مروری بر حوادث
[ شنبه 25 اسفند 1397 ] [ 10:24 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
مروری بر حوادث97 قشنگ از فروردین قشنگش شروع کنیم و تولد های جذابم اردیبهشت عالی و خاطرات جدیدش ، اردوی تهران با دانشگاه، رستوران گرون و چرک گری هاش و عجله کاری هاش و حسی خوبی که موندگار شد :) خرداد خوب و آروم تیر و مردادی که تو بدی و خوبی گذشت و خوبی هاش بیشتر بود شهریوری که از دور همی های قشنگ پر بود و جشن فاطیما و تصادفی که تا یه قدمی مرگ رفتم و خدا خواست که چیزی نشه (شکر واسه همچی اون تصادف ) مهر و آبان و آذری که شاید یکی از بدترین ماه های زندگیم بود و الکی یا جدی هر چقد ک تلاش میکردم و دوستام میکردن خوب نمیگذشت با همه اون دور همی ها و رفیق بازی ها دی که از اولین روزش قشنگ بود تا هر لحظه اش و دوست ها و روابط جدید دانشگاهی که منو به ام یو کیو علاقه مند تر کرد بهمن خاص و اولین سفر مجردی باحالمون و بعدش حال و هوای قشنگ کردستان و تصادفی که دوباره تا ی قدمی مرگ رفتم تو اون جاده های خطرناک ( بنده برگزیده خدا *_*) اسفندی که داره طولانی میگذره خوباش بیشتر از روزای سختشه من دارم دختر خاله عروس میشم *_* همش درگیر مراسم های عقد و این جینگول بازی هاش دور دور های وقت و بی وقتمون با کیانا و مینا و خریدامون تصمیم عاقلانمون برای خرید کادو های مورد نیاز تولدهامون پرانتز باز دیشب و پریشب رفتیم دنبال کادو های منو کیانا مینایی که کادو قشنگ گرف واسمون منم برا کیانا کیف گرفتم و اون ومینا کفش گرفتن برام پرانتز بسته سعی کردم امسال تو دوستی هام رفتارم بهتر باشه و نمیدونم چقد موفق بودم ولی امسال بیشتر از بقیه سال ها ثابت شد بهم که من بهترینا رو دور خودم جمع کردم از همه لحاظ *_* مرسی مینا برا همچی امسال برا تک تک لحظه هامون برای این دوستی ک لازم نیس هی نگران چیزی بود پ.ن: یه پی نوشت هم وجود داره که میام پیوی مطرح میکنم
[ شنبه 25 اسفند 1397 ] [ 10:24 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : سَدنِس
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 25 اسفند 1397 ] [ 02:39 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : یک سال پیش، همین روز، همین ساعت!
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ چهارشنبه 22 اسفند 1397 ] [ 01:31 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] تجربه ی اولین تصادف!یه دور کامل برای بابام تعریف کردم و یه دورم برا مامانم الانم برای سومین بار در کمال بیحوصلگی اومدم ماجرای اولین تصادفمو بنویسم قبل از اینکه یادم بره! تجربه ی حضور تو صحنه ی تصادفو که زیاد داشتم؛ ولی اینکه خودم راننده باشم، امشب ۱۷اسفند، اولین بار بود! و خداروشکر که تنها نبودم!! وگرنه ممکن بود خیلی هول بشم! با کیانا و فائزه رفته بودیم بیرون و دیگه داشتیم برمیگشتیم خونه... ( معمولا وقتی کیانا همراهمونه، خودش ماشین برمیداره ولی نمیدونم چرا امشب گف من برم دنبالشون) از فلکه بستنیا میومدیم به سمت فلکه صدوق ما وایساده بودیم تا ماشین جلوییا برن که یهوو تَعققق... یکی از پشت محکم زد به ماشینمون! اول یکم به هم نگاه کردیم بعد خیلی منطقی پذیرفتیم که خب تصادف شده! (کیانا جانمون خیلی باتجربه هستن تو این زمینه تازه حتی تو اولین تصادف خودشم فائزه همراهش بود!) یه دیقه بعد من تازه ماشینو خاموش کردم پیاده شدم بارون میومد... شدید! یه آقای حدودا ۴۰ ساله مشکی پوش با یه کلاه رو سرش، زودتر پیاده شده بود و داشت ماشینا رو چک میکرد... زنش و پسر تقریبا ۵ سالشم تو ماشین نشسته بودن... ما یه پراید کوچولو، اون یه شاسی بلند که اسمشو بلد نیستم! گف خب من که چیزیم نشده، شما هم که چیزیتون نشده... بریم! یه لحظه خیلی خوشحال شدم ولی نگاه که کردم دیدم یه ترک گنده رو سپر عقبه! شولوغش کردم، گفتم چیوو هیچی نشده؟! سپر شکسته!! آقاهه اومد خودش دست زد گف عه آره شکسته... (حالا من خودم فک نمیکردم واقعا شکسته باشه ماشین همون موقع از تعمیرگاه اومده بود، من رفته بودم یه دوری باهاش بزنم مطمئن شم که درست شده!) گفت خب مشکلی نیست من هرچقد که خسارتش شد میدم شمارمو یادداشت کنید... گفتم یه لحظه صب کنید... تندی اومدم این طرف، زنگ زدم به بابام! گفتم تصادف کردم، یکی از پشت زده... من چه مدارکی باید ازش بگیرم؟ معلومه که یه شماره تماس کافی نیست! بابام گفت گواهینامه و کارت ماشین یا بیمه به آقاهه که گفتم، با یه لحن عصبی گف: من که نمیتونم کارت ماشینمو بدم به شماااا انقدر پول ماشینمه ... (نمیدونم چقد فک کنم گف ۷۰۰ ملیون) سپر شما که صد تومنم نمیشه... به بابام گفته بودم پشت خط بمونه... گوشیمو دادم دست آقاهه که بابام خودش صحبت کنه... منم وقتی میخوام جدی باشم، بدتر خندم میگیره!! هی میومدم طرف ماشین، این فائزه و کیانا داشتن قاهقاه میخندیدن منم هی بیشتر خندم میگرفت! ولی باید لبخندمو قایم میکردم خیلی شرایط سختی بود! بعد از دو دیقه حرف زدن ، کنار نیومدن باهم ؛ بابام گف یا مدارک معتبر میدی دست دخترم یا زنگ بزنیم افسر بیاد... آقاهه عم گف وایمیستیم افسر بیاد... بابای منم که جوگییییر... تندی همه چیو جنایی میکنه گف بابایی این یارو حقه بازه! میخواد بپیچونه خسارت نده! سریع از ماشینش عکس بگیر، از پلاکش عکس بگیر، از خودش عکس بگیر... پرسیدم : ماشینو جابهجا نکنم؟ گف نه صب کن تا صدای اعتراض بقیه بلند شه (مردم آزاری -_-) گفتم بابا من الان باید زنگ بزنم به پلیس؟ گف نه تو زنگ نزن! صب کن بقیه بیان دخالت کنن! :/ خودشون زنگ میزنن حالا آقاهه عم از اون ور هی میگف زنگ بزن افسر بیاد... گفتم آقا خودتون زنگ بزنین! گف من زنگ بزنم افسر بیاد؟؟؟! من زنگ بزنم افسر بیاااد؟؟؟؟ گفتم بعله! گف باااشه... من زنگ میزنم افسر بیاد... بعدم سوار ماشینش شد و رفت... گفتم این در رفت دیگه تموم شد... ولی بنده خدا رفت بغل میدون وایساد، پیاده شد، نمادین گوشی گرفت دستش! مثلا داره زنگ میزنه پلیس بیاد... حالا همیشه اونجا پلیس وایساده هااا... الان اتاقکش خالی بود :/ دوباره زنگ زدم به بابام گفتم اون ماشینشو جابهجا کرد، منم برم کنار؟ گف برو کنار ماشین وایساده بودم که مثلا من الان خیلی پیگیر ماشینم بارون تندی میومد... داشتم از سرررما میلرزیدم اما نمیتونستم بی تفاوت برم تو ماشین بشینم! بارونیمم پوشیده بودم، چادرم لیز میخورد روش... هی چادرمو میکشیدم رو سرم که ابهتم از بین نره یه راننده تاکسی که همون بغل وایساده بود اومد پرسید چی شده؟ (فک کنم بابام همینا رو میگف که صبر کن خودشون میان دخالت میکنن...) گفتم سپر شکسته... گفت خب چرا خسارت نمیده؟ مشخصه که از پشت زده مقصره گفتم حاضر نیستن هیچ کارتی به من بدن گفت کار اشتباهی میکنه... بیکاره یه ساعت وایسه تا افسر بیاد بگه تو گواهینامتو بده به این، اون گواهینامشو بده به تو... خسارتشو بده تموم شه بره دیگه... (اینم از نصیحت های راننده تاکسی حین ماجرا) چن دیقه بعد، آقاهه که از ماشینش پیاده شد اومد سمت ماشین ما، راننده تاکسیه هم دوباره اومد پیش ما که مثلا طرفداری منو بکنه این بار به خود آقاهه گف بیا خسارتو بده! آقاهه گف من به افسر زنگ زدم ولی زنگ میزنم کنسلش میکنم (آخه دروغت دراد! گزارش به پلیس کنسلی داره؟؟) گواهیناممو میدم به شما (رفتارش یهو خیلی تغییر کرده بود! توقع نداشتم یدفه تسلیم شه) منتها الان گواهینامم همراهم نیست! باید برم از خونه بردارم، شما بیاید دنبال من، نزدیکه... (فهمیدم گواهینامش همراهش نبوده که همون موقع حاضر نمیشده بده -_- پس قطعا به پلیسم زنگ نزده که ۷۰ تومن جریمه نشه!) باز من یکم نگاش کردم... گفتم چن لحظه صب کنید لطفا دوباره زنگ زدم به بابام (احتمالا آقاهه داشت با خودش میگف گیر عجب آدمی افتادیمااا :/ خودش یه تصمیم نمیتونه بگیره!) گفتم باباااا میگه گواهینامم خونس، بیا بدم بهت... برم دمبالش؟ گف این آدم میخواد فرار کنه!! گفتم باباااا نمیخواد فرار کنه... پرسید چن نفرین؟ گفتم ۳ نفر... گف خب برو! یکم طول کشید تا بتونم از جای بدی که وایساده بودم ، فلکه رو دور بزنم... به آقاهه گفته بودم صبر کنااا ولی دیگه ماشینش اونجا نبود گفتم ای وااای بابام گف میخواد فرار کنه هااا :/ من باور نکردم! حالا این وسط باز کیانا و فائزه جمله های مکالمه مونو تکرار میکردن، میخندیدن اون مسیرو تا آخر رفتیم جلو ولی پیداش نکردیم! تا اینکه رسیدیم به یه پیچ... همونجا وایساده بود، فلاشراشم روشن کرده بود عیبابا بازم زود قضاوت کردیم! رفت جلوتر بغل خیابون وایساد گفت خونه تو کوچس، شما صب کنید تا من بیام رفت چن دیقه بعد اومد... مث بچه های خوب گواهینامشو تحویل داد گف فردا زنگ بزنید که من خسارتو پرداخت کنم و کارتمو بگیرم... شمارشم گرفتم؛ اسمشم پرسیدم... تموم شد رفتیم تو ماشینامون نشستیم دوباره برگشت گفت اگه میشه یه زنگ به گوشی من بزنید که شمارتونو داشته باشم گواهینامم دستتونه... گفتم چشم، زنگ زدم بعد رفت... دیگه واقعا رفت! این بود ماجرای امشب ما _بابام بقیه ی مراحل تصادفو برام توضیح داد که چطور ماشینو تعمیر کنم و چطوری هزینه ی تعمیرشو بگیرم و چجوری کارتشو پس بدم و ... _ همیشه میگفتم آدمی که میشینه پشت ماشین، ناگزیر از تصادفه... ولی امیدوارم تو اولین تصادفم، من مقصر نباشم! الان مثل آدمی که به آرزوش رسیده، واقعا خوشحالم انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده... دیگه میتونم راحت بزنم به هرکی خواستم! _بعد از یک سال و نیم رانندگی با گواهینامه دیگه واقعا وقتش بود (اگه بخوام رانندگی بی گواهینامه رو حساب کنم، بیشتر از ۸سال میشه!) _ یادم رفت از اون آقای راننده تاکسی مهربون تشکر کنم _ وارد خونه که شدم، خانوم پاک نژاد (معلم زبان راهنمایی شاهد و همکلاسی دبیرستان مامانم) و دکتر طباطبایی روبروم وایساده بودن! اومده بودن دنبال پسرشون که داشت با داداشم سازه ماکارونی درست میکرد... بعد از سلاملک و روبوسی و اینا با نگرانی میگه تصااادف کردههه بودیییی؟! (واقعا به همین سرعت؟؟؟ من هنوز برا مامانمم تعریف نکردم، چطور شما باخبرین؟!) _ پدرم هنوز نصیحتاش تموم نشده... میگه باید نگاه میکردی گواهینامش اصل باشه! هولوگرام داشته باشه! (خب گواهینامه الکی از کجا بیاره تو اون لحظه؟) میگه بلافاصله بعد از اینکه شمارشو گرفتی هم باید زنگ میزدی ببینی واقعا گوشیش زنگ میخوره یا نه! (آخه پدر من وقتی گواهینامش دست منه چرا باید شماره الکی بده؟ -_-) _ مامانم کلی خاطرات تصادفاشو تعریف کرد... میگه هنوزم اگه تصادف کنم هول میشم! (فائزه بهم گف صدات میلرزید، کیانا گف دستات میلرزید!) _بابام میگه غصه نخوریا... ماشین مال تصادف کردنه! قبلنا میگف این ماشین باشه دست تو، به هرچی بزنی تو چیزیت نمیشه، ولی طرف داغون میشه! فقط به آدما نزن که میفتن میمیرن، تا آخر عمر باید پولامونو بدیم برا دیه ش! _چراغ check ماشین روشن شده بود، بعد از اون ضربه دیگه خاموش شد _حالا کی حوصله داره ماشینو ببره تعمیرگاه؟ اونم شنبه ی شولوووغ با ۵تا کلاس از ۸صب تا ۹ شب بدون حتی نیم ساعت وقت استراحت :/ [ شنبه 18 اسفند 1397 ] [ 12:36 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] •_•رفتم پستا و کامنتای چن سال قبل وبلاگمونو خوندم :/ چقد بینمک و بداخلاق و خودشیفته و مغرورم!! اه اصن بدم اومد از خودم چه صبری دارن کسایی که منو تحمل میکنن و ناراحت نمیشن از دستم معذرت خواهی عمیییقی بدهکارم به همه -_- امیدوارم بزرگ شم یه کم... _ چقدر این روزا دغدغه هامون فرق کرده نسبت به روزایی که مدرسه میرفتیم...
[ پنجشنبه 16 اسفند 1397 ] [ 02:51 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] یه حس دوست نداشتنی که نمیدونم اسمش چیه!!چن وقتیه دلم نمیخواد پُستامو ارسال کنم! میام اینجا فکرای آشفته مو جم بندی میکنم و هرچی که در لحظه تو ذهنم میگذره رو مینویسم؛ همیشه همین کارو میکردم... این نوشته ها خیلی وقتا به دردم خورده... ولی جدیدا بعد از این که میخونمشون حس خوبی ازشون دریافت نمیکنم! انگار سبک نوشتنم عوض شده! یا مث یه آدم عصبی غرغرو که کاملا حق به جانب داره از همه چی شکایت میکنه!! یا انقدر لوس و بی محتوا که حتی ارزش وقت گذاشتن برای خوندن مجددو نداره! در نتیجه ، با اینکه میدونم بعدا همیناس که میمونه و خاطره میشه، ولی پاکشون میکنم! :/ از ترم ۴ دانشگاه چه خبر؟؟ هیچی... دانشگاه رفتن دیگه خیلی کار متداول و تکراری ای شده... این ترم همه ی استادامون مَردن غیر از یکیشون ؛ که یه دختر دانشجوی دکتراس، با یه صدای آروم و نازک و قد نسبتا کوتاه و اندام ظریف... که به حرفای بیمزه ی بچه ها هم کلی میخنده!! (آمار۲) همه شون خیلی باسواد تر و باتجربه تر از استادای ترمای قبل به نظر میرسن! و استاد یکی از درسامونم همون مدیرگروه سخت گیرمونه -_- (اُ آر ۲) یکی از استادامونم کلا با عبارات و اصطلاحات اینگیلیسی حرف میزنه، لابهلاش یه چن کلمه ای هم فارسی میگه :| عددا رم اینگیلیسی مینویسه رو تخته! از روی پاورپوینت و اکسل کاااملا اینگلیسی با کلمات تخصصی درس میده و میگه پروفسور فلانی تو دانشگاه نمیدونم چیچی آمریکا همینا رو به دانشجوهاش درس میده!!! (حسابداری صنعتی ۲) یکی دیگشونم که انگار اختلال دوقطبی و وسواس فکری و اعتراف علیه خود داره :| اینو بعدا باید بیام مفصل دربارش بنویسم... (زبان تخصصی۲) البته پُست استاد زبان ترم قبلم مونده! درباره ی اونم حرف زیاد داشتم!! خوش اخلاق ترین استاد این ترمم همون استاد اخلاقمونه ^_^ که انقدرررر با لهجه ی غلیظ قمی حرف میزنه، که بچه ها با هر جملش کلی میخندن! D: دیروز چن نفر تو دانشگاه با یه طومار بلند و بالا وایساده بودن؛ یه نامه به مجمع تشخیص مصلحت نظام بود... به هرکی رد میشد میگفتن اگر با FATF مخالفید بیاید این پایینو امضا کنید... و اون پارچه ی بزرگشون پررر بود از امضا... خودکارو گرفت سمتم، گفتم نه مرسی... داد زد نههههه؟؟؟؟؟ ینی واقعا مخالف نیستی؟؟؟؟ :/ کلی جلوی خودمو گرفتم که جوابشو ندم و حرص این همه آدم بی لیاقت با اعتقادات مسخره و احمقانه شونو سر اون بچه خالی نکنم!! فقط نگاش کردم و رفتم... حتی نفهمیدم از طرف کودوم انجمن دانشگاه بودن! تو قم زندگی کردن، با وجود همه ی احساس امنیت و آرامشی که داره، مشکل همشهری بودن با آدمای خشک و متعصبم داره!! میخواستم دربارهی دکتر ظریف بنویسم؛ ولی انقدر ناراحتم که نوشتنم نمیاد... ما موندیم و آینده ی وحشتناکی که در انتظارمونه... ال کلاسیکوی امشب انگار شبیه سازی بازی ایران ژاپن بود!! داغ دلمو تازه کرد... چن روز پیش که سوار مترو بودیم، انقدر شلوغ بود که داخلش دیگه هیچی جا نداشت؛ یه آقای قد بلند اما لاغر و بی جون، وایساده بود بغل در، کنارشم یه خانوم و آقای دیگه؛ رسیدیم به ایستگاه بعد، در که باز شد یه آقای تپل گنده از بیرون هی تلاش میکرد که خودشو جا کنه تو! آقا لاغره دستشو محکم گرفته بود به میله که نخوره به خانومه... تو اون سرو صدا و هیاهوی جمعیت، هی میگف آقا هل نده خانوم اینجاست! آقا تپله هم داد زد خانوم بره واگن خودشون!! چرا اومده اینجا؟ من عجله دارم! و باز شرو کرد به هل دادن... دوباره آقا لاغره با صدای آروم گفت هل نده آقا جا نمیشی! که آقا تپله یدفه وحشیانه یقه ی آقا لاغره رو گرفت کشید و پرتش کرد از مترو بیرون!!! خودش اومد تو جاش وایساد و داد زد: دیدی جا شدم؟؟ :/ (تو آدمی یا...؟!) آقا لاغره هم عصباااانی شد... میخواست بیاد تو، جای اولش وایسه اما نمیتونست! اونم یقه ی آقا تپله رو گرفت که بکشتش بیرون اما زورش نمیرسید! حالا در مترو هی داشت بسته میشد ولی این دوتا اون وسط داشتن کتک کاری میکردن!! بقیه هم همینجوری وایساده بودن نگاه میکردن :| در آخرین لحظاتی که مترو داشت حرکت میکرد و آقا لاغره داشت جامیموند، خودشو کشید تو و فیس تو فیس آقا تپله وایساد و در بسته شد!! با فاصله ی چند میلیمتری همدیگه وایساده بودن و هیچ جایی برای تکون خوردن نداشتن! آقا تپله هنوز داشت قلدری میکرد و آقا لاغره مصلحتو در صبوری دید و آرامششو حفظ کرد تا فقط زمان بگذره و برسن به ایستگاه مقصد! همین یه نمونه ی ساده از رفتارای غیر انسانی، جوری هک شده تو ذهنم که هربار یادش میفتم، میگم فقط خداروشکر که من تهران زندگی نمیکنم و فقط گاهی اوقات گذرم به اونجا میفته... خداروشکر!! باز درحال انتخاب عنوان و ویرایش متن خوابم برد!!
[ پنجشنبه 9 اسفند 1397 ] [ 03:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |