خوش آمدید

خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابیم،
که در آن دولت خاموشی هاست...
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
"دل قوی دار"
سحر نزدیک است...
سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون![]()
اجــــــــــــــازه
آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)![]()
معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)![]()
تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)
[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]
"(یه چیزی تو مایه های سی وی لاین.وفرقش با اون اینه که سی وی لاین از پوست بیرونه.وحداکثر 2ماه میمونه-ولی پورت داخل پوست کاشته میشه ومدتها قابل استفادست.از بیرون هم دیده نمیشه.)برای کسایی بود که دائم دارو میگرفتن ودیگه رگای خودشون جواب نمیداد.منم که تمام رگام خشکیده بود
.2سانت طولش بود.خیلی هم ضخیم بود.خداییش درآوردنش هم اندازه زدنش اذیت میکرد
.مخصوصا مدل پورت من که مثلثی بود،هر دفعه 2-3بار سوراخ میکردن تا به اون جایی که باید،میرسیدن
(یکی از پرستارا میگفت پورتت هم مثل خودت مزخرفه
)البته تمام مدت رو صورتم شان(پارچه های مخصوص اتاق عمل)بود،هیچی نمیدیدم.یهویی حس کردم یه چیز تیز از پایین گردنم رد شد.همون پلی سایت(پورت کوفتی)بود که تا نزدیک قلب هدایتش کردن.انگار یه چیزایی هم سوزوندن
.چون دودش منو به سرفه انداخت.دیگه داشتم میمردم،که دکتر گفت صلوات بفرست تموم شد
گفت ببین غرغر کردی 4تاشد
.خلاصه که به خیر گذشت و مارو بردن ریکاوری.البته کاملا هوشیار بودم.یه 20 دیقه ای اونجا بودم تا اینکه زنگ زدن از بخش اومدن دنبالم.سمت راست بدنم کلا بی حس شده بودهمه جام خونی و بتادینی بود
چون درد داری میترسی تکونش بدی
.یه دیکلوفناک بهم دادن ویه کم غذا خوردم خوابیدم.
..گفت:اینجا گذاشتی که همه میتونن بردارن،بخونن.
بعدش ازون لباس سبز بیخودا آوردن با روسری سفید و گفتن اینا رو بپوش که بریم.
(اونم با کمک درسا و بابا)
.داداشم میگفت تازه خوب شدی
،اون موقع که اونجا بودی باید قیافتو میدیدی
،ودوستم فاطمه با همسرش زحمت کشیدن و وسایل منو آوردن
.گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم
.چقد هم میوه خوردم.
)ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
.شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم
.گفتم چرا گذاشتین.من قول اون بادکنک رو به کسی داده بودم.نگهبان تو آسانسور گفت:مردم گل میدن،توبادکنک میدی!!!گفتم حیف که نمیدونی ..
میگفتم نمیخوام.مزه کوفت میده!!!اون شب هم من به امید اینکه فردا مرخص بشم،خوابیدم 