بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

شوخی با پرستارای باجنبه(طنز)

1.اول همه ی گزارش پرستاری ها با این جمله شروع میشه (بیمار هوشیار و بیدار است)یادتون باشه حتی اگه خواب بودو هیچی هم نمی فهمید باید این جمله رو بنویسید.

2.تاکید کنید که (bed side) دو طرفه بالاست و فیکسه.دقت کنید فیکس بودن از بالا بودن مهمتره.

3.اگه دیدین مریض به حرفتون گوش نداد(حتی اگه غیر منطقی حرف زدین)توی گزارش بنویسید عدم همکاری بیمار.

4.اگه دیدین مریض زیادی غر میزنه بهش بگین به دکتر بگو.بعد که دکتر اومد باهاش برید و بگید به حرف ما گوش نمیده.مطمئن باشید دکتر بهتون اعتماد داره.

5.اگه نتونستین از مریض خون بگیرید،اصلا عذرخواهی نکنید چون پررو میشه.بهش بگید

                                                

 

ادامه مطلب


موضوع: شوخی با پرستارای باجنبه،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 09:43 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

ترین های ایام کموتراپی

بهترین روز:روز مهمونی خدا حافظیم توی بخش7B......شهریور(21 ام)
مزخرف ترین روز:روزی که پورت گذاشتم
بهترین روز برای خانوادم:روزی که بهوش اومدم(فکر کنم بعد از یک هفته)
بدترین روز:روزی که اینتوبه شدم15 خرداد
نگران ترین عزیز:مامان گلم(واقعا اشکم دراومد وقتی اینو نوشتم)
بهترین همدم:خواهرم(درسا جون)
فراموش نشدنی ترین فرد:دکتر قدیانی جون
شیرینترین خاطره:تولدم توی آی سی یو 27خرداد
طولانی ترین شب:شبی که فرداش قرار بود اکس تیوب بشم.
تلخ ترین خاطره:دیسترس تنفسی که منو تا یک قدمی مرگ برد
قشنگ ترین جمله:از دکتر قدیانی تویICU،که خیلی با جذبه به من گفتند:خوب میشی خب!!!
ناراحت کننده ترین جمله:از یکی از کمک بهیارا که گفت با کلاه گیس خوشگل تر بودی.
بهترین پرستار:نمیشه بگم،یه موقع بقیه ناراحت میشن!!!دم همشون گرم.
بدترین پرستار:دو تا از پرستارای ICU که حتی الان هم بعضی شبا کابوس رفتارای اونا رو میبینم.

بزرگترین آرزو:پرستاری باشم که دکتر قدیانی پرونده مریضاشو از دست من بگیره!!!
بهترین کادو:لپ تاپم که خانواده روز تولدم بهم دادن.
زیباترین منظره:تزئینات تولدم توی ICU
بدترین دارو:متوتروکسات
بی آزارترین دارو:واقعا داروهای کمو دهن آدمو صاف میکنن!!!
بدترین عارضه دارو:روم نمیشه بگم.ولی دکتر جون میدونه!!!
خوبترین عارضه:اگه خوب باشه که نمیگن عارضه.،ولی شاید بی اشتهایی بی درد ترین عارضه داروها بود.
ترسناک ترین فرایند:آسپیراسیون مغز استخوان
درد ناک ترین فرآیند:IT و (ABG)
بی ریخت ترین ظاهر:وقتی که تو ICU بودم،با اون کلاه آبی مسخره درحالیکه نه مو داشتم نه ابرو نه مژه
عجیب ترین اتفاق:تولد گرفتن توی ICU
بیشترین خوابی که دیدم:بلند شدن دوباره موهام

آرزوهایت را کنار نگذار

دنیا بالاخره مجبور می شود با دلت کنار بیاید !







موضوع: ترین های ایام کموتراپی،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 02:12 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

20- دوره سوم کمو تراپی واولین IT


دوشنبه نهم اردیبهشت ما برای دوره سوم کمو تراپی رفتیم بیمارستان.کلی واسه بستری شدن معطل شدیم،چون بخش تخت خالی نداشت
.56 کیلو بودم.(CBC)دادم پلاکت 400.000تا و(10000: WBC)بود (البته بخاطر اون همه (G-CSF)که زده بودم.)
شرایط لازم برای شروع داروها رو داشتم.داروهای این دورم سیکلوفسفاماید ،وین کریستین وریتوکسی مب بود.البته بعد از سیکلوفسفاماید( مسنا MESNA)میزدن برای جلوگیری از سیستیت هموراژیک(التهاب خونریزی دهنده مثانه)که هر 6ساعت توی سرم میریختن.هیچ وقت نمیذاشتم روی تابلوی بالای سرم بنویسن کموتراپی.
این سری به جای کموتراپی نوشتم (Pic -nic)،یه گل کنار اسم خودم و یه جان کنار اسم دکتر نوشتم.از اینجا بود که دکتر قدیانی برای من شد دکتر جون.توی این دوره من دیگه بیماریم رو کاملا قبول کرده بودم و دیگه سعی میکردم شرایط رو تحمل کنم.به بد اخلاقی دوره اول و دومم هم نبودم.توی تحویل شیفت پرستارا گفتن اناکساپارین (ضدلخته)از امروز شروع میشه.نمیدونستم چرا دکتر اناکسا گذشته و میگفتم پلاکتم که زیاد نیست.تازه خونم هم خیلی رقیق بود.اون دوره اولین بار بود که خانم شمس رو دیدم،ازم یه رگ گرفت و کلی هم دلداریم داد.شب که دکتر اومد بهش گفتم ناخنم سیاه شده،اناکسا هم نمیخوام.گفت این عوارض داروهای ماست.اناکسا رو هم کنسل نکرد.تازه گفت یه داخل نخاعی (INTRA THECAL)داری فردا برات میزنم.قبلا خونده بودم که این یه اقدام پیشگیرانه برای جلوگیری از متاستاز به مغز ونخاعه.(یه مقدار از (CSF)رو میکشیدن،جاش (MTX)میزدن).تا صبح از ترس خوابم نبرد.فردا ظهرش من داشتم ناهار میخوردم که یهو درسا به دکتر سلام داد،فهمیدم که ناهار تعطیله.خانم شعبانی (پرستار)اومد گفت بیا اتاق پانسمان.شنیده بودم که گرفتن مایع نخاعی درد داره،داشتم سکته میکردم.چند دیقه بعد از اینکه تموم شد پاشدم برم سرجام.درسا گفت پشت لباست تمام خونیه.بععععله اناکساپارین زیادی رو من اثر کرده بود.بنده خدا دکتر خیلی معطل شد و تا قطع کامل خونریزی صبر کرد.فرصت مناسبی بود واسه من که کلی غر بزنم و  بگم که دکتر اناکسا رو دیس(حذف) کنه.این سری اولین باری بود که ریتوکسی مب میگرفتم.قرار بود 100سی سی از سرم بره وبعد ببندمش ولی خوابم برد و خیلی ازش رفتتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.خانم طاهری(پرستار)گفت عوارضش وحشتناکه ولی... .
وقتی پا شدم علائم یه سرما خوردگی شدید رو داشتم
.گلوم خیلی درد گرفت .دماغم کیپ شده بود و صدام در نمیومد.فشارم هم از 9 بالاتر نمیرفت.دکتر میخواست مرخص کنه ولی گفت اولین باره که این دارو رو گرفتی بهتره بمونی،یه سرم (N/C)هم گذاشت که فشارم بیاد بالا.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /کموتراپی داخل نخاعیIT/،

[ جمعه 25 بهمن 1392 ] [ 10:43 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

وصیت نامه...

بعد از تموم شدن دوره ی دوم،من تصمیم گرفتم خاطرات این دوران رو بنویسم.یه سررسید برداشتم،فکر کنم 400 برگی داشت. فقط چند صفحه اولش تقویم بود،بقیش سفید بود.
بعد از نوشتن خاطرات این مدت ،رفتم ته دفتر و وصیت نامه نوشتم
.نمیدونم شاید هم کار مسخره ای بود،به هر حال من بیماریم قبول کرده بودم و به مرگ هم به عنوان جزئی از زندگیم نگاه میکردم که نمیشه ازش فرار کرد.
توی این وصیت نامه تکلیف همه چیزو روشن کردم،هم مادیات هم معنویات:
مثل پول مختصری که تو حسابم بود
،چند تا تیکه طلایی که داشتم،و نماز ،روزه های قضایی که ازشون غافل بودم،اموال نه چندان با ارزشی که بعد از من میموند مثل گوشیم،لباسام، وسایلم، و این که از کیا واسم حلالیت بگیرن و حلالیت طلبی از خانواده که تو این مدت خیلی به خاطر من اذیت شدن و...
خدا میدونه انقد سر این وصیت نامه گریه کردم که تمام جلد داخل این سررسید خیس شد و جای اشکام واسه همیشه روش موندconnie_wimperingbaby.gif.
هنوز هم بعد از چند ماه،امکان نداره بخونمش
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید و اشکام درنیادتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.من در خوشبینانه ترین حالت اونو نوشتم،فکر کن اگه میدونستم چه بلاهایی قراره سرم بیاد چی مینوشتم!!!
ولی در کل:

                    (( گر نگهدار من آنست که من میدانم
                                            شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد))





موضوع: پرت و پلا،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 10:42 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

19- تبعات دوره دوم کموتراپی

فکر میکنم یک هفته ای از دوره دوم میگذشت که من سردرد وبیحالی زیادی داشتم.کلا افقی زندگی میکردم،چون تا سر پا وایمیسادم سردرد میگرفتم صبح خواهرم ازم خون گرفت و رفت سرکار.من دوباره خوابیدم،که درسا زنگ زد گفت سریع حاضر شو بیاین دنبالم که بریم بیمارستان،گفتم چرا؟گفت3000تا پلاکت داری!!!من هم حاضر شدم ورفتیم بیمارستان.دم در که گیر دادن چادر بپوش.گفتم خانم این موها مصنوعیه،کسی ببینه گناه نداره،گفت موی مصنوعی بیشتر جلب توجه میکنه.
گفتم آخر عمری هی گیر بدیدا.ما هم با اون حا ل زارمون چادر پوشیدیم
Arabic Veil.اصلا همیشه با این سیاست چادر اجباری پادگان بقیه الله(ببخشید بیمارستان بقیه الله)مشکل داشتم،فکر کنم اگه هزینه ای رو که صرف دستمال مرطوب واسه پاک کردن آرایش مراجعین و پد لاک پاک کن،یا شستشو و بسته بندی چادرا بعد هربار مصرف میکردن،خرج جاهای دیگه میکردن خیلی بهتر بود.این سیاستها واسه پرستارای خودشون هم بود،تازه مسخره تر اینکه وقتی پرستارا میخواستن از بخش خودشون برن یه بخش دیگه،باز باید چادر میپوشیدن،انگار پرسنل آقا تو بخش خودشون محرم هستن،ولی تو بخشای دیگه نامحرم
البته سرویس دادن به بیماراشون واقعا خوب بود
....بگذریم...
توی اورژانس دوباره(CBC)دادم،واین بار پلاکتم رو 13000نشون داد.
البته بازم کم بودوبرای من دو واحد خون(P.C)و10واحد پلاکت وصل کردن.متاسفانه رگ به درد بخور هم پیدا نمیشد و اونجا 3/4بار از من رگ گرفتن.تا4بعدازظهرگرفتن خون و پلاکت طول کشید.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 10:40 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

18- دوره دوم ومغز استخوان چهارم

14 فروردین بود که بعد از شادی نه چندان بلند عید رفتیم بیمارستان..صبح که رفتیم بخش پرستارا با نگاه اول نشناختن ،واقعا تغییر کرده بودمHippie.بعدش هم توی یه اتاق 3تخته بستری شدم.52کیلو بودم.Libraبرای من که 20روز تنها تو یه اتاق بودم انگار یه کم سخت بود که  توی اتاق3 تخته باشم.یکیشون یه خانم مسن بود ،شاید 80 ساله یا بیشتر، اکثر نوه ها و بچه هاش که اندازه یه مینی بوس آدم میشدن موقع ملاقات میومدن،و همه تختم پر میشد از اقوام اون حاج خانم.
 
در واقع توی اون دوره بعد از کلی کلنجار با خودم، من بیماریم رو قبول کرده بودم ولی هنوز برام سوال بود،که چرا من؟؟شاید اگه کل دفترم هم با این جمله پر میکردم،نمیتونستم هـــــــــــیچ جواب قانع کننده ای پیدا کنم!!!
.داروهای این دوره متوتروکسات،سیتارابین ،ریبو فولین بود.قبل از گرفتن متوتروکسات (PH)ادرار باید قلیایی میشد،وبرای قلیایی شدن توی سرم بیکربنات میریختن،بدبختی اینجا بود که هر 6ساعت هم برای کنترل بایدآزمایش ادرار (U/A)میدادم.که البته حین گرفتن دارو هم نباید جریان بیکربنات قطع میشد،به یه دستم بیکربنات و به اون یکی دستم متوتروکسات وصل بود.واقعا (U/A)با اون دو تا سرم غوز بالا غوز بود.یه جوری که آنژیوکت هام فقط یه روز دوام میاوردgirl_hide.gif..روز دوم دکتر از من (BM)گرفت.با(LP-گرفتن مایع نخاعی)،نتیجه بد نبود.2روز که از گرفتن داروهام گذشت،به شدت بی اشتها شدم.تازه یه مشکل دیگه هم پیش اومد (constipation)که مجبور شدم سی لاکس بخورم.قلیایی نشدن ادرار هم یه دردسر دیگه بود که علاوه بر بیکربنات باید استازولامید هم میخوردم.یه روز صبح که این دو تا قرص رو با هم خوردم،به خاطر داغ بودن آبی که ریخته بودم قرص رو بدون آب خوردم،
 
این 2تا با بیکربنات دست به دست هم  تبدیل  به یه مثلث شدن و از حلق تا معده من سوخت.واقعا شرایط بدی بود،به دکتر گفتم همه این مسیر میسوزه،گفت آندوسکوپی مینویسم،منم که خیلی میترسیدم گفتم نه احتمالا مال اون قرصا باشه
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،در مورد بی اشتهاییم هم دکتر گفت درمان اون یه کم سخته.....(اون موقع قیافه من دیدنی بود)  فکر کنم قابل تحمل ترین خوراکی چیپس و پفک بودتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.بعد از (MTX)ریبوفولین وصل میکردن،واسه کنترل اثرات (MTX).تو اون مدت سه بار هم سطح (MTX)رو توی خون چک کردن تا رسید به کمتر از 5%که مناسب بود.بعد از اونا سیتارابین رو شروع کردن.اولین باری بود که آقای گرایلی
(سوپروایزر بانک خون)رو میدیدم.من که تا اون موقع ندیده بودمش، فکر میکردم از رزیدنتاست،وقتی خودش گفت تازه شناختم.اومد حالمو پرسید.

روز آخر یه خانومی رو آوردن تخت کناری من،خیلی حالش بد بود،کنسر متاستاتیک داشت،واقعا حالش منو میترسوند.میگفتم نکنه منم یه روزی اینجوری بشمgirl_cray.gif.آقای مرادی دارومو آورد.میگفت:تو چرا انقد بی حالی؟؟گفتم تا صبح ما بیدار بودیم،بس که حال اون خانوم بد بود و بالا سر ما رفت و آمد بودتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.دهنم بازم زخم شده بود،فقط دوس داشتم چیزای خنک بخورم.تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیددوره های اول خیلی داروهامو نمیشناختم.نمیدونم بعدش چی دادن،
ولی بعد از8روز من درحالیکه اعصاب داغون و حال جسمی افتضاحی داشتم
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،مرخص شدم.وبه صورت پروفیلاکسی(پیشگیرانه)سه مدل قرص برای مصرف خونه بهم دادن.سیپروفلوکساسین،فلوکونازول،آسیکلوویر
که روزی 2بار ازهرکدوم باید میخوردم.
 




موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، آسپیراسیون مغز استخوان،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 09:06 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

17- دوره اول کموتراپی

فکر کنم 20 روزی میشد که بستری بودم.به خاطر پایین بودن پلاکتم خونریزی گوارشی داشتم.انگار تمام سیستم گوارشم زخم شده بود.بهم شربت لاکتولوز دادن .نمیدونم بخاطر کمبود کلسیم بود یا چیز دیگه،ولی احساس میکردم دندونام داره ترک میخوره..نوک انگشتام یه حالتی مثل بی حسی وپارستزی (گزگزومورمور )داشت،به مامانم گفتم دست من به مایع دستشویی های اینجا حساسیت داره،ولی بعدا فهمیدم عوارض داروهاست
مامان هر روز واسم،پسته خام،جگر،عدسی که با گوشت انواع پرنده درست میکرد،و کلی خوراکی های مقوی میاورد تا کم خونیم درست شهconnie_feedbaby.gif.با انجیر خیس کرده واسه اون constipation ،ولی عوارض داروهای کموتراپی واقعا درست بشو نبودgirl_impossible.gif،هرکاری هم که میکردن،فقط تا یه حدی میشد عوارضو کم کرد وباید تحمل میکردیhysteric.gif!!!
 
.چند روز بعد از اینکه داروهای کموتراپی تموم شد(G-CSF)رو شروع کردن.آمپول های زیر جلدی بود.برای تحریک تولید شدن گلبول سفید.دکتر گفته بود هروقت پلاکت وگلبول سفید بیاد بالا مرخص میشی.فکر کنم پلاکتم 50000 بود که فرداش بهتر شده بود ولی روز بعد دوباره اومد پایین،خونریزی هم داشتم.دیگه واقعا اعصابم به هم ریخته بود.با هیشکی حرف نمیزدم.غذا هم نمیخوردم.دکتر روز پنجم برگشت ومن در نبود دکتر بازم(P.C)گرفتم.روز 6ام فروردین دوباره پلاکتم رفت بالا ومن 7ام فروردین با 60000تاپلاکت مرخص شدم.
خیلی خوشحال بودم که برگشتم خونه
 
،ولی دکتر گفت یک هفته دیگه برگرد برای دوره دوم.داروهای دوره بعدم رو هم نوشت.توی اون یه هفته فاصله که افتادموهای من به شدت میریخت طوری که تمام بالشم پر از مو شده بود و حتی برای چند دقیقه هم نمیتونستم روسریمو بردارم.به درسا گفتم من نمیتونم بدون مو باشم..آدم بد حجابی نبودم ولی معمولا روسریم میرفت عقب و فکر این که دیگران منو با اون وضعیت ببینن دیوونم میکرد.
 اونم منی که همیشه رنگ گل سر یا گیر سرم رو با رنگ لباسم ست میکردم
شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز .پس تصمیم گرفتم قبل از اینکه این اتفاق بیفته موی مصنوعی بخرم.فکر کنم روز 10ام فروردین بود درحالیکه اکثر مغازه ها بسته بودن، 3بار خیابون منوچهری(که میگفتن مرکز کلاه گیسه) رو بالا -پایین رفتیم تا من یه کلاه گیس خریدم.Red Hairرنگش خیلی نسبت به موهای خودم روشنتر بود ولی مثل موهای خودم صاف و لخت بود.وقتی برگشتیم خونه کلی گریه کردم و  داداشم کلی دلداریم داد.
البته توی تمام این مدت نذاشتیم هیچکس بفهمه  و جز خانواده خودم و دوستای دانشگام هیشکی از بیماری من خبر نداشت.
Farting
 




موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، ریزش و رویش موهای خوشگلم،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 08:56 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

16- راه رفتن دوباره

شاید تنها اتفاق خوشایندی که برای من توی اون روزا افتاد این بود که دوباره تونستم راه برم،ایمنی من به خاطر کمبود  (WBC)ضعیف شده بود،وطوری بود که هر عطسه من کلی خانوادم رو نگران میکرد.دکتر جون روز دوم فروردین اومد وگفت من تا پنجم نیستمHello.یه متخصص داخلی میاد ویزیتت میکنه.واقعا توی اون مدت حوصله هیچ کسی رو نداشتم.اون دکترهم میومد مینشست پایین تخت و هر بار شاید بیشتر از یه ربع حرف میزد،دلم میخواست بهش بگم پاشو برو من حوصله ندارم...کلی نصیحتم کرد حتی این شعرو هم خوند:

هرکه در این بزم مقرب تراست... جام بلا بیشترش میدهند...

و نمیدونم هرکی خدا بیشتر دوستش داره ازین بلاها سرش میاره و ائمه با اینکه معصوم بودن خیلی سختی کشیدن وازین حرفا.بنده خدا  نهایت تلاششو کرد تا منو دلداری بده،ولی بی فایده بود

البته گفت خیلیا هستن که بعد از این جور بیماریها به طور کامل بهبود پیدا میکنن و بیماریشون دیگه برنمیگرده!!!..شاید تنها حرفی که زد و به دلم نشست گفت:بیماری یه فرصته برای اینکه آدم به خودش بیاد و اصلا خوب نیست آدم با یه مرگ ناگهانی مثل تصادف بمیره.واقعا راست میگفت.(خدایا شکرت به خاطر این فرصت)البته فکر کنم میدونست من اصلا ازش خوشم نمیاد،روز آخر گفت فردا دکتر خودت میاد و از دست من راحت میشی.(بازم من خدارو شکر کردم)





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 11:52 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات