خوش آمدید

خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابیم،
که در آن دولت خاموشی هاست...
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
"دل قوی دار"
سحر نزدیک است...
سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون![]()
اجــــــــــــــازه
آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)![]()
معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)![]()
تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)
[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]
،دو بار سوزنو کرد تو دست من ولی نتونست بگیره،منم گفتم نمیخواد بگیری
.تا نصفه شب هم تلویزیون رو با صدای بلند روشن نگه داشته بود تا نتیجه انتخابات رو بفهمه
یه جوری که پتوی روی تختو انداختم پایین .آقا واسه خودش قدم میزد..یکی از پرستارای خانوم اومد پتو رو انداخت روم و گفت آقای...دعوات میکنه ها!!
.و هرچند ثانیه،یک قطره سرم سرد روی صورت من میفتاد
.ریل سرم از سقف بود من بهش دسترسی نداشتم،تازه دستم جون نداشت
!!وقتی دیدم این بهم محل نمیده ،به یکی از خدمه که داشت رد میشد گفتم سرم منو جابه جا کنه.خدا خیرش بده(آقای منصوری)خیلی حرفای منو میفهمید،حتی بیشتر از پرستارم.
.تا عصری که خانواده اومدن،اسا جان هم با خودشون آورده بودن و از پشت شیشه بهم نشون میدادن.(اسا جان که من بهش میگم قند عسل یه خرس عروسکیه که درسا سال 86 بهم کادو داده بود
و یکی از بدترین لحظه های عمرم بود
آخه من توی توهمام دیده بودم که پسر عموم مرده وخانومش رو کنار من بستری کردن ولی نمیدونم چرا هما صداش میکنن.؟؟بعدها فهمیدم هما یه خانومی بود که چند تا تخت اون طرف تر بستری بود
.هی هم رو کاغذ مینوشتم حموم.حموم.کیفم کجاست،گوشیم کجاست؟؟درسا گفت همه وسایلت خونست.
.واقعا واسه من با اون همه وسیله که بهم وصل بود،بستن دستام غوز بالا غوز بود و هییییییییییچ جوری نمیتونستم تکون بخورم
غذای من هم یه مقدار پودر مخصوص بود(بهش میگفتن تیپیس) که تو آب حل میکردن ونهایتا میشد 50سی سی.
وبعدش هم میریختنش تو سرنگ گاواژو از اون لوله رد میشد،بعدش هم دوبار اون سرنگ رو پرآب میکردن که مسیر لوله تمیز بشه،تازه همون غذای مختصر هم بعضی پرستارا یادشون میرفت بدن و میرفت تا شیفت بعدی،منم از اونجایی که قد و مغروربودم بهشون نمیگفتم که به من غذا ندادن
،

،گفت:تو که نمیتونی حرف بزنی،گفتم (sms)که میتونم بدم
،ولی راست
میگفت
. چون هنوز جواب کشت خونش معلوم نبود فول آنتی بیوتیک می گرفت. روزانه 20 واحد پلاکت معمولی و دو واحد (P.C) می گرفت. ولی همش بلافاصله مصرف می شد و افت می کرد ، چون هماچوری *،خونریزی داخلی و عفونت داشت .5 بار هم براش پلاکت (single donor) تهیه کردیم
، برادر دوستش مریم و چند نفر دیگه این پلاکتها رو اهدا کردند.
گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه...
.
یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.
. وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد
. 

تماس گرفتم گفت من شیفت نیستم بده بچه ها درستش می کنن. رفتم اونجا از بدشانسی
هیچکدوم از همکارای آشنا شیفت نبودن
. رفتم دفتر پرستاری دو تا سوپروایزر از نوع سختگیرش شیفت بودن که
باهاشون میونه ای نداشتم وقتی قضیه رو در میون گذاشتم خیلی خواسته منو متوجه نشدن ، گفتن باید اول تشکیل
پرونده بدی. گفتم طول می کشه بعدشم مگه میشه یه مریض همزمان دو تا بیمارستان پرونده
داشته باشه؟! گفتن : پس رئیس بیمارستان باید اجازه بده.
گفتم یک ماه پیش (Donor) این آزمایشات رو داده OK بوده هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته فقط برای سیر قانونی میخوان (پلاکت مثل گلبول قرمز آنتی ژن نداره واسه انتقال بیماری.) زنگ زدن دکتر الف (رئیس بیمارستان)
که اونم چون تلفنی متوجه قضیه نشد گفت باشه شنبه رسیدگی می کنم. گفتم شنبه؟ واسه یه امضا!!
بین راه دوستم بهم خبر
داد که رییس بیمارستان هرچی بهت زنگ می زنه گوشیت
خاموشه . به ما گفته برش گردونید هر کاری میخواد انجام بده مسئولیتش با من ، گفتم بگو الان دیگه دیره !!


نگهبان گفت من میدم
ولی حیف 7روز از زمانش گذشته بود. خانم دکتر نظامی لیست دونورهای اون دوره رو برداشت و به تک تکشون زنگ زد
یه پسر حدودا 20 ساله به نام علی قبول کرده بود. داشت با اضطراب به دوستاش میگفت می خوان وصلم کنن به دستگاه 