این داستان: همه چی با آب تمیز نمیشه!
فک میکنم اولین دوستی که تو زندگیم داشتم، هانیه بوده
چونکه مامانامون باهم دوست بودن و ما عم از وقتی که هنوز خودمون یاد نگرفته بودیم چطوری باید دوست پیدا کنیم، همبازی بودیم!
امروز تولد هانیه بود؛
یاد یه خاطرهای افتادم که بعید میدونم حالا حالا ها فراموشش کنم :/
اول ابتدایی همکلاسی بودیم
یه روزی من و مریم و مامانم رفته بودیم خونهی هانیه اینا
موقع غروب بود و ما عم که بچه بودیمو حوصلمون سر رفته بود، رفتیم برا خودمون پفک خریدیم
یادمه سه تایی نشسته بودیم رو پلههای حیاط و پفک میخوردیم
که یدفه پفک من از دستم افتاد و نصفش ریخت رو زمین!!
سریع پاشدم پفکا رو جمع کردم و برگردوندم تو پاکتش!
بعدم برا اینکه تمیز شه، رفتم شیر آب حیاطو باز کردم و پفکا رو شستم :/
(مهارت حل مسئله!)
وااای -_- هنوزم یادمه چه شکل و مزهی مزخرف و چسبناکی پیدا کرده بود! (عُق)
فک میکردم اگه بریزمش دور اسرافه!
سعی داشتم نشون بدم که همه چی تحت کنترله و یه چن تایی هم پفک خوردم!
ولی واقعا قابل تحمل نبود :/
دیگه گذاشتمش کنار و گفتم پفک خوردن بسه!
یادمه هانیه از پفکش بهم تارف کرد و گفتم نه نمیخوام :/
نمیدونم وقتی داشتم پفک کثیفا رو می ریختم سر پفک تمیزا، اون دوتا چرا راهنماییم نمیکردن!؟
ولی در سن هفت سالگی این چنین تباه بودم!!
شایدم خاطرات بدی که با پفک دارم باعث شده الان علاقهای بهش نداشتم باشم :/
[ شنبه 21 تیر 1399 ] [ 04:44 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]