در عرش
وفرش صحبت صحن و سرای توست
حسین
پیداست که لوای دوعالم لوای توست
در مجلست کلیم شدن پخش میکنند
این جلوه های موسوی در عزای توست
درما تو جلوه میکنی وگریه میکنیم
این یا حسین گفتن ما هم صدای توست
در این دو ماه دین خدا رشد میکند
اینها تمام از برکات عزای توست
خونت که ریخت مالک هستی شدی حسین
پس مکه وزمین نجف هم برای توست
جوینده کمال به شهر تو میرسد
بالاتر از بهشت خداکربلای توست
كیا
كربلا نرفتن؟از زینب امشب بگیرند
وقتی
نگاه کرد دید امام چهارم دستاش بسته است،پاهاش بسته است، اومده دم گودال داره با
یه حالتی نگاه میكنه، دید جان امامش در خطره ،زینب دوید گفت تو را چه میشود عزیز
برادر، فرمود: عمه جان اینا بدنهای خودشان را دفن کردند، بدن بابای غریبم رو ی خاک
افتاده است، فرمود: جان برادر یه روز میاد اینقدر عاشقای ما کربلا میان ، آی بی بی
زینب تو این جمع خیلی ها كربلا نرفتن...
جوینده کمال به شهر تو میرسد
بالاتر از بهشت خداکربلای توست
با گریه میشود به فیوضات تو رسید
پس روضه تو واسطه فیضهای توست
صوت الحزین زینب تو شیعه پرور است
سوز صداش باطن کرببلای توست
شب
زینب و بچه های زینب است ،بچهای زینب، قدوبالایی نداشتند، زره برتن نداشتند ،وقتی
میخواست شمشیر و بر كمر ببندند دید شمشیر به زمین كشیده میشود،لذا دیدی این
بسیجیها میخواستند تو جبهه بدوند اسلحه رو گردنشون میبستند یعنی حمایل میكردند،
بند شمشیر را حمایل بستن، اومدن در خیمه دایی جان اجازه بده بریم میدان، فرمود: با
مادرتان بیایید. صدای زینب بلند شد داداش من اینجام ، ابی عبدالله فرمود:زینب جان
اینی كه به اینها گفتم با تو بیاییند،میخواستم یه بار دیگه ببینمت،عجب خواهر و
برادری، وقتی اومدن خواستگاریش، اومد عبدالله بن جعفر ابن ابی طالب، بی بی زینب
عرض كرد، بابا عبدالله باباش كه جعفر عموی من است مرد خوبی است، اما شرط دارم هرجا
حسینم رفت منم برم ، من باید هرروز حسینم رو ببینم ، من بی حسین میمیرم،هر شب شیر
به بچه هاش داد به عشق حسین،هر كی به عشق یه كسی شیر به بچه هاش بده بچه هاش شكل
همون میشن،این بچه ها فقط بلدند بگن حسین، وقتی از مدینه اومد به عبدالله نگفت بچه
ها رو بفرست ،وسط راه دیدند دو سوار میاد، عباس علیه السلام دید بچه های زینب
هستند، دست و پای مادر را بوسیدند نامه عبدالله را تقدیم کردند ،عبدالله گفته:
زینب جان بچه ها را ببر من که مریضم، اینا فدای حسین باشند،زینب خوشحال شد،نامه رو
آورد، ام لیلا اکبررو فرستاده، ام البنین عباس رو،فقط زینب قربانی نداشت كه
اومدند، تا وارد میدان شدن، گفتند:
امیری
حسین و نعم الامیر ما بچه های زینبیم، عمر سعد صداش دراومد عجب خواهری است
زینب،بعضی ها گفتند این دو تا بچه رو مثل قاسم كشتند یعنی له شدند،ابی عبدالله
اومد بالای سر این بچه ها،سپاه دشمن گرگند،اگر حسین یكی رو ببره سر اون یكی رو
میبریدند ،ابی عبدالله هردو را بغل گرفت،خون از سر و روشون میریزه،بدنشون جای جای
نیزه است، زینب نیومد بیرون از خیمه،فرمود:من ترسیدم حسینم خجالت بكشه، ام سلمه
میگه بعد ازدواج زینب، رفتم در خانه زینب دیدم گریه میکنه،گفتم زینب چی شده؟
فرمود: سه روزه حسینم رو ندیدم، رفتم در خونه حسین دیدم حسینم دارد گریه میکنه
،گفتم بیایید پیش زینب،زینب داره گریه میكنه، اومد آقا دیدند زینب خواب است آفتاب
روی صورت خواهر، ایستادند مقابل آفتاب بیدار شد،زبان حال اینه عرض کرد داداش یه
روز تلافی میکنم، اومد تو گودال، طوری نشست سایه روی بدن داداش افتاد، حسین....