مطلب رمز دار : خسته ام، خسته تر از قامت مینای شکسته
[ پنجشنبه 23 آبان 1398 ] [ 02:16 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
مطلب رمز دار : خسته ام، خسته تر از قامت مینای شکسته
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 23 آبان 1398 ] [ 02:16 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : ما که همه کار کردیم، اینم روش
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 17 آبان 1398 ] [ 11:38 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : Unbelievable
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ چهارشنبه 15 آبان 1398 ] [ 11:22 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : مقدمه ی سفرهای آتی
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ شنبه 4 آبان 1398 ] [ 03:10 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] دیالوگ های قشنگ شوندیشب تو اسپایدر من میگف گول زدن آدم هایی که خودشونو گول میزنن خیلی راحته فکر کردم مثل همه این روزایی که نشستمو دارم فک میکنم فکر کردم. ک فقط تو یه موضوع انقدر از خودم ضعف نشون دادم انقدر قدرت از بدنم خارج شده انقدر خودم رو قانع کردم انقدر خودمو گول زدم که حالا با ساده ترین اتفاق ها هم ذوق میکنم کجاس اون دختر ایده ال گرای قوی ! نمیتونم برای اون موضوع کاری بکنم حداقل الان که انقد زورش زیاده نمیتونم ولی میتونم هلش بدم ی گوشه از ذهنم . حداقل کاری که میتونم انجام بدم اینکه نزارم روی بقیه کار ها و اتفاق های زندگیم تاثیر بزاره درستشم همینه ؛ من هنوز نمیدونم از اون موضوع چی میخوام و دلم میخواد که به کجا برسه ولی میدونم دیگه باید بفرستمش گوشه رینگ بزارم بقیه اتفاق ها به روند عادی شون برگردن فارغ از همه چی یه قسمت از فیلم big little lies. بود که رواشناس به زنه میگف اون موضوع چقد آزارت ؟ همین الان تصورش کن تو ذهنت آیا دوست داری دوباره اتفاق بیوفته ؟ زن سکوت میکنه روانشناس میگه حالا اون قضیه رو دوباااره تصور کن ولی به جای خودت دوست صمیمی تو بزار تو ماجرا دوست داری دوباره اون اتفاق بیوفته ؟ زن : معلومه که نه هر جور شده نجاتش میدم +: پس چرا به آزار دادن خودت ادامه میدی کلا جلسات مشاوره اون فیلمو خیلی دوس داشتم [ یکشنبه 28 مهر 1398 ] [ 09:03 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : 생일 축하해
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ یکشنبه 28 مهر 1398 ] [ 12:01 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] انگل هایی ک تکثیر میشن !!قبلا یبار تو تهران رفته بودم کافه ای که بشه توش سیگار کشید اکثرا اونجا ازاده با اینکه به شدت از هر دودی سرفه ام میگیره و ترجیحم اینکه کسی جلوم سیگار نکشه ولی خب پیش میاد دیگه خوبی اونجا این بود ک ی فضای بزرگ داشت با میز های دور از هم که پراویسی هر میزی حفظ میشد و آدم ها سرشون تو کار خودشون بود و یه رنج خاصی میومدن و صدایی از کسی بلند نمیشد اما امروز که بخاطر یکی از دوستای دبیرستانم رفتیم کافه پیاده روی تو بلوار امین ک سیگارش آزاده و امتیاز مثبت ای که داره قیمت کم غذا های خوبشه که واقعا هم کیفیت خوب داشتن فضای کوچیکش به شدت آزار دهنده بود و سیستم تهویه ضعیف داشت و تنها خوشحالیم این بود ک زیر کولر نشستم تا بتونم نفس بکشم چیزی که اعصابمو خورد کرد تا بیامو بنویسم آدم های بیشعوری بودن ک فک میکردن سیگار بکشن شاخن دختر ابلهی که سن خودش ب زور به 20 میرسید با پسر بچه ای ک 9 سالشم نشده بود هنوز پا میشه میاد تو کافه ای ک همه فضاشو دود گرفته و خودش سیگار شو گرفته دستش و دودشو هی میده طرف صورت بچه دوس داشتم پاشم مشت بکوبم تو صورته دختره ک حداقل دودتو اینور فوت کن اون پسر بیچاره هم فقط نشسته بود سرشو انداخته بود تو گوشی و آروم بازی میکرد و دختره از پنجره زل زده بود بیرون مورد دوم دختر هایی بودن ک فک میکنن هر چی فحاش تر باشن و حرف های زشتشون از میز خودشون صداش به بقیه میز ها برسه خیلی کوول و خفن به حساب میان خلاصه ک همین ! ولی ویو بسی قشنگ به خیابون سر سبز بلوار داشت و دوس داشتم میشد بدون دود و آدم های مزخرفی که مثلشون هر روز داره تکثیر میشه ساعت ها بشینم تو کافه و شربت بهار نارنجمو بخورم و بنویسم . وقتی برگشتم خونه تا تیشرت زیر مانتو مم بوی دود گرفته بود :| همینم مونده بود آش نخورده و دهن سوخته بشم رسیدم خونه با سیل عظیمی از مهمون روبرو شدم:))) ک باید باهمشون روبوسی میکردم ! :) [ دوشنبه 22 مهر 1398 ] [ 10:17 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : تنها در خانه
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ یکشنبه 21 مهر 1398 ] [ 01:03 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] تابستون بایبایدیگه کم کم پاییز هم داره میاد و به قول جمشید: مهر، آبان، وای از آذر... الکی گفتم هیچ حس خاصی به آذر ندارم حتی اگه دست خودم بود، تاریخ تولدمو به اردیبهشت منتقل میکردم! تابستون امسال یکی از بهترین تابستونایی بود که گذروندم و اولین دلیلش اینه که اصلا حسرت خواب ندارم یه دل سیییر خوابیدم، هر ساعتی از شبانه روز که دلم خواست کلی هم از خودم تشکر کردم هربار که به خودم خوابیدنو جایزه دادم و هیچ کس هم باهام کاری نداشت خداروشکرررر به جز این دبیر شورای صنفی مون که زورش به بقیه نمیرسه و یک سره به من زنگ میزنه تا کارا رو انجام بدم ولی خب اونم مشکلی نبود قطع میکردم خب معلومه که خوابم در اولویته دوم تصمیمی که هنوزم خیلی ازش راضی ام و اونم این بود که سرمو با کلاس رفتن شلوغ نکنم هرچند تا وسطای مرداد هم به محض تموم شدن یه کلاس باید میدوعیدم که برسم به کلاس بعدی ولی همون یک ماه و نیم بعدش خیلی لذت بخش بود حس رهایی بدون فکری که درگیر کارای کلاس و رفت و آمدشه سوم روتختی نازنینم که از دوسال پیش برنامشو داشتم بالاخره دوختم با اون کوسن های گوگولیش البته خیلی زمان برد و حالا حالا ها سراغ دوختن چِل تیکه نمیرم ولی حالا اتاقمو خیلی بیشتر از قبل دوس دارم چارم با دخترخاله جانِ جانان در زمینه ی درست کردن دستبند خودکفا شدیم تا اون دستبندای زشت و گرون بیرونو نخریم دیگه! پنجم یه عالمه کاردستی و عروسکای گوگولی نمدی درست کردیم با زندایی کوچولو که با کمک هم سیسمونی پسردایی تپلوی کچلی که تو راهه رو درست کنیم لاو یو خیلی زیااااد بیا که خیلی خیلی منتظرتم قراره خاله بشم آخه شیشم کلی فیلم دیدم! دارم یاد میگیرم فیلم دیدنو به برنامه های زندگیم اضافه کنم البته بیشترش فیلمای مارول بود که ذاتا انقد جذابن که آدمو میکشه سمت خودش ولی خب بازم تونستم گام مثبتی بردارم در راستای واچینگ موویز و تقویت لیسنینگم که واقعا اثرات مشهودی داشته. هفتم تجربه ی حس خوب درآمدی که حاصل دانش و مهارت خودته و هشتم بعضی از غذاهایی که بلد نبودمو تو این مدت یاد گرفتم و درست کردم. از بچگی عدد ۸ ُ خیلی دوس داشتم پس همینجا دیگه تمومش میکنم ولی خیلی از کتابام نخونده باقی موند! که نکته ی منفی تابستونم بود من شرمندم فردا میرم دانشگاه نه به قصد حضور در کلاس! بلکه برای استقبال از نودانشجویانی که میان برای ثبت نام انگار همین دیروز بود مهر ۹۶ که با زنداییم رفتم برای ثبت نام هییییچی نمیدونستم از دانشگاه چقد بچه بودم! روز اول حتی تا در کلاسم منو برد هعی... ۲سال گذشت پیر شدیم! (اما بزرگ نه؟) [ دوشنبه 1 مهر 1398 ] [ 02:16 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] اتاق ساواک
از دفعه قبلی که رفته بودیم خانه معما و نرگس باهامون نبود
و اونجا خیلی بهمون خوش گذشت قرار شد صبر کنیم تا دفعه بعد حتما نرگس برای اتاق ساواکش باشه نرگس اینا درگیر اسباب کشی بودن برای همین هی تاریخش عقب تر میوفتاد، توی مرداد ماه قرار شد بریم که چون تولد نرگس نزدیک بود من به مینا گفتم خوب نمیشه اگ کیک بگیریم و ببریم اونجا سورپرایزش کنیم ؟ گف چرا ولی هنوز خیلی زوده اگه دیرتر هم رفتیم مشکلی نداره خلاصه که نشد تو مرداد بریم و همه باهم جمع نشدیم تا از تولد نرگس گذشت... شنبه دوباره تصمیم گرفتیم که خب جمع شیم بریم خانه معما اتاق ساواکش یکشنبه برای 25 شهریور یعنی دوشنبه اش اتاق رزرو کردم بعد همین جوری که به مینا پیام میدادم کاش برا نرگس کیک بخرم بیارم کیانا زنگ زد گفت مگه نگفته بودی نرگسو سورپرایز کنیم پس چیشد ؟ گفت من برای تو و مریم و مینا کیک پختم حالا دوست دارم برای نرگس هم کیک بپزم پاشو بیا خونمون کیکو آماده کنیم ساعت چند بود؟! هشت شب 24 شهریور ما تازززه تصمیم گرفتیم کیکشو بپزیم البته که به قول مینا ما آدم های شب زی هستیم و خداروشکر که کیانا همیشه مواد اولیه اینجور چیزا رو بی کم و کاست تو خونشون داره القصه : کیانا اومد دنبالم رفتیم خونشون ؛ مینا هم جایی کار داشت گفت اگه بشه بعدش حتما میام. بعد به زینب پیام دادم که حالا اگه دوست داشت به ما ملحق بشه از 8 و نیم تا 9 به طور معجزه آسایی دو نفری کارا رو سریع انجام دادیم و تو نیم ساعت کیک مون تو فر در حال پخت بود زینب که اومد بستنی خوردیم بعدش رفتیم با بژی فلافل خریدیم برگشتیم خونه ولی دیگه شروع کردیم به ور رفتن درسته کار زیاد بود ولی میشد سریعتر هم انجام بشه :)) مینا و مریم ساعت ۱۰ و نیم شب اومدن پیشمون کمک و شروع کردیم آماده کردن تزیینات روی کیک که خیلی جذاب و خفن طور بودن و به اندازه ی کافی ازشون عکس استوری کردم نمیخاد دیگه اینجا شکلشو توصیف کنم مینا 12 و نیم برگشت خونشونو من ساعت ۲ رفتم خونه ولی هنوز یذره از کارای کیک مونده بود که زینب و کیانا بچم تا ساعت سه و نیم صبح مشغولش بودن که زینب همونجا خوابید دیگه فرداااش قرار شد مینا بره کادو گوگولی شو بگیره تا مونوپولی رو به نرگس یاد بدیم ظهر رفت خرید ولی من کادومو نگرفته بودم شب قبلش برای بردن کیک با خانه معما هماهنگ کردم و تصمیم گرفتم بعد از تحویل کیک برم از طبقه بالای پاساژ آسیا هنذفری های که میخواستم به بچه ها بدمو بخرم ساعت پنج و بیست دیقه کیانا و بژی اومدن دنبالم رفتیم شیرینی بلوط که شمع طلایی بگیریم تا به کیک بیاد ساعت پنج و چهل دیقه رسیدیم خانه معما؛ خوبیش این بود نگران نبودیم که با بچه ها برسیم چون ب مینا گفته بودیم دیر تر بیاد رفتم تو خانه معماااا ( کیانا رفته بود ماشینو پارک کنه) درو که با یه دستم باز کردم و با اون یکی دستم کیک به اون قشنگی رو گرفته بودم که نیوفته یا تعداد زیادی کله آدم مواجه شدم :| که برگشته بودن سمت منو نگاهم میکردن بی اختیار بلند گفتم سلام خانم مسئول اونجا اومد کیکو از دستم گرفت و شروع کرد از قشنگی ش تعریف کردن گف وا چرا جعبه نداره گفتم اخه خودمون درستش کردیم دیگه بیشتر ذوق کرد بعد آقای مسئول اونجا اومد گف بیا تو اتاق برات توضیح بدم کیکو کجا میزارم پرسیدم اینجوری معمای اتاق برای خودم لو نمیره ؟ گفت نه بیاین شما... رفتم تو اتاق کیانا هم اومد شروع کرد توضیح دادن که وقتی اون میز پایینی رو رمزشو پیدا کردی باز شد یه رمز جدید تو کشو هست که اونو باید بدید دوستتون باز کنه کیکو میذاریم تو کشو بالایی گفتم خیلی طرح خوبیه ولی چون بازی طولانیه یدفعه اگه دیر به رمز برسیم کیک مون آب میشه نمیشه خودتون بیارید تو اتاق؟! یذره فک کرد گف از در اصلی که نه نمیتونم اتاق دو تا در داشت اقاعه گف خب باشه پس شما بدونید هر وقت لامپ ها خاموش شد قراره از این یکی در کیکو بیارم شمع ها رو هم دادم دست اقاعه گفتم پس لطفا با شمع روشن بیارید بعد با کیانا رفتیم بالا هنذفری بخریم اقای خانه معما هم دو دیقه بعد پشت سر ما اومد به فروشنده گفت اینا مشتری های منن هااا هواشونو داشته باش! بعد رفت :)) قیمت هایی که مغازه داره قبلش به ما گفته بود 150 55 25 بود چیزایی که میخواستیم بخریم بعد از اینکه سفارش شدیم بهمون اون 150 ای رو گفت شما دیگه 70 بدید خدای من یعنی چقد رو همه چیز سود الکی میگیرن !!!!! تا کارمون اونجا تموم شد بچه ها هم رسیدن رفتیم پایین بازی رو یذره توضیح داد و گفت گوشی هاتونو تحویل بدید برید تو ( قبل اینکه بچه ها بیان بهش گفته بودم من میخام از لحظه آوردن کیک فیلم بگیرم کلی ادا اومد که نه نمیشه گوشی ببری تو اتاق و اینا گفتم من نمیدونم دیگه ما دوس داریم این صحنه رو فیلمشو داشته باشیم گفت خب قبول پس بعدش هم میام کیکو ازتون میگیرم میزارم تو یخچال هم اینکه گوشی رو بده من گفتم باشه قبوله ) مینا گوشی شو یواشکی جوری که نرگس نبینه آورد تو و شروع کردیم به بازی... بازیش زیادی برای مایی که فکر مون درگیر سورپرایز کردن بودو نمیتونسیم تمرکز کامل مونو بزاریم رو تحلیل کردن اون حجم از اطلاعات، مناسب نبود و دیگه اخراش قند خونمون رسیده بود به کف زمین :))) داشتیم بداخلاق میشدیم به مینا هشدار دادم که تا لامپ ها خاموش شد گوشی رو درار فیلم بگیر نیم ساعت چهل دیقه اینا گذشته بود که بوووم لامپ اتاق خاموش شد صدای شکنجه از پشت اون در آهنی میومد و نور قرمز از بالای پنجره اش به اتاق تابیده میشد و بچه ها که خبر نداشتن کیک قراره بیاد هی جیغ میکشیدن یه دستی که تو نور قرمز شده بود از لای نرده ها اومده بود تو اتاق ، یه چوبو تق تق محکم میکوبید به در! زینب به شدت جیغ میکشید ، نرگس ترسیده بود رفته بود عقب هی بش میگفتم بیا باهم بریم درو باز کنیم میگف ولم کن خودت برو، بعد خودشو میکشید عقب از من اصرار :| از اون فرار صدای لولای در اومد و یدفعه آقاهه کیکو با شمع های روشنش آورد تو نرگس با قلبی که داشت از دهنش درمیومد از شدت ترس سورپرایز شد بینگو تازه خوب شد آقاهه قبلش به حالت اخطار پرسیده بود: ترسو که نیستید؟؟ به نرگس گفتیم آرزو کن، گفت آرزو میکنم هرچه سریعتر از این اتاق ترسناک بریم بیرون شمع هارو فوت کردیم کیکو گذاشتیم کنار بقیه بازی رو حل کردیم از اتاق اومدیم بیرون چون همچنان جمعیت زیادی اونجا بودنو اگه همونجا کیک میخوردیم باید به همشون میدادیم تصمیم گرفتیم که بریم بیرون با یاسی و بژی رفتیم سمت بستنی زنبیل آباد خسته و کوفته زینب و مریم رفتن با مدیریتش حرف زدن که مشکلی نیس کیکو بریم تو اونم گف ن بیاد و این قصه به صرف کیک تمام شکلاتی رویایی و موکا و لته و هات چاکلت که مهمون خانم متولد شده بودیم به پایان رسید [ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 11:33 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : !!
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 11:32 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : Agnostic
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ سه شنبه 26 شهریور 1398 ] [ 05:40 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] این داستان: چادر اجباریامروز ظهر یکی به شورای صنفی پیام داده بود: سلام من ورودی جدید دانشگاه هستم ( یعنی همون چن دیقه قبلش نتایج کنکورو چک کرده بود ) گفتم سلام، خیلی خوش اومدین خیلی بی مقدمه گفت: ببخشید اگر حجاب کامل بدون چادر داشته باشیم مشکلی نیست؟ حتما باید چادر داشته باشیم؟ خندم گرفته بود یاد چونه زدن بچه های خودمون با مسئولین حراست افتادم مامانم گفت نترسونش بچه رو که همین اول کار فکر نکنه چقدر سخت گیرن بهش نگفتم که این بحثا فایده نداره نگفتم ما تلاش کردیم و نشده نگفتم حراست حرف منطقی ما رو قبول نمیکنه حتی نگفتم تو دانشکده ی تفکیک ما اگر بدون چادر تو راهرو یا حتی کلاس باشی حراست کارت دانشجوییتو میگیره ولی با این وجود من بعضی روزا بدون چادر میرم دانشگاه و برمیگردم و تاحالا کسی بهم تذکری نداده! فقط گفتم این قانونیه که هیچ تبصره ای نداره! حالا دارم فک میکنم شایدم داره شاید این حرف منطقی پذیرفته شده شاید تلاش کردیم و فایده داشته! ____________________________ اینو امروز دیدم جالب بود تفاوت سوالات نودانشجویان دانشگاه ها: دانشگاه تهران: اساتید اینجا فارغ التحصیل آمریکاهستند یا فرانسه؟ دانشگاه آزاد: افزایش نرخ شهریه امسال چقدره؟ دانشگاه پیام نور: سطح علمی این دانشگاه تو چه رده ای قرارداره؟ دانشگاه قم: تفکیکه؟ چادر اجباریه؟ [ یکشنبه 24 شهریور 1398 ] [ 02:12 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] ملکه کولی هااین سه روزی که گذشت ! چهارشنبه . پنجشنبه . جمعه سخت گذشت بد گذشت اون فائزه ضعیفی ک بعضی وقتا پیداش میشه و شروع میکنه اذیت کردنم سرو کله اش پیدا شده بود و دست و پامو گم کرده بودم و بلد نبودم بیرونش کنم و نذارم با فکر و خیال هاش ازارم بده . به در و دیوار میزدم که حالم خوب شه ولی نمیشد حتی وقتی ب بچه ها پیشنهاد بیرون میدادمم دعا دعا میکردم قبول نکنن یا جور نشه باز بمونم تو اتاقم که غروب میشه و اون فاعزه پا نمیشد لامپ هاشو روشن کنه اشکم بی دلیل که نه ولی مدام میریخت . کلافه . عصبی . سردر گم وقتی اون دختر ضعیفی که من نمیشناسمش پیداش میشه روحیه ام حساس میشه حرفا برام مهم میشن لحن ها بهم حس بد میدن باعث میشن با ساده ترین حرفی که شاید بار ها هم قبلا گفته شده و خندیدیم اشکم دربیاد برای همین از خواب صبح که بلند میشدم تلگرامم لوگ اوت میکردم شب بعد ساعت 12 لوگ عان میشدم تا پیام هامو چک کنم . موثر بود حداقل لوس بودنم رو بقیه نمیدیدن ولی امروز به خودم گفتم بسه چون اگه جلوشو نگیرم هی ادامه پیدا میکنه و تبدیل ب شخصیتم میشه پس ب خودم گفتم این رفتارات مال این ویروس جدیدای افسردگی فصلیه ک زود گذره دیگه وقتشه برگردیم ب زندگی عادی قشنگ خودمون پس سلام زندگی قشنگ خودمون پ.ن: وقتی میام پست بزارم اینجا و از بدی هام بگم تا خالی شم :| همش نگرانم نکنه ی آشنا ببینه بد باشه آزادی عملم گرفته میشه پی نوشت دوم : بنظرم بعد جیمی لنستر و نادر ابراهیمی توماس شلبی رتبه سومو داره عاشق خانواده شلبی ها الخصوص تام و جان شدم از بعد این سریال هر فیلم ایرانی ک میبینم میگم واای چجوری انقد قشنگ تر این خارجیا سیگار میکشن :))) پ.ن 3: کتاب خوندنم ب صفر رسیده عذاب وجدان گرفتم ک تابستون داره تموم میشه 4 تا از کتاب هایی ک خریدم نخونده مونده. و ویرایش ی داستانم کامل مونده و مهلت ارسال مسابقه ام داره تموم میشه ( جیغ ) [ شنبه 23 شهریور 1398 ] [ 12:57 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] اُلیویا، رِبِکا، ماتیلداهوا چقد خنک شده به به فوق العادس این آسمون دو سه سالیه یه برف حسابی به ما بدهکاره...! دیگه وقتشه شبا بریم بیرون بخوابیم ولی متاسفانه من تختمو با هیچ جای دیگه عوض نمیکنم!
[ دوشنبه 18 شهریور 1398 ] [ 01:05 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] چن ماه پیش
چن ماه پیش بخاطر موضوع ای ک ب من ربطی نداشت از ناراحتی و اضطراب دست چپم گرفت و یه هفته فقط درد میکشیدم (پست شو هم گذاشتم )
و فهمیدم حتی برای حس آدم هایی که بهت باهات درد دل میکنن میتونی کامل خودتو تموم کنی
پشیمونم ؟! فک کنم نه چون نمیدونم دقیقا از کی تصمیم گرفتم که به ناراحتی های آدما گوش بدم شاید از وقتی فهمیدم خودم فقط با حرف زدن با ی دوست خوب حالم بهتر میشه پس سعی کردم تو شرایطی ک براشون سخت بود گوش بدم به حرفاشون شاید در جواب فقط سکوت کنم یا حتی حرف اشتباهی بزنم ولی همین ک اون آدم فشاری ک رو خودش حس میکنه رو تقسیم کنه حالمو بهتر میکنه نمیدونم چرا دارم اینا رو از تو مغزم رو صفحه میارم ولی امشب واقعا عجیب بود برام ! فهمیدم آدمی ک ابراز خوشبختی میکنه داره درد میکشه (البته که همه ی ما تو یه بازه زمانی یا حتی چن تا بازه زمانی همین کارو کردیم جلو بقیه ) ولی ایا واقعا آدمی ک بخاطر خواستش تلاش نکرده لایق درد کشیدن نیس ؟ شاید هم من نمیدونم و تلاش کرده و زیر فشار هایی بوده ک خانواده ش تحمیل میکردن شاید نباید انقدر غصه بخورم برای غم دیگران و باید بزارم که زمان حلشون ک نه بلکه کمک کنه تا فراموششون کنم:))) البته ک من استاد فراموش نکردن چیزای مزخرفم بازم نمیدونم ک چرا دارم میزنم این حرفا رو !!! × علامت تعجب و چن وقته از مینا یاد گرفتم استفاده کنم × ..... ان تا نقطه [ پنجشنبه 7 شهریور 1398 ] [ 01:32 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] trichotillomaniaامشب خانوم بیانو دیدم بهم گفت چقد بزرگ شدی :)) ولی به نظرم اولین قدم برای بزرگ شدن اینه که یاد بگیرم وقتی فیلم میبینم و شخصیت مورد علاقم که قلبم از محبوبیتش لبریز شده رو طی حوادثی که توسط نویسنده های خبیث فیلم رقم میخوره از دست میدم، انقدر براش عزاداری نکنم :/ که حداقل وقتی بعد از چن روز یدفه اسمش میاد چشمام پر از اشک نشه! -_- اولش میخواستم دیگه هیچ فیلمی نبینم که بخوام تحت تاثیرش قرار بگیرم ولی خب با دنیای خودمون چیکار کنم؟ از غصه های اون که نمیتونم فرار کنم... حداقل همین فیلمنامه های بیرحمانه به مرور میتونه پوستمو کلفتتر کنه! کاش عادت کنم به این رفتن ها و نموندن ها؛ به این دنیای فانی...
[ شنبه 2 شهریور 1398 ] [ 03:52 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] یادآر
داشتم تو اینستا میگشتم
یاد سوم دبیرستان افتادم که مینا و چن نفر دیگه از این هنر های نقاشی بلدن بودن خوشگل موشگل های ریز میکشیدن روی این کاغذ یادداشتی ها که بالاشون چسب داشت و میچسبوندن بالای تخته و کلاسو قشنگ تر میکردن یادش بخیر [ شنبه 26 مرداد 1398 ] [ 08:07 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] Left aloneآیا رواست نمره ی OR الان بعد از ۲ماه و خرده ای بیاد؟ که ۱۷ نفر افتاده باشن؟ (تازه اگه بالای ۹ ها رو پاس شده فرض کنیم) با چنین مدیرگروهی که همه ازش مینالن چه باید کرد؟ جالب اینجاست که خودش فک میکنه منظم ترین و دقیق ترینه! از طرف شورای صنفی با مسئول آموزش مجازی جلسه داشتیم؛ گفتیم چرا رشته ی ما در برگزاری کلاسای ترم تابستون باید انقدر ضعیف عمل کنه؟ سریع پرسید دانشکده مدیریت هستید؟؟ با تاییدِ ما یه آهی کشید که معلوم بود دلش خیلی بیشتر از ما پره! گفت والا ایشون از چند ماه قبل که اومده، با ما اصلا همکاری نمیکنه، حتی نمیذاره استادایی که قبلا همکاری میکردن بیان شرکت کنن!! درحالی که مدیرگروه قبلی خودش برای هرچیزی اعلام آمادگی میکرد و داوطلب بود هر جا کمبودی هست خودش جاشو پر کنه... از بهمن ماه گذشته به ایشون گفتیم هر استادی که شما معرفی کنی، با هر دستمزدی که شما پیشنهاد بدی میاریم برای تامین محتوا، اصلا از بقیه ی دانشکده ها میزنیم که برسیم به شما... قبول نکرده! انقدر که "وسواس علمی" داره! همه چیز ترم تابستونی هم باید با تایید مدیرگروه انجام بشه... گفتیم پس دروس اختصاصی که از لیست ترم تابستون حذف شده...؟ لبخند تلخی زد و بحثو عوض کرد...! بریم تا فارغ التحصیلی با یه مدیرگروه محبوووب که نه درست درس میده نه خوب نمره میده نه مجوز برای درسای پیش نیاز میده و نه راه جبران ترم تابستونی رو باز میذاره :) _ لازمه بگم من پاس شدم؟ یا دیگه گفتن نداره؟! همونی بود که میان ترمشو از ۹ نمره ۱.۲۵ شدم :)
[ جمعه 25 مرداد 1398 ] [ 03:02 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] خبر گسترش ساختمان دانشکده
خبر کوتاه بود و جانکاه
خوبتون شد ؟ انقد نرفتم اونور دیوار دانشکده تا توی بیمارستان روانو ببینم از اونجا منتقلشون کردن به یه مرکز دیگه ولی ساختمونشو قراره اضافه کنن به دانشکده ما ولی من اون ساختمون خالیه بدون آدماش به چه دردم میخورن یعنی دیگه قرار نیس یهو از اونور دیوار یه لیوان شیشه ای پرت شه وسط حیاط ما و صدای داد بیاد یا دیگه یدفعه موزیک رقص دار پخش نمیش از دفتر مدیریتشون که یکی تند تند آهنگا رو قطع کنه بعدشم تق تق بزنه رو بلندگو بازم صدای داد و خاموش شدن موزیک [ دوشنبه 21 مرداد 1398 ] [ 07:38 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] دیوانگی
یه خونه متروکه ک کلید شو داده دست ی نفر که هر وقت دلش خواست بیادو یه چرخی توش بزنه تو ایونش وایسه روبروی قشنگی های حیاطش چای گرمی بخوره بعد با تیشه ی قسمت دیگه خونه رو خراب کنه و بره دوباره درو قفل کنه تا کسی دیگه ای نیاد نه برای ترمیم نه برای خرابی بیشتر
"اسم یه نویسنده خارجی مثلا " :)) [ چهارشنبه 16 مرداد 1398 ] [ 11:08 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] پیوست
امروز برای یه سری کارای اداری شورای صنفی رفته بودم دانشگاه
مسئول دبیرخونه که میخواست یکی از نامه ها رو بفرسته پرسید: نامه تون پیوست داره؟ گفتم نه... بعد جلوی قسمت پیوست نامه یه چیزی نوشت و داد دستم نگا کردم دیدم نوشته: "صلوات بر محمد و آل محمد" خندم گرفته بود که چرا همه چیو باهم قاطی میکنن؟! امشب داشتم لابهلای پوشه های قدیمی دنبال چیزی میگشتم یه نامه پیدا کردم از طرف مدرسه به ثبت احوال؛ گواهی اشتغال به تحصیل بود که امضای خانوم آزادی هم پایینش بود... یدفه نگا کردم دیدم بالای برگه نوشته پیوست : صلوات !! فهمیدم خیلی کار رایجیه مث اینکه! من در جریان نبودم! دیدید وقتی یه چیز جدید یاد میگیری یا چیزی توجهتو جلب میکنه، از همون لحظه هییی موردای بیشتر و بیشتر ازش می بینی؟؟ خیلی جالبه تو یه پوشه ی دیگه یه برگه ی انشا پیدا کردم از راهنمایی؛ البته من چرت و پرت زیاد نگه میدارم ولی اینو احتمالا چون انشای قشنگی بوده نگه داشتم که شاید بعدا دوباره ازش استفاده کنم! یه ۲۰ بزرگ قرمز هم وسطش بود که اینطور امضا زدن مشخص بود کار خانوم وزیریه! نوشته بود: بیست هزار آفرین دخترم، موفق باشی گل مینای من انشا رو خوندم، درباره ی طبیعت بود... ولی اصلااا لحنش شبیه متنای من نبود! فهمیدم این یکی از همون انشاهایی بوده که فائزه برام نوشته و من رفتم بیستشو گرفتم جا داره از همین تریبون باز هم تشکر ویژه ای بکنیم از فائزه خانوم مرسی که هستی مرسی که بودی پیک نوروزی کلاس پنجممو پیدا کردم انصافا خیلی قشنگ درستش کردم! پر از نقاشی و کادرای جینگوله! یه جا نوشته: دختر باهوشم که به علوم خیلی علاقه مندی؛ از هر بخش علوم چند سوال طرح کن و پاسخ بده بعد من سوالا رو طرح کردم و پاسخ دادم اما اولش یه توجه بزرررگ نوشتم: اولا من دخترت نیستم! (چشام داره درمیاد از ناباوری!) دوما من اصلا باهوش نیستم! (خودزنی چرااا؟ معلوم نیس با کی داشتم لجبازی میکردم!) سوما من به علوم علاقه ندارم و ... (تازه "وغیره" هم داره تمومش نمیکنه!) خداااای من چقد گستاخ بودم!! باورم نمیشه (خنده ی شرم) ینی هیشکی نبوده یه چیزی بهم بگه؟ یه کنترلی، یه تذکری...! خب آخه این پیکا رو تحویل معلممون میدادیم! ( که احتمالا خودشم سوالا رو طرح کرده بوده) بعدم پیکای برترو میدادن دست مدیر و معاون!! یه جای دیگه باید از درسای جغرافی و تاریخ و مدنی هر درس از خودمون امتحان میگرفتیم پررو پررو تهش یه ۲۰ دادم نوشتم آفرین به خودم! اه اه اه [ دوشنبه 14 مرداد 1398 ] [ 09:04 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] ☆sometimes the thing you're searching for your whole life Is right there by your side all along You don't even know it Peter Jason Quill [ دوشنبه 14 مرداد 1398 ] [ 12:34 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] یادداشت شماره پنج
ی شبایی مثل امشب برعکس دیشب تو شاد ترین حالت خودمم :))
و غرق در لذتم :| همین طوری الکی آدمی دلخوش به همین چیزای قشنگ و کوچیک دور و برشه قلبم انگار تند تر می تپه بی دلیل و خداروشکر ب خاطر همین قشنگیا و مهربونی های دلخوش کننده [ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 02:40 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] بیمارستان روانی
نادر ابراهیمی ب زنش میگه من نمیگم ک دیگه خسته نمیشیم
من میگم ما دیگه خسته نخواهیم ماند از اونور میگه کتاب خوندن زیادش جالب نیس چون نمیزاره تو دنیای واقعی بیرونو لمس کنی تجربه زیسته درست کنن اونایی ک میخان یادت بدن داستان بنویسی میگن تجربه زیستت رو زیاد کن :| مرسی نمیدونستم یکی از چیزایی ک من دوس دارم ببینم دیدن توی بیمارستان روانی عه اونم وقتی بین مون فقط ی در باز فاصلس حیفم میاد چهار سال دانشگاهم تموم شه وقتی فقط تو ی قدمی بیمارستان روانیم نرم اون تو رو ببینم تو حیاطمون ی دیوار المینیومی کشیده شده ک سوراخ های ریز داره ک فکر کنم جای پیچ های دراومده اس بلندگو داشت اعلام میکرد که زمان ملاقات تموم شده و هر چه سریع تر ب داخل ساختمون برگردن. پا شدم از وسط کلاس تجزیه الاینده اومدم بیرون و رفتم تو باغچه :)) که بتونم نگاهم کنم از نظر من صحنه ب شدت غم انگیزی بود بابایی ک لباس آبی بیمارستانو پوشیده بچه ای تو بغلشه و سرشو گذاشته رو شونش و زنی که چادرش افتاده کنارش و داره خانواده شو نگاه میکنه اون طرف ی مرد آبی پوش دیگه با مادر و پدرش داشت خودافظی میکرد و حیاطی ک پر بود از صحنه های کوچیک ک انقدر نگاه کردم تا حیاط خالی شد دوباره شد همون بیمارستان خالی ک فقط دیوار های بلند ساختمون هاش پیداس و یه عالمه زندگی تو خودش و لای در و پنجره هاش قایم کرده شاید پرستار ی بیمارستان روانی بود شغل جالبی باشه شایدم اخرش خودتو از دست بدی و از پرستار ب بیمار تبدیل شی ولی دلم میخاد برم شدیدا مخصوصا اون بیمارستان شایعات عجیبی هم پشتش هست [ چهارشنبه 9 مرداد 1398 ] [ 02:36 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یاداشت شبانه. چهارم
میشد الان لباسا رو پیچید تو ی کوله و اسپیکر رو برداشت و بدون گوشی اینترنت دار رفت سوار قطاری شد ک مقصدشو نمیدونیم
قطار بدون سر نشین بدون لوکوموتیو ران واگن هایی با چراغ های خاموش و موکت های پاره و خاک گرفته کفش ک تنها نورش چراغ بالای سر منی باشه ک هدایتشو ب دست گرفتم شاید اگه سیگار میکشیدم لاب لای وسایلم چنتا پاکت سیگار وینستون سیلور هم بود با ی فندک گازی قدیمی که گاز مایع ش کفاف ی هفته مو فقط میداد سیگار گوشه لب پاها روی هم انداخته شده روی صندلی جلویی و موزیک از اسپیکر روشن که تا چن تا واگن خالی پشت سرم صداش فضا رو پر میکرد پخش میشد و صحنه دراماتیکی رو میساخت اما ن تاحالا سیگاری کشیدم ک بلد باشم ن کوله پشتی مناسب سفری دارم ن حتی هنوز تصمیم گرفتم قراره تو این سفر بی بازگشت چیا گوش بدم و کدوم. گلچینی رو با خودم ببرم شاید از ایرانی ها سیاوش قمیشی و چن تا ریمیکس قوی از شادمهر و تصنیف های همایون شجریان و اهنگ های ناب علیرضا قربانی چار پنج تا از خوب های رستاک و دو سه تا از رضا یزدانی البوم خفن های شاهین برا وقتی ک حال هیچی نیس یا سوگند و شایع مقدار کمی چاووشی و اهنگ نفس مهدی یراحی ولی من حتی هنوز مهم تر از همه قطار خالی شو هم ندارم برم وایسم جلوی نیمکت های چوبی کوله بدست و هدست ب گوش تا قطار ساعت دو بامداد ب مقصد جنوب برسه پیرمرد متصدی ایستگاه اصرار کنه ک اون ساعت هیچ قطاری از اینجا رد نمیشه و تو جنوبی ترین نقطه ممکنیم جنوبی نداریم ک مقصد باشه وقتی رفت پشت شیشه انتظامات نشست و سرش کج شد ک مطمعن بشم خابش برده راس ساعت دو برم سوار قطاری بشم ک سوت ش کل شهرو پرمیکنه هر شب این ساعت [ سه شنبه 8 مرداد 1398 ] [ 02:00 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانه. 3
اومدم اعتراف رفتار های بچگانه و بیمزه قبلنمو بکنم ک تغیر شون دادم
مثلا من سوم دبیرستان دوست داشتم مینا فقط با خودم دوس باشه با فاطمه غفوری زنگ تفریح ها میرفت بیرون کلاس خوشم نمیومد ناراحت میشدم این بچگانه ترین شون بود ک دقیقا از چهارم اصلاح کردم خودمو *_* ی رفتار دیگم ک بنظر بقیه بد بود ولی خودم مشکلی توش نمیدیدم اینکه نظراتمو تغیر نمیدم و نمیخام قبول کنم ک اشتباه کردم ولی اینم تغیر دادم الان دو مدله یا اشتباهمو قبول میکنم و تغیرش میدم یا بازم اشتباهمو قبول میکنم ولی چون خودم باهاش حال میکنم و ب کسی ضرر نمیرسونه ادامش میدم . اعتراف بعدی اینکه فاعزه هستم استاد اشتباه های آگاهانه کردن ی حس عجیبی عه کاری رو فقط و فقط بخاطر دلت انجام دادن البته خیلی کم پیش میاد ک تصمیم بگیرم اشتباه اگاهانه بکنم شاید فقط یبار شاید )با خودم حرف میزنم ( شاید ک منظم بشه [ سه شنبه 8 مرداد 1398 ] [ 12:22 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانه. 2
امشب دوس دارم مدام بنویسم
از چیزی ک نمیدونم چیه از حرفی ک بلد نیسم بزنمش کلمه هایی ک توانایی جمله سازی باهاشونو ندارم انگار همه جمله ها اول ذهنم قفل شدنو نمیزارن منظورم رو برسونم ما به این زندگی عادت کردیم *** داشتم فک میکردم ب بچه های دانشگاه و کانون ادبی منی ک اصن دغدغه سیمرغ نداشتم و تو فاز اعلام نتایجش نبودم بیدار میشم و میبینم جزو 7 تای اولم با ناراحتی ازم پرسید چ حسی داری الان ؟ و خیلی زشت بود به ادمی ک رویای فینالو کلی با خودش چیده بود و چن باری با شوق از حضورش تو اختتامیه گفته بودم بگم هیچی و واقعا هیچ حسی نداشتم چون هیچوقت منتظرش نبودم و برام جدی نبود شاید باید بیشتر خودمو باور داشته باشم گف چجوری حست الان ؟ گفتم هیچی خب خوشالم دیگه گف فقط همین ؟ گفتم ن خب ادم کلا خیلی ذوق میکنه دیگه گف داری دروغ میگی و طبیعی نشون میدی خودتو *: جهت سامان بخشیدن ب ذهن نامنظمم [ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 03:02 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] یادداشت شبانههیچوقت چیز های کامل و بی نقصو دوس نداشتم حتی آدم ها رو باید بدونم اشتباه ها رو بدونم بدی هاشونو حس کنم باهام خود واقعی شون بودن نه اینکه تصویر ایده الی که خودشون خواستن رو نشونم بدن حتی بنظرم این جمله غلطه ک میگه عشق کورت میکنه نمیزاره بدی های مقابلت رو ببینی عشق واقعی اونه ک بدی هاشو بدونی و بازم ذره ای از حست ب اون جسم یا شی کم نشه و گرنه همه بلدن ک خوبی ها رو دوست داشته باشن شاید شماره یک
[ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 02:16 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |