یاد یاران سفر کرده بخیر
[ سه شنبه 27 شهریور 1397 ] [ 10:30 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
یاد یاران سفر کرده بخیرامروز ۲۷ شهریور ۹۷ منو فائزه و کیانا رفتیم سر خاک خانوم جندقیان فک میکردم زودتر از اینا فرصت کنیم بریم سر بزنیم بهش ولی ۱۰ ماه طول کشید! دیگه عادت کردم به زبون بیارم ولی هنوزم باورم نمیشه خانوم جندقیانمون زیر اون خاک های سرد، زیر اون سنگ قبر سیاه خوابیده تو خیالم این روزا داره آخرین روزای تعطیلی تابستونشو میگذرونه و خودشو آماده میکنه تا چن ماه با دخترای دبیرستانی اکثرا گستاخ! سروکله بزنه و انقدررر تکرار کنه "فیزیک خیلی درس شیرینیه" تا همه باورشون بشه و خوب یاد بگیرنش! داره جزوه هاشو مرتب میکنه تا منظم درسشو پیش ببره و کوییز هاشو بگیره! ولی امسالم باز قراره وقت کم بیاره و هی بچه ها رو زنگ تفریح نگه داره تو کلاس تا بتونه درسشو به یه جایی برسونه و همه ی غرها و سروصدا ها رو تحمل کنه و بگه: بخدا من همه ی اینا رو بلدم! اینا رو فقط برای شما دارم میگم تا یاد بگیرین! هفته ی بعدم یه کوییز ۵نمره ای داریم از همین درسایی که امروز دادم! نمره شم تو مستمرتون تاثیر داره!! بعدم بچه ها هی تلاش کنن و انواع ترفندها رو به کار ببرن تا امتحانو کنسل کنن! تو خیالم این روزا خانوم جندقیانمون داره مانتوهای مختلفشو آماده میکنه تا هر هفته یکیشو بپوشه و بیاد مدرسه و نصف صحبت های بچه ها سر کلاس درباره ی لباساش باشه! یا کفشاش! با اون چشمای قشنگ و پوست صاف صورتش، میدونستیم جوون تر از سنش به نظر میاد! امروز رو سنگ قبرش خوندم: متولد ۱۷ / ۱/ ۱۳۵۳ یاد ۱۷ فروردین هایی افتادم که میومدیم سر کلاس و نمیدونستیم تولدشه تا آخر آبان ۹۶ میشه چقد؟ ۴۳ سال و نیم! آخه زود نیس برا سکته کردن؟؟؟ برا ایست قلبی! چقد امیدوارم چیزایی که درباره ی زندگی شخصیش شنیدم اشتباه باشه راستی ما که اونجا بودیم پسر بزرگش با یه آقایی اومدن نتونستم تشخیص بدم شوهرش بود یا داداشش! ولی قسمت عجیبش این بود که پسره کلی بین قبر ها گشت تا بتونه قبر مامانشو پیدا کنه!! آخرشم با شک گفت فک کنم این باشه!! مگه میشه؟! میخواستیم پاشیم سلام کنیم، خودمونو معرفی کنیم اما اونا دور وایسادن تا ما بریم. خدایا، همه ی اون خانواده هایی که رُکن اصلیشونو از دست میدن استوار نگهدار!خانوم جندقیان عزیز: مرگ هرکسی رو باور میکنم غیر از تو! و خوشحالم از اینکه باور نمیکنم؛ چه سودی داره که باور کنم؟ من که هر لحظه با هر چیز کوچیکی یاد خاطراتت میفتم و گریه م میگیره دلم برای دانش آموزایی میسوزه که از نعمت چنین دبیر فیزیکی محروم شدن! راستی خانوم! میدونی روی سنگ مزارت چی نوشتن؟ گل اگر خشک شود ساقه ی آن می ماند دوست اگر دور شود خاطره اش می ماند دوستت داریم زینب جان لطفا براشون فاتحه بخونین
[ سه شنبه 27 شهریور 1397 ] [ 10:30 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] تابستان نوین!!ماه شهریور پر است از خاطرات عشق من من به جان تا زنده باشم عاشق شهریورم سلام سلام! یه مریم داریم اینجا که بعد از چند سال به یه مناسبت قشنگ برگشته و میخاد دوباره بنویسه! شاید خیلی حرف بعد از گذشت چند سال وجود داشته باشه برای گفتن، ولی خب، بیشتر ترجیح میدم شبیه تازه ورود ها، خجالتی یه گوشه واستم و اول ببینم و تماشا کنم تا کمکم یاد بگیرم زندگی کردن توی اینجا رو :) برای شروع یه خلاصه از تفاوت تابستون جدید امسال با بقیه تابستونای طول زندگیم میخام بگم! تابستون 6 سال اول زندگیمون با روزای عادی فصلای دیگه تفاوتی نداشت! 6 سال دوم زندگی، تابستونا مث کلاس مهارت های زندگی گذشت کلاس های مختلف میرفتیم و توانایی های جدید به خودمون اضافه میکردیم! مثلا انواع ورزش ها و قرآن و خوشنویسی و طراحی و نقاشی خمیرسازی و و و...! 6سال سوم ینی از 11 تا 17 سالگی، عشق تابستونمون خوندن کتاب بود! یه عالمه رمان های هیجان انگیز میخوندیم و کلی با خودمون و تابستونمون حال میکردیم! اما تابستون 18 سالگی با استرس وحشتناااکی همراه بود که اجازه نمیداد از تعطیلی ها لذت ببریم و اونم بخاطر انتظار واسه جواب کنکورهامون بود! اما امسال، ماجرا فرق میکرد! افتادیم توی یه روند نرمال و یکنواخت زندگی! تابستونمون شبیه یه ساحل آروم بود که هرکی یه گوشه اش با آرامش مشغول یه کاریه. هروخ بخای بخابی ،هروخ بخای بیدار شی، هر کار عشقت کشید بکنی یا نکنی! در واقع تباهی کامل رو با تابستون 19سالگی تجربه کردیم! امیدوارم سال دیگه نیام بگم تابستون 20 ام با مراسم های خاستگاری گذشت! حالا هم تشویقم کنید تا بازم بیام و چیزای خوشگل بنویسم!
[ چهارشنبه 14 شهریور 1397 ] [ 09:43 ق.ظ ] [ ✿ مریم ✿ ] معجزهعجب روزگاریه! بعضی روزا خدا یه جووووری قدرتشو نشونت میده، که میمونی تو حکمتش!! تو عظمتش! چی میتونیم بگیم غیر از "خدایا شکرت"؟؟ چه خطرایی از بیخ گوشمون رد میشه!!! چقد خوب مواظب عزیزامونه! چه ترسناااک تا دم مرگ میبره و برت میگردونه!! چه هوشمندانه خودشو به یادت میاره! هربار به خودم چیزایی رو یادآوری میکنم ، که بعدا ممکنه حسرتشو بخورم... اما هنوزم جرات انجام بعضیاشو ندارم :/ امروز فهمیدم چقد بی جنبه م!!! به راحتی میخندم و اشک می ریزم از شوق... به همون راحتی هم گریه میکنم و اشک میریزم از غم، از ترس... خدایا خودت میدونی که تحمل درد و رنج عزیزامو ندارم، خودت حواست باشه بهشون!
[ چهارشنبه 14 شهریور 1397 ] [ 12:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] عجب
من دنبال یه معجزه بودم
معجزه شد :) ولی خودشو به بی رحمانه ترین حرکت ممکن نشونم داد :) [ سه شنبه 13 شهریور 1397 ] [ 12:05 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : نمیدونم
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 10 شهریور 1397 ] [ 12:58 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] عید غدیراه این چه وضشه؟! چرا ما اصن سید نداریم؟؟ از بچگی دوس داشتم سید باشم؛عید غدیرا عیدی بدم ۹سالم که بود، با خواهرم و داداشم یه شعر خیلی طولانی از "حسان" حفظ کردیم از کتاب الغدیر آیت الله امینی... خیلی دوسش داشتیم، هرسالم تو مدرسه میخوندیم! یادمه تو دوران مدرسه روز عید غدیر کلا سیدا فرمانروایی میکردن!! حالا نه خودم سیدم نه دوستای خیلی نزدیکم نه هیچ کدوم از فامیلای نزدیکمون بعد از کلی تلاش چن تا سید پیدا کردم! به ترتیب: شوهرخاله مامانم مامان شوهرخاله ی خودم زنداداش زنداییم و پسرعمه ی شوهر دختردایی مامانم همین چن روز پیش (وسطای مرداد) دوتا دخترعموهام با فاصله ی یک هفته ازدواج کردن! مبارک باشه ولی حتی این عضوهای جدید فامیل هم سید نیستن خدایا خودت یه سید برسون عید غدیر سرمون باهاش گرم باشه عیدتون مبارک
[ پنجشنبه 8 شهریور 1397 ] [ 01:17 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |