یکسال گذشت!
[ سه شنبه 29 آبان 1397 ] [ 06:20 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
یکسال گذشت!خیلی دلم میخواد انقد بهش فک نکنم؛ ولی با هر چیز کوچیکی یادش میفتم... واقعا یکسال گذشت... یکسال از روز فوت خانوم جندقیان و تولد پسر خانوم بیان! خدا انقد قشنگ و واضح داره نشونم میده رفت و آمد آدماشو... ولی من کی میتونم درک کنم که هممون مسافریم تو این دنیا؟ کی قراره کنار بیام با این موضوع؟؟ بیچاره اونی که بیشتر بمونه... روحت شاد خانوم جندقیان عزیز هشتگیکفرصت هشتگیکزندگی هشتگمنِترسو
[ سه شنبه 29 آبان 1397 ] [ 06:20 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : خیلی پرایوته
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 26 آبان 1397 ] [ 06:43 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : احساسات زیادی!
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 26 آبان 1397 ] [ 03:18 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] بی ربط نوشتاز اون روز خنثی ها که میشینی زیر بارون تو ایستگاه اتوبوس عقربه های ساعت هی دور میزنن دور سرت *تجربه جدید *آهنگ های جدید *زندگی جدید پی نوشت!!!!! آدم هایی که جرئت ندارن تموم کنن درگیری ها شونو
محکوم به عذابن [ سه شنبه 22 آبان 1397 ] [ 01:23 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] سشنبه شلوغسشنبه یه روز شلوغ بود این روزای شلوغمو خیلی دوس دارم که همش باید تو رفت و امد باشم و حس مفید بودن کنم صبح ساعت یه رب به هشت از خواب بیدار شدمو صبونه نخورده خودمو رسوندم دانشکده کلاس بیوشیمی همین طوری که داشتم وسط کلاس ادامه داستانمو مینوشتم و استاد هم فک میکردم دارم تند تند جزوه مینویسم و بهم نگاه تحسین آمیز میکرد موبایلم زنگ خورد که مربی رانندگیم بود گف 9 بیا آموزشگاه کلاسو ساعتشو برات درست کردم . پرانتز باز : استاد بیوشیمی یه ادم خودخواه که فک میکنه ریس دانشجوهاس و به شدت بداخلاقه ولی خودش فک میکنه خیلی با دانشجوهاش صمیمی عه و از 8 که کلاس شروع میشه تا خود پنج دقیقه به ده هممون رو تو کلاس بدون انتراک نگه میداره پرانتز بسته . حالا من ساعت پنج دیقه به نه با کلی نا امیدی به استادم گفتم ببخشید من ی مشکل شخصی برام پیش اومده میتونم 9 و پنج دیقه برم ؟ و در کمال تعجب گف بله بفرمایید حتما :)) فک کنم خوشش اومده از جزوه نوشتنم و اینهمه دقت و علاقم ب مطالب کلاسش :)) خلاصه ک 9 تا 11. آموزشگاه بودم که بسی از خودم راضی ام برای پارک دوبل های قشنگم و البته همس ب خودم غر میزنم ک چرا تو تابسون نیومدم کلاساشو . بعد اموزشگاه دوباره باید سریع اسنپ میگرفتم میرفتم تا دانشکده پرستاری نمایشگاه معرفی کانون ها رو گذاشته دانشگاهمون و کانون ادبی ارغوانمون غرفه اش دست منو دوتا از پسر های پرستاری و اتاق عمل بود حالا من ک تا حالا نرفته بودم دانشکده پرستاری فقط برام یه لوکیشن فرستاده بودن از رو همون مسیر اسنپ رو زدم تا یه تابلو علوم پزشکی دیدم پیاده شدم از تاکسی و ماشینه رفت من موندم و یه در بسته از دانشکده پرستاری کلی پیاده رفتم کوچه بغلی ببینم راه داره که برسم به در اصلی یا نه ک راه نداشت و کوچه بن بست بود دوستای پرستاریم گفته بودن اگ پیدا نشد زنگ بزنا ولی من گفتم زشته زنگ نزدم بهش ن بعد کلی گشتنتو کوچه ها در اصلی رو پیدا کردم دانشکده پرستاری ساختمونش از بهداشت هم بدتر بود ولی بجاش انقد همه دانشجوهاش باهم صمیمی و خوب بودن که اصلا حس معذب بودن نداشتم به عنوان بار اول کلی هم شلوع بود و تو سالن ش زندگی جریان داشت *_* و کلی بهم خوش گذشت پرانتز باز: ساختمون دانشکدشون قبل ی مدرسه بوده و یه مرده هم بود ک هی وسط سالن داد میزد بفرمایید کلاساتون شروع شده بعد استاد نرید تو :))) کلی بهشون تیکه انداختیم ک انگار هنوزم ناظم دارید و واقعن هم شبیه ناظما گیر بود مرده . پرانتز بسته بعد این که تایم غرفمون تموم شد سریع اسنپ گرفتم برگشتم دانشکده کلاس کلیات محیط زیست داشتم ک تا نشستم سر کلاس کیانا پیام داد بیا بریم خونه مینا قهرمانی روضه گفتم من تا پنج و نیم کلاس دارم ولی گف دیگه بیا بیرون من چارو نیم دم در دانشگاه منتظرتم هیجی دیگه این استاده کلاسش اجازه نمیخاد چار ونیم کیفمو برداشتم رفتم بیرونو رفتیم خونه اون یکی مینا روضه مینا کلی جات خالی بود :* بهمون آش دادن و 5 تا شاخه گل رز و کیک های خوشمزه و نون پنیرای تزیین شده قشنگ یه حدود چل دیقه اونجا بودیم بعد کیانا گف بریم دور دور دیگه رفتم جلوی بستنی داش علی زدیم کنار و یه زنگ ب مینای خودمون زدیم ببینیم کجاس بیاد بریم ولگردی مثل همیشع :)) که رفته بود خونه دیگه داشت تازه میخابید ساعت 6 و نیم بود راه افتادیم بریم سمت فلکه مفید ک وسط فلکه صدوقی یه پراید احمق کوووبید تو در طرف راننده جوووری زده بود ک چرخاش بین چرخا و سپر ما گیر کرده بود. و در کیانا باز نمیشد دیگه . ی سرباز اونجا وایساده بود گف من دیدم دیگه صحنه رو ماشین هاتونو جا ب جا کنید ماشینو اوردیم کنار خیابون ی افسر اومد گف خب خانما مقصرن. :| کیانا هم ک ترسیده بود اولین تصادفش بود هیچ اعتراضی نمیکرد پیاده شدم میگم چرا ما مقصریم قهقه میزنه میگه چون من میگم پسره هم فقط سپر ماشینش سیاه شده بود کیانا میگف من قبول ندارم ک مقصرم افسره دوباره میزد زیر خنده میگف خب قبول نداشته باش میخاسم بزنم فکشو بیااارم پایین مردک احمقو حالا پسره هم سپر ماشینو گرفته بود میکشید بیرون میگف ببین سپرم شکسته پول سپر شکستمو بدید راضی شم گفتم از کجا معلوم از قبل سپرت شکستع نبوده ؟؟؟ گف یعنی میگی من دروغ میگم ؟ پس رضایت نمیدم گفتم نده ولی اگه پول میخای هم باید بدی ما ماشینو ببریم تعمیرگاه مدنظر خودمون بعد پولشو بدیم یدفعه ای افسره نگاه کرد رو گواهینامه کیانا ک تازه ی ماهه اومده گواهینامه رو گذاشت تو جیبش گف بفرمایید پاسگاه :/ گف گواهینامه دار کنارت نیس حرفمم ک قبول نداری پس رسید میکنم کلاس ها رو بری دوباره ازمون بدی بیا پاسگاه حالا کیانا هر چی ب دایی و خاله اش زنگ میزد ک بیان جواب نمیدادن ک رفتیم پاسگاه فلکه مفید افسره اومده با لحن تحقیر امیز میپرسه حتما چن بااارم ازمون دادی تا قبول شدی :/ کیانا میگه ن بار اول اتفاقن قبول شدم افسره میگه خب پس همون شانسی بوده حیف گواهینامه دستش بود باید با تعامل حلش میکردیم و گرنه گند میزد ب کل هیکلش. کلی صحبت کردم راضی ش کردم که تعهد بگیره از کیانا که دیگه بدون ی با سابقه نشینه و افسرم راضی شده بود فقط گف باشه پس منتظر میشیم دایی ش بیاد ک بشینه ک کنارش . حالا دایی ش چقد رو اعصاب من بود :| هی بش میگفتم من افسرو راضی کردم شما فقط برو گواهینامه رو بگیر رفته جلو میگه عه خب جناب سروان پس باید کلاسا رو . بله چشم حتما !!!!! من و کیانا پوکر فیس بودیم !! خودمون رفتیم گواهینامه رد گرفتیم از پلیسه پنجاه تومنم نقد دادیم ب اون پسره ک برگشتیم خونه و روز پر ماجرام تموم شد .
[ چهارشنبه 16 آبان 1397 ] [ 10:20 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] این داستان: استاد وقت نشناس!همون استاد بیشوری که یه رب بعد از شروع کلاسش تازه زنگ میزنه خبر میده که نمیتونه بیاد، ساعت ۱۲ شبم پیام میده که فردا ۸ صب پاشید بیاید برای جبرانی! تازه کسایی که ارائه داشتن هم مسلط باشن... اوکی! ما که تایممون همیشه خالیه و بچه ها هم همه تو همین شهرن، فقط منتظریم تو بگی کی بیایم سرکلاس! ینی حقشه نرم واقعا! مثلا شبا زود میخوابم، خبردار نشدم... وقتی این استاد برنامه ی ۳۰ نفر دانشجوش براش مهم نیس، دلیلی داره من بخوام احساس مسئولیت کنم و به خاطر ارائه م برم سر کلاس؟! ******** من که خواب موندم ولی اون بدبختایی که خودشونو رسوندن به کلاس، گفتن تشکیل نشد استاد پررو ! با این وضع اطلاع رسانیش توقع داشته همه هم بیان! گفته تعداد کمه، کلاسو میندازیم بعد ازظهر :/ بعدم با اون یکی استاده هماهنگ کرده و وقت کلاسشو ازش گرفته! اصن چرا اون هرچی گف ما باید بگیم "چشم"؟! مگه روز و ساعت جبرانی نباید با مشورت دانشجوها و رضایت همه انتخاب شه؟ ولی اگه همون صب پاشده بودم رفته بودم دانشگا، الان مامانم نمیگف ماشینو کار دارم با اسنپ برو
[ دوشنبه 7 آبان 1397 ] [ 02:24 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] از هر دری سخنیاول اینکه مینا منو ببخش حوصلم سر رفته بود قالبو عوض کردم بعد هیچکدومو نپسندیدم. اونی ک بود از قبلو پیدا نکردم ک بزارمش دوباره دوم حس جدیدم ب محیط دانشگاه پارسال ک رفتم سر کلاس فقط 12 تا دختر و یدونه پسر بودیم سر کلاس یه کلاس خلوت خوب که حس این مدرسه غیرانتفاعی ها رو بهم میده با حیاط پر از درخت های انار و نیمکت های سبز رنگ بین گل ها و درختاش تازگی ها که تو حیاطش زندگی بیشتر جریان داره *_* میز تنیس همیشه پر دختر یا پسرایی ک راکت گرفتن دستشون دارن پینگ پنگ بازی میکنن یا پسرا توپ اوردن دارن فوتبال میزنن تو دروازه کوچیک های گل کوچیک ی هفته هم تور والیبال کشیدن برامون البته بعضی وقتا صحنه های مسخره ام میبینی در کمال احترام ب انتخاب پوشش شون ولی یهووو میبینی خفاش شب داره رو هوا با توپ ابشار میزنه تو زمین حریف خب دخترم دربیار اون چادرو برا والیبال :) حالا من این ترم سه تا درسامو با ترم یکی ها برداشتم 13 تا پسرر دارن 12 تا دختر یعنی دیر برسی صندلی گیرت نمیاد بشینی شانس نداشتیم ما یذررره :)) یعنی ها کل دانشکده بهداشت سر جمع تا پارسال 25 تا پسر نداشت ک امسال 13 ورودی رشته ما پسرن خود استادا هم تعجب کردن سوم: کلاس دفاع مقدس از اونجایی ک عمومی و ساعت کلاسش بعد ازظهر از همه دانشکده ها انتخابش کردن ک بیان دانشکده ما تشکیل شده از ترم 7 ای های حرفه ای و ترم یکی های محیط و بقیه ک مثل من اضافه برداشتن این درسو حدودا میشیم 40 تا دختر و 4 تا پسر که از دانشکده پردیس اتاق عمل میخونن میکوبن از پردیسان میان ک برسن به این کلاس و ساکت و اروم همیشه میشینن کنار در ورودی هفته پیش ک رفتیم سر کلاس اون پسرا با یه ربع تاخیر اومدن تا خواستن ک بشینن سر جاشون استاد احمق گف نه من با آموزش هم صحبت کردم اسم شماهارو از لیست این کلاس خط بزنن :| بعدم در کلاس روشون بست اونا دوباره درو باز کردن گفتن چرا استاد عاخه ما ترم اخریم اگه اینو برنداریم باید یه ترم دیگه هم بیایم الکی اون استاد بیشعور هم همین طوری ک اهمیت نمیداد بهشون جواب داد اخه دخترای کلاس من معذبن با شما و راضی نیستن تو کلاس باشید :| همه دخترا پوکر فیس شده بودن ک این چی داره میگه برا خودش اخه پسره پرسید خانما شما راضی اید ما بیایم تو !؟! اکثریت گفتن معلومه ک اره اصن این بحثا زشته تو محیط دانشگاه ک چارتا دختر بسیجی از گوشه کلاس صداشون بلند کردن ک نه استاد ما سختمونه معذبیم حذفشون کنید -_- آخ ک میخاستم بزنم تو دهنشون ک انقد هنوز فکراشون بستس -خب شما ک میدونید دانشگاه مختلط عه پس اصن از اول میرفتید حضرت معصومه یا دانشگاه قم تو انتخاب رشته- اون یکی شونم با پرویی تمام رو ب بقیه دخترا با نگاه تاسف باری میگف کاش انقد شان خودتونو برا چارتا پسر پایین نمیاوردید فک کنن شما هول اید :| گفتم مشکل از ذهن تو عزیز من که نمیتونی ببینی چهار نفر اون جلو بشینن و کاری نداشته باشن بهت بقیه هم کم کم صداشون در اومد ک استاد یعنی چی اینکارا دانشگاه اگه نمیخواست تو انتخاب واحد قبول نمیکرد اینارو پیرمرد احمق هم میگف اخه کلاس شلوغه 44 نفرید اینا حذف شن بهتره خلوت میشه !!!(اره اینا حذف شن ک تو بشینی بهمون شماره موبایل دوستتو بدی بگی بلیط اب و تاب میفروشه فامیلی منو بگید بیشتر تخفیف بگیرید ) گفتم استاد ظرفیت کلاسای دانشگاه تو انتخاب واحد 100 نفر نوشته شده پس قانونا حق دارن سر کلاس باشن ک بلاخره راضی شد درو کامل باز کرد ولی گف پس صندلی بزارید پشت در بشینید !! چقد اعصابم خورد میشه ک تو قم بی اهمیت ترین مسائلو هم چندتا ادم متظاهر ریاکار به حاشیه میرسونن چهار : یه چیز جدیدی ک خوشالم کرده چند روزه اینکه رفتم سراغ نوشته ها و داستان کوتاه هایی ک پارسال نوشتم و با اینایی ک امسال دارم مینویسم مقایسه شون کردم و پیشرفت چشمگیر خودمو دوس داشتم و راضیم کرد الان حتی نوشته های این ماهم از ماه قبلی بهتره . چقد ذوق میکنم ک سال دیگه همین حس بهتر شدن و روند صعودی رو نسبت ب سالی توشیم داشته باشم *_* حسن ختام : از اون پست طولانی هاس ک مینا دوس داره :* [ یکشنبه 6 آبان 1397 ] [ 11:16 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] اتفاق های قشنگ
دیروز دسته جمعی رفتیم بیرون
کیانا اومد هممونو چپوند تو ماشینش رفتیم تا شهرک قدس کافه مونه یه کافه قشنگ که کیفیت خوراکی هاش نسبت به قیمیت شون خیلی خوبه بنظر من توی کافه مینا یدفعه گف من حس میکنم اون مرده ازمون عکس گرف خلاصه اهمیتی بهش ندادیم و بعد از یک ساعت و نیم اونجا بودن ساعت 8 اومدیم بیرون دو ساعت بعدش دیدم بیچاره برا استوری پیج کافه اش میخاسته :(( همیشه قضاوت نادرست میکنی خانوم مینا . بعد کافه اصلن دلمون نمیخواست که بریم خونه هامون یذره بی هدف گشتیم تو خیابان ها از اونجاااا که قم هیچ محل منااااسبی برای دخترا نداره پارک ها که اصلا انتخاب قشنگی نیستن اونم ساعت 9 شب مینا مثل مادری مهربان و قدیسه ای فداکار بهمون مکان داد نرگسو گذاشتیم خونشون و خودمون رفتیم خونه بابامحموووود ایناااا قرار بود تا ساعت 11 و نیم خونه هامون باشیم ها ولی ما ها دور هم که میشیم نخورده مستیم اونم با آب انگور سفارشی از باباشون ک دیگه ساعت از دستمون در رفت دیدیم دو شبه لباسامونو میپوشیم ک من و زینب و کیانا بریم منزل میریم تو کوچه کیانا میگه تاریکه من میترسم پشت ماشین بشینم زینب تو بشین زینب قفل درو وا میکنه ک بشینه اونم تاریکی بهش غالب میشه عاخه ماشین که ترس نداره -_- خلاااصه که رفتیم بالا دوباره لباس عوض کردیم و شب موندگار شدیم ساعت 4 و نیم خابمون برد حالا من نمیدونم مینا خانم چرا گوشیت باید 7 صبح هی زنگ بزنه هی زنگ بزنه منم نه ک عادت ندارم دست به گوشی دوستام بزنم هی بجا اینکه قطش کنم هی چرت شو میزدم دوباره دو دیقه بعد آلارم میداد 7 و نبم صیح زینب و کیانا و من لباس پوشیدیم ک بریم خونه هامون :)) زینب باید خواهرشو میرسوند آزمون؛ داشتیم از در میرفتیم بیرون ک مریم گففف یعنیییی چییی بابام براتون حلیم و کلپچ گرفته باید بمونین منو گروگان گرفتن (علی رغم میل باطنی م ها) ک کیانا اینا برگردن دوباره صبحانه اونجا ساعت 8 و نیم صبونه رو خوردیم ک دایی کیانا زنگ زد گف بیاد خونه کارش داره ساعت ده صبح برا بار سوم لباسامونو پوشیدیم ک بریم گفتم حالا چ کاریه جمعه اس بمونیم کیانا بره برگرده نرگس خیلی حیف شد ک شب پیش ما نبودی جای خالی ت واقعا حس میشد و چقد خوب بود ک واسه ناهار بهمون اضافه شدی باز کامل کردی این جمع قشنگو مرسی که مارو تحمل کردی مینا مرسی که غذای مورد علاقتو واسه ناهارمون درست کردی ممنون ک بهم سیب زمینی دادی تا بجا بادمجون با قیمه خوشمزه ات بخورم :* حسن ختام اینکه مرسی که دارمتون تو همه اتفاقای زندگیم چه خوبه ک دورهم درجه های شیدایی رو رد میکنیم قدیسه نمای دوست داشتنی منی پ.ن: حالا اصن واسه چی رفتیم خونه اینا ک حرف بزنیم ؟ رفته بودیم برا هالوین پارتی مون برنامه ریزی کنیم که با لش بازی هامون ازش غافل شدیم و بهش اهمیتی ندادیم ایشالا مراسم بعدی بالماسکه به خواست خدا
[ جمعه 4 آبان 1397 ] [ 08:46 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] اولین روز از دومین ماه از سومین فصل امسالامروز خیلی روز مسخره ای بود :/ از همون صبح زود که چون داداشم خواب مونده بود ، منم معطل شدم و با نیم ساعت تاخیر رسیدم به دانشگاه... و ترجیح دادم کلا نرم سر کلاس! چون استادمون از قبل رسما اعلام کرده بود که اگه بعد از من رسیدین، کلا ریسک نکنید در بزنید بخواید بیاید تو و من نمیدونم چرا الکی انقد ازین استاده حساب میبرم!! (با اینکه خانومم هس) جلسه ی اول گفته بود من اصلا حضورتون برام مهم نیس؛ شاید ۵_۶ جلسه یه بار حضور غیاب کنم... الان نمیدونم چی شده یدفه تغییر رویه داده و هرجلسه همون لحظه که میاد تو کلاس حضورغیاب میکنه و حتی برای کسایی که با تاخیر میرسن، حاضر نیس حضوری بزنه!! چی میشه که آدما انقد مزخرف میشن؟! کلاس بعدیمو از قبل قرار بود که نرم... خلاصه "مستقیم" رفتم کارگاه روانشناسی تربیت مربی کودک که قرار بود بعد از کلاس صبحم برم... اونم چه مستقیمی ! دقیقا یک ساعت داشتم تو دانشگاه دور خودم میچرخیدم! با این آدرس دادنشون! فقط گفته بود "تالار اندیشه"... خب لنتی اینهمه سالن همایش تو دانشگاه هس! حداقل یه راهنمایی میکردی که تو کدوم ساختمونه! من فقط قبلا شنیده بودم که دور و بر ساختمون بهشتیه... ماشینو پارک کردم رفتم دنبالش... دانشگا یه جوری جدی تفکیکه، که حس میکنم حق ندارم پامو بذارم اون طرفا... چون قلمروی پسراس کل ساختمون بهشتی رو گشتم، پیداش نکردم -_- اومدم بیرون؛ هیچ موجود زنده ای یافت نمیشد که بتونم ازش سوال بپرسم. بالاخره یه پسر تپلی رو دیدم و ازش آدرس پرسیدم؛ یکم دور و برشو نگاه کرد گف: اصن اینجا نباید میومدی که! باید بری جلوتر، میدون بعدی رو دور بزنی بری تا آخر... درش اونجاس! منم تشکر کردمو همون مسیری که گفته بودو رفتمو وقتی رسیدم پشت ساختمون، دیدم اون پسره هم از اون طرف دور زده اومده پشت ساختمونو وایساده داره میخنده خب من به تو چی بگم آخه عوضی! کاش بلد بودی حداقل همین لحظه یکم آدم باشی وقتی میبینی دیرم شده و ازت کمک میخوام! فقط سری به نشانه ی تاسف تکون دادمو برگشتم همون جایی که سوال پرسیده بودم؛ این بار یه دختره رو دیدم؛ گف دنبالم بیا من قبلا ورودیشو دیدم... داشت میرفت پشت ساختمون، گفتم من همین الان این مسیرو رفتم، هیچ دری نیستااا گف چرا من دیدم.. بیا رفتیم ... نبود... معذرت خواهی کرد و جدا شد و من برای دومین بار برگشتم به همون جایی که اولش وایساده بودم! رفتم تو گروه تلگرام ، از بچه های کلاس پرسیدم کسی میدونه تالار اندیشه کجاس؟ یکی جواب داد: تالاری که توش می اندیشن! مرسی واقعا من الان به چنین جواب کاملی نیاز داشتم! -_- بالاخره یه مردی با لباس حراست دیدم! آدرس پرسیدم و درِ بسته ای رو نشونم داد که درست پشت سرم بود و هیچ تابلوی اسمی نداشت! و منِ خسته ای که شب قبلش نخوابیده بودم، چند دقیقه فقط تمرین حفظ آرامش کردم...! یکی از چیزایی که توش شانس ندارم، اندازه ی بادمجونیه که مسئول سلف، همراه قیمه میذاره تو ظرفم! چرا منی که انقدررر عاشق بادمجونم همیشه باید بادمجون کوچولو نصیبم بشه؟ قرار بود ساعت ۴ که کارگاهم تموم میشه، داداشم بیاد کیف باشگاهشو از تو ماشین برداره؛ ساعت ۳ونیم یه لحظه گوشیمو چک کردم دیدم بچه ۵بار زنگ زده، ۳تا اسِمِس داده، حتی تو تلگرامم صدام زده! از کلاس جهیدم بیرون، پریدم تو ماشین، رفتم تا دانشکده شون هرچی زنگ زدم جواب نداد گفتم شاید پیاده رفته تا سردر دانشگاه... کل مسیر دمبالش گشتم، نبود:/ هیچ دسترسی ای بهش نداشتم... انقد منتظرش موندم تا کلاس بعدیم شرو شد و باز به خاطر برادر، همون خانوم بداخلاقه برام دومین غیبت امروزو زد -_- کیفشو دادم به نگهبانی سردر که اگه هنوز تو دانشگاهه بعدا خودش بتونه بره تحویل بگیره. بعد از یک ساعت بیخبری بالاخره جواب داد: اسیرمون کردی خوشم میاد که از رو هم نمیره... از صب زود تا غروب دانشگا بودم و هر۳تا کلاس امروزو غیبت خوردم وقتی رسیدم خونه انقد خسته بودم که کل تایم بازی پرسپولیسو پرقدرت خوابیدم تازه فهمیدم چرا نرگس میگف به خاطر بازی امروز نمیخواد بیاد دانشگاه... الان یادم افتاد صب که سرگردان تو دانشگاه میچرخیدم، اتفاقی یکی از دوستامو دیدم که همین امروز تولدش بود! اصن یک آبانو که میشنوم یاد اون میفتم... و انقد تو حال خودم بودم که یادم رف بهش تبریک بگم -_- تولدت مبارک فاطمه از پست جشن هالُوین یکی از بچه های سال پایینی مدرسه تو اینستا، فهمیدیم که داره پزشکی میخونه تو اوکراین واقعا چرا اوکراین؟؟! من اگه تو جشن هالوین شرکت کنم، دوس دارم یه اسکلت مهربون بشم چقدر بی ثباتن اینایی که تا قم بودن مبلغ حجاب بودن و به نظر مذهبی ترین فرد مدرسه، و حالا که تهران قبول شدن و رفتن دیگه نمیشه شناختنشون! دارم سعی میکنم کمتر از بیمسئولیتی و بیدقتی دیگران عصبانی بشم؛ مامانم میگه تو زیادی رو رفتار اطرافیانت حساسی و اینجوری فقط عصاب خودتو خورد میکنی! خب من چیکار کنم وقتی کارا و حرفاشون تو زندگیم و حتی تو اتفاقات روزانه م تاثیر میذاره معلومه که همه چی بههم ربط پیدا میکنه... وقتی قراره تاوان کوتاهی اونا رو من بدم، نمیتونم هیچ واکنشی نشون ندم که! اه امروزِ مسخره... از الان میدونم که فردا هم روز جالبی نخواهد بود... چون ماشینو لازم دارن و من قراره با اسنپ برم **** فرداش: فقط دوساعت بخوابی و ۷ صب پاشی بری دانشگاه از ۱۱ تا ۴ بیکار و ول باشی تو دانشگاه و به زور خودتو مشغول کنی تا کلاس بعدی شرو شه خانواده به خاطر ارائه ی تو مسافرتو انداخته باشن هفته ی بعد و وقتی خسته و کلافه بالاخره میری سرکلاس، یه ربع بعد استاد زنگ بزنه بگه من نمیام، کلاس کنسله به همین راحتی
تو بمونی و ارائه ی انجام نشده و غیبت هفته ی دیگه و تعطیلی دوهفته دیگه و تحمل راننده تاکسی بداخلاق تا خونه و همکلاسی هایی که میتونستن همون صب برگردن شهرشون...
[ چهارشنبه 2 آبان 1397 ] [ 04:24 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] نیازمندی ها
دوس دارم اولین دوست نزدیکمو ک دیدم بغلش کنم بزنم زبر گریه
این حجم از فشار روم کم شه یکم ولی خب متاسفانه دو روزه فقط غریبه میبینم و حبصم بین شون و فکر نکنم تا اخر هفته یا هفته بعدی هم ببینم دوستامو و این هم مسخرس کلی حرف برا نوشتن دارم ولی نه حرفم میاد نه حوصله شون [ دوشنبه 30 مهر 1397 ] [ 01:13 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : چقد مسخرس
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 26 مهر 1397 ] [ 11:30 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] فعلا همیناون خبری که منتظر بودم بشنوم که شایعه س، متاسفانه حقیقت محضه گویا استاد آمار و استاد اقتصادمون باهم تو یه ماشین دیده شدن! البته میتونن فقط باهم آشنا باشن... نه چیز بیشتر! اومدم درباره ی یکی دیگه از استادامون بنویسم، ولی حوصله ندارم سنگین شدن درسا رو از همین اول ترم به شدت احساس میکنم! و یه چیز دیگه ^_^ گواهینامم یه ساله شد
[ سه شنبه 24 مهر 1397 ] [ 11:25 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] OR*پست سفارشی* موضوع : OR چیست؟ Opreration Research که به صورت مخفف با نام " اُ آر " شناخته میشه به معنی تحقیق در عملیات، که در رشته های مدیریت، حسابداری، اقتصاد، مهندسی صنایع، عمران و آمار تدریس میشه؛ برای ما شامل ۹واحده که توی سه درس سه واحده ارائه میشه و ما این ترم OR1 میخونیم و ترمای بعد OR2 و OR3 حالا بیخیال همه ی اینایی که گفتم ساده بگم: اُ آر ینی ریاضی بچه های ما با اینکه اکثرشون انسانی بودن و از ریاضی متنفرن، ولی اُ آرو راحت میفهمن! پ.ن: اگه بگی "تحقیق در عملیات" ، افت داره جلو ترم بالاییا *اصلاحیه: گفته های قبلیمو تکذیب میکنم اصلا ماهیت اُ آر ، نفهمیدنه!! اینو خود مدیرگروهمون که or2 درس میداد گفت! به شدت درس پیچیده و نامفهومیه... و درحال حاضر سخت ترین درسمونه!
[ پنجشنبه 19 مهر 1397 ] [ 08:21 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] هفته سوم ترم سوممیدونستید اقتصاد زنِ آماره؟! هان؟! ینی چی؟ دقیقا واکنش ما هم همین بود وقتی که یکی از ترم بالاییا، سر کلاس OR یدفه وسط حل یه مسئله، چنین جمله ی بی ربطی رو گفت و چن ثانیه طول کشید تا ما فهمیدیم منظورشو که استاد اقتصاد و استاد آمارمون باهم زن و شوهرن چه جالب! و دیگه کلاس شلوغ شد... عمیقا احساس میکنم شایعه ای بیش نیست! چرا؟! چون اصن به هم نمیخورن! استاد اقتصادمون یه دختر خیلی پرانرژیه که از اول تا آخر کلاس داره بلند بلند حرف میزنه و ازین ور کلاس میره اون ور کلاس و هی فرمول مینویسه و اثبات میکنه و مثال میزنه و دوباره از اول درسو تکرار میکنه و میپرسه و نمره مثبت میذاره! استادی که تو کلاس سه ساعته، بدون آنتراک سه ساعت و رب نگهمون میداره و وقتی با خواهش و التماس بچه ها، بالاخره راضی میشه ولمون کنه، فک میکنه نیم ساعت زودتر از تایمش کلاسو تموم کرده! ولی استاد آمارمون یه مرد وااااقعا خسته س! از اول تا آخر کلاس یه گوشه وایمیسته و انقد شل حرف میزنه که فقط ردیف اول کلاس میفهمن با دندونای ارتودنسیش چی داره میگه؛ درحدی که امروز وقتی گفت چرا سوالمو جواب نمیدین؟ گفتم استاد ما هیچی نمیشنویم خب گف عههه از اول میگفتی! و باز شروع کرد به همون آروم صحبت کردن! انگار زیر لب با خودش حرف میزنه! و کلاس سه ساعته رو سر یک ساعت تموم کرد تنها شباهتی که بینشون پیدا کردم قد بلندشونه (که خب ربطی نداره) و تیپ شلخته شون! آقاهه یه کت شلوار گشاااد میپوشه و حتی یه شونه نمیزنه به موهاش! خانومه هم چادرشو درنمیاره سرکلاس! (نمیدونم چه فکری میکنه) و هی میکشتش رو زمین خاکیش میکنه و رو مخ همه ی بچه هاس بگذریم... یاد یه چیز دیگه افتادم؛ یکی دیگه از استادامون وقتی داشت پای تخته چیزی مینوشت، حواسش نبود از روی سکو افتاد پایین خورد به سطل آشغال بعد هول شد از ما معذرت خواهی کرد ماعم ساکت موندیم تا درسو ادامه داد! هنوز دارم به این فکر میکنم که اون تو چنین لحظه ای چی باید میگفت؟ و ما تو اون موقعیت چی باید میگفتیم؟؟
[ چهارشنبه 18 مهر 1397 ] [ 11:59 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] حذف و اضافهیکی از رقابت هایی که من خیلی باهاش حال میکنم حذف و اضافه س اصن عین راز بقاس لنتی سریع باید بدویی تا یه درسی خالی میشه شکارش کنی! که دو حالت داره: اگه به چیزی که میخواستم برسم، تا یه هفته کیفم کوکه ولی خدانکنه سایت یه اروری بده که نفهمم حرفش چیه تو کلاسمون هرکی تو انتخاب واحد به مشکل میخوره سریع میاد پی وی، رمزاشو میفرسته که من براش بردارم! خیلی حس جالبیه!! شاید حس مفید بودنه یا شایدم قابل اعتماد بودن! امروز دوتا کلاس داشتم ولی نرفتم دانشگاه اولیش یه عمومی بود که میخواستم حذفش کنم! (از فواید دانشگاه رفتن قبل از حذف و اضافه اینه که اگه با استادش حال نکردی هنوز یه فرصت داری که به داد خودت برسی!) و دومیش همزمان میشد با ساعتی که سایت باز میشد برای حذف و اضافه! منم ترجیح دادم نرم؛ و به جاش کمین کردم پشت لب تاب و... دقیقااا همون کلاسی که تو انتخاب واحد گیرم نیومده بود، یهو یه جا خالی شد و پریدم برش داشتم! خودم انقد تعجب کرده بودم هی میرفتم بیرون از سایت دوباره میومدم تو تا اینکه واقعا باورم شد که برش داشتم! و راضیم از اینکه نرفتم دانشگاه! دانشگاه نامرد ما برا معدل بالاها هیچ امتیازی نداره ولی دانشگاه تهران ماهی 200 تومن میده به دانشجوهاش!! اولش میخواستم 24 واحد بردارم؛ ولی دیدم ما که به هرحال 7 ترمه تموم میکنیم؛ بذار طبق چارت درسی پیش برم... با اینکه شنبه خره! ولی خیلی بهتره آدم 3 روز اول هفته رو بره دانشگا تا 3روز آخر هفته!!
[ یکشنبه 15 مهر 1397 ] [ 01:05 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مصائب دانشگاه!آقا ما ترم سوم دانشگاهمونم شروع شد؛ ولی همچنان دارم افسوس میخورم برای دوستاییم که هنوز درگیر کنکورن و احتمالا با ترم ۵ ما قراره تازه ترم یکشونو شرو کنن!!! بعضیا یه کنکور مسخره رو چقد برا خودشون بزرگ میکنن! عین یه مانع بزرگی که سد راه آرزوهاشونه... و واقعنم باور دارن که همه چی تقصیر کنکوره! عزیز من خب تو ماهیت کنکورو بپذیر! همیشه اون چیزی نمیشه که ما دلمون میخواد؛ اگه نمیتونی تغییری توش بدی، تو یذذذره مسیرتو تغییر بده ، ولی عبور کن! دلم میسوزه برای بچه های باهوشی که با رتبه ی عالی به خاطر انتخاب رشته ی اشتباه یا توقعات بیش از حد از خودشون، بیخودی میمونن پشت کنکور! این همه رشته ی خوب! وقتی بعد دوسال اون رشته ای که میخواستی رو نیاوردی، چه اصراریه که باز کنکور بدی با وجود اینکه میدونی هرسال قبولی سخت تر میشه؟ و به راحتی میتونی بری سراغ گزینه ی دومت... و چه بسیارند افرادی که بعد از چن بار کنکور دادن، آخر میرن سراغ رشته ای که همون سال اول میتونستن قبول شن :/ اه اصن عصابم خورد میشه به این چیزا فک میکنم! چه صبر و اراده ای دارن اونایی که برای چندمین سال پیاپی همون درسای حوصله سر بر دبیرستانو میخونن تو فضای بسته و شرایط بی روح و هیجان قبل کنکور! و چقد عمرشونو هدر میدن پای چیزی که واقعا ارزششو نداره (حداقل از نظر من ) خداروشکر امسالم برادر جانمان دانشگاه قبول شد، همون رشته ای که میخواس! و شدیم هم دانشگاهی ^_^ فامیلا فک میکنن کلا دانشگاه تحت سلطه ی ماس خبر ندارن ما اصن همدیگه رو نمی بینیم! ینی واحد خواهران و واحد برادران چندین فرسخ باهم فاصله داره!! تازه همین که تا الان حراست دانشگاه بهمون گیر نداده که چرا باهم میریم و میایم خودش خیلیه و از شانس خوبمون :/ ساعت و روز کلاسامونم باهم هماهنگ نیس! به زور شاید یه روز در هفته بتونیم باهم بریم دانشگاه! مثلا من شنبه ها کلاس ندارم و داداشم داره! من ۴شنبه ها کلاس دارم و داداشم نداره! من یکشنبه ها صب تا ظهر میرم دانشگاه، ولی داداشم بعدازظهر کلاس داره ولی خوبیش اینه که من با ماشین میرم و میام، خیالم راحته داداش بیچارم بره به فکری به حال خودش بکنه منم دو ترم با تاکسی رفتم، با اتوبوس برگشتم! و الان واقعا تفاوت ماشین داشتن و نداشتنو حس میکنم! با اینکه خودمم با ماشین تک سرنشین موافق نیستم ولی چاره ای نیس؛ سعی میکنم اگه از دوستام کسی باهام هم مسیر بود، برسونمش... ترمای قبل صب خوابالو میرفتم تا برسم به ایستگاه تاکسی! بعد باید ۳ کورس تاکسی سوار میشدم و با راننده تاکسیای مختلف با خلقیات متفاوت و بقیه پول تاکسی و مسافرهای جورواجور سرو کله میزدم تا برسم به پل هوایی جلوی دانشگا! از اون همه پله که بالا و پایین میرفتم، بعدش میرسیدم به سردر دانشگاه، حالا آیا سرویس داخل دانشگاه گیرم بیاد، آیا نیاد! که معمولا هم یکی میومد که پسرا رو سوار میکرد! و انقد روشنفکری درمیان مسئولین دانشگاهمون موج میزنه که معتقدن حتی اتوبوس وقتی داخل دانشگاه باشه، باید تفکیک بشه! :/ و من اکثرا مجبور میشدم پیاده برم تا برسم به دانشکده مون! منم که عادت ندارم آن تایم باشم همیشه با تاخیر میرسیدم! تازه غروب که کلاسام تموم میشد، با اون همه خستگی همین راهو پیاده برمیگشتم تا سردر دانشگاه، اونجا یه ربع تو ایستگاه اتوبوس منتظر میموندم تا اتوبوسی که به مسیرم بخوره برسه و دقیقا یک ساعت تو اتوبوس وایمیستادم! چون هیچ وخ جا نبود بشینم! و صدای کل کل دانشگاه آزادیا و دولتیا رو میشنیدم و هیچ وقت نفهمیدم که پز چی رو میدادن و به چیه دانشگاهشون مینازیدن! و دیگه جنازم میرسید خونه! در حدی که نمیتونستم خودمو برسونم به اتاقم؛ فقط کیفمو پرت میکردم یه طرف و با همون چادر و مقنعه رو مبل وا میرفتم و خوابم میبرد، تا بعد از یه ساعت تازه جون بگیرم و بتونم برم یه چیزی بخورم دوباره به زندگی برگردم! وای الان که یادش میفتم خستگی تمام وجودمو فرامیگیره! الان انقدرررر تنبل شدم که اگه ماشینو مامانم لازم داشته باشه، من ترجیح میدم کلا دانشگاه نرم تا اینکه بخوام با تاکسی دقیقا از این سر شهر برم اون سر شهر و بعد از یک ساعت و ربع برسم به کلاسم!! ولی هرجوری فک میکنم یه ماشین برای یه خانواده با ۵تا و نصفی راننده کافی نیس! [ شنبه 14 مهر 1397 ] [ 01:07 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] من فعلیهرچی بزرگتر میشم بیشتر دیگعه خودم نیس اونی ک همیشه فکر میکردم قرار تا سال های بعدم باشم شدم یه آدمی که میترسه بره دنبال لیست علاقه مندی هاش که نکه یوقت بد انجام بدم اونا رو بشکنه تو ذهنم خاطرات قشنگ خیالی شون. (الان مینا میاد بهم تذکر میده ک باید بنویسی خاطرات قشنگ خیالی شون تو ذهنم بشکنه *) یک هفته اس هر روز دارم با خودم فک میکنم چرا فراخوان دعوت به همکاری کانون فرهنگی دانشگاه رو نمیرم ثبت نام کنم یا اون موقع که اومدن بهم گفتن بیا سر دبیر یکی از نشریه های دانشگاه شو چرا رد کردم ؟ اونم گروهی و تیمی که از اول ورودم به دانشگاه دوست داشتم عضوی از اون بشم یا چرا وقتی روز دانشجو متن سیاسی خوبمو دادم انجمن و ازم خواستن که بخونمش تو مراسم قبول نکردم یا وقتی گفتن اجازه بده تو نشریه کشوری عصردانشجویی چاپش کنیم نزاشتم یا چرا پارسال ک مسابقات کشوری داستان نویسی بود داستانمو نفرستادم و سوختن گوشی مو بهانه کردم یا چرا هنوز هیچ نوشته ای هنوز هیج کجا با اسم خودم برای دل خودم چاپ نشده ! منی که از راهنمایی انشا های خودم ک هیچ بقیه رو هم مینوشتم و الانم تو نوشتن متن های خوبشون تو جاهای مختلف کمک شون میکنم "چجوری تونسم اینهمه فرصتو بسوزونم!!!! " جواب همش همینه من ترسیدم و دچار خود کم بینی مفرط شدم که از من قبلی به شدت فاصله داره و این روند نگران کنندس اگه صعودی باشه :)
[ یکشنبه 8 مهر 1397 ] [ 11:42 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یاد یاران سفر کرده بخیرامروز ۲۷ شهریور ۹۷ منو فائزه و کیانا رفتیم سر خاک خانوم جندقیان فک میکردم زودتر از اینا فرصت کنیم بریم سر بزنیم بهش ولی ۱۰ ماه طول کشید! دیگه عادت کردم به زبون بیارم ولی هنوزم باورم نمیشه خانوم جندقیانمون زیر اون خاک های سرد، زیر اون سنگ قبر سیاه خوابیده تو خیالم این روزا داره آخرین روزای تعطیلی تابستونشو میگذرونه و خودشو آماده میکنه تا چن ماه با دخترای دبیرستانی اکثرا گستاخ! سروکله بزنه و انقدررر تکرار کنه "فیزیک خیلی درس شیرینیه" تا همه باورشون بشه و خوب یاد بگیرنش! داره جزوه هاشو مرتب میکنه تا منظم درسشو پیش ببره و کوییز هاشو بگیره! ولی امسالم باز قراره وقت کم بیاره و هی بچه ها رو زنگ تفریح نگه داره تو کلاس تا بتونه درسشو به یه جایی برسونه و همه ی غرها و سروصدا ها رو تحمل کنه و بگه: بخدا من همه ی اینا رو بلدم! اینا رو فقط برای شما دارم میگم تا یاد بگیرین! هفته ی بعدم یه کوییز ۵نمره ای داریم از همین درسایی که امروز دادم! نمره شم تو مستمرتون تاثیر داره!! بعدم بچه ها هی تلاش کنن و انواع ترفندها رو به کار ببرن تا امتحانو کنسل کنن! تو خیالم این روزا خانوم جندقیانمون داره مانتوهای مختلفشو آماده میکنه تا هر هفته یکیشو بپوشه و بیاد مدرسه و نصف صحبت های بچه ها سر کلاس درباره ی لباساش باشه! یا کفشاش! با اون چشمای قشنگ و پوست صاف صورتش، میدونستیم جوون تر از سنش به نظر میاد! امروز رو سنگ قبرش خوندم: متولد ۱۷ / ۱/ ۱۳۵۳ یاد ۱۷ فروردین هایی افتادم که میومدیم سر کلاس و نمیدونستیم تولدشه تا آخر آبان ۹۶ میشه چقد؟ ۴۳ سال و نیم! آخه زود نیس برا سکته کردن؟؟؟ برا ایست قلبی! چقد امیدوارم چیزایی که درباره ی زندگی شخصیش شنیدم اشتباه باشه راستی ما که اونجا بودیم پسر بزرگش با یه آقایی اومدن نتونستم تشخیص بدم شوهرش بود یا داداشش! ولی قسمت عجیبش این بود که پسره کلی بین قبر ها گشت تا بتونه قبر مامانشو پیدا کنه!! آخرشم با شک گفت فک کنم این باشه!! مگه میشه؟! میخواستیم پاشیم سلام کنیم، خودمونو معرفی کنیم اما اونا دور وایسادن تا ما بریم. خدایا، همه ی اون خانواده هایی که رُکن اصلیشونو از دست میدن استوار نگهدار!خانوم جندقیان عزیز: مرگ هرکسی رو باور میکنم غیر از تو! و خوشحالم از اینکه باور نمیکنم؛ چه سودی داره که باور کنم؟ من که هر لحظه با هر چیز کوچیکی یاد خاطراتت میفتم و گریه م میگیره دلم برای دانش آموزایی میسوزه که از نعمت چنین دبیر فیزیکی محروم شدن! راستی خانوم! میدونی روی سنگ مزارت چی نوشتن؟ گل اگر خشک شود ساقه ی آن می ماند دوست اگر دور شود خاطره اش می ماند دوستت داریم زینب جان لطفا براشون فاتحه بخونین
[ سه شنبه 27 شهریور 1397 ] [ 10:30 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] تابستان نوین!!ماه شهریور پر است از خاطرات عشق من من به جان تا زنده باشم عاشق شهریورم سلام سلام! یه مریم داریم اینجا که بعد از چند سال به یه مناسبت قشنگ برگشته و میخاد دوباره بنویسه! شاید خیلی حرف بعد از گذشت چند سال وجود داشته باشه برای گفتن، ولی خب، بیشتر ترجیح میدم شبیه تازه ورود ها، خجالتی یه گوشه واستم و اول ببینم و تماشا کنم تا کمکم یاد بگیرم زندگی کردن توی اینجا رو :) برای شروع یه خلاصه از تفاوت تابستون جدید امسال با بقیه تابستونای طول زندگیم میخام بگم! تابستون 6 سال اول زندگیمون با روزای عادی فصلای دیگه تفاوتی نداشت! 6 سال دوم زندگی، تابستونا مث کلاس مهارت های زندگی گذشت کلاس های مختلف میرفتیم و توانایی های جدید به خودمون اضافه میکردیم! مثلا انواع ورزش ها و قرآن و خوشنویسی و طراحی و نقاشی خمیرسازی و و و...! 6سال سوم ینی از 11 تا 17 سالگی، عشق تابستونمون خوندن کتاب بود! یه عالمه رمان های هیجان انگیز میخوندیم و کلی با خودمون و تابستونمون حال میکردیم! اما تابستون 18 سالگی با استرس وحشتناااکی همراه بود که اجازه نمیداد از تعطیلی ها لذت ببریم و اونم بخاطر انتظار واسه جواب کنکورهامون بود! اما امسال، ماجرا فرق میکرد! افتادیم توی یه روند نرمال و یکنواخت زندگی! تابستونمون شبیه یه ساحل آروم بود که هرکی یه گوشه اش با آرامش مشغول یه کاریه. هروخ بخای بخابی ،هروخ بخای بیدار شی، هر کار عشقت کشید بکنی یا نکنی! در واقع تباهی کامل رو با تابستون 19سالگی تجربه کردیم! امیدوارم سال دیگه نیام بگم تابستون 20 ام با مراسم های خاستگاری گذشت! حالا هم تشویقم کنید تا بازم بیام و چیزای خوشگل بنویسم!
[ چهارشنبه 14 شهریور 1397 ] [ 09:43 ق.ظ ] [ ✿ مریم ✿ ] معجزهعجب روزگاریه! بعضی روزا خدا یه جووووری قدرتشو نشونت میده، که میمونی تو حکمتش!! تو عظمتش! چی میتونیم بگیم غیر از "خدایا شکرت"؟؟ چه خطرایی از بیخ گوشمون رد میشه!!! چقد خوب مواظب عزیزامونه! چه ترسناااک تا دم مرگ میبره و برت میگردونه!! چه هوشمندانه خودشو به یادت میاره! هربار به خودم چیزایی رو یادآوری میکنم ، که بعدا ممکنه حسرتشو بخورم... اما هنوزم جرات انجام بعضیاشو ندارم :/ امروز فهمیدم چقد بی جنبه م!!! به راحتی میخندم و اشک می ریزم از شوق... به همون راحتی هم گریه میکنم و اشک میریزم از غم، از ترس... خدایا خودت میدونی که تحمل درد و رنج عزیزامو ندارم، خودت حواست باشه بهشون!
[ چهارشنبه 14 شهریور 1397 ] [ 12:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] عجب
من دنبال یه معجزه بودم
معجزه شد :) ولی خودشو به بی رحمانه ترین حرکت ممکن نشونم داد :) [ سه شنبه 13 شهریور 1397 ] [ 12:05 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : نمیدونم
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 10 شهریور 1397 ] [ 12:58 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] عید غدیراه این چه وضشه؟! چرا ما اصن سید نداریم؟؟ از بچگی دوس داشتم سید باشم؛عید غدیرا عیدی بدم ۹سالم که بود، با خواهرم و داداشم یه شعر خیلی طولانی از "حسان" حفظ کردیم از کتاب الغدیر آیت الله امینی... خیلی دوسش داشتیم، هرسالم تو مدرسه میخوندیم! یادمه تو دوران مدرسه روز عید غدیر کلا سیدا فرمانروایی میکردن!! حالا نه خودم سیدم نه دوستای خیلی نزدیکم نه هیچ کدوم از فامیلای نزدیکمون بعد از کلی تلاش چن تا سید پیدا کردم! به ترتیب: شوهرخاله مامانم مامان شوهرخاله ی خودم زنداداش زنداییم و پسرعمه ی شوهر دختردایی مامانم همین چن روز پیش (وسطای مرداد) دوتا دخترعموهام با فاصله ی یک هفته ازدواج کردن! مبارک باشه ولی حتی این عضوهای جدید فامیل هم سید نیستن خدایا خودت یه سید برسون عید غدیر سرمون باهاش گرم باشه عیدتون مبارک
[ پنجشنبه 8 شهریور 1397 ] [ 01:17 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] تیرماه پر از حادثهخیلی وقته میخوام بیام پست بذارم اما اصن حوصله نداشتم! خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتیم؛ ترم ۲ دانشگا امتحانا ماه رمضون جام جهانی کنکور و خیلی چیزای دیگه... دانشگا که خیلی معمولی شده بود دیگه... شایدم خسته کننده! دیگه هیجان ترم اولو نداشت ولی یه خانومی بود که این ترم میومد تو تایم ناهار آش میفروخت وااای عاشق خودشو آشاش بودم و واقعا هم غذای خونگی اصلااا قابل مقایسه با غذاهای مزخرف سلف نیس!! چن بارم یه مدل غذای بادمجونی آورد با نون و چه چیزی خوشمزه تر از بادمجون وجود داره تو این دنیااا یه استاد جدیدی رو شناختیم این ترم که شبیه هویج بود یه مرد لاغر قد بلند با موها و ریشای نارنجی استاد ما نبود خداروشکر چون خیلی بداخلاق بود و آخر ترم هم فهمیدیم امتحان زبانمونو اون طرح کرده و چقدررر سخت گیر بود امتحانا خیلی قابل پیش بینی تر از ترم قبل بود تقریبا یک ماه قبل امتحانا فرصت داشتیم برای درس خوندن و از هفته ی آخر ماه رمضون شروع میشد و خب معلومه که من درس نمیخونم و اگه بخوامم نمیتونم انقد زود شرو کنم خلاصه که کلش به خواب و فیلم دیدن گذشت... و تااازه من فیلمای هری پاترو دیدم و در عجبم که چطور تا به حال این مجموعه رو کشف نکرده بودم! هیجان انگیز و پرحادثه و مرموز مثل مجموعه کتابای دلتورا و آرتمیس فاول! ۷تا امتحانمو به صورت فشرده طی ۲هفته خوندم و هیچ کدومشم تا ۱۰ دیقه قبل از شروع امتحان تموم نکردم خودم میدونم که خیلی کندم ولی بازم با اعتماد به نفس تمااام درسامو میذارم برا شب امتحان و هر روز امتحان هم خودم با ماشین رفتم تا دانشگاهو برگشتم اصن از وقتی خودم تنها رانندگی میکنم دیگه دلم نمیخواد سوار تاکسی شم! حتی همون مسیر کوتاه تا کلاس زبانو! این ترم برعکس ترم قبل، استادا خیییلی سریع امتحانا رو صحیح کردن و نمره ها رو گذاشتن! غیر از یکیشون که هنوزم قصد نداره ازشمال برگرده و بره برگه ها رو تحویل بگیره این در طول ترمم همینقد بی نظم و بی مسئولیت بود! نمره هایی که گرفتم همشون از پیش بینی های خودم بیشتر بود و این باعث خوشحالیه! این از ترم۲ ماه رمضون نمیدونم خیلی تند گذشت یا خیلی کند! حتی نمیدونم دوسش دارم یا ندارم! فقط میدونم طی این یه ماه هیچ کاری نمیشه کرد! آدم رسما از خیلی چیزا عقب میمونه! ۸تیر بالاخره داداشم کنکورشو داد و انگار باری از روی دوش خانواده برداشته شد و البته خیییلی از دوستای خودم که امسال برای دومین بار کنکور دادن! و گوشی من که به شدت هنگ کرد و دیگه درست نشد درست لحظه ای که میخواستم یه پست امیدوارانه با آرزوی موفقیت بذارم برای کنکوریامون که یک سال بود منتظر گذاشتن این پست بودم و ۳روزی که در اوج بیکاری سپری شد و گوشی ای در تعمیرگاه... جام جهانی ای که به شدددت انتظارشو میکشیدم فوق العاده برگزار شد؛ تیم ایران عالی بود و چقد لذت بردیم از تماشای بازی ها و چقد افتخار کردیم به بچه های تیم ملی مون و چقد جیغ زدیم و شادی کردیم و رفتیم دور دور تو خیابونا حتی بعد از حذف شدن از جام جهانی! اسطوره ی مقاومت بودیم جلوی مراکش قهرمان آفریقا و اسپانیا قهرمان جام جهانی و پرتغال قهرمان اروپا !! چقد غصه خوردم روز قرعه کشی جام جهانی که افتادیم تو گروه مرگ! ولی چقدددد خوب بودیم ما! واقعا راضی ام از ته دل هر ۳تا بازی رو جمع شدیم خونه ی مامانجونم و کل فامیل کنار هم دیدیم و کیف کردیم و کلی سروصدا راه انداختیم و خاطرات قشنگ ساختیم درسته از ۲سال قبل میخواستم جام جهانی برم روسیه و نشد، اما به لطف اینستاگرام هر روز منم مث خیلیا تو خیابونای مسکو و سن پترزبورگ و کازان چرخیدم؛ بار ها مسیر میدون سرخو طی کردم و شعار ایران ایران دادم و بچه های تیم ملی رو از پشت در کمپ و تو استادیوم و تو فرودگاه دیدم و تشویق کردم درسته هرچی نتایج بازیا رو پیش بینی کردیم غلط در اومد و هرکیو فک میکردیم قطعا صعود میکنه مفتضحانه حذف شد اما همینا بود که شد هیجان جام جهانی! کی فکرشو میکرد ایتالیا و هلند نیان جام جهانی! ( سر هر بازی مامانم اینو یادآوری میکرد) تو بازی افتتاحیه، عربستان ۵تا از روسیه بخوره!! ( اون روز رفتیم خونه ی عموم اینا که افتتاحیه رو با ماهواره ببینیم و فقط یه شبکه ی تاجیکستانی پیدا کردیم که با اون لهجه ی بانمکش برامون گزارشگری میکرد!) اعضای گروه مرگ از یک شونزدهم بالاتر نرن! اسپانیا تو ضربات پنالتی از روسیه ببازه! ( چقد خاطره انگیز بود اون روز که من و نرگس و فائزه رفته بودیم بیرون برای تجدید دیدار و تو کافه برقا رفت و ذوب شدیم از گرما :/ تلوزیون نداشتیم دیگه و با گوشی هی نتیجه ی بازی رو چک میکردیم؛ از بین ۱۵ نفری که اونجا بودن فقط سفارش ما آماده بود و کافه من بیچاره مجبور شد بقیه ی مشتری هاشونو بفرسته برن چون همه ی دستگاهاشون برقی بودن! و ما۳تا وایسادیم کنار خیابون و پنالتی ها رو از تلوزیون یه مغازه نگاه کردیم!) آلمان قهرمان جام قبل تو گروهشون چارم بشه و حتی ۲هیچ از کره هم ببازه! (چقد من اون روز جیییغ زدم جلوی تلوزیون و چقد ابراز تاسف کردم برای نویر بی عرضهدرحالی که داداش بیچارم داشت برا کنکور درس میخوند!) این همه گل به خودی زده بشه! حتی تو فینال!! مسی و رونالدو پنالتی خراب کنن! برزیل نتونه از سد بلژیک بگذره! فرانسه، آرژانتین و اروگوئه و بلژیکو بزنه و قهرمان جام ۲۰۱۸ بشه! کرواسی، روسیه ی میزبانو حذف کنه و برای خوشحالی منم که شده نذاره انگلستان برسه به فینال! و البته که من طرفدارش بودم با وجود مودریچ دوسداشتنیم! و چه پر سروصدا شد حضور و واکنش های اولین رئیس جمهور کرواسیِ چارونیم ملیونی که زن هم بود!! و چه بارونی اومد روز اختتامیه و چه چتری بالای سر پوتین گرفتن با وجود رئیس فیفا و ۲ رئیس جمهور دیگه!! چه جوک ها و شوخی ها و مصاحبه هایی که خوندیم و شنیدیم و دیدیم و چه ساعت ها که پای برنامه ی ۲۰۱۸ گذروندیم با وجود گزارش های پرشور محمدحسین میثاقی عزیز! خداحافظی ها و حاشیه ها... و رفتار های بچگانه ی سردار آزمون یکی پشت سر دیگری... چقد هنوز حرف و هیجان داشتم ! چه کنیم بدون جام جهانی؟؟؟؟؟ [ سه شنبه 26 تیر 1397 ] [ 04:59 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] عووخیاین 490 امین پست اینجا عه از سال 92 تا الان از اون موقع ها که 4 تا بچه فسقله راهنمایی بودیم تا الان که ترم دوممون داره تموم میشه دیگه البته مریم و ندا نیستن نمیدونم چه فکری میکنن ک دیگه نمیان بنویسن اینجا شایدم مثه من رمزشو گم گردن مینا همون دختر باوقاری ک بود هنووزم هست حالا درستع یذره خیلی بی منطقه تازه بقیه فک میکنن چه خانومیه الکی قدیسش کردن منم سعی کردم یذره کمتر عصبی شم تو بحثای سیاسی و اینا ارومتر با طرف مقابلم صحبت کنم یذره هم دغدغه های بی مربوط ساختم واسه خودم این پستم از اون پست بی مربوطاس ک تا جزوه باز کردم تصمیم ب نوشتنش کردم الان میدونم هیچ محتوای خاصی نداره چن ماه بعد ک میام میخونم ک هیچی همین الانم با خودم میگم چقد چرت و پرت [ جمعه 25 خرداد 1397 ] [ 01:54 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] پوووووفیه روزایی بلند ک میشی ازخاب طولانیت میگی اوکی ی روزعالی رو داریم بعد همین جوری یاد یه اشنای عزیز قدیمی میوفتی میری میگردی تو وبلاگ دنبال لینک وبلاگ هاش میری تو اولی میبینی اخرین پستش چن ماهه پیش عه هر خط شو ک میخونی دلت بیشتر پژمرده میشه ک چی به سر اون ادم ایده ال مهربون اومده بغض گلوتو میگیره میام کامنت بزارم فک میکنی شاید منم یه دونه از اون ادما باشیمکه یادآور خاطرات ناخوشایندش میشه پس حرفای تایپ نشدتو میزاری تو صندوق دلت میری اون یکی وبلاگش برا چن شب پیشه پستش نوشته هاش... نگم از نوشته هاش :) (و نمیدونم الان پستو میخونید یا نع ولی روز به روز خوشالتر باشید الهی ❤ ولی باید حسم خالی میکردم اینجا) حالا دیگعه روز عالی م دیگه عالی نیست با حاله ی بدی که دورم. جمع شده میرم یذره مکانیک میخونم بعدش میرم شهرزاد ببینم بشووره ببره تا شاید کمی که بدتر از بد شد =) چن ساعت بعد میری اینستا میبینی دوتا از دوستات بدون اینکه بهت بگن باهم رفتن بیرون یه اتفااق کاملن ساده کاملن بی اهمیت ولی نه برا آدمی که یه روز مزخرف داشته پس بهم ب میخوره یذره ناراحت میشم بعد دیگه هر چی هم میگذره سیاهی شب بهم غالب میشه با اهنگ های سردرد اوری که پشت هم پلی میشه الانم نامجو داره میگه این روزا دنیا واسه من از خونمون کوووووچیکتررررره قبلنم گفتم اینجا از اونجاهاس ک هر وقت دلتنگ میشم میام میگم خوب میشم میرم
[ سه شنبه 22 خرداد 1397 ] [ 02:23 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] عنوانی ب ذهنم نمیرسه
ولی یه چیزی که جالبع برام
میریم اینستا تو دایرکت یه موضوعی در حال گفتمانه میرم تلگرام یه موضوع دیگه واتس اپ هم که داریم تو گروه درباره یه موضوع جدید بی ربط به اون دوجا حرف میزنیم حتی تو کامنت های اینجا و اس مس هامون اینهمه موضوع چجوری میتونه بین سه نفر ادم باشه چرا منو مینا و نرگس یه جای واحدی نداریم پ.ن: تو مدرسه ها فک میکردم اگه قبل امتحان وقت بدن همه درسامون بیسته الان فهمیدم فورجه کلن چیز بی خاصیتی عه [ دوشنبه 21 خرداد 1397 ] [ 04:13 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] شروع خردادخب، اردیبهشتی که عاشقش بودم تموم شد و اول خرداد شد؛ ولی ما امتحان ترم نداریم! خودش یه اتفاق خیلی خوبه! و یه نشونه از بزرگتر شدن! امروز کلاسامون رسما تموم شد؛ یعنی پایان ترم 2! همینجوری الکی الکی سال اول دانشگاهمونم گذشت! ولی خب امتحاناش مونده هنوز... ماه رمضونه؛ طاعات و عباداتتون قبول امسال هنوز خیلی حس ماه رمضونو درک نکردم! شاید چون عادت داشتم کل یک ماهشو بیکار باشم و هر وقت دوس داشتم بخوابم و بیدار شم! نه مث امسال که اولش با کلاس درس همراه باشه و آخرش با امتحانا! این هفته خودم 3روز تنهایی با ماشین رفتم دانشگاه و برگشتم به خودم افتخار میکنم خیلی پیشرفت کردم کلللی ذوق دارم برای جام جهانی کمتر از یک ماه دیگه! بهار امسال خیییلی خوب بود انقدررر بارون اومد و هوا خنک بود که اصن به بهارای قم نمیخورد! کاش همیشه همینطوری بود!
[ سه شنبه 1 خرداد 1397 ] [ 04:46 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] پارسال همین حوالیبه وقت اولین سحر یاد افطار های پارسال افتادم تو کتابخونه یکی مون زودتر میرف تو صف نونوایی طبقه پایین اون یکی میزو میچید هر کی هر چی خوراکی داشت میزاشت رو میز یه دفعه زنگ در میزدن زینب و خاهرش بودن اش میاوردن برام :) افطار های قشنگی بود لذت های قشنگ سال کنکور من نرگس❤ مینا ❤مریم❤ زینب❤ فاطمه شون *_* دلم تنگ شد واسه اون میز افطاری که =)
[ پنجشنبه 27 اردیبهشت 1397 ] [ 04:10 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |