بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

42-دو روز مونده به خلاصی از جهنم

 فردا صبح واسم صبحانه آوردن.قبلش یه ظرف آب با لگن آوردن دست و صورتم رو شستم.با اینکه وقتی اینتوبه بودم آرزو میکردم بتونم دوباره نون پنیر بخورم ولی خیلی میل نداشتم.(آخه یه شب دیروقت یکی از پرستارا به همکارش گفت نون پنیر میخوری ،اون موقع من خیلی هوس کردم)دکتر فرمند اومد ،گفتم میخوام برم بخش،گفت دکتر (ICU)باید اجازه بده.گفتم میخوام بیام پایین از تخت.گفت :نه...فقط میتونی پاتو آویزون کنی !!!من ازین پاس کاری ها خسته شده بودم.
ظهر واسم خورشت آلو آوردن.هرکاری کردم نتونستم بشینم و غذا بخورم.خانم ابولقاسمی اومد و غذامو گذاشت دهنم
connie_feedbaby.gif.خیلی خانم مهربونی بود،بدون هییییچ اخم و ناراحتی،با خوشرویی  همه کارا رو انجام میدادتشویقتشویق،واقعا از جون و دل...وقتی لوله ها رو باز کرده بودن،بهش گفتم شما خیلی برای من زحمت کشیدین،گفت:کاری نکردم،وظیفمه
(اصلا به جز همون 2 تا پرستار که قبلا گفتم،همه ی پرسنل خیلی مهربون بودن،تا آخر عمرم فراموش نمیکنم که من تو چه وضعیتی بودم و چقدر برام زحمت کشیدن
Hello)
عصری دکتر جون اومد.بهش گفتم من میخوام برم بخش..گفت حالا زوده گفتم میخوام از تخت بیام پایین.گفت دکتر بیهوشی باید اجازه بده!!!دکتر گفت هنوز تاکی کارد *و تاکی پنه *ست.بهتره بمونه.انقد با اخم و ناراحتی دکترو نگاه میکردم.خودش فهمید خسته شدم.گفت ببین منم دوس دارم بری بخش ولی حالا صبر کن یه کم بهتر بشی
،...ما هم همچین یه ذره قهر کردیم.عصر هم خانوم شمس اومد دیدنم.صدام از ته چاه درمیومد.ولی خیلی خوشحال شدم.وقتی درسا اومد گفتم واسم دمپایی بگیرین.درسا هم آورد وگذاشت پایین تخت.عصری خانوم عباسی پرستارم بود،گفتم میخوام برم(WC)گفت نمیشه..گفتم خب شما هم باهام بیاین گفت دکتر گفته نه.انقد گیر دادم که زنگ زد به دکترجون و گفت من میخوام بیام پایین.دکتر گفت با ویلچیر ببرینش.ایرانی هم نباشه.من فکر میکردم خیلی رستمم،ولی....  خانوم عباسی با خانوم ترکاشوند(کمک بهیار)کمک کردن از تخت اومدم رو ویلچیر.رسیدیم دم (WC)با کمک بلند شدم،تا ویلچیرو بردن کنار افتادم زمین.هیچ جوری هم نتونستم پا شم.خانوم ترکاشوند با آقای طاها(کمک بهیار)بلندم کردن.با بدبختی رفتم (WC)ویه نیم ساعتی هم رو ویلچیر کنار تخت نشستم.هرکی از در میومد میگفت:به به...بالاخره اومدی پایین...



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:26 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

41-نگرانی دوباره من ازمایع توی ریه

یه اتفاق مسخره  دیگه که بارها تو (ICU)می افتاد (CXR)بود.(.برای همه مریض ها).کافی بود دستگاه رو بیارن و بگن اکسپوز،تا همه پرسنل پناه بگیرن تا از اشعه در امان باشن.ولی بیچاره مریضا،هیچ جا نمیتونستن برن!!!صبح همون روز از من هم (CXR)گرفتن.دکتر حسینی (متخصص عفونی)با رزیدنتش اومد اونجا.رزیدنته صدای ریه منو گوش داد وگفت هر دو تا ریه ش رال*داره.گفتن 450 سی سی مایع آزاد هم تو ریه ش هست.منم ناراحت شدم.دکتر فرمند هم اومد.گفت هم تولدت مبارک هم اکس تیوب شدنت.اون روز واسم ناهار آوردن (فرنی با سوپ)خانوم محمدی فرنی رو داد خوردم ولی سوپش بد مزه بود.نخوردم.یکی از پرستارا(آقای ...) بود،حرفاش خیلی منو میترسوند(میگفت کمتر کسی از (ARDS)جون سالم به در میبره،450 سی سی یعنی تقریبا 1/5 لیوان،تو الان دراز کشیدی،خوب نفس میکشی،اکه پاشی ،نمیتونی!!!.)گفتم یعنی میخوان بکشنش؟؟گفت چست تیوب(لوله توی قفسه سینه برای تخلیه ترشحات)میذارن.داشتم سکته میکردم.آقای نتاج  خدا خیرش بده.. بهش گفت نمیخواد به مریض من اطلاعات بدی.عصری دکتر جون اومد.بهش گفتم من میخوام برم بخش..گفت :دکترای (ICU)باید بگن .خسته شده بودم. بازی تیم ملی فوتبال با کره بود،وسطاش من با پرستارم (خانوم اثباتی)و آقای عباسی (کمک بهیار)رفتیم برای سی تی اسکن ریه البته با کپسول اکسیژن.وسط راه یه خانومه همراه مریض وقتی منو دید زیر لب یه چیزی گفت ،بعدش گفت خدا شفاش بده.خندم گرفته بود.(با خودم گفتم ببین چقد حالم زاره که غریبه ها هم واسم دعا میکنن!!!) وقتی برگشتیم.ایران برد ،همه پرستارا اومدن روی بادکنکای تولدم نوشتن. (هم تبریک اعیاد شعبانیه رو وهم بردن تیم ملی رو)ازم اجازه گرفتن و چندتاشون هم ترکوندن.شام رو آوردن.بازم فرنی وسوپ...به خانوم اثباتی گفتم اینا فکر کردن من اینتوبه بودم بی دندون هم شدم،گفت نه باید غذای نرم بخوری تا وقتی که گلوت خوب شه.گفتم نمیخوام خیلی بدمزه ست.گفت اگه نخوری بهت سرم اینترالیپید(به جای غذا)میدن ها!!ناچار یه کم خوردم.





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

40-با شکوه ترین اتفاق(اکس تیوب)

فردا صبح دوباره خانوم شیخی دستگاه رو گذاشت روی تیپیس و لوله رو جدا کردتا خودم  نفس بکشم. .شیفت بعدی آقای نتاج پرستارم بود.بهش گفتم کی لوله رو در میارین؟؟گفت باید صبر کنی تا دکتر بیهوشی بیاد.من هم منتظر بودم.(چقدر انتظار سختی بود.)تقریبا نزدیک ظهر بود،واسه آقای نتاج نوشتم من خسته شدم.چرا نمیاد.؟؟رفت زنگ زد به دکتر بیهوشی،اونم گفت باشه میام.ولی نیومد.داشتم دیوونه میشدم.که یکی از پرستارا (آقای قمری)اومد گفت یه قیچی بیارین و باندهایی که باهاش لوله رو بسته بودن قیچی کرد.کاف لوله رو هم قیچی کرد.همه پرستارا جمع شده بودن دور من...یهویی لوله رو کشید بیرون..لوله بلندی بود فکر کنم بیشتر از 20سانت میشد.اون لوله دو هفته توی دهن و نای من بود. یکی از پرستارا گفت واسه سلامتیش صلوات ...همه صلوات فرستادن .....وااااااااااای چقد خوب بود.احساس میکردم بال درآوردم.بعدش یه ماسک اکسیژن به جای لوله برام گذاشتن.یه ذره تو ماسک حرف زدم..دیدم اصلا صدام درنمیاد.بعد از پرستارا اولین چهره آشنایی که اومد آقای گرایلی بود(از پرسنل عزیزبانک خون)حالمو پرسید.یکی از پرستارا بهش گفت دیشب  من با (خانوم ...)قهر کردم. منم گفتم الکی میگن بابا،دست آدمو میبندن ،بعد میگن  بامون همکاری نمیکنه.ولی صدا نداشتم.کاغذ داد گفت : بنویس ، من که متوجه نمیشم چی میگی.به خانوم محمدی گفتم (NGT)رو کی در میارین.گفت صبر کن تا گلوت خوب بشه بتونی از دهن غذا بخوری.منم وقتی دیدم دورو برم خلوته،،خودم  گفتم هرچه بادا باد و کشیدمش بیرون.و یه بار دیگه بسیار بهم خوش گذشت

عکس لوله تراشه در ادامه مطلب

ادامه مطلب


موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:20 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

39-مقدمات اکس تیوب شدن

هرکی از در میومد میگفت اینجا چه خبر بوده،بعدش که میفهمید،بهم تبریک میگفت.دیگه میتونستم خوب بنویسم،خداییش خودستایی نباشه،همه بهم میگفتن چقد خوش خطی،با اینکه هنوز دستم خیلی جون نداشت.خانم محمدی چند تا برگه رو به هم منگنه کرده بودFor You،عین دفترچه شده بود،دکتر جون وقتی میومد، بعضی وقتا یه نگاهی هم به نوشته های قبلی ما مینداخت،واااااای یه موقع هایی تو دلم میگفتم،خدا کنه فلان قسمتشو نخونه!!
شب دکتر جون اومد.بهم گفت تولدت مبارک
. دکترنبوی(متخصص بیهوشی )هم اومده بود.آقای صادقی نژاد(یکی از پرستارا)ازشون اجازه گرفت و لوله های دهن من رو از ونتیلاتور جدا کرد و وصلش کرد به تیپیس* (یه قطعه ی (T)شکل)، تا من خودم نفس بکشم.البته لوله هنوز تو دهنم بود.شاید 20 دیقه ای میشد که من خودم نفس کشیدم آخراش دیگه داشتم کم میاوردم.دوباره لوله رو وصل کردن به دستگاه.گفتم درش بیارین،گفتن الان شبه.خطرناکه.بذار فردا صبح.دستمو گذاشتم روی (NGT)گفتم پس حداقل اینو!!!...دکتر گفت:فردا...فردا...منم دیگه چیزی نگفتم .سعی کردم بخوابم.به امید فردا.طولانی ترین شب عمرم بود.





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:13 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

38-تولدم توی (ICU)

گفته بودن تولد رو بعد ساعت ملاقات بگیرین.Geminiومن بی صبرانه منتظر بودم ساعت 4 بشه.ساعت 4 یکی از پرستارا(خانوم شیخی)اومد گفت مامانت اینا اومدن.یه عالمه خوراکی و بادکنک واست آوردن.طفلی درسا فک کنم لپش رگ به رگ شده بودوآخه 20 تا بادکنک رو تنهایی باد کرده بود .پرسنل اونجا همه بادکنک ها و وسایل دیگه رو وصل کردن.یه (HAPPY BEARTH DAY)خیلی بزرگ هم که تقریبا 3متر میشد و از هر حرفش یکی از شخصیت های کارتونی آویزون بود از بالای سرم رد کردن.(فکر کنم خوشگلترین وسیله تزئینی بود.)مامان-بابا-درسا ودوستام اومده بودن.به درسا گفته بودم کلاه گیسمو بیاره،Red Hairقبل اومدن دوستام(فاطمه1،مریم،آزاده،فاطمه2)مهری-که نتونست بیاد،مینا هم کرمانشاه بود تلفنی تبریک گفت،ومن فقط صداشو شنیدم.هیچی نمیتونستم بگم.) اونو گذاشت سرم ،یه شال سفید هم روش انداخت .واسم ابرو هم کشیدHippie.طفلی داداشم بیرون بود.کادوی خانواده یه لپ تاپ صورتی بود.درسا توش کلی آهنگ تولد ریخته بود.همون موقع روشنش کرد.منم که دهنم بسته بود فقط میزدم رو میز.تازه شمع رو هم که یه علامت((؟))بود، نتونستم فوت کنم با دست خاموش کردم.انقد بیجون بودم که نتونستم کیکم رو از بالا ببینم.وبا حالت نیمه نشسته فقط از کنار دیدم.به خاطر لوله توی دهنم هم هیچی نمیشد بخورم.آقای گرایلی هم وسطاش اومد،یادش بخیر،یه چیزی گفت:نتونستم جواب بدم.گفتم باشه بعدا !!دوستام همگی با هم یه نیم ست(گردنبند و گوشواره)خریده بودن.البته میدونستم کادوی مامان اینا چیه.چون درسا ازم پرسیده بود چه رنگی باشه؟.منم گفته بودم صورتی .تا کیک رو بریدن و وسایل رو جمع کردن و فیلم گرفتن.تولد یک ساعتی طول کشید، من واقعا خسته شده بودم.بالاخره تموم شدو بازم من موندم و تنهایی.... با تزئینات تولدم..عصری که میخواستن لباسامو عوض کنن تزئینات نمیذاشت پرده ها بسته بشه .هیشکی دلش نمیومد بازشون کنه..خانوم شیخی و رحمانی اومدن روی چوب پرده ها ملافه انداختن که از بیرون چیزی معلوم نباشه.

تولد و مرگ را درمانی نیست

مهم این است که فاصله میان این دو را شاد زندگی کنیم  . . .







موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /تولد در آی سی یو/،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:11 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

37-شب و صبح قبل از تولدم

 شب تلخی بود.(خانوم...)میگفت با ما قهری؟(په.نه.په...رفتم زیر ملافه هوا خوری)،مارو تولدت دعوت نمیکنی؟گفتم همه دعوتن،شما هم بیاین.
بالاخره صبح شد وشیفت عوض شد.صبح خانوم محمدی پرستارم بود.خیلی مهربون بود. دکتر فرمند (متخصص ریه )اومد منو ویزیت کرد،گفت حالا زوده اکس تیوب بشه
.منم به خانوم محمدی گفتم به درسا زنگ بزنه بگه همه میدونن امروز تولد منه،منتظر نمونه تا لوله ها رو  باز کننgirl_to_take_umbrage2.gif،مثل اینکه تا چند روز دیگه  قرار نیست این اتفاق بیفته.درسا هم گفته بود،نه ما همه کارارو کردیم.بهش بگید نگران نباشه .یه خانوم دکتر هم اومد گوشمو دید،گفت مشکلی نیست.دردش عوارض داروهاست.آقای اردلان(کمک بهیار)رفت مشهد گفت واست خیلی دعا میکنم..فکر کنم نزدیکای ظهر بود،خانم ابولقاسمی(کمک بهیار)اومد گفت:میخوای بری حموم؟؟گفتم آره..ولی چه جوری با ونتیلاتور؟؟گفت توی حموم دستگاه داریم.بعدش منو با یه تخت دیگه که دورش میله داشت بردن حموم.همینجوری دراز کشیده منو شستن تمام مدت هم داشتم اکسیژن میگرفتم.(وقتی آوردنم سر تخت بهم گفت یادت باشه اولین کادو رو من بهت دادم.بردمت حموم.کادوی خیلی قشنگی بود)مخصوصا واسه من که بیشتر از 8-9 روز بود (CBR)بودم.البته هرروز لباسا و ملافه هام رو عوض میکردن،ولی جای حموم رو نمیگرفت.بعدش هم یه لباس سفید مایل به سبز کردن تنم.فکر کنم آبرومندانه ترین لباسی بود که توی (ICU)تنم کردن.بعد اون دیگه من منتظر بودم تا مامان اینا بیان



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /تولد در آی سی یو/،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:09 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

36-تلخ ترین لحظه های من2

صبح شد و دوباره شیفت عوض شد.،پرستارم هم خیلیییی خانم مهربونی بود.حیف اسمش یادم نیست .ولی یادمه چشماش رنگی بود.به من میگفت تو حتما خیلی استرس داشتی ،وقتی که درس میخوندی.وقتی هم بهش گفتم یکی از کمک بهیارا دعوام کرده گفت ازش ناراحت نشو.مشکل قلبی داره.آخه یکی از کمک بهیارا  وقتی که میخواستن ملافه ها  ولباسامو عوض کنن خیلی اذیت شد وکلی غرزد.منم خیلی ناراحت شدم و اشکم درومد.همینطوری که با عصبانیت نگاش میکردم گفت:چته؟؟تمیزت کردیم،حالا طلبکاری؟؟هر چیزی که اون دور و بر بود میکوبید به هم.منم خیلی ناراحت شدم و برای پرستارم نوشتم نمیخوام هیچ کاری واسه من بکنید،من پرستار خصوصی  میگیرم، البته اون خانوم بعدا که فهمید ازم عذرخواهی کرد.شیفت عوض شدو باز همون خانومه(...)پرستارم شدکه هرجا میرفت دستمو میبست!!! .منم منتظر درسا بودم درسا گفت رفتم کیک سفارش بدم گفتن هر وقت بخواین چند ساعت قبلش بگین،حاضر میکنیم.فرداش تولدم بود.من فکر میکردم قراره لوله ها رو باز کنن و خوشحال بودم،تا شب که بازم (خانوم...)برای شام رفت و دست منو بست.تشک من ازین تشک های مواج بود،وقتی فشارسنج باد میشد و من جابه جا میشدم لوله هم جابه جا میشد ومن با دست میاوردمش وسط.میگفت دست نزن، وگرنه دستتو میبندم ها.،تا دکتر بیهوشی بیاد و تو رو دوباره اینتوبه کنن ارست(ایست قلبی)میکنی.فکر میکرد من میخواام لوله رو باز کنم ولی من همچین قصدی نداشتم.رفت نشست جلوی تلویزیون که داشت (سریال هوش سیاه) نشون میداد.یهو یکی از بهیارا(خانوم ت) بهش گفت من دارم به لوله دست میزنم.اونم به آقای اردلان(بهیار)گفت بیاد دست منو ببنده.اونم دلش نمیومد و یه گره شل زد که من بتونم بازش کنم.خانوم(...)اومد ،گفت این چه گره ایه؟؟خودش محکم گره زد.گفت هروقت آروم شدی دستتو باز میکنم. به دکتر قدیانی هم میگم همکاری نمیکنه.با خودم گفتم .نه..هروقت هوش سیاه تموم شد دست منو باز میکنی.!!!بعدش هم رفت نشست جلوی تلویزیون و تا ته فیلم رو نگاه کرد.منم با دستای بسته کلی گریه کردم. الان هم که بهش فکر میکنم میگم حقوق بیمار به جهنم،حقوق بشر چی میشه!!!بعد هوش سیاه اومد دست منو باز کرد.منم سرمو بردم زیر ملافه.که زنگ بخش رو زدن.دکتر جون بود.اومده بود منو ببینه.واسش نوشتم میشه به اینا بگین انقد دست منو نبندن. .گفت ممکنه خوابت ببره، لوله رو بکشی.گفتم اینجا کسی خوابش نمیبره.کارتمو بهش دادم.نگاش کرد،گفت فردا درمانگاهم،اگه مریضا بذارن میام.یکی  دیگه از پرستارا(خانوم پر حرف!!!) به دکتر گفت فقط به شما کارت داده،دکتر جون گفت خب شما خبر داشتین.تازه یه جوری که انگار من مقصرم به دکتر گفت فردا خودش پرستار میشه، یکی اذیتش کنه،دکتر جون هم گفت :نه چرا اذیتش کنن؟؟؟؟اونجا بود که گفتم دمت گرم دکتر جون.یه دونه ای!!..
پرستاره خیلی هم بد خون میگرفت.سرنگ رو مینداخت ته کاتتر،اولی رو پر میکرد،مینداخت دور،دومی هم همینطور،سومی رو میریخت تو لوله آزمایش.البته میدونم واسه این بود که جوابش خطا نداشته باشه.ولی اینکار توی وضعیت من با اون همه کم خونی درست نبود.(حداقل وقتی خواب بودم باید میگرفت،نه جلوی چشم خودم.



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 06:54 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

35-پایان شب سیه،سپیدست

من هم که احساس میکردم از زندان خلاص شدم،و فرشته نجاتم اومدهبه این پرستار جدید(خدارو شکر اسمشو نمیدونم!!) نوشتم لوله تنفسم جا به جا شدهگفتم دمپایی میخوام!!((اثر مورفین ها هنوز نرفته بود و من فکر میکردم میتونم از تخت بیام پایین و برم (WC)فقط دمپایی ندارم)).اونم اهمیت ندادو گفت:بخواب بابا.موقع ساکشن و تعویض باندا خودم خواستم درستش کنم که هی دستمو میاورد پایین ومن هم اصرار داشتم لوله رو درست کنم،ولی آخرش عصبانی شد دستمو بست به تخت.کاف فشارسنج هم پیچید دور بازوم و پالس اکسی متری هم به انگشتم.دیگه من هییییییچ کاری نتونستم بکنم.
منم به شدت عرق کرده بودم و تب داشتم،صبح که هوا روشن شد، پرستارا آزمون داشتن و اون آقا هم رفت و یه خانوم(پرحرف!!!) اومد بالای سرمن.خیلی حرف میزدعصبانی.البته نه با من با همکاراش.از سر بخش به ته بخش تلگراف میزد.من همچنان هیچی نخورده بودم درحالیکه ظهر شده بود و شیفت دوباره عوض شد.الان حساب کردم،دیدم اون موقع 30ساعت میشد که من هیچی نخورده بودم و شیفت عوض شدنگراننمیدونستم پرستار بعدی کیه؟؟!!
دوباره اولین پرستار بعد از بیهوشیم(آقای حسین زاده) اومد
.واسش نوشتم یه استاد آناتومی داشتیم میخواست بگه غذا بخوریم میگفت یه نون بندازیم ته حلقمون،الان بیشتر از یه روزه من نون نخوردم!!سریع از همون پودرا(تیپیس) درست کرد....،واسم توضیح داد که این یه غذای  پودریه،که توش انواع مواد مورد نیاز بدن یه بیمار اینتوبه هست.(تیپیس)آدمو سیر نمیکرد.مزه ای هم که حس نمیشد.فک کنم فقط از مردن بر اثر خالی بودن معده جلوگیری میکرد.بهش گفتم گوشم درد میکنه.فکر کنم عوارض آنتی بیوتیکا باشه!!!دستام باز بود،ولی باندای دور دستم یه گره کور داشت،که من با اون دستای بی جون نمیتونستم بازش کنم، قیچی آورد،باندا رو قیچی کرد،وقتی دید تب دارم،چند تا گاز خنک رو پیشونیم و پام گذاشت.همه قطره های چشممو به موقع میریخت،اسپری هایی که برای تنگی نفسم بود رو موقع ساکشن میزد،اصلا هم دستمو نبست.من خیلی از رفتار اون شبم که تازه بهوش اومده بودم،شرمنده بودم،ازش عذرخواهی و تشکر کردم،گفت وظیفمه...یعنی دوست داشتم زمین دهن باز کنه،من برم توشبهش گفتم من هوس قیمه ی مامانمو کردمconnie_feedbaby.gifجریان چه جوری مریض شدنم رو هم براش نوشتم،همه رو با دقت میخوند و  سوالامو جواب میداد.
عصر درسا اومد.واسم کارت دعوت آورده بود تا به هر کی خواستم بدم.اسم دوستامو واسش نوشتم وگفتم دعوتشون کنه،خوراکی هم بگیره و بگه وروی کیکم  رز آبی و صورتی بذارنhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/cakesmileyf.gif
قرار بود لوله های تنفسی منو باز کنن ومن واسه روز تولدم اکس تیوب باشم.ولی........بعدا میگم.!!

من قرار بود یه کارت برای دکتر جون بنویسم ولی توی توهماتم (شاید هم واقعی... نمیدونم)فکر کردم دکتر جون رفته قم،و اون روز نمیاد.ولی عصری اومد.پرستارم بهش گفت :گوشم درد میکنه! فردا هم تولدمه.گفت خیلی خوبه.گوشش هم (ENT)میاد میبینه.(متخصص گوش و حلق وبینی).اما کارت رو ننوشته بودم ،نشد اون روز بهش بدم.شب که درسا زنگ زده بود حالمو بپرسه پرستارم بهش گفته بود دلم قیمه مامانمو میخواد.شب دوباره باید ازم (ABG)میگرفتنgirl_impossible.gif،تو دلم گفتم وااای تا از من با این همه ورم (ABG) بگیره ،جونم درمیاد،چشمامو بستم،بعد چند لحظه گفت:ببخشید(ABG)بود،وگرنه از ورید میگرفتم،دیدم سرنگ خون دستشه،گفتم ااااااااا گرفتین؟؟girl_hide.gif،من هیچی نفهمیدم!!!اون شب با اینکه حال روحیم خوب بود،ولی حال جسمیم تعریفی نداشت.آخرای شب واقعا لوله اذیتم میکرداسپری لیدوکایین زد توی گلوم، یه کم بهتر شدم و خوابم بردNightهرچند که تا صبح چندین بار بیدار شدمولی تا فردا صبح پرستارم همین آقای حسین زاده بودخیلییییییی حواسش به مریضاش بود،تقریبا روزبدون استرسی برای من بود



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 03:15 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات