ماجرای گوشی مینا
[ پنجشنبه 29 فروردین 1398 ] [ 08:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
ماجرای گوشی میناMina Goli: یاد یه خاطره ای افتادم؛ یادته اون روز که من گوشی آورده بودم مدرسه؟ الان همش فک میکنم چقد خر بودم Faeze: یادم نمیاد اصلن :| Mina Goli: بابااااا... اون روز که فهمیدن من گوشی آوردم رفتم دفتر !! که مهسا گوشیمو قایم کرد برد خونشون! Faeze: من فقط موبایل هدی رو یادمه Mina Goli: فااائزه که گیر داده بودی به من اینا خنده های هیستیریکیه تازه یاد گرفته بودی این کلمه رو! Faeze: نه اصن یادم نمیاد تو رو اون روزی ک میگی Mina Goli: یادت نیس من یه مدت جلوی چشم خانوم آزادی نمیومدم هی قایم میشدم! Faeze: یادمه ع ازادی قایم میشدی ولی یادم نبود برا چی Mina Goli: اون روز تو دفتر یکم شاخ تو شاخ شدیم هرچی بدتر رفتار میکرد منم بدتر جوابشو میدادم برا همین یه مدت نمیخواستم دور و برش باشم! Faeze: ی چیزایی داره یادم میاد Mina Goli: یه روز ۲شنبه ای بود آخرای بهمن یادم نیس دوم دبیرستان بودیم یا سوم؟! ولی روز قبلش برنامه ی دهه ی فجر با کلاس ما بود Faeze: دوم بودیم سوم انقدی با مهسا صمیمی نبودیم اصن Mina Goli: آره راس میگی اینو دیگه یادته که من سنتورمو آوردم مدرسه آهنگ ای ایرانو زدم چقدم قبلش اصرار کردم به خانوم آزادی و چقد براش توضیح دادم که سنتور یه ساز سنتیه تا بالاخره راضی شد! Faeze: ایموجی سوت زنان از صحنه خارج شدن Mina Goli: فائزه مسخره بازی درنیار Faeze: بخدا Mina Goli: باورم نمیشه تو چیزی رو یادت نیاد تو مگه منی؟ Faeze: البته من وقتی ناراحتم یذره از فاعزه واقعی فاصله میگیرم شاید الان من خودم نیسم یا خودم من نیس خب داشتی میگفتی Mina Goli: خودت میکروفونو برام نگه داشتی تا صدای ساز شنیده بشه! Faeze: (ایموجی چشای گرد شده) سن داشت اون موقع ؟ Mina Goli: نه نداشت رو زمین نشسته بودیم تازه هی میخواستم بهت اشاره کنم که دستتو یکم ببری عقب تر ولی نمیتونستم! اگه حرف میزدم ریتم آهنگ دیگه به هم میخورد Faeze: شاید حافظم از سوم دبیرستان ب بعد خیلی قوی شده Mina Goli: قبل از اجرا هم توی آزمایشگاه آهنگ جان مریمو زدم براتون اون خانومه که مسئول آی تی بود فامیلیش چی بود؟ اومده بود چک کنه آهنگ غیرمجاز نزنم Faeze: مسئول ای تی ؟ همون ک مریم میگف شبیه زن عمو ته ؟ Mina Goli: هااان؟ همونی که مامانم خیلی دوس بود باهاش قدش بلند بود Faeze: الله اکبر دارم نگران خودم میشم Mina Goli: فاااائزه داری ناامیدم میکنی تو که اینجوری نبودی Faeze: گاهی پیش میاد شاید من تو ی تصادف حافظه قبلمو از دست دادم Mina Goli: من هنوز حرف نزده، تو تا آخر چیزی که میخواستم بگمو رفته بودی الان دارم یذره درکت میکنم که چی میکشی از دست من حالا این اصن مهم نیس داشتم گوشیمو میگفتم فقط میخواستم بگم اون روز هم خودم خیلی ذوق کرده بودم هم معلما و کادر دفتر داشتن بهم افتخار میکردن هم آهنگ زنده تو برنامه های مدرسه برای بچه ها خیلی جالب و هیجان انگیز بود! و دقیقا فرداش همون ساعت آخر گند خورد به همه چی Faeze: الان اگه اون روز گند نخورده بود تو روزمون و ازادی عوضی بازیا درنمیاورد دیگه خاطره جالب نداشتیم الان بگیم تو هم دیگه همش ی قانون مند بودی ک چیزی نداشتی برا تعریف کردن ب بچه هات Mina Goli: خاطره ی جالب که زیاد داشتیم ولی اینم خب خیلی هیجان داشت ولی تو که یادت نمیاد چه فایده؟ Faeze: اره اگه یادم میومد الان با هیجان برات صحنه های هیجانی شو توصیف میکردم Mina Goli: از اون زنگای فیزیکی که میپیچوندیم میرفتیم زیرزمین براشون میگفتم یادمه زنگ آخری بود که ورزش داشتیم ولی معلم نداشتیم یا داشتیم ولی ولمون کرده بود هرکاری میخوایم بکنیم کل روز گوشیم تو کیفم بود درش نیاورده بودم ولی وقتی بارون گرفت، رفتم چن تا عکس بگیرم که کم کم بچه های دیگه هم ملحق شدن بهمون و عکسامون دسته جمعی شد آخ چقد ابله بودم! حالا با اون دوربین داااااغون؟! Faeze: این کانونی ها فک کردن چخبره درساشونو یاد میگیرن البته چهارم از ماه ابان اینا دیگه اکثر کلاسا رو نمیرفتیم مستقیم میرفتیم زیر زمین Mina Goli: خب ما پررو بودیم Faeze: خیلی خوب بود دیگه Mina Goli: درسو یاد میگرفتیم چون معلممون خوب بود Faeze: اخه منم ک کانونی نبودم میومدم بیرون Mina Goli: منظورم خانوم جندقیان بود نه علیمحمدی Faeze: نظری ندارم Mina Goli: انصافا قشنگ درس میداد تو فقط با خانوم حسینی مقایسه ش کن! راستی ۵شنبه شبه (فاتحه فراموش نشه) Faeze: :||||| بی صحبت خدا رحمتشون کنه حالا من ک خیلی باش حال نمیکردم ولی زن خوبی بود خدابیامرز Mina Goli: چقد باهاش بحث میکردم الکی الکی سر چیزای بیخود Faeze: من یاد دسشویی های مهر و ماه و مهتاب میوفتم فقط Mina Goli: من یاد کوییزای ۵ نمره ایش میفتم Faeze: یاد گم شدن هواپیمای مالزی سال اول دبیرستان Mina Goli: کاش جزوه هاشو ننداخته بودم دور همه ی تیکه کلاماشو بالای برگه های دفترم یادداشت کرده بودم کولیس و ریزسنج Faeze: با لهجه حسینی Mina Goli: یه چیزی بود هی تکرار میکرد یادم نمیاد الان بر وزن آفتاب بالانس مهتاب بالانس از بحث فاصله نگیر Faeze: چ مکالمه پر باری Mina Goli: ما و اکیپ سلاطین تو اون راهرو باریکه ی بغل ساختمون بودیم Faeze: خببب Mina Goli: تقریبا ۱۰ دیقه مونده بود که زنگ خونه بخوره Faeze: این تیکه مشترک همه خاطره های گوشی گرفتنه Mina Goli: فقط یادمه یدفه یکی بدو بدو از اون ور ساختمون دور زد اومد طرف ما شاید خود مهسا بود یادم نیس گف خانوم آزادی یا خانوم اکرمی انگار دارن میان اینجا فهمیدن گوشی آوردی حالا گوشیه اصن دست من نبود! Faeze: اون موقع ها ک بش اکرمی نمیگفتیم میگفتیم؟ Mina Goli: نه فک نکنم یدفه یکی از همین مسئولای دفتر از همین طرف ما اومد Faeze: خانم حسینی Mina Goli: آهااا داشتم دنبال همین اسم میگشتم خوشحااال که مچمونو گرفته! Faeze: بیا کاپتو بگیر باید مودب باشم و گرنه میگفتم کاپ ... Mina Goli: خلاصه هی میخواست از ما اعتراف بگیره ولی جز انکار چیزی نمیشنید همون موقع زنگ خورد Faeze: منم بودم؟ Mina Goli: ولی انگار اونی که خبرو منتقل کرده بوده به دفتر، گفته بوده که گوشی مال منه! منم رفتم دفتر ولی گوشیم دستم نبود نمیدونستم دست کیه Faeze: داره ی چیزی یادم میاد چون من خیلی صمیمی شده بودم با مهسا من اصن پیش شماها نبودم بعدش منو مهسا اومدیم بهتون خبر دادیم گوشی رو ازت گرفتیم بعد من بخاطر مامانم نمیتونسم ببرم خونه بابام اومده بود دنبالم برا همین گوشی رو دادم دست مهسا Mina Goli: آهاا Faeze: یسسسسسس یسسس Mina Goli: حیاط مدرسه هی داشت شلوغ و شلوغ تر میشد منم عین بچه های گستاااخ کیفمو از جلو انداخته بودم جلوی دفتر وایساده بودم میخندیدم تا خانوم آزادی کارش تموم بشه بیاد بقیه ی بچه ها هم هی رد میشدن با تعجب نگاه میکردن میپرسیدن چیزی شده؟ میگفتم نه بابا Faeze: دیدی یادم اومد ؟ بهم افتخار میکنی؟ Mina Goli: آره الان یکم خیالم راحت شد داشتم نگرانت میشدم Faeze: *_* Mina Goli: تو هم اومدی بهم خبر دادی که گوشیمو دادی دست مهسا اینو الان که خودت گفتی یادم اومد Faeze: اره و تو همین جوری تو اتاق معاون ها وایساده بودی Mina Goli: بعدم گفتی میخوای بمونم؟ ولی بابات اومده بود دنبالت دیگه میدونستم باید بری این تارفای الکی چیه Faeze: خدای فداکاری Mina Goli: نه من بیرون بودما Faeze: شاید رفته بودی تو دیگه Mina Goli: شاید Faeze: اخه یادمه از پشت پنجره وقتی رفتم تو حیاط بازم برات دست تکون دادم Mina Goli: چون خانوم آزادی گف دیدم دوستات اومدن زودتر بهت خبر بدن منم اینکه اصلا گوشی ای وجود داشته رو پذیرفته بودم یکم جدی و اخمو باهم بحث کردیم و من انگار اون مینای سابق نبودم مث بچه پرروها داشتم جوابشو میدادم! پرسید گوشی مال تو بود؟ گفتم نه! خداااای من چقد بچه بودم Faeze: چرا انقد خودتو تخریب میکنی Mina Goli: چون اگه شخصیت الانم اون موقع اونجا بود اول خودمو ادب میکردم Faeze: شخصیت الانتم دیدیم Mina Goli: بی تربیت Mina Goli: گف پس مال کی بود؟ گفتم نمیتونم بگم که Faeze: اسطوره مرام و معرفت Mina Goli: بعد خانوم آزادی گف پس زنگ بزن به مامانت بیاد من باهاش صحبت کنم منم پررو پررو گفتم باشه رفتم تو اتاق گوشیو برداشتم زنگ زدم Faeze: خجسته Mina Goli: حالا صدام داش میلرزیدااا Faeze: خب مامان تو و هدی از همه پایه تر بودن اون موقع ها Mina Goli: نمیدونم حرفمو با چی شروع کردم ولی مامانم خیلی منطقی برخورد کرد Faeze: راحت میشد باهاشون تو این موارد سریع ارتباط برقرار کرد Mina Goli: گف بابا خونه س میخوای بگم اون بیاد؟ گفتم آره حالا نمیدونم وسط هفته بابام خونه چیکار میکرد؟ Faeze: ولی یادمه بودم تا وقتی بابات اومد تو حیاط سلام بهش کردم دویدم رفتم Mina Goli: آخه حتی خودمم نمیدونستم چرا گوشی بردم مدرسه! چی میخواستم بگم به مامانم؟ Faeze: تازه قبلش گفتم میخای من بگم بابام بیاد Mina Goli: احتمالا من گفتم مرسی بابام داره میاد Faeze: تعارف های الکی Mina Goli: یادم نیس الکی دارممیگم بعد دیگه مدسه تقریبا خالی خالی شد ولی بابام خیلی سریع اومد Faeze: احسنت ب این پدر Mina Goli: تازه یادمه پشت تلفن هم گوشی رو گرفت گف نگران نباش من سریع خودمو میرسونم Faeze: انگار دخترشو برده بودن اتاق شکنجه Mina Goli: پدر نشدی بفهمی خلااااصه بابام اومد Faeze: خعببب Mina Goli: گف چی شده؟ گفتم گوشی مال من بوده ولی گفتم مال من نبوده پرسید الان کجاست؟ گفتم یکی از بچه ها برد خونشون گف اوکی من درستش میکنم بعد دوتایی رفتیم تو دفتر نشستیم رو صندلی خانوم آزادی هم اون ور نشسته بود Faeze: من جای خانم ازادی بودم اجازه نمیدادم قبلش همو ببینید ک اعترافاتتون یکی کنید Mina Goli: بعد دیگه خیلی یادم نیس که چی گفتن ولی خانوم آزادی هی تکرار میکرد که اگه میخواستن عکس بگیرن، دوربین مدرسه اینجا بود میومدن میگفتن من دوربینو بهشون میدادم! من انقد از برخوردشون ناراحت بودم ساکت نشسته بودم، چپ چپ نگا میکردم! نمیدونم چرا از رو نمیرفتم ولی بابام انقد محکم حرف میزد خانوم آزادی دیگه هیچی نمیگف فقط هی بابام ازم تعریف میکرد خانوم آزادی ازم تعریف میکرد :// روششون برای مذاکره رو نفهمیدم Faeze: حالا بابای تو هم یذره مساعل ساده رو خیلی جدی میکنه عح عح دانش اموز نمونه بهاالدینی Mina Goli: ولی تهش این بود که ما باید بدونیم گوشی مال کی بوده بابامم با قاطعیت میگف دختر من حاضر نیس اسم کسی رو ببره Faeze: ی دختر مقاوم مرسی ک زیر شکنجه ها دووم اوردی دختر Mina Goli: و خانوم آزادیم گف پس ما مجبور میشیم از انضباط دختر شما ۲نمره کم کنیم Faeze: کمم نکرد اخر ش Mina Goli: و اگر میخواد این اتفاق نیفته باید اسم کسی که مقصره بوده رو بگه منم دیگه چه میگفتم چه نمیگفتم انضباط خودم قرار بود کم شه ولی نشد بیچاره ها انضباطمم کم نکردن Faeze: اره چون تو جون جونی ش بودی Mina Goli: لابد یه فرقی داشتم دیگه من بودم همچین آدم پررویی رو سال بعد ثبت نام نمیکردم حالا اصن اینا هیچی Faeze: اگه اینا هیچی پس داریم درباره چی حرف میزنیم Mina Goli: با بابام که رفتیم خونه، نشستیم سر میز، ناهار خوردیم با خانواده هیچ کسم ازم هیچی نپرسید فقط فک کنم یه خلاصه ی خیلی خیلی کوتاه برا مامانم تعریف کردم ولی حتی نپرسید تو آخه برا چی گوشیتو بردی مدرسه دختر؟ عقده ای ای چیزی هستی؟ بعدازظهرم با مامان و بابام سوار ماشین شدیم رفتیم تا اون سر شهر که گوشیمو از مهسا بگیرم Faeze: مهسا نبود گوشی رو داده بود دست داداشش Mina Goli: حالا قبلش باهاش هماهنگ کرده بودم که دارم میامااا Faeze: که داداشش بهت بده Mina Goli: وقتی رسیدم رفته بود باشگاه سپرده بود به داداشش ولی اونم خواب بود حالا مامانش اومده بود دم در من نمیدونستم چی باید بگم Faeze: اره یادمه اینارو Mina Goli: نمیدونستم مامانش در حد پذیرفتن این موضوع منطقی هس یا نه ولی احتمال میدادم نگفته باشه؛ منم میخواستم نفهمه که بعدا دردسر نشه! حالا هی میپرسید چی بوده اون امانتی؟ منم هی میگفتم داداشش میدونه دیگه Faeze: چقد ضایع Mina Goli: وااای خیلی میخواستم بمیرم اون لحظه تا اینکه بالاخره رف اون بچه رو بیدار کرد اونم خوابالو اومد دم در بدون هیچ حرفی دستشو دراز کرد گوشیمو گرفتم باز بدون هیچ حرفی درو بست رف پایان مسخره ای داشت Faeze: انگار میخاسه حشیش بخره Mina Goli: همین بود ماجرا الان کلشو یادت اومد؟ Faeze: اره مکالمه هایی برای کمک ب نگرفتن الزایمر Mina Goli: ببین چقد بده بعضی خاطره ها جا بمونه از وبلاگ فک کنم خودم انقد که شرمنده بودم ننوشتمش تا به فراموشی سپرده بشه ولی الان فقط به نظرم بچگونه و مسخرس سارا سوئدیه مون نمیتونست بپذیره که ما اینجا حق نداریم موبایل یا تبلت یا دوربین یا حتی فلش و اینجور چیزا رو با خودمون ببریم مدرسه! Faeze: ما خودمونم نمیتونیم هنوز بپذیریم ک چرا Mina Goli: راس میگی _از سال بعدش روزی نبود که حداقل ۵نفر از کلاس گوشی نیاورده باشن! تازه حتی آشکارا وای فای مدرسه رو تموم میکردن -_- _با اینکه به دو سه نفر شک داشتم، اما هیچ وقت نرفتم دنبال پیدا کردن آنتن کلاسمون نمیخواستم متنفر باشم ازش ترجیح دادم نفهمم کار کی بوده _خواستم یه پست با سبک متفاوتی رو تجربه کنیم ولی فک کنم شد طولانی ترین پستی که تاحالا داشتیم! _بعد از اون فرهنگ سازی ای که کردم، بچه ها برای برنامه های بعدی ویولن و حتی گیتارم آوردن مدرسه!! _امیدوارم هنوز زود نباشه برای انتشار این خاطره امیدوارم پشیمون نشم از اینکه رمزدارش نکردم! [ پنجشنبه 29 فروردین 1398 ] [ 08:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] ...هر بار ازش میپرسیدم چیزی شده؟ چرا انقدر بههمریختهای؟ میگفت نمیتونم ببخشم. یه بار ازش پرسیدم از کی ناراحتی؟ چرا نمیتونی ببخشیش؟ گفت از خودم، خودم رو نمیتونم ببخشم. بعد تو چشمام نگاه کرد و گفت شنیدی میگن از یه سوراخ دو بار گزیده نشو؟ من صد بار گزیده شدم. اولین باری که از کسی ضربه خوردم و واقعا دلم شکست، اون آدم رو از زندگیم گذاشتم کنار ولی دوباره برگشت به زندگیم چون بخشیدمش... با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم خب بخشیدن کجاش بده؟ خندید و گفت هیچ جاش! میدونی برای چی حالم خرابه؟ برای اینکه نمیتونستم حال خرابش رو ببینم و زود اشتباهاتش رو میبخشیدم ولی فکر میکنی اون چیکار میکرد؟ جبران میکرد؟ نه، دوباره و دوباره همون اشتباه رو تکرار میکرد. هر بار میگفت این بار فرق داره ولی هیچ فرقی نداشت، منم هر بار میگفتم این آخرین باری هست که میبخشمش ولی آخرین بار نبود. اون آدم برای من تموم میشد اما هر بار نمیدونم از سر عادت یا دوست داشتن، با بخشیدنم دوباره همه چی رو شروع میکردم... حالا فهمیدی چرا نمیتونم خودم رو ببخشم؟ نگاش کردم و گفتم خب تو که اشتباهی نکردی. یه نفس عمیق کشید و گفت چه اشتباهی بالاتر از زیاد بخشیدن! ببین رفیق هر آدمی رو تو زندگیت یه بار ببخش، دو بار ببخش، سه بار ببخش... ولی وقتی یکی رو زیاد بخشیدی یه روزی میرسه که دیگه خودت رو نمیتونی ببخشی. حسین حائریان [ دوشنبه 26 فروردین 1398 ] [ 07:55 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] روزای بلند
فک نمیکردم بعد عید این حجم از کار رو سرم بریزه
+ : درس ها و جزوه هایی که کل روزمو پرکردن +: داستان نویسی هام و باز نویسی های طولانی شون و اماده کردنشون برای جشنواره سیمرغ کشوری ( تو این مورد خیلی از خودم راضی ام که دارم برای هدف م تلاش میکنم و بلاخره میخوام تو یه مسابقه بزرگ شرکتشون بدم ) + : قرض گرفتن کتاب از دانشگاه و بقیه دانشجو و جمع کردن پولام برا کتاب هایی که بقیه ندارن هم به لیست کارام اضافه شده و قرار گذاشتم حدود 700 شو تموم کنم تا ماه رمضون تا بیشتر تمرین باشه برا هدف م +: سخت ترین کار این روز هام هماهنگی برای جشنواره ادبی مون بود و هست که قراره از شنبه شروع شه تا دوشنبه شب تموم شه طوری که همش رفتم تامعاونت دانشجویی که توی پردیسان عه و برگشتم کلی با معاون های فرهنگی مون جلسه داشتم کل دیروز و امروز با دکتر فاتح تلفنی حرف میزدم تا بهمون ماشین بده بریم یه شاعر و نویسنده رو از تهران بیاریم که کلی خفن ان بعد باهاشون کارگاه برگزار کنیم ودوباره شب ماشین برشون گردونه تهران تماس های طولانی با اون استاد داستان نویسی عشق که ادرس بده و چقد خوشحالم که اقای جزینی گفت من با دانشجو ها بحث قیمت نمیکنم قرار شد همه داوری که برامون کرده و نشستی که قراره بیاد قم رو داره بدون هزینه انجام بده . بعد کلی رفت و امدمون با بچه های کانون دنیای کتاب قبول کرد اسپانسر مراسممون باشه و کلی مزایا بهمون بده و در ازاش ما یه کلیپ 55 ثانیه ای از مجموعه شون پخش کنیم هر چی از طولانی بودن این هفته بگم کم گفتم که رفتیم ایدی کارت چاپ کنیم و خرید کاور و بند بعد یک ساعت معطلی اخرم کارمون انجام نشد افتاد برای فردا که اون دانشجوی مسئولش رفت لرستان کمک به سیل زده ها و باید یکی دیگه بره بگیره . # حاشیه ما تاریخ مراسممون رو از قبل عید مشخص کرده بودیم و دعوت نامه مون رو دیروز به معاون وزیر فرستادیم حالا انجمن اسلامی مستقل ... برداشته روز مراسم ما راعفی پورو دعوت کرده توی سالن داخل شهر همه دانشکده ها رو هم پر کرده از بنر و پوستر رفتیم به معاون اجرایی دانشگاه شکایت کردیم :| دکتر محبی بهشون گفته باید مراسمتون رو تعطیل کنید ولی دبیر انجمن شون وقیحانه داره به تبلیغاتش ادامه میده ما هم دیروز همه پوستراشونو کندیم امروز دکتر محبی بهشون گفته اگر مراسمتون اجرا بشه دوشنبه دبیرتون رو عزل میکنم و و توبیخ میشد :| ولی عین گاوا بازم دارن میگن مراسمشون حتمی اجرا میشه :| حاشیه دو باید فینالیست هایی که تو مسابقه مون اومدن بالا رو دعوت کنیم برای نشست ادبی به صورت تلفنی یه دختره ای هست از بهداشت حرفه ای 94 بعد این دختره هیچ شماره تماسی از خودش نداده و از دیشب دنبال شماره اش ایم ماشالا اینجا هیچکی هم ایمیل هاشو چک نمیکنه که بتونیم از طریق ایمیل پیداش کنیم 94 ای ها هم فارغ التحصیل شدن رفتن و من فقط یه پسرشونو میشناختم ک بهش پیام دادم شماره رو بگیرم میگه اون دختره ایدی شو هم به کسی نمیداده چه برسه به شماره :|| خیلی دوس دارم روز مراسم دختره رو ببینم ک چ فکری با خودش کرده تو مسابقه هم شماره شو ننوشته !! خلاصه که انشالله همچی به خوبی تموم شه و خستگی این روز های طولانی پرکار روم نمونه [ چهارشنبه 21 فروردین 1398 ] [ 10:19 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] ادامه ی نوروز ۹۸روزای آخر تعطیلاته عید امسال چطور گذشت؟؟ سه چار روز عید دیدنی رفتن و هف هش روز مهمون داری کردن... بقیشم فیلم دیدن و کتاب خوندن ! تقریبا خسته کننده بود؛ به جز اون قسمتش که هر روز چک میکردیم ببینیم دیگه کجا رو آب برده و سیل چن تا شهر و روستا رو ویران کرده!! :| یه حس ترس آمیخته با غم! هربار از خودم میپرسم ینی بلای دیگه ای مونده که سر کشورمون نیومده باشه؟ ینی میشه وضعیت مردم بیچارمون از این بدتر نشه و بتونن یه روزی خوشبختی رو با تمام وجود لمس کنن؟؟ خوشحالم انقد مسافرت و این ور اون ور میریم که دیگه دلمون نخواد سیزده بدر جایی بریم! امسالم طبق عادت هرساله، روز سیزدهم فروردین دیگه رفتم سراغ خوندن درسا و کامل کردن جزوه هام... متنفرم از اینکه برای یه جشن یا مهمونیِ چن ساعته، پاشم برم تا یه شهر دیگه -_- از شنبه باز میریم دانشگاه و زندگی به روال عادی خودش برمیگرده دوس داشتم امسال خوب شرو شه و تا آخرشم خوب بمونه ولی عیدِ خیلی بدی بود همین :(
[ سه شنبه 13 فروردین 1398 ] [ 11:35 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] غر
انقد غر دارم از همچی از عالم و ادم که نمیدونم چجوری میتونم خنثی ش کنم
شاید اینم ی ویروس زود گذره مثلا اومدم پست بیست سالگی مو بنویسم و از 19 ای که انقد خوب بود حرف بزنم نوشتم و نصفه موند و اخرشم پاک کردم یا همون پست 97 قشنگ اصن فقط بخاط این نوشتم که به خودم یاداوری کنم همچی خوبه و غر نزنم الان ساعت دو نیم داشتم با عصبانیت تمام داستانمو مینوشتم شاید بهتر شم ک اقاجونم اومد گف لامپو خاموش کن ب معنای واقعی کلمه میتونسم سر خودمو بزنم تو دیوار و فقط خونه خودمونو بخام دیگه و اتاق نازنین و مقدار زیادی تتهایی [ دوشنبه 12 فروردین 1398 ] [ 01:33 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] تولدت مبارکفاااائزه دیشب پستای تولد سالای قبلتو برات فرستادم ولی یادم رف بیام یدونه برا تولد امسالت بنویسم... مریض شدم، عین جنازه افتادم گوشه خونه، نصف روزم خوابم -_- خب، از کجا شرو کنم؟ شاید مث خیلیای دیگه روزشماری میکردی تا برسی به بیستمین سالروز تولدت؛ آره ۲۰ خیلی عدد قشنگیه، خیلی سن قشنگیه ولی چه فرقی با سالای دیگه داره؟ قطعا خیلی وقتا خود الانتو با یه سال پیشت مقایسه کردی... با دو سال پیشت... الان کجایی؟ اون موقع کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ اطرافیانت کیا بودن؟ دوستات و خانوادت چه جایگاهی داشتن تو زندگیت؟ برنامت برای زندگی چی بود؟ الان هدفت چیه؟ این خاص بودن ۲۰ سالگی رو خودت قراره بسازی! چن روز پیش ازت پرسیدم هدفت از زندگی چیه؟ میخوام خیلی بیشتر بهش فک کنی، خیلی بیشتر روش وقت بذاری! میدونم چن سال دیگه با شوق از افتخاراتت میگی و از بیست سالگی به عنوان نقطه ی عطف زندگیت یاد میکنی! به قول زینب مث روز جشن امضای کتاب پرفروشت ! چون که ما میشناسیم فائزمونو چون که بهمون نشون دادی اگه بخوای، میتونی چه کارایی بکنی چون که دیدیم چقد صبوری تو سختیا چقد همراهی تو دوستیا چقد میخندونی همه رو در اوج بیحوصلگی ها حواسمون هست چقد خوبی! ^_^ شاید سالی یه بار، روز تولدت، وقت قدردانی باشه بابت بودنت! دو دهه از عمرمون گذشت؛ دیگه وقت بزرگ شدنه! وقتشه خیلی مسئولیت پذیرتر از قبل باشیم؛ شاید آماده ی تغییرات بزرگی که قراره آیندمونو بسازه... دوس دارم سال دیگه بیام تبریک بگم به یه نویسنده ی چیره دست! به دانشجوی نمونه ی ام یو کیو! تولدت مبارک فائزه خانوم ای باجنبه ترین رفیق قدیمی خوشاخلاق کم ادای همیشه آنلاین! [ سه شنبه 6 فروردین 1398 ] [ 04:43 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] نوروز ۹۸هیچ حس خاصی به عید امسال ندارم انگار اصلا وقتش نبود که سال نو شروع بشه! یه چیز اضافیه این وسط! حتی چارشنبه سوریشم خیلی بینمک بود... صدای یه ترقه ساده نشنیدیم! ینی ملت بافرهنگ شدن؟ تازه دو سه هفته بود دانشگاه میرفتیم؛ باز نزدیک یک ماه تعطیلی... هرکی ما رو میبینه میپرسه چطور شما قمین؟ مسافرت نرفتین؟؟ عادت نداریم این همه روز تعطیلو تو خونه بمونیم! این رسم و رسومات عید دیدنی هم واقعا مسخرس! روز اول همه ناهار خونه ی مامان جون روز دوم همین جمع ناهار خونه دایی باز روز سوم ناهار خونه خاله! روز چارم... خسته شدیم دیگه! چه کاریه آخه بعدازظهرا بمون خونه ی مامان جون و آقاجون که بزرگ فامیلن و مهمون زیاد میاد براشون، کمک کن پذیرایی کن... دختردایی پسرداییا میرن، نوه عمه ها میان... اونا میرن خواهر زاده ها و برادر زاده ها با ایل و طایفه شون میان... شب بیا خونه خودتون مهمون داری کن، به امید اینکه بعدش بخوابی خستگیت دربیاد؛ ولی مهموناتون شب بمونن خونتون!! و مجبور شی اتاق و تخت نازنینتو ترک کنی... خودتون که میرید عید دیدنی، قبلش یه جمعیتی پامیشن میرن... مهمون که میخواد براتون بیاد، همین الان مستقیم از خونه ی یکی دیگه اومدن... روز بعد صبر کنیم همه خاله و داییا جم شن، بیس نفری خراب شیم خونه ی یه عمه، بعد عمه بعدی، و بعدی... حالا دایی بزرگه، وسطیه، کوچیکه... عمو، خاله... چایی میوه آجیل شیرینی ... دسشویی چایی میوه آجیل شیرینی ... دسشویی! الی آخر! مسخره نیس واقعا؟؟ چه عجله ایه آخه؟ بیس روز تعطیله! آروم بگیرید دو دیقه! بخدا به همه چی میرسید... بذارید سر فرصت! از اون ور اخبار اعلام میکنه طی ۷۲ ساعت اول تعطیلات نوروزی، ۷۶ کشته و ۱۶۰۰ زخمی در تصادفات جاده ای!! چراااااا؟؟ آخه چرا؟ این همه عجله به چه قیمت؟ من که امسال رسما به خانواده اعلام کردم فقط خونه ی اونایی که دوسشون دارم و باهاشون حال میکنم میام! وگرنه به جای وقت تلف کردن اینجوری، ترجیح میدم بمونم خونه و مجموعه کتابایی که بابام بهم داده رو بخونم و فیلمامو ببینم! فقط مشکل اینه که نمیتونم جلوی اونایی که ازشون خوشم نمیادو بگیرم که نیان خونمون _قبلنا شاید چن ماه یا چن سال طول میکشید تا یه عقیده ی قدیمی رو بذارم کنار یا نظرم درباره ی چیزی عوض بشه یا آدما رو با خصوصیاتی که دارن بپذیرم ؛ هیچ وقت نمیخواستم باور کنم که زندگی همینقدر سخته، دنیا همینقدر ترسناکه، آدما به همین بدی ان و سرنوشت اینقدر بی رحمه... چقدر ناتوانه این انسان! خیلی عجیبه هرررر روزی که میگذره، دیدم به زندگی و دنیا فرق میکنه نسبت به دیروزم!! _تنها تصمیمی که برای تغییر امسالم گرفتم، اینه که صُبا زود برم سر کلاس دیگه انقد بیخیال با نیم ساعت تاخیر نرسم _ مهمترین چیزی که در سال گذشته فهمیدم، اینه که مهارت پیدا کردن تو رانندگی و داشتن گواهینامه و ماشینی که در اختیارت باشه، تاثیر بسیار بسیار زیاد و سریعی در مستقل شدن افراد داره!! _ یه هفته صبر کردم و گوشی جدیدمو همزمان با سال جدید افتتاح کردم!
[ شنبه 3 فروردین 1398 ] [ 03:28 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : #
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 2 فروردین 1398 ] [ 02:13 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مروری بر حوادث97 قشنگ از فروردین قشنگش شروع کنیم و تولد های جذابم اردیبهشت عالی و خاطرات جدیدش ، اردوی تهران با دانشگاه، رستوران گرون و چرک گری هاش و عجله کاری هاش و حسی خوبی که موندگار شد :) خرداد خوب و آروم تیر و مردادی که تو بدی و خوبی گذشت و خوبی هاش بیشتر بود شهریوری که از دور همی های قشنگ پر بود و جشن فاطیما و تصادفی که تا یه قدمی مرگ رفتم و خدا خواست که چیزی نشه (شکر واسه همچی اون تصادف ) مهر و آبان و آذری که شاید یکی از بدترین ماه های زندگیم بود و الکی یا جدی هر چقد ک تلاش میکردم و دوستام میکردن خوب نمیگذشت با همه اون دور همی ها و رفیق بازی ها دی که از اولین روزش قشنگ بود تا هر لحظه اش و دوست ها و روابط جدید دانشگاهی که منو به ام یو کیو علاقه مند تر کرد بهمن خاص و اولین سفر مجردی باحالمون و بعدش حال و هوای قشنگ کردستان و تصادفی که دوباره تا ی قدمی مرگ رفتم تو اون جاده های خطرناک ( بنده برگزیده خدا *_*) اسفندی که داره طولانی میگذره خوباش بیشتر از روزای سختشه من دارم دختر خاله عروس میشم *_* همش درگیر مراسم های عقد و این جینگول بازی هاش دور دور های وقت و بی وقتمون با کیانا و مینا و خریدامون تصمیم عاقلانمون برای خرید کادو های مورد نیاز تولدهامون پرانتز باز دیشب و پریشب رفتیم دنبال کادو های منو کیانا مینایی که کادو قشنگ گرف واسمون منم برا کیانا کیف گرفتم و اون ومینا کفش گرفتن برام پرانتز بسته سعی کردم امسال تو دوستی هام رفتارم بهتر باشه و نمیدونم چقد موفق بودم ولی امسال بیشتر از بقیه سال ها ثابت شد بهم که من بهترینا رو دور خودم جمع کردم از همه لحاظ *_* مرسی مینا برا همچی امسال برا تک تک لحظه هامون برای این دوستی ک لازم نیس هی نگران چیزی بود پ.ن: یه پی نوشت هم وجود داره که میام پیوی مطرح میکنم
[ شنبه 25 اسفند 1397 ] [ 10:24 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : سَدنِس
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 25 اسفند 1397 ] [ 02:39 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : یک سال پیش، همین روز، همین ساعت!
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ چهارشنبه 22 اسفند 1397 ] [ 01:31 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] تجربه ی اولین تصادف!یه دور کامل برای بابام تعریف کردم و یه دورم برا مامانم الانم برای سومین بار در کمال بیحوصلگی اومدم ماجرای اولین تصادفمو بنویسم قبل از اینکه یادم بره! تجربه ی حضور تو صحنه ی تصادفو که زیاد داشتم؛ ولی اینکه خودم راننده باشم، امشب ۱۷اسفند، اولین بار بود! و خداروشکر که تنها نبودم!! وگرنه ممکن بود خیلی هول بشم! با کیانا و فائزه رفته بودیم بیرون و دیگه داشتیم برمیگشتیم خونه... ( معمولا وقتی کیانا همراهمونه، خودش ماشین برمیداره ولی نمیدونم چرا امشب گف من برم دنبالشون) از فلکه بستنیا میومدیم به سمت فلکه صدوق ما وایساده بودیم تا ماشین جلوییا برن که یهوو تَعققق... یکی از پشت محکم زد به ماشینمون! اول یکم به هم نگاه کردیم بعد خیلی منطقی پذیرفتیم که خب تصادف شده! (کیانا جانمون خیلی باتجربه هستن تو این زمینه تازه حتی تو اولین تصادف خودشم فائزه همراهش بود!) یه دیقه بعد من تازه ماشینو خاموش کردم پیاده شدم بارون میومد... شدید! یه آقای حدودا ۴۰ ساله مشکی پوش با یه کلاه رو سرش، زودتر پیاده شده بود و داشت ماشینا رو چک میکرد... زنش و پسر تقریبا ۵ سالشم تو ماشین نشسته بودن... ما یه پراید کوچولو، اون یه شاسی بلند که اسمشو بلد نیستم! گف خب من که چیزیم نشده، شما هم که چیزیتون نشده... بریم! یه لحظه خیلی خوشحال شدم ولی نگاه که کردم دیدم یه ترک گنده رو سپر عقبه! شولوغش کردم، گفتم چیوو هیچی نشده؟! سپر شکسته!! آقاهه اومد خودش دست زد گف عه آره شکسته... (حالا من خودم فک نمیکردم واقعا شکسته باشه ماشین همون موقع از تعمیرگاه اومده بود، من رفته بودم یه دوری باهاش بزنم مطمئن شم که درست شده!) گفت خب مشکلی نیست من هرچقد که خسارتش شد میدم شمارمو یادداشت کنید... گفتم یه لحظه صب کنید... تندی اومدم این طرف، زنگ زدم به بابام! گفتم تصادف کردم، یکی از پشت زده... من چه مدارکی باید ازش بگیرم؟ معلومه که یه شماره تماس کافی نیست! بابام گفت گواهینامه و کارت ماشین یا بیمه به آقاهه که گفتم، با یه لحن عصبی گف: من که نمیتونم کارت ماشینمو بدم به شماااا انقدر پول ماشینمه ... (نمیدونم چقد فک کنم گف ۷۰۰ ملیون) سپر شما که صد تومنم نمیشه... به بابام گفته بودم پشت خط بمونه... گوشیمو دادم دست آقاهه که بابام خودش صحبت کنه... منم وقتی میخوام جدی باشم، بدتر خندم میگیره!! هی میومدم طرف ماشین، این فائزه و کیانا داشتن قاهقاه میخندیدن منم هی بیشتر خندم میگرفت! ولی باید لبخندمو قایم میکردم خیلی شرایط سختی بود! بعد از دو دیقه حرف زدن ، کنار نیومدن باهم ؛ بابام گف یا مدارک معتبر میدی دست دخترم یا زنگ بزنیم افسر بیاد... آقاهه عم گف وایمیستیم افسر بیاد... بابای منم که جوگییییر... تندی همه چیو جنایی میکنه گف بابایی این یارو حقه بازه! میخواد بپیچونه خسارت نده! سریع از ماشینش عکس بگیر، از پلاکش عکس بگیر، از خودش عکس بگیر... پرسیدم : ماشینو جابهجا نکنم؟ گف نه صب کن تا صدای اعتراض بقیه بلند شه (مردم آزاری -_-) گفتم بابا من الان باید زنگ بزنم به پلیس؟ گف نه تو زنگ نزن! صب کن بقیه بیان دخالت کنن! :/ خودشون زنگ میزنن حالا آقاهه عم از اون ور هی میگف زنگ بزن افسر بیاد... گفتم آقا خودتون زنگ بزنین! گف من زنگ بزنم افسر بیاد؟؟؟! من زنگ بزنم افسر بیاااد؟؟؟؟ گفتم بعله! گف باااشه... من زنگ میزنم افسر بیاد... بعدم سوار ماشینش شد و رفت... گفتم این در رفت دیگه تموم شد... ولی بنده خدا رفت بغل میدون وایساد، پیاده شد، نمادین گوشی گرفت دستش! مثلا داره زنگ میزنه پلیس بیاد... حالا همیشه اونجا پلیس وایساده هااا... الان اتاقکش خالی بود :/ دوباره زنگ زدم به بابام گفتم اون ماشینشو جابهجا کرد، منم برم کنار؟ گف برو کنار ماشین وایساده بودم که مثلا من الان خیلی پیگیر ماشینم بارون تندی میومد... داشتم از سرررما میلرزیدم اما نمیتونستم بی تفاوت برم تو ماشین بشینم! بارونیمم پوشیده بودم، چادرم لیز میخورد روش... هی چادرمو میکشیدم رو سرم که ابهتم از بین نره یه راننده تاکسی که همون بغل وایساده بود اومد پرسید چی شده؟ (فک کنم بابام همینا رو میگف که صبر کن خودشون میان دخالت میکنن...) گفتم سپر شکسته... گفت خب چرا خسارت نمیده؟ مشخصه که از پشت زده مقصره گفتم حاضر نیستن هیچ کارتی به من بدن گفت کار اشتباهی میکنه... بیکاره یه ساعت وایسه تا افسر بیاد بگه تو گواهینامتو بده به این، اون گواهینامشو بده به تو... خسارتشو بده تموم شه بره دیگه... (اینم از نصیحت های راننده تاکسی حین ماجرا) چن دیقه بعد، آقاهه که از ماشینش پیاده شد اومد سمت ماشین ما، راننده تاکسیه هم دوباره اومد پیش ما که مثلا طرفداری منو بکنه این بار به خود آقاهه گف بیا خسارتو بده! آقاهه گف من به افسر زنگ زدم ولی زنگ میزنم کنسلش میکنم (آخه دروغت دراد! گزارش به پلیس کنسلی داره؟؟) گواهیناممو میدم به شما (رفتارش یهو خیلی تغییر کرده بود! توقع نداشتم یدفه تسلیم شه) منتها الان گواهینامم همراهم نیست! باید برم از خونه بردارم، شما بیاید دنبال من، نزدیکه... (فهمیدم گواهینامش همراهش نبوده که همون موقع حاضر نمیشده بده -_- پس قطعا به پلیسم زنگ نزده که ۷۰ تومن جریمه نشه!) باز من یکم نگاش کردم... گفتم چن لحظه صب کنید لطفا دوباره زنگ زدم به بابام (احتمالا آقاهه داشت با خودش میگف گیر عجب آدمی افتادیمااا :/ خودش یه تصمیم نمیتونه بگیره!) گفتم باباااا میگه گواهینامم خونس، بیا بدم بهت... برم دمبالش؟ گف این آدم میخواد فرار کنه!! گفتم باباااا نمیخواد فرار کنه... پرسید چن نفرین؟ گفتم ۳ نفر... گف خب برو! یکم طول کشید تا بتونم از جای بدی که وایساده بودم ، فلکه رو دور بزنم... به آقاهه گفته بودم صبر کنااا ولی دیگه ماشینش اونجا نبود گفتم ای وااای بابام گف میخواد فرار کنه هااا :/ من باور نکردم! حالا این وسط باز کیانا و فائزه جمله های مکالمه مونو تکرار میکردن، میخندیدن اون مسیرو تا آخر رفتیم جلو ولی پیداش نکردیم! تا اینکه رسیدیم به یه پیچ... همونجا وایساده بود، فلاشراشم روشن کرده بود عیبابا بازم زود قضاوت کردیم! رفت جلوتر بغل خیابون وایساد گفت خونه تو کوچس، شما صب کنید تا من بیام رفت چن دیقه بعد اومد... مث بچه های خوب گواهینامشو تحویل داد گف فردا زنگ بزنید که من خسارتو پرداخت کنم و کارتمو بگیرم... شمارشم گرفتم؛ اسمشم پرسیدم... تموم شد رفتیم تو ماشینامون نشستیم دوباره برگشت گفت اگه میشه یه زنگ به گوشی من بزنید که شمارتونو داشته باشم گواهینامم دستتونه... گفتم چشم، زنگ زدم بعد رفت... دیگه واقعا رفت! این بود ماجرای امشب ما _بابام بقیه ی مراحل تصادفو برام توضیح داد که چطور ماشینو تعمیر کنم و چطوری هزینه ی تعمیرشو بگیرم و چجوری کارتشو پس بدم و ... _ همیشه میگفتم آدمی که میشینه پشت ماشین، ناگزیر از تصادفه... ولی امیدوارم تو اولین تصادفم، من مقصر نباشم! الان مثل آدمی که به آرزوش رسیده، واقعا خوشحالم انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده... دیگه میتونم راحت بزنم به هرکی خواستم! _بعد از یک سال و نیم رانندگی با گواهینامه دیگه واقعا وقتش بود (اگه بخوام رانندگی بی گواهینامه رو حساب کنم، بیشتر از ۸سال میشه!) _ یادم رفت از اون آقای راننده تاکسی مهربون تشکر کنم _ وارد خونه که شدم، خانوم پاک نژاد (معلم زبان راهنمایی شاهد و همکلاسی دبیرستان مامانم) و دکتر طباطبایی روبروم وایساده بودن! اومده بودن دنبال پسرشون که داشت با داداشم سازه ماکارونی درست میکرد... بعد از سلاملک و روبوسی و اینا با نگرانی میگه تصااادف کردههه بودیییی؟! (واقعا به همین سرعت؟؟؟ من هنوز برا مامانمم تعریف نکردم، چطور شما باخبرین؟!) _ پدرم هنوز نصیحتاش تموم نشده... میگه باید نگاه میکردی گواهینامش اصل باشه! هولوگرام داشته باشه! (خب گواهینامه الکی از کجا بیاره تو اون لحظه؟) میگه بلافاصله بعد از اینکه شمارشو گرفتی هم باید زنگ میزدی ببینی واقعا گوشیش زنگ میخوره یا نه! (آخه پدر من وقتی گواهینامش دست منه چرا باید شماره الکی بده؟ -_-) _ مامانم کلی خاطرات تصادفاشو تعریف کرد... میگه هنوزم اگه تصادف کنم هول میشم! (فائزه بهم گف صدات میلرزید، کیانا گف دستات میلرزید!) _بابام میگه غصه نخوریا... ماشین مال تصادف کردنه! قبلنا میگف این ماشین باشه دست تو، به هرچی بزنی تو چیزیت نمیشه، ولی طرف داغون میشه! فقط به آدما نزن که میفتن میمیرن، تا آخر عمر باید پولامونو بدیم برا دیه ش! _چراغ check ماشین روشن شده بود، بعد از اون ضربه دیگه خاموش شد _حالا کی حوصله داره ماشینو ببره تعمیرگاه؟ اونم شنبه ی شولوووغ با ۵تا کلاس از ۸صب تا ۹ شب بدون حتی نیم ساعت وقت استراحت :/ [ شنبه 18 اسفند 1397 ] [ 12:36 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] •_•رفتم پستا و کامنتای چن سال قبل وبلاگمونو خوندم :/ چقد بینمک و بداخلاق و خودشیفته و مغرورم!! اه اصن بدم اومد از خودم چه صبری دارن کسایی که منو تحمل میکنن و ناراحت نمیشن از دستم معذرت خواهی عمیییقی بدهکارم به همه -_- امیدوارم بزرگ شم یه کم... _ چقدر این روزا دغدغه هامون فرق کرده نسبت به روزایی که مدرسه میرفتیم...
[ پنجشنبه 16 اسفند 1397 ] [ 02:51 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] یه حس دوست نداشتنی که نمیدونم اسمش چیه!!چن وقتیه دلم نمیخواد پُستامو ارسال کنم! میام اینجا فکرای آشفته مو جم بندی میکنم و هرچی که در لحظه تو ذهنم میگذره رو مینویسم؛ همیشه همین کارو میکردم... این نوشته ها خیلی وقتا به دردم خورده... ولی جدیدا بعد از این که میخونمشون حس خوبی ازشون دریافت نمیکنم! انگار سبک نوشتنم عوض شده! یا مث یه آدم عصبی غرغرو که کاملا حق به جانب داره از همه چی شکایت میکنه!! یا انقدر لوس و بی محتوا که حتی ارزش وقت گذاشتن برای خوندن مجددو نداره! در نتیجه ، با اینکه میدونم بعدا همیناس که میمونه و خاطره میشه، ولی پاکشون میکنم! :/ از ترم ۴ دانشگاه چه خبر؟؟ هیچی... دانشگاه رفتن دیگه خیلی کار متداول و تکراری ای شده... این ترم همه ی استادامون مَردن غیر از یکیشون ؛ که یه دختر دانشجوی دکتراس، با یه صدای آروم و نازک و قد نسبتا کوتاه و اندام ظریف... که به حرفای بیمزه ی بچه ها هم کلی میخنده!! (آمار۲) همه شون خیلی باسواد تر و باتجربه تر از استادای ترمای قبل به نظر میرسن! و استاد یکی از درسامونم همون مدیرگروه سخت گیرمونه -_- (اُ آر ۲) یکی از استادامونم کلا با عبارات و اصطلاحات اینگیلیسی حرف میزنه، لابهلاش یه چن کلمه ای هم فارسی میگه :| عددا رم اینگیلیسی مینویسه رو تخته! از روی پاورپوینت و اکسل کاااملا اینگلیسی با کلمات تخصصی درس میده و میگه پروفسور فلانی تو دانشگاه نمیدونم چیچی آمریکا همینا رو به دانشجوهاش درس میده!!! (حسابداری صنعتی ۲) یکی دیگشونم که انگار اختلال دوقطبی و وسواس فکری و اعتراف علیه خود داره :| اینو بعدا باید بیام مفصل دربارش بنویسم... (زبان تخصصی۲) البته پُست استاد زبان ترم قبلم مونده! درباره ی اونم حرف زیاد داشتم!! خوش اخلاق ترین استاد این ترمم همون استاد اخلاقمونه ^_^ که انقدرررر با لهجه ی غلیظ قمی حرف میزنه، که بچه ها با هر جملش کلی میخندن! D: دیروز چن نفر تو دانشگاه با یه طومار بلند و بالا وایساده بودن؛ یه نامه به مجمع تشخیص مصلحت نظام بود... به هرکی رد میشد میگفتن اگر با FATF مخالفید بیاید این پایینو امضا کنید... و اون پارچه ی بزرگشون پررر بود از امضا... خودکارو گرفت سمتم، گفتم نه مرسی... داد زد نههههه؟؟؟؟؟ ینی واقعا مخالف نیستی؟؟؟؟ :/ کلی جلوی خودمو گرفتم که جوابشو ندم و حرص این همه آدم بی لیاقت با اعتقادات مسخره و احمقانه شونو سر اون بچه خالی نکنم!! فقط نگاش کردم و رفتم... حتی نفهمیدم از طرف کودوم انجمن دانشگاه بودن! تو قم زندگی کردن، با وجود همه ی احساس امنیت و آرامشی که داره، مشکل همشهری بودن با آدمای خشک و متعصبم داره!! میخواستم دربارهی دکتر ظریف بنویسم؛ ولی انقدر ناراحتم که نوشتنم نمیاد... ما موندیم و آینده ی وحشتناکی که در انتظارمونه... ال کلاسیکوی امشب انگار شبیه سازی بازی ایران ژاپن بود!! داغ دلمو تازه کرد... چن روز پیش که سوار مترو بودیم، انقدر شلوغ بود که داخلش دیگه هیچی جا نداشت؛ یه آقای قد بلند اما لاغر و بی جون، وایساده بود بغل در، کنارشم یه خانوم و آقای دیگه؛ رسیدیم به ایستگاه بعد، در که باز شد یه آقای تپل گنده از بیرون هی تلاش میکرد که خودشو جا کنه تو! آقا لاغره دستشو محکم گرفته بود به میله که نخوره به خانومه... تو اون سرو صدا و هیاهوی جمعیت، هی میگف آقا هل نده خانوم اینجاست! آقا تپله هم داد زد خانوم بره واگن خودشون!! چرا اومده اینجا؟ من عجله دارم! و باز شرو کرد به هل دادن... دوباره آقا لاغره با صدای آروم گفت هل نده آقا جا نمیشی! که آقا تپله یدفه وحشیانه یقه ی آقا لاغره رو گرفت کشید و پرتش کرد از مترو بیرون!!! خودش اومد تو جاش وایساد و داد زد: دیدی جا شدم؟؟ :/ (تو آدمی یا...؟!) آقا لاغره هم عصباااانی شد... میخواست بیاد تو، جای اولش وایسه اما نمیتونست! اونم یقه ی آقا تپله رو گرفت که بکشتش بیرون اما زورش نمیرسید! حالا در مترو هی داشت بسته میشد ولی این دوتا اون وسط داشتن کتک کاری میکردن!! بقیه هم همینجوری وایساده بودن نگاه میکردن :| در آخرین لحظاتی که مترو داشت حرکت میکرد و آقا لاغره داشت جامیموند، خودشو کشید تو و فیس تو فیس آقا تپله وایساد و در بسته شد!! با فاصله ی چند میلیمتری همدیگه وایساده بودن و هیچ جایی برای تکون خوردن نداشتن! آقا تپله هنوز داشت قلدری میکرد و آقا لاغره مصلحتو در صبوری دید و آرامششو حفظ کرد تا فقط زمان بگذره و برسن به ایستگاه مقصد! همین یه نمونه ی ساده از رفتارای غیر انسانی، جوری هک شده تو ذهنم که هربار یادش میفتم، میگم فقط خداروشکر که من تهران زندگی نمیکنم و فقط گاهی اوقات گذرم به اونجا میفته... خداروشکر!! باز درحال انتخاب عنوان و ویرایش متن خوابم برد!!
[ پنجشنبه 9 اسفند 1397 ] [ 03:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] هَپی ده لَست اِگزَمدرسته که امسال به خاطر کنکور و امتحانای ترم۲ نشد برا جام جهانی بریم روسیه؛ درسته که به خاطر امتحانای ترم۳ نشد برا جام ملت های آسیا بریم دوبی؛ ( مدیونید فک کنید دلیل دیگه ای داشته...! ) اما یه مشهد که میتونیم بریم! اونم با رفقای باحال و قشنگ و گل و مهربون چندین ساله! و به محض تموم شدن آخرین امتحان با اینکه برنامه ی سفر حتی قبل از شروع امتحانا مشخص بود اما هیییچ کاری نکرده بودم؛ شب قبلشم نه درس میخوندم، نه وسایل سفرو جم میکردم فقط الکی دور خودم میچرخیدم! حتی دلم نمیخواست بخوابم... اصن خیلی شب بدی بود! ترس از مواجه شدن با اون حجم از درسی که مونده بود و اون ساعتی که انگار وایساده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و یه خستگی ای که میگف دیگه الان چه وقت درس خوندنه؟ باید بخوابی! تازه امتحانش خیلیم راحت بود! اما کششی نمونده بود برا یه درس حفظ کردنی، بعد از اون همه درس حل کردنی! و یه فکرِ مشغولی که نمیذاشت اونجوری که باید خوشحال باشم از سفر بعد از فراغت امتحانا چونکه فائزه نمیومد باهامون... و طبیعتا قرار نبود خیلی خوش بگذره... جای خالی اون کنار ما و اینکه اون بچه تنهایی چقد غصه میخوره همزمان با اذون صب درسمم تموم شد و طبق تجربه های گذشته میدونستم باید حداقل یک ساعت خودمو بخوابونم تا گیج نزنم سر امتحان و چیزایی که خوندم بیاد تو ذهنم... نرگس که قرار بود امتحانش یک ساعت بیشتر از من طول بکشه، زودتر از من امتحانو داده بود و رفته بود! و من چون لازم بود به چن نفر تقلب برسونم، لازم شد که تا آخر وقت امتحان بشینم بعد از امتحان فقط باید سریع خودمونو از دانشگاه میرسوندیم به ایستگاه راه آهن... من و مریم و نرگس و زینب و کیانا تو راه ایستگاه، فائزه زنگ زد گفت داره میاد؛ و مثل یه مکالمه ی عادی نرگس گف خیلی دیوونه ای و بعدم قط کرد! به ایستگاه که رسیدیم دیدیم فائزه با چمدونش قبل از ما اونجاس داشت با ما میومد مشهد!! ما فک کرده بودیم فقط داره میاد بدرقه مون به صورت غافلگیرانه ای معصومه سادات و زینب لطیفی هم برای خدافظی اونجا بودن و کلی خوراکیای خوشمزه دادن بهمون برای بین راه... همه ی ما و حتی خود فائزه، خوشحال و متعجب رفتیم سوار قطار شدیم تا بعدا داستانو برامون تعریف کرد... و بعد از گذشت چند ساعت هنوزم باورمون نمیشد که فائزه هم همراهمون اومده و باز همه باهمیم!! ^_^ _ مسافر قاچاقی یا طلبیده؟! مسئله اینست...! _چجوری انقدر بی فکرن که به خودشون اجازه میدن تو فضای بسته ی داخل واگن، بقیه رو خفه کنن از بوی گند سیگارشون ؟! _خانومه داشت خیلی جدی فک میکرد که نماز سه رکتی رو چجوری باید شکسته بخونه؟! _ ولی تو قطار نخوابید! من هر سه تا یه ساعتی که خوابیدم و بیدار شدم، سرم شدید تر از قبل درد گرفته بود! _سوز و سرماش اونجا برا ما بود، حالا که برگشتیم داره عین چی برف میاد _ گور پدرت مورفی!! که ما ۴ روز مشهد بودیم و در انتظار قرعه کشی، حالا امروز که تو قطاریم دیگه، اسم دو نفر با هرکدوم ۴ نفر همراه برای "غذای حضرت" دراومده!! _این روزا با دنبال کردن استوریای اینستا، میشه نقشه هوایی مشهدو کشید انقد که تو این چن روز همه مشهدن!! ملیکا و نفیسه و مریم"خ" هم حتی جدا جدا ولی از طرف دانشگاه اومدن مشهد و اونجا باهم میرفتیم این ور اون ور! در واقع اصلا حس نمیکردیم که اومدیم یه شهر دیگه! _من به عنوان مدیر برنامه (در نقش مادر) نرگس به عنوان مدیر مالی (در نقش پدر) و چقدرررر مدیریت کردن یه زندگی و یه خانواده کار دوشواااریه! مامان باباها واقعا چجوری میتونن؟؟ -_- _حقا که آدما رو تو سفر میشه شناخت ! چقدر تغییراتو میشه حس کرد! _انقد هی تیکه تیکه اومدم به این پست جمله اضافه کردم، با دیدن فعل ها میشه فهمید اول سفر نوشته شده یا آخرش _ و در پایان اولین سفر کاملا مجردی، خیلی خیلی تجربه ی عالی ای بود و واقعا خوش گذشت
[ چهارشنبه 10 بهمن 1397 ] [ 10:28 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] جِپَنباورم نمیشه تیم به اییین خوووبی جلوی اون ژاپن مسخررره تا این حد مفتضحااانه باختن!!!!!! اه اه اه اصن دیگه هیچ انگیزه ای نمیمونه برا آدم که المپیک بره ژاپن... آخه بیرانوندم که اون لباس آبیه شو پوشیده بود... پس چرا پنالتی رو نتونست بگیره؟! همش تقصیر اون ژاوی نامرده! با اون پیش بینیاش! هعی... وقتشه دیگه با حقیقت روبرو بشم و باختو بپذیرم ولی حالا چجوری برم درس بخونم؟ یاد جام جهانی افتادم... تا چن روز کتابو که باز میکردم، صحنه ی موقعیت های گلی که از دست رفت میومد جلوی چشمام!! نمیتونستم درس بخونم که... اگه اون توپه گل میشد... اگه اون گله آفساید نبود... اگه اون خطا هَرو پنالتی میگرفت... هشتگ نه به همزمانی فوتبال و امتحان!
[ دوشنبه 8 بهمن 1397 ] [ 09:25 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] آمار ۱همون اولین امتحان که گفتم گند زدم اما پاس میشم... نمره ش اومد ۱۴ شدم! اول فک کردم که بهبه ، دیگه دارم یه دانشجوی واقعی میشم! ولی بعد که رفتم تو گروه، دیدم همه با نمره ی ۵ و ۵.۵ افتادن کلا ۳نفر بودیم سر کلاس که داوطلبانه درسو ارائه دادیم یکیشون یه ارائه ی دیگه هم داد و ۱۰ شده اون یکی با ۶ افتاده!! اصلااااا باورم نمیشه! استاده سر امتحان رفته بالا سر بچه ها، برگه رو نگا کرده گفته پاشو دیگه پاس میشی! بعد الان به راحتی انداخته!!!! چطوووور میتونه؟؟! نامردِ عقده ای! درکش نمیکنم فقط میدونم دو نفر دیگه با نمره ۱۲ پاس شدن و من الان با این نمره ی درخشانم قراره به عنوان نمره بالای کلاس برم با استاد صحبت کنم!!! هیچ وخ فک نمیکردم به چنین روزی برسیم! جلسه اول میگف ۷ ُ ۱۰ میدمااا ... نگو اصن قرار نبوده کسی به ۷ هم برسه...! نه درس داد؛ نه یه جزوه ی درست حسابی داد برا امتحان بخونیم نه به موقع اومد سر کلاس نه حتی با وجود این همه اصرار ما، امتحان میان ترم گرفت که یه نمره پشتوانه ای داشته باشیم! میگفت به نفعتون نیس! نمیدونم چیش واقعا به نفِمون نبوده!! این همه بچه ها رو سر جبرانی گذاشتناش اذیت کرد من که تو فورجه ها درس نخوندم ولی بچه ها هر روووز آمار خوندن حالا چطور میتونه؟ چطووووور میتونههههه؟!؟! چنین آدمی اصن وجدان داره؟! نسبت به معدل بچه ها احساس مسئولیت میکنه؟! میتونه بعد از چنین کاری با آرامش بخوابه؟؟ همش دارم به این حرفش فک میکنم که میگف هیچ استادی نمیاد از چیزایی که درس نداده امتحان بگیره از دانشجوهاش!! واقعا به چنین چیزی هم اعتقاد داشت ؟! فک میکردم اعتراض زدن تاثیری داشته باشه ولی در نهایتِ خونسردی رد کرده! معدود نفراتی که پاس شدن، پایه ی ریاضیشون از رشته ی ریاضی و تجربی دبیرستان قوی تر بوده... و بچه های انسانی که شامل اکثر بچه های کلاس میشه، همه افتادن!! خیلی سخته دوباره نشستن سر این کلاس! به قول مامانم: امتحان فقط برای سنجیدن سطح علمی دانشجو نیست؛ بلکه صلاحیت اون استاد برای امتحان گرفتن و نوع تدریس و نمره دادنشو نشون میده! استادی که تقریبا همه ی بچه های کلاسش افتادن، معلومه چیکار کرده دیگه! وقتی این فاصله بین نمره های بچه ها میفته، اونی که استاد آماره خودش باید بفهمه معنیش چیه! آمار۱ پیش نیاز دوتا درسه؛ آمار۲ و روش تحقیق! و مدیرگروهمونم که این ترم عوض شد، هیچ جوره مجوز نمیده برای پیش نیاز یا هم نیاز!!!! و تعداد کسایی که آمار۱ پاس شدن حتی به اندازه ای نیست که ترم بعد کلاس آمار۲ تشکیل بشه!! ینی این روَند همین طور ادامه پیدا میکنه و همه عقب میفتن! در چنین موقعیتی واقعا چیکار میشه کرد؟! من چنین ظلمی رو تحمل نمیکنم... به قول فائزه : برنمیتابم مرتیکه درازِ بدقواره اه
[ شنبه 6 بهمن 1397 ] [ 03:00 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] امتحانا انقد که این چن روز امتحانامو پشت سرهم دارم خوب میدم ، مطمئنم به زودی قراره یه اتفاقی بیفته!!! دارم خودمو براش آماده میکنم! پریروز بالای برگه امتحانمون نوشته بود استفاده از ماشین حساب مجاز استفاده از کتاب و جزوه غیرمجاز ! با خودم فک کردم عه چه جالب! مگه امتحان ترم هم اُپن بوک میگیرن؟! تا اینکه امروز دیدم یه تعداد زیااادی از بچه های یه کلاس دیگه نشستن سر امتحان، هر کدوم یه کتاب قطور دستشون گرفتن و سخت مشغول پیدا کردن جوابان! از روی نمودار تحلیل میکردن و یه عددایی رو تو ماشین حساب میزدن و بعد با چن تا جدول مقایسه میکردن و بعدم یه متن خیییلی طولانی مینوشتن!! خلاصه که خیلی سخت به نظر میومد! ترجیح میدم امتحان اوپن بوک ندم!! از کنار یه دختره رد شدم داش میگف ینی اگه بیفتم ، میشم مث مامان بزرگا؟ به بقیه ی بچه ها نمیخورم و میرم میشینم ته کلاس؟؟ بابااااا یه ترم که دیگه این حرفا رو نداره! تِیک ایت اییییزی... امتحان امروز انقدرررر جواباش طولانی بوووود همش نگاهم به ساعت بود که وقت کم نیارم و تُن تُن مینوشتم! چون من درحالت عادی اگر وقت برای امتحان کافی باشه هم باز آخرییین نفری ام که برگمو تحویل میدم! در واقع خودم تحویل نمیدم! مراقب میاد به زور برگمو میگیره دیگه! آخه اصن دلم نمیاد امتحان هنوز وقت داشته و من پاشم برم! حتی اگه همه ی سوالا رو کامل جواب داده باشم! دقیقا برعکس فائزه که هرچی بهش میگم حالا دو دیقه دیرتر پاشی بری اتفاقی نمیفته، گوش نمیده! فقط شاید سعی کنه اولین نفر نباشه که برگشو تحویل میده! من فقط امتحان زبانا رو خیلی سریع مینویسم که اونم تا آخرین لحظه میشینم سوالای بقیه رو جواب میدم! از وقتی یادمه، رسالت من رسوندن زبان سر امتحان به بقیه ی بچه های کلاس بوده! همش فک میکنم آخه امتحانش هیچی نداشت که! اینا چرا این همه میشینن؟! که قطعا بقیه این حسو نسبت به من دارن تو تمام امتحانای دیگه ولی نمیدونم زبان به این مهمی، چرا جدی نمیگیرنش برن یاد بگیرن داشتم امتحان امروزو میگفتم وقت امتحان تموم شد و هیییشکی پانشده بود بره! بهمون نیم ساعت اضافه تر وقت دادن و من خوشحال و امیدوار نشستم با آرامش ادامه دادم جوابا انقد طولانی بود که من با اینکه خطم ریزه، هرکدوم بیشتر از یک صفحه جا میخواست و قطعا ۵تا سوال تو ۴تا صفحه جا نمیشد!! همه عم داشتن برگه اضافی میگرفتن منم دیدم دارم جا کم میارم، برگه اضافی گرفتم ببینم چه حسی داره ولی هرچقدر تلاش کردم دیگه نتونستم چیزی بنویسم دانسته هام تو همون برگه ی اول تموم شدن!! آخر امتحانم رفتم برگه هه رو تحویل دادم گفتم ببخشید این اصن مصرف نشد البته به همراه چرک نویسم! چون اگه لازم نشه به کسی تقلب برسونم، برگه چک نویسمم مصرف نمیشه یادمه شبای قبل از کنکور، رو دفترکتابام خوابم میبرد! فقط داداشم میومد مدادنوکیمو ازم دور میکرد که نره تو چشمم بعضی شبا هم از شدددت خستگی، درحالی که گوشی دستمه خوابم میبره! گاهی حین خوندن پیامای بچه ها گاهی وسط بازی تو مزرعه گاهی هم مثل دیشب با اینکه پستو کامل نوشتم اما قبل از اینکه دکمه ی ارسالو بزنم! اما اگه پاشم ببینم پتو روم نبوده و مهتابی روشن مونده و گوشیم تو شارژ نبوده، همه ی کِیف خوابم از بین میره -_-
[ پنجشنبه 4 بهمن 1397 ] [ 02:45 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] دستاورد جدیدخب! لازم شد که بیام تاریخ امروزو در کنار خاطرات دیگه م ثبت کنم چون که امشب یه دستاورد جدید داشتم! برای اولین بار جریمه شدم کنار یه خیابون معمولی همه پارک کرده بودن، یه جا خالی شد، من پارک کردم! ولی مث اینکه پارک ممنوع بوده و من اصلا حواسم نبوده؛ و 20 تومن جریمه شدم تازه وقتی رسیدم خونه دیدم عههه یه کاغذ رو شیشه س ! منم آوردم چسبوندمش رو در یخچال تا درس عبرتی بشم برای سایرین ! یک ماه از تولدمون میگذره اما هنوز دوتا بادکنک شیطون، با پررویی تمام، برا خودشون آزاد و رها میچرخن تو خونه... مقاومتشون ستودنیه! از اثرات اندیشه خوندن اینه که فهمیدم من چقد به تفکر لیبرالیسم معتقدم! امروز اولین امتحانمو گند زدم باشد که رستگار شوم... یادم نمیاد تاحالا هیچ امتحانی رو انقد بد داده باشم! حتی نمیتونستم حساب کنم چن نمره نوشتم! فقط میدونم که پاس میشم... ینی اگه پاس نشم خیلی ناراحت میشم از دستش ولی میدونم این کارو نمیکنه... هرکی رم بندازه، به من نمره رو میده! استاد زرنگگگگ... بعد امتحان سریع از گروه لفت داد آخه نه آمار درس سختیه، نه ما بچه های خنگی هستیم !! پس چرا باید سوالای امتحان انقد غیرقابل فهم باشه؟! یه استاد چجوری میتونه کلاسشو به کارای بیهوده بگذرونه به جای درس دادن، بعدم راحت قبل امتحان یه جزوه بده دست دانشجوهاش بگه خب اینو بخونید بیاید امتحان بدید ... و رسما هرچی یادگرفتنو خودشون خوندن! چطور میتونه حتی کلاس حل تمرین روز قبل امتحانم یدفه کنسل کنه با وجود اینکه بچه ها فقط به خاطر اون پاشدن از شهرشون اومدن! و چطور میتونه فرداش ساعت ۱۲ یدفه خبر بده که ساعت ۱ کلاس تشکیل میشه؟ -_- بعضی از بی مسئولیتیا و وقت نشناسی ها رو واقعا درک نمیکنم... چقدر یه آدم میتونه باشعور و فهمیده باشه که ساعت امتحانو بذاره بعدازظهر! و همچنین برعکسش برای اونی که ۸صب میکشونتت سر جلسه امتحان! ( من چرا اصن عصاب ندارم؟ بخاطر اینه که این شبا تا صب بیدارم؟!؟ ) کاش یکم برا امتحانا استرس داشته باشم! کاش یکم نمره م برام مهم باشه!! نگران خودمم :/
[ چهارشنبه 26 دی 1397 ] [ 04:54 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] قدر بدونیم این دوستیای قشنگو!ما یه گروه بزرگی داریم، به اسم "بچه های دیدار" من با همشون دوستم (البته بیشتر دوستای مریمن) اکثرشونم دوستای راهنمایی و دبیرستان بودن و تا الان باهم در ارتباط بودیم این جمع از طرف معلم دینی و قرآن راهنماییمون (خانوم معتمد) تشکیل شده و این بچه ها چندین ساله که ۴شنبه ی هرهفته میرن به خانواده ی یه شهید سر میزنن! در واقع میرن به دیدار خانواده ی شهدا و از داستان زندگیشون میپرسن و ماجرای شهادتشونو میشنون و حرفا و توصیه هایی که کردنو .... بعدشم کلی متحول میشن!! مریم یه چن باری باهاشون رفته بود اما از اون جایی که من اصن تو این فازا نیستم، هیچ وقت نشده همراهشون برم! بیچاره ها کلی هم اصرار میکردن، ولی هربارم که تصمیم گرفتم برم، یا کاری پیش اومده یا با یه کلاسی تداخل داشته! ولی تو تولدا و عروسیا و مهمونی های دیگه بودم تو جمعشون... این بار هم یه مناسبت جدید داشتیم! خودمون اسمشو گذاشتیم گودبای پارتی مجردی از طرف یکی از بچه ها ( که اتفاقا اصلنم بهش نمیخورد بخواد مث این رسم و رسومای خارجی عمل کنه!) ۵شنبه دعوت شدیم به یه کافه ای برای اینکه بعد از مدت ها همه جم شن دور هم و روز قبل از بله برونش ببینیم همدیگه رو! من چون تو گروهشون نیستم، از طریق مریم دعوتم میکنن؛ مریم هم که نه واتساپ و اینستاگرام داره، نه گروهای تلگرامشو چک میکنه، نه حتی وقتی بهش زنگ میزنی جواب میده -_- خلاصه که ما باخبر نشده بودیم تا اینکه اول هفته تو کلاس زبان من از زینب خودمون شنیدم و گفت حتما بیای هاااا 'زینب ولی' رسما دعوتتون کرده، اصن تارف نکنین! منم گفتم باشه ببینم چی میشه، آخر هفته که مریم از تهران برگشت خبر میدم؛ باز تو باشگاه زینب یادآوری کرد و گفت که زینب ولی خیلی اصرار کرده که حتما باشید و اگه نیاید واقعا ناراحت میشه؛ گفتم باشه خب میایم، دوست قدیمیه بالاخره... ۴شنبه صب که با بچه ها رفته بودیم بیرون، معصومه سادات گف فردا حتما بیاید دور هم باشیم... ما که شبش قرار بود بریم یه مهمونی خونوادگی، گفتم قبلشم یه سر میریم اونجا! وقتی که مریم اومد قم، زینب لطیفی اومد خونمون ببینتش بعد از مدت ها و یه خبری بهش بده و یه چیزی قرض بگیره... من که خونه نبودم ولی فهمیدم اون زینبم باز مریمو دعوت کرده که فردا حتما باشید تو جمعمون... گفتم من که امروز ترم ۳ دانشگام رسما تموم شد، اینم بهونه ای میشه برای جشن گرفتن! ۵شنبه بعدازظهر شد؛ قرار بود یا ما بریم دنبال زینب، یا زینب بیاد دنبال ما... بابای زینب ماشینو برده بود، ماشین ماعم تعمیرگاه بود تصمیم گرفتیم با اسنپ باهم بریم؛ قرار بود ۴ حرکت کنیم، ولی با تاخیر ما، بالاخره ماشین از تعمیرگاه برگشت و ۴ونیم رفتیم دنبال زینب گفتیم زشته که دست خالی بریم، حداقل یه دسته گل بگیریم برا زینب ولی! زینب گف نه نمیخواد امروز، هممون کادو هامونو برای جشن عقدش باهم میدیم؛ مریم پرسید عقدشون کیه؟ زینب گف نمیدونیم که! فردا تو بله برون مشخص میشه... تو راه مریم زنگ زد به زینب لطیفی، فهمیدیم اونا هم هنوز نرسیدن و فقط ما نیستیم که دیر کردیم! مریم میگف من روم نمیشه بیام تو جمع این بچه های خونه شهید! هیچ وقت نیستیم ولی بازم برای جشناشون دعوتمون میکنن؛ زینب میگف خب منم نیستم... ولی ببین با خوشحالی میرم! وقتی رسیدیم، زینب زنگ زد به یکی دیگه از بچه ها و آدرس دقیق دقیقو پرسید و گف که ما داریم پارک میکنیم، میایم الان... مریم جلوتر میرف زینب گف عزیزم صب کن باهم بریم دیگه! باهم رفتیم تا دم در شیشه ای کافه من یه لحظه سرک کشیدم دیدم اوووو همه ی بچه ها هستن! چقدم تعدادشون زیاده! فقط نمیفهمیدم معصومه سادات چرا داره فیلم میگیره؟! زینب درو برامون باز کرد و یدفه... "تولدتون مبااااارک" دست و جیغ و سروصداااا مریم که یهو از خنده منفجر شد و رف اون ور... من همین جوری وایساده بودم با یه لبخندی که هرلحظه کشیده تر میشد و چشمای گرد شده از تعجب نگاه میکردم به چهره ی تک تک بچه هایی که همشون داشتن با یه ذوقی به ما نگاه میکردن و منتظر بودن ما بریم تو دونه دونه بغلشون کردیم و کلی تشکر کردیم؛ انقدررر شدت هیجان اون فضا بالا بود که من طبق معمول اشک... اشک.... مریم هم خنده و گریه ش با اشکاش قاطی شده بود! در دقیقه ی اول ورودمون خیلی برام جالب بود همه ی اون دوستای دور و نزدیکو کنار هم می دیدم دقیقه دوم خیلی عجیب بود که دیدم تولد ما رو یادشون بوده و تصمیم گرفتن که تو لحظه ی ملحق شدن ما به جمعشون اینجوری تبریک بگن! در دقیقه ی سوم دیدم که دوتا کیک کوچولوی ناز و چن تا کادو رو میزه! فهمیدم مث اینکه قضیه جدی تر از یه تبریک هیجان انگیزه! و چن دیقه بعدش تاااازه فهمیدم که اصن اساس این دورهمی امروز، تولد ما بوده!!! ینی هیچ عروسی ای درکار نیست و زینب ولی بیچاره فقط طعمه ای بوده برای کشوندن هر دوتای ما به اونجا و اصن دعوت کننده ی اصلی، خود زینب بوده !!! جل الخالق! چه کارایی میکنن مردم! اییین همه نقشه کشیدن برای سوپرایز کردن دوتا مشنگ به معنای واقعی کلمه که با این همه دعوت و اصرار برای اومدن هیچ شکی نکردیم و البته هیچ توقعی هم نداشتیم! چقدم عذاب وجدان داشتن و شرمنده بودن که دروغ گفتن! زینب زارعی رو تو راه باهامون فرستادن که بتونن باهم هماهنگ باشن... زینب لطیفی اومده حضوری ما رو دعوت کنه چون احتمال میداده ما یه وخ نیایم! و زینب ولی آروم و خجالتی بهونه ای شده که میدونستن ما به خاطرش میایم حتما! اصلا فکرشم نمیکردم که تولد ما هنوز ادامه دار باشه و این بچه هایی که ما اکثرا نیستیم تو جمعشون، انقدر مهربون باشن و انقدرررر به یاد ما باشن که بخوان زحمت هماهنگیا و کیک و کادوهای تولدو بکشن! عاشق اون شمعای عجیبی شدیم که آتیشش همرنگ شمعش میشد! شمع بنفش رو کیک من همرنگ اتاقم، شمع قرمز رو کیک مریم همرنگ اتاقش؛ چقدر دوستای باذوقی داریم ! شلوغ کاریای تولد ما که تموم شد، یدفه کافه منه یه کیک دیگه آورد گذاشت جلوی ریحانه سادات و یکی از بچه ها یه باکس گل و کادوی دیگه تقدیم کرد بهش! شد یه سورپرایز تولد دیگه، البته ۳روز قبل از تولدش... ولی اون کاملا توقشو داشت :/ و چقد خوب شد که ما با تاخیر رسیده بودیم! چون قبلش زینب لطیفی و مطهره و عارفه منتظر تکمیل شدن باکس گل ریحانه سادات بودن تو گل فروشی! جای فاطمه مون (که همین دو هفته پیش مامان شده) و فائزه و نرگس و کیانا هم خیلی خالی بود من آرزو کردم خدا همیشه این جمع قشنگو کنار هم نگه داره و مریم آرزو کرد خدا شعور مجددی عطا کنه که قدر این دوستامونو بیشتر بدونیم! _ اینم از تولد ۶ دی مون! اینکه انقد با جزئیات تعریف کردم، چیزاییه که بعدا تازه یادم اومده وگرنه همون لحظه ی وقوعشون اصلا توجه نکرده بودم!
[ جمعه 7 دی 1397 ] [ 01:56 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] ?Where is my mindیه روزایی مث امروز وقتی ناهار سلف دانشگاه به درد نمیخوره ( مثلا دوتا گزینه هاش قورمه سبزی و کباب مزخرفشه) غذا رزرو نمیکنیم و طبق قرار نانوشته ای، با چن تا از بچه های کلاس میریم بیرون ، خودمونو تحویل میگیریم مثلا از دوهفته پیش معلوم بود که دوشنبه ناهار نداریم و قراره بریم بیرون! روزای عادی وقتی برای ناهار دانشگاهیم، مث یه دانشجوی گرسنه ی خسته، ساعت ۱۱ونیم میریم ناهارمونو میخوریم! ولی امروز قرار بود بعد از امتحان بریم و امتحان هم ۱۱ تموم شد!! و از اون جایی که هیچ رستورانی خارج از دانشگاه ساعت ۱۱ ناهار نمیده :/ قرار شد بریم کافه، پَست فود بخوریم... سوار ماشین شدیم و یه مقصد تعیین کردیم و رفتیم؛ یکی دیگه از بچه ها هم که بیرون بود، قرار شد خودشو برسونه! رسیدیم ، پیاده شدیم در ماشین قفل نمیشد -_- بچه ها رفتن تو من موندم یکم با درهای ماشین کلنجار رفتم تا قفل بشه وقتی رفتم تو، بچه ها جا پیدا کرده بودن و داشتن دوتا میزو به هم میچسبوندن تا بزرگتر بشه و به تعداد خودمون صندلی بچینن دورش یه کیک و یه جعبه کادو هم روی میز بود! گفتم بچه ها خب بریم یه میز دیگه، اینجا ملت میخوان تولد بگیرن! تا این حرفو زدم، یدفه ساکت شدم تا چن دیقه فقط همینجوری ساکت مونده بودمو دوستامو نگاه کردم! بعد شروع کردم به خندیدن که چجوری میتونم انقدررررر گیج باشم! اصن حواسم نبود ممکنه برای من باشه! تو این دو سه روز ، صد تا پیام تبریک جواب دادم ولی نمیدونم چرا انقد یادم میره که تولدمه چون توقع نداشتم همکلاسیام چنین برنامه ای داشته باشن، خییییلی غافلگیر شدم مرسی بچه ها مرسی که برام یه خاطره ی قشنگ دیگه از تولد ۲۰ سالگیم ساختین مرسی که انقد خوب سلیقه مو میشناسید مرسی بابت کادوی گوگولی دوسداشتنی تون مرسی بابت اون شمع بادکنکی "بنفش" مرسی مهشاد که انقد حرفه ای جدا از ما و زودتر رفتی تا فضا رو برای رسیدن ما آماده کنی!! میگفتن ما از دیروز انقد سوتی دادیم، فک کردیم تو فهمیدی دیگه! کی؟ من؟؟؟ تو بگو یک صدم درصد هنوز دوست باهوشتونو نشناختین! فقط الان که دارم فک میکنم تنها چیزی که یادم میاد اینه که تو راه رسیدن به کافه، عطیه گف مینا آرومتر برو! گفتم باشه همین! حال میکنید یکیو دارید که انقد راحت سوپرایز میشه هااا وقتی بهم میگن آرزو کن، واقعا هیچ آرزویی ندارم! فقط دیروز یه آرزوی کوچولو کردم که کمتر از چن دیقه بعد، برآورده شد
[ سه شنبه 27 آذر 1397 ] [ 12:53 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] 23 آذر پر خاطره مون
از اول آذر یه گروه زدم اسمشو گذاشتم تولد دوتاشون
شرو کردیم سر اینکه چجوری راضی شون کنیم دور هم جمع شیم و بعد کلی نتیجه گیری رسیدیم به اینکه سر بهانه کوکی و کیک شب یلدا راضی شون کنیم بیان خونه کیانا و باید حتما آخر هفته میبود که مریم باشه تا تولد دوتاشون بشه هفته اول من عروسی تهران بودم ، هفته دوم کیانا کار داشت، هفته سوم من کارگاه داشتم تو تهران؛ تا رسید به همین جمعه بیست و سه آذر که قرار شد اگه جمعه هم نشد با کیک و بادکنک بریم دانشگاه قم دنبالش چهارشنبه بلاخره روز موعود رسید ولی هممون کلی کار داشتیم کیانا تا 5 و نیم تو بیمارستان کلاس داشت، من تا 4 بیرون خونه کار داشتم . ساعت 6 اومدم برم خونه کیانا که پیام داد کره و ظرف زیر کیک بخر مامانمو راضی کردم ببرتم که یهوویی تعمیرکار زنگ در خونه رو زد پنج دیقه بعدش دوستاش اومدن ساعت هی داشت شب تر میشد و ما هنوز وسایل اولیه رو نخریده بودیم خلاصه که من و مامانمو دوستای مامانم تو خیابون هی مغازه به مغازه دنبال ظرف زیر کیک بودیم آخرم اون اندازه ای که میخاستیم پیدا نشد و بلاخره ساعت 7 رسیدم خونه کیانا و اتمام حجت کردم که یا شب برنمیگردم خونه یا ساعت دو ،سه برمیگردم چون کارا زیاده . رسیدم خونه کیانا ، منتظر شدیم زینب بیاد و دوباره رفتیم تو خیابون دنبال ظرف زیر کیک بعداز کلی گشتن و پیدا نکردن، سه تا آدم خسته عصبی که باهمم یذره دعواشون شده بود اومدیم بریم خونه زینب اینارو بگردیم ببینیم دارن یا نه که دیدیم بعله فلکه جهادو بستن باید دور برگردونو دور میزدیم داشتیم با سرعت میومدیم که یه ماشین احمق یدفعه تغییر جهت داد از مسیر یه صحنه اسلوموشن که من فقط دارم به چرخ های ماشین کناری که داره میاد تو در راننده نگاه میکنم جیغ بنفش کشیدن کیانا و بوق زن دنش و گاز دادنش که رد شه از این تصادف تا حالا خودمونو انقد ترسیده ندیده بودم ! زدیم کنار چون کیانا حالش بد شد و چون خیلی داشت وقتمون میرف زینب سریع نشست پشت فرمون کل باجکو هم گشتیم و نبود هنوز کارو شروع نکرده به درجه هایی از شیدایی رسیده بودیم رفتیم اب هویج و شیر موز زدیم .و بیخیال همچی مینا بچم کلی جات خالی بود جلو ابمیوه فروشی گفتم حالا فکر کنید مینا یدفعه با ماشینش بیاد کنارمون پارک کنه شب قشنگمون کامل تر شه یهوویی یاد کیک تولد مهراد و ظرف زیرش افتادم زنگ زدیم به نرگس و با خاله منصوره هماهنگ کردیم و قرار شد دایی نرگس بره ظرف از خاله منصوره بگیره ببره خونه نرگس بعد ما بریم بگیریم (از دوستای مامانم و مامانم ، دایی نرگس، خاله منصوره، بابام و مامان کیانا همین جا تقدیر و تشکر میکنم که بسیج شده بودن ) رفتیم خونه کیانا و من از سرما مردم خمیر خوش مزه بیسکوییت هامونو درست کردیم باید یه ساعت تو یخچال میموند تصمیم گرفتیم با تخم مرغ های مونده املت بزنیم زینب رفت گوجه و نون تازه خرید و برگشت، ده شب بود دیگه پرانتز باز مینا فوز دلت یه املتی شد فقط اقاعه گوجه ها رو بهمون انداخته بود املتمون بی رنگ شده بود و زشت پرانتز بسته بیسکویت خوشمزه ها رو گذاشتیم تو فر که نرگس زنگ زد بیاید ببرید ظرفو با زینب پریدیم تو ماشین رفتیم گرفتیم اومدیم تو خیابون حائری دوتا ماشین باهم لج کرده بودن دقیقن وقتی داشتی میرسیدیم نزدیکشون که از وسطشون رد شیمکج شدن سمت ما و عین این فیلم ها که یه ماشین کوچولو رو از اندک جای ممکن با سرعت رد میکنن رد شدیم و تا سالم رسیدیم خونه صدقه گذاشتیم که خدا سومی رو بخیر کنه کیک گشنگ و جذابمون ساعت یک شب در مراحل پایانیش بودیم ک خامه کم اومد شب جذابمونو جذاب تر کرد اومدیم بزاریمش تو یخچال کیانا، جا نمیشدگفتم بزاریم تو حیاط سرد بمونه گفتیم گربه خرابش میکنه زنگ زدم بابام اومد دنبالم ، کیکو بردیم خونمون تو یخچال ما هم جا نشد؛ دیگه بابام کلی تنظیمش کرد یه جای خنک که خراب نشه و رفت خابید بچم ساعت دو شب یهوویی نرگس پیام داد: تو یخچال ما جا میشه بابای مهربونم گفت خب اگه مطمعنی اونجا جا میشه، دوباره لباسامو میپوشم که بریم ساعت دو و نیم تو خیابونا میچرخیدیم با ی کیک جذاب بی مکان تحویل نرگس دادم و گفتم که کیانا صبح زود زووود خامه میخره میاره تکمیلش کنیم فرداش شد کیانا و زینب تازه ساعت یه ربع به 12 از خواب پریدن و بدو بدو رفتن خونه نرگس کیکو تکمیل کردن که یدفعه مینا قهرمانی با دلخوری زنگ زد به من که چرا ب من نگفتید! کلی توضیح دادم که آخه اصن جمعمون متفاوت بود و اینا و خلاصه قرار شد که بیاد خونه ی ما، باهم بریم گفتم حالا الان مینا شک میکنه ک دو روز قبل تولدش داریم میریم خونشون یه ادم اضافه هم ببریم نمیدونستم دوستم اصن تو این باغ ها نیست پیام دادم براش بهانه ساختم و من و مینا و نرگس رفتیم خونشون یه ساعت بعد وقتی مینا مثه افسرده های بد بخت عصبی از تاخیر زیاد کیانا اینا رو تختش افتاده بود داشت گوشیشو چک میکرد کیانا و زینب اومدن حتی چون من فک میکردم مینا کلی منتظر سورپرایزه گفتم کیکو بزارید تو ماشین بمونه، نیارید تو که همه تصوراتش خراب شه ولی بازم نمیدونسیم که مینا اصن تو این باغا نیس پرانتز باز عاخه ما بچه هایی که انقد همش همه رو سورپرایز میکنیم چرادو روز قبل تولد با اون همه سوتی دادن بازم منتظرش نبودی پرانتز بسته چن دیقه بعد اومدنشون، به بهانه کاغذ روغنی من رفتم از تو ماشین کیانا کیکو بیارم زینب دنبالم اومد دو ثانیه بعد کیانا هم اومد تو کوچه دیگه بخدا این حجم از مشکوکی و ضایه بازی مون شک کردن داشت من زودتر برگشتم بالا گفتم عِ کیانا ماشینش خراب شده قفل نمیشه... میان بالا حالا بازم باور کرد تازه کلی غصه خورد گف ماشین ما هم همین طور نگم که حتی بعد تولد گرفتن واینا اخر شب همچنان به کیانا میگف قفل درت چیشد کلی مریمو صدا زدیم که اونم تو سالن باشه وقتی کیکو میاریم تو و کیانا اومد تو مینا و مریم طبیعتن ذوق زده شدن و بعد کلی تولد بازی و عکس و اینا و کادو های خفن شونو بشون دادیم مینا بچمم که وقتی خیلی میخنده ذوق میکنه اشکش درمیاد هودی رو که باز کرد دید جوری اشک میریخت انگار باباش بعد 7 سال از جنگ برگشته تولد پرماجرات مبارک مینای من تکرار بدیهات نمیکنم که خودت خیلی خوب میدونی این حجم از علاقمو به خودت ساعت 4 صبح بیست و هفت آذر من برای حفظ شرافتم از خواب پریدم و دارم پست تولد مینویسم [ یکشنبه 25 آذر 1397 ] [ 12:26 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] در جوار دوستاندرس خوندن برای امتحانو ول کردم تا بیام خاطره ی قشنگ دیروزو بنویسم قضیه از اونجایی شرو شد که حدود یک ماه پیش کیانا گف بچه ها بیاید جم شیم دور هم، یکم چیز میز برای یلدا درست کنیم! فائزه گف اووووو کو تا یلدا! هنوز این همه وقت مونده؛ ولی منم گفتم کلی ایده تو ذهنمه که میخوام برا شب یلدا درست کنم، بیاید یکم تمرین کنیم... خلاصه قرار شد آخر هفته که همه سرشون خلوت تره و تایم کلاسامون باهم تداخل نداره و مریم و معصومه سادات قمن، بریم خونه ی کیانا اینا :) آخر هفته که شد، کیانا گف ببخشید من سرم خیلی شلوغه بندازیم هفته ی بعد گفتیم باشه؛ هفته ی بعدش شد باز کیانا برنامش جور نشد! گفتیم اوکی وقت زیاد داریم هنوز؛ آخر هفته ی بعدش فائزه برای کلاساش و جشنواره رفته بود تهران، باز کنسل شد! گفتم کیانااا میخواید اصن بیاید خونه ی ما؟! گف آره دیگه قرار شد جمعه ۲۳ آذر، دقیقا یه هفته قبل از یلدا بچه ها بیان باهم بیسکوییت کَره ای درست کنیم! گفتن چه ساعتی بیایم؟ گفتم برای من که فرقی نداره یکی گف صب، یکی گف بعدازظهر گفتم پس من ناهار درست میکنم گفتن نه ما ناهار میخوریم، ساعت یک میایم منم کارامو کردم و منتظر بودم که برسن فائزه قبل اومدن پیام داد که یه مهمون دیگه عم داره با خودش میاره " اون یکی مینا" نذری آورده براشون و وقتی فهمیده دارن میان خونه ی ما گفته منم میام گفتم اوکی مشکلی نیس... مینا عم از خودمونه ساعت نزدیکای دو بود که فائزه و نرگس و مینا رسیدن نشستیم کلی حرف زدیم و بعد از یه ساعت فهمیدم که اینا ناهار نخوردن -_- حالا شانس آوردن که برای عصرونه سالاد اولویه درست کرده بودم ناهار خوردن و ساعت ۳ونیم شد ولی کیانا و زینب هنوز نیومده بودن، گوشیاشونم جواب نمیدادن! منم عصابم خورد شده بود که چرا اینا نمیان ... شب شد هنوز هیچ کاری نکردیم! تا اینکه بالاخره تشیف آوردن دیگه حوصلم سر رفته بود واقعا...! همه ی وسایلای مورد نیازو چیده بودم، ولی برای شروع، کاغذ روغنی لازم داشتیم! کیانا گف من آوردم، پایین تو ماشینه گفتم منم دارم، الان میگردم پیداش میکنم فائزه گف کیانا میره میاره دیگه... گفتم بابا چه کاریه ... هست همین بالا! گفت آخه مال اون خیلی بزرگه! گفتم باشه ( منِ ساده رو بگو نمیفهمیدم برا چی انقد داره اصرار میکنه) کیانا رف پایین و وقتی اومد بالا.... یه کیک خوشگل گنده تو دستش بود :| زینبم پشت سرش، با دوتا کادو :| یه نگا کردم به اون طرف، دیدم مریمم مث من با تعجب وایساده داره نگا میکنه فائزه و نرگس و مینا هم دارن فیلم میگیرن :| هنگ کرده بودم قشنگ! اشک تو چشام جم شده بود؛ اونا برای خودشون سروصدا میکردن و تولدت مبارک میخوندن ولی من تو یه دنیای دیگه ای بودم! صداها رو مبهم میشنیدم! حتی دست و پام دیگه در اختیار خودم نبود! ناباورانه نگاه میکردم و اولین حسی که داشتم این بود که گول خوردم ( آخه از قبل گفته بودم برای تولدم منو سورپرایز نکنید! اوناعم گفته بودن باشه ) دونه دونه بغلشون کردم ولی نمیدونستم چجوری باید تشکر کنم از اینکه انقد به فکرم بودن! که انقد وقت گذاشتن برای من! که این کیک خوشگلو آماده کردن ( من واقعا میفهمیدم چقد کار سختی بوده! مخصوصا درست کردن یه کیک به این سبک جدید برای اولین بار!) نمیدونستم چجوری احساس اون لحظمو بیان کنم که چقد خوشحالم از داشتنشون کنارم! چجوری بگم دوسشون دارم و قدرشونو میدونم که عُمقش معلوم باشه!! مامانم میگه وقتی انقد دیر کردن که دیگه باید میفهمیدی خبریه ولی من واقعا توقعشو نداشتم! فقط چن روزی بود که بچه ها کمتر تو گروه حرف میزدن؛ شاید برای اینکه احتمال سوتی دادنشون کمتر بشه ولی دلیل اصلیش این بود که خودشون یه گروه جداگانه برای هماهنگیاشون داشتن از روز قبلش کلی استوری گذاشته بودن از تدارکات و منو هاید کرده بودن حتی دخترعمومم هاید کرده بودن چون میدونستن من رفتم پیشش برای درست کردن کاپ کیک و ژله و کوکی و کیک و تزئیناتش برای جشن شب چله ایش!! بعد از همه ی عکس گرفتنا و سروکله زدن با شمعایی که روشن نمیشدن، فهمیدم که کیانا و زینب بیچاره هم ناهار نخوردن بعدشم زندایی سارا و دخترخاله جونم اومدن و بچه ها رو با همون حجم از خستگی مجبورشون کردم که تا شب بمونن پیشم، بیسکوییت هندونه ای درست کنیم! انقدرررر دورهم خندیدیم که به مرز شیدایی رسیدیم! کیک جدیدمونو به سبک جدیدی خوردیم نمیگم که چقد چرک کاری کردیم! ولی الان دو مشت شکلات از انواع مختلف دارم که حس میکنم دیروز رفته بودم برای تریک اُر تریتینگ هالوین! یه کادوی گوگولی گرفتم و کلی ذوق کردم که میدونستین چقد هودی دوس دارم و چقد از اسکلت خوشم میاد باز انقد من در طول روز پله ها رو بالا و پایین رفتم و وسایل و ظرف آوردم و یادم رفت گاهی بشینم و استراحت کنم، آخر شب از بدن درد، کمرم نه خم میشد نه صاف!! پاهامم میخواستم با تبر قطع کنم بندازم دور -_- ولی همش به این فک میکردم که واقعا ارزششو داشت و تولد ۲۰ سالگیم شد یکی از خاطره انگیز ترین روزای عمرم و در آخر واقعا خداروشکر که دوستایی مث شما دارم تا روزی که شما ها رو کنارم دارم، خوشبخت ترین دختر روی زمینم
[ شنبه 24 آذر 1397 ] [ 10:28 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] سِرا
با دختر تازه وارد کلاس زبانمون که فرام سوئدن بود دوس شدم؛
اسمش ساراس، ۱۴ سالشه مامان و باباش عربن ازین عراقیا بودن که زمان صدام فرار کردن به کشورای دیگه! سارا فقط عربیک بلده و سوئیدیش و داره مث ما اینگیلیش یاد میگیره خودش که میگه فارسی هم میفهمه، فقط نمیتونه صحبت کنه! هرچی معلم کلاس زبانمون میگه پرژن، هی سارا میگه پرسییَن مامانش مدرسه ابتداییشو تو ایران گذرونده ، برا همین پرسین بلده ^_^ میگفت هر وقت بیرون از خونه م و نمیفهمم بقیه چی دارن میگن، زنگ میزنم مامانم برام ترجمه میکنه! استادمون داشت چن تا جمله ی فرانسوی یادمون میداد؛ سارا گفت اتفاقا منم یکم فرانسوی بلدم! باهم مکالمه کردن و ما کف کردیم!!! ولی من خودم وقتی رفتم فرانسوی یاد بگیرم، نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و بیخیالش شدم... پرسیدم سوئدیا کجایی حرف میزنن؟ گف سوئدی! معلممون گف فک کنم شبیه آلمانی باشه... گفت نههه شبیه نروژی و دانمارکی و فنلاندیه! گفتم یاااخداااا زبون اینا چه شکلیه دیگه؟ فقط نروژی رو از آهنگای الکساندر ریباک شنیدم! خلاصه یکم برامون سوئدی حرف زد، خودشو معرفی کرد، ولی ما حتی نفهمیدیم کجاش گفت اسمش ساراعه در این حد مبهم و عجیب غریب!! سارا یه دختر ریزنقشه با یه چهره ی ظریف و یه عینک گرد بزرگ که استایلشو خیلی بامزه تر میکنه! روسریشو جوری میبنده که تو نگاه اول حدس میزنی رگ عربی داره! حتی اینگیلیسی رو با یه لهجه ی خاص و یه صدای محکم و رسا صحبت میکنه که دیگه مطمئن میشی قطعا عربه! یه بار گفت : حیجاااب... از اون "ح" ای که از اعماق وجودش تلفظ کرد دیوارای کلاس به لرزه دراومد من حتی نمیتونم اداشو درارم D: پرسیدیم شیعه ای یا سنی؟ گف شیعااااا ای کاش آدما انقد در قید و بند دین و اعتقاداتشون نبودن که مجبور بشن مهاجرت کنن به جایی که به شدت رفاهشونو تحت تاثیر قرار بده یه داداش ۱۰ ساله داره که اونم تو همین آموزشگاه ما میاد کلاس و خییییلی ناراحته از اینکه اومدن ایران! و یه خواهر کوچیکتر که اطلاعاتی ازش ندارم! ولی خود سارا نظر خاصی نسبت به ایران اومدنشون نداره! من میگم فعلا داغه نمیفهمه کجا اومده میگه خب من سوئد به دنیا اومدم و بزرگ شدم... شاید اونجا راحت تر بودم ولی به خاطر دینمون اذیتمون میکردن! برای همین ما اومدیم ایران که اکثرا مسلمونن و تو شهر قم که خیلیا مث ما چادرین! ما :| پرسیدیم ینی چی اذیتتون میکردن؟ گفت معلم ما مرد بود؛ دوستم که سوال میپرسید باحوصله و کامل جوابشو میداد اما جواب منو نمیداد... میگفت برو از بقیه بپرس! بابا سوئدیا که خیلی بافرهنگن! انصافا از اونا دیگه توقع نداشتیم... با اطمینان پرسیدیم مدرسه بین الملل میری دیگه؟ آخه فارسی برات سخته گفت نه:/ چرا باید اینترنشنال اسکول برم؟ ما اومدیم اینجا بمونیم... پس ترجیح میدم مدرسه عادی برم! بعد حالا کجا؟؟؟؟ یه مدرسه ی داااااغووون -_- ینی من افتضاح تر از اونجا نمیشناسم! بچه ی بیچاره چقد تصوراتش نسبت به مدرسه های ایران خراب میشه! میگفت یکی از بچه های کلاسمون عربی بلده؛ هرچی رو نفهمیدم میتونه برام ترجمه کنه! باید میرفت پایه هشتم؛ ولی بهش گفتن تو باید فارسی هفتمو بگذرونی، برا همین فرستادنش یه پایه پایین تر!! آخه از کتاب ادبیات مدرسه مگه چقد میشه فارسی یاد گرفت؟ -_- ازش پرسیدیم روز اول مدرسه چطور بود؟ با تعجب پرسید: راسته که میگن نباید تو مدرسه لاک بزنیم؟ خندیدیم گفتیم آره راسته واقعا میگفت آخه انگار میگن ناخونامونم باید کوتاه باشه وقتی میریم مدرسه! یکی از بچه ها گفت آره چک میکنن! اول هر هفته باید صف بکشید ناخوناتونو نشون بدید -_- هی میگفت وااای؟ و ما هیچ چیزی برای گفتن نداشتیم! یدفه بلند داد زد چرااااا؟ خنده مون گرفته بود گفتیم بابا میفهمیم چی میگی! ولی سوال خودمونم هس... جوابی نداریم براش! میگن این جزو انضباطه با چشمای گرد شده از تعجب فقط یه لبخند کجی رو صورتش نقش بست و گف: درست برعکس سوئد... ما تو کلاس زبان، دائم داریم درباره ی کشورای دیگه صحبت میکنیم؛ حتی کتابمون پر از مکالمه بین افرادیه که هر کدوم متولد یه کشورن و یه جای دیگه بزرگ شدن و دارن از آداب و رسوم و فرهنگ های مختلف صحبت میکنن همیشه آخر این نوع بحثا به این نتیجه می رسیم که همه ی خارجیا مثلا اونجورین و فقط ایرانیان که اینجورین! مثلا فقط ایرانیان که انقد به خودشون ور میرن و هزار جور عمل زیبایی میکنن و ... حالا تو این دو هفته ای که سارا اومده، هرچی میگیم، میگه سوئدیا هم همین شکلین... نتیجه اخلاقی؟
[ پنجشنبه 22 آذر 1397 ] [ 12:57 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : عزت نفس
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ سه شنبه 20 آذر 1397 ] [ 11:42 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : درباره ی خودم
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 16 آذر 1397 ] [ 11:44 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : کاش آدم باشم -_-
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ یکشنبه 11 آذر 1397 ] [ 06:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] عَدَل بَدَل D:دختره از سوئد پاشده اومده قم!!!! فارسی هم بلد نیس بعد با ما میاد کلاس زبان! کاش میتونستم درکت کنم :/ به کجا میخوای برسی دوست عزیز؟ ما دیگه ته ته آرزوهامون سوئده تو چرا برعکسی؟! تا آخر کلاس داشتم عین خارجی ندیده ها نگاش میکردم ولی میدونم چه حس باحالیه یه زبانی بلد باشی که کسی بلد نیس! چن تا امتحان میان ترم دادیم، چن تای دیگه هم در راهه... چقد این ترم دانشگاه زود گذشت! دم اون استادایی که میذارن بچه ها راحت تقلبشونو بکنن گررررم دم اون دانشجوهایی که قبل امتحان به همکلاسیاشون درسو یاد میدن گرم تررر رفتم پمپ بنزین؛ آقاهه گف: چن تا بنزین بزنم؟ گفتم: پنجاه تا پرسید: چن جاه تا؟؟؟ خیلی بیمزه س ولی هربار یادش میفتم خندم میگیره یک ساعت نشستم پشت یه پراید مدل ۸۵ با یه کلاج سفت که نه فرمونش هیدرولیک بود، نه ترمزش ای بی اس؛ پدرم دراومد -_- کم بدبختی داشتم از دست این دندون درد؛ الان هم پای چپم فلجه هم دوتا دستام! آدم انقد بی جنبه و انعطاف ناپذیر ؟!؟ مثلا ازدواج نتیجه ی امام خمینی چه ربطی به من داره ؟! چه تاثیری تو زندگی من داره ؟! که هم انقد از خبرش شوکه شدم و هم ذهنم درگیرشه -_- باتشکر از دوست خبرنگارمون که همیشه خبر دست اول داره!
[ پنجشنبه 8 آذر 1397 ] [ 11:56 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] !!
پنل مدیریت پر شده از پست های نصف و نیمه نوشته شدم که وسطش میگم چقد دارم چرت و پرت مینویسمو ولش میکنم
کلی چرک نویس که ریز ریز از خاطره ها میگه حالم خوب نیس این روزا هیچکی حالش خوب نیس من از اندازه ظرفیتم دارم بیشتر تحمل میکنم اینکه ی شب یدفعه سر ریز میشه تو چشام ! من حتی از خدا فراموشی هم نمیخوام فقط دلم میخواد حافظم انقد قوی نباشه انقد یادم نیاد تصویر به تصویر خاطره هامو انقد یادم نیاد تاریخ هارو ساعت هاشو یادم نیاد دوسال پیش همچین شبی تا صبح بارون میومده یادم نیاد صبح که بیدار شدیم دونه هاش برف شده بودن یادم نیاد صبحش دیر رسیدم سر کلاس شیمی خانوم یامولا و چون من بودم گذاشت برم بشینم رو صندلی یادم نیاد بدو بدو بعد مدرسه رفتم خونه لباس پوشیدم و رفتیم فینال هندبال دیدیم و بعدش اولین برف سال و... نمیدونم یادش هس یا نه و نمیدونم مریم هم یادش هس یا نه ولی من یادمه و داره بد میگذره این شبام ، [ پنجشنبه 1 آذر 1397 ] [ 11:44 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : تقصیر من نیست :(
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 1 آذر 1397 ] [ 03:23 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |