˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

درس ها

داشتم به امتحان نهاییا فک میکردم...
دیدم دقیقا دینی و ادبیات ، 2تا درسی بودن که از هردوشون، هنوز 2تا درس نخونده بودم وقتی که رفتم سر جلسه امتحان!!
 و هر دوشونم 20 شدم!
 و زبانو خیلی چیزاشو نخونده بودم اما اونم 20 شدم...
عربی هیچی تمرین حل نکردم، معنی متن ها رم تو سرویس خوندم بعد شدم 19 و نیم!
زیستو فقط تونستم جوری بخونم که فقط تموم کرده باشم، باید مرور میکردم تا یادم بیاد 
چون تقریبا اون اولیاشو که اتفاقا از فصل های سخت گیاهی هم بود یادم رفته بود...  اما اونم شدم 19 و بیست و پنج

بعد برعکس اینا، برای ریاضی، 3 جلسه کلاس خصوص رفتم! انقدر آماده نشستم سر امتحان!
اون وخ نمره ی ریاضیم شد کمترین نمره م ! 16 و بیست و پنج !!

احساس نمیکنم برای درس خوندن کم کاری کرده باشم
اما واقعا چقد من افتضاح درس خوندم اما این نمره های خوبو گرفتم...
واقعا دستشون درد نکنه مصحح ها... چقد مهربانانه صحیح کردن! صمیمانه ازشون قدردانی میکنم
البته اون اعتراضات گسترده هم کار خودشو کرده


اگه من خرداد برای یه امتحانم غایب می بودم، اصلا اصلا اصلااااااا دیگه حوصله نداشتم شهریور برم دوباره امتحان بدم!

همیشه وقتی ریاضی و فیزیک میخوندم، احساس میکردم من چقد بدبختم که مجبورم همچین چیزای مزخرفی رو بخونم
اما حالا 5، 6 ساعتم سر کلاسای قلم چی بشینم اصن خسته نمیشم!
حتی گاهی لذت می برم از اینکه یه مسئله چقدررر قشنگ و سریع میتونه حل یشه!
فقط امیدوارم تا آخرش همینجوری با انگیزه ادمه بدم و خسته نشم...

کلاسای قلم چی رو اصن قبول نداشتم هیچ وقت،
اما حالا خودم براش تبلیغات میکنم


[ پنجشنبه 31 تیر 1395 ] [ 03:43 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

دختره ی پررو

دیدید یه وقتایی آدم دعوای خونش کم میشه!
دلش میخواد فقط چن تا دشمن واقعی داشته باشه حسابی باهاشون دعوا کنه!

امروز تو کانون قلم چی، یه دختره بود، انقدررررررر پررو بود ... انقدرررر پررو بود!
انقد اعصاب منو خورد کرد بی تربیت بیشور 
الان فقط میتونم بهش فحش بدم!
اما اون موقع واقعا میخواستم فقط بگیرم بزنمش! انقدر بزنمش که حرصم خالی شه!!
دعوای فیزیکی رو هیچ وخ قبول ندارم، فقط دعوای لفظی رو می پسندم...
اما این دختره یه جووووری بیشعور بود که تا حالا انقد دلم نخواسته بود یکیو بگیرم بزنم!
از اون جایی که من عین اون بیشعور نبودم، به خاطر بقیه دوستام که گفتن ولش کن، کاری نکردم... 
اصولا من عقب نمیکشم، زورم ندارم خیلی اما چون استاد سر کلاس بود دیگه من مجبور شدم سکوت کنم!
فقط در نهایت حیرت از کارا و حرفاش بهش گفتم تو چقدررر پررویی !!  واقعا از تعجب دهنم باز مونده بود! 
#بی_ادب
الان یه دشمن واقعی برای خودم پیدا کردم



پی نوشت: وحشی هم خودتی


پی تر نوشت: برای بابام تعریف کردم، قبل از اینکه بگم میخواستم بزنمش، گف در اینجور موقعیت ها باید وارد تهدید فیزیکی بشی!!
دیگه شرح نمیدم چه روش هایی رو پیشنهاد کرد !  چون خیلی وحشیانه بودن ! من که ترسیدم هیچ وقتم نمیتونم اینجوری دعوا کنم
و گفت: آخرین مرحله ی تهدید لفظی اینه که بگی: کاری نکن دیه تو بدمااااا 
اگه به من اینجوری بگن واقعا میترسم! هرچقدم یارو قیافه ش به این حرفا نخوره اینا مدل دعواهای بکش بکش پسرونه س

اما به قول بابام:  هیچ وقت نذار کسی حقتو بخوره...
چون اولا خودت تا مدت ها احساس ناراحتی میکنی که نتونستی حقتو از طرف بگیری...
دوما ... یادم نمیاد دومیش چی بود 

اما همون حس دلیل اول رو دارم


[ پنجشنبه 31 تیر 1395 ] [ 02:39 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

بستنی فروشی

رفته بودیم بستنی فروشی...
یه خانومه بعد از ما وارد شد، از بابام پرسید بستنی های اینجا خوبه؟
بابام گفت آره اینجا همه چیش باکیفیته!
خانومه هم رف جلو گف: ببخشید، یه نوشابه خانواده و یه آب معدنی به من بدید!!!!!
اصن دااااغونم کرد!
چقد مرتبط بودن باهم، سفارشش و اهمیتی که  به کیفیت بستنی میداد!
واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتم!
فقط پوکر فیس نگاش کردم!!
مث یه جوک بود که زنده جلوم اجرا شد!!
مامانم روشو کرده بود این وری می خندید

پی نوشت: من نمیدونستم بستنی فروشیا نوشابه هم دارن


[ پنجشنبه 31 تیر 1395 ] [ 02:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

دندون پزشکی

چن روز پیش مریم داشت میرفت دندون پزشکی، منم همینجوری یهویی تصمیم گرفتم همراهش برم
که دکتره فثط 1 دقیقه دندونامو معاینه کنه!
خیلی از دندونام خرابن اما من با هیچ کدومشون مشکلی ندارم! هیچ کدوم درد نمیکنه!
فقط هربار میرم دندون پزشکی، دکتره با یه نگاه میگه: برا چی انقد چیزای ترش میخوری؟!
قبلنا نمیدونستم از کجا میفهمن اما بعدا فهمیدم من "مینا"ی دندونام کمه! برای همین چیز ترش که میخورم خیلی آسیب می بینن بیچاره ها!
به قول مامانم : همه ی مینا هام رفته تو اسمم
اما با این وجود من هم چنان چیزای ترش زیاد میخورم

عاقا رفتم دندون پزشکی،  یه دکتر مسن باتجربه ای بود که انقد تیپ دکتری داشت، اصن نگاش میکردم میخواستم صداش کنم پروفسور!!
2تا دکتر جوون هم بودن که همراهش کار میکردن...
"پروفسور" دندونامو یه نگاه کرد، بعد به یکی از دکتر جوونا گفت پوسیدگی دندونشو بردارید تا بعد ببینم چی میشه...!
حالا من هول شدم!! اصن نیومده بودم رو دندونم کار کنم ! آمادگیشو نداشتم هنوز!! از آخرین دندون پزشکی ای که رفته بودم خاطره ی خوبی نداشتم...
یه دکتر بیشعوووووور بود خیلی خیلی ....هیچ وقت نمی بخشمش!  کینه ای نیستم اما هر وقت یادش می افتم از شدت عصبانیت گریه م میگیره 
خاطره ی اون روزم نوشته بودم که پستش کنم اما خیلی طولانی شد دیگه حوصله نداشتم تایپش کنم! مربوط میشد به 7 مهر پارسال... 
اما این یکی ، خیلی دکتر آروم و مهربونی بود... همینش به آدم آرامش میداد!
من از دندون پزشکی نمیترسم اما یه حس غریبی داره! خلاصه وسایلشو آماده کرد و شروع کرد...
اون دستگاهه که نمیدونم اسمش چیه؟ من بهش میگم "تف جمع کن" هم گذاشته بود گوشه ی دهنم اما یادش رفته بود روشنش کنه، بهش یادآوری کردم، روشنش کرد...
داشتم تمرکز میکردم برای اون آمپول وحشتناکش!! بعد دیدم عه کارشو شروع کرد بدون آمپول بی حسی...
فک کردم باز یادش رفته! گفتم آمپول بی حسی نزدید هنوز!!! گف اگه لازم شد میزنم،  فعلا لازم نیس! نباید بی حس باشه که اگه به عصب رسیده بود خون بیاد، بفهمم!!!
دوباره کلی ترسیدم! چون فک کردم الان کلی دردم میگیره بدون بی حسی و اینکه... از عصب دندون مگه خون میاد؟؟؟
بعد از یه ربع، کارش تموم شد... وقتی پوسیدگی دندونو میتراشن، یه حسی داره به قول عمه م: انگار با  مته دارن مخ آدمو سوراخ میکنن!! 
دندون 7 ام هم بود... ینی اون آخره! باید دهنمو تاجایی که میتونستم باز میکردم! فکم درد گرفته بود!! 
بعدم هی میگف زبونتونو بدید اون ور که زخمی نشه یه وخ!! خب من تسلط زیادی رو زبونم نداشتم!! با اینکه بی حس نبود اما هی گمش میکردم تو دهنم!!
همزمان هم به من گزارش میداد که الان این کارو کردم، بعد اون کارو کردم... و دائم میپرسید که درد میگیره؟ من میگفتم نه!
خیلی از این رفتارش خوشم اومد! خیلی خوبن اون دکترایی که بیمارشونو درجریان کارشون قرار میدن! و میگف چن دیقه دیگه کار داره!
میخواستم کارم که تموم شد ازش تشکر کنم بهش بگم چه دکتر خوبیه... که این ویژگی خوبشو همین طوری حفظ کنه... اما یادم رف!!
وسط کارش هم اون دکتر مسنه هی میومد بالای سر من سرک میکشید!! میگفت آفرین آقای دکتر، خیلی خوبه، ممنونم!!
خیلی وحشتناک بود از زاویه ی من! فقط 2تا کله می دیدم که خم شدن رو دهن من!!!!
خلاصه گفت خوشبختانه به عصب نرسیده و پر کرد دندونمو !!
آخرشم یه پنبه گذاشت بین دندونام و گفت فشار بده با تمام زورت! منم فشار دادم، یهو یه صدای قرچی کرد... قشنگ شکل دندون بالاییمو گرفت!!
خیلی جدید بود روش اش!!
اصن باورم نمیشد یه دندونمو در عرض نیم ساعت پر کردم، اونم بدون بی حسی!! تا حالا بدون بی حسی دندونتونو پر کردید؟؟
خیلی راضی بودم از دکترش...
چقد دندون پزشکا میتونن باهم متفاوت باشن؟؟
اون قبلیه یه جوری نظر منو درباره ی دندون پزشکا عوض کرد، این یکی یجور دیگه نظرمو عوض کرد...

بعدا فهمیدم که اون دکترپیره بابای اون 2 تا دکتر جوونا بود با پسراش کار میکرد!!
اما انقدر جدی همدیگه رو "آقای دکتر" صدا میزدن که اصن متوجه نشدم نسبتی دارن باهم

نمیخواستم انقد طولانی بشه اما بلد نیستم یه خاطره رو خلاصه تعریف کنم

میگم که... یه سوال:
با این قالبه سخت نیس خوندن متنا؟؟ چشمو اذیت نمیکنه؟؟


[ پنجشنبه 31 تیر 1395 ] [ 01:42 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

تابستون کنکوری

انقدر بهمون گفتن کنکوری، دیگه کم کم داره باورمون میشه که کنکوری هستیم
چقدررررر زود میگذره!

امیدوارم کنکوریای امسال هم موفق باشن
ما که 3تا کنکوری داشتیم، هر 3 تاشونم ریاضی بودن

کمتر از یه سال دیگه! همین روزا... 

قسمت وحشتناک قضیه اینجاست که
مریم کنکورشو میده میاد خونه، بعد تازه من فرداش کنکور دارم

هیچ وخ فکر نمیکردم منم بتونم تو تابستون درس بخونم
اما این کلاسا انگار خیلی تاثیر داره

پشتیبان امسالم خیلی سخت گیره!
همش میگه اگه این کارو نکنی میزنمت
پشتیبان پارسالم خیلی خوب بود... اصن کاری به کارم نداشت

انقدر که هیچ وقت تست نزدم، هنوزم بلد نیستم تست بزنم!


[ جمعه 25 تیر 1395 ] [ 07:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

عیدفطر

طاعات و عباداتتون قبول باشه...
عید سعید فطر مبارک


هیچ حرفی برا گفتن ندارم فعلا


[ چهارشنبه 16 تیر 1395 ] [ 01:37 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

رمضان 95

نماز و روزه هاتون قبول
التماس دعا

امروز میریم مدرسه کارنامه میگیریم...
بعدشم 2 هفته میگذره به خوشی...

بعدشم دیگه جدی جدی میشینیم پای درس!


[ چهارشنبه 2 تیر 1395 ] [ 04:00 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

آلزایمر

اومدم بعد از یه مدت طولانی یه پست کوتاهی بذارم
آدرس وبلاگ یادم نمیومد
بلاخره سرچ کردم تو گوگل وبلاگ ماهم ک معروف سریع ادرس رو پیدا کردم 
حالا اومدم وارد شم نام کاربریم یادم نمیومد
نام کاربری رو با هر زحمتی بود یادم اومد 

مشکل بزرگتر فراموشی رمز وب بود :|
هنوزم رمزمو پیدا نکردم
از گوشی پدر اومدم که رمزم توش سیو بود 

خلاصه که من با این الزایمر زود رس چطوری میخام درسام یادم بمونا کنکور بدم !!!
و اینکه سه سال دبیرستان چه زیستم بد باشه چ زیستم عالی 
انگار حکم الهی که امتحانای ترمشو 18/5 بشم 



[ چهارشنبه 19 خرداد 1395 ] [ 03:01 ق.ظ ] [ ✿فائزه ✿ ]

[ نظرات() ]

بقیه امتحانا... (و اعتراض!)

نه مث اینکه از راحتاشم قرار نیس 20 بگیریم!
من رو 20 زبان فارسی حساب کرده بودم!!
حالا امیدم فقط به همون نمره پرورشی و آمار و ورزش تو کارنامه س
که اونا هم تو معدل نهایی حساب نمیشن! :/

 امتحان فیزیکو ، شب قبل امتحان تا 10، 11 شب دیگه تموم کردم!
خودمم باورم نمیشه من برسم یه درسو قبل امتحان کامل بخونم تموم کنم
خلاصه فیزیکیو که انقدر ازش میترسیدم کلی خوندم،
اما امتحانش بازم خارج از انتظار بود!!
اصلا اصلا نمیشد با امتحان سااااده ی پارسال مقایسه ش کرد
که طراحش استاد علیمحمدی بود و 70 درصد تجربیا، پارسال فیزیکشونو افتاده بودن!!
اون وخ نمیدونم این امتحان امروز ما، نتیجه ش چه خواهد شد!!
حالا من خیلی هم بد ندادم امتحانمو! قابل تحمله نمره ش
یه چیزی حدود نمره ی ترم اول فیزیکم میشم!
(*توجه: منظورم این نیس که این نمره و نمره ترم اول فیزیکم بالا بوده!! اصن همچین چیزی نیس!)


اما بعد امتحان....
انقدرررر خوش گذشت و اتفاقات هیجان انگیز افتاد، که کلا فیزیکو فراموش کردیم!
از قبل با بچه های چن تا مدرسه که به امتحانات نهایی اعتراض داشتن، هماهنگ کرده بودیم که برای نشون دادن اعتراضمون ، بریم جلو آموزش پرورش جمع بشیم!
ما با اینکه مستقیم بعد امتحان رفتیم، اما خیلیا قبل از ما اونجا بودن!
از سر کوچه تا رسیدیم به آخرش، جمعیت زیاد میشد و همهمه های اعتراض شنیده میشد!
انقدر هیجان داشت، فقط دلم میخواس جییییغ بزنم!!
یه عالمه دانش آموز سوم دبیرستانی، از همه ی رشته ها، تجربی، ریاضی، انسانی ، فنی... اونجا بودن!
(خیلی از پسرا از رشته فنی بودن که درساشونو داشتن میفتادن، اومده بودن نمره بگیرن!!)
خیلی سروصدا بود اونجا، شعار میدادن، دست میزدن، جیغ و داد میکردن... 
چن تا از پسرا از تیرهای برق بالا میرفتن، یه سریا هم که سردر آموزش پرورشو فتح کردن!! انگار سفارت عربستانه
پلیسایی که اون اطراف وایساده بودن، هی سعی میکردن بیارنشون پایین!
همسایه ها هم از پنجره های آپارتمان های کنار آموزش پرورش داشتن نگاه میکردن و فیلم میگرفتن!
مسئولای آموزش پرورش اومده بودن دم در، داشتن با نگرانی جمعیت بچه ها رو نگاه میکردن!
نمیدونستن چجوری این جمعیت معترضو ساکت کنن! یه بلندگو هم آورده بودن که صداشون به جمعیت برسه...
بیچاره ها سعی میکردن جمعیتو آروم کنن، بچه ها هم اصلا گوش نمیدادن و هوار میکشیدن!
ما هم اون بغل وایساده بودیم، مث بقیه جوگیر، برا خودمون می خندیدیم و از اون وضعیت فیلم میگرفتیم!
اما هی میگفتن فیلم نگیرید!! دوربین و گوشی چن نفرو هم گرفتن!!
صداو سیما هم که همون کنار آموزش پرورش بود، چن تا خبر نگار اومدن فیلم گرفتن و مصاحبه کردن و تا آخرش که نتیجه معلوم شه همونجا بودن!
برای آروم کردن جمعیت، سربازا و پلیسا اطراف بچه ها وایساده بودن اما کاری نمیکردن، فقط نگاه میکردن!
اما نمیدونم اون وسط چی شد که یهو یه سربازه رف وسط جمعیت، یکیو گرفت کشید طرف در آموزش پرورش!!!
(که اتفاقا یکی از هماهنگ کننده های اصلی این اعتراض بود!)
اونم سعی میکرد خودشو رها کنه، بقیه هم از پشت سر میکشیدنش تا سربازه ولش کنه!
سربازه هم شروع کرد به زدن پسره!! اصن هیچ درگیری ای نبود! نفهمیدم چی شد یدفه!
انقدررر بد میزد تو صورتش و می کشیدش، منم از یه زاویه ی نزدیکی واضح داشتم این وحشی بازی جلومو می دیدم
جمعیت هم داد میزد یک صدا: ولش کن... ولش کن... ولش کن....
تا آخر دیگه ولش کرد و رفت لابه لای بقیه پسرا سریع غیب شد!!
نمیدونم سربازه میدونس این پسره یکی از رهبران شورشه  یا نه؟! همینجوری یکیو گرفت!
اما صورتش از اون کتک ها کبوووود شده بود!
چقدم من بدم میاد ازش اه!  موجودحال به هم زن! با این که خیلی بد زدنش اما دلم خنک شد!! (چقد بدجنسم من)
حالا یه ترسی بین بچه ها افتاده بود، نمی دونستیم هم قراره آخرش چی بشه؟
شایعه های تشکیل پرونده سیاسی و بازداشت و ... باعث شد یه سریا برن خونه شون! (آخه چه ربطی داره؟! کجاش حرکت سیاسیه؟)
 اما هنوز خیلیا همینجور داشتن میومدن به ما ملحق میشدن!
مسئولایی که اومده بودن دم در همش از بچه ها خواهش میکردن دیگه بس کنن انقد آبروریزی راه نندازن!
اما هیشکی گوش نمیکرد....
میگفتن خب ما صدای اعتراض شما رو شنیدیم... حالا از هر مدرسه ای یه نماینده بیاد بشینیم باهم صحبت کنیم،
بازم هیشکی نمی رفت... ترسیده بودن آخه! نمیدونست اون تو چه اتفاقی ممکنه بیفته!
میگفتن بابا آخه اینجوری که نمیشه حرف بزنیم ... بیاید بریم تو یه جلسه رسمی تشکیل میدیم، با حضور خود رئیس آموزش پرورش، تخصصی درباره این مشکل حرف میزنیم....
بعد همه شعار میدادن :  نرید تو... نرید تو.... نرید تو.... و با دست به عقب اشاره میکردن!
هی گفتن اینجا راه رفت و آمد ماشینا رو گرفتید... برای همسایه ها مزاحمت ایجاد میکنید، زشته!
_نرید تو.... نرید تو... نرید تو.... !!
دیگه بیچاره ها نمیدونستن چیکار کنن! همش از ما که نزدیک در ورودی وایساده بودیم خواهش میکردن بریم تو، به بقیه هم بگیم بیان!
مرده میگف: الان فضای اینجا ناامن شده، غیردانش آموز قاطی شده! (حالا انگار قراره چی بشه!! غیردانش آموز لولوخورخوره س مگه؟!)
معترضین کل مدت هم از اول تا آخرش هی کاغذ پاره میکردن ریزریز میکردن میریختن هوا! 
بعد پخش میشد رو سر همه بچه ها... تقریبا نصف کتابای شهر جلو در آموزش و پرورش پاره شد!
چه بسیار بنی هاشمی هایی که تا آخرین ذره ریز ریز شدن و آسفالت رو زمینو سفید کردن از شدت تراکم خرده کاغذ!!!!
خلاصه همینجوری آشوب بچه ها و تلاش مسئولین برای حفظ آرامش ادامه داشت و
از همه بدتر اینکه به ظهر نزدیک میشدیم و هوا گرمتر و گرمتر میشد!! رسما داشتیم تصعید میشیدیم تو اون آفتاب!!
چن دیقه ای بر همین منوال گذشت تا اینکه گفتیم تا کی میخوایم همینجوری ادامه بدیم؟! 
ما که دلو زدیم به دریا و به عنوان نماینده های مدرسه های خودمون رفتیم تو!
هرجور فک کردیم دیدیم واقعا توی آموزش و پرورش خیلی بهتر از بیرونشه وخطری نداره اون تو! 
اونم وقتی مسئولینش انقد با صداقت ما رو دعوت میکنن به آرامش اون داخل!
ما که قصدمون آشوب نبود! از همون اولم میخواستیم منطقی بشینیم حرف بزنیم!
مریم که از همون اول گیر داده بود بره تو! اما من میترسیدم میگفتم بذار اگه کسی رفت بعد تو هم برو...!
خلاصه یه عده دیگه هم اومدن، رفتیم تو نمازخونه، (خیلی خوب بود کولراش واقعا خنک بود اما از بوگند جوراب داشتیم خفه میشدیم! )
حدود 40 نفر بودیم... چن نفر رفتن پشت بلندگو صحبت کردن و اعتراضاشونو بیان کردن و بقیه هم از این ور حرفای خوبو تشویق میکردن! 
همه جوگیر بودن! ما هم مث همه! بعد یه آقایی برامون صحبت کرد و یکم امیدواری بهمون داد!
گفت: طراحی سوالا رو که ما نمیتونیم کاریش بکنیم، فقط میتونیم اعتراض شما به سختی امتحانا رو به مسئولان کشوری اطلاع بدیم!
اما بارم ها دست خودمونه!! و ما سعی کردیم بهترین مصحح ها رو برای حوزه های تصحیح بذاریم
و در امتحانایی که سطح دشواری شون خیلی بیشتر بوده، با اشاره ی کوچیکی به جواب هم نمره بدن!!
خلاصه از همین جور حرفا زد و گف هرکاری از دستشون بربیاد میکنن!
این جلسه تموم شد و رفتیم دم در که از آموزش و پروش خارج بشیم، دیدیم دم در همچنان همون وضعه!
به آشوب و فتنه ادامه دادن، کوتاه هم نیومدن!! انگار یه چیزی هم آتیش زده بودن، از دود شدیدش، تو اون گرما نمیشد نفس کشید!
کلا پسرا خیلی وحشی بازی درآوردن، اما دخترا نسبتا آروم بودن...
یه سری از پسرا که رو سقف ماشینایی که اطراف پارک کرده بودن نشسته بودن، قشنگ سقف ماشینای بدبخت رفته بود تو!
کااامل رفته بود تو! رد پاهاشون رو سقف فرو رفته بود!
بیچاره صاحباشون... خیلی خسارت زدن بهشون! چه حالی داشتن وقتی اومدن ماشیناشونو اونطوری دیدن!!
بعضی از اون پسرای بی ادب اونجا هم هی با موتوراشون ویراژ میدادن تو کوچه!
گاز میدادن با سرعت از این سر کوچه تا اون سر کوچه!
ما هم هی فک میکردیم الان ما رو له میکنن زیر موتورشون!! بیشورااا... بعضیاشون خیلی اذیت میکردن!
یه سری دیگه شونم نمیدونم واقعا خودشون چه فکری میکردن از کاری که میکنن!
احمقا اون وسط که جمعیت زیاد بود سیگار میکشیدن!!!!!! 
پسرسوم دبیرستانی جلودر آموزش و پرورش و جلو خیلی های دیگه از هم سن و سالای خودش سیگار میکشید!!!!
که چی مثلا؟ الان خیلی بزرگ شدی یا خیلی شاخی ؟؟ تواحمقی بیش نیستی...!!
واقعا فقط میشد تاسف خورد براشون! یه عده فقط برای لش بازی اومده بودن!!

خلاصه بعد از چن دیقه، دوباره رفتیم تو!
آخه هنوز مسئولین داشتم دم در بچه ها رو دعوت میکردن تو برای صحبت کردن و حل مشکل!
این بار یه عده ی بیشتری اومدن، یه جمعیتی حدودا 3_4 برابر قبل... 
و این بار خود شخص رئیس کل آموزش و پرورش، آقای شیخ الاسلام، اومدن با بچه ها صحبت کنن!
چقد من ایشونو دوس دارم!  انقدر که با ادب و باشخصیت و فهمیده س!
من خیلی از مسئولای آموزش و پرورشو نمیشناختم اما پیرمرد هایی که اونجا داشتن بچه ها رو ساکت و آروم میکردن تا آقای شیخ الاسلام بتونن حرف بزنن،
معلوم بود همه از باتجربه های اونجان و یه آدمای مهمی تو آموزش و پرورشن!
و اون جمعیت هم که ساکت نمیشد!! چه مامانای طلب کار و عصبانی ای اونجا بودن!! از همه وحشتناک تر همونا بودن!!
یکی از مامانا که دم در بودیم، هی به دانش آموزا میگف نرید تو! سر یکی از مسئولا هم داد زد: فانی باید استیضاح بشه!!!
بعد من کنار همون خانومه بودم، گفتم چه ربطی داره؟ مگه وزیر آموزش و پرورش سوالا رو طرح کرده بیچاره؟!
این کارا چیه؟ یه نمره میگیریم میریم دیگه! ملت اعصاب ندارن!

خلاصه آقای شیخ الاسلام گفتن که اگه بخواید همین الان سرگروه های همه ی درسای استانو میگیم بیان اینجا، همین الان درباره ی همه درسا و سوالا و میزان سختیشونو، تخصصی بررسی میکنیم.... (اما بچه ها اصن موافق نبودن! میگفتن خب سخت بودنشو که خودمون میدونیم سخت بوده! میخوان بگن نه از تو کتاب بوده مشکلی نداشته؟؟)
گفت: باور کنید من خودم از هرکسی بیشتر حرف شما رو می فهمم، من همه درسای شما رو میشناسم.... خودم15_16 سال با شماها بودم....
شماها نمیدونید.... همین 3 روز پیش، قبل از اینکه صدای اعتراض شما بلند بشه، من خودم با مسئولین کشور جلسه گذاشتم!
درباره ی سختی و مفهومی بودن سوالای امسال باهاشون صحبت کردن
الان هم هم کاری از دستم بربیاد براتون انجام میدم... همه ی شما مث بچه های خودمید و از این جور حرفا...
این خلاصه ی صحبتای ایشون بود! انقدر وسطش هی بعضی پسرای بی تربیت توهین میکردن یا بلند تیکه مینداختن و بعد از شدت خنده شون نمازخونه میرف رو هوا....
یا یه دخترای بی ادب و جیغ جیغویی حرف رئیس آموزش و پرورشو قطع میکردن و میپریدن وسط حرفش!! و بلند اعتراض خودشونو میگفتن فقط!
خب این جلسه فقط برای شما تشکیل شده! فقط برای اهمیت دادن به شما! خودتون نمی فهمید؟؟ خیلی حرص خوردم از دست یه عده!
یه چن بار هم آقای شیخ الاسلام از بی ادبی یه عده صبرش تموم شد و هی میخواس قهر بکنه بره و دیگه حرف نزنه... باز تحمل کرد!
اما واقعا تعجب میکردم از اون همه صبر و خونسردی و ادب و تحمل مسئولای آموزش و پرورش جلوی اون همه دانش آموزای عصبانی (آشوبگر) که به حرف هیشکی گوش نمیدادن!
حالا هرچقدم این اعتراض نتیجه ای نداشته باشه،  من با شخصیت هایی که آشنا شدم که به نظرم خیلی بزرگ و ارزشمندن!
و کلا نظرم درباره ی مسئولای آموزش و پرورش تغییر کرد ... که انقدر پیگیرن و دنبال حل مشکلن!
دیگه هرکاری میتونستن کردن و هروعده ای که از دستشون برمیومد دادن، بیشتر از این هم من که توقعی ندارم ازشون، فقط میتونن به بالادستیا اطلاع بدن!
آخر آخرشم که دیگه از ساختمون آموزش و پرورش اومدیم بیرون، کوچه پر بود از پلیس و سرباز !! و همینجوری هی ماشین پلیسای دیگه هم میومدن!
خیلی هیجان انگیز بود ولی این پلیسا دیگه با هیشکی شوخی نداشتن! خیلی خشن و جدی بودن! 
نمیذاشتن هیشکی یه ثانیه وایسه! همه رو سریع میفرستادن برن خونه هاشون!
روی زمین از پر بود از خرده کاغذ و سفیییید شده بود! اما حتی نذاشتن یدونه عکس بگیریم!
خلاصه خیییییلی خوش گذشت
یکی شیپور هم آورده بود! انگار اینجا ورزشگاه آزادیه!!
وسط این امتحانا یکم هیجان زندگیمون کم شده بود! ولی فعلا شارژ شارژیم
دانش آمزای قدیم عین ما انقد پررو نبودن! مث بچه آدم میرفتن امتحانشونو میدادن، سخت بود هم حرفی نمیتونستن بزنن




امتحان ادبیات امروز هم خیییلی خوب بود!
من که خیلی راضی بودم ازش! اصن انتظار همچین امتحانی رو نداشتم!
انقدر با امتحانای سخت روبرو شدیم این چن وقته.... و ادبیاتم خودش جزء اون دسته درساییه که پر از نکته ی ریزه!
فک کنم انقد توقع یه امتحان سختو داشتم، این به نظرم آسون بود!
من که نمره مو 18 تخمین زده بودم و دو درس اولم وقت نکردم بخونم، اما خداروشکرررر 20 میشم!!
دست و جیغ و هووورااااا
اولین 20 امتحان نهایی رو به خودم تبریک میگم
2تا نهایی دیگه مونده و یه غیرنهایی دیگه...
به زبان هم خیلی امیدوارم که 20 بشم! ینی میشه بی دقتی نکنم؟؟
امتحان ادبیاتمو انقد سریع نوشتم حتی سریعتر از فائزه تموم کردم!!! خودم که باورم نمیشه!!
البته شاید فقط 2_3 دیقه زودتر اما همینشم برای من خیلی حرفه!!


پ.ن1: تازه اون شب تو اخبار هم خودمو دیدم

پ.ن2: عجب پست طولانی ای شده! الان میترسم محدثه و بقیه پدرمو دربیارن!

.
.
.
 زبانمو 19/75 میشم
زیستمونم بد نبود... بالای 19




[ چهارشنبه 5 خرداد 1395 ] [ 05:20 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

وضعیت امتحانا تا اینجا....

همینجوری امتحانامون میگذرن...
یکی بدتر از اون یکی!

امتحان عربیو که قبلش رفتیم نمایشگاه کتاب، اصن وقت نکردم بخونم
همینجوری هول هولکی تو مدرسه قبل امتحان ترجمه هاشو یه نگاه کردم
قواعدم که همیشه بلدم، کلا عربیم خوبه  اما کم میشه نمره م
حتی معلم عربی مون که خودش انقد امتحاناشو سخت میگیره، گف سخت بود امتحانتون!

امتحان شیمیو اما وقتمو تلف نکردم و همش داشتم میخوندم
 اما چون وقتش کم بود بازم چن دیقه قبل از شروع امتحان تموم کردم و اصن هیچی هیییچچچی نمونه سوال وخ نکردم حل کنم!
 روز قبلشم که یه اتفاق خیلی ناراحت کننده ای افتاده بود و....
وقت خود امتحانم که خییییلی کم بود! وقتی اعلام کردن وقت تمومه پاشید برگه هاتونو بدید من تازه رسیده بودم به صفحه آخر
از بین اون مسئله ها و جدول و دلیل بنویسید و.... انقد هول شده بودم نمیدونستم کدومو اصن بنویسم؟
یه مراقب بداخلاق هم بالای سرم بود که برگه مو انقد کشید دیگه مچاله شد! نذاشت بنویسم نامرد!
معلم شیمی مونم گف سوالاش همه مفهومی بود و هیچ کدوم از خود کتاب نبود...
از سال 70 تاحالا هم این امتحان سخت ترین سوالا رو داشته! (خب معلومه، هرسال داره سخت تر میشه امتحانا!
بعدشم 25 درصد کنکورمونه... الکی که نیس!)

امتحان زمین که از قبلش میدونستم انقدر سخته پدرمون درمیاد!
زمین شناسی سخت تر از زیست شناسیه به نظرم!!
اما امتحان راحتی بود! منم خیلی خونده بودم!
از امتحان که اومدم حتی فک میکردم شاید 20 بشم اما از برکات این کلید های به دردنخور امتحان،
نمره م رسید به 18!

امتحان دینی هم که ماشااالا همیشه سخته! توقعی هم ازش ندارم!
حداقل به ما که هیچ وخ روی خوش نشون نداده!
کل شب قبلشم بیدار بودم تا بالاخره تموم بشه...
نه فقط من، خیلیای دیگه که سرعت خوندنشون از من بیشتره تا پاسی از شب دینی میخوندن!
منم دیگه به زوووور وقتی تموم کردم که همه ی همه ی بچه ها سر جلسه امتحان نشسته بودن،
پشت بلندگو آیت الکرسی و دعای فرج و دعای سلامتی امام زمانو و.... اینا رو خونده بودن
(حالا نمیدونم اون روز قبل امتحان چرا انقد دعا میخوندن؟!؟)
فک میکردم دیگه رام ندن تو! اما وقتی نشستم سرجام تازه گفتن میتونید شروع کنید....!
همه ی بچه ها خیلی دیر رفتن سر امتحان، از 8 گذشته بود که شروع کردن امتحانو...

امتحان ریاضی هم که... امان از دست ریاضی!
شنبه که نیمه شعبان بود و به جشن و شادی ومهمونی گذشت...
با تاخیر تبریک میگم
من اصن هیچ ترسی از امتحان ریاضی نداشتم.... همه رم بلد بودم نمیدونستم باید برا امتحان چی بخونم
ولی کلاس ریاضی رفتم یه چن تا تمرین حل کردم
اما سوالای امتحانو بلد بودم!
تو هیچیش گیر نکردم، همه رم به جواب رسیدم
اما نمیدونم چرا کلیدش اینجوریه! باورم نمیشه!
خییییییلی کم میشم! خییییلی خییییلی!
اصن فک نمیکردم یه روزی از ریاضی همچین نمره ای بگیرم! اونم برا ترم دوم سوم دبیرستانم!
که نمره  ش میره برا معدل دیپلمم!!
اصلا باورم نمیشه!

با این وضع...
من که تاحالا معدلم از 19/43 پایین تر نیومده، فک کنم دیگه برم رو 17 !!
نمیخوااااام...
حالا تو امتحانای معمولی نمره خیلیم مهم نیس اما معدل دیپلمم دوس داشتم بالا باشه 




موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ مناسبتی ،

[ دوشنبه 3 خرداد 1395 ] [ 02:37 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

امتحان نهایی

به این نتیجه رسیدم که چقد از امتحان نهایی بدم میاد!
کلا چیز مسخره ایه...
هرچقدم بلد باشی همه جوابارو، بازم باید کم بشی انگار!!
وقتشم خیلی کمه، منم که استاد وقت کم آوردن!!
دیگه خسته شدم!
حوصله شونو ندارم
کاش زودتر تموم بشن...


[ دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ] [ 10:17 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مسابقه دومینو

دیروز رفتیم مسابقات کشوری دومینو...
دانشگاه امیرکبیر تهران
15 اردیبهشت 1395
خیییلی خیییلی خوش گذشت
و خیلییی تجربه ی عالی ای بود


دیگه از توضیحات هفته های قبل از مسابقه صرف نظر میکنم
که چقد تو آزمایشگاه واکنش شیمیایی انجام دادیم
و چن بار از وقت کلاسمون زدیم و رفتیم برا تمرین
و چقد عکس و فیلم دومینو های مختلف دیدیم 
و هربار رفتیم خونه ی یکی از اعضای گروه برا تمرین و تنظیم طرح 
و یه روزم که تا 9 شب تو مدرسه!
 چارشنبه هم نرفتیم مدرسه...
همه بچه ها رفتن اردوی ملاصدرا، 
ما به جاش رفتیم تهران، مسابقه!


ساعت 1 در محل مسابقه حاضر بودیم
منتظر شدیم تا بقیه ی اعضای گروه هم برسن (تماشاچی هم با خودمون برده بودیم!)
ناهار خوردیم و وسایلمونو تو غرفه مون مستقر کردیم
و ساعت 2 و نیم دیگه شروع کردیم به چیدن دومینو ها بر اساس طرحمون...
تا 6 و نیم وقت داشتیم... 4 ساعت!
و البته خیلی وقت کم آوردیم
و یه سری از کارامون مونده بود
و یه قسمتایی از طرحمونو تا حالا از قبل تمرین نکرده بودیم
چن تا تخته چوب بزرگ که بخش هایی از طرح روشون اجرا میشد و بابای یکی از بچه ها زحمت کشیده بود برامون درست کرده بود
هنوز ناقص بود و باید طبقه هاشو می چسبوندیم و بین طبقاتش اهرم ها رو با میخ وصل میکردیم
و این وظیفه ی سخت هم به عهده ی من بود که اصن زورم نمیرسید میخ ها رو بکوبونم!
تازه چکش هم نداشتم ! داشتم با پشت پیچ گوشتی تق تق میکردم!

طرحمون اینجوری بود که:
اولش دوطرف یه فنرو محکم کرده بودیم و وسطشو با یه نخ کشیده بودیم عقب، با بریدن این نخ، فنر ول میشد و میخورد به دومینوهای بعدی...
جلوتر 3 تا مثلث بود پشت سرهم؛ اولی سبز، بعدش سفید، بعدیشم قرمز، مث پرچم ایران
بعد میرسید به یه تخته چوب بزرگ که طبقه طبقه بود(5طبقه) و دومینو ها ازش بالا میرفتن
اون بالا، آخرین دومینو میخورد به یه توپ پینت بال کوچولو که از قبل اونجا گذاشته شده بود
یه تخته چوب دیگه کنارش بود که روش سرسره های کوچولو چسبیده بود
توپه قل میخورد رو سرسره ی جلوش، بعد می افتاد تو سرسره ای که پایین تر بود، بعد سرسرسره ی بعدی...
همین طور 9 تا سرسره رو قل میخورد میرفت پایین... تا میرسید به یک تکه پتاسیم که پایین آخرین سرسره گذاشته بودیم
با ضربه ی توپ می افتاد تو لیوان آب مقطر پایینش و یهو... بوم... یه واکنش شیمیایی انجام میشد
و یه آتیش بنفش ازش بلند میشد که نخی که از بالای لیوان رد شده بودو میسوزوند!
انتهای نخ به یه دومینو وصل بود که کج رو زمین قرار گرفته بودو وقتی نخ میسوخت، اون دومینو رها میشد و دومینوهای بعدی رو می ریخت...
بعدش یه مسیر پیچ در پیچو رد میکرد، بعد طرح مثلث مثلثی، بعد هم مدل خط فاصله ای...
تا اینکه میرسید به 2 تا پل که حالت بعلاوه از وسط هم رد شده بودن؛ پل اولی میرخت و میرسید به چن تا مربع مربع داخل هم و دور میزد میومد پل بعدی رو میریخت
بعد میرسید به یه برج بلند... جلوی برجه یه پایه ی آونگ و جلوی اونم یه دیوار بلند چیده شده بود
آونگ بالای برج گذاشته شده بود و وقتی برج میریخت، این گلوله ی کوچیک فلزی رها میشد و دیوار روبرو شو میریخت!
جلو تر یه هرم بزرگ بود که یه حجمی از دومینوی روی هم چیده شده بود و درطول ساختن، 3 بار ریخت و دوباره از اول مجبور شدیم بسازیمش!!
سخت بود چیدن هرم اما در طول تمرین ها هیچ وقت نمی ریخت! حالا که موقع مسابقه شده بود لجبازیش گرفته بود!
جلوتر مسیرش 3شاخه میشد ؛ شاخه اول از لبه ی یه ظرف پر از روغن بالا میرفت و یه مسیری از دومینو داخل روغن حرکت میکرد
انتهای شاخه ی دوم یه تیکه چوب می افتاد روی دکمه ی اینتر کیبوردی که به تبلت وصل بود و بعد یهو سالار عقیلی میخوند:
وطنم، ای شکوووه پااابرجاااا... در دل التهاااب دوران هاااا... کشور روووز هاااای دشوااار... زخمی سربلند بحران هاااا...
شاخه ی سوم هم مسیر ادامه پیدا میکرد تا میرسید به 2 تیکه چوب که وقتی کنار هم می افتادن، تصویر روشون رو نمایی میشد که عکس چن تا توربین بود
موضوع مسابقه انرژی پاک بود و طرح متناسب با موضوع امتیاز داشت...
دوباره دوشاخه میشد، یه شاخه از زیر چوب بستنی هایی رد میشد که مثل فلش جلوی هم چیده شده بودن و با ریختن دومینو ها، به صورت موازی می ریختن پایین!
شاخه ی بعدی با ریختنش کلید یه مدارو می بست؛ که با سیم به یه آرمیچر وصل شده بود که بالای یه پایه ی 2 متری گذاشته شده بود
پره ی آرمیچر یکدفعه شروع به چرخیدن میکرد و میخورد به یه دومینو که جلو بود و اونو هل میداد جلو
اون یدونه دومینو از بالا وصل بود به یه نخ که از این سر زمین تا اون سر زمین  با شیب کشیده شده بود 
و آخرش میرسید به یه تخته چوب دیوارمانند ایستاده که پله پله اومده بود پایین و روی همه ی پله هاش پربود از دومینو
با زرد نوشته شده بود: "انرژی پاک" و در زمینه ی دومینوهای قرمز حسابی جلوه میکرد
با ضربه ی اون یدونه دومینو از بالا، همه ی دومینو های روی پله ها یهو با یه صدای قشنگی میریختن پایین!
و اینجا دیگه اجرای ما تموم شد و همه شروع کردن به دست زدن!
البته چن جاش نریخت و با ضربه ی ما دوباره شروع به ریختن میکرد که خیلی هم طبیعیه، برای همه ی تیم ها معمولا اینجوری میشه
 آخر طرحمون قرار بود بادکنک های هلیمی داشته باشیم که نخشون آزاد بشه و برن بالا تو آسمون
اما از اونجایی که بادکنک هلیمی به دستمون نرسید، نتونستیم تو طرحمون اجراش کنیم...
یه خورشید پیچ پیچی و 3تا برج دایره ای توی هم داشتیم که اونا رم وخ نکردیم بسازیم!
در کل من که از کارمون خیلی راضی بودم و به نظرم خیلی تجربه ی خوبی بود
فقط چون خیلی کار پر دردسری و استرس زایی بود، سال دیگه فک نمیکنم شرکت کنم، فقط دوس دارم برم کار بقیه رو ببینم...
دانشگاه امیر کبیرم خیلی دوس داشتم، خیلی باصفا بود، 
اما از اونجایی که رشته هاش مربوط میشه به فیزیک دلم نمیخواد برم اونجا درس بخونم!
داورا هم از دانشجو های خود دانشگاه بودن که خیلی خوش برخورد بودن، ما که راضی بودیم ازشون
فک نمیکنم دیگه چیزی رو از قلم انداخته باشم، گفتنی هارو گفتم؛
وقتی عکسا به دستم برسه، ادامه ی همین پست میذارم...


[ پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 ] [ 03:22 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

عصبانیت

عصبانیت، تنبیه خود به خاطر اشتباه دیگرانه...




موضوع: ❤ جملات ادبی و پند و اندرز، ❤ مناسبتی ،

[ دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ] [ 09:29 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

این چند روز...

خب فک کنم دیگه خیلی وقته پست نذاشتم...
بعد از اووون همه امتحان که دیگه جونمون بالا اومد
آخرش بخش نامه اومد برا مدرسه که حق ندارید دیگه از این هفته از بچه ها امتحان بگیرید!!
بلکه اینجوری یکم آتش بس بشه!
و امتحان فیزیکی که اصلااااا فکرشو نمیکردیم لغو بشه!!
بخونیم تا لحظه ی آخر و بعدش لغو بشه!
نمیخوااام
حالا درسته فیزیکه اما
اگه امتحان میدادم خوشحال تر بودم تا الان که خوندم و امتحان ندادم!!
حالا بگذریم...


چی بگم از روز معلم؟؟
من چیزی نگم بهتره!
تجربه ثابت کرده جمله های اینجور پستای منو انقدررر بعدا به روم میارن
که آب شم از شرمندگی 
حتی نتونم اصلا حرفی بزنم از خودم دفاع کنم!!
یاد یکی از پست های دوسال و خرده ای پیشم افتادم...

فقط اینکه...
حالا بر فرض که قطعا قطعا قطعا 100% حق با شما باشه،
اصلا حرکت قشنگی نبود برا روز معلم!

حالا دیگه نمیدونم بعدا قراره چی بشه؟ جلسه ی بعد(فردا) یا جلسه های بعدتر...
# 25_به_2 !!!

به قول یکی از دوستان: مث اینکه همه ازمون بدشون میاد!
به قول یکی دیگه از دوستان:  خب ماهم از همه شون بدمون میاد!
اما من خودم شخصا شاید از بعضیاشون خوشم نیاد، اما از هیچ کدومشون بدم نمیاد!


چه روز سخت و پر زحمتی بود دیروز!
از 7 صبح تا 9 شب تو مدرسه!! 14 ساااعت!!!!
مردیم از خستگی و سردررررد...
تو این 3سال، هیچ وخ شب تو مدرسه نبودم!
شب مدرسمونم خوشگله هااا...
خوبیش اینه که بعد از اون همه تلاش بی وقفه و طولانی، آخرش از کارمون راضی بودیم..
البته هنوز که آخرش نشده اما
امیدوارم آخر آخرش که شد بازم از کارمون راضی باشیم!
#آمادگی_برای_هفتمین_دوره_مسابقات_کشوری_دومینو_دانشگاه_امیرکبیر


قالبمون یکم تیره س اما به خاطر فائزه
این دختر جغدیه رو گذاشتم


این خانوم نظری هم عالمی داره برا خودش...
باید یه کتاب بنویسم به اسم خاطرات ما و خانوم نظری...
پرفروش ترین کتاب کمدی سال میشه!


پس من کی ترکی یاد میگیرم؟؟


و پروژه آماری که کلش امروز در طول 4 زنگ انجام شد!!




موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ مناسبتی ،

[ دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ] [ 03:27 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

دکتر علی شریعتی

سخت است حرفت را نفهمند؛
سخت تر این است حرفت را اشتباهی بفهمند!
حالا می فهمم که خدا چه زجری میکشد؛
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند...






موضوع: ❤ جملات ادبی و پند و اندرز،

[ یکشنبه 22 فروردین 1395 ] [ 09:46 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

کانون فرهنگی آموزش، قلم چی... هوهوو

امروزم رفتیم آزمون دادیم...
فائزه چرا وای نستادی پیاده برگردیم؟؟
ما با ندا و دوستش پیاده اومدیم..
بعد گرسنه مون بود سر بازار پیراشکی گرفتیم با خاک شیر!!
داغ و سرد باهم!!
تازه خسته هم بودیم بقیه شو با اتوبوس اومدیم...
کلا با اتوبوس خیلی خوش میگذره
مخصوصا اگه اتفاقی محدثه رم ببینی...!
بعدم تازه بفهمی مریم یادش رفته پول پیراشکیا رو حساب کنه!!
ینی گیج بازی در حد.... در حد چی بگم؟!
و تا مدت ها فک کنی به اینکه...
واقعا فروشنده هه فازش چی بوده پولشو نگرفته؟
اون که دیگه باید یادش می بوده!




موضوع: ❤ چرند و جفنگ ،

[ جمعه 20 فروردین 1395 ] [ 12:11 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

همه محترمن اما...

  از تعجب نمیدونم چی بگم...
دیگه تقلید در این حد که حتی لحن حرف زدنشم مث یکی دیگه کنه؟؟!
بعد تازه سه شنبه هم بخواد برمون داره ببره شمال...با شلوارک... جوج بزنیم... با نوشابه!!
#مهران_مدیری
#دورهمی

  چقد دوسش داره که حاضره کلاسشو ول کنه،
به جاش با اون حرف بزنه... بگه و بخنده!
#teachers_pet


  امروز یکیو از مرگ نجات دادم...
دیگه دستم راه افتاده...!!
#الکی
فعلا تا یه هفته شارژم!


  دیگه همین کارای پیش پا افتاده رو که باید بلد باشه!
فقط میتونم اینطور توجیه کنم که هول شده بود!


  به قول یکی از دوستان:
انگشتره انقد چرررک بود
3دورم با وایتکس می شستیش تمیز نمیشد!


  چه عقایدی دارن مردم...!
خدا به دادمون برسه!!


مگه داریم؟!
دختر انقد فوتبالی... که کیک تولدش لوگوی بارسلونا باشه؟!
#تولدت_مبارک


  فرقی نداره ما تو فیلم برداری جشنواره تدریس باشیم یا شما...
میدونم کار خانوم بیان اول میشه!
امیدوارم...


  حالا من هیچی نمیگم اما آخه شما کار کردی با من که توقع رتبه هم داری؟
دریغ از.....  هعی...
#المپیاد_ادبی


  1818#  #پیغام گیر
چی بگم از خودشیفتگی؟! بد دردیه...
(نوشتم بعد پاک کردم... از ترس رفت و آمدای اینجا!)


  به یاد دوران ابتدایی...
چشمای روشنش پیدا بود از پشت عینکش... یادمه...
آدم خوبی بود... یادمه...
یادمه ها... اما ببینمش نمی شناسم!

دیگه دهه هفتادی که باید باشه...


چقد خونواده میتونه درباره نظر افراد تاثیر داشته باشه...!
#پوریا_حیدری
کشف نشده تا الان...
چیکیت چیکیت هه


  سهیل رو دوس داشتم اما دیگه سوم میشد بسش بود
آرمان فاطمی باید دوم میشد...
حالا فرقی هم که نداشت!


  #سینما
علی گفته نه!
فیلمای سطح پایین
بازی های تکراری...!


#آیا_می_دانید؟
جمعیت اوتیسم هرکشور یه تعداد تقریبا ثابتیه
اما تو کره جنوبی 10 برابره بقیه س!!
خیییلییییه...  چرااااا...؟؟

همتون که میدونید اوتیسم چیه؟! نه؟
اگه نمیدونید بگید یه پست درباره ش بذارم...


  دنیا برام غریبه ترینه
#ایهام


  من که دیگه دارم میرم بین حرفه ایا...
#دومینو_جون




موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ چرند و جفنگ ،

[ چهارشنبه 18 فروردین 1395 ] [ 04:09 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

بیست روز

بیست روز تنبلی رو ب خودم و دوستام تسلیت میگم

فردا سر زنگ فیزیک میبینمتون



موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ مناسبتی ،

[ جمعه 13 فروردین 1395 ] [ 11:32 ب.ظ ] [ ✿فائزه ✿ ]

[ نظرات() ]

11 فروردین

امروز عید دیدنی رفتیم خونه ی فائزه اینا....
خب هدیه های تولدشم بردیم براش
خیلی هم خوش گذشت
با تشکر فراوان از زحمت هایی که کشیدن
و پذیرایی عالی!
مرسی



راستی گوچی جون هم ازدواج کرد...
امشب عقد رضا قوچان نژاد با خواهر ساره بیات، سروین بیات، بود!
اونم تو حرم امام رضا!
مبارک باشه... خوشبخت بشن




موضوع: ❤ مناسبتی ،

[ پنجشنبه 12 فروردین 1395 ] [ 12:17 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

17 سالگی

با عرض پوزش از تاخیر...
این پستو باید 4 روز پیش میذاشتم اما شرایط مناسب نبود!

حالا میگم به جاش:
فائزه گلی... تولدت مباااارک

دست و جیغ و هووورررااااااااا
امیدوارم سال میمونمون با قدم تو میمون و مبارک باشه

درس ت هم همینجوری خوب باشه
همیشه نفر اول زیست کلاس باشی
نمره ی امتحانای زمین شناسیتم همش مث ترم اولت بشه
حرف زن کلاسای دینی هم نباشی
لش برتر مدرسه هم باشی
دوس جوناتم روز به روز بیشتر بشن
اما دوست صمیمی خودم باشی
از رو جوبم نپری
از رو پل هم رد نشی
سرما هم نخوری مرده بازی دربیاری
اتاقتم خودت مرتب کنی!
بازم افتخار بدی ظرف بشوری
به گیج بازیاتم ادامه بدی یکم بخندیم!
بچه های مدرسه رو دیگه سسی نکنی
گوجه و سبزی هم بخوری
مشتری مدار بشی
بهترین فیلمای جهانو ببینی بیای برا ما تعریف کنی
فیلمای سینما رو با داداشت تفسیر کنی
شماره شناسنامه ی بازیگرا رم حفظ شی
تو مدرسه هم انقد بحث سیاسی نکنی
همه جزوه هاتم مث همیشه بنویسی
همراه بقیه از مهربونی و مظلومی بعضی معلما هم سوءاستفاده نکنی
به بعضی کلاسا بیشتر اهمیت بدی... از جمله تاریخ و آمار و ورزش و عربی!
تراز های آزمون قلم چیتم بالای 6000 بشه
عربیاتم 100 درصد بزنی
سرعت درس خوندنتم کمتر بشه من بهت برسم!

راستی الان فهمیدم این 200 مین پستمه!
ایشالا پست هاتم به من نرسه!  (الکی... حالا مثلا چه فرقی میکنه؟)

همین دیگه...
امر دیگه ای نیس
پررو هم خودتی!

تولدت خیلی مبارک
کادو هاتم محفوظه...




موضوع: ❤ مناسبتی ،

[ سه شنبه 10 فروردین 1395 ] [ 12:53 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ تولدت مبارک() ]

95 95 عه!

*سال نو مبارک*
تولد ندا هم که امروزه مبارک!
تو عید خوب درس بخونید...
منم میخواستم درس  بخونم اما نشد دیگه...
داریم میریم مسافرت
عید خوش بگذره!




موضوع: ❤ چرند و جفنگ ،

[ دوشنبه 2 فروردین 1395 ] [ 05:31 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

جشن 28 اسفند

خوش گذشت...
مبارک باشه
خوشبخت بشن

همین!




موضوع: ❤ مناسبتی ،

[ شنبه 29 اسفند 1394 ] [ 01:19 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

دیگه قهرم باهات )`:

اااااااااااااا
نمیخوااااام.... نهههه ....
چراااا آخه؟ دیگه داشت تموم میشد....
چرا هرچی پست طولانی مینویسم یهو می پره بیرون سیو نمیشه؟!
بعد از 20 بار تعریف کردن ماجرا، با بی حوصلگیم مبارزه کرده بودم که پستشو بنویسم....
نمیخواااام... دیگه نمی نویسم!
میدونی چن ساعت طول کشید تایپ کردنش؟چرا اشک منو درمیاری آخه؟


[ سه شنبه 25 اسفند 1394 ] [ 01:46 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

فیزیک است دیگر...

امروز خوشحال و شاد و خندون اومدم خونه، به مامانم میگم: هوووراااا همه ی همه ی مدرسه مون تعطیل شدن!
بعد میگه: اما حتما ریاضیاتون باید برن مدرسه امتحان فیزیک بدن! نه؟!
چشام گرد شد...گفتم: از کجا فهمیدی؟
گفت: والا اینجوری که تو از معلم فیزیکشون تعریف کردی، واقعا هم همچین انتظاری ازش می رفت...!!

اونم نه فقط فردا... بلکه پس فردا هم باید برن مدرسه...!!
آخه واقعا انصافه؟
پس این عدالت کی قراره اجرا بشه؟
بعضی معلما همچین تو کارشون غرق شدن که مفهوم زندگی رو درک نمیکنن!

دوست جان های ریاضی ایم... 
واقعا متاسفم...اصن نمیتونم تو غمتون شریک باشم!
حتی نمیخوام یه لحظه به فیزیک فکر کنم... چه برسه به امتحان و معلمش!!




موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ چرند و جفنگ ،

[ سه شنبه 25 اسفند 1394 ] [ 12:41 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

ㅂㅏ얀

#عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد...
#مایه ی افتخار!
#انرژی مثبت/انرژی منفی
#غیبتو حلال نمیکنم!
#مشترکا" در جایگاه دشمن خونی!
#افراط و تفریط
#اتللو
#پنتاگو
#دومینو
#آقای رئوفی
# 5بار بگو: الل غالب بالغ




موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ چرند و جفنگ ، ❤ مناسبتی ،

[ سه شنبه 18 اسفند 1394 ] [ 03:42 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

تو دیگه چرا؟

ینی خوشم میاد مریم انقدرر فائزه رو میشناسه!
اومدم خونه، داشتم قضایای امروزو براش تعریف میکردم،
اصن قبل از اینکه من قسمت ماجرای فائزه رو بگم،
خودش داشت تک تک رفتارای فائزه رو جلو جلو میگفت!!
حدس نمی زد... مطمئن بود!


فقط نمیدونم چرا مریم دقیقا انتظار چنین رفتاری رو از فائزه داشت
اما من اصلا ازش توقع نداشتم!!


#سس_بازی





موضوع: ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی، ❤ مناسبتی ،

[ دوشنبه 17 اسفند 1394 ] [ 04:10 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

ممنون...

خداجون شب بخیر...
ممنون امروز بیمار نبودم...
ممنون امروز گرسنه نبودم...
ممنون امروز بی خانمان نبودم....
ممنون امروز در جنگ و ناامنی نبودم...
ممنون امروز تصادف نکردم...
ممنون امروز پیش خانواده م بودم...
ممنون امروز با دوستام بودم...
ممنون امروز درس خوندم...
ممنون امروز زندگی کردم...
خلاصه خیلی ممنون...
شبت بخیر خدای مهربونم...
ممنون اگه فردا رو دیدم...




موضوع: ❤ جملات ادبی و پند و اندرز،

[ یکشنبه 16 اسفند 1394 ] [ 03:02 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

اگه من مردم

اول:
 از همه مینا لطفا افسرده بگیر 
دوم:
تا اخر سال روی صندلیم یه دسته گل رز قرمز بزارید  (ممنون میشم)
سوم:
تا چند ماه هر پنجشنبه با بقیه دوستام بیاید سرقبرم 
چهارم:
برام لواشک خیرات کن سر قبرم بگو خیلی لواشک دوست داشت دعا کنید به روحش برسه
پنجم:
رمز اینستام تو این دفترچه اس که کسی اجازه نداره بره سراغش 
من مردم دیگعه برو بردار یه چارتا پست تسلیت بنویس
شیشم:
شاید اینا همش یه شوخی باشعه اما فهمیدم مرگ خبر نمیکه 
و واقعن معلوم نیس صبح امروز از خاب بیدار میشم یا نه...

هفتم : خیلی مهمه داشت یادم میرفت اینکه تا میتونید برام نماز صبح خونید  
دوست زیاد دارم تقسیم بندی کن نفری 300 تا بخونید هرکی دوس داشت بیشتر 

پ.ن: 
پست شاید طنز باشعه...





موضوع: ❤ مناسبتی ،

[ یکشنبه 16 اسفند 1394 ] [ 01:42 ق.ظ ] [ ✿فائزه ✿ ]

[ نظرات() ]

عزرائیل!

چقد ما این 2 ماهه همش تو مدرسه مون عزادار بودیم!

پدربزرگ 3 نفر از بچه های کلاسمون و
مادربزرگ یکی از همون 3 نفر فوت کردن!

پدر 2تا از معلمامون
و پدرشوهر یکی از معلمامونم به رحمت خدا رفتن

دیروزم مادر یکی دیگه از معلمامون فوت کردن
که مامان یکی از هم کلاسی هامونم بود!!
وااای
خیلی بده
خیییلییی بده...
خدا بهشون صبر بده!
خیلی سخته آدم مامانشو تو این سن از دست بده!
اونم همسن ماعه... اما...
وااای
آخه مامانش...ایام فاطمیه... دم عید...
اصن نمیتونم درباره ش فک کنم! اصلااا...
چقد امروز گریه کردیم همه...!
تا رسیدم خونه، مامانمو بغل کردم
گفتم ممنونم که زنده ای!

نمیدونم حمیده کی دوباره میاد مدرسه
اما امیدوارم بتونه مثل قبل به زندگیش ادامه بده
و لطمه های سخت نخورده تو این سنین حساس عمرش!
میدونم نمیشه... اما امیدوارم بتونه...!

لطفا همه براشون فاتحه بخونید...
و قدر آدمای دوسداشتنی زنگیتونو خیلی بدونید




موضوع: ❤ مناسبتی ، ❤ خاطرات مدرسه دبیرستان نمونه دولتی،

[ یکشنبه 16 اسفند 1394 ] [ 01:25 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

تلخ ترین مشهد بوده براش

جمعه صبح رسیدن قم 
زیارت همگی شون قبول ...
ولی یه خبر تلخ 
■فکرش سخت و دردناک و گریه رو به چشمای آدم میاره
صبح مامانت بیاد ایستگاه قطار استقبالت...
2  ساعت بعد در اثر حمله قلبی فوت کنه ...
مامان معلم زبان فارسی مون هم بودن 
تسلیت میگم به شخصه ...

■دوستاش میگفتن که چقدر با شوق سوغاتی خریده بوده برا مامانش...





موضوع: ❤ مناسبتی ،

[ یکشنبه 16 اسفند 1394 ] [ 01:24 ق.ظ ] [ ✿فائزه ✿ ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات