˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

مطلب رمز دار : یه روزِ بد

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ شنبه 21 اردیبهشت 1398 ] [ 09:48 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شورای صنفی۳

کل آخر هفته رو منتظر بودیم که شورای نظارت نتایجو اعلام کنه
در هر دو صورت خوشحال بودم؛
اگه رای میاوردم میرفتم دنبال برنامه هایی که داریم
اگرم رای نمیاوردم میرفتم دنبال زندگیم بدون دردسر و مسئولیت!

شنبه ۱۴ اردیبهشت
وقتی رفتم سر کلاس، نماینده کلاسمون بهم خبر داد که انتخابات به دور دوم کشیده شده!
گفتم ینی چی؟
توضیح داد که تو دور اول فقط خودش بالای ۶۰۰ تا رای آورده
و تازه امروز اعلام کردن که هرکس باید بیشتر از نصف کل آراء، رای میاورده!!
ینی حدودا ۵۶۰ تا
خیلی مسخره بود واقعا :/ 
تازه یادشون افتاده که شرایط رای گیری رو توضیح بدن!

تعداد رای های انتخابات شورای صنفی پسرا هم که اصلا به تعداد کافی نرسیده و کلا باطل اعلام شده تا حالا بعد ماه رمضون دوباره تکرار بشه!
برای ما حداقل قرار شده بود تشکیل بشه
ولی انتخابات این دور دیگه محدودیت تعداد نداشت
هرکس که نسبت به بقیه رای بیشتری میاورد میرفت بالا
طوطی که رای کافی رو داشت و ۴نفر که تعداد رایشون خیلی کم بود، از لیست کاندیدای این دور حذف شده بودن؛
۸ نفر باید از بین ۱۶ نفر انتخاب میشدن
دیگه کار سختی نبود
یکم از تبلیغات دور قبلمون باقی مونده بود که پخش کردیم دوباره
تا شب هم به هرکسی تو هر رشته ای که میشناختم تو دانشگاه، دوستای دور و نزدیک و فامیل و اعضای کانونا و انجمنا و کلاسای غیر درسی پیام دادم و یادآوری کردم که فردا قراره دوباره انتخابات برگزار بشه...


یکشنبه ۱۵ اردیبهشت
دوباره از ۹ صبح رای گیری انجام شد
با تمام نقایصش
که میتونستن با شماره دانشجویی کس دیگه بیان رای بدن
و کاندیدا پای صندوق وایمیستادن میگفتن اسم منو بنویس و کسی چیزی بهشون نمیگفت!!
تا ۵ بعدازظهر
فقطم تو دانشکده ی ما
بعدم صندوقو بردن برای شمارش آراء
دو نفر از بچه های کلاسمونم به عنوان نماینده ی ما رفتن برای نظارت

شب، یکیشون بهم خبر نتایجو داد
ولی قرار شد فعلا چیزی نگیم تا خود شورای نظارت اعلام کنه...


۴شنبه ۱۸ اردیبهشت
وقتی بعد از افطار آنلاین شدم
دیدم تقریبا تو همه ی گروها یه نفر نتایج شورای صنفی رو فرستاده
و بقیه تبریک گفتن

نفر اول خانوم طوطی
نفر دوم یکی دیگه
نفر سوم و چارم و پنجم هم ائتلاف ما ^_^

بماند که چقد شیرینی باید به خانواده و دوستا و همکلاسیا بدم...

و اینگونه شد که من بدون هیچ رزومه ای با ارشدا رقابت کردم و شدم از اعضای اصلی شورای صنفی :)
باشد که لایق رای دوستان باشم و در راه رفاه دانشجویان گام بردارم


[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ] [ 05:40 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شورای صنفی۲

۳شنبه ۱۰ اردیبهشت
۷صب پاشدم رفتم دانشگاه، از ۹ صبح رای گیری تو دانشکده ما شروع شد و تا ساعت ۲ونیم ادامه داشت
ما عم بعد از اینکه رایمونو دادیم با نرگس و بقیه بچه های کلاس رفتیم همایش کارآفرینی که مدیر گروه سابقمون اجبار کرده بود شرکت کنیم :| و بعد که تو اون سالن کوچیک جا نبود خیلیا بشینن، پشت تریبون میگفت من خیلی خوشحالم از این حجم استقبال دانشجوها 
و دقیقا لحظه ای که از سالن خارج شدیم پذیرایی آوردن چه پذیرایی ایییی
و این قسمت ضرر ماجرا بود که خیلی تو دلم موند! 
بعدم رفتیم برای فیلم ۲۳ نفر که با حضور تهیه کننده و چن تا از بازیگراش (اسیرای تو فیلم، آزاده های الان) اکران میشد
فائزه و مامانمم اومده بودن
بعدم رفتیم ناهار (یادش بخیر اون موقعا ناهار میخوردیم)
تا اینکه بعدازظهر شد و صندوق رای منتقل شد به دانشکده علوم پایه
و سر کلاس بعدازظهر متوجه شدیم که تعداد آراء خیییلی کمه و گفتن باید حداقل به هزار و صد و خورده ای برسه
ینی تعداد ۲۵درصد دانشجوها
و تا اون موقع فقط ۵۰۰ نفر رای داده بودن
( رای گیری خواهران و برادران طبق معمول جداگانه انجام میشد)
ما که مطمئن بودیم تا الان رای آوردیم
چون کاندیدهایی که تبلیغات کرده بودن خیلی کم بودن و از ۲۱ نفر، ۹ نفر به عنوان اعضای اصلی و ۳ نفر هم علی‌البدل انتخاب میشدن
اما خود رای گیری باید ادامه پیدا میکرد؛
از کلاس اومدم بیرون و با نماینده کلاسمون رفتیم به سمت محل رای گیری
اون داخل دانشکده وایساده بود و بچه ها رو دعوت به رای دادن میکرد
منم بیرون تو آفتاب جلوی در خوابگاه
و برای هرکی رد میشد توضیح میدادیم که شورای صنفی چیه و چیکار میکنه و به نفع خود دانشجوهاست که تشکیل بشه و دانشگاه چون میخواد این نهاد منحل بشه و دانشجوها نتونن تو تصمیمات مسئولین دخالت کنن، هی شرط و شروط میذارن که انتخاباتو باطل کنن!
خیلیا که میگفتن ما کسی رو نمیشناسیم
میگفتیم برید سفید بندازید (دیگه غیرقانونی بود تبلیغ خودمونو بکنیم)
میگفتیم فقط باید رای تون شمرده بشه و به حد نصاب تشکیل شورا برسه
بعضیاشون که بازم نمیرفتن رای ردن (بی لیاقتا)
دلم میخواست تغییرات مثبت دانشگاه فقط برای اونایی که وقت گذاشتن رفتن رای دادن‌ اعمال بشه!!
این عملیات طاقت فرسا ادامه پیدا کرد تا ساعت ۶ که دیگه آخرین کلاسا هم تموم شدن و خیلیا داشتن برمیگشتن شهرشون و دانشگاه هر لحظه خلوت و خلوت تر میشد
مسئولین رای گیری رو راضی کردیم صندوقو از دانشکده ببرن تو خوابگاه
مرضیه که رفته بود خونشون (دیروزشم که داشتیم تبلیغات میکردیم رفته بود نمایشگاه کتاب:/)
اما زینب به من و فروغ ملحق شد
۳تایی تو ۳طبقه ی خوابگاه میچرخیدیم و تا ساعت ۷ونیم که پایان زمان رای گیری بود، دونه دونه در اتاقا رو میزدیم و میگفتیم برن پایین رای بدن
 رای ها شد نزدیک ۸۰۰ تا
ولی دیگه به نظرم کسی نمونده بود که رای نداده باشه!
آخه چجوری ۱۰۰۰ و خورده ای رای میشه فقط ۲۵ درصد دانشجوها؟؟
از صب سرپا بودم ، قندمم افتاده بود، وقت دندون پزشکیمم داشت دیر میشد!
شب که شد دیگه بقیه ی کارو سپردم به زینب و فروغ که خوابگاهی بودن
هنوز خوابگاه ارشدا مونده بود ، هرچند اونا زیاد شرکت نمیکنن تو فعالیتا...

تو راه دندون پزشکی خواااب بودم پشت فرمون
پامم اصلاااا جون نداشت تو اون ترافیکا پدالا رو فشار بدم
با هر مشقتی بود خودمو با نیم ساعت تاخیر رسوندم و منشیه گفت دو مورد اورژانسی قبل از شما فرستادیم تو اگه بخواید بشینید یک ساعت و نیم دیگه نوبت شما میشه!!
گفتم برو باباااا
پاشدم اومدم بیرون
رفتم خونه ی مامانجون دنبال مامانم
 وقتی ۱۱ ونیم شب رسیدم خونه از خستگی میخواستم بمیرم فقط -_-

تا ساعت ۱۰ ونیم شب رای گیری تو دانشگاه ادامه داشت!
ینی ۳ ساعت بیشتر از وقت مقرر!
محل رای گیری قرار بود فقط تو دانشکده ها باشه
ولی صندوقو تو ۲تا خوابگاه دیگه هم برده بودن و بالاخره با هر مکافاتی بود، رای ها رسیده بود به تعداد هزار و صد و بیست و نه تا!


[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ] [ 04:38 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شورای صنفی۱

اسفند ۹۷
همون اوایل ترم ۴
نماینده کلاسمون، فروغ طوطی، که خیلی دختر پر جنب و جوش و فعالیه، ازم خواست باهاش برم عضو شورای صنفی بشم
گفتم من که تنهایی نمیتونم کمکت کنم... 
از دو نفر دیگه هم خواستیم بیان
یکیشون زینبمونه
انقدر باادب و مهربوووونه این بشر! من تاحالا کسیو شبیهش ندیدم
ولی چیزی که انقد زینبو دوس داشتنی کرده اینه که خیلی درسخون و باهوشه و هر وقتِ هر وقت هر کدوم از بچه های کلاس بهش بگه، میاد هر درسیو میخواد براش توضیح میده! از اول تا آخرشو یادت میده ، ده برابر بهتر و قشنگ تر از استادا هم درس میده و انقد باحوصله مثال برات حل میکنه تا واقعا یاد بگیری!
به شخصه نمره ی خیلی از درسامو مدیون زینبم! مطمئنم خودم هرچقدم عمیق درس میخوندم نمیتونستم جوری که زینب یادم داد، یاد بگیرم!
هر وقت سر کلاس، استاد یه چیزی بگه و زینب خلافشو بگه
هممون مطمئنیم که حق با زینبه و استاد داره اشتباه میکنه!!
یک چنین شخصیتی!

اون یکیشونم مرضیه مونه
خواهر دوقلوش، راضیه، دو ترم از ما بالاتره!
در واقع مرضیه یه سال پشت کنکور مونده تا رشته ی بهتری قبول شه
مرضیه یه جورایی دستیار نماینده کلاسمونه
ینی وقتی طوطی نباشه، مرضیه کارا رو انجام میده
وقتایی هم که میخوایم کلاسی رو ادغام کنیم یا استادی رو تغییر بدیم و اینجور چیزا
رفت و آمدای اداری و نامه نوشتن و امضا گرفتنا رو مرضیه انجام میده
نمایندمون برنامش این بود که با رای ما دبیر بشه و ماهم بشیم تیم اجراییش

همون دبیر ترم آخری انجمن علمیمون
که عضو شورای صنفی هم بود
بهمون گفته بود خب شماها که میخواین فعال باشین چرا نمیرین تو شورای صنفی؟
اونجا شرط عضو نبودن تو انجمنای دیگه رو نداره
چون نهاد علمی نیست، شرط معدلم نداره
بودجه هم تا دلتون بخواد دارن
به اندازه ی اینجا هم لازم نیس از درستون بزنین!
همه شرایطش خیلی منطقی تر بود
ولی قسمت سختش این بود که باید تو کل دانشگاه انتخابات برگزار میشد!
طبق تحقیقاتی که انجام دادم پرقدرت ترین نهاد دانشجویی هم بود
و اگه قرار بود تغییری به نفع دانشجوها انجام بشه یا مشکلی حل بشه، باید از طریق شورای صنفی انجام میشد ^_*
قرار شد رو پیشنهادش فک کنم
و بعد عید تصمیممو گرفتم که میخوام مسئولیتشو قبول کنم
قرار شد ما ۴تا از کلاسمون کاندید بشیم
شاید خیلی وقتا کلی بدوعیم دنبال کارا و دردسراشو تحمل کنیم و تغییر چشمگیری حس نشه و حتی دانشجوها طلبکار و ناراحت باشن از دستمون
ولی حداقل خودمون میدونیم که تو این دوران تحصیلمون یه حرکت مفیدی انجام دادیم و تلاش کردیم برای بهتر شدن شرایط و برداشتن یه قدم مثبت برای خودمون و بقیه^^

روزای آخر فروردین ۹۸
موقع ثبت نام که شد رفتیم ثبت نام کردیم
 ولی به خاطر یه سری بداخلاقی های این دانشجوهای ترم بالایی که فک میکنن چون قدرت دارن میتونن به ترم پایینیاشون زور بگن، دو دل شده بودم و نرفتم مدارک ثبت ناممو کامل کنم :(
تا اینکه روز شنبه ۷ اردیبهشت به شماره ی مامانم زنگ زدن و گفتن تا ۱۲ شب روز دوشنبه فرصت دارید که برای انتخابات تبلیغ کنید!
( نمیدونم شماره ی مامانمو از کجا آورده بودن! من برا همه ی کارای دانشگاه دیگه شماره ی خودمو میدم!)
فهمیدم که همون ثبت نام نیمه کارمم قبول کردن! رفتم مدارکمو تکمیل کردم
نمایندمون سریع همون روز تبلیغاتشو شرو کرد
من و مرضیه و زینب هم ۳تایی ائتلاف کردیم چون هیچ کدوممون نمیخواستیم تنهایی رای بیاریم و بدون بقیه بریم تو شورای صنفی
بهمون نفری ۳۰ تا برگه رایگان میدادن برای تبلیغات
ما روی هم ۹۰ تا برگه داشتیم! ^_^
طراحیشو شب انجام دادم
_ پوسترای بزرگ رنگی (همینجا گفتم یادم باشه اگه رای آوردم یه پرینتر رنگی بگیرم برا انتشارات دانشکدمون!) که چسبوندیم جاهای پر رفت و آمد مث ورودی دانشکده ها، ورودی خوابگاه ها، کنار آسانسور، داخل مینی بوسای دانشگاه، نمازخونه، سلف و...
_ همون پوسترا در سایز آ۶ و سیاسفید که دونه دونه بدیم در اتاقای خوابگاه و بذاریم رو میزای سلف
_ فلِش های باریک کوچولو در حدی که فقط اسمامون روش بود و مستقیم میدادیم دست بچه ها
_ و تبلیغات مجازی
تو گروها و کانالای مربوط به دانشگاه و دوستای دور و نزدیکمون
که اکثر اینا همون روز دوشنبه انجام شد
 به کمک بچه های کلاسمون که واقعا حمایت میکردن ازمون؛
عطیه و بهاره که اومدن کمکم تو سلف تبلیغات شفاهی کنیم،
فاطمه که کمک کرد اون همه کاغذ تبلیغاتو قیچی کرد،
بچه های انجمن علمیمون کلی زحمت کشیدن برامون،
بچه های انجمن اسلامی،
خوابگاهیا تو خوابگاه و حتی تو همایش بزرگ هفته ی خوابگاه ها،
همگی دستشون درد نکنه 




[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ] [ 02:47 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

انجمن علمی

من
از ترم دوم دلم میخواست برم عضو انجمن علمی رشتمون بشم
که کم کم یه رزومه ای جم کنم برا خودم؛

ترم ۳ ، فهمیدم یه نفر از بچه های کلاسمون عضو انجمن شده
گفتم منم میخوام بیام
گفت الان عضو نمیگیرن دیگه! :(

اینا گذشت...
تا اینکه اوایل ترم ۴
چار نفر دیگه از بچه های کلاسمون اومدن از من دعوت به همکاری کردن در انجمن علمی
خیییلی ذوق کردم ^_^
گفتم که اتفاقا خودمم مایل به فعالیت بودم
خلاصه نشستیم کلی ایده دادیم و صحبت کردیم درباره جشنواره حرکت
که چطور رشتمونو معرفی کنیم و دستاوردهای دانشجوهاشو ارائه بدیم، و در عین حال غرفه ی جذابی هم داشته باشیم!
فک کنم جشنواره تو سه روز برگزار شد؛
و نتیجه ش تقدیر از انجمن علمی رشتمون بود به عنوان غرفه ی برتر! ^_^

چند وقت بعدش، انجمن علمی مون فراخوان داد برای گرفتن عضو جدید
من و اون ۴نفر و اون یه نفر اولیه و چن نفر دیگه از بچه های کلاسمونم رفتیم؛
ورودی ۹۴ ای هامون خیلی بچه های فعالی بودن
 انجمن علمی رشتمونو اینا تشکیل دادن! قبلش اصلا نداشتیم!
حتی همین بچه های مدیریت صنعتی عضو شورای صنفی شده بودن و با کمترین عضو، اداره ش میکردن!
ولی حالا که ترم هشتن، میخواستن مسئولیتاشونو واگذار کنن دیگه
برعکس ورودی ۹۵ ای ها انقد آدمای خسته و بی ذوقین که تقریبا از همه امتیازات محروم شدن!!
نمیدونم دقیقا چیکار کردن ولی دیگه نه از کلاسشون عضو انجمن میگیرن نه حتی اردوها رو بهشون خبر میدن!!
و دوباره ورودی ۹۶ ایا که ما باشیم، بچه های زرنگ و خلاق زیاد داره!
 ورودی ۹۷ ایامونم خیلی بی بخارن... ازشون آبی گرم نمیشه...
یه سال در میونه انگار!

یه جلسه ای برگزار شد و شرایط و وظایف اعضای انجمن علمی رو برامون توضیح دادن
مثلا اینکه معدلمون نباید زیر ۱۷ باشه،
هیچ درسی رو نیفتاده باشیم!
هر ساعتی از هر روز هفته اگه لازم شد برای کاری تو دانشگاه حاضر بشیم باید آمادگی داشته باشیم!
جلسه های انجمنو باید جدی بگیریم و حتما حضور پیدا کنیم
ممکنه حتی از درسامون عقب بیفتیم و نتونیم بریم سر کلاس
یا چون بودجه ی خیلی خیلی کمی به انجمن های علمی تخصیص داده میشه ، 
گاهی مجبور بشیم از جیب خودمون بذاریم برای کارای انجمن
و
انجمن علمی نباید طرف هیچ جریان سیاسی خاصی رو بگیره
و عضو هیچ انجمن یا تشکل دیگه ای هم نباید باشیم!
که البته عضویت تو کانون ها رو ازم قبول کردن
مث کانون خیریه بوی زندگی، کانون هلال اهمر، کانون هنرهای تجسمی ترنج و ...
ولی من حتی اگه با موردای قبلی هم مشکلی نداشتم (که خیلیم داشتم)
به خاطر تشکل اسلامی نسل نو با این یه مورد سازگار نبودم!
از دختری که دبیر و همه کاره ی انجمن بود چن تا سوال منطقی پرسیدم که چرا فلان چیز اینجوریه؟ چرا تغییرش نمیدین خب؟
گفت ببین!  برا همین میگم دیگه!
ما اینجا تغییر نداریم؛ فقط طبق چیزی که بهمون گفتن عمل میکنیم!
این طرز تفکر نسل نویی هاس که میخوان همه چیو تغییر بدن! 
ناخودآگاه جوری روتون تاثیر میذاره که ماهیت علمی بودن انجمنو عوض میکنه!
 گفتم آها، ینی اگه عضو بسیج بودم بازم همینارو میگفتین؟؟
خوشم نیومد ازشون -_-
خیلی انعطاف ناپذیر بودن!
 برام کاری نداشت از نسل نو بیام بیرون
ولی در ازاش چی گیرم میومد؟
فکرامو کردم دیدم انجمن علمی جز رزومه سود دیگه ای برام نداره
پس بیخیالش شدم :(

چن نفرمون از جلسه اومدیم بیرون
ولی اون ۴نفر کلاسمون همچنان عضو باقی موندن :)


[ چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ] [ 08:41 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

رمضان ۹۸

یه حسی مث شب یه امتحانی که هرچقد تلاش میکنی، درس خوندنت نمیاد!
و وقتی دیگه هیچ راهی به ذهنت نمیرسه که از گیرش فرار کنی،
تسلیم میشی و میری سراغ کتاب و جزوه ت
ولی در کمال تعجب 
خود استاد یدفه امتحانو کنسل میکنه!!
بعدش زبونت درازه که بگی: من که آماده بودم!

ولی من واقعا آماده نبووودم
تنها قدم مثبتم این بود که همه ی خوراکیامو از جای جای اتاقم جم کنم که در طول روز جلوی چشمم نباشن!

باز شرو شد که مامان هی بگه:
_ تو برا چی روزه میگیری؟
_ خب جون نداری امروزو نگیر!
_ غذاتو کامل نخوردی نمیذارم فردا روزه بگیری!
_ وقتی من راضی نیستم چه فایده داره این روزه گرفتن؟
_ روزه به تو واجب نیست اصلا
_ دوتا رو نگیر،، یکی رو بخور!

اون قسمتی که آدم میخواد خودشو قانع کنه برا روزه نگرفتن،
از خود روزه گرفتن سخت تره!!

حالا هر شب من عین جغد بیدارمااا
امشب که بقیه خوابیدن و به من سپردن که سحر بیدارشون کنم،
چشمام باز نمیمونه
شب قدرم نیس آخه... پس چرا انقد خوابم میاد -_-

?What do we say to the begining of Ramadan
 not today _
وای این خیلی مناسب امروز بود

اینکه امروز روزه نبودم، دلیل نمیشد که برناممو تغییر بدم و صب پاشم برم سر کلاس
اصن غیبتامو نگه داشتم برا همین روزا
این استادای بی ادبم که امتحاناشونو انداختن تو ماه رمضون تا مجبور شیم بریم سر کلاس!
پس من به نشانه ی اعتراض فردا هم نمیرم دانشگاه 
اینم از این هفته! 
تمام


[ سه شنبه 17 اردیبهشت 1398 ] [ 12:14 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

یاسی بیچاره

۱۴ اردیبهشت ۹۸
یاسی مون پنچر شد

یه چرخش کم باد بود، 
هی بهش بی توجهی کردم 
ناراحت شد

رفتیم یه ناهار حسابی بخوریم قبل از ماه رمضون،
بردمون، ولی دیگه برمون نگردوند

بچه ها گفتن بذار ما درستش میکنیم
ولی گفتم الان اگه وسط کار بمونیم چیکارش کنیم بدتره
کاش پنچرگیری رو زودتر یاد گرفته بودم

حتی هیچ اسنپی حاضر نبود ما رو ببره تا دانشگاه
غیر از یه اسنپی دیوونه
انقدرررر بد رانندگی میکرد -_- وای
من که کل مدت نفسمو حبس کرده بودم نمیتونستم راحت نفس بکشم!
هر لحظه ممکن بود یا بزنیم به جایی یا چپ کنیم! :/ واقعا
وای خیلی بد بود
خیییلی بد بود!

یاسی عزیزم کجایی؟!


[ شنبه 14 اردیبهشت 1398 ] [ 01:01 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

!

من چیکار کردم ؟!!!!! باورم نمیشه ک انجامش دادم :| 

[ چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ] [ 04:23 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

I keep my distance, but you still catch my eye

بهش گفتم: الان که دقت میکنم، خیلی شبیه زنبوری!
گفت: اتفاقا تو هم شبیه مورچه ای ^__^


[ دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ] [ 10:55 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

تهران خوب 2

کله سحر ساعت 4 و نیم قرار شد کیانا با باباش بیاد دنبال من و زینب 
مینا هم با باباش بره دنبال نرگسو خاله ی نرگس
پنج دقیقه به پنج رسیدیم ایستگاه و اذون شروع شده بود. تا تهران میرسیدیم قضا میشد از اونور کلی کوله و اینا همراه مون بود که خیلی کند راه میرفتیم 

" کیانای جان برامون پنکیک درست کرده بود با موز و توت فرنگی آورده بود با ساندویج های خوشمزه ای که اسم نداشت مواد کیک مرغ + قارچ " 
مامور ایستگاه هی میگف عجله کنید الان قطار میره ولی از بلند گو هی اعلام میکردن تا اقامه نماز قطار صبر میکنه 
بعد نماز خودمونو به قطار رسوندیم حالا هنوز مینا و دوستش و نرگس نیومده بودن 
برای خودم صندلی کنار پنجره رو انتخاب کردم ، زینب هم اونور نشست و کیانا کنار من 
7 تا صندلی رزرو داشتیم ک یک نفرمون باید تک میشست 
مینا و عطیه جلوی ما نشستن ، نرگس و زینب هم باهم 

نه که خیلی همو دوست دارن و تفاهم بین شون موج میزنه " 

خاله فاطمه تک نشست ، پشت نرگس ی اقایی نشسته بود که خواب بود کل مسیر 
جلوی مینا هم یه دسته پسر بود که معلوم بود باهمن و اکیپ و با تجهیزات .خیلی هم باهم حرف میزدن .
یه نفرشون باید کنار خاله فاطمه میشست ولی خجالت میکشید کلی فکر کرد تا اخرش اومد .

کیانا شب نخابیده بود ولی انقد تو قطار حرف زدیم و خندیدیم که همش فک میکردم اقاعه که خاب بود هر لحظه بلند میشه میاد میکشتمون 

"ساعت 5 صبحم که باشه من با شماها فول شارژم "

مامور قطار اومد ب خاله گف اگر سخته برات میتونی رو هر صندلی خالی که دوس داری بشینی 
ولی اون گفت نه من راحتم

از کنار دریاچه نمک پر اب رد شدیم و طلوع آفتاب قشنگ دیدیم با یه آسمونی که نارنجی ها خوشگلش کرده بودن 

بعدش مینا که هم سویشرت اورده بود هم پالتو.  " ایموجی میمونی ک جلو دهنشو گرفته " 

پالتشو گذاشت رو پای من کوله شو گذاشت وسطمون تا کیانا رو پای من کامل بخابه 
ولی بازم خابش نبرد بچم 

رسیدیم ایستگاه راه آهن و مستقیم با مترو رفتیم ولیعصر 
خوبی ش این بود که به مترو های شلوغ برنخوردیم اون روز و اینکه لازم نبود برا مقصدمون خط عوض کنیم 

از وسط بلوار کشاورز پیاده رفتیم تا پارک لاله و غبطه خوردیم به پسری که با دوچرخه اش از کنارمون رد شد. 
رسیدیم به لاله اون برکه کوچیکی که درست کردن (باغ ژاپنی) عکس هامونو باهاش گرفتیم و رو پل ش لی لی کردیم و بعد دیگه نخاسیم که از کنارش تکون بخوریم . " گرسنگی زیاد " 

ولی بلاخره راه افتادیم تو پارک از کنار خانم هایی که سرخوش وار و به بدترین شکل ممکن نرمش میکردن رد شدیم .

وسط چمن ها با اون نور پردازی رووح نواز  نشستیم 
صبونه مونو خوردیم ولی این وسط هی زینب جیغ میزد که وای مینا یه کلاغ پشت مونه مینا هم خجسته پا میشد میدوید دنبال اینا تا برن

بعد نیم ساعت کل چمن های کنارمون پر کلاغ شده بود هی یاد برندون و نگهبان های شب میوفتادم 
داشتن محاصره مون میکردن که زینب افتاد رو نرگس شروع کرد جیغ جیغ کردن از اونور نرگس داد میزد که از رو من پاشو  کیانا فرار میکرد عطیه پاشده بود وایساده بود 
من و مینا از خنده داشتیم خفه میشدیم من که دیگه نفس کم اورده بودم. و باز صدای جیغ زینب که هی میگف چرا شما دوتا پا نمیشید بریم 
اونا وسایلشونو جمع کردن من شروع کردم از مینا عکس و فیلم گرفتن که به کلاغ ها غذا میداد و دورش پرواز میکردن و میخندید میگف من کلاغ سه چشمم .
دوباره پیاده برگشتیم ایستگاه ولیعصر یذره بچه ها رفتن تست اچ ای وی بدن ک نمیدونم چیشد اینو خاله فاطمه نشسته بود فشار خون بگیره 

ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدیم تا هم به شلوغی های مصلی نخوریم هم اینکه راحت از تو نمایشگاه بیایم بالا تا دوست نرگسو پیدا کنیم که منتظرمون بود .


ادامه دارد ... (به زودی در فصلی جدید )

نصف متنو بعدا یادمون باشه خودمون با ایموجی تصورش کنیم الان حال نداشتم اضافه کنم 







[ جمعه 6 اردیبهشت 1398 ] [ 03:02 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : تهران خوب 1

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ جمعه 6 اردیبهشت 1398 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

سشنبه

سشنبه اس حوالی ساعت 11  و نیم 

اومدم این نویدو به خودم بدم که دیگه روز ها رو نمیشمورم   

یه بن ست ذهنی بزرگ  

نمیدونم اصن کی بود و چندشنبه بود 
نمیدونم کلا چن روز شد اصن 
نمیدونم این داره چند روز میشه 

فقط گذاشتم بگذره و به خودم حق اینو دادم که تا هروقت دلم خواست غصه بخورم تا تموم شه  
تا راه نو و راه حل نو بسازم





پی نوشت : چقد بده برا نوشتن تو اینجا هم دیگه معذبم!!!!!





[ سه شنبه 3 اردیبهشت 1398 ] [ 10:19 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : اردیبهشتِ دوسداشتنیم

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ] [ 08:44 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات