دیشب اولین باری بود که بدون مینا تو اتاقم میخوابیدم
خیلی بد بود
هی نگاه میکردم و میدیدم تختش خالیه ...

دیروز  که از مدرسه رسیدم خونه
مینا و مامان دم در منتظرم بودن تا باهم بریم ایستگاه راه آهن
دلم نمیخواست اصن باهاشون برم ایستگاه

چون انقد بی معرفتن همشون که هیچ تمایلی نداشتن که من باهاشون برم مشهد
 و در این زمینه هیچ اقدامی نکردن برام... 

چقد احساس خوبی دارم که باهیشکدومشون خدافظی نکردم

البته
همینجا از ابراز لطف و محبت  همه دوستایی که توی ایستگاه
منو دیدن ، نهایت قدردانی و تشکر رو میکنم 

بچه ها بعد از خدافظی از مامان باباهاشون رفتن توی قطار
پشت شیشه ، توی راهروی قطار ، پر از بچه هایی که با هیجان جیغ و داد میکردن و
 دست تکون میدادن .  یه هیجان در نهایت سکوت...
چون صدا از پشت شیشه ها نمیرسید...
احسانو بغل کردم و باهمدیگه کنار قطار برای فایزه دست تکون دادیم

احساس بغضش گرفته بود و توچشماش پراز اشگ شد
فایزه تا این صحنه رو از پشت پنجره قطار دید
هول شده بود
چشماش گرررد و بی قرار
تو چشماش پرررراز اشگ
تاحالا انقد وحشت زده ندیده بودمش

انگار با دیدن گریه احسان دنیا رو سرش آوار شده بود
میخواست یه راه پیدا کنه بیاد بیرون و یبار دیگه احسانو بغل کنه
ولی دیگه درهارو بسته بودن
به احسان یاد دادم که چجوری بوس بفرسته برای فایزه
آروم شده بود با خنده های پراز شیطونی بوس میفرستاد

دوباره بغلش کردم و به شیشه نزدیکش کردم که خوب فایزه رو ببینه
احتمالا این چند روز خیلی به احسان سخت میگذره...
نه علی هست ، نه فاییزه...
بهش گفتم فایزه کجاس ؟
دماغشو چین میداد میگفت : توقطار 
گفتم خاله کجاس ؟  میگفت: تو قطار
گفتم نرگس کجاست؟ گفت توقطار
چون خانم شیرازی هم با مدرسه شاهدرضویان توی همون قطار بودن
اگه فایزه نمیرفت این مسافرتو، خیلی چیزارو از دست میداد !!
نرگس هم که ماشالا هرسال بامدرسه سفر مشهدش تضمینه 

هم مامانش بود ، هم خالش ، هم خواهرش، هم داداشش !!
قطار سوت کشید

احسان ترسید
بهش گفتم شنیدی قطار چی گفت ؟
قطار بوق زد میخواست بگه خدافظظظظ ما داریم میریم !!!

قطار حرکت کرد
من همینطور که احسان تو بغلم بود قدم قدم با قطار حرکت میکردم
سرعت بیشتر شد
فایزه کوپه هارو عقب میدویید تا بتونه بازم مارو ببینه
ماهم بدو بدو به طرف فایزه میدوییدیم

اما دیگه به هم نرسیدیم
زود احسانو زمین گذاشتم
اشگامو پاک کردم
به احسان قطارو نشون دادم و تند تند شروع به "هوهوچیچی" کردن کردم
تا احسان پشت سرم تکرار کنه 
تا از ناپدید شدنه یدفه ایه فایزه غصه نخوره...

جمعیت زود پراکنده شدن
چند لحظه بعد ایستگاه خالیه خالی شد
بابای فایزه جلوتراز ماها تند قدم میزد تا زود ماشینو بیاره 

مامان من و مامان فایزه هم جلوتر باهم به سمت در خروجی میرفتن 

منو احسان عقب تر از همه دست همدیگه رو گرفته بودیم 
و بازی کنان پشت سر مامان هامون میرفتیم

صدای ذوق های یکی از پشت اومد :  ووووویی چقد خوشتیپه این پسر !!

با خودم گفتم اگه فایزه اینو میشنید تا چند روز از هیجان تو پوست خودش نمیگنجید !!!!
امیدوارم بهشون خوش بگذره
امروز مینا پیام داد که مشهد داره یه عالمه بررررررررف میاد !                                                   

فردا هم زنگ میزنم به احسان تا یه صحبت هایی باهم داشته باشیم! 
