بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

8- اولین مغز استخوان

فکر کنم 3روزی میشد که من توی اورژانس امام خمینی(تهران) بستری بودم،ولی هیچ متخصص خونی منو ویزیت نکرده بود.آخرش هم بعد کلی معطلی توی اورژانس منو فرستادن بخش ترمیمی.،چون بخش خون تخت خالی نداشت.دکترم هم یه فوق تخصص خون بود که اسمش(ر-ش)بود،ولی توی 16روزی که بستری بودم حتی یه بار هم ندیدمش و فقط اسمش بالای پروندم بود.البته تو این مدت یه فلوشیپ خون دکتر(ن-ق) با 2تا رزیدنت گیج میومدن منو ویزیت میکردن،ولی هیچ تشخیصی نمیدادن.
برای تب بالای من آنتی بیوتیک گذاشته بودن و همون روزای اول 2واحد خون گرفتم.دکتر گفت باید ازت مغز استخون بگیریمsmiley5166.gifالبته بماند که تو این مدت انگشتای من سوراخ سوراخ شده بود انقد که (PBS)میگرفتن.خلاصه که ما رفتیم برای گرفتن مغز استخون .خیلی طول کشید،تا از استخون(ایلیاک) لگن من نمونه گرفت .چون دکتر به اون چیزی که میخواست نمیرسید.و من در هوشیاری کامل خرت خرت استخونم رو حس میکردم،یه جوری که بهش گفتم فکر کنم داره میشکنهgirl_impossible.gif!!گفت:ما از 10 نفر توی این چند روزه نمونه گرفتیم،همه خوب سلول دادن،..خودت میگی استخونام شکننده ست!!
نمیدونم واللا من کی همچین حرفی زده بودم
؟؟من فقط گفتم با این حرکات،فکر کنم داره میشکنه:smilie_girl_093:!!
نمونه ای رو که گرفت گذاشتن توی یخ وبابام برد آزمایشگاه بیرون بیمارستان.بعد از یک هفته جوابش اومد
.توش هیچی پیدا نکرده بودن.درواقع نمونه رقیق بود.





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)، آسپیراسیون مغز استخوان،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 05:51 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

7- ای کاش اشتباه شده باشه

انگار تمام بهتر شدن های من موقتی بود ،و تا به یک نتیجه ی بد نرسیده بود دست بردار نبود.دیگه آزمایشی نمونده بود که من انجام نداده باشم.از تیرویید گرفته،تا تب مالت و کشت خون و ... .دقیقا یادم نیست ولی فکر کنم توی خونم 15%لنفوسیت آتیپیک(لنفوسیت غیر طبیعی)دیده بودن.دکتر آزمایشگاه هم به ما یه متخصص خون (دکترعباسعلی داودی)رو معرفی کرد.ما هم یه روز صبح رفتیم اونجا.اون دوباره از نوک انگشت من (PBS-لام خون محیطی)گرفت.همونجا نشستیم تا منشیش رنگش کرد Hairdoو دکتر زیر میکروسکوپ نگاش کرد.تشخیصی که دکتر گذاشت خوشایند نبود،ولی همون اتفاقی بود که واقعا افتاده بود.دکتر همون موقع گفت باید نمونه مغز استخون بگیریم.و بهتره بری بیمارستان،نامه داد برای بیمارستان امام خمینی تهران بافرض (A...L).
ما همون روز ظهر رفتیم بیمارستان امام خمینی و دکتر اورژانس گفت اگه تب داشته باشی بستری میشی
.منم تب داشتم.شاید 39 درجه.وبعد کلی معطلی من توی اورژانس بستری شدم.خیلی اوضاع بدی بود.شلوغ بود واز همه نظر واقعا افتضاح بود.من هم درد داشتم.خونریزی بینی-استفراغ با کبودی جاهای مختلف بدنم.کلی هم اینترن ورزیدنت و... اومدن ازم شرح حال گرفتن.





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 05:47 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

6- عاشق شدی!!

یکی از دوستای خواهرم یه دکتر دیگه رو معرفی کرده بود.(مثلا فرانسه درس خونده بود)خودش تو کار واردات دارو بود.اولین باری که رفتیم پیشش شاید بیشتر از 1ساعت حرف زد.درباره همه چیز
خیلی هم اصرار داشت به من بقبولونه که عاشق شدم
smiley7134.gifو این همه تب الکی نیست..632021_LaieA_041.gif
ایشونم 4-5تا آمپول سفتریاکسون داد و گفت یک روز درمیون بریز توی سرم.

هفته بعد هم بیا آمپول آهن ازم بگیر.من همه سرمها رو استفاده کردم.درحالیکه تبم همچنان بالای 38درجه مونده بود.دفعه بعدی سرم آمینوون داد.توش بیشتر از 20 نوع پروتئین بود.
و تاکید کرد که حتما باید توی بیمارستان بزنی.وقتی هم که میزنی تهوع و دردقفسه سینه طبیعیه.
با درسا رفتیم بیمارستان.
شاید 50سی سی از سرم رفته بود که دوباره درد استخون سینه م،و تنگی نفس شروع شد.
 دکتر اورژانس،(دختر جوونی که تازه فارغ التحصیل شده بود)،اومد بالای سر من.
گفتم: من (chest pain):درد قفسه سینه) دارم
گفت: تو چون میدونی (chest pain)یعنی چی ،میگی دارم ، وگرنه،نداری

اونم مثل خیلیای دیگه درد منو باور نکرد مثل دفعه های قبل بازم نوار قلب گرفتن و یه ماسک اکسیژن هم برام گذاشتن.
سرم آمینوون هم قطع کردن و به جاش نرمال سالین وصل کردن با آمپول دیازپام

و من اون شب رو توی بیمارستان صبح کردم.Sun

بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که

نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد

نه شعور لازم برای خاموش ماندن!






موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:50 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

5- دکترخیلی خجسته!!!

با همون منگی که داشتم از خواب پاشدم311220_wacko3.gifبه دوستام گفتم شام چی بود؟آزاده گفت شام عدس پلو بود ولی برات سوپ درست کردم.
همین حین بود که درسا زنگ زد و گفت ما تو راهیم بیایم دنبالت....وا،برای چی؟
فهمیدم بعــــــــــــله وقتی که خواب بودم، مامانم زنگ زده و دوستام بهشون گفتن که من حالم بد شده.
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیدخلاصه که ساعت 1 شب بود.که بابا وآبجیم اومدن دنبالم ،شاید اگه اون موقع بهم میگفتن آخرین شبی هست که تو خوابگاهی باور نمیکردم،ولی اینطوری بود.
فردا صبحش من با خواهرم رفتیم بیمارستان خودشون.پیش یه متخصص داخلی.وقتی جواب آزمایشهای منو دید، گفت هم کم خونی.هم افسرده!!
کلـــــــــــــــی قرص و آمپول ویتامین داد.با قرص های ضد افسردگی،و گفت برو آهنگای شاد گوش بده،برقص،شادباش!!!
یه چند روزی داروهارو مصرف کردم و دوباره آزمایش دادم ولی نه حالم و نه جواب آزمایشم هیچ تغییری نکرده بود





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:48 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

4- مرا چه شده؟؟!!

حالم کمی بهتر شده بود،برای شروع ترم جدید برگشتیم خوابگاه.قرار شد هفته اول کلاسارو نریم.ولی کاراموزی بیمارستان اجباری بود.هفته اول باید میرفتیم بخش نورولوژی.
روز اول به خیر و خوشی تموم شد.ولی اون درد لعنتی تمام شب نذاشت بخوابم.انقد میرفتم بیرون اتاق و میومدم،دوستم مریم بیدار شد،طفلی وقتی دید من حالم بده ، خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان ولیعصر که نزدیک خوابگاه بود
.،حتی لباس پوشید که بریم،ولی من گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.تا اینکه صبح دوباره ما رفتیم کاراموزی.من به استادمون گفتم که حالم خوب نیست،گفت نیا توی بخش تا یکی از دکترا بیاد تورو ببینه.ولی درد قابل تحمل نبود ، هیچ دکتری هم نیومد .مجبور شدیم بادوستم بریم اورژانس . همونجا هم 2بار از حال رفتم.
نمیتونستم نفس بکشم.واسم اکسیژن گذاشتن.استخون کمر و قفسه سینم به شدت درد میکرد.دکترای اورژانس
هم که همگی یا اینترن یا رزیدنت بودن ،فقط میومدن نبض منو میگرفتن ،میگفتن تاکی کارده* و میرفتن.همه آمپولهای  هالوپریدول ، دیازپام ، دگزامتازون و تری فلوپرازین رو امتحان کردن.ولی هیچ کدوم درد منو آروم نکردوبدترین لحظه برای من وقتی بود که هیشکی باورش نمیشد درد من انقدر شدیدهاونجا دوستای خودم ازم رگ گرفتن و سرمی که توش هالوپریدول ریخته بودن رو وصل کردن،هی میگفتم دستم میسوزه،گفتن بخاطر داروی توی سرمه،بعد از شاید 10 دقیقه که سوزش ادامه داشت،دستمو نگاه کردم،ورم کرده بود در حد چیsmiley1807.gif...،فهمیدیم که بعـــــــــــــله ،اصلا آنژیوکت توی رگ نبوده،خلاصه که دوباره ازم رگ گرفتن ، منم خوابم برده بود.وقتی بیدار شدم تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،بعد از تموم شدن سرم درحالیکه از اثر اون همه آمپول گیج بودم،با دوستم فاطمهHello آژانس گرفتیم و اومدیم خوابگاه،از 10 صبح تا 11 شب خواب بودم. 



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:19 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

3- چند قدم تا...

بالاخره امتحانامون تموم شد وما برای استراحت اومدیم خونهHello،همه چی آروم بود تا اینکه یه روز عصر درد من دوباره شروع شد،من هم رفتم حمام شاید گرما واسم خوب باشه،وقتی اومدم بیرون غش کردم .338819_faintingsmiley.gif
اینبار ما رفتیم بیمارستان .پزشک اورژانس یه دکتر عمومی بود، یه عکس هم از ریه من گرفتن ولی همه چیز عادی بود و چیز مشکوکی توش ندیدن،یه بسته قرص متوپرولول نوشت و گفت کم خونی.برای پادرد شدیدی  هم که داشتم، بهم آمپول پیروکسیکام داد.هفته دوم بهمن بود.





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:18 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

2- همه چی آرومه

فرجه های کذایی ما تموم شده بود Reading a Book،و در حالیکه هنوز دردام ادامه داشت باید برمیگشتم خوابگاه،دو تا از امتحانامون رو داده بودیم، که من رفتم پیش یه دکتر فوق تخصص قلب ، اونجا بازم نوار قلب گرفتن ،دکتر بهم گفت:قلبت سالمه و هیچ مشکلی نداره، استرس داری، از خانوادت دوری، بخاطر همیناست که اینطوری شدی.راجع به محل درد هم گفت:پرده پلورت التهاب داره،روش کیسه آب گرم بذاری،خوب میشه.
چند ورق هم قرص پرپرانول داد که استرسم کم بشه
.منم به توصیه های دکتر گوش دادم و روی اون قسمت کیسه آب گرم گذاشتم ،تا یه حدی آرومم کرد،ولی خوب نشد.بنظرم هفته سوم دی ماه بود.



موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:17 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

1- اولین قدمها

همه چیز از یه درد ساده ی قفسه سینه شروع شد.درست زمانیکه ما برای امتحانات دی ماه که پایان ترم 4بود اومده بودیم فرجهReading a Book.اولش حس خوبی بود چون حدود یک ماه فرجه داشتیم ،این حس خوب وقتی خراب شد که هفته اول فرجه ها، من درد قفسه سینه گرفتم.
بهش اهمیت ندادیم ،فکر کردیم یه سرما خوردگی ساده است
.اوضاع وقتی بدتر شد که این درد 1روز طول کشیدو غیر قابل تحمل شد.البته قبل از رفتن به درمانگاه همه چیز رو امتحان کردم مثل:گرم کردن،قرص هیوسین،پرپرانول،آمپول دگزامتازون که همه بی فایده بودن.شب ساعت 12بود که رفتیم درمانگاه درحالیکه تب داشتم،نوار قلب گرفتن ، و هیچ مشکلی نبود. بعد هم یه سرم دکستروز با آمپول سفتریاکسون ودگزامتازون زدن .یه کم بهتر شدم واومدیم خونه.شاید هفته اول دی ماه 91بود.





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:15 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات