بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

48-دوره پنجم کموتراپی

13 تیر بود که ما رفتیم بیمارستان،54 کیلو بودمLibra.قرار بود ایزوله بستری شم ولی مریضش هنوز نرفته بود.،تازه چون سل داشت باید اتاق رو اشعه میزدن تاضد عفونی بشه،ما مجبور شدیم بشینیم تو سالن.صدای دکتر جون رو شنیدم.از اتاق اومد بیرون،رفت بخش کموتراپی.منم رفتم پیشش.گفت :مریضیت شوک سختی بود.خیلی بدحال شده بودی.خداروشکر که خوبی.گفتم من میترسم ،مریض این اتاق سل داشته،طاقت ندارم دیگه ریه م از کار بیفته.گفت نگران نباش ضدعفونی میشه.منم که100%بهش اعتماد داشتم،خیالم راحت شد.خانم دانش دوست با خانم علی آقایی داشتن میرفتن تحویل شیفت،بعد (ICU)اولین بار بود که منو میدیدن،خانم دانش دوست منو بوسید،گفت:چطوری؟؟گفتم من خوبم شما خوبین؟؟گفت :تو خوب باش ،ماهم خوبیم،گفتم من تخت ندارم هنوز،خانم علی آقایی گفت توخوب باش،اصلا میبریمت پیش خودمون!!!
پرسنل این بخش همیشه بهم لطف داشتن
،ولی این سری انگار همه میدونستن من از سفر آخرت برگشتم.قرار بود این سری دوره کوتاهتری بستری باشم.آخه بعد از (ICU)خیلیییی ضعیف شدم و دکتر دوز داروهامو کم کرد.به خاطر مصیبت هایی که به خاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،مجبور شدم قبول کنم که واسم پورت بذارن.منتظر جراح بودیم واسه مشاوره.روز دوم عصر دکتر اومد میخواست(IT)بزنه،دفتر خاطراتم روی میز بود،برداشت که بذارش روی لاکر(کمد کنار تخت بیمار)،آخه میزو لازم داشت،گفت:خاطره مینویسی؟؟گفتم بله..گفت:اینجا گذاشتی که همه میتونن بردارن،بخونن.
گفتم روش نوشتم((لطفا دست نزنید))
که کسی نخونه!!گفت:اینو نوشتی که بدتر،برمیدارن میخونن!!با خودکاری که لای دفتر بود،گذاشتش رو لاکر...(IT)مارو زد.بعدش هم گفت من میرم مسافرت،میگم دکتر(...)وقتی نیستم بیاد ویزیتت کنه.منم که خاطره خوبی از دکترای دیگه نداشتم،گفتم نمیخوام در نبود شما کس دیگه ای بیاد،دکتر هم قبول کردوقتی داشت میرفت،دفترمو از روی لاکر آورد،گفت:حالا میخوای بنویسی،منم سرتکون دادم،دفترمو با خودکارش بهم داد و خداحافظی کرد..فردا صبحش به من گفتن چیزی نخور،که واسه پورت بری اتاق عمل.ولی تا ظهر نرفتم.گفتن میتونی چیزی بخوری.خیلی گشنم بود.یه صبحانه مختصر خوردم.وبازم منتظر.عصر ساعت 3بود که گفتن0/5 ساعت دیگه میری ومن رفتم حموم.بعدش ازون لباس سبز بیخودا آوردن با روسری سفید و گفتن اینا رو بپوش که بریم.من،درسا با خانوم رجبی(کمک بهیار)رفتیم سمت اتاق عمل..





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /کموتراپی، شیمی درمانی/،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:48 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

47-هیچ جا خونه خودت نمیشه!!!

خدا میدونه چه جوری از پله های خونمون اومدم بالا(اونم با کمک درسا و بابا)
تو خونه واسه ابتدایی ترین نیازهام هم باید کمکم میکردن.حتی واسه بلند شدن ونشستن(واقعا روزای اول شاید روزی 4-3 بار بخاطر این همه ناتوانی که پیش اومده بود گریه میکردم و اصلا فکر نمیکردم یه روز دوباره بتونم درست راه برم
girl_cray.gif)در واقع انگار تمام عضلاتم تحلیل رفته بود.تا منو ول میکردن می افتادم زمین.تازه قرمزی چشمام هنوز نرفته بود،میگفتم وااااای چقد ترسناکم.داداشم میگفت تازه خوب شدی ،اون موقع که اونجا بودی باید قیافتو میدیدی!!!
تا شروع دوره بعدی که نزدیک 40 روز میشد من داروی شیمی درمانی نگرفته بودم، دوباره
همه ی موها،و ابروهام دراومدنHippie.ومن خیلی خوشحال بودم.هرچند که موهام خیلیییییی کوتاه بود.ولی ابروهام پر و مشکی در اومد.درسا واسم مرتبش کردباید اتاقی که تو خوابگاه داشتیم رو برای پایان ترم تخلیه میکردیم،ولی من نمیتونستم برم اونجا،دوستام همه ی وسایلمو جمع کردن،ودوستم فاطمه با همسرش زحمت کشیدن و وسایل منو آوردن



موضوع: ریزش و رویش موهای خوشگلم،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:37 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

46-آخ جون میرم خونه!!!

خدا میدونه چقد به پرستارای شیفت اون شب اصرار کردیم تا بخاطر سرفه های من یه قاشق شربت دیفن هیدرامین بهم دادن،آخه میگفتن دستور پزشک نداریم!!تازه چقد هم تاکید کردن که حتما به دکتر بگو که ما این گناه رو مرتکب شدیم
 روز سومی بود که من اومده بودم بخش،گفتم میخوام برم حموم.خانوم متقیان(پرستار)گفت:نمیشه. با اون وضعیت.گفتم خبر ندارین!!!.من تو (ICU)هم رفتم حموم.گفت به هرحال دکتر باید اجازه بده.شب دکتر  اومد،گفت مشکلی نیست.ولی دیر شده بود و موکول شد به فردا.تازه یه مریض بدحال بود که اتاق ایزوله رو برای اون میخواستن ومن رفتم یه اتاق دیگه.فرداصبح یه صندلی آوردن و من تمام مدت روی اون بودم.درسا منو شست.بعدش هم دکتر اومد بهش گفتم خیلیییییی سردرد دارم.گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم. گفت از نظر من مرخصی.یه هفته استراحت کن  وخودتو تقویت کن و دوباره بیا برای دوره پنجم کموتراپی .دکتر حسینی هم اومد.یه ذره صدای ریه منو گوش داد.جواب سی تی اسکن رو هم دیده بود،گفت اون ماسماسک تو ریه ت ازبین رفته(منظورش همون مایع مشکوک بود).خلاصه که جفتشون مارو مرخص کردن.فقط مونده بود کاتتر توی گردنم.که اونم یه رزیدنت جراحی اومد درش آوردبابا اومد دنبالمون.ومن درحالیکه با کمک درسا راه میرفتم از بخش اومدیم بیرون



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:23 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

45-اولین شب آرامش

بازم رفتم اتاق ایزوله،بادرسا.واسم شیرینی آوردن.چقد هم میوه خوردم.
(عین قحطی زده ها)ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
دیروز که درسا اومده بود بهش گفتم فردا حتما کیف قرمزه منو(کیف لوازم آرایشم)با کلاه گیسمو بیاری!!!Red Hairبا اینکه خیلی بی حال بودم ولی گفتم قیافم خیلی زار شده.قرمزی چشام به قوت خودش باقی بود.ترسناک شده بودم.به درسا گفتم واسم ابرو بکش،سایه سبز بزن.لاک هم بزن.موهام هم بذار روی سرمHippie.یه لاک صورتی روشن داشتم.حتی توی (ICU)هم نذاشتم ناخونامو کوتاه کنن.ازقبل گذاشته بودم واسه تولدم بلند شه!!خانوم شمس گفت لاکت بیحاله.یه لاک زرشکی آورد که درسا باهاش رو ناخونم طرح کشید.بعدا که خواستم برگردونم بهش ،گفت واسه خودت.اصلا کادوی تولدت.تمام این کارا واسه این بود که به آدمای نگران دور و برم بگم:من خوبم.هرچند که نبودمFarting.اصلا نمیتونستم راه برم .حتی با ویلچر تا (WC)که 2-3متر فاصله داشت میرفتم.به خاطر اون همه آنتی بیوتیک ،ببخشید(diarrhea) خیلی شدیدی هم گرفته بودم و هرچی هم لوپرامید میدادن،بی فایده بودصدام هم خش دار و دورگه شده بود،با یه عالمه سرفه های ممتد،و یه زخم گوشه لبم،که بخاطر وجود لوله ای بود که دو هفته،سنگینیش من رو به سمت ونتیلاتور میکشوند(اینا سوغاتی هایی بود که از (ICU)آورده بودم)
فردا عصر مامان و بابا اومدن.بعد 18 روز بستری اولین باری بود که از نزدیک باشون حرف میزدم
.دکتر جون هم همون موقع اومد.بهش گفتم نمیتونم راه برم،پام جون نداره.گفت بگم فیزیوتراپ بیاد یا خودت فیزیوتراپی میکنی؟؟گفتم خودم یه کاریش میکنم!!گفت پاهاتو سرجات حرکت بده .اون شب مامان موند پیشمعزیزم چقد پاهامو واسم ماساژ داد.شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم.
ولی من هنوز نمیتونستم راه برم.ومعدم هیچ غذایی رو تحمل نمیکرد




موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ شما چی میگی خوشگله؟(نظرات)() ]

44-خلاصی از جهنم

صبح که پا شدم ،میگفتم ایشالا امروز روز آخره.دکتر بیهوشی اومد گفت اینو بفرستین بخش دیگه!!دوس داشتم بگم فکر کردی من از اینجا خوشم میاد؟؟دکتر فرمند هم اومد گفت مرخصه. .تزئینات تولدم هم هنوز بالای سرم بود.آقای ...(مسئول شیفت اون روز) به یکی از خدمه گفت اینا رو بکن.اونم دلش نمیومد.دوباره بهش گفت مگه نمیگم اینارو بکن.!!اونم اومد همه رو کند.ناهارم قرمه سبزی بود.شاید به زور 2-3 قاشق خوردم.دکتر جون عصر اومد،گفت تخت بخش خالی شه،میتونی بری.منتظر بودم تا تخت خالی بشه.درسا اومد وسایلمو جمع کردن.متاسفانه هم اون دفترچه یادگاری (مکالمات من با پرستارا و دکترا)رو انداخته بودن دور،هم اون خودکاری که آقای حسین زاده بهم داده بود،گم شد،هرچی هم ملافه ها رو گشتن،پیدا نشد.
خانم شمس با خانم خانی(کمک بهیار)با ویلچر اومدن منو ببرن.میگفتن اومدیم عروس ببریم
.گفتم اونم چه عرروسی!!!بازور از تخت اومدم پایین.آخرین بادکنکی هم که مونده بود خانوم حسینی(پرستار)گفت به افتخار مریضمون که مرخص شد...ترکوندش...حیف !...اومدیم تو آسانسور.گفتم چرا گذاشتین.من قول اون بادکنک رو به کسی داده بودم.نگهبان تو آسانسور گفت:مردم گل میدن،توبادکنک میدی!!!گفتم حیف که نمیدونی ..



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ سه شنبه 29 بهمن 1392 ] [ 05:17 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

43-آخرین شام توی (ICU)

شام ماهی بود ومنم که اصلا خاطره خوبی از ماهی نداشتم یه ذره خوردم.آقای بیاتی(پرستار)میگفت نترس.پخته شده.اون موقع به من(KCl)-پتاسیم کلرید خوراکی میدادن.روزی 2بار .میریختن تو آبمیوه.تازه هپارین(ضد لخته)هم میزدن.من خیلی سرفه میکردم.شب پرستارم رفت استراحت.یه آقا به جاش اومد.اسمشو نمیدونم.ولی بنده خدا کلی اذیت شد تا (KCl)رو به خورد من بده.میگفتم نمیخوام.مزه کوفت میده!!!اون شب هم من به امید اینکه فردا مرخص بشم،خوابیدم



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:29 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

42-دو روز مونده به خلاصی از جهنم

 فردا صبح واسم صبحانه آوردن.قبلش یه ظرف آب با لگن آوردن دست و صورتم رو شستم.با اینکه وقتی اینتوبه بودم آرزو میکردم بتونم دوباره نون پنیر بخورم ولی خیلی میل نداشتم.(آخه یه شب دیروقت یکی از پرستارا به همکارش گفت نون پنیر میخوری ،اون موقع من خیلی هوس کردم)دکتر فرمند اومد ،گفتم میخوام برم بخش،گفت دکتر (ICU)باید اجازه بده.گفتم میخوام بیام پایین از تخت.گفت :نه...فقط میتونی پاتو آویزون کنی !!!من ازین پاس کاری ها خسته شده بودم.
ظهر واسم خورشت آلو آوردن.هرکاری کردم نتونستم بشینم و غذا بخورم.خانم ابولقاسمی اومد و غذامو گذاشت دهنم
connie_feedbaby.gif.خیلی خانم مهربونی بود،بدون هییییچ اخم و ناراحتی،با خوشرویی  همه کارا رو انجام میدادتشویقتشویق،واقعا از جون و دل...وقتی لوله ها رو باز کرده بودن،بهش گفتم شما خیلی برای من زحمت کشیدین،گفت:کاری نکردم،وظیفمه
(اصلا به جز همون 2 تا پرستار که قبلا گفتم،همه ی پرسنل خیلی مهربون بودن،تا آخر عمرم فراموش نمیکنم که من تو چه وضعیتی بودم و چقدر برام زحمت کشیدن
Hello)
عصری دکتر جون اومد.بهش گفتم من میخوام برم بخش..گفت حالا زوده گفتم میخوام از تخت بیام پایین.گفت دکتر بیهوشی باید اجازه بده!!!دکتر گفت هنوز تاکی کارد *و تاکی پنه *ست.بهتره بمونه.انقد با اخم و ناراحتی دکترو نگاه میکردم.خودش فهمید خسته شدم.گفت ببین منم دوس دارم بری بخش ولی حالا صبر کن یه کم بهتر بشی
،...ما هم همچین یه ذره قهر کردیم.عصر هم خانوم شمس اومد دیدنم.صدام از ته چاه درمیومد.ولی خیلی خوشحال شدم.وقتی درسا اومد گفتم واسم دمپایی بگیرین.درسا هم آورد وگذاشت پایین تخت.عصری خانوم عباسی پرستارم بود،گفتم میخوام برم(WC)گفت نمیشه..گفتم خب شما هم باهام بیاین گفت دکتر گفته نه.انقد گیر دادم که زنگ زد به دکترجون و گفت من میخوام بیام پایین.دکتر گفت با ویلچیر ببرینش.ایرانی هم نباشه.من فکر میکردم خیلی رستمم،ولی....  خانوم عباسی با خانوم ترکاشوند(کمک بهیار)کمک کردن از تخت اومدم رو ویلچیر.رسیدیم دم (WC)با کمک بلند شدم،تا ویلچیرو بردن کنار افتادم زمین.هیچ جوری هم نتونستم پا شم.خانوم ترکاشوند با آقای طاها(کمک بهیار)بلندم کردن.با بدبختی رفتم (WC)ویه نیم ساعتی هم رو ویلچیر کنار تخت نشستم.هرکی از در میومد میگفت:به به...بالاخره اومدی پایین...



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:26 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

41-نگرانی دوباره من ازمایع توی ریه

یه اتفاق مسخره  دیگه که بارها تو (ICU)می افتاد (CXR)بود.(.برای همه مریض ها).کافی بود دستگاه رو بیارن و بگن اکسپوز،تا همه پرسنل پناه بگیرن تا از اشعه در امان باشن.ولی بیچاره مریضا،هیچ جا نمیتونستن برن!!!صبح همون روز از من هم (CXR)گرفتن.دکتر حسینی (متخصص عفونی)با رزیدنتش اومد اونجا.رزیدنته صدای ریه منو گوش داد وگفت هر دو تا ریه ش رال*داره.گفتن 450 سی سی مایع آزاد هم تو ریه ش هست.منم ناراحت شدم.دکتر فرمند هم اومد.گفت هم تولدت مبارک هم اکس تیوب شدنت.اون روز واسم ناهار آوردن (فرنی با سوپ)خانوم محمدی فرنی رو داد خوردم ولی سوپش بد مزه بود.نخوردم.یکی از پرستارا(آقای ...) بود،حرفاش خیلی منو میترسوند(میگفت کمتر کسی از (ARDS)جون سالم به در میبره،450 سی سی یعنی تقریبا 1/5 لیوان،تو الان دراز کشیدی،خوب نفس میکشی،اکه پاشی ،نمیتونی!!!.)گفتم یعنی میخوان بکشنش؟؟گفت چست تیوب(لوله توی قفسه سینه برای تخلیه ترشحات)میذارن.داشتم سکته میکردم.آقای نتاج  خدا خیرش بده.. بهش گفت نمیخواد به مریض من اطلاعات بدی.عصری دکتر جون اومد.بهش گفتم من میخوام برم بخش..گفت :دکترای (ICU)باید بگن .خسته شده بودم. بازی تیم ملی فوتبال با کره بود،وسطاش من با پرستارم (خانوم اثباتی)و آقای عباسی (کمک بهیار)رفتیم برای سی تی اسکن ریه البته با کپسول اکسیژن.وسط راه یه خانومه همراه مریض وقتی منو دید زیر لب یه چیزی گفت ،بعدش گفت خدا شفاش بده.خندم گرفته بود.(با خودم گفتم ببین چقد حالم زاره که غریبه ها هم واسم دعا میکنن!!!) وقتی برگشتیم.ایران برد ،همه پرستارا اومدن روی بادکنکای تولدم نوشتن. (هم تبریک اعیاد شعبانیه رو وهم بردن تیم ملی رو)ازم اجازه گرفتن و چندتاشون هم ترکوندن.شام رو آوردن.بازم فرنی وسوپ...به خانوم اثباتی گفتم اینا فکر کردن من اینتوبه بودم بی دندون هم شدم،گفت نه باید غذای نرم بخوری تا وقتی که گلوت خوب شه.گفتم نمیخوام خیلی بدمزه ست.گفت اگه نخوری بهت سرم اینترالیپید(به جای غذا)میدن ها!!ناچار یه کم خوردم.





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات