˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

شرم

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام، دل آدمیان است...


[ یکشنبه 22 دی 1398 ] [ 04:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

این روزای عجیب

انقدرررر اتفاقات زیادی پشت سر هم افتاده ‌که دیگه نمیدونم از کدومش باید بنویسم

از شلوغ پلوغیای آخر ترم و ارائه های تکی و گروهی و استادای خوب و بد و خاطره های ترم۵
یا از اوضاع و احوال آشفته ی کشور و حوادث مرگبار روزانه و ماتم کده ای که توش گیر افتادیم!
از استرس فورجه ی کوتاه و درسای نخونده و امتحانای سخت پیش رو
یا ترس از جنگ و بدتر از اون ترس از آدمای جنگ طلب!
از اتفاقایی که تو بهترین سالای عمرمون داره ثبت میشه...
از تاسف برای اونایی که بیهود مردن رو شهادت میدونن و مقام شهیدو پایین میکشن
از رسانه ملی مون و رسانه های غربی که هر کدوم سعی دارن مزخرفات خودشونو به خورد ملت احمق بدن
از به چشم دیدن نالایقی ترامپ برای ریاست جمهوری
از ناتوانی درک وجود جنگ نظامی تو قرن ۲۱ !!
از شوک و حیرتی که هنوز تو وجودمه که چطور میتونن سردار محبوب یه مملکتی رو راحت ترور کنن و برن؟!
از بیشعوری افرادی که از مرگ هم وطنشون خوشحال میشن فقط به خاطر اختلاف عقیده
از دیدن حمایت آمریکایی ها از مردم ایران و شنیدن مرگ بر آمریکای ایرانی ها...
از مرگ مرموز و دلخراش نخبه های سرزمین مون و حواشی دردناکش
 از اون عده ای که فریاد میزنن بین مرده ها فرق نذاریم...
از پست و استوری آدمای جوگیری که از بحث کردن خسته نمیشن و همچنان برای تحمیل عقایدشون بر دیگران تلاش میکنن
از سست شدن روابط دوست هایی که به جای فکر به اشتراکاتشون، سر بی اهمیت ترین مسائل از هم فاصله میگیرن...
از سومین سالگرد فوت آیت الله هاشمی عزیزم که چنان بیصدا گذشت که انگار نه انگار آبادی بخش زیادی از مملکتمونو مدیونش هستیم
از غصه ای که هربار با اومدن اسمش وجودمو فرا میگیره از نبودش بین سیاست گذارانمون...
از فکر گرونی های بعد از انتخابات مجلس...
از ریسک فعالیت تو بازار بورسی که چنین واکنش هایی میده به هر اتفاقی...
از خبر مهاجرت ملی پوشامون و جدایی شون از تیم ملی به خاطر حجاب اجباری!
از حیوونای مظلوم و بیگناهی که تو آتیشای استرالیا گیر کردن و درختای بیچاره ای که سوختن و جنگلایی که نابود شدن و گونه هایی که منقرض شدن و مایی که هیچ کاری از دستمون برنیومد برای کمک به این کره ی زمینی که در نهایت برامون باقی میمونه!
از حسرت داشتن برفی که تو شهرای دیگه میاد و سوز و سرمای هواش به ما میرسه
از درگیری های همیشگی با اعضای لجباز شورای صنفی
از فکر به لیست فیلمایی که نمیرسم برم سراغشون
از تداخل تایم کلاس زبان با برنامه های دیگم
از دلتنگی برای نی نی
از تولد دیرهنگام به وقت ۱۸ دی ماه
از داشتن دوستایی که تو هر شرایطی میتونم باهاشون درد و دل کنم
از کتابایی که هنوز نخریدمشون برای امتحان
از سردردی که نمیذاره درس بخونم
از شب بیداری ها و ذهن آشفته ای که سر و سامون دادن بهش از توان من خارجه
و کلی حرفای دیگه ای که اینجا جای گفتنش نیست...!

واقعا چی بیشتر از نوشتن میتونه حال یه آدم درونگرا رو خوب کنه؟؟


[ شنبه 21 دی 1398 ] [ 01:57 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

هفته ای که قشنگ نبود

از جمعه ، دقیقا از همین جمعه سیاه دست چپم عملا از کار افتاده 
انقدر خبرای تلخ خوندم انقد مرگ دیدم انقدر سیاهی پر کرده بود همه جارو 
انقد خودم با خودم کنار نمیومدم 
انقد فشار های شخصی روانی دورمو احاطه کرده 
که شبیه یه زندانی شدم که لحظه ب لحظه دیوار های سلولش داره تنگ تر میشه 

پریشب انقد دستمو حس نمیکردم گذاشتمش زیر تنم :)) بازم حسش نکردم 
انقدری که حتی به تست ام اس هم فکر کردم 
حالا وسط همه این شلوغی ها این لرزش مداوم ش بیشتر اعصابمو خورد میکنه 

ولی بجاش خودمو مجبورم کردم کلی درس بخونم ک تمرکزم اونجا باشه (الکی)
یه تولد بازی خوووب داشتیم دیروز ک خودش کلی انرژی منفی رو شست برد .
امشب ولی دیگه دردش انقد زیاد شده ک اشکام بند نمیاد 
بابام کلی با روغن ماساژش داده بستتش

کاش تو ی کشور آروم بودیم که انقد هر روزش اینجوری نبود 
که لازم نباشه از همه کانال هات لفت بدی تا تسلیت پشت تسلیت نبینی 
ولی باز بری اینستا پر باشه 
حتی گوشی تو خاموش کنی هم انقد از بچه تا بزرگ دارن درباره شون حرف میزنن ک نمیتونی از دستش فرار کنی 


از درسام بخام غر بزنم 
از 8 تا امتحانم 5 تاشو تو همین هفته خوندم ایشالا ک بازده داشته :))

پ.ن:اگ ی روزی ام اس داشتم بدونید خودم پیش بینی ش کرده بودم اینجا





و دیگر به هیچ چیز امید نیست




[ پنجشنبه 19 دی 1398 ] [ 09:53 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

پاییزی که گذشت

پاییزی که گذشت 
فصل جالبی بود طولانی و پر از اتفاق های خوب و بد 
که تعداد خوب هاش بیشتر از بدی هاش بود 

مهر اتفاق خاصی نیوفتاد غیر اینکه اولین بار بدون دوستام و مستقلانه رفتم تهران و شبش برگشتم 
روز خوب و شیرین و جدید و پر از گرسنگی و کمی هم استرس 

اما آبان اوضاعش فرق داشت 
دعوت شدم برای سیمرغ دانشجویی که حدودا میشه گف مهم ترین اتفاقی که میتونه برای یه دانشجوی علوم پزشکی بیوفته !
و اکثر دانشجوها کل سال تلاش میکنن تا هر طور که شده با یه اثری برگزیده بشن و بیان تهران 
تا علاوه بر تئاتر ها و اجرای موسیقی های خفن مراسم از هفته اسکان تو یه هتل خوب بهره مند بشن. 

هتل ما میگفتن نسبت به سال قبل بدتره ولی بازم هتل تمیز خوبی بود ، البته فقط برای خواب هتل بودیم 
هشت صبح با اتوبوس میرفتیم فرهنگسرای خاوران و ده یازده شب برمیگشتیم 
که البته من دو روزشو نرفتم و با بچه های دانشگاه رفتیم ولیعصر گردی و کافه گیم و این جاهای جینگولی
اونم وسط تهران پر از التهاب و مامور و شیشه های شکسته از اعتراضات 
از نتیجه سیمرغ هم که بخوام بنویسم برای منی که همین طوری یه اثر فرستاده بودمو توقع نداشتم که برگزیده بشه .
شیش ام شدن تو کشور خیلی اتفاق فاخری بود برام .
باشد ک در این راه ثابت قدم بمانیم *_*

آذر 
ماه سختی بود ، ماه پر از فراز و فرود .
تازه برگشته بودم قم که یه اس مس برام اومد که نتایج فلان جشنواره رو در سایتش کنید 
تو اون جشنواره به 20 نفر اول جاییزه میدادن و رفتم تو سایت دیدم از بین 2120 نفر داستانم (که واقعا یادم نمیاد کدومو فرستاده بودم) 25 ام شده 
و بهم گفتن میتونید با پرداخت سیصد هزارتومن سرتیفیکیت دانشگاه فلان تو دانمارکو بگیرید !!
اگه جاییزه شو برده بودم با نصف پولش این کارو میکردم :)) ولی اینجوری زورم اومد ک پول بدم 
بعدش دو هفته بود یه کارگاه از طرف مجمع ادبی کانون های ادبی وزرات بهداشت برگزار شد 
که اسمم تو لیست اونایی که میتونن شرکت کنن دراومد 
:)) تازه یه داستانمم دادم به یکی دیگه بفرسته تا اون بیچاره هم اسمش دربیاد ! تا بتونه رایگان شرکت کنه 

پنجشنبه جمعه قبل شب یلدا تهران بودیم و یه کنسرت ، کنسرت گروه میرا ، به واسطه همون کارگاه دعوت شدیم 

چقد خواننده اش قشنگ از مولانا حرف میزد میگف این هفته برای پیروان مولانا هفته وصاله عشقه ؛ بهش میگن هفته عروسی ، چون شمس بلاخره به معشوق ش رسیده 

بعدشم که تموم شد با بچه های دانشگاه رفتیم کوروش گردی ، اکران فیلم هم داشتن بهرام رادان هم از نزدیک دیدیم چه پسر اقا و با پرستیژی بود ماشاالله
شبشم اسنپ گرفتیم بریم خابگاه دخترای دانشگاه شهید بهشتی که ماشین مون گم شد اقای اسنپ مهربون کلی ساعت 11 شب گشت تو خیابونا تا پیداش کردیم .
جمعه صبشم تا عصر دوباره کارگاه بودیم بعد برگشتیم قم .

به خودم برای اینهمه کم نیاوردنش آفرین میگم به این دارم صبوری رو بیشتر از قبل یاد میگیرم 
حتی برای خودم دوتا کتابم جاییزه خریدم 
ولی آذر کنترل خشم و عصبانیتمو از دست داد که اونم روش دارم کار میکنم .
نوشتم که یادم بیاد روز های خوب و خوش بیشتر از این روزای تباهی که داره میگذره 

پ.ن : اگه میبینید تو متن چهارتا دونه علائم نگارشی میبینید برای اینکه برا مینا دلبری کنم . 
تازه فک نمیکننم درست بکار برده باشمشون *_*

پ.ن دو : سرمای این پاییز منو چایی خور کرد یه چایی خور واقعی








[ شنبه 7 دی 1398 ] [ 07:01 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات