شنبه 29 آذر 1393 13:55
حرفی بزن ()
امروز یک خانومی به بنگاه مراجعه کرد و دنبال خانهای مستغلاتی میگشت ؛ کلید یکی از خانههایی که به بنگاه سپرده شده بود و به بودجهی اون خانوم هم میخورد توی بنگاه بود و من هم به عادت همیشگی و با خیال راحت اون خانوم رو همراهی کردم تا منزل را نشانش بدهم.
در را باز کردم و رو کردم به آن خانوم و گفتم : بفرمایید داخل! همینکه برگشتم دیدم هی وای من!! خانهای که قبلاً خالی بود الان پر از وسایل است!! سریع در را بستم و بعد از چندبار صدا کردن متوجه شدم در آن ساعت کسی داخل منزل نبوده!
خلاصه کلی شانس آوردم! فکرش را بکن اگر کسی در منزل بود و من هم بی خبر از همه جا در را باز میکردم چه میشد؟!! بعد از برگشتن به بنگاه به صاحبخانهی بیفکر زنگ زدم و گفتم مرد حسابی خانه را اجاره دادی لااقل خبر بده و بیا کلیدش را ببر که نرویم توی خانهی مردم!!! مردک لال شده بود گفت امروز میآیم! گفتم نرسی که اینقدر بیفکری!!
در را باز کردم و رو کردم به آن خانوم و گفتم : بفرمایید داخل! همینکه برگشتم دیدم هی وای من!! خانهای که قبلاً خالی بود الان پر از وسایل است!! سریع در را بستم و بعد از چندبار صدا کردن متوجه شدم در آن ساعت کسی داخل منزل نبوده!
خلاصه کلی شانس آوردم! فکرش را بکن اگر کسی در منزل بود و من هم بی خبر از همه جا در را باز میکردم چه میشد؟!! بعد از برگشتن به بنگاه به صاحبخانهی بیفکر زنگ زدم و گفتم مرد حسابی خانه را اجاره دادی لااقل خبر بده و بیا کلیدش را ببر که نرویم توی خانهی مردم!!! مردک لال شده بود گفت امروز میآیم! گفتم نرسی که اینقدر بیفکری!!