جمعه 30 مرداد 1394 07:58
حرفی بزن ()
هفتهی دیگه مراسم ازدواج من برگزار میشه و قاعدتاْ باید حالم خیلی خوب باشه و دلم شاد ...
ولی نیست...
حالم خوش نیست...
جز آهـــی از ته دل چیزی نمیخوام...
من از این زندگی مسخره هیچی نمیخوام
جز یه پیانو و یه حنجره هیچی نمیخوام
هرچی خواستم نه ، به هر چی که نخواستم رسیدم
حالا جز عمر گره تو گره هیچی نمیخوام
هیشکیو داشتم و هیچوقت ننوشت و دیگه من
از تو هم دفتـــر بی خاطــــره ، هیچی نمیخوام
تا سر از خاطرهی دستای رنگی در آرم
جز قلم ، وقتی پر از جوهــــره هیچی نمیخوام
نبین از عشقای تو بچگی هیچی نمیگم
جز تو و بادکنک و سُرسُره هیچی نمیخوام
تیکه چوبی اگه باشه اسب کودکیهای منه
باد اگه میوزه جز فِرفِره هیچی نمیخوام
من از این زندگی مسخره هیچی نمیخوام
جز یه پیانو و یه حنجره هیچی نمیخوام
وقتی از بی طپشی دنیا عقیمه واسه من
غیر عشق ، این طپش باکـــره هیچی نمیخوام
بی چشای تو ، بجز آینه و چشمای خودم
که تو بارون جدایی تَره هیچی نمیخوام
توی شعر اونکه با من زندگی کرده دلـــــمــــه
جز جَـــوون موندن این شاعـــره هیچی نمیخوام
هی میپرسن چی میخوای؟ اونکه میخوام نیست!
اما باز انگاری گوش خلایق کَره! هیچی نمیخــــــوام!
بس که مُردم رو صلیب ستم بی خبرا
غیر عیسایی از این ناسِره هیچی نمیخوام
من از این زندگی مسخره هیچی نمیخوام
جز یه پیانو و یه حنجره هیچی نمیخوام
هرچی خواستم نه به هر چی که نخواستم رسیدم
حالا جز عمر گره تو گره هیچی نمیخوام