یادآر
[ شنبه 26 مرداد 1398 ] [ 08:07 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
یادآر
داشتم تو اینستا میگشتم
یاد سوم دبیرستان افتادم که مینا و چن نفر دیگه از این هنر های نقاشی بلدن بودن خوشگل موشگل های ریز میکشیدن روی این کاغذ یادداشتی ها که بالاشون چسب داشت و میچسبوندن بالای تخته و کلاسو قشنگ تر میکردن یادش بخیر [ شنبه 26 مرداد 1398 ] [ 08:07 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] Left aloneآیا رواست نمره ی OR الان بعد از ۲ماه و خرده ای بیاد؟ که ۱۷ نفر افتاده باشن؟ (تازه اگه بالای ۹ ها رو پاس شده فرض کنیم) با چنین مدیرگروهی که همه ازش مینالن چه باید کرد؟ جالب اینجاست که خودش فک میکنه منظم ترین و دقیق ترینه! از طرف شورای صنفی با مسئول آموزش مجازی جلسه داشتیم؛ گفتیم چرا رشته ی ما در برگزاری کلاسای ترم تابستون باید انقدر ضعیف عمل کنه؟ سریع پرسید دانشکده مدیریت هستید؟؟ با تاییدِ ما یه آهی کشید که معلوم بود دلش خیلی بیشتر از ما پره! گفت والا ایشون از چند ماه قبل که اومده، با ما اصلا همکاری نمیکنه، حتی نمیذاره استادایی که قبلا همکاری میکردن بیان شرکت کنن!! درحالی که مدیرگروه قبلی خودش برای هرچیزی اعلام آمادگی میکرد و داوطلب بود هر جا کمبودی هست خودش جاشو پر کنه... از بهمن ماه گذشته به ایشون گفتیم هر استادی که شما معرفی کنی، با هر دستمزدی که شما پیشنهاد بدی میاریم برای تامین محتوا، اصلا از بقیه ی دانشکده ها میزنیم که برسیم به شما... قبول نکرده! انقدر که "وسواس علمی" داره! همه چیز ترم تابستونی هم باید با تایید مدیرگروه انجام بشه... گفتیم پس دروس اختصاصی که از لیست ترم تابستون حذف شده...؟ لبخند تلخی زد و بحثو عوض کرد...! بریم تا فارغ التحصیلی با یه مدیرگروه محبوووب که نه درست درس میده نه خوب نمره میده نه مجوز برای درسای پیش نیاز میده و نه راه جبران ترم تابستونی رو باز میذاره :) _ لازمه بگم من پاس شدم؟ یا دیگه گفتن نداره؟! همونی بود که میان ترمشو از ۹ نمره ۱.۲۵ شدم :)
[ جمعه 25 مرداد 1398 ] [ 03:02 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] خبر گسترش ساختمان دانشکده
خبر کوتاه بود و جانکاه
خوبتون شد ؟ انقد نرفتم اونور دیوار دانشکده تا توی بیمارستان روانو ببینم از اونجا منتقلشون کردن به یه مرکز دیگه ولی ساختمونشو قراره اضافه کنن به دانشکده ما ولی من اون ساختمون خالیه بدون آدماش به چه دردم میخورن یعنی دیگه قرار نیس یهو از اونور دیوار یه لیوان شیشه ای پرت شه وسط حیاط ما و صدای داد بیاد یا دیگه یدفعه موزیک رقص دار پخش نمیش از دفتر مدیریتشون که یکی تند تند آهنگا رو قطع کنه بعدشم تق تق بزنه رو بلندگو بازم صدای داد و خاموش شدن موزیک [ دوشنبه 21 مرداد 1398 ] [ 07:38 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] دیوانگی
یه خونه متروکه ک کلید شو داده دست ی نفر که هر وقت دلش خواست بیادو یه چرخی توش بزنه تو ایونش وایسه روبروی قشنگی های حیاطش چای گرمی بخوره بعد با تیشه ی قسمت دیگه خونه رو خراب کنه و بره دوباره درو قفل کنه تا کسی دیگه ای نیاد نه برای ترمیم نه برای خرابی بیشتر
"اسم یه نویسنده خارجی مثلا " :)) [ چهارشنبه 16 مرداد 1398 ] [ 11:08 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] پیوست
امروز برای یه سری کارای اداری شورای صنفی رفته بودم دانشگاه
مسئول دبیرخونه که میخواست یکی از نامه ها رو بفرسته پرسید: نامه تون پیوست داره؟ گفتم نه... بعد جلوی قسمت پیوست نامه یه چیزی نوشت و داد دستم نگا کردم دیدم نوشته: "صلوات بر محمد و آل محمد" خندم گرفته بود که چرا همه چیو باهم قاطی میکنن؟! امشب داشتم لابهلای پوشه های قدیمی دنبال چیزی میگشتم یه نامه پیدا کردم از طرف مدرسه به ثبت احوال؛ گواهی اشتغال به تحصیل بود که امضای خانوم آزادی هم پایینش بود... یدفه نگا کردم دیدم بالای برگه نوشته پیوست : صلوات !! فهمیدم خیلی کار رایجیه مث اینکه! من در جریان نبودم! دیدید وقتی یه چیز جدید یاد میگیری یا چیزی توجهتو جلب میکنه، از همون لحظه هییی موردای بیشتر و بیشتر ازش می بینی؟؟ خیلی جالبه تو یه پوشه ی دیگه یه برگه ی انشا پیدا کردم از راهنمایی؛ البته من چرت و پرت زیاد نگه میدارم ولی اینو احتمالا چون انشای قشنگی بوده نگه داشتم که شاید بعدا دوباره ازش استفاده کنم! یه ۲۰ بزرگ قرمز هم وسطش بود که اینطور امضا زدن مشخص بود کار خانوم وزیریه! نوشته بود: بیست هزار آفرین دخترم، موفق باشی گل مینای من انشا رو خوندم، درباره ی طبیعت بود... ولی اصلااا لحنش شبیه متنای من نبود! فهمیدم این یکی از همون انشاهایی بوده که فائزه برام نوشته و من رفتم بیستشو گرفتم جا داره از همین تریبون باز هم تشکر ویژه ای بکنیم از فائزه خانوم مرسی که هستی مرسی که بودی پیک نوروزی کلاس پنجممو پیدا کردم انصافا خیلی قشنگ درستش کردم! پر از نقاشی و کادرای جینگوله! یه جا نوشته: دختر باهوشم که به علوم خیلی علاقه مندی؛ از هر بخش علوم چند سوال طرح کن و پاسخ بده بعد من سوالا رو طرح کردم و پاسخ دادم اما اولش یه توجه بزرررگ نوشتم: اولا من دخترت نیستم! (چشام داره درمیاد از ناباوری!) دوما من اصلا باهوش نیستم! (خودزنی چرااا؟ معلوم نیس با کی داشتم لجبازی میکردم!) سوما من به علوم علاقه ندارم و ... (تازه "وغیره" هم داره تمومش نمیکنه!) خداااای من چقد گستاخ بودم!! باورم نمیشه (خنده ی شرم) ینی هیشکی نبوده یه چیزی بهم بگه؟ یه کنترلی، یه تذکری...! خب آخه این پیکا رو تحویل معلممون میدادیم! ( که احتمالا خودشم سوالا رو طرح کرده بوده) بعدم پیکای برترو میدادن دست مدیر و معاون!! یه جای دیگه باید از درسای جغرافی و تاریخ و مدنی هر درس از خودمون امتحان میگرفتیم پررو پررو تهش یه ۲۰ دادم نوشتم آفرین به خودم! اه اه اه [ دوشنبه 14 مرداد 1398 ] [ 09:04 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] ☆sometimes the thing you're searching for your whole life Is right there by your side all along You don't even know it Peter Jason Quill [ دوشنبه 14 مرداد 1398 ] [ 12:34 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] یادداشت شماره پنج
ی شبایی مثل امشب برعکس دیشب تو شاد ترین حالت خودمم :))
و غرق در لذتم :| همین طوری الکی آدمی دلخوش به همین چیزای قشنگ و کوچیک دور و برشه قلبم انگار تند تر می تپه بی دلیل و خداروشکر ب خاطر همین قشنگیا و مهربونی های دلخوش کننده [ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 02:40 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] بیمارستان روانی
نادر ابراهیمی ب زنش میگه من نمیگم ک دیگه خسته نمیشیم
من میگم ما دیگه خسته نخواهیم ماند از اونور میگه کتاب خوندن زیادش جالب نیس چون نمیزاره تو دنیای واقعی بیرونو لمس کنی تجربه زیسته درست کنن اونایی ک میخان یادت بدن داستان بنویسی میگن تجربه زیستت رو زیاد کن :| مرسی نمیدونستم یکی از چیزایی ک من دوس دارم ببینم دیدن توی بیمارستان روانی عه اونم وقتی بین مون فقط ی در باز فاصلس حیفم میاد چهار سال دانشگاهم تموم شه وقتی فقط تو ی قدمی بیمارستان روانیم نرم اون تو رو ببینم تو حیاطمون ی دیوار المینیومی کشیده شده ک سوراخ های ریز داره ک فکر کنم جای پیچ های دراومده اس بلندگو داشت اعلام میکرد که زمان ملاقات تموم شده و هر چه سریع تر ب داخل ساختمون برگردن. پا شدم از وسط کلاس تجزیه الاینده اومدم بیرون و رفتم تو باغچه :)) که بتونم نگاهم کنم از نظر من صحنه ب شدت غم انگیزی بود بابایی ک لباس آبی بیمارستانو پوشیده بچه ای تو بغلشه و سرشو گذاشته رو شونش و زنی که چادرش افتاده کنارش و داره خانواده شو نگاه میکنه اون طرف ی مرد آبی پوش دیگه با مادر و پدرش داشت خودافظی میکرد و حیاطی ک پر بود از صحنه های کوچیک ک انقدر نگاه کردم تا حیاط خالی شد دوباره شد همون بیمارستان خالی ک فقط دیوار های بلند ساختمون هاش پیداس و یه عالمه زندگی تو خودش و لای در و پنجره هاش قایم کرده شاید پرستار ی بیمارستان روانی بود شغل جالبی باشه شایدم اخرش خودتو از دست بدی و از پرستار ب بیمار تبدیل شی ولی دلم میخاد برم شدیدا مخصوصا اون بیمارستان شایعات عجیبی هم پشتش هست [ چهارشنبه 9 مرداد 1398 ] [ 02:36 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یاداشت شبانه. چهارم
میشد الان لباسا رو پیچید تو ی کوله و اسپیکر رو برداشت و بدون گوشی اینترنت دار رفت سوار قطاری شد ک مقصدشو نمیدونیم
قطار بدون سر نشین بدون لوکوموتیو ران واگن هایی با چراغ های خاموش و موکت های پاره و خاک گرفته کفش ک تنها نورش چراغ بالای سر منی باشه ک هدایتشو ب دست گرفتم شاید اگه سیگار میکشیدم لاب لای وسایلم چنتا پاکت سیگار وینستون سیلور هم بود با ی فندک گازی قدیمی که گاز مایع ش کفاف ی هفته مو فقط میداد سیگار گوشه لب پاها روی هم انداخته شده روی صندلی جلویی و موزیک از اسپیکر روشن که تا چن تا واگن خالی پشت سرم صداش فضا رو پر میکرد پخش میشد و صحنه دراماتیکی رو میساخت اما ن تاحالا سیگاری کشیدم ک بلد باشم ن کوله پشتی مناسب سفری دارم ن حتی هنوز تصمیم گرفتم قراره تو این سفر بی بازگشت چیا گوش بدم و کدوم. گلچینی رو با خودم ببرم شاید از ایرانی ها سیاوش قمیشی و چن تا ریمیکس قوی از شادمهر و تصنیف های همایون شجریان و اهنگ های ناب علیرضا قربانی چار پنج تا از خوب های رستاک و دو سه تا از رضا یزدانی البوم خفن های شاهین برا وقتی ک حال هیچی نیس یا سوگند و شایع مقدار کمی چاووشی و اهنگ نفس مهدی یراحی ولی من حتی هنوز مهم تر از همه قطار خالی شو هم ندارم برم وایسم جلوی نیمکت های چوبی کوله بدست و هدست ب گوش تا قطار ساعت دو بامداد ب مقصد جنوب برسه پیرمرد متصدی ایستگاه اصرار کنه ک اون ساعت هیچ قطاری از اینجا رد نمیشه و تو جنوبی ترین نقطه ممکنیم جنوبی نداریم ک مقصد باشه وقتی رفت پشت شیشه انتظامات نشست و سرش کج شد ک مطمعن بشم خابش برده راس ساعت دو برم سوار قطاری بشم ک سوت ش کل شهرو پرمیکنه هر شب این ساعت [ سه شنبه 8 مرداد 1398 ] [ 02:00 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانه. 3
اومدم اعتراف رفتار های بچگانه و بیمزه قبلنمو بکنم ک تغیر شون دادم
مثلا من سوم دبیرستان دوست داشتم مینا فقط با خودم دوس باشه با فاطمه غفوری زنگ تفریح ها میرفت بیرون کلاس خوشم نمیومد ناراحت میشدم این بچگانه ترین شون بود ک دقیقا از چهارم اصلاح کردم خودمو *_* ی رفتار دیگم ک بنظر بقیه بد بود ولی خودم مشکلی توش نمیدیدم اینکه نظراتمو تغیر نمیدم و نمیخام قبول کنم ک اشتباه کردم ولی اینم تغیر دادم الان دو مدله یا اشتباهمو قبول میکنم و تغیرش میدم یا بازم اشتباهمو قبول میکنم ولی چون خودم باهاش حال میکنم و ب کسی ضرر نمیرسونه ادامش میدم . اعتراف بعدی اینکه فاعزه هستم استاد اشتباه های آگاهانه کردن ی حس عجیبی عه کاری رو فقط و فقط بخاطر دلت انجام دادن البته خیلی کم پیش میاد ک تصمیم بگیرم اشتباه اگاهانه بکنم شاید فقط یبار شاید )با خودم حرف میزنم ( شاید ک منظم بشه [ سه شنبه 8 مرداد 1398 ] [ 12:22 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانه. 2
امشب دوس دارم مدام بنویسم
از چیزی ک نمیدونم چیه از حرفی ک بلد نیسم بزنمش کلمه هایی ک توانایی جمله سازی باهاشونو ندارم انگار همه جمله ها اول ذهنم قفل شدنو نمیزارن منظورم رو برسونم ما به این زندگی عادت کردیم *** داشتم فک میکردم ب بچه های دانشگاه و کانون ادبی منی ک اصن دغدغه سیمرغ نداشتم و تو فاز اعلام نتایجش نبودم بیدار میشم و میبینم جزو 7 تای اولم با ناراحتی ازم پرسید چ حسی داری الان ؟ و خیلی زشت بود به ادمی ک رویای فینالو کلی با خودش چیده بود و چن باری با شوق از حضورش تو اختتامیه گفته بودم بگم هیچی و واقعا هیچ حسی نداشتم چون هیچوقت منتظرش نبودم و برام جدی نبود شاید باید بیشتر خودمو باور داشته باشم گف چجوری حست الان ؟ گفتم هیچی خب خوشالم دیگه گف فقط همین ؟ گفتم ن خب ادم کلا خیلی ذوق میکنه دیگه گف داری دروغ میگی و طبیعی نشون میدی خودتو *: جهت سامان بخشیدن ب ذهن نامنظمم [ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 03:02 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانههیچوقت چیز های کامل و بی نقصو دوس نداشتم حتی آدم ها رو باید بدونم اشتباه ها رو بدونم بدی هاشونو حس کنم باهام خود واقعی شون بودن نه اینکه تصویر ایده الی که خودشون خواستن رو نشونم بدن حتی بنظرم این جمله غلطه ک میگه عشق کورت میکنه نمیزاره بدی های مقابلت رو ببینی عشق واقعی اونه ک بدی هاشو بدونی و بازم ذره ای از حست ب اون جسم یا شی کم نشه و گرنه همه بلدن ک خوبی ها رو دوست داشته باشن شاید شماره یک
[ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 02:16 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] سوءتفاهماین موقع همان لحظه ای است که برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و با خودت میگویی چگونه برگردم؟ برای این ک به اینجا برسم سختی های زیادی کشیدم و زخم های زیادی برداشتم. با این وجود تو میدانی اشتباه آمده ای! میدانی که فکر و اعتقاد اولی غلط بوده! اصلا میدانی چرا یک انسان معتقد اغلب می ترسد نسبت به اعتقادش شک کند؟ آخر چگونه به تاول های کف پایش بگوید تمام مسیری را که آمده، اشتباه بوده و حالا باید بنشیند یا که برگردد؟ سوءتفاهم های زندگی ما جگرسوز است! مستقیم سراغ ریشه میرود و زخم های عمیقی را میزند. خب ممکن است وقتی که فهمیدی اشتباه میپنداشتی، به انتخاب خودت یا به زور روزگار با مسئله کنار بیایی و پرونده اش را ببندی. اما زخمش هیچ گاه خوب نمیشود و هر از گاهی به بهانه های مختلف زخمش سرباز میکند و میشود آنچه که نباید بشود. زندگی همین است. فراز و نشیب های زیادی دارد. خیلی کوتاه است و در عین حال به شدت بی رحم. اما خب چه میتوان کرد؟ گاهی یکدفعه چراغ ها خاموش و روشن میشود و تو نمیفهمی چه شده است. به نظرم باید گوشه ای بنشینیم و قهوهِ مان را بنوشیم. بعد در همان حال به دنیا نگاه کنیم و فقط لبخند بزنیم! "عشق دانشکده تجربه انسان هاست گرچه چندی ست پر از طفل دبستان شده است" یه بخش کوتاه از یه متن بلند که نویسندشو نمیشناسم... [ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 01:14 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : آشفته و سرگردان
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 4 مرداد 1398 ] [ 01:08 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |