32-پرستار دوم خوب، ولی...
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:40 ق.ظ ] [ بهار ]
بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی … |
32-پرستار دوم خوب، ولی...
با اون همه توهمی که من داشتم وقتی خواهرم اومد پیشم ،اسم پسرعموم رو رو کاغذ نوشتم و گفتم مرد؟؟آبجیم گفت :نه برا چی بمیره؟تازه از دیدن بابام پشت شیشه هم تعجب میکردم ،چون میگفتم باید الان بره شهرستان ،مجلس ختم.آخه من توی توهمام دیده بودم که پسر عموم مرده وخانومش رو کنار من بستری کردن ولی نمیدونم چرا هما صداش میکنن.؟؟بعدها فهمیدم هما یه خانومی بود که چند تا تخت اون طرف تر بستری بود.هی هم رو کاغذ مینوشتم حموم.حموم.کیفم کجاست،گوشیم کجاست؟؟درسا گفت همه وسایلت خونست.من هم که احساس میکردم درسا هیچکدوم از حرفای من نمیفهمه،عصبانی شدم و بهش گفتم اصن برووو.تازه فهمیدم که پرستار دیشبیم راست میگفت.پرستارم عوض شد و یه خانوم به جاش اومد.(خانوم ...)پرستار خوبی بود.همه چیزو واسم توضیح میداد،شبیه مجری برنامه کودک بود،ولی متاسفانه هرجا که میخواست بره دست منو میبست به میله تخت.واقعا واسه من با اون همه وسیله که بهم وصل بود،بستن دستام غوز بالا غوز بود و هییییییییییچ جوری نمیتونستم تکون بخورم.البته تنها کسی بود که بهم گفت با اینکه اینتوبه هستم میتونم از دهن آب بخورم و واقعا تشنم بود اون شبی که با اون بودم چندین بار آب خوردم.البته همش هم خودش میریخت تو دهنم ..،از شب تا صبح هم با اون گذشت.بهش گفتم پرستار بعدی من کیه؟؟؟همکارش خانوم عباسی گفت یه پسر خوب(آقای؟؟؟)وقتی اومد دیدم پسر خوب تبدیل شد به یه آقایی که سنشو نمیدونم ولی فکر کنم مدتها از پسر بودنش گذشته بود!!.اصلا اعصاب نداشت ،خانوم قبلی بهش گفت که من از راه دهن آب میخورم.داروهام هم توضیح داد وگفت پتاسیم ساعت 9صبح من رو وصل کرده.وشیفت رو تحویل داد و رفت
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، [ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:40 ق.ظ ] [ بهار ] 31-فاز دومICU اعصاب داغون
اون همه وسیله که بهم آویزون بود ،واقعا شرایط رو غیر قابل تحمل میکرد.بخصوص که حرف نمیتونستم بزنم و تنها چیزی که میتونستم باش پرستارا رو صدا کنم پروب پالس اکسی متری بود.تنها کاربرد مفیدپالس اکسی متری واسه من این بود که با زدنش به میله تخت میتونستم پرستارم رو صدا کنم،تا بهم خودکارو کاغذ بده.یه عالمه صدای اعصاب خرد کن آلارم دستگاهغذای من هم یه مقدار پودر مخصوص بود(بهش میگفتن تیپیس) که تو آب حل میکردن ونهایتا میشد 50سی سی.وبعدش هم میریختنش تو سرنگ گاواژو از اون لوله رد میشد،بعدش هم دوبار اون سرنگ رو پرآب میکردن که مسیر لوله تمیز بشه،تازه همون غذای مختصر هم بعضی پرستارا یادشون میرفت بدن و میرفت تا شیفت بعدی،منم از اونجایی که قد و مغروربودم بهشون نمیگفتم که به من غذا ندادن.البته ناتوانی من برای (WC)رفتن هم مزید بر علت شده بود.یه رفتار بسیار بد دیگه ای هم که با من میشد این بود که دستام رو به میله های تخت میبستن چون میترسیدن من لوله رو از دهنم بکشمتوی (ICU) داشتن همراه ممنوع بود،ملاقات هم فقط روزی نیم ساعت از پشت شیشه بود با ملاقات حضوری یک نفر اونم به مدت یه ربع.بنده خدا مامانم فقط یه بار اومد پیشم،من بیهوش بودم،همه جام هم پر کبودی بود،با چشمای نیم باز سرخ،ادم شدیدی هم داشتم.به درسا گفته بود ازین به بعد خودت برو پیشش.من نمیتونم اینجوری ببینمش،وقتی اونجا بودم،یکی از دوستام میگفت:عین پیرزنا شده بودی،آخه آدم وقتی هیچ مویی به تنش نیست،سنش خیلیییی بالا میزنه،حتی درسا وقتی برای اولین بار اومده بود،پرسیده بود خواهر منو کدوم تخت خوابوندین؟؟،گفتن تخت 1...
درسا میگفت :با اون باندای لوله صورتت کامل معلوم نبود،ولی با خودم گفتم این پیرزنه که خواهر من نیست یکی از کمک بهیارا که از همه مسن تر بود،بهم میگفت حاج خانم،نمیدونست من فقط 22 سالمه، ((من قبل از اون اتفاقا هیچوقت نذاشتم قیافم حالت یه بیماری رو که داره شیمی درمانی میشه به خودش بگیره،این کارم معمولا با یه آرایش ملایم و گذاشتن موهای مصنوعیم میکردم،اونم بخاطر خانوادم،واینکه هر کسی نتونه بادیدن ظاهرم مشکل منو تشخیص بده،اما اونجا دیگه ازین خبرا نبود)) تنها دلخوشی من دیدن خانوادم از پشت شیشه،ملاقات خواهرم یه ربع در روز و سر زدن دکتر جون به من بودالبته آقای گرایلی(از پرسنل بانک خون)هم یه چهره آشنای دیگه بود که دیدنش خوشحالم میکرد و با رفتنشون من واقعا احساس غریبی میکردم.بعد ازاین که بهوش اومده بودم دیگه خوابم نمیبرد.وپرستارایی که با من بودن میگفتن بخواب دیگه.تازه یکیشون میگفت اگه نخوابی صبح واسه نظافت بیدارت نمیکنم،با خودم گفتم بیدار نکن،من که بیدار ذاتی ام!!!از صبح که آفتاب نزده بود،نظافت شروع میشد،اصلا نمیدونم چرا این سیستم (ICU)انقد مسخره ست،مریض از خودش داغونه،با اون کارا ریتم خوابش هم به هم میزنن،اونجا 10 تا تخت بود،چند نفری هوشیار بودن،منم یکیشون بودم.اون موقع که خوابم نمیبرد،صدای همه دستگاهها رو مرور میکردم،میگفتم اگه هممون با هم ریتمیک بزنیم،میتونیم آهنگ پت و مت رو اجرا کنیم موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، [ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:39 ق.ظ ] [ بهار ] 30-فاز اول ICU بحران ادامه داره
وقتی بهوش اومدم اولین پرستارم آقای حسین
زاده بود،واقعا صبور بود و رفتارهای منو تحمل کرد.من که حرف نمیتونستم
بزنم،مینوشتم، چون یه هفته بود که هیچ فعالیتی نکرده بودم،دستم جون
نداشت،خودکار همش از دستم میفتاد،دوباره میداد دستم.تازه اصلا معلوم نبود
چی مینویسم.فقط خط خطی میکردم. بهش نشون دادم،گفت: خودت میفهمی چی
نوشتی؟؟وقتی نگا کردم،با خودم گفتم واااااااای یعنی نوشتن یادم رفته؟؟؟
اون موقع من توی خوابم دیده بودم که کیفم روی یکی از اون تخت هاست،گوشیم هم روی ترالیه،بهش میگفتم کیف و گوشی منو بده!!!حتی یکی از بهیارا رو فرستاد رفت نگاه کرد ولی گفت کیفی اونجا نیست منم هیچ جوری راضی نمیشدم و میگفتم من گوشیمو میخوام،گفت:تو که نمیتونی حرف بزنی،گفتم (sms)که میتونم بدمگفت:بخاطر خودت میگم،برات خوب نیست بنده خدا هی میخواست منو قانع کنه،ولی نمیتونست همکارش اومد دعوام کرد،گفت اینجا نمیشه هیچ سیستم پرتابلی داشته باشی، گفتم گوشی من سادستآخرش به آقای حسین زاده گفت:ولش کن بابا این بیهوش بوده،توهم داره.خیییییلی بهم برخورد،ولی راست میگفت من که نمیدونستم چی بهم گذشته، ولی بعدها فهمیدم توی اون یک هفته ای که بیهوش بودم همش مورفین میگرفتم تا بیهوش باشم،چون اگه بیدار میشدم ضربان قلبم تا140میرفته و خیلی بی قرار میشدم،البته درسا میگفت شاید خواست خدا بوده که هوشیار نباشی،چون نمیتونستی اون شرایط رو تحمل کنی!! موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 11:59 ب.ظ ] [ بهار ] 26-فاز اول ICU بحران
من با (PLT:7000)،(WBC:150)(Hb:7)با تشخیص دیسترس تنفسی حاد(ARDS) به (ICU) برده شده بودم و از نظر
تنفسی 100%به دستگاه وابسته بودم. فشارم هم بازور دوپامین 8نگه داشته بودناز نظر رگ هم فقط یه آنژیوکت صورتی داشتم با یه رگ نازک مسخره که باهاش باید خون،پلاکت ،آنتی بیوتیک و دوپامین میگرفتم. دکتر گفته بود واسم پلاکت (single donor-تک اهدا کننده)بگیرن تا متخصص بیهوشی از من یه رگ مرکزی بگیره و بتونن این همه چیز میزو به من برسونن.با 7000 تا پلاکت هم هیچ دکتری ریسک عمل رو قبول نمیکرد.خدا میدونه که خانواده با چه دردسرایی واسه من پلاکت جور کردن و توی اون مدت چییییییییی کشیدن.اولین بار یه پسر جوون به نام علی آقا واسم پلاکت داده بود.که پلاکتم رسیده بود به 50000 ودکترشهریار سعیدی (متخصص بیهوشی )از گردن من یه رگ گرفته بود وتوی گردنم یه کاتتر بلند گذاشته بود.(دمشون گرم هم علی آقا، هم دکترسعیدی)
البته قراره درسا روزهای بیهوشی منو بنویسه.چون من از اون روزا هیچی یادم نیست.فقط وقتی بهوش اومدم فهمیدم که خیلیا تو این مدت واسه من پلاکت سینگل دونور دادن.یکیشون آقای مصطفی احمدی (داداش دوستم مریم جون )بود.(دم همشون گرم) هرگاه میخواهی بدانی که چقدر غنی هستی هرگز تعداد دوستان و اطرافیانت به
حساب نمی آیند فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید. توضیحات در مورد ARDS در ادامه مطلب ادامه مطلب موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، برچسب ها: /سندرم دیسترس تنفسى حاد بالغین/ ARDS، /کاتتر کت دان/، دنبالک ها: فوریت های پزشکی، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:49 ب.ظ ] [ بهار ] 25- لوازم جانبی وظاهرم توی ICU
اون فیلم قدیمی ها بود طرف بهوش میومد میگفت من کجام؟؟دقیقا واسه منم یه همچین اتفاقی افتاد.وقتی که من چشمم رو باز کردم،یک هفته گذشته بود که توی (ICU) بودم،روی یه تخت با ارتفاع زیاد از زمین،یه محیط تقریبا سرد و رنگارنگ،که سعی کرده بودن با منظره های بزرگ خوشگلش کنن!!!
و کلی پرستار نا آشنا اطرافم،انگار هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده،همش با خودم میگفتم چرا درسا نمیاد پیشم؟یه کم که به دور و برم نگاه کردم،خودمو بین این وسایل پیدا کردم: 1.یه لوله توی دهنم که به ونتیلاتور* وصل بود و تا آخر نای فرستاده بودنش داخل، نمیتونستم حرف بزنم.حتی نمیشد ناله کنی.حرف زدن پیشکش. 2.یه لوله از بینی تا معده(NGT*)که باهاش غذا بهم میدادن .3.یه پروب پالس اکسی متری که به انگشتم وصل بود.برای اندازه گیری اکسیژن خون 4.یه کاتتر توی رگ گردنم،که همه ی داروها رو از اونجا میزدن. 5.یه کاف فشارسنج دور بازوم که هرچند دیقه یه بار پر میشد و انگار دستمو میذاشتن لای گیره. 6.یه لوله دیگه که گفتن نداره.*(F/C) 7.چند تا سیم روی سینم با (chest lead)که قلبم رو مانیتور کنن، 8،کلی سرم آویزون بالای سرم. ویه کلاه مسخره روی سرم.(الته آبی بود)تازه لباسم هم فقط یه گان بود که پشتش جا برای بسته شدن داشت ولی نمیبستنش،شلوار هم که نداشتم.(واقعا پوشش ضایعی داشتم)خوب شد روم ملافه بود ،وگرنه از خجالت ذوب میشدم.تازه یکی دیگه از دغدغه هام این بود که هیشکی تا حالا منو بدون مو ندیده بود.یادمه قبل رفتن بهICU ابرو داشتم،ولی نمیدونم چرا اونجا انگار ابرو هامو تراشیده بودن به خاطر کم بودن (PLT ) همه جام خونریزی کرده بود.کلیه،ریه،... حتی سفیدی چشمم کاملا قرمز شده بود.تمام بدنم هم کبود شده بود و به شدت ادم(تجمع آب در بافتها) داشت،یه جوری که وقتی بهوش اومدم و به دستام نگاه کردم،عین بچه های تپل،پشت دستم چال افتاده بودشاید اگه وزنم میکردن،از 54 کیلو به 80(به قول مامانم)رسیده بودم امواج زندگی حتی اگر تو را تا ته دریا می برد با آغوش باز پذیرا باش... آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی، مرده است. موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 07:31 ب.ظ ] [ بهار ] 24- رفتن به بخش 7B وبعد ICU
وقتی رفتیم بخش خانوم سبحانی اومد ازم رگ گرفت(آخر (IVگرفتن:رگ گیری))،با یه عالمه خون واسه آزمایش های مختلف.من بخاطر اون همه آب داغ که خورده بودم ،شدیدا نیاز به wc داشتم.ولی خیلی بی حال بودم ونمیتونستم برم،خلاصه به زور پا شدم و رفتم.وقتی خواستم بیام بیرون فقط یادمه که جیغ زدم و گفتم درساااااااااا !!وقتی چشامو باز کردم دیدم روی تختم ،همه ی پرستارا با دکتر قدیانی بالا ی سرم وایسادن و دارن صدام میکنن.بعد از اون برای من مانیتورگذاشتن. با یه ماسک هم اکسیژن میگرفتم.یادمه که فشارم 5بود،و خیلی گیج و منگ شده بودم.با یه پمپ انفوزیون هم دوپامین میگرفتم .اون روز حال من همینطوری موند،هیچی هم نتونستم بخورم.تمام شب رو هم بیدار بودم وبا حالت نشسته تند تند نفس میکشیدم تا فردا صبحش،درسا بهم صبحانه داد ولی همه رو بالا آوردم.دکتر هم 7صبح قبل تحویل شیفت اومد منو ویزیت کرد.من نمیدونم چی گفته بودن،ولی ساعت فکر کنم 9صبح بود که متخصص بیهوشی اومد و گفت اگه تا 10 دیقه دیگه اینتوبه (لوله گذاری برای تنفس مصنوعی)نشه ارست(ایست قلبی)میکنه.واقعا ترسناک بود مخصوصا واسه من که معنی اصطلاحاتشون رو میفهمیدم.تازه تو اون حال زارم به درسامیگفتم به دکتر بگو منو دست رزیدنتا نسپاره!!! دکتربیهوشی گفت کد 99هم اعلام کنید،درسا بیرون وایساده بود وقتی کد 99 (کد برای احیا بیمار)رو پیج کردن درسا در حالیکه مثل بارون گریه میکرد دوید توی اتاق،وقتی دید من نشستم ،خیلی خوشحال شد.آخرین چیزی که یادم میاد این بود که دکتر بیهوشی گفت رگاش به درد نمیخوره،...........باید بره آی سی یو.دیگه هیچی نفهمیدم
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /اینتوبه/، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 07:28 ب.ظ ] [ بهار ] 23- تب بعد از تزریق خون
فردای اون روزمن تقریبا حالم خوب بود وجز ضعف ودردهای همیشگی بعد دارو مشکل دیگه ای نداشتم.(چقد کم!!!)شام ماهی داشتیم،من اصلا از مزش خوشم نیومد.شب هم خیلی زود خوابم برد.نزدیکای صبح بود درحالیکه لباسام خیس عرق بود بیدار شدم.خیلی گرم بود،یه ترمومتر گذاشتم زیر زبونم تبم 39 بود.درسا رو بیدار کردم و گفتم تب دارم،درسا گفت پاشو بریم بیمارستان،گفتم نمیخواد،خودش خوب میشه.گفت پاشو سه روز تعطیله،ترافیک میشه،پاشو تا دیر نشده.فکر کنم 4:30 صبح بود که ما رفتیم بیمارستان بقیه اله.تا کارای بستری رو انجام بدن من سرپا بودم.داشتم از حال میرفتم که گفتن رو یه تخت بشین.یهویی من لرز کردم،هروقت لرز میکردم تمام استخونا و ماهیچه هام درد میگرفت.اینبار هم همونجوری شدم.هرچی پتو توی اورژانس روم انداختن گرمم نشد.همه ی فن های اورژانس هم بخاطر من خاموش کردن.یکی از پرستارا اومد بایه عالمه شیشه واسه کشت خون وآزمایشای دیگه.منم رو ویبره بودم.البته با بلاهایی هم که بخاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،میگفتم فقط خانوم سبحانی میتونه از من رگ بگیره.ساعت نزدیک 7صبح بود.من همچنان میلرزیدم،به بابا گفتم واسم آب داغ بیاربخورم.درسا هم که نمیتونست هیچ کاری بکنه،زنگ زده بود به دکتر قدیانی(بنده خدا فکر کنم خواب بود،ولی گفته بود میام.
،(هروقت یادش میفتم دوست دارم زمین دهن باز کنه ومن برم توش)من داشتم آب داغ میخوردم که دکتر اومد،گفت بذار ازت رگ بگیرن،گفتم هرکسی نمیتونه.بعدش به بابا ودرسا گفت حالش اصلا خوب نیست،ولی خوب میشه!!منم که به حرفای دکتر جون شک نداشتم خیالم راحت شد،ولی دیگه نمیتونستم نفس بکشم و به درسا گفتم بگو اکسیژن بذارن،نفسم بالا نمیاد.بعد از اون من با یکی از بهیارا رفتیم واسه(CXR)البته با یه کپسول اکسیژن.بعد از اون هم رفتیم بخش (7B). موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:38 ب.ظ ] [ بهار ] 22- تبعات دوره 4ام(قسمت دوم)
دکتر اورژانس هم حتی به خودش زحمت نداد بیاد منو ببینه،فقط موقع تحویل شیفت پرستارا گفتن خانم دکتر گفته واسش استامینوفن و سفتریاکسون بذارین.من هم گفتم حساسیت دارم،بعد از نیم ساعت از لرزیدن من،خودم پاشدم رفتم پیش دکتر اورژانس وبهش گفتم من با آپوتل خوب میشم،اون نوشت.،ولی بیمارستان نداشت.بابا
چند تا داروخونه هم رفت ولی پیدا نکرده بود.درسا گفت بیاین بیمارستان ما،
آپوتل دارن.ما هم گفتیم میخوایم بریم. گفتن نمیشه و باید صبرکنی،
من هم گفتم میرم یه بیمارستان دیگه شما که آپوتل ندارین.وقتی خواستم بیام گفت بیا آنژیوکت رو دربیارم.گفتم من کموتراپی شدم، رگ ندارم،اونا هم نمیذاشتن،گفتم میرم بیمارستان (باهنر)پیش خواهرم،پرستاره گفت آره ،برو خواهرت یه رگ خوشگل ازت بگیره منم قاطی کردم گفتم من مریض کموتراپی ام ،رگ ندارم،میفهمی!!! (البته خداییش اولین و آخرین باری بود که اینجوری حرف میزدم،چون اون رگ به درد نخور رو بعد از چند بار (try)گرفته بودن،تازه زمانی هم که من لرز کردم مامان چند بار رفت بهشون گفت،ولی اصلا توجهی نکردن،حالا اگه سرشون شلوغ بود آدم حرص نمیخورد،یکیشون تازه عروس شده بود،داشتن به سخنرانی های اون گوش میدادن) مامان گفت بذار درش بیارن.گفتم من رگ ندارم الان از کجام رگ پیدا کنن؟؟اومدم بیرون.ولی بعدش اونا از بابا تعهد گرفته بودن که ما بعدا شکایت نکنیم!!!! رفتیم بیمارستان باهنر پیش درسا،اونجا آپوتل زدم.تبم قطع شد و ساعت 1شب برگشتم خونه.13خرداد بود.یه کم غذا خوردم وخوابیدم. از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:36 ب.ظ ] [ بهار ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |