این روزها زندگی ماشینی ما آدمها دیگر رنگ و بوی ناب گذشته را ندارد... حتی پدربزرگها و مادربزرگهای این دوره و زمانهای که زمانه نیست و آخرت دنیاست هم دیگر صفا و صمیمت و عشق پدربزرگ و مادربزرگهای گذشته را در خود ندارند چرا که آنها هم در این زمانه زندگی میکنند و زمانه آنها را هم به گرداب ماشینی شدن کشانده...! نوهها هم که دیگر گفتن ندارد! کودک که بودم هیچ لذتی برای من بالاتر از خرید یک کیک و نوشابه یا یک پفک نادی نبود که پدربزرگم برای من میخرید. اما این روزها این چیزها هیچ نوهای را شاد نمیکند.
این روزها طوری زندگی میکنیم که انگار قرار است تا همیشه ما باشیم و این مال دنیا... یادمان رفته که هیچ چیز، حتی ثروت و رفاه مالی کامل نمیتواند جای صفا و صمیمیت و محبت و عشق را برای ما پر کند چرا که ما آدم هستیم! ماشین نیستیم! از یک مشت آهن و پیچ و مهره آفریده نشدهایم. آنچه که در دل داریم قلب است و تشنهی محبت کردن و مورد محبت واقع شدن. اما این روزها آنقدر ماشینی شدهایم که همه چیز را ۰ و ۱ میبینیم. حتی ازدواج و فرزندآوری هم برای ما ۰ و ۱ شده است. اگر هورمونهای جنسیمان با مردی یا زنی تحریک شد، ۱ ! پس ازدواج میکنیم و دو روز بعد که میزان تحریکپذیری پایین آمد یا این هورمونها با فرد دیگری تحریک شد ۰! طلاق! بدون هیچ تلاشی برای همپوشانی کاستیهایمان در زندگی.
زندگی سخت شده، خیلی هم سخت شده و بازوی فشارش بر گردن همهی ما سنگینی میکند. اما حس داشتن فرزند حس نابی است که تا نداشته باشید حتی در خواب هم نمیتوانید چنین حس و عشقی را تصور و درک کنید. فرزند داشتن هزینه دارد، درست و صحیح و با معیارهای مسئولیتپذیری و خانوادهمحور تربیت کردن فرزند هزینه دارد اما لذتی که از کنارش بودن در زندگی خواهید برد لذتی است که هرگز جایش را نمیتوانید به هیچ چیز دیگری بدهید حتی به سگ داشتن!! سگ؟ آخر سگ؟ چرا؟ سگ با وفا است حرفی نیست ولی بدون در نظر گرفتن عواقب حرفم و بی رو دربایستی باید بگویم آنکه تصور میکند سگ برایش جای فرزند را میگیرد سطحش از انسان بودن خیــــــــــــلی پایینتر است! در حد همان سگ خودش را پایین آورده!
به حرفهای این هرزههای خود فروختهای که در برنامههای مختلف تلویزیونهای ماهوارهای شما را به سگ آوری بجای فرزندآوری(!) دعوت میکنند گوش ندهید! خودتان تصمیم بگیرید! فرزند شما از وجود شماست اما سگ چطور؟ با کدام عاطفه و احساس میتوانی سگت را هم تراز و حتی بالاتر فرزند تصور کنی؟؟؟
هیچ لذتی در زندگی بالاتر از این نیست که انسان فرزندی داشته باشد و برایش زحمت بکشد، چون شمع به پایش قطره قطره آب شود اما از دیدن ذره ذره بزرگ شدنش به خود ببالد.
پسران خوب! دختران خوب!
ازدواج کنید!
نه با هر کسی که از راه رسید. با اهلش. اگر پولدار نبود اگر خیلی خوشتیپ و قواره نبود عیبی ندارد. اینها صفتهای ماندنیای نیستند. فقط یادمان باشد که اگر پولدار نبود با جنم باشد! اگر خوش تیپ نبود خوشدل باشد. کمی پول و کمی قیافه را همه دارند!! آنچه ماندنی است عشق است و بس.
یادمان باشد که پول آدم پولدار و یا قیافهی آدم خوشتیپ فقط برای ما نخواهند ماند!
یادمان باشد که از کودکی از هر کداممان که میپرسیدند کدام ستاره، ستارهی توست بیدرنگ میگفتیم آن که از همه پر نور تر است!! آنکه از همه خوشتیپتر و پولدار تر است فقط برای تو نخواهد ماند! همه او را می خواهند!! درست انتخاب کنیم، ازدواج کنیم، فرزندی بیاوریم و از بزرگ کردنش لذت ببریم.
پینوشت:
تیتر این پست تنها طعنهای بود به جملهای معروف که در کودکی حتی در مدارس به ما القا میشد «فرزند کمتر،زندگی بهتر!»
به هیچ عنوان منظور این پست این نبود که هر کداممان ۴-۵ بچه داشته باشیم! نه! هدف درد دلی بود از باب اینکه فرزندتان را با سگ مقایسه نکنید.
این پیام تو تلگرام برام اومد. حرف حسابه واقعاً...
گل فروش سر کوچه می گفت:
ما بچه بودیم .
بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت .
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی...
اما چشممون گشنه نبود.
یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود .
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی .
زنش، زن خوبی بود .
آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم ...د
سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش.
از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود .
اونا هم میامدن خونه ما...
داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میآورد یواش میداد دست مادرم و سرشو میآورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله .
تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه .
مادرم هم ساکت میشد.
الان دیگه اینطوری نیست .
مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن.
دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن.
دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن.
تقی به توقی خورده، یه پول وپله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید،،،
حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن.
بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین.
اینا بچه ان ، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده .
اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه ؟
لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش.
قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت ، تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش
می فرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه.
اگه یه خانواده توی محل تلویزیون 14 اینج می خرید همه جمع می شدن توی خونه اش واسه تماشا ...
دک و پز نبود .
نهایت صفا و صداقت بود.
الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره!
میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه ، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره.
قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن.
ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره.
این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه...
كاش دنیا مثل قدیما بود...
در بازار ترهبار راه میرفتم و فکر میکردم چه میوهای برای خانه بخرم... نگاه میکردم و نمیتوانستم انتخاب کنم. دلم هیچ کدامشان را نمیخواست...
مرد میوهفروش دور سینیهای بزرگ میچرخید و خرابها را جدا میکرد و میریخت در جعبهزیری... کیسهی خرید مشتریها را پر میکرد و میفرستاد دم صندوق پیش پسرش... پسرک پشت دخل کرانچی میخورد ...
همانجا انگار با منجنیق پرتم کردند به وقتی که سن پسرک بودم... بعضی شبها که در حیاط محکمتر بسته میشد از همان ته خانه میفهمیدیم بابا جعبه میوه به دست دارد و با پا در را بسته... از پنجره آمدنش را نگاه میکردیم... آنقدر راحت با یک جعبه بزرگ چوبی پر از میوه گامهای بلندش را بر میداشت که انگار یک پیشدستی کوچک در دستش است...
یخچالمان مگر چقدر جا داشت... جعبه کنار آشپزخانه یا بالکن میماند... آلوها را لواشک میکردیم... گوجهسبزها را قل میدادیم در نمک میخوردیم... با آلبالوها روی دیوار سفید سیمانی نقاشی میکشیدیم... و گلابیها همیشه خراب میشد... هیچکس طرفدارشان نبود... آنقدر در سطل فلزی مخروطی شکل میماندند که له میشدند... بابا غر میزد و سطل را با شیرآب حیاط میشست و دوباره با خودش میبرد باغ... میگفتیم گلابی هم شد میوه !
گوشه بازار ترهبار هنوز ایستادهام... و دلم سخت گرفته است... برای باغی که خشک شد .... مردی که اینقدر زود خاطره شد ... و تمام آن گلابیهایی که نخوردیم و پلاسید... کیسهی پلاستیکی را بر میدارم و شبیه نیکلاس کیج مغموم در شهر فرشتگان با بغض پرش میکنم از گلابی... اول یکی.. بعد دوتا... و بعد چند تا...
کیسه را میگذارم رو ترازو... پسرک با دستهای پفکیاش کارتم را میکشد ... میخواهم یک چیزی بگویم که بفمهد چقدر ممکن است بعداً دلش برای دخل و مغازهی پدرش تنگ شود... ولی بیخیال میشوم... کارتم را میگیرم و دور میشوم... مگر اصلاً آدمیزاد گوشش به این حرفها بدهکار است... خودش یک روز دلش همان میوه خرابهای جعبه آن زیر را میخواهد که با دست پدرش جدا شده بود... حتماً میفهمد که خوشمزهتر از کرانچیاش بودند...
فاطمه شاهبگلو