بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

34-نقشه هام نقش بر آب

من برای اینکه لوله درست بشه یه نقشه کشیدم،گفتم بهش میگم آب میخوام،وقتی آب آورد سرفه میکنم تا بریزه روی باندهای اطراف صورتم،ومجبور شه عوضشون کنه.اون موقع من میتونم لوله رو جابه جا کنم....بهش گفتم،تشنمه...اونم اومد از توی (NGT)به من آب بده.گفتم اینطوری نه..بریز توی دهنم.ریخت و من سرفه کردم،یهویی دیدم گفت نمیخواد کار میدی دستمون و تمام نقشه هام نقش برآب شد.(ABG)یه عذاب دیگه بود که فکر کنم یه روز در میون میگرفتن.(گازهای خون شریانی رو بررسی میکردن)از شریان خون میگرفتن،خیلی درد داشت.هرکسی هم نمیتونست اونم از من با اون همه ادم و ورم.شب در غیاب آقا یه پرستار دیگه اومد از من(ABG)بگیره.تازه سوزنو کج کرده بود و داشت به یکی از پرسنل اونجا توضیح میداد،دو بار سوزنو کرد تو دست من ولی نتونست بگیره،منم گفتم نمیخواد بگیری.گفت نمیشه که...پرستار خودم رسید و این دفعه  اون تونست بگیره...بعد از چند دیقه کاشف به عمل اومد دستگاه (ABG)خرابه.خونی هم که برای(ABG)میگیرن باید زود بررسی بشه وگرنه ارزش نداره.اون موقع قیافه من دیدنی بود.تا نصفه شب هم تلویزیون رو با صدای بلند روشن نگه داشته بود تا نتیجه انتخابات رو بفهمه.شب من کار داشتم و بهش گفتم پرده های اطراف منو بکشه،گفت نمیشه!در صورتیکه بقیه پرستارا این کارو میکردن حتی موقعی که تزئینات تولدم نمیذاشت پرده ها کشیده بشه واسم پاراوان(پرده سیار)آوردن.تا صبح من بیداربودم.صدای اذان صبح رو شنیدم در حالیکه به شدت تب داشتم وتمام تنم خیس عرق بود.یه جوری که پتوی روی تختو انداختم پایین .آقا واسه خودش قدم میزد..یکی از پرستارای خانوم اومد پتو رو انداخت روم و گفت آقای...دعوات میکنه ها!!
اونجا دلم میخواست به خدا بگم:خدایا...جهنم راه دست تر نبود؟؟؟
قبل از اینکه صبح بشه شیفت رو تحویل یکی دیگه از پرستارا (یه آقای جوان) داد و رفت.



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /اعترافات من/،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 01:45 ب.ظ ] [ بهار ]

[ دلت سوزید؟؟() ]

33-تلخ ترین لحظه های من1

از همون لحظه های اول ازش خوشم نیومد.سرم بالای سر من نشتی داشت و روی سر و بالشم میریخت،یه آلبومین هم وصل کرد وهی به کاتتر من غرغر میکرد و میگفت این مسخره بازیها چیه؟؟واسش نوشتم سرم روی سر من میچکه گفت نه اون سرم نیست،آلبومینه وصل کردم  الان درست میشه.ولی من میدیدم که شیشه آلبومین خشکه وسرم داره روی سرمن میریزه.و هرچند ثانیه،یک قطره سرم سرد روی صورت من میفتاد.ریل سرم از سقف بود من بهش دسترسی نداشتم،تازه دستم جون نداشت!!وقتی دیدم این بهم محل نمیده ،به یکی از خدمه که داشت رد میشد گفتم سرم منو جابه جا کنه.خدا خیرش بده(آقای منصوری)خیلی حرفای منو میفهمید،حتی بیشتر از پرستارم.یه پلاکت هم اون لحظه واسه من آوردن ولی مثل بستنی شده بود و پایین نمیومد.کلی باهاش ور رفت هیچیش نیومد پایین. آخرش هم انداختش آشغالی.دلم میخواست میتونستم خفش کنم،بگم این همه جوون مردم رفتن واسه من پلاکت (SINGLE DONOR--تک اهدا کننده،--هر یه واحدش اندازه چند واحد پلاکت معمولیه)اهداکردن که تو بندازیش بره!!! البته شاید ازون پلاکتای معمولی بود ولی نباید اون کارو میکرد!!با اینکه پرستار قبلی بهش گفت پتاسیم 9صبح منو وصل کرده ،یکی دیگه وصل کرد،وقتی خواستم بهش بگم گفت چیه خانوم اومدیم 2تا دارو بدیم دیگه.فهمیدم که تا فردا صبح که با اینم باید خفه بشم.روزانتخابات ریاست جمهوری بود،و جو اونجا شلوغ بود.دکتر جون صبح اومد واقعا دیدنش تو اون جو نفرت انگیز بهم آرامش میداد.ولی حیف که زود رفتHello.من موندم و تنهایی.اون پرستاره با اینکه خودش هم رفت ناهار،هم چای هم شام ،هیچی به من نداد بخورم.تا عصری که خانواده اومدن،اسا جان هم با خودشون آورده بودن و از پشت شیشه بهم نشون میدادن.(اسا جان که من بهش میگم قند عسل یه خرس عروسکیه که درسا سال 86 بهم کادو داده بود،خیلی دوسش دارم واگه شبا پیشم نباشه نمیخوابم).(انگار بچمه)
وقتی درسا اومد.گفت میخوان برام تولد بگیرن. ،ولی باید اجازه میگرفتیم .درسا مسئول بخش (آقای بخشعلی )رو صدا کرد.من واسش نوشتم میشه اینجا تولد بگیرم .گفت بگیراگه خواستی ...(یکی از کمک بهیارا) هم واست آویزون میکنم .من هم که از دیدن مامان اینا خوشحال بودم خیلی تکون خوردم و لوله جابه جا شد و انگار رفت پایینتر.بهش گفتم ولی گوش نداد،گفت هر وقت خواستم ساکشن کنم اگه اشکالی داشت درستش میکنم.ساکشن یه مصیبت دیگه بود که روزی چند بار تکرار میشد برای اینکه توی لوله تنفسی رو پاک کنند واقعا عین غرق شدن بود و یکی از بدترین لحظه های عمرم بود.بعضی هاشون انگار نمیفهمیدن من نمیتونم نفس بکشم و اصلا فرصت استراحت به آدم نمیدادن ،من واقعا اشکم درمیومد و فقط سرفه میکردم.وقتی لوله رفته بود پایینتر حس میکردم دارم خفه میشم ومیخواستم بالا بیارم.ولی پرستاره، انگار نه انگار.عصری هم رفت رای بده،وقتی برگشت دوستش بهش گفت هندونه تو یخچاله،حلیم نذری هم آوردم(من با اینکه اصلا حلیم دوست نداشتم خیلی دلم خواست)رفت خوردنی هاش رو خورد ،اومد منو ساکشن کنه،خیلی با خشونت این کارو میکرد،اصلا هم لوله رو درست نکرد،دوس داشتم خودمو بزنم به خواب نیاد منو ساکشن کنه.Nightولی...

مهم نیست چه مدرکى دارید

مهم این است که چه درکى دارید . . .






موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 01:44 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

32-پرستار دوم خوب، ولی...

با اون همه توهمی که من داشتم وقتی خواهرم اومد پیشم ،اسم پسرعموم رو رو کاغذ نوشتم و گفتم مرد؟؟آبجیم گفت :نه برا چی بمیره؟تازه از دیدن بابام پشت شیشه هم تعجب میکردم ،چون میگفتم باید الان بره شهرستان ،مجلس ختم.آخه من توی توهمام دیده بودم که پسر عموم مرده وخانومش رو کنار من بستری کردن ولی نمیدونم چرا هما صداش میکنن.؟؟بعدها فهمیدم هما یه خانومی بود که چند تا تخت اون طرف تر بستری بود.هی هم رو کاغذ مینوشتم حموم.حموم.کیفم کجاست،گوشیم کجاست؟؟درسا گفت همه وسایلت خونست.من هم که احساس میکردم درسا هیچکدوم از حرفای من نمیفهمه،عصبانی شدم و بهش گفتم اصن برووو.تازه فهمیدم که پرستار دیشبیم راست میگفت.پرستارم عوض شد و یه خانوم به جاش اومد.(خانوم ...)پرستار خوبی بود.همه چیزو واسم توضیح میداد،شبیه مجری برنامه کودک بود،ولی متاسفانه هرجا که میخواست بره دست منو میبست به میله تختHanging.واقعا واسه من با اون همه وسیله که بهم وصل بود،بستن دستام غوز بالا غوز بود و هییییییییییچ جوری نمیتونستم تکون بخورم.البته تنها کسی بود که بهم گفت با اینکه اینتوبه هستم میتونم از دهن آب بخورم و واقعا تشنم بود اون شبی که با اون بودم چندین بار آب خوردم.Coffeeالبته همش هم خودش میریخت تو دهنم ..،از شب تا صبح هم با اون گذشت.بهش گفتم پرستار بعدی من کیه؟؟؟همکارش خانوم عباسی گفت یه پسر خوب(آقای؟؟؟)وقتی اومد دیدم پسر خوب تبدیل شد به یه آقایی که سنشو نمیدونم ولی فکر کنم مدتها از پسر بودنش گذشته بود!!.اصلا اعصاب نداشت ،خانوم قبلی بهش گفت که من از راه دهن آب میخورم.داروهام هم توضیح داد وگفت پتاسیم ساعت 9صبح من رو وصل کرده.وشیفت رو تحویل داد و رفت



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:40 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

31-فاز دومICU اعصاب داغون

اون همه وسیله که بهم آویزون بود ،واقعا شرایط رو غیر قابل تحمل میکرد.بخصوص که حرف نمیتونستم بزنم و تنها چیزی که میتونستم باش پرستارا رو صدا کنم پروب پالس اکسی متری بود.تنها کاربرد مفیدپالس اکسی متری واسه من این بود که با زدنش به میله تخت میتونستم پرستارم رو صدا کنم،تا بهم خودکارو کاغذ بده.یه عالمه صدای اعصاب خرد کن آلارم دستگاهغذای من هم یه مقدار پودر مخصوص بود(بهش میگفتن تیپیس) که تو آب حل میکردن ونهایتا میشد 50سی سی.وبعدش هم میریختنش تو سرنگ گاواژو از اون لوله رد میشد،بعدش هم دوبار اون سرنگ رو پرآب میکردن که مسیر لوله تمیز بشه،تازه همون غذای مختصر هم بعضی پرستارا یادشون میرفت بدن و میرفت تا شیفت بعدی،منم از اونجایی که قد و مغروربودم بهشون نمیگفتم که به من غذا ندادن.البته ناتوانی من برای (WC)رفتن هم مزید بر علت شده بود.یه رفتار بسیار بد دیگه ای هم که با من میشد این بود که دستام رو به میله های تخت میبستن چون میترسیدن من لوله رو از دهنم بکشمHangingتوی (ICU) داشتن همراه ممنوع بود،ملاقات هم فقط روزی نیم ساعت از پشت شیشه بود با ملاقات حضوری یک نفر اونم به مدت یه ربع.بنده خدا مامانم فقط یه بار اومد پیشم،من بیهوش بودم،همه جام هم پر کبودی بود،با چشمای نیم باز سرخ،ادم شدیدی هم داشتم.به درسا گفته بود ازین به بعد خودت برو پیشش.من نمیتونم اینجوری ببینمش،وقتی اونجا بودم،یکی از دوستام میگفت:عین پیرزنا شده بودی،آخه آدم وقتی هیچ مویی به تنش نیست،سنش خیلیییی بالا میزنه،حتی درسا وقتی برای اولین بار اومده بود،پرسیده بود خواهر منو کدوم تخت خوابوندین؟؟،گفتن تخت 1...
درسا میگفت :با اون باندای لوله صورتت کامل معلوم نبود،ولی با خودم گفتم این پیرزنه که خواهر من نیست

یکی از کمک بهیارا که از همه مسن تر بود،بهم میگفت حاج خانم
،نمیدونست من فقط 22 سالمه،
((من قبل از اون اتفاقا هیچوقت نذاشتم قیافم حالت یه بیماری رو که داره شیمی درمانی میشه به خودش بگیره،این کارم معمولا با یه آرایش ملایم
و گذاشتن موهای مصنوعیم میکردمRed Hair،اونم بخاطر خانوادم،واینکه هر کسی نتونه بادیدن ظاهرم مشکل منو تشخیص بده،اما اونجا دیگه ازین خبرا نبود))
تنها دلخوشی من دیدن خانوادم از پشت شیشه
،ملاقات خواهرم یه ربع در روز و سر زدن دکتر جون به من بودالبته آقای گرایلی(از پرسنل بانک خون)هم یه چهره آشنای دیگه بود که دیدنش خوشحالم میکرد و با رفتنشون من واقعا احساس غریبی میکردمFarting.بعد ازاین که بهوش اومده بودم دیگه خوابم نمیبرد.وپرستارایی که با من بودن میگفتن بخواب دیگه.تازه یکیشون میگفت اگه نخوابی صبح واسه نظافت بیدارت نمیکنم،با خودم گفتم بیدار نکن،من که بیدار ذاتی ام!!!Sunاز صبح که آفتاب نزده بود،نظافت شروع میشد،اصلا نمیدونم چرا این سیستم (ICU)انقد مسخره ست،مریض از خودش داغونه،با اون کارا ریتم خوابش هم به هم میزنن،اونجا 10 تا تخت بود،چند نفری هوشیار بودن،منم یکیشون بودم.اون موقع که خوابم نمیبرد،صدای همه دستگاهها رو مرور میکردم،میگفتم اگه هممون با هم ریتمیک بزنیم،میتونیم  آهنگ پت و مت رو اجرا کنیم





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:39 ق.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

30-فاز اول ICU بحران ادامه داره

وقتی بهوش اومدم اولین پرستارم آقای حسین زاده بود،واقعا صبور بود و رفتارهای منو تحمل کرد.من که حرف نمیتونستم بزنم،مینوشتم، چون یه هفته بود که هیچ فعالیتی نکرده بودم،دستم جون نداشت،خودکار همش از دستم میفتاد،دوباره میداد دستم.تازه اصلا معلوم نبود چی مینویسم.فقط خط خطی میکردم.  بهش نشون دادم،گفت: خودت میفهمی چی نوشتی؟؟وقتی نگا کردم،با خودم گفتم واااااااای یعنی نوشتن یادم رفته؟؟؟
اون موقع من توی خوابم دیده بودم که کیفم روی یکی از اون تخت هاست،گوشیم هم روی ترالیه
،بهش میگفتم کیف و گوشی منو بده!!!حتی یکی از بهیارا رو فرستاد رفت نگاه کرد ولی گفت کیفی اونجا نیست منم هیچ جوری راضی نمیشدم و میگفتم من گوشیمو میخوام،گفت:تو که نمیتونی حرف بزنی،گفتم (sms)که میتونم بدمگفت:بخاطر خودت میگم،برات خوب نیست
بنده خدا هی میخواست منو قانع کنه،ولی نمیتونست همکارش اومد دعوام کرد،گفت اینجا نمیشه هیچ سیستم پرتابلی داشته باشی، گفتم گوشی من سادستآخرش به آقای حسین زاده گفت:ولش کن بابا این بیهوش بوده،توهم داره.خیییییلی بهم برخورد:smilie_girl_093:،ولی راست میگفت
من که نمیدونستم چی بهم گذشته، ولی بعدها فهمیدم توی اون یک هفته ای که بیهوش بودم همش مورفین میگرفتم تا بیهوش باشم،چون اگه بیدار میشدم ضربان قلبم تا140میرفته و خیلی بی قرار میشدمSurprise،البته درسا میگفت شاید خواست خدا بوده که هوشیار نباشی،چون نمیتونستی اون شرایط رو تحمل کنی!!smiley5166.gif





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 11:59 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

29-خدایا شکرت

خلاصه با پلاکت علی آقا پلاکتش رسید به 50000 و متخصص بیهوشی جرات پیدا کرد از گردنش رگ بگیره ، واسش کاتتر بذاره . کمی خیالم راحت شد که حالا آنتی بیوتیکها به بدنش می رسه. چون هنوز جواب کشت خونش معلوم نبود فول آنتی بیوتیک می گرفت. روزانه 20 واحد پلاکت معمولی و دو واحد (P.C) می گرفت. ولی همش بلافاصله مصرف می شد و افت می کرد ، چون هماچوری *،خونریزی داخلی و عفونت داشت .5  بار هم براش پلاکت (single donor) تهیه کردیم ، برادر دوستش مریم و چند نفر دیگه این پلاکتها رو اهدا کردند.
 این چند روز واسه خانواده ما هر ثانیه ش معادل یک سال بود. همش استرس ، نگرانی ...
وقتی می رفتم ملاقاتش با اینکه بیهوش بود باهاش حرف می زدم ، حتی جوابای خوب آزمایشاشو براش می خوندم وبهش یادآوری میکردم که چند روز بیشتر به تولدت نمونده و ... یادمه یه روز یکی از پرستارا گفت مگه میفهمه تو چی میگی؟!
گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه...
در طول این مدت خیلیا براش زحمت کشیدن:
اول از همه آقای دکتر قدیانی که خیلی دقیق وضعیتشو بررسی می کرد یادمه پرستارش می گفت گاهی بیشتر از نیم ساعت بالا سر خواهرته. ( این 12-10 روز وقت و بی وقت مزاحم دکتر می شدم اما حوصله می کرد. یه اخلاق خوب دیگه ی دکتر این بود که از عبارت مگه نگفتم!؟ هیچوقت استفاده نکرد. آخه قبل از جلسه ی 4م کموتراپی 4-3 بار تاکید کرده بود پورت بذار وخواهرم قبول نکرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود حتی یکبار هم یادآوری نکرد که اگه پورت داشت مشکلش کمتر می شد...)
 بعد پرستارای مهربون (ICU3) که شبانه روزی براش تلاش کردن. و پرسنل محترم بانک خون. بخصوص آقای گرایلی که همیشه به خانوادم امیدواری میداد.Flower
(الهی قربون همتون)

یک هفته نفس گیر با همه سختیهاش گذشت.
یه هفته نه، یه قرن بود.

بعد از 6 روز جواب کشت خون اومد. سودوموناس. یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.
چهارشنبه شب ساعت 10:30 زنگ زدم آقای دکتر قدیانی ، تازه ویزیتش کرده بود گفت: دیگه بیهوش نیست ، خودش خوابیده. بهترین جمله ی عمرم رو شنیدم. خبر خوشحال کننده ای بود. کم کم اوضاع رو به بهبودی رفت .
بالاخره بعد از 8 روز قند عسل ما چشماشو باز کرد. وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد.
خودش که نمی دونست چه روزای سختی رو گذرونده.!!!

اتفاق بدی بود !

ولی می تونست خیلی بدتر از این باشه !

به هرحال خداست و همیشه جای شکرش را باقی میگذاره حتی در بدترین شرایط ...


خدایا شکرت ...
 







موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:53 ب.ظ ] [ درسا ]

[ نظرات() ]

28-الهی قربون همتون...

گفتن : خب بده یکی از بیمارستان خودتون. با معاون بیمارستانمون ، خانم دکتر آقاجانی تماس گرفتم گفت من شیفت نیستم بده بچه ها درستش می کنن. رفتم اونجا از بدشانسی هیچکدوم از همکارای آشنا شیفت نبودن girl_cray.gif. رفتم دفتر پرستاری دو تا سوپروایزر از نوع سختگیرش شیفت بودن که باهاشون میونه ای نداشتم وقتی قضیه رو در میون گذاشتم خیلی خواسته منو متوجه نشدن ، گفتن باید اول تشکیل پرونده بدی. گفتم طول می کشه بعدشم مگه میشه  یه مریض همزمان دو تا بیمارستان پرونده داشته باشه؟! گفتن : پس رئیس بیمارستان باید اجازه بده. گفتم یک ماه پیش (Donor) این آزمایشات رو داده OK بوده هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته فقط برای سیر قانونی میخوان (پلاکت مثل گلبول قرمز آنتی ژن نداره واسه انتقال بیماری.) زنگ زدن دکتر الف (رئیس بیمارستان) که اونم چون تلفنی متوجه قضیه نشد گفت باشه  شنبه رسیدگی می کنم. گفتم شنبه؟ واسه یه امضا!! خیلی دیره اون موقع دیگه میخوام آفتاب در نیاد....
دوباره زنگ زدم خانم دکتر
، ایشونم آدرس خونه شونو داد ، بنده خدا مهر به دست پایین مجتمع منتظرم وایساده بود اومد متن رو برام مهر و امضا کرد.
از انتقال خون پلاکت رو گرفتم و با سرعت نور رفتیم بقیه ا... بین راه دوستم بهم خبر داد که رییس بیمارستان هرچی بهت زنگ می زنه گوشیت خاموشه . به ما گفته برش گردونید هر کاری میخواد انجام بده مسئولیتش با من ، گفتم بگو الان دیگه دیره !!
 
رفتم (ICU) پلاکتو بدم به پرستار گفتم دماش احتمالا از 40 هم رد شده بلافاصله تزریقش کنید. (پلاکت به دمای بالاتر، پایینتر از (24-20) و تکون زیاد حساسه و کاراییش رو از دست میده) گفتم یه موقع نذارید یخچال، گفت پس چیکارش کنم؟!
بحث نکردم.زنگ زدم دکتر، گفتم امروز خیلیا زحمت کشیدن و همه با مسئولیت خودشون کار کردن حالا پلاکت آوردم نذارن یخچال!!
... چند لحظه بعد از استیشن گفتن :پرستار تخت 1 ، دکتر قدیانی پشت خطه .. تشویقتشویق



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:52 ب.ظ ] [ درسا ]

[ نظرات() ]

27-تلاش برای زندگی

بعد از اینکه منتقل شد (ICU)  من خیلی به آقای صادقی نژاد اصرار کردم که پیشش بمونم ولی اجازه ندادن. به آقای دکتر قدیانی گفتم چه کاری از دست من برمیاد : گفت پلاکت (Single donor) تهیه کنید ،با عفونت شدیدی که داره ریه ش خونریزی نکنه.
 و این آغاز ماجرا بود
،(تهیه اولین پلاکت سخت ترین کار بود) چون ایام تعطیل بود ، انتقال خون تهران گفتن فردا پنجشنبه است هیچ ، شنبه 4-3 نفر با گروه خونی (+O) بیارید آزمایشاش که انجام شد 24 ساعت بعدش حاضر میشه یعنی یکشنبه. که خیلی دیر می شد. رفتیم انتقال خون کرج اونام اولش همینو گفتن. اصرار کردم با آقای دکتر اخگر صحبت کردم گفتم آزمایشات روتینش هم خودم انجام میدم میارم ... فقط کمک کنید خواهرم بمونه. لطف کرد و با خانم دکتر نظامی و یه نیرو که مرخصی بود، تماس گرفتتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید اومدن، من و برادرم گروه خونمون (+O) بود ولی کسی می تونست پلاکت بده که در طول 4 ماه گذشته اهدا داشته باشه نگهبان گفت من میدم ولی حیف 7روز از زمانش گذشته بود. خانم دکتر نظامی لیست دونورهای اون دوره رو برداشت و به تک تکشون زنگ زد  خیلیا مسافرت بودن بعضیام ترسیدن بیان حتی یه نفر منکر اهدای قبلیش شد. همه ی اوناییم که اونجا بودن گروه خونی دیگه ای داشتن. یه (Donor) اومد دستش هماتوم داد کنسل شد یکی دیگه اومد گفت دیشب سرما خوردم اونم کنسل شد . 4 ساعت گذشته بود هنوز خبری نبود، من فقط گریه می کردم. خانم دکتر گفت شده تا 8 شب طول بکشه کارتو راه میندازم... بالاخره فرشته ی نجات رسید یه  پسر  حدودا 20 ساله به نام علی قبول کرده بود. داشت با اضطراب به دوستاش میگفت می خوان وصلم کنن به دستگاه Farting. به منم گفتن این آقا یکماه پیش اهدا داشته ولی فردا جمعه است میره تا شنبه . چون میخوایم مراحل قانونی جلو بیفته (همون 24 ساعت) یه فرم هست که عواقب احتمالی بیماریهای عفونی (HIV HBV HCV) رو پزشکش باید بعهده بگیره . گفتم پزشکش تهرانه با این حجم ترافیک، زمان رو از دست میدیم.




موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:52 ب.ظ ] [ درسا ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات