˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

اتاق ساواک

از دفعه قبلی که رفته بودیم خانه معما و نرگس باهامون نبود 
و اونجا خیلی بهمون خوش گذشت 
قرار شد صبر کنیم تا دفعه بعد حتما نرگس برای اتاق ساواکش باشه 
نرگس اینا درگیر اسباب کشی بودن 
برای همین هی تاریخش عقب تر میوفتاد، توی مرداد ماه قرار شد بریم 
که چون تولد نرگس نزدیک بود من به مینا گفتم خوب نمیشه اگ کیک بگیریم و ببریم اونجا سورپرایزش کنیم ؟
گف چرا ولی هنوز خیلی زوده اگه دیرتر هم رفتیم مشکلی نداره خلاصه که نشد تو مرداد بریم و همه باهم جمع نشدیم تا از تولد نرگس گذشت...

شنبه دوباره تصمیم گرفتیم که خب جمع شیم بریم خانه معما اتاق ساواکش 
یکشنبه برای 25 شهریور یعنی دوشنبه اش اتاق رزرو کردم 
بعد همین جوری که به مینا پیام میدادم کاش برا نرگس کیک بخرم بیارم 
کیانا زنگ زد گفت مگه نگفته بودی نرگسو سورپرایز کنیم پس چیشد ؟
گفت من برای تو و مریم و مینا کیک پختم حالا دوست دارم برای نرگس هم کیک بپزم 
پاشو بیا خونمون کیکو آماده کنیم 
ساعت چند بود؟! هشت شب 24 شهریور ما تازززه تصمیم گرفتیم کیکشو بپزیم 

البته که به قول مینا ما آدم های شب زی هستیم و خداروشکر که کیانا همیشه مواد اولیه اینجور چیزا رو بی کم و کاست تو خونشون داره 

القصه : کیانا اومد دنبالم رفتیم خونشون ؛ مینا هم جایی کار داشت گفت اگه بشه بعدش حتما میام. بعد به زینب پیام دادم که حالا اگه دوست داشت به ما ملحق بشه 
از 8 و نیم تا 9 به طور معجزه آسایی دو نفری کارا رو سریع انجام دادیم و تو نیم ساعت کیک مون تو فر در حال پخت بود 
زینب که اومد بستنی خوردیم بعدش رفتیم با بژی فلافل خریدیم برگشتیم خونه 
ولی دیگه شروع کردیم به ور رفتن 
درسته کار زیاد بود ولی میشد سریعتر هم انجام بشه :))
مینا و مریم ساعت ۱۰ و نیم شب اومدن پیشمون کمک و شروع کردیم آماده کردن تزیینات روی کیک که خیلی جذاب و خفن طور بودن و به اندازه ی کافی ازشون عکس استوری کردم 
نمیخاد دیگه اینجا شکلشو توصیف کنم 
مینا 12 و نیم برگشت خونشونو من ساعت ۲ رفتم خونه ولی هنوز یذره از کارای کیک مونده بود که زینب و کیانا بچم تا ساعت سه و نیم صبح مشغولش بودن 
که زینب همونجا خوابید دیگه 

فرداااش قرار شد مینا بره کادو گوگولی شو بگیره تا مونوپولی رو به نرگس یاد بدیم ظهر رفت خرید ولی من کادومو نگرفته بودم 
شب قبلش برای بردن کیک با خانه معما هماهنگ کردم و تصمیم گرفتم بعد از تحویل کیک برم از طبقه بالای پاساژ آسیا هنذفری های که میخواستم به بچه ها بدمو بخرم 

ساعت پنج و بیست دیقه کیانا و بژی اومدن دنبالم رفتیم شیرینی بلوط که شمع طلایی بگیریم تا به کیک بیاد 
ساعت پنج و چهل دیقه رسیدیم خانه معما؛ خوبیش این بود نگران نبودیم که با بچه ها برسیم چون ب مینا گفته بودیم دیر تر بیاد 

رفتم تو خانه معماااا ( کیانا رفته بود ماشینو پارک کنه) درو که با یه دستم باز کردم و با اون یکی دستم کیک به اون قشنگی رو گرفته بودم که نیوفته 
یا تعداد زیادی کله آدم مواجه شدم :| که برگشته بودن سمت منو نگاهم میکردن 
بی اختیار بلند گفتم سلام 
خانم مسئول اونجا اومد کیکو از دستم گرفت و شروع کرد از قشنگی ش تعریف کردن گف وا چرا جعبه نداره 
گفتم اخه خودمون درستش کردیم  دیگه بیشتر ذوق کرد 
بعد آقای مسئول اونجا اومد گف بیا تو اتاق برات توضیح بدم کیکو کجا میزارم 
پرسیدم اینجوری معمای اتاق برای خودم لو نمیره ؟ 
گفت نه بیاین شما... رفتم تو اتاق کیانا هم اومد شروع کرد توضیح دادن 
که وقتی اون میز پایینی رو رمزشو پیدا کردی باز شد یه رمز جدید تو کشو هست که اونو باید بدید دوستتون باز کنه 
کیکو میذاریم تو کشو بالایی
گفتم خیلی طرح خوبیه ولی چون بازی طولانیه یدفعه اگه دیر به رمز برسیم 
کیک مون آب میشه 
نمیشه خودتون بیارید تو اتاق؟! یذره فک کرد گف از در اصلی که نه نمیتونم 
اتاق دو تا در داشت 
اقاعه گف خب باشه پس شما بدونید هر وقت لامپ ها خاموش شد قراره از این یکی در کیکو بیارم 

شمع ها رو هم دادم دست اقاعه گفتم پس لطفا با شمع روشن بیارید 
 بعد با کیانا رفتیم بالا هنذفری بخریم 
اقای خانه معما هم دو دیقه بعد پشت سر ما اومد به فروشنده گفت اینا مشتری های منن هااا هواشونو داشته باش! بعد رفت :)) 
قیمت هایی که مغازه داره قبلش به ما گفته بود 
150 
55
25 بود چیزایی که میخواستیم بخریم
 بعد از اینکه سفارش شدیم 
بهمون اون 150 ای رو گفت شما دیگه 70 بدید 
خدای من یعنی چقد رو همه چیز سود الکی میگیرن !!!!!
 تا کارمون اونجا تموم شد بچه ها هم رسیدن رفتیم پایین بازی رو یذره توضیح داد و گفت گوشی هاتونو تحویل بدید برید تو 

( قبل اینکه بچه ها بیان بهش گفته بودم من میخام از لحظه آوردن کیک فیلم بگیرم کلی ادا اومد که نه نمیشه گوشی ببری تو اتاق و اینا گفتم من نمیدونم دیگه ما دوس داریم این صحنه رو فیلمشو داشته باشیم  گفت خب قبول پس بعدش هم میام کیکو ازتون میگیرم میزارم تو یخچال هم اینکه گوشی رو بده من گفتم باشه قبوله ) 

مینا گوشی شو یواشکی جوری که نرگس نبینه آورد تو و شروع کردیم به بازی... 
بازیش زیادی برای مایی که فکر مون درگیر سورپرایز کردن بودو نمیتونسیم تمرکز کامل مونو بزاریم رو تحلیل کردن اون حجم از اطلاعات، مناسب نبود و دیگه اخراش قند خونمون رسیده بود به کف زمین :))) داشتیم بداخلاق میشدیم 

به مینا هشدار دادم که تا لامپ ها خاموش شد گوشی رو درار فیلم بگیر 
نیم ساعت چهل دیقه اینا گذشته بود که بوووم لامپ اتاق خاموش شد صدای شکنجه از پشت اون در آهنی میومد و نور قرمز از بالای پنجره اش به اتاق تابیده میشد و بچه ها که خبر نداشتن کیک قراره بیاد هی جیغ میکشیدن یه دستی که تو نور قرمز شده بود از لای نرده ها اومده بود تو اتاق ، یه چوبو تق تق محکم میکوبید به در!
زینب به شدت جیغ میکشید ، نرگس ترسیده بود رفته بود عقب 
هی بش میگفتم بیا باهم بریم درو باز کنیم میگف ولم کن خودت برو، بعد خودشو میکشید عقب 
از من اصرار :| از اون فرار
صدای لولای در اومد و یدفعه آقاهه کیکو با شمع های روشنش آورد تو 
نرگس با قلبی که داشت از دهنش درمیومد از شدت ترس سورپرایز شد  بینگو 

تازه خوب شد آقاهه قبلش به حالت اخطار پرسیده بود: ترسو که نیستید؟؟

به نرگس گفتیم آرزو کن، گفت آرزو میکنم هرچه سریعتر از این اتاق ترسناک بریم بیرون
شمع هارو فوت کردیم کیکو گذاشتیم کنار بقیه بازی رو حل کردیم از اتاق اومدیم بیرون 
چون همچنان جمعیت زیادی اونجا بودنو اگه همونجا کیک میخوردیم باید به همشون میدادیم تصمیم گرفتیم که بریم بیرون
 با یاسی و بژی رفتیم سمت بستنی زنبیل آباد خسته و کوفته 
زینب و مریم رفتن با مدیریتش حرف زدن که مشکلی نیس کیکو بریم تو اونم گف ن بیاد 
و این قصه به صرف کیک تمام شکلاتی رویایی و موکا و لته و هات چاکلت که مهمون خانم متولد شده بودیم به پایان رسید 






[ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 11:33 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : !!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 11:32 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : Agnostic

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 05:40 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

این داستان: چادر اجباری

امروز ظهر یکی به شورای صنفی پیام داده بود:
سلام
من ورودی جدید دانشگاه هستم
( یعنی همون چن دیقه قبلش نتایج کنکورو چک کرده بود )
گفتم سلام، خیلی خوش اومدین
خیلی بی مقدمه گفت:
 ببخشید اگر حجاب کامل بدون چادر داشته باشیم مشکلی نیست؟
حتما باید چادر داشته باشیم؟

خندم گرفته بود
یاد چونه زدن بچه های خودمون با مسئولین حراست افتادم
مامانم گفت نترسونش بچه رو
که همین اول کار فکر نکنه چقدر سخت گیرن

بهش نگفتم که این بحثا فایده نداره
نگفتم ما تلاش کردیم و نشده
نگفتم حراست حرف منطقی ما رو قبول نمیکنه
حتی نگفتم تو دانشکده ی تفکیک ما اگر بدون چادر تو راهرو یا حتی کلاس باشی حراست کارت دانشجوییتو میگیره ولی با این وجود من بعضی روزا بدون چادر میرم دانشگاه و برمیگردم و تاحالا کسی بهم تذکری نداده!

فقط گفتم
این قانونیه که هیچ تبصره ای نداره!

حالا دارم فک میکنم شایدم داره
شاید این حرف منطقی پذیرفته شده
شاید تلاش کردیم و فایده داشته!

____________________________

اینو امروز دیدم جالب بود

تفاوت سوالات نودانشجویان دانشگاه ها:
  دانشگاه تهران: اساتید اینجا فارغ التحصیل آمریکاهستند یا فرانسه؟
  دانشگاه آزاد: افزایش نرخ شهریه امسال چقدره؟
  دانشگاه پیام نور: سطح علمی این دانشگاه تو چه رده ای قرارداره؟
 دانشگاه قم: تفکیکه؟ چادر اجباریه؟



[ یکشنبه 24 شهریور 1398 ] [ 02:12 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

ملکه کولی ها

این سه روزی که گذشت !
چهارشنبه . پنجشنبه . جمعه 
سخت گذشت بد گذشت اون فائزه ضعیفی ک بعضی وقتا پیداش میشه و شروع میکنه اذیت کردنم 
سرو کله اش پیدا شده بود و دست و پامو گم کرده بودم و بلد نبودم بیرونش کنم و نذارم با فکر و خیال هاش ازارم بده .
به در و دیوار میزدم که حالم خوب شه ولی نمیشد 
حتی وقتی ب بچه ها پیشنهاد بیرون میدادمم دعا دعا میکردم قبول نکنن یا جور نشه باز بمونم تو اتاقم که غروب میشه و اون فاعزه پا نمیشد لامپ هاشو روشن کنه 
اشکم بی دلیل که نه ولی مدام میریخت . کلافه . عصبی . سردر گم 
 وقتی اون دختر ضعیفی که من نمیشناسمش پیداش میشه روحیه ام حساس میشه 
 ‏حرفا برام مهم میشن لحن ها بهم حس بد میدن باعث میشن با ساده ترین حرفی که شاید بار ها هم قبلا گفته شده و خندیدیم اشکم دربیاد 
 ‏برای همین از خواب صبح که بلند میشدم تلگرامم لوگ اوت میکردم شب بعد ساعت 12 لوگ عان میشدم تا پیام هامو چک کنم . موثر بود حداقل لوس بودنم رو بقیه نمیدیدن 
 ‏ولی امروز به خودم گفتم بسه چون اگه جلوشو نگیرم هی ادامه پیدا میکنه و تبدیل ب شخصیتم میشه 
 ‏پس ب خودم گفتم این رفتارات مال این ویروس جدیدای افسردگی فصلیه ک زود گذره 
 ‏دیگه وقتشه برگردیم ب زندگی عادی قشنگ خودمون 
 ‏پس 
 ‏سلام زندگی قشنگ خودمون 
 ‏
پ.ن: وقتی میام پست بزارم اینجا و از بدی هام بگم تا خالی شم :| همش نگرانم نکنه ی آشنا ببینه بد باشه آزادی عملم گرفته میشه 
پی نوشت دوم : 
بنظرم بعد جیمی لنستر و نادر ابراهیمی توماس شلبی رتبه سومو داره 
عاشق خانواده شلبی ها الخصوص تام و جان شدم 
از بعد این سریال هر فیلم ایرانی ک میبینم میگم واای چجوری انقد قشنگ تر این خارجیا سیگار میکشن :)))

پ.ن 3: کتاب خوندنم ب صفر رسیده عذاب وجدان گرفتم ک تابستون داره تموم میشه 4 تا از کتاب هایی ک خریدم نخونده مونده. و ویرایش ی داستانم کامل مونده و مهلت ارسال مسابقه ام داره تموم میشه ( جیغ )




[ شنبه 23 شهریور 1398 ] [ 12:57 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

یادداشت شبانه 7 ام

      









 

 


[ چهارشنبه 20 شهریور 1398 ] [ 12:25 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

اُلیویا، رِبِکا، ماتیلدا

هوا چقد خنک شده
به به
فوق العادس

 این آسمون
دو سه سالیه
یه برف حسابی به ما بدهکاره...!

دیگه وقتشه شبا بریم بیرون بخوابیم
ولی متاسفانه من تختمو با هیچ جای دیگه عوض نمیکنم!


[ دوشنبه 18 شهریور 1398 ] [ 01:05 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

چن ماه پیش

چن ماه پیش بخاطر موضوع ای ک ب من ربطی نداشت از ناراحتی و اضطراب دست چپم گرفت و یه هفته فقط درد میکشیدم (پست شو هم گذاشتم )
 و فهمیدم حتی برای حس آدم هایی که بهت باهات درد دل میکنن میتونی کامل خودتو تموم کنی 
پشیمونم ؟! فک کنم نه 
چون نمیدونم دقیقا از کی تصمیم گرفتم که به ناراحتی های آدما گوش بدم شاید از وقتی فهمیدم خودم فقط با حرف زدن با ی دوست  خوب حالم بهتر میشه 
پس سعی کردم تو شرایطی ک براشون سخت بود گوش بدم به حرفاشون شاید در جواب فقط سکوت کنم یا حتی حرف اشتباهی بزنم ولی همین ک اون آدم فشاری ک رو خودش حس میکنه رو تقسیم کنه حالمو بهتر میکنه 

نمیدونم چرا دارم اینا رو از تو مغزم رو صفحه میارم 
ولی امشب واقعا عجیب بود برام !
 فهمیدم آدمی ک ابراز خوشبختی میکنه داره درد میکشه 
(البته که همه ی ما تو یه بازه زمانی یا حتی چن تا بازه زمانی همین کارو کردیم جلو بقیه )
ولی ایا واقعا آدمی ک بخاطر خواستش تلاش نکرده لایق درد کشیدن نیس ؟ 
شاید هم من نمیدونم و تلاش کرده و زیر فشار هایی بوده ک خانواده ش تحمیل میکردن 
شاید نباید انقدر غصه بخورم برای غم دیگران و باید بزارم که زمان حلشون ک نه بلکه کمک کنه تا فراموششون کنم:))) البته ک من استاد فراموش نکردن چیزای مزخرفم 

بازم نمیدونم ک چرا دارم میزنم این حرفا رو !!!

× علامت تعجب و چن وقته از مینا یاد گرفتم استفاده کنم 
× ..... ان تا نقطه 




[ پنجشنبه 7 شهریور 1398 ] [ 01:32 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

trichotillomania

امشب خانوم بیانو دیدم
بهم گفت چقد بزرگ شدی
:))
ولی
به نظرم
 اولین قدم برای بزرگ شدن اینه که
 یاد بگیرم وقتی فیلم میبینم و شخصیت مورد علاقم که قلبم از محبوبیتش لبریز شده رو طی حوادثی که توسط نویسنده های خبیث فیلم رقم میخوره از دست میدم،
انقدر براش عزاداری نکنم :/
که حداقل وقتی بعد از چن روز یدفه اسمش میاد
چشمام پر از اشک نشه! -_-
اولش میخواستم دیگه هیچ فیلمی نبینم که بخوام تحت تاثیرش قرار بگیرم
ولی خب با دنیای خودمون چیکار کنم؟
از غصه های اون که نمیتونم فرار کنم...
حداقل همین فیلمنامه های بی‌رحمانه به مرور میتونه پوستمو کلفت‌تر کنه!
کاش عادت کنم به این رفتن ها و نموندن ها؛
به این دنیای فانی...


[ شنبه 2 شهریور 1398 ] [ 03:52 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات