منوی اصلی
آریــــــــــــوداد
آریوداد در ایران باستان به معنای داده و فرزند ایران بوده است
  • The Mentalist - روانکاو

    سال ۱۳۸۸ یا ۸۹ بود که با سریال The Mentalist آشنا شدم. همزمان با این سریال ، سریال‌های دیگری را دنبال می‌کردم. آن زمان فروم‌های فعال زیادی بودند که فیلم‌بازها در آن فعالیت می‌کردند و تجربیات و نظرات خودشان را راجع به فیلم‌ها و سریال‌ها به اشتراک می‌گذاشتند. سایت‌هایی مثل ایران‌فیلم هم بودند که هفته به هفته و تقریبا به روز -شاید با دو تا سه روز تأخیر- قسمت‌های جدید سریال‌ها را منتشر می‌کردند و به راستی که چه خدمت بزرگی به ذائقه فیلم‌بینی خیلی‌ها انجام می‌دادند که الان متأسفانه دیگر اثری از آنها باقی نمانده است...
    خاطرم هست که آن زمان به دلیل اوقات بیکاری زیاد چندین سریال را بصورت همزمان تماشا می‌کردم و چون این کار بسیار عذاب‌آوری بود -انتظار برای رسیدن قسمت بعدی هر سریال به تنهایی دشوار بود چه رسد به چند سریال هم‌زمان!- گهگاهی فیلم سینمایی هم تماشا می‌کردم!!
    سریال The Mentalist یا فارسی شده آن روانکاو را خیلی‌ها پیشنهاد داده بودند. طبیعی بود که فعال بودن در آن فروم‌ها موجب می‌شد توجه من به سریال‌های محبوب جلب شود. بنابراین تقریبا به هفته و گاهی هم ماهی یکبار ، قسمت‌های جدیدش را دانلود می‌کردم اما فرصت تماشای آن را نداشتم. شاید هم با توجه به شرایط سنی بعد از تماشای چند قسمت اول ترجیح می‌دادم سریال‌های دیگری که هم‌زمان با این سریال‌ در حال پخش بود را تماشا کنم. بیشتر آن سریال‌ها هم درون‌مایه‌های تخیلی داشتند که بیشتر مورد علاقه من بود تا یک مجموعه پلیسی.
    هر از گاهی در فاصله بین فصول سایر سریال‌ها چند قسمتی هم از روانکاو را تماشا می‌کردم و اینگونه بود که شاید حدود دو سال طول کشید تا فصل اول را کامل تماشا کنم! اما در تمام آن دوره سریال را دانلود می‌کردم چرا که همیشه نگران بودم مبادا لینک‌های دانلود سریال و زیرنویس‌هایش از دسترس خارج شوند که این روندی طبیعی در ایران بود!!
    زمان گذشت و بعد از اشتغال به تحصیل در دانشگاه و بعدتر اشتغال به کار و بعدترش هم ازدواج فرصت تماشای فیلم و سریال را به کلی از من گرفت! به خصوص آخری که با توجه به خط پلیسی و جنایی سریال ، همسر علاقه‌ای به همراهی در تماشای این سریال نداشت و طبیعی بود که فرصتی برای تماشای آن پیدا نکنم!
    اما بالاخره طی چند ماه اخیر برای خودم فرصتی اختصاص دادم و به تماشایش پرداختم.

    خط اصلی سریال پیدا کردن یک قاتل خطرناک سریالی به نام Red John بود که همسر و فرزند شخصیت اصلی داستان به نام پاتریک جین (روانکاو) را نیز به قتل رسانده بود. سریال هفت فصل داشت که ۶ فصل آن تقریباّ هر فصل ۲۲-۲۳ قسمت داشت و فصل هفتم آن ۱۳ قسمت داشت. 
    معمولا سریال‌ها خط اصلی را حفظ و گره آخر داستانشان را برای حفظ کشش داستان و همراهی بینندگان در آخرین قسمت باز می‌کنند! باید اعتراف کنم که در تمام این سال‌ها بارها هوس کردم قسمت آخر سریال را تماشا کنم و بفهمم این قاتل سریالی چه کسی بوده است؟! اما هربار خودم را کنترل می‌کردم تا لذت تماشای آن را از دست ندهم! و جالب اینجاست که بر خلاف تصور در اوایل فصل ششم گره اصلی داستان گشوده و مشخص می‌شود Red John چه کسی بوده است؟!
    تغییر چند بازیگر و لوکیشن از CBI  به FBI و مدرن‌تر شدن محیط همراه با تغییرات تکنولوژیک در طی سالهای تولید سریال و فیلم‌نامه آن همراه با اعتماد به نفسی که کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس آن به خود در حفظ و همراه نگه داشتن بیننده داشتند ، باعث شد سریال با وجود حل گره اصلی ماجرا تا قسمت آخر جذابیت خود را حفظ کند و شاید این تنها سریالی بود که این قابلیت را داشت. حتی سریال‌های بسیاری را دیدم که هرگز رنگ قسمت آخر سریال را به خود ندیدند و سریال نیمه کاره رها شد!
    The Mentalist سریال جذابی بود و اگر آن را ندیده‌اید حتما نسخه سانسور نشده آن را تماشا کنید.
    تمام شدن سریال حس دوگانه‌ای در آدم ایجاد می‌کند. از یک طرف حس خوب به پایان رسیدن و از طرفی حس ناراحتی به خاطر عادت به داستان و آدم‌های آن.
    شاید تنها سریالی بود که از تماشای آن حس پشیمانی نداشتم. 
    پیشنهادی برای تماشای فیلم و سریال دارید؟


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 15 آبان 1399 12:31

    ارسال دیدگاه
  • Robin Williams + رابین ویلیامز

    امروز به تماشای مستند " آرزوی رابین " نشستم که برشی از زندگی این کمدین سینمای هالیوود تا روز پایانی زندگیش بود. در این مستند دوستان و همسایگان و پزشکان درباره شخصیت و زندگی رابین ویلیامز صحبت می‌کنند. از چگونگی حضور این بازیگر در آخرین سکانس‌های فیلم سینمایی "شب در موزه ۳" که همه کسانی که در لوکیشن و در طول فیلمبرداری این فیلم سر صحنه حضور داشتند همگی متوجه بودند که یک مورد غیر عادی در رابین ویلیامز مشهود است! اینکه او را هرگز اینچنین ندیده بودند.
    رابین ویلیامز فرد طناز ، شوخ و باهوشی بود که دیالوگ‌ها را به راحتی حفظ می‌کرد و در بسیاری از سکانس‌ها بداهه‌پردازی داشت. اما ظاهرا در دو فیلم آخر خود که بصورت همزمان در آن حضور داشت به طرز عجیبی خودباوری را از دست داده بود و دیالوگ‌ها را به سختی به یاد می‌آورد.
    در دو سال پایانی زندگی‌اش ، او و همسرش متوجه بیماری شده بودند اما پزشکان بیماری او را پارکینگسون تشخیص داده بودند و این همان موردی بود که بلافاصله بعد از خبر ناگهانی فوت رابین و انتشار اخبار ضد و نقیض و شایعه‌هایی مبنی بر اُوِر دوز ، الکلی بودن ، ورشکستگی ، افسردگی حتی خودکشی به دلیل اطلاع از خیانت همسرش و... که همگی در روزهای بعد توسط همسرش تکذیب و این بیماری بعنوان علت اصلی بطور رسمی اعلام شد.
    در این مستند مشخص می‌شود که پزشکان بیماری رابین ویلیامز را به درستی تشخیص نداده و او به بیماری "زوال مغز" یا "Lewy Body Dementia" مبتلا بوده که دروه‌های پایانی زندگی‌اش بیماری به شدت پیشرفت کرده و کل سیستم عصبی مغز را درگیر کرده است.
    این بیماری به تدریج باعث ایجاد توهم ، خواب‌زدگی و... می‌شود که این بیماری پس از مرگ وی و کالبدشکافی توسط پزشکان تشخیص داده شد.
    آخرین سکانس این فیلم پیدا کردن کتابی در کشوی میز کار رابین توسط همسرش بود که رابین ویلیامز روی صفحه اول آن نوشته بود:
    امیدوار است روزی بتواند کاری کند تا مردم کمتر بترسند...


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 3 مهر 1399 16:17

    ارسال دیدگاه
  • شب و روزت همه بیدار
    که آید شاید،
    کور شد دیده بر این
    کوره ره شاید ها.
    شاید ای دل
    که مسیحا نفست
    آمد و رفت،
    باختی هستی خود
    بر سر می آید ها

    زنده‌یاد حسین پناهی


    آخرین ویرایش: دوشنبه 30 بهمن 1396 02:42

    ارسال دیدگاه
  • عاشقانه

    بهت قول میدم نبینی منو
    بهت قول میدم سراغت نیام
    بهت قول میدم عزیز دلم
    که چشمت نیفته دیگه تو چشام
    که اینقدر اشکام عذابت نده
    دیگه قسمت روزگارت نشم
    بهت قول میدم نمونم برم
    که یه لحظه هم بی قرارت نشم
    یه بارم نیارم دیگه اسمتو
    با این بغضی که تو گلوی منه
    قراره که خوشبخت باشی برو
    بهت قول میدم دلکم نشکنه

    بذار نامه‌هاتو بهت پس بدم
    که فکرت نمونه دیگه پیش من
    که با نامه‌هات خاطراتت رو هم
    بسوزونیشون توی آتیش من
    به چشمای من اعتنایی نکن
    دعایی که توی صدای منه
    خداحافظی کن خداحافظی
    بهت قول میدم دلم نشکنه

    یه بارم نیارم دیگه اسمتو
    با این بغضی که تو گلوی منه
    قراره که خوشبخت باشی برو
    بهت قول میدم دلکم نشکنه


    آخرین ویرایش: شنبه 16 دی 1396 16:04

    ارسال دیدگاه
  • این روزها زندگی ماشینی ما آدم‌ها دیگر رنگ و بوی ناب گذشته را ندارد... حتی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های این دوره و زمانه‌ای که زمانه نیست و آخرت دنیاست هم دیگر صفا و صمیمت و عشق پدربزرگ و مادربزرگ‌های گذشته را در خود ندارند چرا که آنها هم در این زمانه زندگی می‌کنند و زمانه آنها را هم به گرداب ماشینی شدن کشانده...! نوه‌ها هم که دیگر گفتن ندارد! کودک که بودم هیچ لذتی برای من بالاتر از خرید یک کیک و نوشابه یا یک پفک نادی نبود که پدربزرگم برای من می‌خرید. اما این روزها این چیزها هیچ نوه‌ای را شاد نمی‌کند.

    این روزها طوری زندگی می‌کنیم که انگار قرار است تا همیشه ما باشیم و این مال دنیا... یادمان رفته که هیچ چیز، حتی ثروت و رفاه مالی کامل نمی‌تواند جای صفا و صمیمیت و محبت و عشق را برای ما پر کند چرا که ما آدم هستیم! ماشین نیستیم! از یک مشت آهن و پیچ و مهره آفریده نشده‌ایم. آنچه که در دل داریم قلب است و تشنه‌ی محبت کردن و مورد محبت واقع شدن. اما این روزها آنقدر ماشینی شده‌ایم که همه چیز را ۰ و ۱ می‌بینیم. حتی ازدواج و فرزندآوری هم برای ما ۰ و ۱ شده است. اگر هورمون‌های جنسی‌مان با مردی یا زنی تحریک شد، ۱ ! پس ازدواج می‌کنیم و دو روز بعد که میزان تحریک‌پذیری پایین آمد یا این هورمون‌ها با فرد دیگری تحریک شد ۰! طلاق! بدون هیچ تلاشی برای هم‌پوشانی کاستی‌هایمان در زندگی.

    زندگی سخت شده، خیلی هم سخت شده و بازوی فشارش بر گردن همه‌ی ما سنگینی می‌کند. اما حس داشتن فرزند حس نابی است که تا نداشته باشید حتی در خواب هم نمی‌توانید چنین حس و عشقی را تصور و درک کنید. فرزند داشتن هزینه دارد، درست و صحیح و با معیارهای مسئولیت‌پذیری و خانواده‌محور تربیت کردن فرزند هزینه دارد اما لذتی که از کنارش بودن در زندگی خواهید برد لذتی است که هرگز جایش را نمی‌توانید به هیچ چیز دیگری بدهید حتی به سگ داشتن!! سگ؟ آخر سگ؟ چرا؟ سگ با وفا است حرفی نیست ولی بدون در نظر گرفتن عواقب حرفم و بی رو دربایستی باید بگویم آنکه تصور می‌کند سگ برایش جای فرزند را می‌گیرد سطحش از انسان بودن خیــــــــــــلی پایین‌تر است! در حد همان سگ خودش را پایین آورده!

    به حرف‌های این هرزه‌های خود فروخته‌ای که در برنامه‌های مختلف تلویزیون‌های ماهواره‌ای شما را به سگ آوری بجای فرزندآوری(!) دعوت می‌کنند گوش ندهید! خودتان تصمیم بگیرید! فرزند شما از وجود شماست اما سگ چطور؟ با کدام عاطفه و احساس می‌توانی سگت را هم تراز و حتی بالاتر فرزند تصور کنی؟؟؟

    هیچ لذتی در زندگی بالاتر از این نیست که انسان فرزندی داشته باشد و برایش زحمت بکشد، چون شمع به پایش قطره قطره آب شود اما از دیدن ذره ذره بزرگ شدنش به خود ببالد.

    پسران خوب! دختران خوب!

    ازدواج کنید!

    نه با هر کسی که از راه رسید. با اهلش. اگر پولدار نبود اگر خیلی خوش‌تیپ و قواره نبود عیبی ندارد. اینها صفت‌های ماندنی‌ای نیستند. فقط یادمان باشد که اگر پولدار نبود با جنم باشد! اگر خوش تیپ نبود خوشدل باشد. کمی پول و کمی قیافه را همه دارند!! آنچه ماندنی است عشق است و بس.

    یادمان باشد که پول آدم پولدار و یا قیافه‌ی آدم خوش‌تیپ فقط برای ما نخواهند ماند!

    یادمان باشد که از کودکی از هر کداممان که می‌پرسیدند کدام ستاره، ستاره‌ی توست بی‌درنگ می‌گفتیم آن که از همه پر نور تر است!! آنکه از همه خوش‌تیپ‌تر و پولدار تر است فقط برای تو نخواهد ماند! همه او را می خواهند!! درست انتخاب کنیم، ازدواج کنیم، فرزندی بیاوریم و از بزرگ کردنش لذت ببریم.


    پی‌نوشت:

    تیتر این پست تنها طعنه‌ای بود به جمله‌ای معروف که در کودکی حتی در مدارس به ما القا میشد «فرزند کمتر،زندگی بهتر!»

    به هیچ عنوان منظور این پست این نبود که هر کداممان ۴-۵ بچه داشته باشیم! نه! هدف درد دلی بود از باب اینکه فرزندتان را با سگ مقایسه نکنید.


    آخرین ویرایش: یکشنبه 12 شهریور 1396 00:16

    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 48 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات