?Where is my mind
[ سه شنبه 27 آذر 1397 ] [ 12:53 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
?Where is my mindیه روزایی مث امروز وقتی ناهار سلف دانشگاه به درد نمیخوره ( مثلا دوتا گزینه هاش قورمه سبزی و کباب مزخرفشه) غذا رزرو نمیکنیم و طبق قرار نانوشته ای، با چن تا از بچه های کلاس میریم بیرون ، خودمونو تحویل میگیریم مثلا از دوهفته پیش معلوم بود که دوشنبه ناهار نداریم و قراره بریم بیرون! روزای عادی وقتی برای ناهار دانشگاهیم، مث یه دانشجوی گرسنه ی خسته، ساعت ۱۱ونیم میریم ناهارمونو میخوریم! ولی امروز قرار بود بعد از امتحان بریم و امتحان هم ۱۱ تموم شد!! و از اون جایی که هیچ رستورانی خارج از دانشگاه ساعت ۱۱ ناهار نمیده :/ قرار شد بریم کافه، پَست فود بخوریم... سوار ماشین شدیم و یه مقصد تعیین کردیم و رفتیم؛ یکی دیگه از بچه ها هم که بیرون بود، قرار شد خودشو برسونه! رسیدیم ، پیاده شدیم در ماشین قفل نمیشد -_- بچه ها رفتن تو من موندم یکم با درهای ماشین کلنجار رفتم تا قفل بشه وقتی رفتم تو، بچه ها جا پیدا کرده بودن و داشتن دوتا میزو به هم میچسبوندن تا بزرگتر بشه و به تعداد خودمون صندلی بچینن دورش یه کیک و یه جعبه کادو هم روی میز بود! گفتم بچه ها خب بریم یه میز دیگه، اینجا ملت میخوان تولد بگیرن! تا این حرفو زدم، یدفه ساکت شدم تا چن دیقه فقط همینجوری ساکت مونده بودمو دوستامو نگاه کردم! بعد شروع کردم به خندیدن که چجوری میتونم انقدررررر گیج باشم! اصن حواسم نبود ممکنه برای من باشه! تو این دو سه روز ، صد تا پیام تبریک جواب دادم ولی نمیدونم چرا انقد یادم میره که تولدمه چون توقع نداشتم همکلاسیام چنین برنامه ای داشته باشن، خییییلی غافلگیر شدم مرسی بچه ها مرسی که برام یه خاطره ی قشنگ دیگه از تولد ۲۰ سالگیم ساختین مرسی که انقد خوب سلیقه مو میشناسید مرسی بابت کادوی گوگولی دوسداشتنی تون مرسی بابت اون شمع بادکنکی "بنفش" مرسی مهشاد که انقد حرفه ای جدا از ما و زودتر رفتی تا فضا رو برای رسیدن ما آماده کنی!! میگفتن ما از دیروز انقد سوتی دادیم، فک کردیم تو فهمیدی دیگه! کی؟ من؟؟؟ تو بگو یک صدم درصد هنوز دوست باهوشتونو نشناختین! فقط الان که دارم فک میکنم تنها چیزی که یادم میاد اینه که تو راه رسیدن به کافه، عطیه گف مینا آرومتر برو! گفتم باشه همین! حال میکنید یکیو دارید که انقد راحت سوپرایز میشه هااا وقتی بهم میگن آرزو کن، واقعا هیچ آرزویی ندارم! فقط دیروز یه آرزوی کوچولو کردم که کمتر از چن دیقه بعد، برآورده شد
[ سه شنبه 27 آذر 1397 ] [ 12:53 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] 23 آذر پر خاطره مون
از اول آذر یه گروه زدم اسمشو گذاشتم تولد دوتاشون
شرو کردیم سر اینکه چجوری راضی شون کنیم دور هم جمع شیم و بعد کلی نتیجه گیری رسیدیم به اینکه سر بهانه کوکی و کیک شب یلدا راضی شون کنیم بیان خونه کیانا و باید حتما آخر هفته میبود که مریم باشه تا تولد دوتاشون بشه هفته اول من عروسی تهران بودم ، هفته دوم کیانا کار داشت، هفته سوم من کارگاه داشتم تو تهران؛ تا رسید به همین جمعه بیست و سه آذر که قرار شد اگه جمعه هم نشد با کیک و بادکنک بریم دانشگاه قم دنبالش چهارشنبه بلاخره روز موعود رسید ولی هممون کلی کار داشتیم کیانا تا 5 و نیم تو بیمارستان کلاس داشت، من تا 4 بیرون خونه کار داشتم . ساعت 6 اومدم برم خونه کیانا که پیام داد کره و ظرف زیر کیک بخر مامانمو راضی کردم ببرتم که یهوویی تعمیرکار زنگ در خونه رو زد پنج دیقه بعدش دوستاش اومدن ساعت هی داشت شب تر میشد و ما هنوز وسایل اولیه رو نخریده بودیم خلاصه که من و مامانمو دوستای مامانم تو خیابون هی مغازه به مغازه دنبال ظرف زیر کیک بودیم آخرم اون اندازه ای که میخاستیم پیدا نشد و بلاخره ساعت 7 رسیدم خونه کیانا و اتمام حجت کردم که یا شب برنمیگردم خونه یا ساعت دو ،سه برمیگردم چون کارا زیاده . رسیدم خونه کیانا ، منتظر شدیم زینب بیاد و دوباره رفتیم تو خیابون دنبال ظرف زیر کیک بعداز کلی گشتن و پیدا نکردن، سه تا آدم خسته عصبی که باهمم یذره دعواشون شده بود اومدیم بریم خونه زینب اینارو بگردیم ببینیم دارن یا نه که دیدیم بعله فلکه جهادو بستن باید دور برگردونو دور میزدیم داشتیم با سرعت میومدیم که یه ماشین احمق یدفعه تغییر جهت داد از مسیر یه صحنه اسلوموشن که من فقط دارم به چرخ های ماشین کناری که داره میاد تو در راننده نگاه میکنم جیغ بنفش کشیدن کیانا و بوق زن دنش و گاز دادنش که رد شه از این تصادف تا حالا خودمونو انقد ترسیده ندیده بودم ! زدیم کنار چون کیانا حالش بد شد و چون خیلی داشت وقتمون میرف زینب سریع نشست پشت فرمون کل باجکو هم گشتیم و نبود هنوز کارو شروع نکرده به درجه هایی از شیدایی رسیده بودیم رفتیم اب هویج و شیر موز زدیم .و بیخیال همچی مینا بچم کلی جات خالی بود جلو ابمیوه فروشی گفتم حالا فکر کنید مینا یدفعه با ماشینش بیاد کنارمون پارک کنه شب قشنگمون کامل تر شه یهوویی یاد کیک تولد مهراد و ظرف زیرش افتادم زنگ زدیم به نرگس و با خاله منصوره هماهنگ کردیم و قرار شد دایی نرگس بره ظرف از خاله منصوره بگیره ببره خونه نرگس بعد ما بریم بگیریم (از دوستای مامانم و مامانم ، دایی نرگس، خاله منصوره، بابام و مامان کیانا همین جا تقدیر و تشکر میکنم که بسیج شده بودن ) رفتیم خونه کیانا و من از سرما مردم خمیر خوش مزه بیسکوییت هامونو درست کردیم باید یه ساعت تو یخچال میموند تصمیم گرفتیم با تخم مرغ های مونده املت بزنیم زینب رفت گوجه و نون تازه خرید و برگشت، ده شب بود دیگه پرانتز باز مینا فوز دلت یه املتی شد فقط اقاعه گوجه ها رو بهمون انداخته بود املتمون بی رنگ شده بود و زشت پرانتز بسته بیسکویت خوشمزه ها رو گذاشتیم تو فر که نرگس زنگ زد بیاید ببرید ظرفو با زینب پریدیم تو ماشین رفتیم گرفتیم اومدیم تو خیابون حائری دوتا ماشین باهم لج کرده بودن دقیقن وقتی داشتی میرسیدیم نزدیکشون که از وسطشون رد شیمکج شدن سمت ما و عین این فیلم ها که یه ماشین کوچولو رو از اندک جای ممکن با سرعت رد میکنن رد شدیم و تا سالم رسیدیم خونه صدقه گذاشتیم که خدا سومی رو بخیر کنه کیک گشنگ و جذابمون ساعت یک شب در مراحل پایانیش بودیم ک خامه کم اومد شب جذابمونو جذاب تر کرد اومدیم بزاریمش تو یخچال کیانا، جا نمیشدگفتم بزاریم تو حیاط سرد بمونه گفتیم گربه خرابش میکنه زنگ زدم بابام اومد دنبالم ، کیکو بردیم خونمون تو یخچال ما هم جا نشد؛ دیگه بابام کلی تنظیمش کرد یه جای خنک که خراب نشه و رفت خابید بچم ساعت دو شب یهوویی نرگس پیام داد: تو یخچال ما جا میشه بابای مهربونم گفت خب اگه مطمعنی اونجا جا میشه، دوباره لباسامو میپوشم که بریم ساعت دو و نیم تو خیابونا میچرخیدیم با ی کیک جذاب بی مکان تحویل نرگس دادم و گفتم که کیانا صبح زود زووود خامه میخره میاره تکمیلش کنیم فرداش شد کیانا و زینب تازه ساعت یه ربع به 12 از خواب پریدن و بدو بدو رفتن خونه نرگس کیکو تکمیل کردن که یدفعه مینا قهرمانی با دلخوری زنگ زد به من که چرا ب من نگفتید! کلی توضیح دادم که آخه اصن جمعمون متفاوت بود و اینا و خلاصه قرار شد که بیاد خونه ی ما، باهم بریم گفتم حالا الان مینا شک میکنه ک دو روز قبل تولدش داریم میریم خونشون یه ادم اضافه هم ببریم نمیدونستم دوستم اصن تو این باغ ها نیست پیام دادم براش بهانه ساختم و من و مینا و نرگس رفتیم خونشون یه ساعت بعد وقتی مینا مثه افسرده های بد بخت عصبی از تاخیر زیاد کیانا اینا رو تختش افتاده بود داشت گوشیشو چک میکرد کیانا و زینب اومدن حتی چون من فک میکردم مینا کلی منتظر سورپرایزه گفتم کیکو بزارید تو ماشین بمونه، نیارید تو که همه تصوراتش خراب شه ولی بازم نمیدونسیم که مینا اصن تو این باغا نیس پرانتز باز عاخه ما بچه هایی که انقد همش همه رو سورپرایز میکنیم چرادو روز قبل تولد با اون همه سوتی دادن بازم منتظرش نبودی پرانتز بسته چن دیقه بعد اومدنشون، به بهانه کاغذ روغنی من رفتم از تو ماشین کیانا کیکو بیارم زینب دنبالم اومد دو ثانیه بعد کیانا هم اومد تو کوچه دیگه بخدا این حجم از مشکوکی و ضایه بازی مون شک کردن داشت من زودتر برگشتم بالا گفتم عِ کیانا ماشینش خراب شده قفل نمیشه... میان بالا حالا بازم باور کرد تازه کلی غصه خورد گف ماشین ما هم همین طور نگم که حتی بعد تولد گرفتن واینا اخر شب همچنان به کیانا میگف قفل درت چیشد کلی مریمو صدا زدیم که اونم تو سالن باشه وقتی کیکو میاریم تو و کیانا اومد تو مینا و مریم طبیعتن ذوق زده شدن و بعد کلی تولد بازی و عکس و اینا و کادو های خفن شونو بشون دادیم مینا بچمم که وقتی خیلی میخنده ذوق میکنه اشکش درمیاد هودی رو که باز کرد دید جوری اشک میریخت انگار باباش بعد 7 سال از جنگ برگشته تولد پرماجرات مبارک مینای من تکرار بدیهات نمیکنم که خودت خیلی خوب میدونی این حجم از علاقمو به خودت ساعت 4 صبح بیست و هفت آذر من برای حفظ شرافتم از خواب پریدم و دارم پست تولد مینویسم [ یکشنبه 25 آذر 1397 ] [ 12:26 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] در جوار دوستاندرس خوندن برای امتحانو ول کردم تا بیام خاطره ی قشنگ دیروزو بنویسم قضیه از اونجایی شرو شد که حدود یک ماه پیش کیانا گف بچه ها بیاید جم شیم دور هم، یکم چیز میز برای یلدا درست کنیم! فائزه گف اووووو کو تا یلدا! هنوز این همه وقت مونده؛ ولی منم گفتم کلی ایده تو ذهنمه که میخوام برا شب یلدا درست کنم، بیاید یکم تمرین کنیم... خلاصه قرار شد آخر هفته که همه سرشون خلوت تره و تایم کلاسامون باهم تداخل نداره و مریم و معصومه سادات قمن، بریم خونه ی کیانا اینا :) آخر هفته که شد، کیانا گف ببخشید من سرم خیلی شلوغه بندازیم هفته ی بعد گفتیم باشه؛ هفته ی بعدش شد باز کیانا برنامش جور نشد! گفتیم اوکی وقت زیاد داریم هنوز؛ آخر هفته ی بعدش فائزه برای کلاساش و جشنواره رفته بود تهران، باز کنسل شد! گفتم کیانااا میخواید اصن بیاید خونه ی ما؟! گف آره دیگه قرار شد جمعه ۲۳ آذر، دقیقا یه هفته قبل از یلدا بچه ها بیان باهم بیسکوییت کَره ای درست کنیم! گفتن چه ساعتی بیایم؟ گفتم برای من که فرقی نداره یکی گف صب، یکی گف بعدازظهر گفتم پس من ناهار درست میکنم گفتن نه ما ناهار میخوریم، ساعت یک میایم منم کارامو کردم و منتظر بودم که برسن فائزه قبل اومدن پیام داد که یه مهمون دیگه عم داره با خودش میاره " اون یکی مینا" نذری آورده براشون و وقتی فهمیده دارن میان خونه ی ما گفته منم میام گفتم اوکی مشکلی نیس... مینا عم از خودمونه ساعت نزدیکای دو بود که فائزه و نرگس و مینا رسیدن نشستیم کلی حرف زدیم و بعد از یه ساعت فهمیدم که اینا ناهار نخوردن -_- حالا شانس آوردن که برای عصرونه سالاد اولویه درست کرده بودم ناهار خوردن و ساعت ۳ونیم شد ولی کیانا و زینب هنوز نیومده بودن، گوشیاشونم جواب نمیدادن! منم عصابم خورد شده بود که چرا اینا نمیان ... شب شد هنوز هیچ کاری نکردیم! تا اینکه بالاخره تشیف آوردن دیگه حوصلم سر رفته بود واقعا...! همه ی وسایلای مورد نیازو چیده بودم، ولی برای شروع، کاغذ روغنی لازم داشتیم! کیانا گف من آوردم، پایین تو ماشینه گفتم منم دارم، الان میگردم پیداش میکنم فائزه گف کیانا میره میاره دیگه... گفتم بابا چه کاریه ... هست همین بالا! گفت آخه مال اون خیلی بزرگه! گفتم باشه ( منِ ساده رو بگو نمیفهمیدم برا چی انقد داره اصرار میکنه) کیانا رف پایین و وقتی اومد بالا.... یه کیک خوشگل گنده تو دستش بود :| زینبم پشت سرش، با دوتا کادو :| یه نگا کردم به اون طرف، دیدم مریمم مث من با تعجب وایساده داره نگا میکنه فائزه و نرگس و مینا هم دارن فیلم میگیرن :| هنگ کرده بودم قشنگ! اشک تو چشام جم شده بود؛ اونا برای خودشون سروصدا میکردن و تولدت مبارک میخوندن ولی من تو یه دنیای دیگه ای بودم! صداها رو مبهم میشنیدم! حتی دست و پام دیگه در اختیار خودم نبود! ناباورانه نگاه میکردم و اولین حسی که داشتم این بود که گول خوردم ( آخه از قبل گفته بودم برای تولدم منو سورپرایز نکنید! اوناعم گفته بودن باشه ) دونه دونه بغلشون کردم ولی نمیدونستم چجوری باید تشکر کنم از اینکه انقد به فکرم بودن! که انقد وقت گذاشتن برای من! که این کیک خوشگلو آماده کردن ( من واقعا میفهمیدم چقد کار سختی بوده! مخصوصا درست کردن یه کیک به این سبک جدید برای اولین بار!) نمیدونستم چجوری احساس اون لحظمو بیان کنم که چقد خوشحالم از داشتنشون کنارم! چجوری بگم دوسشون دارم و قدرشونو میدونم که عُمقش معلوم باشه!! مامانم میگه وقتی انقد دیر کردن که دیگه باید میفهمیدی خبریه ولی من واقعا توقعشو نداشتم! فقط چن روزی بود که بچه ها کمتر تو گروه حرف میزدن؛ شاید برای اینکه احتمال سوتی دادنشون کمتر بشه ولی دلیل اصلیش این بود که خودشون یه گروه جداگانه برای هماهنگیاشون داشتن از روز قبلش کلی استوری گذاشته بودن از تدارکات و منو هاید کرده بودن حتی دخترعمومم هاید کرده بودن چون میدونستن من رفتم پیشش برای درست کردن کاپ کیک و ژله و کوکی و کیک و تزئیناتش برای جشن شب چله ایش!! بعد از همه ی عکس گرفتنا و سروکله زدن با شمعایی که روشن نمیشدن، فهمیدم که کیانا و زینب بیچاره هم ناهار نخوردن بعدشم زندایی سارا و دخترخاله جونم اومدن و بچه ها رو با همون حجم از خستگی مجبورشون کردم که تا شب بمونن پیشم، بیسکوییت هندونه ای درست کنیم! انقدرررر دورهم خندیدیم که به مرز شیدایی رسیدیم! کیک جدیدمونو به سبک جدیدی خوردیم نمیگم که چقد چرک کاری کردیم! ولی الان دو مشت شکلات از انواع مختلف دارم که حس میکنم دیروز رفته بودم برای تریک اُر تریتینگ هالوین! یه کادوی گوگولی گرفتم و کلی ذوق کردم که میدونستین چقد هودی دوس دارم و چقد از اسکلت خوشم میاد باز انقد من در طول روز پله ها رو بالا و پایین رفتم و وسایل و ظرف آوردم و یادم رفت گاهی بشینم و استراحت کنم، آخر شب از بدن درد، کمرم نه خم میشد نه صاف!! پاهامم میخواستم با تبر قطع کنم بندازم دور -_- ولی همش به این فک میکردم که واقعا ارزششو داشت و تولد ۲۰ سالگیم شد یکی از خاطره انگیز ترین روزای عمرم و در آخر واقعا خداروشکر که دوستایی مث شما دارم تا روزی که شما ها رو کنارم دارم، خوشبخت ترین دختر روی زمینم
[ شنبه 24 آذر 1397 ] [ 10:28 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] سِرا
با دختر تازه وارد کلاس زبانمون که فرام سوئدن بود دوس شدم؛
اسمش ساراس، ۱۴ سالشه مامان و باباش عربن ازین عراقیا بودن که زمان صدام فرار کردن به کشورای دیگه! سارا فقط عربیک بلده و سوئیدیش و داره مث ما اینگیلیش یاد میگیره خودش که میگه فارسی هم میفهمه، فقط نمیتونه صحبت کنه! هرچی معلم کلاس زبانمون میگه پرژن، هی سارا میگه پرسییَن مامانش مدرسه ابتداییشو تو ایران گذرونده ، برا همین پرسین بلده ^_^ میگفت هر وقت بیرون از خونه م و نمیفهمم بقیه چی دارن میگن، زنگ میزنم مامانم برام ترجمه میکنه! استادمون داشت چن تا جمله ی فرانسوی یادمون میداد؛ سارا گفت اتفاقا منم یکم فرانسوی بلدم! باهم مکالمه کردن و ما کف کردیم!!! ولی من خودم وقتی رفتم فرانسوی یاد بگیرم، نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و بیخیالش شدم... پرسیدم سوئدیا کجایی حرف میزنن؟ گف سوئدی! معلممون گف فک کنم شبیه آلمانی باشه... گفت نههه شبیه نروژی و دانمارکی و فنلاندیه! گفتم یاااخداااا زبون اینا چه شکلیه دیگه؟ فقط نروژی رو از آهنگای الکساندر ریباک شنیدم! خلاصه یکم برامون سوئدی حرف زد، خودشو معرفی کرد، ولی ما حتی نفهمیدیم کجاش گفت اسمش ساراعه در این حد مبهم و عجیب غریب!! سارا یه دختر ریزنقشه با یه چهره ی ظریف و یه عینک گرد بزرگ که استایلشو خیلی بامزه تر میکنه! روسریشو جوری میبنده که تو نگاه اول حدس میزنی رگ عربی داره! حتی اینگیلیسی رو با یه لهجه ی خاص و یه صدای محکم و رسا صحبت میکنه که دیگه مطمئن میشی قطعا عربه! یه بار گفت : حیجاااب... از اون "ح" ای که از اعماق وجودش تلفظ کرد دیوارای کلاس به لرزه دراومد من حتی نمیتونم اداشو درارم D: پرسیدیم شیعه ای یا سنی؟ گف شیعااااا ای کاش آدما انقد در قید و بند دین و اعتقاداتشون نبودن که مجبور بشن مهاجرت کنن به جایی که به شدت رفاهشونو تحت تاثیر قرار بده یه داداش ۱۰ ساله داره که اونم تو همین آموزشگاه ما میاد کلاس و خییییلی ناراحته از اینکه اومدن ایران! و یه خواهر کوچیکتر که اطلاعاتی ازش ندارم! ولی خود سارا نظر خاصی نسبت به ایران اومدنشون نداره! من میگم فعلا داغه نمیفهمه کجا اومده میگه خب من سوئد به دنیا اومدم و بزرگ شدم... شاید اونجا راحت تر بودم ولی به خاطر دینمون اذیتمون میکردن! برای همین ما اومدیم ایران که اکثرا مسلمونن و تو شهر قم که خیلیا مث ما چادرین! ما :| پرسیدیم ینی چی اذیتتون میکردن؟ گفت معلم ما مرد بود؛ دوستم که سوال میپرسید باحوصله و کامل جوابشو میداد اما جواب منو نمیداد... میگفت برو از بقیه بپرس! بابا سوئدیا که خیلی بافرهنگن! انصافا از اونا دیگه توقع نداشتیم... با اطمینان پرسیدیم مدرسه بین الملل میری دیگه؟ آخه فارسی برات سخته گفت نه:/ چرا باید اینترنشنال اسکول برم؟ ما اومدیم اینجا بمونیم... پس ترجیح میدم مدرسه عادی برم! بعد حالا کجا؟؟؟؟ یه مدرسه ی داااااغووون -_- ینی من افتضاح تر از اونجا نمیشناسم! بچه ی بیچاره چقد تصوراتش نسبت به مدرسه های ایران خراب میشه! میگفت یکی از بچه های کلاسمون عربی بلده؛ هرچی رو نفهمیدم میتونه برام ترجمه کنه! باید میرفت پایه هشتم؛ ولی بهش گفتن تو باید فارسی هفتمو بگذرونی، برا همین فرستادنش یه پایه پایین تر!! آخه از کتاب ادبیات مدرسه مگه چقد میشه فارسی یاد گرفت؟ -_- ازش پرسیدیم روز اول مدرسه چطور بود؟ با تعجب پرسید: راسته که میگن نباید تو مدرسه لاک بزنیم؟ خندیدیم گفتیم آره راسته واقعا میگفت آخه انگار میگن ناخونامونم باید کوتاه باشه وقتی میریم مدرسه! یکی از بچه ها گفت آره چک میکنن! اول هر هفته باید صف بکشید ناخوناتونو نشون بدید -_- هی میگفت وااای؟ و ما هیچ چیزی برای گفتن نداشتیم! یدفه بلند داد زد چرااااا؟ خنده مون گرفته بود گفتیم بابا میفهمیم چی میگی! ولی سوال خودمونم هس... جوابی نداریم براش! میگن این جزو انضباطه با چشمای گرد شده از تعجب فقط یه لبخند کجی رو صورتش نقش بست و گف: درست برعکس سوئد... ما تو کلاس زبان، دائم داریم درباره ی کشورای دیگه صحبت میکنیم؛ حتی کتابمون پر از مکالمه بین افرادیه که هر کدوم متولد یه کشورن و یه جای دیگه بزرگ شدن و دارن از آداب و رسوم و فرهنگ های مختلف صحبت میکنن همیشه آخر این نوع بحثا به این نتیجه می رسیم که همه ی خارجیا مثلا اونجورین و فقط ایرانیان که اینجورین! مثلا فقط ایرانیان که انقد به خودشون ور میرن و هزار جور عمل زیبایی میکنن و ... حالا تو این دو هفته ای که سارا اومده، هرچی میگیم، میگه سوئدیا هم همین شکلین... نتیجه اخلاقی؟
[ پنجشنبه 22 آذر 1397 ] [ 12:57 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : عزت نفس
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ سه شنبه 20 آذر 1397 ] [ 11:42 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : درباره ی خودم
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 16 آذر 1397 ] [ 11:44 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : کاش آدم باشم -_-
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ یکشنبه 11 آذر 1397 ] [ 06:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] عَدَل بَدَل D:دختره از سوئد پاشده اومده قم!!!! فارسی هم بلد نیس بعد با ما میاد کلاس زبان! کاش میتونستم درکت کنم :/ به کجا میخوای برسی دوست عزیز؟ ما دیگه ته ته آرزوهامون سوئده تو چرا برعکسی؟! تا آخر کلاس داشتم عین خارجی ندیده ها نگاش میکردم ولی میدونم چه حس باحالیه یه زبانی بلد باشی که کسی بلد نیس! چن تا امتحان میان ترم دادیم، چن تای دیگه هم در راهه... چقد این ترم دانشگاه زود گذشت! دم اون استادایی که میذارن بچه ها راحت تقلبشونو بکنن گررررم دم اون دانشجوهایی که قبل امتحان به همکلاسیاشون درسو یاد میدن گرم تررر رفتم پمپ بنزین؛ آقاهه گف: چن تا بنزین بزنم؟ گفتم: پنجاه تا پرسید: چن جاه تا؟؟؟ خیلی بیمزه س ولی هربار یادش میفتم خندم میگیره یک ساعت نشستم پشت یه پراید مدل ۸۵ با یه کلاج سفت که نه فرمونش هیدرولیک بود، نه ترمزش ای بی اس؛ پدرم دراومد -_- کم بدبختی داشتم از دست این دندون درد؛ الان هم پای چپم فلجه هم دوتا دستام! آدم انقد بی جنبه و انعطاف ناپذیر ؟!؟ مثلا ازدواج نتیجه ی امام خمینی چه ربطی به من داره ؟! چه تاثیری تو زندگی من داره ؟! که هم انقد از خبرش شوکه شدم و هم ذهنم درگیرشه -_- باتشکر از دوست خبرنگارمون که همیشه خبر دست اول داره!
[ پنجشنبه 8 آذر 1397 ] [ 11:56 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] !!
پنل مدیریت پر شده از پست های نصف و نیمه نوشته شدم که وسطش میگم چقد دارم چرت و پرت مینویسمو ولش میکنم
کلی چرک نویس که ریز ریز از خاطره ها میگه حالم خوب نیس این روزا هیچکی حالش خوب نیس من از اندازه ظرفیتم دارم بیشتر تحمل میکنم اینکه ی شب یدفعه سر ریز میشه تو چشام ! من حتی از خدا فراموشی هم نمیخوام فقط دلم میخواد حافظم انقد قوی نباشه انقد یادم نیاد تصویر به تصویر خاطره هامو انقد یادم نیاد تاریخ هارو ساعت هاشو یادم نیاد دوسال پیش همچین شبی تا صبح بارون میومده یادم نیاد صبح که بیدار شدیم دونه هاش برف شده بودن یادم نیاد صبحش دیر رسیدم سر کلاس شیمی خانوم یامولا و چون من بودم گذاشت برم بشینم رو صندلی یادم نیاد بدو بدو بعد مدرسه رفتم خونه لباس پوشیدم و رفتیم فینال هندبال دیدیم و بعدش اولین برف سال و... نمیدونم یادش هس یا نه و نمیدونم مریم هم یادش هس یا نه ولی من یادمه و داره بد میگذره این شبام ، [ پنجشنبه 1 آذر 1397 ] [ 11:44 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : تقصیر من نیست :(
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 1 آذر 1397 ] [ 03:23 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |