˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

دستاورد جدید

خب!
لازم شد که بیام تاریخ امروزو در کنار خاطرات دیگه م ثبت کنم
چون که امشب یه دستاورد جدید داشتم!

برای اولین بار جریمه شدم 

کنار یه خیابون معمولی همه پارک کرده بودن، یه جا خالی شد، من پارک کردم!
ولی مث اینکه پارک ممنوع بوده و من اصلا حواسم نبوده؛
و 20 تومن جریمه شدم 
تازه وقتی رسیدم خونه دیدم عههه یه کاغذ رو شیشه س !
منم آوردم چسبوندمش رو در یخچال تا درس عبرتی بشم برای سایرین !



یک ماه از تولدمون‌ میگذره اما هنوز دوتا بادکنک شیطون، با پررویی تمام، برا خودشون آزاد و رها میچرخن تو خونه...
مقاومتشون ستودنیه!


از اثرات اندیشه خوندن اینه که فهمیدم من چقد به تفکر لیبرالیسم معتقدم!


امروز اولین امتحانمو گند زدم
باشد که رستگار شوم...

یادم نمیاد تاحالا هیچ امتحانی رو انقد بد داده باشم!
حتی نمیتونستم حساب کنم چن نمره نوشتم! فقط میدونم که پاس میشم...
ینی اگه پاس نشم خیلی ناراحت میشم از دستش 
ولی میدونم این کارو نمیکنه... هرکی رم بندازه، به من نمره رو میده!

استاد زرنگگگگ... بعد امتحان سریع از گروه لفت داد 

آخه نه آمار درس سختیه، نه ما بچه های خنگی هستیم !!
پس چرا باید سوالای امتحان انقد غیرقابل فهم باشه؟!
یه استاد چجوری میتونه کلاسشو به کارای بیهوده بگذرونه به جای درس دادن، بعدم راحت قبل امتحان یه جزوه بده دست دانشجوهاش بگه خب اینو بخونید بیاید امتحان بدید ... و رسما هرچی یادگرفتنو خودشون خوندن!
چطور میتونه حتی کلاس حل تمرین روز قبل امتحانم یدفه کنسل کنه با وجود اینکه بچه ها فقط به خاطر اون پاشدن از شهرشون اومدن!
و چطور میتونه فرداش ساعت ۱۲ یدفه خبر بده که ساعت ۱ کلاس تشکیل میشه؟
 -_-
بعضی از بی مسئولیتیا و وقت نشناسی ها رو واقعا درک نمیکنم...


چقدر یه آدم میتونه باشعور و فهمیده باشه که ساعت امتحانو بذاره بعدازظهر!
و همچنین برعکسش برای اونی که ۸صب میکشونتت سر جلسه امتحان!
( من چرا اصن عصاب ندارم؟ بخاطر اینه که این شبا تا صب بیدارم؟!؟ )


کاش یکم برا امتحانا استرس داشته باشم!
کاش یکم نمره م برام مهم باشه!!
نگران خودمم :/


[ چهارشنبه 26 دی 1397 ] [ 04:54 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

قدر بدونیم این دوستیای قشنگو!

ما یه گروه بزرگی داریم، به اسم "بچه های دیدار"
من با همشون دوستم (البته بیشتر دوستای مریمن)
اکثرشونم دوستای راهنمایی و دبیرستان بودن و تا الان باهم در ارتباط بودیم
این جمع از طرف معلم دینی و قرآن راهنماییمون (خانوم معتمد) تشکیل شده و این بچه ها چندین ساله که ۴شنبه ی هرهفته میرن به خانواده ی یه شهید سر میزنن!
در واقع میرن به دیدار خانواده ی شهدا و از داستان زندگیشون میپرسن و ماجرای شهادتشونو میشنون و حرفا و توصیه هایی که کردنو ....
بعدشم کلی متحول میشن!!
مریم یه چن باری باهاشون رفته بود
اما از اون جایی که من اصن تو این فازا نیستم، هیچ وقت نشده همراهشون برم!
بیچاره ها کلی هم اصرار میکردن، ولی هربارم که تصمیم گرفتم برم، یا کاری پیش اومده یا با یه کلاسی تداخل داشته!
ولی تو تولدا و عروسیا و مهمونی های دیگه بودم تو جمعشون...
این بار هم یه مناسبت جدید داشتیم!
خودمون اسمشو گذاشتیم گودبای پارتی مجردی
از طرف یکی از بچه ها ( که اتفاقا اصلنم بهش نمیخورد بخواد مث این رسم و رسومای خارجی عمل کنه!) ۵شنبه دعوت شدیم به یه کافه ای برای اینکه بعد از مدت ها همه جم شن دور هم و روز قبل از بله برونش ببینیم همدیگه رو!
من چون تو گروهشون نیستم، از طریق مریم دعوتم میکنن؛
مریم هم که نه واتساپ و اینستاگرام داره، نه گروهای تلگرامشو چک میکنه، نه حتی وقتی بهش زنگ میزنی جواب میده -_-
خلاصه که ما باخبر نشده بودیم
تا اینکه اول هفته تو کلاس زبان من از زینب خودمون شنیدم و گفت حتما بیای هاااا 'زینب ولی' رسما دعوتتون کرده، اصن تارف نکنین!
منم گفتم باشه ببینم چی میشه، آخر هفته که مریم از تهران برگشت خبر میدم؛
باز تو باشگاه زینب یادآوری کرد و گفت که زینب ولی خیلی اصرار کرده که حتما باشید و اگه نیاید واقعا ناراحت میشه؛ گفتم باشه خب میایم، دوست قدیمیه بالاخره...
۴شنبه صب که با بچه ها رفته بودیم بیرون، معصومه سادات گف فردا حتما بیاید دور هم باشیم...
ما که شبش قرار بود بریم یه مهمونی خونوادگی، گفتم قبلشم یه سر میریم اونجا!
وقتی که مریم اومد قم، زینب لطیفی اومد خونمون ببینتش بعد از مدت ها و یه خبری بهش بده و یه چیزی قرض بگیره...
من که خونه نبودم ولی فهمیدم اون زینبم باز مریمو دعوت کرده که فردا حتما باشید تو جمعمون...
گفتم من که امروز ترم ۳ دانشگام رسما تموم شد، اینم بهونه ای میشه برای جشن گرفتن!
۵شنبه بعدازظهر شد؛
قرار بود یا ما بریم دنبال زینب، یا زینب بیاد دنبال ما...
بابای زینب ماشینو برده بود، ماشین ماعم تعمیرگاه بود
تصمیم گرفتیم با اسنپ باهم بریم؛
قرار بود ۴ حرکت کنیم، ولی با تاخیر ما، بالاخره ماشین از تعمیرگاه برگشت و ۴ونیم رفتیم دنبال زینب
گفتیم زشته که دست خالی بریم، حداقل یه دسته گل بگیریم برا زینب ولی!
زینب گف نه نمیخواد امروز، هممون کادو هامونو برای جشن عقدش باهم میدیم؛ مریم پرسید عقدشون کیه؟ زینب گف نمیدونیم که! فردا تو بله برون مشخص میشه...
تو راه مریم زنگ زد به زینب لطیفی، فهمیدیم اونا هم هنوز نرسیدن و فقط ما نیستیم که دیر کردیم!
مریم میگف من روم نمیشه بیام تو جمع این بچه های خونه شهید!
هیچ وقت نیستیم ولی بازم برای جشناشون دعوتمون میکنن؛
زینب میگف خب منم نیستم... ولی ببین با خوشحالی میرم!

وقتی رسیدیم، زینب زنگ زد به یکی دیگه از بچه ها و آدرس دقیق دقیقو پرسید و گف که ما داریم پارک میکنیم، میایم الان...
مریم جلوتر میرف
زینب گف عزیزم صب کن باهم بریم دیگه!
باهم رفتیم تا دم در شیشه ای کافه
من یه لحظه سرک کشیدم دیدم اوووو همه ی بچه ها هستن! چقدم تعدادشون زیاده!
فقط نمیفهمیدم معصومه سادات چرا داره فیلم میگیره؟!
زینب درو برامون باز کرد و یدفه...
"تولدتون مبااااارک"
دست و جیغ و سروصداااا


مریم که یهو از خنده منفجر شد و رف اون ور...
من همین جوری وایساده بودم با یه لبخندی که هرلحظه کشیده تر میشد و چشمای گرد شده از تعجب نگاه میکردم به چهره ی تک تک بچه هایی که همشون داشتن با یه ذوقی به ما نگاه میکردن و منتظر بودن ما بریم تو
دونه دونه بغلشون کردیم و کلی تشکر کردیم؛
انقدررر شدت هیجان اون فضا بالا بود که من طبق معمول اشک... اشک....
مریم هم خنده و گریه ش با اشکاش قاطی شده بود!

در دقیقه ی اول ورودمون خیلی برام جالب بود همه ی اون دوستای دور و نزدیکو کنار هم می دیدم
دقیقه دوم خیلی عجیب بود که دیدم تولد ما رو یادشون بوده و تصمیم گرفتن که تو لحظه ی ملحق شدن ما به جمعشون اینجوری تبریک بگن!
در دقیقه ی سوم دیدم که دوتا کیک کوچولوی ناز و چن تا کادو رو میزه!
فهمیدم مث اینکه قضیه جدی تر از یه تبریک هیجان انگیزه!
و چن دیقه بعدش
تاااازه فهمیدم که اصن اساس این دورهمی امروز، تولد ما بوده!!!
ینی هیچ عروسی ای درکار نیست و زینب ولی بیچاره فقط طعمه ای بوده برای کشوندن هر دوتای ما به اونجا و اصن دعوت کننده ی اصلی، خود زینب بوده !!!
جل الخالق!
چه کارایی میکنن مردم!
اییین همه نقشه کشیدن برای سوپرایز کردن دوتا مشنگ به معنای واقعی کلمه
که با این همه دعوت و اصرار برای اومدن هیچ شکی نکردیم و البته هیچ توقعی هم نداشتیم!
چقدم عذاب وجدان داشتن و شرمنده بودن که دروغ گفتن!
زینب زارعی رو تو راه باهامون فرستادن که بتونن باهم هماهنگ باشن...
زینب لطیفی اومده حضوری ما رو دعوت کنه چون احتمال میداده ما یه وخ نیایم!
و زینب ولی آروم و خجالتی بهونه ای شده که میدونستن ما به خاطرش میایم حتما!
اصلا فکرشم نمیکردم که تولد ما هنوز ادامه دار باشه و این بچه هایی که ما اکثرا نیستیم تو جمعشون، انقدر مهربون باشن و انقدرررر به یاد ما باشن که بخوان زحمت هماهنگیا و کیک و کادوهای تولدو بکشن!

عاشق اون شمعای عجیبی شدیم که آتیشش همرنگ شمعش میشد!
شمع بنفش رو کیک من همرنگ اتاقم،
شمع قرمز رو کیک مریم همرنگ اتاقش؛
چقدر دوستای باذوقی داریم !

شلوغ کاریای تولد ما که تموم شد، یدفه کافه منه یه کیک دیگه آورد گذاشت جلوی ریحانه سادات و یکی از بچه ها یه باکس گل و کادوی دیگه تقدیم کرد بهش!
شد یه سورپرایز تولد دیگه، البته ۳روز قبل از تولدش...
ولی اون کاملا توقشو داشت :/

و چقد خوب شد که ما با تاخیر رسیده بودیم!  چون قبلش زینب لطیفی و مطهره و عارفه منتظر تکمیل شدن باکس گل ریحانه سادات بودن تو گل فروشی!

جای فاطمه مون (که همین دو هفته پیش مامان شده) و فائزه و نرگس و کیانا هم خیلی خالی بود

من آرزو کردم خدا همیشه این جمع قشنگو کنار هم نگه داره
و مریم آرزو کرد خدا شعور مجددی عطا کنه که قدر این دوستامونو بیشتر بدونیم!


_ اینم از تولد ۶ دی مون!
 اینکه انقد با جزئیات تعریف کردم، چیزاییه که بعدا تازه یادم اومده
وگرنه همون لحظه ی وقوعشون اصلا توجه نکرده بودم!


[ جمعه 7 دی 1397 ] [ 01:56 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات