بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

****واسه عزیزترین خواهر دنیا****

spring had com " and you "  and love "  and hope "

when you win
I will proudly tell the world  " hey! Thats my sister"
but if you lose ...  i will sit by your side  hold your hand and say
"Hey  i am  your  sister"

بهار بود و تو بودی و عشق و امید


وقتی تو برنده باشی 

با افتخار به همه دنیا میگم : " آهای  ، این خواهر منه "
ولی  اگه تو شکست بخوری... من می شینم کنارت ، دستاتو می گیرم و میگم :

" آهای من خواهر توام "
اگه الان یه شاخه گل داشتی به چه کسی هدیه میدادی؟

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی ، این قسمت خاطراتتو من میخوام تکمیل کنم چون خودت یادت نمیاد           





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:51 ب.ظ ] [ درسا ]

[ نظرات() ]

26-فاز اول ICU بحران

من با (PLT:7000)،(WBC:150)(Hb:7)با تشخیص دیسترس تنفسی حاد(ARDS) به (ICU) برده شده بودم و از نظر تنفسی 100%به دستگاه وابسته بودم. فشارم هم بازور دوپامین 8نگه داشته بودناز نظر رگ هم فقط یه آنژیوکت صورتی داشتم با یه رگ نازک مسخره که باهاش باید خون،پلاکت ،آنتی بیوتیک و دوپامین میگرفتم. دکتر گفته بود واسم پلاکت (single donor-تک اهدا کننده)بگیرن تا متخصص بیهوشی از من یه رگ مرکزی بگیره و بتونن این همه  چیز میزو به من برسونن.با 7000 تا پلاکت هم هیچ دکتری ریسک عمل رو قبول نمیکرد.خدا میدونه که خانواده با چه دردسرایی واسه من پلاکت جور کردن و توی اون مدت چییییییییی کشیدن.اولین بار یه پسر جوون به نام علی آقا واسم پلاکت داده بود.که پلاکتم رسیده بود به 50000 ودکترشهریار سعیدی (متخصص بیهوشی )از گردن من یه رگ گرفته بود وتوی گردنم یه کاتتر بلند گذاشته بود.(دمشون گرم هم علی آقا، هم دکترسعیدی)
البته قراره درسا روزهای بیهوشی منو بنویسه.چون من از اون روزا هیچی یادم نیست.فقط وقتی بهوش اومدم فهمیدم که خیلیا تو این مدت واسه من پلاکت سینگل دونور دادن.یکیشون آقای مصطفی احمدی (داداش دوستم مریم جون )بود.(دم همشون گرم)

                هرگاه میخواهی بدانی که چقدر غنی هستی

                        هرگز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند

                               فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی

                                    چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید.

توضیحات در مورد ARDS در ادامه مطلب




ادامه مطلب


موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /سندرم دیسترس تنفسى حاد بالغین/ ARDS، /کاتتر کت دان/،
دنبالک ها: فوریت های پزشکی،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:49 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

25- لوازم جانبی وظاهرم توی ICU

اون فیلم قدیمی ها بود طرف بهوش میومد میگفت من کجام؟؟دقیقا واسه منم یه همچین اتفاقی افتاد.وقتی که من چشمم رو باز کردم،یک هفته گذشته بود که توی (ICU) بودم،روی یه تخت با ارتفاع زیاد از زمین،یه محیط تقریبا سرد و رنگارنگتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،که سعی کرده بودن با منظره های بزرگ خوشگلش کنن!!!
 و کلی پرستار نا آشنا اطرافم،انگار هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده
،همش با خودم میگفتم چرا درسا نمیاد پیشم؟یه کم که به دور و برم نگاه کردم،خودمو بین این وسایل پیدا کردم:
1.یه لوله توی دهنم که به ونتیلاتور* وصل بود و تا آخر نای فرستاده بودنش داخل، نمیتونستم حرف بزنم.حتی نمیشد ناله کنی.حرف زدن پیشکش.

2.یه لوله از بینی تا معده(NGT*)که باهاش غذا بهم میدادن
.3.یه پروب پالس اکسی متری که به انگشتم وصل بود.برای اندازه گیری اکسیژن خون
4.یه کاتتر توی رگ گردنم،که همه ی داروها رو از اونجا میزدن.
5.یه کاف فشارسنج دور بازوم که هرچند دیقه یه بار پر میشد و انگار دستمو میذاشتن لای گیره
.
6.یه لوله دیگه که گفتن نداره.*(F/C)

7.چند تا سیم روی سینم با (chest lead)که قلبم رو مانیتور کنن،
8،کلی سرم آویزون بالای سرم.
ویه کلاه مسخره روی سرم.
(الته آبی بود)تازه لباسم هم فقط یه گان بود که پشتش جا برای بسته شدن داشت ولی نمیبستنش،شلوار هم که نداشتم.(واقعا پوشش ضایعی داشتم)خوب شد روم ملافه بود ،وگرنه از خجالت ذوب میشدم.تازه یکی دیگه از دغدغه هام این بود که هیشکی تا حالا منو بدون مو ندیده بود.یادمه قبل رفتن بهICU ابرو داشتم،ولی نمیدونم چرا اونجا انگار ابرو هامو تراشیده بودن
به خاطر کم بودن (PLT ) همه جام خونریزی کرده بود.کلیه،ریه،... حتی سفیدی چشمم کاملا قرمز شده بود.تمام بدنم هم کبود شده بود و به شدت ادم(تجمع آب در بافتها) داشت،یه جوری که وقتی بهوش اومدم و به دستام نگاه کردم،عین بچه های تپل،پشت دستم چال افتاده بودشاید اگه وزنم میکردن،از 54 کیلو به 80(به قول مامانم)رسیده بودمLibra

امواج زندگی حتی اگر تو را تا ته دریا می برد با آغوش باز پذیرا باش...

آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی، 

مرده است.






موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 07:31 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

24- رفتن به بخش 7B وبعد ICU

وقتی رفتیم بخش خانوم سبحانی اومد ازم رگ گرفت(آخر (IVگرفتن:رگ گیری))،با یه عالمه خون واسه آزمایش های مختلف.من بخاطر اون همه آب داغ که خورده بودم ،شدیدا نیاز به wc داشتم.ولی خیلی بی حال بودم ونمیتونستم برم،خلاصه به زور پا شدم و رفتم.وقتی خواستم بیام بیرون فقط یادمه که جیغ زدم و گفتم درساااااااااا  !!وقتی چشامو باز کردم دیدم روی تختم ،همه ی پرستارا با دکتر قدیانی بالا ی سرم وایسادن و دارن صدام میکنن.بعد از اون برای من مانیتورگذاشتن. با یه ماسک هم اکسیژن میگرفتم.یادمه که فشارم 5بود،و خیلی گیج و منگ شده بودم.با یه پمپ انفوزیون هم  دوپامین میگرفتم .اون روز حال من همینطوری موند،هیچی هم نتونستم بخورم.تمام شب رو هم بیدار بودم وبا حالت نشسته تند تند نفس میکشیدم تا فردا صبحش،درسا بهم صبحانه داد ولی همه رو بالا آوردم.دکتر هم 7صبح قبل تحویل شیفت اومد منو ویزیت کرد.من نمیدونم چی گفته بودن،ولی ساعت فکر کنم 9صبح بود که متخصص بیهوشی اومد و گفت اگه تا 10 دیقه دیگه اینتوبه (لوله گذاری برای تنفس مصنوعی)نشه ارست(ایست قلبی)میکنه.واقعا ترسناک بود مخصوصا واسه من که معنی اصطلاحاتشون رو میفهمیدم.تازه تو اون حال زارم به درسامیگفتم به دکتر بگو منو دست رزیدنتا نسپاره!!! دکتربیهوشی گفت کد 99هم اعلام کنید،درسا بیرون وایساده بود وقتی کد 99 (کد برای احیا بیمار)رو پیج کردن درسا در حالیکه مثل بارون گریه میکرد دوید توی اتاق،وقتی دید من نشستم ،خیلی خوشحال شد.آخرین چیزی که یادم میاد این بود که دکتر بیهوشی گفت رگاش به درد نمیخوره،...........باید بره آی سی یو.دیگه هیچی نفهمیدم



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /اینتوبه/،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 07:28 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

23- تب بعد از تزریق خون

فردای اون روزمن تقریبا حالم خوب بود وجز ضعف ودردهای همیشگی بعد دارو مشکل دیگه ای نداشتم.(چقد کم!!!)شام ماهی داشتیم،من اصلا از مزش خوشم نیومد.شب هم خیلی زود خوابم بردNight.نزدیکای صبح بود درحالیکه لباسام خیس عرق بود بیدار شدم.خیلی گرم بود،یه ترمومتر گذاشتم زیر زبونم تبم 39 بود.درسا رو بیدار کردم و گفتم تب دارم،درسا گفت پاشو بریم بیمارستان،گفتم نمیخواد،خودش خوب میشه.گفت پاشو سه روز تعطیله،ترافیک میشه،پاشو تا دیر نشده.فکر کنم 4:30 صبح بود که ما رفتیم بیمارستان بقیه اله.تا کارای بستری رو انجام بدن من سرپا بودم.داشتم از حال میرفتم که گفتن رو یه تخت بشین.یهویی من لرز کردم،هروقت لرز میکردم تمام استخونا و ماهیچه هام درد میگرفت.اینبار هم همونجوری شدم.هرچی پتو توی اورژانس روم انداختن گرمم نشد.همه ی فن های اورژانس هم بخاطر من خاموش کردن.یکی از پرستارا اومد بایه عالمه شیشه واسه کشت خون وآزمایشای دیگه.منم رو ویبره بودم.البته با بلاهایی هم که بخاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،میگفتم فقط خانوم سبحانی میتونه از من رگ بگیره.ساعت نزدیک 7صبح بود.من همچنان میلرزیدم،به بابا گفتم واسم آب داغ بیاربخورم.درسا هم که نمیتونست هیچ کاری بکنه،زنگ زده بود به دکتر قدیانی(بنده خدا فکر کنم خواب بود،ولی گفته بود میام.
،(هروقت یادش میفتم دوست دارم زمین دهن باز کنه ومن برم توش
)من داشتم آب داغ میخوردم که دکتر اومد،گفت بذار ازت رگ بگیرن،گفتم هرکسی نمیتونه.بعدش به بابا ودرسا گفت حالش اصلا خوب نیست،ولی خوب میشه!!منم که به حرفای دکتر جون شک نداشتم خیالم راحت شد،ولی دیگه نمیتونستم نفس بکشم و به درسا گفتم بگو اکسیژن بذارن،نفسم بالا نمیاد.بعد از اون من با یکی از بهیارا رفتیم واسه(CXR)البته با یه کپسول اکسیژن.بعد از اون هم رفتیم بخش (7B).





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:38 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

22- تبعات دوره 4ام(قسمت دوم)

دکتر اورژانس Hippieهم حتی به خودش زحمت نداد بیاد منو ببینه،فقط موقع تحویل شیفت پرستارا گفتن خانم دکتر گفته واسش استامینوفن و سفتریاکسون بذارین.من هم گفتم حساسیت دارم،بعد از نیم ساعت از لرزیدن من،خودم پاشدم رفتم پیش دکتر اورژانس وبهش گفتم من با آپوتل خوب میشم،اون نوشت.،ولی بیمارستان نداشت.بابا چند تا داروخونه هم رفت ولی پیدا نکرده بود.درسا گفت بیاین بیمارستان ما، آپوتل دارن.ما هم گفتیم میخوایم بریم. گفتن نمیشه و باید صبرکنی،
من هم گفتم میرم یه بیمارستان دیگه شما که آپوتل ندارین.وقتی خواستم بیام گفت بیا آنژیوکت رو دربیارم.گفتم من کموتراپی شدم،
رگ ندارم،اونا هم نمیذاشتن،گفتم میرم بیمارستان (باهنر)پیش خواهرم،پرستاره گفت آره ،برو خواهرت یه رگ خوشگل ازت بگیره
منم قاطی کردم گفتم من  مریض کموتراپی ام ،رگ ندارم،میفهمی!!!
(البته خداییش اولین و آخرین باری بود که اینجوری حرف میزدم،چون اون رگ به درد نخور رو بعد از چند بار (try)گرفته بودن،تازه زمانی هم که من لرز کردم مامان چند بار رفت بهشون گفت،ولی اصلا توجهی نکردن،حالا اگه سرشون شلوغ بود آدم حرص نمیخورد،یکیشون تازه عروس شده بود
،داشتن به سخنرانی های اون گوش میدادن)
 مامان گفت بذار درش بیارن.گفتم من رگ ندارم الان از کجام رگ پیدا کنن؟؟
اومدم بیرون.ولی بعدش اونا از بابا تعهد گرفته بودن که ما بعدا شکایت نکنیم!!!! رفتیم بیمارستان باهنر پیش درسا،اونجا آپوتل زدم.تبم قطع شد و ساعت 1شب برگشتم خونه.13خرداد بود.یه کم غذا خوردم وخوابیدم.Night

از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی





موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

22- تبعات دوره 4ام(قسمت اول)

من بعد از دوره های زوج شدیدا کم خون میشدم.یه جوری که اصلا نمیتونستم بایستم ضعف شدیدی داشتم.این دوره هم همین اتفاق افتاد.من رفتم بیمارستان مدنی (کرج)که نزدیکترین بیمارستان به خونمون بود (P.C)بگیرم،ولی گفتن متخصص داخلی نداریم،باید برید بیمارستان شهید رجائی(کرج)...

اونجا(CBC)گرفتن.(WBC:150)(PLT:22000)(Hb:7)بود،ما هم تا حاضر شدن خون رفتیم بستنی زعفرونی خوردیم (تلخ ترین بستنی عمرم
)بعد کلی معطلی به من 2واحد(P.C)و 4تا (PLT)دادن.رفتیم اورژانس،درسا به پرستارا گفت که من کموتراپی شدم،(WBC)م پایینه و ایمنی ندارم.هر کسی میتونه خوب رگ بگیره واسه من آنژیوکت بزنه!!یکی از پرستارا اومد با یه آنژیوکت سبز،که نرفت توی رگ،درش آورد و از این یکی دستم دوباره زد،بازم تو رگ نبود،همچنان مصر بود که خودش دوباره یه جا دیگه رو سوراخ کنهکلافه(طبق پروتکل کسی که دوبار سوزن زد و نشد دفعه بعدی رو باید به شخص دیگه ای بسپره)،که همکارش همون آنژیوکت رو دوباره از روی میز برداشت، گفتم اون روی میز بوده،گفت من از توی کاورش درآوردم،به میز نخورده،خلاصه که این یکی تو رگ بود،پلاکتها تموم شد، .کیسه خون رو وصل کردن،ولی انگار قصد رفتن نداشت .بخاطر داروهای کموتراپی رگام خشک شده بودن وکشش نداشتن،به درسا گفتن برو یه آنژیوکت دیگه بخر بیار،درسا رفت گرفت و بعد یهو یه پرستار اومد ست خون رو کلمپ کرد (بست) وبه درسا گفت بیا ببینم اصلا مریض شما دفترچه داره؟؟!!! متوجه شدیم منشی اورژانس روی پرونده من اشتباها کپی دفترچه یه پیرزن 70 ساله رو گذاشته بود وبابت این قضیه سرم منو قطع کردن تا رفع سوتفاهم شد و فهمیدن اشتباه از همکار خودشون بوده.(به فرض محال که من دفترچه نداشتم ،آیا از نظر اخلاقی همچین رفتاری درسته؟ اونم در مورد خون؟!) تازه اصلا (VS) منو کنترل نکردن.(در صورتیکه قبل ،حین ،وبعد دریافت (P.C) علائم حیاتی باید کنترل شه.)4ساعت گذشته بود درسا چون شیفت بود مجبور شد بره بیمارستان خودشون. دوباره با کلی بدبختی از مچ دستم رگ گرفتن، هنوز کیسه خون به نصفه نرسیده بود که من شدیدا تب و لرز کردمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.مامان چند بار به پرستارا گفت،ولی انگار نه انگارتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:35 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

21- دوره 4ام کموتراپی ومغز استخوان پنجم

یکم خرداد 92:من برای دوره چهارم کموتراپی بستری شدم.54 کیلو بودم.وتخت 12 بستری شدم.ساعت 5 بود که دکترجون اومد.میخواست (BM)بگیره.قلبم داشت میومد تو دهنم.خدا خیرش بده همیشه میدازولام میزد،من تا تهش خواب بودم.داروهای این دورم (MTX)،سیتارابین،ریتوکسی مب بود.با چیزای دیگه مثل کیتریل(قبل دارو واسه تهوع میزدن)بیکربنات(واسه قلیایی شدن ادرار)،،ریبوفولین (بعد MTX)،دیفن هیدرامین (قبل ریتوکسی مب)سایمتیدین (قبل ریتوکسی مب )اناکساپارین(ضد لخته).بازم همون داستان هر 6ساعت(U/A).تازه 2 روز بعد(MTX) سطحش رو توی خون بررسی میکردن.داداش واسم 2 تا کتاب گرفته بود که بخونم،یکیش قانون شفا بود و اسم اون یکی هم راز بود.منم به شدت جوگیر شده بودم و داشتم میخوندم.ولی انگار خیلی ازشون سر در نمیاوردم.
روز سوم هم دکتر جون اومد و (IT)مارو زد
.البته گفت قبلش اناکسا قطع بشه ،یادش مونده بودکه اون سری خون من بی جنبه بازی درآورد.،.درسا جواب (BM)رو گرفته بود،ولی من دوس نداشتم بدونم.گفتم بذار اینجا تا دکتر بیاد.دکتر اومد بهش گفتم من خودم جوابو ندیدم،دکتر نگاش کرد و گفت وضعت خوب شده در مورد اناکسا هم گفت ما برای همه میذاریم حالا اگه میخوای حذفش کنم،منم گفتم نه،هرطور شما بگین.حس کردم خیلی سرحال نبود،چون برعکس نتیجه، دکتر خیلی واکنش نشون نداد.درصد بلاست(سلول های نارس BMهمون سلول های بی تربیت)کمتر از 5%بود.و به اصطلاح تو فازرمیشن(بهبودی) بود.راستی این دوره یه خانومه گیر داده بود میگفت رنگ موت چه شماره ایهRed Hair!!!اناکسا همچنان ادامه داشت.روز آخر هم ریتوکسی مب رو زدن.دکتر قدیانی همیشه تنها میومد منو ویزیت میکرد.ولی این سری 2تا اینترن اومدن وگفتن دکترقدیانی استادشونه،البته خودشون تنها بودن،منم با اینکه اصلا از سوال -جواب خوشم نمیومد ،ولی سوالاشون رو جواب دادم.توی این دوره دیگه من به مریضیم به عنوان یه چیز تکراری نگاه میکردم و واسم بی اهمیت شده بود.در واقع شاید مسخره!!!
به من گفتن تو الان درد نداری ،گفتم نه.یکیشون گفت پس تو حالت خیلی بهتر از کسیه که شبا مثلا از پادرد نمیخوابه
(خیلیییی مسخره بود،آخه یکی نبود بگه آقای دکتر آینده،اولا عوارض داروهای کموتراپی چند روز بعد تزریق شروع میشه،ثانیا کسی که پادرد داره ،نمیترسه که به مغز یا جای دیگه متاستاز بدهgirl_impossible.gif)البته مثلا میخواست منو دلداری بده،طفلی حتی برای این کار خودشون هم تحقیر کرد،گفت شما  دانشجوهای پرستاری کار بالینی تون از ما دانشجوهای پزشکی خیلی بهتره،تازه یه ساعت سر رنگ کتاب راز بحث کردیم،اون میگفت نارنجیه،من میگفتم قرمزه،آخرش گفت:ما پسرا،اکثرا کوررنگی داریم!!!
کلا یه نیم ساعتی حرف زدن،اصلا هم نفهمیدن که موهام مال خودم نیست
.آخه میگفتن تو اصلا شبیه خواهرت نیستی،حالت چهره و موهاتون خیلی با هم فرق داره!!!روز آخر هم (BUN)چک شد ومن مرخص شدم به خانم شمس هم گفتم دوره بعدی تولدمه!!!





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، آسپیراسیون مغز استخوان،
برچسب ها: /رمیشن/،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:30 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات