بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

50-حالا پورت دارم...

حالا دیگه من پورت کت داشتم.girl_impossible.gif"(یه چیزی تو مایه های سی وی لاین.وفرقش با اون اینه که سی وی لاین از پوست بیرونه.وحداکثر 2ماه میمونه-ولی پورت داخل پوست کاشته میشه ومدتها قابل استفادست.از بیرون هم دیده نمیشه.)برای کسایی بود که دائم دارو میگرفتن ودیگه رگای خودشون جواب نمیداد.منم که تمام رگام خشکیده بود.البته یه تصور غلط من درباره پورت این بود که دیگه لازم نیست آدم سوراخ بشه.ولی متاسفانه بازم آدم سوراخ میشد،ولی خوبیش این بود که همون روز اول سوراخ میکردن و سوزنش حداکثر تا 10روز میشد بمونه.البته سوزناش مخصوص بود.2سانت طولش بود.خیلی هم ضخیم بود.خداییش درآوردنش هم اندازه زدنش اذیت میکردgirl_cray2.gif.مخصوصا مدل پورت من که مثلثی بود،هر دفعه 2-3بار سوراخ میکردن تا به اون جایی که باید،میرسیدنgirl_cray.gif(یکی از پرستارا میگفت پورتت هم مثل خودت مزخرفه!!!).روز آخر که خواستم مرخص بشم، تستش کردن،.آقای مرادی میگفت :دستش درد نکنه،خوب گذاشته،ولی خیلی تو عمقه،اول با یه سوزن کوتاه چک کردن،هرچی (try)کردن ،نشد،بعدش گفتن از همون سوزنای خودت بیار،این دفعه جواب داد.ولی دهن من .....،خیلی اذیت شدم.گفتم این چیه آخه؟؟؟آقای مرادی گفت:بعدا میفهمی چقد خوبه!!!
خلاصه که جاشو پانسمان کردن و ما اومدیم خونه.دکتر این سری دوز داروهامو کم کرده بود،زودتر تموم شدن.

همه چیز درباره پورت کت(کلیک )




موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /کاتتر پورت/پلی سایت/،

[ پنجشنبه 1 اسفند 1392 ] [ 05:19 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمی گی مبارکه؟() ]

49مجبور شدم پورت بذارم

از در باهم رفتیم تو.جلوی در گفتن دمپایی های اینجا رو بپوش ومال خودتو بده همراهت ببره.بعد هم برو ته سالن.تقریبا 20 متری رفتم،بعدش هم با یه پرستار رفتیم توی اتاق عمل،منتظر بودیم تا دکتر اخوان (متخصص جراحی)بیاد.واقعا جو خوفناکی داشت.پرستارا وسایلو حاضر کردن ودکتر با یه رزیدنت اومد.لیدوکایین زدن و بالای قفسه سینه سمت راست رو بی حس کردن.(خداییش اسمش الکی بی حسیه!!فقط درد نداری ولی تمام کشیده شدن و فشارها رو درک میکنی)البته تمام مدت رو صورتم شان(پارچه های مخصوص اتاق عمل)بود،هیچی نمیدیدم.یهویی حس کردم یه چیز تیز از پایین گردنم رد شد.همون پلی سایت(پورت کوفتی)بود که تا نزدیک قلب هدایتش کردن.انگار یه چیزایی هم سوزوندن.چون دودش منو به سرفه انداخت.دیگه داشتم میمردم،که دکتر گفت صلوات بفرست تموم شد.بعدش رزیدنته جاشو بخیه زدLost the Thread.خیلی طول کشید،گفتم به من گفتن 3تا بخیه میخوره..چندتا زدی؟؟گفت ببین غرغر کردی  4تاشد.خلاصه که به خیر گذشت و مارو بردن ریکاوری.البته کاملا هوشیار بودم.یه 20 دیقه ای اونجا بودم تا اینکه زنگ زدن از بخش اومدن دنبالم.سمت راست بدنم کلا بی حس شده بودهمه جام خونی و بتادینی بود..قرار بود بریم عکس بگیریم ولی گفتن نمیخواد.رفتیم بخش خانوم لطفی(پرستار) گفت:باید عکس میگرفتینPhotographer.دوباره رفتیم پایین واسه(CXR)که ببینن پورت درست قرار گرفته یا نه!!با  چه بدبختی جابه جا شدم.اون شب مامان پیشم موند..جای بخیه ها هم درد میکرد.گفت بیا لباساتو عوض کنم و این بتادینارو پاک کنم.اصلا حال نداشتم.داشتم غش میکردم.اومدم سر تخت،نمیتونستم دستمو تکون بدم.به پرستارا گفتم،گفتن زنگ میزنیم دکتربیاد.بعد خانوم لطفی اومد دستمو آورد بالا.گفت ببین میتونی.چون درد داری میترسی تکونش بدی.یه دیکلوفناک بهم دادن ویه کم غذا خوردم خوابیدم.Night

عکس پورت کت و سوزناش در ادامه مطلب(عکس من نیستا،ولی مال من مثل اون بنفش مزخرفه ست)

ادامه مطلب


موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /کاتتر پورت/پلی سایت/،
دنبالک ها: ایران آنکو، عمو فرید،

[ پنجشنبه 1 اسفند 1392 ] [ 01:48 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

48-دوره پنجم کموتراپی

13 تیر بود که ما رفتیم بیمارستان،54 کیلو بودمLibra.قرار بود ایزوله بستری شم ولی مریضش هنوز نرفته بود.،تازه چون سل داشت باید اتاق رو اشعه میزدن تاضد عفونی بشه،ما مجبور شدیم بشینیم تو سالن.صدای دکتر جون رو شنیدم.از اتاق اومد بیرون،رفت بخش کموتراپی.منم رفتم پیشش.گفت :مریضیت شوک سختی بود.خیلی بدحال شده بودی.خداروشکر که خوبی.گفتم من میترسم ،مریض این اتاق سل داشته،طاقت ندارم دیگه ریه م از کار بیفته.گفت نگران نباش ضدعفونی میشه.منم که100%بهش اعتماد داشتم،خیالم راحت شد.خانم دانش دوست با خانم علی آقایی داشتن میرفتن تحویل شیفت،بعد (ICU)اولین بار بود که منو میدیدن،خانم دانش دوست منو بوسید،گفت:چطوری؟؟گفتم من خوبم شما خوبین؟؟گفت :تو خوب باش ،ماهم خوبیم،گفتم من تخت ندارم هنوز،خانم علی آقایی گفت توخوب باش،اصلا میبریمت پیش خودمون!!!
پرسنل این بخش همیشه بهم لطف داشتن
،ولی این سری انگار همه میدونستن من از سفر آخرت برگشتم.قرار بود این سری دوره کوتاهتری بستری باشم.آخه بعد از (ICU)خیلیییی ضعیف شدم و دکتر دوز داروهامو کم کرد.به خاطر مصیبت هایی که به خاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،مجبور شدم قبول کنم که واسم پورت بذارن.منتظر جراح بودیم واسه مشاوره.روز دوم عصر دکتر اومد میخواست(IT)بزنه،دفتر خاطراتم روی میز بود،برداشت که بذارش روی لاکر(کمد کنار تخت بیمار)،آخه میزو لازم داشت،گفت:خاطره مینویسی؟؟گفتم بله..گفت:اینجا گذاشتی که همه میتونن بردارن،بخونن.
گفتم روش نوشتم((لطفا دست نزنید))
که کسی نخونه!!گفت:اینو نوشتی که بدتر،برمیدارن میخونن!!با خودکاری که لای دفتر بود،گذاشتش رو لاکر...(IT)مارو زد.بعدش هم گفت من میرم مسافرت،میگم دکتر(...)وقتی نیستم بیاد ویزیتت کنه.منم که خاطره خوبی از دکترای دیگه نداشتم،گفتم نمیخوام در نبود شما کس دیگه ای بیاد،دکتر هم قبول کردوقتی داشت میرفت،دفترمو از روی لاکر آورد،گفت:حالا میخوای بنویسی،منم سرتکون دادم،دفترمو با خودکارش بهم داد و خداحافظی کرد..فردا صبحش به من گفتن چیزی نخور،که واسه پورت بری اتاق عمل.ولی تا ظهر نرفتم.گفتن میتونی چیزی بخوری.خیلی گشنم بود.یه صبحانه مختصر خوردم.وبازم منتظر.عصر ساعت 3بود که گفتن0/5 ساعت دیگه میری ومن رفتم حموم.بعدش ازون لباس سبز بیخودا آوردن با روسری سفید و گفتن اینا رو بپوش که بریم.من،درسا با خانوم رجبی(کمک بهیار)رفتیم سمت اتاق عمل..





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /کموتراپی، شیمی درمانی/،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:48 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

47-هیچ جا خونه خودت نمیشه!!!

خدا میدونه چه جوری از پله های خونمون اومدم بالا(اونم با کمک درسا و بابا)
تو خونه واسه ابتدایی ترین نیازهام هم باید کمکم میکردن.حتی واسه بلند شدن ونشستن(واقعا روزای اول شاید روزی 4-3 بار بخاطر این همه ناتوانی که پیش اومده بود گریه میکردم و اصلا فکر نمیکردم یه روز دوباره بتونم درست راه برم
girl_cray.gif)در واقع انگار تمام عضلاتم تحلیل رفته بود.تا منو ول میکردن می افتادم زمین.تازه قرمزی چشمام هنوز نرفته بود،میگفتم وااااای چقد ترسناکم.داداشم میگفت تازه خوب شدی ،اون موقع که اونجا بودی باید قیافتو میدیدی!!!
تا شروع دوره بعدی که نزدیک 40 روز میشد من داروی شیمی درمانی نگرفته بودم، دوباره
همه ی موها،و ابروهام دراومدنHippie.ومن خیلی خوشحال بودم.هرچند که موهام خیلیییییی کوتاه بود.ولی ابروهام پر و مشکی در اومد.درسا واسم مرتبش کردباید اتاقی که تو خوابگاه داشتیم رو برای پایان ترم تخلیه میکردیم،ولی من نمیتونستم برم اونجا،دوستام همه ی وسایلمو جمع کردن،ودوستم فاطمه با همسرش زحمت کشیدن و وسایل منو آوردن



موضوع: ریزش و رویش موهای خوشگلم،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:37 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

46-آخ جون میرم خونه!!!

خدا میدونه چقد به پرستارای شیفت اون شب اصرار کردیم تا بخاطر سرفه های من یه قاشق شربت دیفن هیدرامین بهم دادن،آخه میگفتن دستور پزشک نداریم!!تازه چقد هم تاکید کردن که حتما به دکتر بگو که ما این گناه رو مرتکب شدیم
 روز سومی بود که من اومده بودم بخش،گفتم میخوام برم حموم.خانوم متقیان(پرستار)گفت:نمیشه. با اون وضعیت.گفتم خبر ندارین!!!.من تو (ICU)هم رفتم حموم.گفت به هرحال دکتر باید اجازه بده.شب دکتر  اومد،گفت مشکلی نیست.ولی دیر شده بود و موکول شد به فردا.تازه یه مریض بدحال بود که اتاق ایزوله رو برای اون میخواستن ومن رفتم یه اتاق دیگه.فرداصبح یه صندلی آوردن و من تمام مدت روی اون بودم.درسا منو شست.بعدش هم دکتر اومد بهش گفتم خیلیییییی سردرد دارم.گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم. گفت از نظر من مرخصی.یه هفته استراحت کن  وخودتو تقویت کن و دوباره بیا برای دوره پنجم کموتراپی .دکتر حسینی هم اومد.یه ذره صدای ریه منو گوش داد.جواب سی تی اسکن رو هم دیده بود،گفت اون ماسماسک تو ریه ت ازبین رفته(منظورش همون مایع مشکوک بود).خلاصه که جفتشون مارو مرخص کردن.فقط مونده بود کاتتر توی گردنم.که اونم یه رزیدنت جراحی اومد درش آوردبابا اومد دنبالمون.ومن درحالیکه با کمک درسا راه میرفتم از بخش اومدیم بیرون



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:23 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

45-اولین شب آرامش

بازم رفتم اتاق ایزوله،بادرسا.واسم شیرینی آوردن.چقد هم میوه خوردم.
(عین قحطی زده ها)ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
دیروز که درسا اومده بود بهش گفتم فردا حتما کیف قرمزه منو(کیف لوازم آرایشم)با کلاه گیسمو بیاری!!!Red Hairبا اینکه خیلی بی حال بودم ولی گفتم قیافم خیلی زار شده.قرمزی چشام به قوت خودش باقی بود.ترسناک شده بودم.به درسا گفتم واسم ابرو بکش،سایه سبز بزن.لاک هم بزن.موهام هم بذار روی سرمHippie.یه لاک صورتی روشن داشتم.حتی توی (ICU)هم نذاشتم ناخونامو کوتاه کنن.ازقبل گذاشته بودم واسه تولدم بلند شه!!خانوم شمس گفت لاکت بیحاله.یه لاک زرشکی آورد که درسا باهاش رو ناخونم طرح کشید.بعدا که خواستم برگردونم بهش ،گفت واسه خودت.اصلا کادوی تولدت.تمام این کارا واسه این بود که به آدمای نگران دور و برم بگم:من خوبم.هرچند که نبودمFarting.اصلا نمیتونستم راه برم .حتی با ویلچر تا (WC)که 2-3متر فاصله داشت میرفتم.به خاطر اون همه آنتی بیوتیک ،ببخشید(diarrhea) خیلی شدیدی هم گرفته بودم و هرچی هم لوپرامید میدادن،بی فایده بودصدام هم خش دار و دورگه شده بود،با یه عالمه سرفه های ممتد،و یه زخم گوشه لبم،که بخاطر وجود لوله ای بود که دو هفته،سنگینیش من رو به سمت ونتیلاتور میکشوند(اینا سوغاتی هایی بود که از (ICU)آورده بودم)
فردا عصر مامان و بابا اومدن.بعد 18 روز بستری اولین باری بود که از نزدیک باشون حرف میزدم
.دکتر جون هم همون موقع اومد.بهش گفتم نمیتونم راه برم،پام جون نداره.گفت بگم فیزیوتراپ بیاد یا خودت فیزیوتراپی میکنی؟؟گفتم خودم یه کاریش میکنم!!گفت پاهاتو سرجات حرکت بده .اون شب مامان موند پیشمعزیزم چقد پاهامو واسم ماساژ داد.شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم.
ولی من هنوز نمیتونستم راه برم.ومعدم هیچ غذایی رو تحمل نمیکرد




موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ شما چی میگی خوشگله؟(نظرات)() ]

44-خلاصی از جهنم

صبح که پا شدم ،میگفتم ایشالا امروز روز آخره.دکتر بیهوشی اومد گفت اینو بفرستین بخش دیگه!!دوس داشتم بگم فکر کردی من از اینجا خوشم میاد؟؟دکتر فرمند هم اومد گفت مرخصه. .تزئینات تولدم هم هنوز بالای سرم بود.آقای ...(مسئول شیفت اون روز) به یکی از خدمه گفت اینا رو بکن.اونم دلش نمیومد.دوباره بهش گفت مگه نمیگم اینارو بکن.!!اونم اومد همه رو کند.ناهارم قرمه سبزی بود.شاید به زور 2-3 قاشق خوردم.دکتر جون عصر اومد،گفت تخت بخش خالی شه،میتونی بری.منتظر بودم تا تخت خالی بشه.درسا اومد وسایلمو جمع کردن.متاسفانه هم اون دفترچه یادگاری (مکالمات من با پرستارا و دکترا)رو انداخته بودن دور،هم اون خودکاری که آقای حسین زاده بهم داده بود،گم شد،هرچی هم ملافه ها رو گشتن،پیدا نشد.
خانم شمس با خانم خانی(کمک بهیار)با ویلچر اومدن منو ببرن.میگفتن اومدیم عروس ببریم
.گفتم اونم چه عرروسی!!!بازور از تخت اومدم پایین.آخرین بادکنکی هم که مونده بود خانوم حسینی(پرستار)گفت به افتخار مریضمون که مرخص شد...ترکوندش...حیف !...اومدیم تو آسانسور.گفتم چرا گذاشتین.من قول اون بادکنک رو به کسی داده بودم.نگهبان تو آسانسور گفت:مردم گل میدن،توبادکنک میدی!!!گفتم حیف که نمیدونی ..



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ سه شنبه 29 بهمن 1392 ] [ 05:17 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

43-آخرین شام توی (ICU)

شام ماهی بود ومنم که اصلا خاطره خوبی از ماهی نداشتم یه ذره خوردم.آقای بیاتی(پرستار)میگفت نترس.پخته شده.اون موقع به من(KCl)-پتاسیم کلرید خوراکی میدادن.روزی 2بار .میریختن تو آبمیوه.تازه هپارین(ضد لخته)هم میزدن.من خیلی سرفه میکردم.شب پرستارم رفت استراحت.یه آقا به جاش اومد.اسمشو نمیدونم.ولی بنده خدا کلی اذیت شد تا (KCl)رو به خورد من بده.میگفتم نمیخوام.مزه کوفت میده!!!اون شب هم من به امید اینکه فردا مرخص بشم،خوابیدم



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:29 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات