چی دلم میخواست ؟
[ پنجشنبه 28 فروردین 1399 ] [ 02:07 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
چی دلم میخواست ؟
دلم میخواست الان
یه زن 45 ساله خونه دار بودم که با سرمایه ام زده بودم تو کار حمایت از نویسنده هایی که میخواستن کتاب اولشونو چاپ کنن ازدواج نکرده بودم و هفته به هفته میرفتم بهزیستی سراغ دختری که داره میرسه به سن 18 و کم کم باید وسایلشو جمع کنه از اونجا بره باهم درس میخوندیم برای کنکورش و میاوردمش خونه ام اردیبهشت ماه بودو عطر بهارنارنج از اون خونه ی ته بن بست کل کوچه رو پر کرده بود و سر راه آلاله های صورتی و سرخ میخریدم که گل روی میز چوبی اتاقمو پر کنم یه زن با حس رهایی یه آدم که بی دغدغه کارایی رو بکنه که دوست داره ولی حالا ساعت سه و رب صبحه و یه غمی نشسته رو شونه هام یه دوراهی رو رد میکنم و میرسم به دوراهی بعدی تا چند روز پیش دغدغه هممون تموم شدن قرنطینه بود ولی همون لحظه خدا با چیزای بزرگتری میاد سراغمون که قوی ترمون کنه از یکی یه چیز ارشمندو کم میکنه و میگیره به یکی فرصت میده و راه میزاره جلوشو میگه این همون چیز ارزشمندیه که از بالغ شدی و فهمیدی زندگی چی هست اصن میخواستیش ولی تو میدونی برات بده میدونی مدت هاست مریضت کرده میدونی تو ماه هاست تلاش کردی فراموش کنی تلاش کردی خودتو از باتلاقش بکشی بیرون میدوونی دیگه حتی اکه بخوای هم نمیتونی خواسته همیشگی تو داشته باشی چون اعتماد و روح یکی دیگه رو ممکنه داغون کنی شاید خدا داره با اینکارا قوی ترمون میکنه این ماییم که باید حتی اگه زخمی هم شدیم حتی اگه شکستیم بتونیم دوباره سرپا شیم زندگی برامون صبر نمیکنه باید پاشی خودتو قوی تر کنی برای ضربه بعدی هر بار قوی تر تا دیگه با ضربه هاش زخمی نشی نباید بخاطر زخم هات خودتو سرزنش کنی نباید با خودت قهر کنی نباید نبخشی خودتو تو این روزا با خودت مهربون تر باش ، خودت به اندازه کافی خسته و دلگیر هست تو بیشتر دعواش نکن [ پنجشنبه 28 فروردین 1399 ] [ 02:07 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] ارغوانبه آبان پارسال فک میکنم که دوس داشتم جزو شورای مرکزی کانون ادبی ارغوان دانشگاه باشم ولی از محیط های غریبه خجالت میکشیدم و تلاشی برای ورود بهش نمیکردم یه شب از اون شب ها مهسا صادقی ترم آخری دانشکده مون که جزو شورا مرکزی ارغوان بود بهم پیام داد گف میشه فردا جای من بری غرفه کانون ادبی تو دانشکده بهداشت کمک بچه ها ؟ گفتم اره چرا که نه صبحش بازی پرسپولیس و یه تیم عربی بود که اسمش یادم نیس ، با مینا و نرگس رفتیم چاشتینو همراه با صرف صبحانه دیدیمش بعدش منو گذاشتن دانشکده مون رفتم تو حیاط دیدم وای همه ی آدم فعال خفن های دانشگاه ک دوس داشتم باهاشون همکاری کنم اومدن غرفه کانون هاشونو بزنن ولی خب از بچه های کانون ادبی کسی رو نمیشناختم غیر مفتاح که اونم جدا شده بود رفته بود کانون تئاتر مستقیم رفتم پیشش گفتم جای خانم صادقی اومدم بچه های کانون کجان ؟ راهنماییم کرد سمت پسرایی که داشتن میز میچیندن گفت ایشون آقای صالحی ان امروز راهنمایی تون میکنن یادمه غرفه مون اون روز خیلی عضو جذب کرد جوشقانی دبیر سابق کانون اومد گفت اگه فردا زحمتتون نیس میاید باهامون غرفه دانشکده پرستاری ؟ غرفه دانشکده پرستاری رو هم رفتم حالا گستره شناختم از فعال های فرهنگی بیشتر شده بود و از نظر خودم همین برام بس بود تا اینکه یه ماه بعدش قرار شد انتخابات دوره جدید ارغوان برگزار بشه ؛ اومدن بهم پیشنهاد دادن بیاین کاندید بشید شاید از عدم اعتماد بنفس بود که گفتم نه مرسی ، درصورتی که حدودا میشد یکی از بهترین پیشنهاد هایی که داشتم ، آخه فک میکردم کسی منو نمیشناسه چرا باید رای بیارم !! بعد از چند بار اصرار کردن قبول کردم کاندید. و در عین ناباوری رای اوردم ، حالا اصلیِ اصلی که نه ولی علی البدل شدم :)) اینااااارووو گفتم که بگم کی فکرشو میکرد دختری که حتی دیدش در حد کاندید شدنم نبود الان برای خودش دبیر گانون ادبی ارغوان شده و همین امشب داده براش پوستر طراحی کردن تا شروع ثبت نام کلاس های طنزو ، اولین کلاس هایی که خودش هماهنگی شو کرده ، اعلام کنن واقعا فک نمیکردم یه روز به عنوان دبیر بشینم جلو خانم دکتر حاجی صادقی "معاون فرهنگی دانشگاه" از افتخارات کانونم بگم و اون بگه که عالیه و طرح هاتو عملی کن کانون (م) واژه باحالیه شاید نخوام که دوره بعدی انتخابات اصلا شرکت کنم ولی. همین دبیر کوتاه مدتم جالبه :)))))هر کی فکرشو میکرد من بکی واقعا فکرشو نمیکردم پ.ن:وقتی تو نامه های این چند روزم تایپ میکنم فائزه هستم دبیر کانون ادبی ارغوان خیلی حس خفن بودن میکنم
[ چهارشنبه 23 بهمن 1398 ] [ 09:43 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] هفته ای که قشنگ نبود
از جمعه ، دقیقا از همین جمعه سیاه دست چپم عملا از کار افتاده
انقدر خبرای تلخ خوندم انقد مرگ دیدم انقدر سیاهی پر کرده بود همه جارو انقد خودم با خودم کنار نمیومدم انقد فشار های شخصی روانی دورمو احاطه کرده که شبیه یه زندانی شدم که لحظه ب لحظه دیوار های سلولش داره تنگ تر میشه پریشب انقد دستمو حس نمیکردم گذاشتمش زیر تنم :)) بازم حسش نکردم انقدری که حتی به تست ام اس هم فکر کردم حالا وسط همه این شلوغی ها این لرزش مداوم ش بیشتر اعصابمو خورد میکنه ولی بجاش خودمو مجبورم کردم کلی درس بخونم ک تمرکزم اونجا باشه (الکی) یه تولد بازی خوووب داشتیم دیروز ک خودش کلی انرژی منفی رو شست برد . امشب ولی دیگه دردش انقد زیاد شده ک اشکام بند نمیاد بابام کلی با روغن ماساژش داده بستتش کاش تو ی کشور آروم بودیم که انقد هر روزش اینجوری نبود که لازم نباشه از همه کانال هات لفت بدی تا تسلیت پشت تسلیت نبینی ولی باز بری اینستا پر باشه حتی گوشی تو خاموش کنی هم انقد از بچه تا بزرگ دارن درباره شون حرف میزنن ک نمیتونی از دستش فرار کنی از درسام بخام غر بزنم از 8 تا امتحانم 5 تاشو تو همین هفته خوندم ایشالا ک بازده داشته :)) پ.ن:اگ ی روزی ام اس داشتم بدونید خودم پیش بینی ش کرده بودم اینجا و دیگر به هیچ چیز امید نیست [ پنجشنبه 19 دی 1398 ] [ 09:53 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] پاییزی که گذشتپاییزی که گذشت فصل جالبی بود طولانی و پر از اتفاق های خوب و بد که تعداد خوب هاش بیشتر از بدی هاش بود مهر اتفاق خاصی نیوفتاد غیر اینکه اولین بار بدون دوستام و مستقلانه رفتم تهران و شبش برگشتم روز خوب و شیرین و جدید و پر از گرسنگی و کمی هم استرس اما آبان اوضاعش فرق داشت دعوت شدم برای سیمرغ دانشجویی که حدودا میشه گف مهم ترین اتفاقی که میتونه برای یه دانشجوی علوم پزشکی بیوفته ! و اکثر دانشجوها کل سال تلاش میکنن تا هر طور که شده با یه اثری برگزیده بشن و بیان تهران تا علاوه بر تئاتر ها و اجرای موسیقی های خفن مراسم از هفته اسکان تو یه هتل خوب بهره مند بشن. هتل ما میگفتن نسبت به سال قبل بدتره ولی بازم هتل تمیز خوبی بود ، البته فقط برای خواب هتل بودیم هشت صبح با اتوبوس میرفتیم فرهنگسرای خاوران و ده یازده شب برمیگشتیم که البته من دو روزشو نرفتم و با بچه های دانشگاه رفتیم ولیعصر گردی و کافه گیم و این جاهای جینگولی اونم وسط تهران پر از التهاب و مامور و شیشه های شکسته از اعتراضات از نتیجه سیمرغ هم که بخوام بنویسم برای منی که همین طوری یه اثر فرستاده بودمو توقع نداشتم که برگزیده بشه . شیش ام شدن تو کشور خیلی اتفاق فاخری بود برام . باشد ک در این راه ثابت قدم بمانیم *_* آذر ماه سختی بود ، ماه پر از فراز و فرود . تازه برگشته بودم قم که یه اس مس برام اومد که نتایج فلان جشنواره رو در سایتش کنید تو اون جشنواره به 20 نفر اول جاییزه میدادن و رفتم تو سایت دیدم از بین 2120 نفر داستانم (که واقعا یادم نمیاد کدومو فرستاده بودم) 25 ام شده و بهم گفتن میتونید با پرداخت سیصد هزارتومن سرتیفیکیت دانشگاه فلان تو دانمارکو بگیرید !! اگه جاییزه شو برده بودم با نصف پولش این کارو میکردم :)) ولی اینجوری زورم اومد ک پول بدم بعدش دو هفته بود یه کارگاه از طرف مجمع ادبی کانون های ادبی وزرات بهداشت برگزار شد که اسمم تو لیست اونایی که میتونن شرکت کنن دراومد :)) تازه یه داستانمم دادم به یکی دیگه بفرسته تا اون بیچاره هم اسمش دربیاد ! تا بتونه رایگان شرکت کنه پنجشنبه جمعه قبل شب یلدا تهران بودیم و یه کنسرت ، کنسرت گروه میرا ، به واسطه همون کارگاه دعوت شدیم چقد خواننده اش قشنگ از مولانا حرف میزد میگف این هفته برای پیروان مولانا هفته وصاله عشقه ؛ بهش میگن هفته عروسی ، چون شمس بلاخره به معشوق ش رسیده بعدشم که تموم شد با بچه های دانشگاه رفتیم کوروش گردی ، اکران فیلم هم داشتن بهرام رادان هم از نزدیک دیدیم چه پسر اقا و با پرستیژی بود ماشاالله شبشم اسنپ گرفتیم بریم خابگاه دخترای دانشگاه شهید بهشتی که ماشین مون گم شد اقای اسنپ مهربون کلی ساعت 11 شب گشت تو خیابونا تا پیداش کردیم . جمعه صبشم تا عصر دوباره کارگاه بودیم بعد برگشتیم قم . به خودم برای اینهمه کم نیاوردنش آفرین میگم به این دارم صبوری رو بیشتر از قبل یاد میگیرم حتی برای خودم دوتا کتابم جاییزه خریدم ولی آذر کنترل خشم و عصبانیتمو از دست داد که اونم روش دارم کار میکنم . نوشتم که یادم بیاد روز های خوب و خوش بیشتر از این روزای تباهی که داره میگذره پ.ن : اگه میبینید تو متن چهارتا دونه علائم نگارشی میبینید برای اینکه برا مینا دلبری کنم . تازه فک نمیکننم درست بکار برده باشمشون *_* پ.ن دو : سرمای این پاییز منو چایی خور کرد یه چایی خور واقعی [ شنبه 7 دی 1398 ] [ 07:01 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : سلفیش
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 22 آذر 1398 ] [ 02:25 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] دیالوگ های قشنگ شون
زندگی، حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری،
حتی وقتی نمیخواهی اش، از نا امیدیهای تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدمهایی که از بازداشتهای اجباری برگشتند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.
کتاب من او را دوست داشتم آناگاوالدا [ سه شنبه 19 آذر 1398 ] [ 06:37 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : شمارو دعوت میکنیم به صبر
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 14 آذر 1398 ] [ 02:04 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] ی نوری از امید هست ؟؟؟بعد از این کوچه های تنگ بعد از خونه های سرد بعد از این آرزوی مرگ بعد از این بارون سنگ یه نوری از امید هست
[ پنجشنبه 14 آذر 1398 ] [ 12:49 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] قشنگیاا
اومدم بگم درسته خیلی غر غرو شدیم
ولی پاییز قشنگ طولانی بود که هنوز بیست روز ازش مونده ولی خیلی خوش گذشته همین
[ یکشنبه 10 آذر 1398 ] [ 06:58 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : نمیدونی چقد دلم میخاد
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ یکشنبه 10 آذر 1398 ] [ 12:43 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] سیمرغ
یه پست بلند طولانی نوشتم از ریز خاطرات این یه هفته خووب پر ماجرا
و بله قبل سیو شدن پرید هشتگ غر هشتگ امتحان اپید [ دوشنبه 4 آذر 1398 ] [ 05:09 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] توییت 1
چقد قشنگه همه بچه های کرد با لباس محلی قشنگ شون اومدن
همه خیلی متحد تو سالن انتظار شروع میکنن اهنگ کردی خوندن کاش کرد بودم *_* چقد کرد ها خوبن [ چهارشنبه 29 آبان 1398 ] [ 02:51 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] دیالوگ های قشنگ شوندیشب تو اسپایدر من میگف گول زدن آدم هایی که خودشونو گول میزنن خیلی راحته فکر کردم مثل همه این روزایی که نشستمو دارم فک میکنم فکر کردم. ک فقط تو یه موضوع انقدر از خودم ضعف نشون دادم انقدر قدرت از بدنم خارج شده انقدر خودم رو قانع کردم انقدر خودمو گول زدم که حالا با ساده ترین اتفاق ها هم ذوق میکنم کجاس اون دختر ایده ال گرای قوی ! نمیتونم برای اون موضوع کاری بکنم حداقل الان که انقد زورش زیاده نمیتونم ولی میتونم هلش بدم ی گوشه از ذهنم . حداقل کاری که میتونم انجام بدم اینکه نزارم روی بقیه کار ها و اتفاق های زندگیم تاثیر بزاره درستشم همینه ؛ من هنوز نمیدونم از اون موضوع چی میخوام و دلم میخواد که به کجا برسه ولی میدونم دیگه باید بفرستمش گوشه رینگ بزارم بقیه اتفاق ها به روند عادی شون برگردن فارغ از همه چی یه قسمت از فیلم big little lies. بود که رواشناس به زنه میگف اون موضوع چقد آزارت ؟ همین الان تصورش کن تو ذهنت آیا دوست داری دوباره اتفاق بیوفته ؟ زن سکوت میکنه روانشناس میگه حالا اون قضیه رو دوباااره تصور کن ولی به جای خودت دوست صمیمی تو بزار تو ماجرا دوست داری دوباره اون اتفاق بیوفته ؟ زن : معلومه که نه هر جور شده نجاتش میدم +: پس چرا به آزار دادن خودت ادامه میدی کلا جلسات مشاوره اون فیلمو خیلی دوس داشتم [ یکشنبه 28 مهر 1398 ] [ 09:03 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] انگل هایی ک تکثیر میشن !!قبلا یبار تو تهران رفته بودم کافه ای که بشه توش سیگار کشید اکثرا اونجا ازاده با اینکه به شدت از هر دودی سرفه ام میگیره و ترجیحم اینکه کسی جلوم سیگار نکشه ولی خب پیش میاد دیگه خوبی اونجا این بود ک ی فضای بزرگ داشت با میز های دور از هم که پراویسی هر میزی حفظ میشد و آدم ها سرشون تو کار خودشون بود و یه رنج خاصی میومدن و صدایی از کسی بلند نمیشد اما امروز که بخاطر یکی از دوستای دبیرستانم رفتیم کافه پیاده روی تو بلوار امین ک سیگارش آزاده و امتیاز مثبت ای که داره قیمت کم غذا های خوبشه که واقعا هم کیفیت خوب داشتن فضای کوچیکش به شدت آزار دهنده بود و سیستم تهویه ضعیف داشت و تنها خوشحالیم این بود ک زیر کولر نشستم تا بتونم نفس بکشم چیزی که اعصابمو خورد کرد تا بیامو بنویسم آدم های بیشعوری بودن ک فک میکردن سیگار بکشن شاخن دختر ابلهی که سن خودش ب زور به 20 میرسید با پسر بچه ای ک 9 سالشم نشده بود هنوز پا میشه میاد تو کافه ای ک همه فضاشو دود گرفته و خودش سیگار شو گرفته دستش و دودشو هی میده طرف صورت بچه دوس داشتم پاشم مشت بکوبم تو صورته دختره ک حداقل دودتو اینور فوت کن اون پسر بیچاره هم فقط نشسته بود سرشو انداخته بود تو گوشی و آروم بازی میکرد و دختره از پنجره زل زده بود بیرون مورد دوم دختر هایی بودن ک فک میکنن هر چی فحاش تر باشن و حرف های زشتشون از میز خودشون صداش به بقیه میز ها برسه خیلی کوول و خفن به حساب میان خلاصه ک همین ! ولی ویو بسی قشنگ به خیابون سر سبز بلوار داشت و دوس داشتم میشد بدون دود و آدم های مزخرفی که مثلشون هر روز داره تکثیر میشه ساعت ها بشینم تو کافه و شربت بهار نارنجمو بخورم و بنویسم . وقتی برگشتم خونه تا تیشرت زیر مانتو مم بوی دود گرفته بود :| همینم مونده بود آش نخورده و دهن سوخته بشم رسیدم خونه با سیل عظیمی از مهمون روبرو شدم:))) ک باید باهمشون روبوسی میکردم ! :) [ دوشنبه 22 مهر 1398 ] [ 10:17 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] اتاق ساواک
از دفعه قبلی که رفته بودیم خانه معما و نرگس باهامون نبود
و اونجا خیلی بهمون خوش گذشت قرار شد صبر کنیم تا دفعه بعد حتما نرگس برای اتاق ساواکش باشه نرگس اینا درگیر اسباب کشی بودن برای همین هی تاریخش عقب تر میوفتاد، توی مرداد ماه قرار شد بریم که چون تولد نرگس نزدیک بود من به مینا گفتم خوب نمیشه اگ کیک بگیریم و ببریم اونجا سورپرایزش کنیم ؟ گف چرا ولی هنوز خیلی زوده اگه دیرتر هم رفتیم مشکلی نداره خلاصه که نشد تو مرداد بریم و همه باهم جمع نشدیم تا از تولد نرگس گذشت... شنبه دوباره تصمیم گرفتیم که خب جمع شیم بریم خانه معما اتاق ساواکش یکشنبه برای 25 شهریور یعنی دوشنبه اش اتاق رزرو کردم بعد همین جوری که به مینا پیام میدادم کاش برا نرگس کیک بخرم بیارم کیانا زنگ زد گفت مگه نگفته بودی نرگسو سورپرایز کنیم پس چیشد ؟ گفت من برای تو و مریم و مینا کیک پختم حالا دوست دارم برای نرگس هم کیک بپزم پاشو بیا خونمون کیکو آماده کنیم ساعت چند بود؟! هشت شب 24 شهریور ما تازززه تصمیم گرفتیم کیکشو بپزیم البته که به قول مینا ما آدم های شب زی هستیم و خداروشکر که کیانا همیشه مواد اولیه اینجور چیزا رو بی کم و کاست تو خونشون داره القصه : کیانا اومد دنبالم رفتیم خونشون ؛ مینا هم جایی کار داشت گفت اگه بشه بعدش حتما میام. بعد به زینب پیام دادم که حالا اگه دوست داشت به ما ملحق بشه از 8 و نیم تا 9 به طور معجزه آسایی دو نفری کارا رو سریع انجام دادیم و تو نیم ساعت کیک مون تو فر در حال پخت بود زینب که اومد بستنی خوردیم بعدش رفتیم با بژی فلافل خریدیم برگشتیم خونه ولی دیگه شروع کردیم به ور رفتن درسته کار زیاد بود ولی میشد سریعتر هم انجام بشه :)) مینا و مریم ساعت ۱۰ و نیم شب اومدن پیشمون کمک و شروع کردیم آماده کردن تزیینات روی کیک که خیلی جذاب و خفن طور بودن و به اندازه ی کافی ازشون عکس استوری کردم نمیخاد دیگه اینجا شکلشو توصیف کنم مینا 12 و نیم برگشت خونشونو من ساعت ۲ رفتم خونه ولی هنوز یذره از کارای کیک مونده بود که زینب و کیانا بچم تا ساعت سه و نیم صبح مشغولش بودن که زینب همونجا خوابید دیگه فرداااش قرار شد مینا بره کادو گوگولی شو بگیره تا مونوپولی رو به نرگس یاد بدیم ظهر رفت خرید ولی من کادومو نگرفته بودم شب قبلش برای بردن کیک با خانه معما هماهنگ کردم و تصمیم گرفتم بعد از تحویل کیک برم از طبقه بالای پاساژ آسیا هنذفری های که میخواستم به بچه ها بدمو بخرم ساعت پنج و بیست دیقه کیانا و بژی اومدن دنبالم رفتیم شیرینی بلوط که شمع طلایی بگیریم تا به کیک بیاد ساعت پنج و چهل دیقه رسیدیم خانه معما؛ خوبیش این بود نگران نبودیم که با بچه ها برسیم چون ب مینا گفته بودیم دیر تر بیاد رفتم تو خانه معماااا ( کیانا رفته بود ماشینو پارک کنه) درو که با یه دستم باز کردم و با اون یکی دستم کیک به اون قشنگی رو گرفته بودم که نیوفته یا تعداد زیادی کله آدم مواجه شدم :| که برگشته بودن سمت منو نگاهم میکردن بی اختیار بلند گفتم سلام خانم مسئول اونجا اومد کیکو از دستم گرفت و شروع کرد از قشنگی ش تعریف کردن گف وا چرا جعبه نداره گفتم اخه خودمون درستش کردیم دیگه بیشتر ذوق کرد بعد آقای مسئول اونجا اومد گف بیا تو اتاق برات توضیح بدم کیکو کجا میزارم پرسیدم اینجوری معمای اتاق برای خودم لو نمیره ؟ گفت نه بیاین شما... رفتم تو اتاق کیانا هم اومد شروع کرد توضیح دادن که وقتی اون میز پایینی رو رمزشو پیدا کردی باز شد یه رمز جدید تو کشو هست که اونو باید بدید دوستتون باز کنه کیکو میذاریم تو کشو بالایی گفتم خیلی طرح خوبیه ولی چون بازی طولانیه یدفعه اگه دیر به رمز برسیم کیک مون آب میشه نمیشه خودتون بیارید تو اتاق؟! یذره فک کرد گف از در اصلی که نه نمیتونم اتاق دو تا در داشت اقاعه گف خب باشه پس شما بدونید هر وقت لامپ ها خاموش شد قراره از این یکی در کیکو بیارم شمع ها رو هم دادم دست اقاعه گفتم پس لطفا با شمع روشن بیارید بعد با کیانا رفتیم بالا هنذفری بخریم اقای خانه معما هم دو دیقه بعد پشت سر ما اومد به فروشنده گفت اینا مشتری های منن هااا هواشونو داشته باش! بعد رفت :)) قیمت هایی که مغازه داره قبلش به ما گفته بود 150 55 25 بود چیزایی که میخواستیم بخریم بعد از اینکه سفارش شدیم بهمون اون 150 ای رو گفت شما دیگه 70 بدید خدای من یعنی چقد رو همه چیز سود الکی میگیرن !!!!! تا کارمون اونجا تموم شد بچه ها هم رسیدن رفتیم پایین بازی رو یذره توضیح داد و گفت گوشی هاتونو تحویل بدید برید تو ( قبل اینکه بچه ها بیان بهش گفته بودم من میخام از لحظه آوردن کیک فیلم بگیرم کلی ادا اومد که نه نمیشه گوشی ببری تو اتاق و اینا گفتم من نمیدونم دیگه ما دوس داریم این صحنه رو فیلمشو داشته باشیم گفت خب قبول پس بعدش هم میام کیکو ازتون میگیرم میزارم تو یخچال هم اینکه گوشی رو بده من گفتم باشه قبوله ) مینا گوشی شو یواشکی جوری که نرگس نبینه آورد تو و شروع کردیم به بازی... بازیش زیادی برای مایی که فکر مون درگیر سورپرایز کردن بودو نمیتونسیم تمرکز کامل مونو بزاریم رو تحلیل کردن اون حجم از اطلاعات، مناسب نبود و دیگه اخراش قند خونمون رسیده بود به کف زمین :))) داشتیم بداخلاق میشدیم به مینا هشدار دادم که تا لامپ ها خاموش شد گوشی رو درار فیلم بگیر نیم ساعت چهل دیقه اینا گذشته بود که بوووم لامپ اتاق خاموش شد صدای شکنجه از پشت اون در آهنی میومد و نور قرمز از بالای پنجره اش به اتاق تابیده میشد و بچه ها که خبر نداشتن کیک قراره بیاد هی جیغ میکشیدن یه دستی که تو نور قرمز شده بود از لای نرده ها اومده بود تو اتاق ، یه چوبو تق تق محکم میکوبید به در! زینب به شدت جیغ میکشید ، نرگس ترسیده بود رفته بود عقب هی بش میگفتم بیا باهم بریم درو باز کنیم میگف ولم کن خودت برو، بعد خودشو میکشید عقب از من اصرار :| از اون فرار صدای لولای در اومد و یدفعه آقاهه کیکو با شمع های روشنش آورد تو نرگس با قلبی که داشت از دهنش درمیومد از شدت ترس سورپرایز شد بینگو تازه خوب شد آقاهه قبلش به حالت اخطار پرسیده بود: ترسو که نیستید؟؟ به نرگس گفتیم آرزو کن، گفت آرزو میکنم هرچه سریعتر از این اتاق ترسناک بریم بیرون شمع هارو فوت کردیم کیکو گذاشتیم کنار بقیه بازی رو حل کردیم از اتاق اومدیم بیرون چون همچنان جمعیت زیادی اونجا بودنو اگه همونجا کیک میخوردیم باید به همشون میدادیم تصمیم گرفتیم که بریم بیرون با یاسی و بژی رفتیم سمت بستنی زنبیل آباد خسته و کوفته زینب و مریم رفتن با مدیریتش حرف زدن که مشکلی نیس کیکو بریم تو اونم گف ن بیاد و این قصه به صرف کیک تمام شکلاتی رویایی و موکا و لته و هات چاکلت که مهمون خانم متولد شده بودیم به پایان رسید [ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 11:33 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : !!
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 11:32 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] ملکه کولی هااین سه روزی که گذشت ! چهارشنبه . پنجشنبه . جمعه سخت گذشت بد گذشت اون فائزه ضعیفی ک بعضی وقتا پیداش میشه و شروع میکنه اذیت کردنم سرو کله اش پیدا شده بود و دست و پامو گم کرده بودم و بلد نبودم بیرونش کنم و نذارم با فکر و خیال هاش ازارم بده . به در و دیوار میزدم که حالم خوب شه ولی نمیشد حتی وقتی ب بچه ها پیشنهاد بیرون میدادمم دعا دعا میکردم قبول نکنن یا جور نشه باز بمونم تو اتاقم که غروب میشه و اون فاعزه پا نمیشد لامپ هاشو روشن کنه اشکم بی دلیل که نه ولی مدام میریخت . کلافه . عصبی . سردر گم وقتی اون دختر ضعیفی که من نمیشناسمش پیداش میشه روحیه ام حساس میشه حرفا برام مهم میشن لحن ها بهم حس بد میدن باعث میشن با ساده ترین حرفی که شاید بار ها هم قبلا گفته شده و خندیدیم اشکم دربیاد برای همین از خواب صبح که بلند میشدم تلگرامم لوگ اوت میکردم شب بعد ساعت 12 لوگ عان میشدم تا پیام هامو چک کنم . موثر بود حداقل لوس بودنم رو بقیه نمیدیدن ولی امروز به خودم گفتم بسه چون اگه جلوشو نگیرم هی ادامه پیدا میکنه و تبدیل ب شخصیتم میشه پس ب خودم گفتم این رفتارات مال این ویروس جدیدای افسردگی فصلیه ک زود گذره دیگه وقتشه برگردیم ب زندگی عادی قشنگ خودمون پس سلام زندگی قشنگ خودمون پ.ن: وقتی میام پست بزارم اینجا و از بدی هام بگم تا خالی شم :| همش نگرانم نکنه ی آشنا ببینه بد باشه آزادی عملم گرفته میشه پی نوشت دوم : بنظرم بعد جیمی لنستر و نادر ابراهیمی توماس شلبی رتبه سومو داره عاشق خانواده شلبی ها الخصوص تام و جان شدم از بعد این سریال هر فیلم ایرانی ک میبینم میگم واای چجوری انقد قشنگ تر این خارجیا سیگار میکشن :))) پ.ن 3: کتاب خوندنم ب صفر رسیده عذاب وجدان گرفتم ک تابستون داره تموم میشه 4 تا از کتاب هایی ک خریدم نخونده مونده. و ویرایش ی داستانم کامل مونده و مهلت ارسال مسابقه ام داره تموم میشه ( جیغ ) [ شنبه 23 شهریور 1398 ] [ 12:57 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] چن ماه پیش
چن ماه پیش بخاطر موضوع ای ک ب من ربطی نداشت از ناراحتی و اضطراب دست چپم گرفت و یه هفته فقط درد میکشیدم (پست شو هم گذاشتم )
و فهمیدم حتی برای حس آدم هایی که بهت باهات درد دل میکنن میتونی کامل خودتو تموم کنی
پشیمونم ؟! فک کنم نه چون نمیدونم دقیقا از کی تصمیم گرفتم که به ناراحتی های آدما گوش بدم شاید از وقتی فهمیدم خودم فقط با حرف زدن با ی دوست خوب حالم بهتر میشه پس سعی کردم تو شرایطی ک براشون سخت بود گوش بدم به حرفاشون شاید در جواب فقط سکوت کنم یا حتی حرف اشتباهی بزنم ولی همین ک اون آدم فشاری ک رو خودش حس میکنه رو تقسیم کنه حالمو بهتر میکنه نمیدونم چرا دارم اینا رو از تو مغزم رو صفحه میارم ولی امشب واقعا عجیب بود برام ! فهمیدم آدمی ک ابراز خوشبختی میکنه داره درد میکشه (البته که همه ی ما تو یه بازه زمانی یا حتی چن تا بازه زمانی همین کارو کردیم جلو بقیه ) ولی ایا واقعا آدمی ک بخاطر خواستش تلاش نکرده لایق درد کشیدن نیس ؟ شاید هم من نمیدونم و تلاش کرده و زیر فشار هایی بوده ک خانواده ش تحمیل میکردن شاید نباید انقدر غصه بخورم برای غم دیگران و باید بزارم که زمان حلشون ک نه بلکه کمک کنه تا فراموششون کنم:))) البته ک من استاد فراموش نکردن چیزای مزخرفم بازم نمیدونم ک چرا دارم میزنم این حرفا رو !!! × علامت تعجب و چن وقته از مینا یاد گرفتم استفاده کنم × ..... ان تا نقطه [ پنجشنبه 7 شهریور 1398 ] [ 01:32 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادآر
داشتم تو اینستا میگشتم
یاد سوم دبیرستان افتادم که مینا و چن نفر دیگه از این هنر های نقاشی بلدن بودن خوشگل موشگل های ریز میکشیدن روی این کاغذ یادداشتی ها که بالاشون چسب داشت و میچسبوندن بالای تخته و کلاسو قشنگ تر میکردن یادش بخیر [ شنبه 26 مرداد 1398 ] [ 08:07 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] خبر گسترش ساختمان دانشکده
خبر کوتاه بود و جانکاه
خوبتون شد ؟ انقد نرفتم اونور دیوار دانشکده تا توی بیمارستان روانو ببینم از اونجا منتقلشون کردن به یه مرکز دیگه ولی ساختمونشو قراره اضافه کنن به دانشکده ما ولی من اون ساختمون خالیه بدون آدماش به چه دردم میخورن یعنی دیگه قرار نیس یهو از اونور دیوار یه لیوان شیشه ای پرت شه وسط حیاط ما و صدای داد بیاد یا دیگه یدفعه موزیک رقص دار پخش نمیش از دفتر مدیریتشون که یکی تند تند آهنگا رو قطع کنه بعدشم تق تق بزنه رو بلندگو بازم صدای داد و خاموش شدن موزیک [ دوشنبه 21 مرداد 1398 ] [ 07:38 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] دیوانگی
یه خونه متروکه ک کلید شو داده دست ی نفر که هر وقت دلش خواست بیادو یه چرخی توش بزنه تو ایونش وایسه روبروی قشنگی های حیاطش چای گرمی بخوره بعد با تیشه ی قسمت دیگه خونه رو خراب کنه و بره دوباره درو قفل کنه تا کسی دیگه ای نیاد نه برای ترمیم نه برای خرابی بیشتر
"اسم یه نویسنده خارجی مثلا " :)) [ چهارشنبه 16 مرداد 1398 ] [ 11:08 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شماره پنج
ی شبایی مثل امشب برعکس دیشب تو شاد ترین حالت خودمم :))
و غرق در لذتم :| همین طوری الکی آدمی دلخوش به همین چیزای قشنگ و کوچیک دور و برشه قلبم انگار تند تر می تپه بی دلیل و خداروشکر ب خاطر همین قشنگیا و مهربونی های دلخوش کننده [ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 02:40 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] بیمارستان روانی
نادر ابراهیمی ب زنش میگه من نمیگم ک دیگه خسته نمیشیم
من میگم ما دیگه خسته نخواهیم ماند از اونور میگه کتاب خوندن زیادش جالب نیس چون نمیزاره تو دنیای واقعی بیرونو لمس کنی تجربه زیسته درست کنن اونایی ک میخان یادت بدن داستان بنویسی میگن تجربه زیستت رو زیاد کن :| مرسی نمیدونستم یکی از چیزایی ک من دوس دارم ببینم دیدن توی بیمارستان روانی عه اونم وقتی بین مون فقط ی در باز فاصلس حیفم میاد چهار سال دانشگاهم تموم شه وقتی فقط تو ی قدمی بیمارستان روانیم نرم اون تو رو ببینم تو حیاطمون ی دیوار المینیومی کشیده شده ک سوراخ های ریز داره ک فکر کنم جای پیچ های دراومده اس بلندگو داشت اعلام میکرد که زمان ملاقات تموم شده و هر چه سریع تر ب داخل ساختمون برگردن. پا شدم از وسط کلاس تجزیه الاینده اومدم بیرون و رفتم تو باغچه :)) که بتونم نگاهم کنم از نظر من صحنه ب شدت غم انگیزی بود بابایی ک لباس آبی بیمارستانو پوشیده بچه ای تو بغلشه و سرشو گذاشته رو شونش و زنی که چادرش افتاده کنارش و داره خانواده شو نگاه میکنه اون طرف ی مرد آبی پوش دیگه با مادر و پدرش داشت خودافظی میکرد و حیاطی ک پر بود از صحنه های کوچیک ک انقدر نگاه کردم تا حیاط خالی شد دوباره شد همون بیمارستان خالی ک فقط دیوار های بلند ساختمون هاش پیداس و یه عالمه زندگی تو خودش و لای در و پنجره هاش قایم کرده شاید پرستار ی بیمارستان روانی بود شغل جالبی باشه شایدم اخرش خودتو از دست بدی و از پرستار ب بیمار تبدیل شی ولی دلم میخاد برم شدیدا مخصوصا اون بیمارستان شایعات عجیبی هم پشتش هست [ چهارشنبه 9 مرداد 1398 ] [ 02:36 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یاداشت شبانه. چهارم
میشد الان لباسا رو پیچید تو ی کوله و اسپیکر رو برداشت و بدون گوشی اینترنت دار رفت سوار قطاری شد ک مقصدشو نمیدونیم
قطار بدون سر نشین بدون لوکوموتیو ران واگن هایی با چراغ های خاموش و موکت های پاره و خاک گرفته کفش ک تنها نورش چراغ بالای سر منی باشه ک هدایتشو ب دست گرفتم شاید اگه سیگار میکشیدم لاب لای وسایلم چنتا پاکت سیگار وینستون سیلور هم بود با ی فندک گازی قدیمی که گاز مایع ش کفاف ی هفته مو فقط میداد سیگار گوشه لب پاها روی هم انداخته شده روی صندلی جلویی و موزیک از اسپیکر روشن که تا چن تا واگن خالی پشت سرم صداش فضا رو پر میکرد پخش میشد و صحنه دراماتیکی رو میساخت اما ن تاحالا سیگاری کشیدم ک بلد باشم ن کوله پشتی مناسب سفری دارم ن حتی هنوز تصمیم گرفتم قراره تو این سفر بی بازگشت چیا گوش بدم و کدوم. گلچینی رو با خودم ببرم شاید از ایرانی ها سیاوش قمیشی و چن تا ریمیکس قوی از شادمهر و تصنیف های همایون شجریان و اهنگ های ناب علیرضا قربانی چار پنج تا از خوب های رستاک و دو سه تا از رضا یزدانی البوم خفن های شاهین برا وقتی ک حال هیچی نیس یا سوگند و شایع مقدار کمی چاووشی و اهنگ نفس مهدی یراحی ولی من حتی هنوز مهم تر از همه قطار خالی شو هم ندارم برم وایسم جلوی نیمکت های چوبی کوله بدست و هدست ب گوش تا قطار ساعت دو بامداد ب مقصد جنوب برسه پیرمرد متصدی ایستگاه اصرار کنه ک اون ساعت هیچ قطاری از اینجا رد نمیشه و تو جنوبی ترین نقطه ممکنیم جنوبی نداریم ک مقصد باشه وقتی رفت پشت شیشه انتظامات نشست و سرش کج شد ک مطمعن بشم خابش برده راس ساعت دو برم سوار قطاری بشم ک سوت ش کل شهرو پرمیکنه هر شب این ساعت [ سه شنبه 8 مرداد 1398 ] [ 02:00 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانه. 3
اومدم اعتراف رفتار های بچگانه و بیمزه قبلنمو بکنم ک تغیر شون دادم
مثلا من سوم دبیرستان دوست داشتم مینا فقط با خودم دوس باشه با فاطمه غفوری زنگ تفریح ها میرفت بیرون کلاس خوشم نمیومد ناراحت میشدم این بچگانه ترین شون بود ک دقیقا از چهارم اصلاح کردم خودمو *_* ی رفتار دیگم ک بنظر بقیه بد بود ولی خودم مشکلی توش نمیدیدم اینکه نظراتمو تغیر نمیدم و نمیخام قبول کنم ک اشتباه کردم ولی اینم تغیر دادم الان دو مدله یا اشتباهمو قبول میکنم و تغیرش میدم یا بازم اشتباهمو قبول میکنم ولی چون خودم باهاش حال میکنم و ب کسی ضرر نمیرسونه ادامش میدم . اعتراف بعدی اینکه فاعزه هستم استاد اشتباه های آگاهانه کردن ی حس عجیبی عه کاری رو فقط و فقط بخاطر دلت انجام دادن البته خیلی کم پیش میاد ک تصمیم بگیرم اشتباه اگاهانه بکنم شاید فقط یبار شاید )با خودم حرف میزنم ( شاید ک منظم بشه [ سه شنبه 8 مرداد 1398 ] [ 12:22 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانه. 2
امشب دوس دارم مدام بنویسم
از چیزی ک نمیدونم چیه از حرفی ک بلد نیسم بزنمش کلمه هایی ک توانایی جمله سازی باهاشونو ندارم انگار همه جمله ها اول ذهنم قفل شدنو نمیزارن منظورم رو برسونم ما به این زندگی عادت کردیم *** داشتم فک میکردم ب بچه های دانشگاه و کانون ادبی منی ک اصن دغدغه سیمرغ نداشتم و تو فاز اعلام نتایجش نبودم بیدار میشم و میبینم جزو 7 تای اولم با ناراحتی ازم پرسید چ حسی داری الان ؟ و خیلی زشت بود به ادمی ک رویای فینالو کلی با خودش چیده بود و چن باری با شوق از حضورش تو اختتامیه گفته بودم بگم هیچی و واقعا هیچ حسی نداشتم چون هیچوقت منتظرش نبودم و برام جدی نبود شاید باید بیشتر خودمو باور داشته باشم گف چجوری حست الان ؟ گفتم هیچی خب خوشالم دیگه گف فقط همین ؟ گفتم ن خب ادم کلا خیلی ذوق میکنه دیگه گف داری دروغ میگی و طبیعی نشون میدی خودتو *: جهت سامان بخشیدن ب ذهن نامنظمم [ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 03:02 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانههیچوقت چیز های کامل و بی نقصو دوس نداشتم حتی آدم ها رو باید بدونم اشتباه ها رو بدونم بدی هاشونو حس کنم باهام خود واقعی شون بودن نه اینکه تصویر ایده الی که خودشون خواستن رو نشونم بدن حتی بنظرم این جمله غلطه ک میگه عشق کورت میکنه نمیزاره بدی های مقابلت رو ببینی عشق واقعی اونه ک بدی هاشو بدونی و بازم ذره ای از حست ب اون جسم یا شی کم نشه و گرنه همه بلدن ک خوبی ها رو دوست داشته باشن شاید شماره یک
[ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 02:16 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مدرسه اسلامی هنر
رفتم یه کلاس داستانی که دوره سومشه برگزار میشه ثبت نام کردم
ولی خب من اصولا دوس ندارم تو جمع های غریبه تنها باشم همیشه باید یه نفر نسبتا آشنا کنارم باشه نه تنها آشنایی نبود تو تین دوره بلکه بقیه بچه ها کلاس چون این سومین دوره ای عه ک باهم برگزار میکنن همشون باهم صمیمی ان هفته پیش جلسه اولش بود یه استاد که آخوند بود و ده نفر که اومده بودن کلاس و من فک میکردم کوچیک ترین شونم چون ظاهر و تیپ هاشون اینجوری نشون می داد خلاصه ک جلسه معارفه بود بیشتر و حرف میزدن باهم تا استاد رسید به من یذره از خودم گفتم بعد گف چند سالته گفتم ترم 4 بعد گف جالبه حالا خودش جوون بود ولی نمیدونسم دقیقا نزدیک چن سال که خودش بحث سنو پیش کشید دوتا دختر متاهل تو کلاس بودن ازشون پرسید گف متولد 79 دو ساله بود ازدواج کرده بود بقیه هم کلا 76 به بالا بودن که اصن بهشون نمیومد فک میکردی 25 24 خود استادش متولد 66 بود دو تا کتابم داره ولی از کلیت رفتار استاده خوشم اومد آدم فیلم بینی هم بود احساس خوشمزه گری هم نمیکرد مثل خیلی های دیگه حالا برای کلاس فردا باید داستان های سورئال مونو سر کلاس بخونیم ولی من فق یه طرح خام نوشتم که حتی مطعن نیسم سورئال محسوب بشه و اینکه بشینیم فیلم لابستر ببینیم درباره اش نظراتمونو بگیم
[ شنبه 29 تیر 1398 ] [ 02:40 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] از اون پست ها ک هیچ ارزش معنوی و مادی ندارد
نشستم فیزیک بخونم هر کاری دارم میکنم به جز خوندن فیزیک
تازه تو پست قبلی رفتم خاطره مشهدمونو بنویسم حتی ولی ایموجی ها خراب شده نمیشد بهش ایموجی داد 5 خط نوشتم پاک کردم فیزیک دو عجب چیز مزخزفیه با یه استاد مزخرف تر که میانترمشو نکرده بود یذره راحت بده یه کمکی بشه اگ این ترم پاسش کنم دیگه اون استادو نمیبینم و این خودش یه امید و انگیزه ای عه پاشدم کارامو کردم رفتم فروشگاه بیسکویت موردعلاقمو نداشت نفر قبل من اخریشو از تو قفسه ها برداشته بود خب شما به من بگید دیگه انگیزه ای میمونه :))) گوشی مو خاموش کردم که درس بخونم ولی خب لبتاب ک هس ( ایموجی سوت زنان از صحنه خارج شدن ) تنها خویش اینکه فیلمامو خالی کردم تو هارد خطر دیدن فیلم کمه البته اگ شیطون غلبه نکنه ک برم یکی از فیلمای مارولو دان کنم از اون پست ها ک فقط میخای هی توش چرت و پرت بنویسی ک تموم نشه بعدش مجبور نباشی صفحه رو ببندی بری سراغ کارات هات :| آها به درجه ای رسیدم ک تو ذهنم ب یه چیزی فکر میکنم ناخوآگاه یه چیز دیگه تایپ میکنم اصن بساطیه (ایموجی سوت زنان ...) اگ نیم ساعت بیشتر وقت داشتم پستو کامل میکردم براتون :)) (خونوک ) [ شنبه 8 تیر 1398 ] [ 12:38 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |