منوی اصلی
آریــــــــــــوداد
آریوداد در ایران باستان به معنای داده و فرزند ایران بوده است
  • حتماً خیلی وقت ها شده که کتاب هایی رو خوندید و یا فیلم هایی رو تماشا کردید که بر اساس زندگی یک سری اشخاص نوشته و ساخته شده بودند. کتاب «دختری که حرف نمی زد» یکی از همین دسته کتابهاست که بر اساس زندگی و دست نوشته های میرا راد تنظیم شده و منتشر میشه. میرا همون دختر وبلاگ نویسیه که بارها قبلاً ازش صحبت کردم.
    توی سالهایی که گذشت من برخی از مطالبش رو نگهداری کرده بودم و این مدت اخیر به ذهنم رسید که داستان زندگی میرا میتونه حتی به یک رمان تبدیل بشه. اولش قصد داشتم شروع کنم به نوشتن و مخلوطی از تخیل و واقعیت رو بر اساس خاطرات میرا تبدیل به یک رمان کنم و براش یک پایان خوب در نظر بگیرم. اما بعد از گردآوری و تنظیم کردن دست نوشته های میرا به این نتیجه رسیدم که نیازی به این کار نیست و دست نوشته های خود میرا مستندتره و بهتره فقط یک امانت دار باشم. این بود که شروع کردم به یک سری ویرایش تو مطالب میرا و تنظیم اونها برای تبدیلش به یک رمان. بعضی غلط املایی های سهوی رو درست کردم اما خیلی از جاها لغاتی می بینیم که نویسنده عمداً غلط نویسی کرده بود و من هم ترجیح دادم دست بهشون نزنم...

    دانلود رمان دختری که حرف نمی زد بر اساس دست نوشته های میرا راد - آریوداد

    همونطور که توی مقدمه ی کتاب هم نوشتم ، مهم نیست که میرا یک تخیله یا واقعیت ...
    میرا در دسترسم نبود که ازش بابت انتشار این کتاب اجازه بگیرم اما گمان می کنم کسی که نوشته هاش رو قبلاً بصورت عمومی منتشر کرده با گردآوری مطالبش و انتشار اونها بصورت یک کتاب احتمالاً نباید مشکلی داشته باشه. البته از طریقی که میتونستم راجع به این موضوع بهش اطلاع دادم.
    امیدوارم از خوندن این رمان لذت ببرید.
    در آخر یک خواهش دارم و اون اینکه اگر قصد انتشار این کتاب رو در وبلاگ و یا وب سایت خود دارید فقط و فقط لینک دانلود زیر رو جهت دانلود به بازدیدکنندگانتون معرفی کنید تا از این طریق آمار صحیحی از تعداد خوانندگان این کتاب داشته باشیم.

    این کتاب با دو فرمت EPUB و PDF جهت دریافت آماده شده است و داری قابلیت BookMark می باشد.


    password : Ariodaad.MihanBlog.Com
    جهت Extract کردن فایل دانلود شده از پسورد بالا استفاده نمایید.


    KING - 1


    آخرین ویرایش: دوشنبه 28 فروردین 1396 00:17

    ارسال دیدگاه
  • انگار همه‌ی میـــرا هایی كه می‌شناسم یك جورهایی عجیب و غریب هستند...!

    آخرین بسته‌ی چای كیسه‌ای را برداشتم و برای خودم چای دم كردم ...
    كتاب " میــــرا " را تا انتها خواندم... پایان عجیب و غریبی داشت كه انتظارش را نداشتم. برخی از خوانندگان این كتاب نوشته بودند این كتاب " به درد نخورترین كتابی است كه خوانده‌ام ! " اما من این حس را ندارم.
    كتاب در عین حال كه داستانی عاشقانه است ، نقدی بر جامعه‌ی زمانش و پیش‌بینی نویسنده از جامعه‌ی آرمانی نیز هست كه تأمل برانگیز بود...

    و این میـــرا نیز تمام شد ...
    شاید كتاب بعد مربوط بخ كریستین بوبن باشد كه می‌خوانم...


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 22 مرداد 1393 15:05

    ارسال دیدگاه
  • داستان عجیبیه! پشت سر هم " یك نام " برای من تكرار میشه!

    - میــــرا !

    اولین میــــرا ، دختر وبلاگ‌نویسی بود كه راجع بهش قبلاً هم توضیح دادم. میــــراهای بعدی رو به لطف جستجو برای همون میـــرای اولی پیدا كردم!!! دومین میــــرا ، كافه‌ای بود در میدان انقلاب كه به تازگی باهاش آشنا شدم و منو بیاد همون میـــرا راد انداخت ؛ و حالا سومین میـــــرا ...

    سومین میـــرا نام یك كتابه كه به تازگی باهاش آشنا شدم و تو وقت كمی كه در طول روز دارم مشغول خوندنش میشم . داستان میــــرا ، كِشِشِ عجیبی داره كه وقتی مجبور میشم كتاب رو رها كنم و به كارهام برسم ناراحت میشم و در حین كار ذهنم درگیر " میـــــرا " است. نویسنده‌ی این كتاب كریستوفر فرانك است. من با این كتاب به واسطه‌ی جستجوی اینترنتی‌ای كه به دنبال میــرا راد بودم آشنا شدم و در حال خوندنش هستم. البته برای خوندن این كتاب باید اعصاب و روان درست و حسابی داشته باشید چون جهان پیرامون رو شدیداً سیاه جلوه میده ؛ گرچه اگر با دقت به نقاطی كه كتاب به اون‌ها اشاره می‌كنه بنگریم می‌بینیم كه نویسنده پر بیراه نگفته و واقعاً توی دنیای شیشه‌ای زندگی می‌كنیم كه فكر می‌كنیم در حال زندگی كردن با اراده‌ی خودمون هستیم در حالی‌كه این‌طور نیست! البته باز هم تأكید می‌كنم كه اگر اعصاب درست و حسابی ندارید خودتون رو خیلی درگیر این كتاب نكنید!!
    من احساس می‌كنم جنبه‌اش رو دارم كه دارم می‌خونم !! شاید اگر خواننده سطح جنبه‌اش پایین باشه به نوعی " خود درگیری " پیدا كنه!! از من گفتن بود!!

    میرا - لیلی گلستان - كریستوفر فرانك - آریودادطرح روی جلد چاپ ایران - آریوداد


    آخرین ویرایش: سه شنبه 21 مرداد 1393 15:44

    ارسال دیدگاه
  • اوین باری كه با وبلاگش آشنا شدم از طریق یك پستی بود به اسم مریخی‌ها!
    سعی میكردم هر از گاهی به وبلاگش سری بزنم. نوشته های جالبی داشت و گیرایی بالایی! این را فقط من نمیگویم ... تقریبا همه‌ی كسانی كه با وبلاگش آشنا شده بودند همین نظر را داشتند. نوشته هایش مثل آهنربا بود ... می‌كشید! جذب می‌كرد...
    این دختر اسمش میرا بود...
    میرا راد - دختری كه حرف نمی زد

    كمی بعدتر از جریان آشنایی من با وبلاگش با یك سطر ساده خداحافظی كرد بدون اینكه اهمیتی بدهد كه آیا كسی وبلاگش را میخواند ؟ كسی از رفتنش ناراحت می شود ؟ خیلی ساده خداحافظ ...
    چند روز پیش وقتی از محل كارم به سمت منزل می‌رفتم  در نزدیكی میدان انقلاب یه كافه دیدم به اسم : " كافه میــــرا  "

    نمیدونم چرا اما ناگهان ذهنم رفت به این سمت كه نكند این همان میرای بی‌معرفت  باشد ...؟ خواستم بروم تو و از صاحب آنجا پرس و جو كنم و ببینم مالك كیست؟! یا دلیل انتخاب این اسمش چه بود؟! ولی كمی خجالت كشیدم و موكول كردم به زمانی كه شاید با همسرم به این كافه رفتیم و یك قهوه خوردیم! به این بهانه شاید بشود بهتر پرس و جو كرد!! مطمئناً صدها میرای با ربط و بی ربط به میرا راد وجود دارند اما نمیدانم چرا ناگهان اسم این كافه مرا به یاد همان میرا انداخت!!
    داشتم فكر می‌كردم اگر واقعاً این میرا همان میرا باشد كه شاید با كاوه آمده و كافه ای در آنجا راه انداخته چه حرفی به او خواهم گفت؟! احتمالاً ...
    " خیلی بی معرفتی!!  "

    البته امیدی نیست! این ها كه گفتم بیشتر به توهم نزدیك تر است تا واقعیت!! درصد رویارویی با میرای واقعی كمتر از صفر است !!
    اما بهانه ای شد تا دوباره به یاد همان میرا بیفتم ...
    میرا راد ...
    جایت بین وبلاگ نویسان خیلی خالیست ...

    پی‌نوشت : در روایات آمده است كه این كافه نامش را از كتابی به همین نام نوشته كریستوفر فرانك گرفته است ؛ اما هنوز من اطلاع دقیقی از این موضوع ندارم!!


    آخرین ویرایش: دوشنبه 20 مرداد 1393 14:52

    ارسال دیدگاه
  • من خیلی دل نازکم ...

    گاهی خیلی زود اشکم در میاد ...

    مثل الان ...

    مثل الان که وبلاگ میرا رو خوندم ...

    میرایی که بعد مرگ برادرش 10 سال سکوت کرد و حتی یک کلمه هم حرف نزد و وقتی زبانش رو باز کرد که مادرش رو از دست داده بود ... گریه

    کاش زندگی اینقدر سخت نبود ...


    آخرین ویرایش: دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 18:58

    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات