˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

سوء‌تفاهم

این موقع همان لحظه ای است که برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و با خودت میگویی چگونه برگردم؟ برای این ک به اینجا برسم سختی های زیادی کشیدم و زخم های زیادی برداشتم. با این وجود تو میدانی اشتباه آمده ای! میدانی که فکر و اعتقاد اولی غلط بوده!
اصلا میدانی چرا یک انسان معتقد اغلب می ترسد نسبت به اعتقادش شک کند؟ آخر چگونه به تاول های کف پایش بگوید تمام مسیری را که آمده، اشتباه بوده و حالا باید بنشیند یا که برگردد؟
سوءتفاهم های زندگی ما جگرسوز است! مستقیم سراغ ریشه میرود و زخم های عمیقی را میزند. خب ممکن است وقتی که فهمیدی اشتباه میپنداشتی، به انتخاب خودت یا به زور روزگار با مسئله کنار بیایی و پرونده اش را ببندی. اما زخمش هیچ گاه خوب نمیشود و هر از گاهی به بهانه های مختلف زخمش سرباز میکند و میشود آنچه که نباید بشود.
زندگی همین است. فراز و نشیب های زیادی دارد. خیلی کوتاه است و در عین حال به شدت بی رحم. اما خب چه میتوان کرد؟
گاهی یکدفعه چراغ ها خاموش و روشن میشود و تو نمیفهمی چه شده است.
به نظرم باید گوشه ای بنشینیم و قهوهِ مان را بنوشیم. بعد در همان حال به دنیا نگاه کنیم و فقط لبخند بزنیم!


"عشق دانشکده تجربه انسان هاست
گرچه چندی ست پر از طفل دبستان شده است"


یه بخش کوتاه
از یه متن بلند
که نویسندشو نمیشناسم...


[ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 01:14 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : آشفته و سرگردان

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ جمعه 4 مرداد 1398 ] [ 01:08 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مدرسه اسلامی هنر

 رفتم یه  کلاس داستانی که دوره سومشه برگزار میشه ثبت نام کردم 
 
ولی خب من اصولا دوس ندارم تو جمع های غریبه تنها باشم همیشه باید یه نفر نسبتا آشنا کنارم باشه
 
 نه تنها آشنایی نبود تو تین دوره بلکه بقیه بچه ها کلاس چون این سومین دوره ای عه ک باهم برگزار میکنن 
همشون باهم صمیمی ان 


هفته پیش جلسه اولش بود یه استاد که آخوند بود و ده نفر که اومده بودن کلاس و من فک میکردم کوچیک 

ترین شونم چون ظاهر و تیپ هاشون اینجوری نشون می داد 

خلاصه ک جلسه معارفه بود بیشتر  و حرف میزدن باهم تا استاد رسید به من یذره از خودم گفتم بعد گف 

چند سالته گفتم ترم 4 بعد گف جالبه 

 حالا خودش جوون بود ولی نمیدونسم دقیقا نزدیک چن سال 

که خودش بحث سنو پیش کشید دوتا دختر متاهل تو کلاس بودن ازشون پرسید 

 گف متولد 79  دو ساله بود ازدواج کرده بود   

بقیه هم کلا 76 به بالا بودن که اصن بهشون نمیومد فک میکردی 25 24 

خود استادش متولد 66 بود دو تا کتابم داره 

ولی از کلیت رفتار استاده خوشم اومد آدم فیلم بینی هم بود احساس خوشمزه گری هم نمیکرد  مثل خیلی های دیگه 

 حالا برای کلاس فردا باید داستان های سورئال مونو سر کلاس بخونیم ولی من فق یه طرح خام نوشتم که 

حتی مطعن نیسم سورئال محسوب بشه و اینکه بشینیم فیلم لابستر ببینیم درباره اش نظراتمونو بگیم 


[ شنبه 29 تیر 1398 ] [ 02:40 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : #جم_پیلن

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ سه شنبه 25 تیر 1398 ] [ 11:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : جشن آبیصورتی مون!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ یکشنبه 23 تیر 1398 ] [ 10:37 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

کنکور ۹۸

ای بابا باز شب کنکور شد که 
امیدوارم این استرسای الکی باعث نشه کسی تو همین ۴ساعت دلهره آور آزمون، تمام تلاش چندین سالش به باد بره!
چقدر مسخره که آینده ی تحصیلیمون یا حتی خیلی از موقعیتای مهم دیگه ی زندگیمون بستگی به همین آزمون کوتاه داره که واقعا هیچی رو ثابت نمیکنه!
اون روزایی که خودمون برای کنکور درس میخوندیم، بعضی وقتا فک میکردم هیچ وخ به اون روز موعود نمیرسیم
حالا کی باورش میشه که ۲سال هم گذشته ازش؟!!
به امید موفقیت همه ی کنکوریای بیچاره ای که واقعا تلاش کردنو لیاقت بهترینا رو دارن


[ پنجشنبه 13 تیر 1398 ] [ 12:23 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

از اون پست ها ک هیچ ارزش معنوی و مادی ندارد

نشستم فیزیک بخونم هر کاری دارم میکنم به جز خوندن فیزیک 

تازه تو پست قبلی رفتم خاطره مشهدمونو بنویسم حتی 
ولی ایموجی ها خراب شده نمیشد بهش ایموجی داد 5 خط نوشتم پاک کردم 


فیزیک دو عجب چیز مزخزفیه با یه استاد مزخرف تر که میانترمشو نکرده بود یذره راحت بده یه کمکی بشه 
اگ این ترم پاسش کنم دیگه اون استادو نمیبینم و این خودش یه امید و انگیزه ای عه 

پاشدم کارامو کردم رفتم فروشگاه بیسکویت موردعلاقمو نداشت نفر قبل من اخریشو از تو قفسه ها برداشته بود 
خب شما به من بگید دیگه انگیزه ای میمونه :)))

گوشی مو خاموش کردم که درس بخونم ولی خب لبتاب ک هس ( ایموجی سوت زنان از صحنه خارج شدن )

تنها خویش اینکه فیلمامو خالی کردم تو هارد خطر دیدن فیلم کمه البته اگ شیطون غلبه نکنه ک برم یکی از فیلمای مارولو دان کنم 

از اون پست ها ک فقط میخای هی توش چرت و پرت بنویسی ک تموم نشه بعدش مجبور نباشی صفحه رو ببندی بری سراغ  کارات هات :|

آها به درجه ای رسیدم ک تو ذهنم ب یه چیزی فکر میکنم ناخوآگاه یه چیز دیگه تایپ میکنم اصن بساطیه (ایموجی سوت زنان ...)


اگ نیم ساعت بیشتر وقت داشتم پستو کامل میکردم براتون :)) (خونوک )


[ شنبه 8 تیر 1398 ] [ 12:38 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : تابسون 9 روز کم

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ شنبه 8 تیر 1398 ] [ 12:31 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

ترم ۴ دانشگاه

_اخلاق حرفه ای در مدیریت (آقا)
یه استاد ۵۰ و خورده ای ساله ی خوش اخلاقِ عشقِ ماشین (ازینا که خیلی بلند بلند حرف میزننو صداشون تا ۵تا کلاس اون ور تر میره!)
مثالای درسشم همش از ماشینایی بود که تاحالا داشته و تصادفا و بدشانسیاش تو جبران خسارت گرفتن!
از لهجه ی قمیشم هرچی بگم کم گفتم که حتی تکیه کلام همکلاسیای تهرانیمون شده بود: "مال چی چی" 
و مناظره هایی که اگه گروهی کنسل میکرد و مینداخت برا هفته بعد، مجبورشون میکرد به کل کلاس شیرینی بدن
اولین امتحان ترمی که از قبل دقیقا سوال و جواباشو داشتیم
جالب بود^^
خلاصه شده ی امتحان میان ترم، در امتحان ترم تکرار شده بود؛
بماند که پدرمون دراومد برای خوندن امتحان میان ترم طولانیش، اونم پی‌دی‌اف و با گوشی!
ولی این احساس عدم اعتماد به استادا !! باعث میشد خیالم راحت نباشه و هی فک کنم قراره از یه جای دیگه ای سوال بده ومن حتی یک کلمه هم اضافه تر نمیتونم بنویسم -_-
۲۱خرداد

_ترم۹ زبان (خانوم)
(سومین باری بود که تو این چن سال امتحان این ترمو میدادم)
نمیفهمم چجوریه که این جلسات کلاس زبان ما ایییین همه تغییر میکنه،
سه جلسه در هفته
دو جلسه در هفته
و یک جلسه در هفته میشه،
یه روزم کلا کنسل میشه
اما
بازم با این همه عقب و جلو شدنش
تاریخ امتحان پایان ترمش دقیقا همزمان میشه با امتحانای ترم دانشگاه :/
عجیبه واقعا
۲۲خرداد

_روش تحقیق (آقا)
هرچی ویژگی خوب میتونه یه استاد داشته باشه رو کنار هم جم کن...
حاصلش میشه این استاد
یه کلاس خلوت ( چون بچه هایی که ترم قبل آمار یکو افتاده بودن نتونستن روش تحقیق بردارن )
نمیدونم کلاسامون کلا چن جلسه شد
معتقد بود دو هفته ی اول ترمو که نباید اومد دانشگاه (هفته ی اول که ما اصن مشهد بودیم!) دو هفته قبل از عید هم که مشخصه کسی نمیاد، هم چنین هفته ی بعد از تعطیلات عید رو، بین التعطیلین ها هم که تکلیفش مشخصه... تو ماه رمضونم که جون نداریم... پس درسو تموم میکنیم دیگه
تازه غیر از اینا که زمانش مشخص بود، هر روز دیگه ای حوصله نداشتیم فقط یه پیام میدادیم که: استاد امروز نیایم کلاس... میگف باشه نیایم
یا سر کلاس بودیم، میگفتیم الان تو دانشگاه فلان همایشه... کلاسو تموم میکردیم میرفتیم همایش ینی خستهههه به معنای واقعی کلمه!
درسشم چقد آسووون بود... امتحانش از اون آسون تر! خودشم که اومد سر امتحان (برعکس استادای بی تربیت دیگه ) بعدازظهرشم برگه ها رو صحیح کرده بود و ۲۰ های درخشانمون رو سایت بود (چش قلبی)
کاش بقیه استادا یکم آسون گرفتنو یاد میگرفتن ازش
۲۶خرداد

تحقیق در عملیات۲ (آقا)
این درس اُ آر خودش کم پدرمونو درآورده بود، مدیرگروه سخت گیر و به دردنخورمونم شد استادش! ترم قبل اعتراض کرده بودیم که استادمون خوب نیست و ما اُآر نمیفهمیم... میخواست بهمون ثابت کنه اونی که بلد نیس درس بده دقیقا کیه :)
باز اون ترم یه نمره ای گرفتیم (ینی انقد به اون بیچاره غر زدیم که مجبور شد به همه نمره بده) ولی این ترم با اینکه تو همه ی جلسه ها هم حضور داشتم ولی هیچی یاد نگرفته بودم :/ نه فقط من... کل بچه ها! البته به جز زینب (طبق معمول)
که زینب برامون توی دو هفته، ۴جلسه ی ۳ساعته کلاس گذاشت که درکمال تعجب ۱۸ نفر از بچه های کلاس میومدن که زینب OR یادشون بده!! خیلیه! (قم میموندن و آخرهفته نمیرفتن خونشون!)
و نتیجه ی این همه تلاش... امتحان میان ترمی بود که از ۹نمره، فقط تونستم ۲ نمره بنویسم :) و آخرم نمرم شد ۱.۲۵  به همین قشنگی :)
۷ تا صفرِ زیبا داشتیم... و ۲۹ نفر از ۳۴ نفری که امتحان داده بودن حتی نصف نمره رم نگرفته بودن ^^
زینب که میگف یاد میگرفتیما... ولی تو امتحان هیچی به ذهنم نمیرسید! خیلی عجیب بود! حتی چرت و پرتم نمیتونستم بنویسم!
کلی مقاومت کردم که درسشو حذف نکنم چون پیش نیاز ۳تا درس دیگه س!! و استاد بی تربیت به جای اینکه یه راه جبران بذاره برامون، با خونسردی میگفت من ۲هفته دیگه میخوام برگه ها رو صحیح کنم... اگه میخواید به وقت حذف اضطراری برسید فعلا درخواست حذف بدید، من اگه دیدم نمرتون کمه قبول میکنم درخواستتونو!
به همین راحتی! 
خودمونو کشتیم تا برای امتحان ترم خیلی بهتر بخونیم... پاس میشم؟ بعله
چون قرار شد مباحث میان ترم حذف نشه و دوباره تو امتحان ترم تکرار بشه و این بار همشو جواب دادم غیر از اون ۲نمره ای که قبلا تو میان ترم نوشته بودم که اونم وقت نکردم دیگه...
استاده خودش میدونست چقد مسائل درسش وقت گیره... گفته بود ۳ساعت برا امتحانتون وقت میدم، ولی ۲ساعت و نیم داده بود منم تو برگم براش نوشتم استاد من تا آخر این مسئله رو بلدم، اگه نیم ساعت دیگه وقت داشتم مینوشتم ولی حالا دیگه مجبوری خودت نمرشو بهم بدی و باز آخر امتحان با مراقبه دعوام شد که میخواس به زور برگمو بگیره من می کشیدم، اون میکشید... (دیگه این حرکت برام تازگی نداره)
و در همین حین، خانومی که داشت زمینو جارو میکرد، اومد شیرین عسل نازنینم که بغل پایه صندلیم رو زمین گذاشته بودمو کرد تو خاک اندازش و رفت...
ولی در کل خیلی حال کردم ... چون برگه ی اضافه گرفتم و ۸ صفحه پررررر فقط نوشتم و نوشتم... حتی ۲تا برگه پشت و رو چرکنویسم استفاده کردم!!! جل الخالق!
۲۷خرداد

آمار۲ (خانوم)
یه استاد کوچولوووویی داشتیم اردیبهشت تازه شد ۲۴ سالش ولی دانشجوی دکترا بود! خیلی مهربون و گوگولی و یکمم لوس بود... تنها راه ارتباطی که بهمون داد اینستاگرامش بود و  بچه های کلاسو با اینستاشون میشناخت! مثلا میگف تو همون موفرفریه ای؟ یا تو همونی هستی که عکس عروسکاتو پست کرده بودی یا اونی که امروز استوری گذاشته بود چرا کلاس تموم نمیشه تو بودی؟؟؟
خودشم مثلا یه استوری بومرنگ میذاشت که یه پاشو انداخته رو اون پاش و داره تکون میده... بعد مینوشت: بسی شیطنت ! ( وااای دختر! این همه شیطنتم خوب نیس دیگه! زشته، مردم چی میگن )
مهارت کنترل کلاس هم نداشت ینی امتحان میان ترممونو انگار همه گروهی داشتیم باهم مینوشتیم با اینکه ۲مدل سوال طرح کرده بود...
و همین جریان سر امتحان ترمش هم برقرار بود چون یه مراقب خیلی خوب داشتیم (خانوم میری، کارشناس آموزشمون که دو ترمه اومده و سنشم خیلی کمه و فک کنم مجرده... میومد جوابا رو از کسایی که نوشتن میپرسید، میرف به بقیه میگف)
و هر دوتا امتحاناشم دقیقا عین جزوه ش داده بود! ینی هی میگف نگران نباشید امتحان مثل جزوه س... ولی خب ما باورمون نمیشد که حتی عدداشم تغییر نده!!
آخه خیلیا اینو میگن ولی منظورشون اینه که از مباحث تدریس شده سوال طرح کردن!
۲۹ خرداد

زبان تخصصی ۲ (آقا)
باید اعتراف کنم که تاحالا نمره ی زبان غیر از ۲۰ نداشتم
ولی این امتحانو حتی از OR هم کمتر نوشتم :/
یه جزوه ی گرامر خیلی سخت داشتیم که من چن دور خوندمش تا مطمئن بشم یاد گرفتم، ولی امتحانش پر از کلمات تخصصی بود و ترجمه میخواست!!
بعد از امتحان تازه فهمیدم من ۲صفحه ی آخر جزوه رو نداشتم  و جلسه آخر یه سری قواعد جدید از ترجمه رو کار کرده!
و نصف امتحان دقیقا از همون صفحه ی آخر طرح شده بود! :(
خیلی ناراحت شدم... ینی اگه خونده بودم و بلد نبودم جواب بدم انقد ناراحت نمیشدم  ناراحتیم از اینه که خبر نداشتم چنین چیزایی تدریس شده!
مهشاد میگف من که عکسای جزوه رو فرستادم تو گروه!
ولی خب من که همیشه خودم جزوه مینویسم و اون قسمتی هم که تو ماه رمضون غایب بودمو از رو جزوه ی یکی دیگه کامل کرده بودم که دیگه فک نمیکردم بازم ناقص باشه و مجبور باشم عکسا رو باز کنم :(
هعی... از کجا بدونم‌ M5 چیه آخه؟ اینو با دانسته های قبلیمم نمیتونستم جواب بدم...
(درباره ی استادشم بعدا باید مفصل بنویسم)
۲تیر

مدیریت منابع انسانی (آقا)
مردای قد کوتاه، باید خیلی بیشتر از بقیه تلاش کنن تا بتونن ابُهتشونو حفظ کنن!
حس میکنم این استاده هم برا این انقد سخت گیری میکرد که یکم حساب ببریم ازش!
خیلی اصرار داشت که بگه سبک تدریسش تئوری نیست و میخواد مباحثو عملی یادمون بده! حتی چن جلسه هم صندلیامونو دور تا دور کلاس چیدیم که تو این زمینه هم متفاوت باشیم!
 یه کنفرانس داشتیم، که من آزمون های تست شخصیتو ارائه دادم (باتشکر از مادر گرامی) و یه تحقیق که باید حضوری میرفتیم یه سازمانی و با یه کارمند یا مدیر مصاحبه میکردیم و شرح شغل مینوشتیم که من سازمان را به خانه آوردم (باتشکر از پدر گرامی) یه گزارش بازدید باید تحویل میدادیم از کارخونه ی بتن و سیمانی که تو محمودآباد بازدید کردیم و ۳تا هم کوییز دادیم... ولی هنوز باید یه مقاله ی دیگه هم بنویسیم -_- بابا بسّه دیگه! برا امتحانشم که ۳۰۰ صفه کتاب خوندیم و فقط ۱۲ نمره داشت  (منی که تا شب امتحان نشه درس نمیخونم، تو فورجه ها بکوب باید این کتابو میخوندم که با این سرعت کند من فقط تموم شه تا روز امتحان! حیف که نمیتونم بهش بگم لعنتی به دردنخور چون واقعا هم متن خوبی داشت هم خیلی آموزنده بود!)
در کل هرچقد میخواس سخت گیری کرد در طول ترم (حتی بچه هایی که کتاب نداشتنو از کلاس بیرون کرد!!! مدرسس مگه) ولی امتحان پایان ترمشو تقریبا شبیه نمونه سوالش طرح کرده بود... برا اینکه من میدونم این آدم خطای ادراکی تاخرو میشناسه! اثر تاخر میگه که: آخرین اطلاعات، ادراک ما را تحت تاثر قرار می دهند... ینی وقتی امتحان پایان ترمشو نسبتا راحت میده، ما سخت گیریای در طول ترمشو دیگه فراموش میکنیم و وقتی میگن فلان استاد... ما خوبی آخر ترمشو یادمون میاد!

امروز طبق معمول، وقت امتحان تموم شد و من همچنان داشتم مینوشتم که مراقب اومد برگه رو بگیره... مراقبمون خانوم‌ میری بود... همون کارشناس آموزش مهربون!
اومد بالای سرم یه نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت : تو شاگرد اولشونی؟
گفتم بله؟؟؟ یکم فک کردمو با مکث گفتم نه، نمیدونم! از کجا باید بفهمم؟
گف یه روز بیا اتاق من... میگم بهت!
با اینکه میدونم"شاگرد اولشون"نیستم ولی خیلی ذوق کردم که چنین فکری میکنه
۳تیر


حسابداری صنعتی ۲ (آقا)
برای چارمین ترم پیاپی، حسابداری داشتیم!
اولاش یه استاد محترم و باشخصیت و خیلی با ادب بود که از تهران میومد و خیلی اصرار داشت به جای فرمول نویسی و جدول و نمودارای کتاب، از نرم افزارای حسابداری استفاده کنه و مسائلو تو فضای اکسل حل کنه.
هر جمله ای هم که میگفت، نصف کلماتش اسامی و صفات انگلیسی بود و پای تخته هم کلا انگلیسی مینوشت... حتی عدداشو!
هر جلسه هم میگف نمره ی امتحان اصلا مهم نیست و هرکی نمیخواد از کلاس استفاده کنه بگه من از الان بیستشو بذارم و میتونه دیگه نیاد!
ولی از اواسط ترم دیگه تبدیل به یه آدم رو اعصابی شده بود که به جای تمرکز روی درس دادنش، فقط هی یه جمله درمیون میگف: درس نخوندید، برا همین نمیفهمید من چی میگم! کتابو اگه مطالعه میکردید الان اینجوری نمیشد... پس فردا شما میرید میشینید جای همون مدیرای نالایق... اونا هم از پشت همین صندلیا بلند شدن و رفتن پشت اون میزا نشستن! همینجوری به درس نخوندن ادامه بدید سرنوشتتون میشه مث همونا! بعدم یه سری تکون میداد و بلند بلند میخندید که مثلا داره حسرت میخوره برامون!! ماعم با نفرت فقط نگاش میکردیم تا تنهایی خندیدناش تموم شه :|
حالا هرچی سوال میپرسید بچه ها جواب میدادنا ولی وقتی میگف کی درس خونده، فقط چن نفر دستشونو بالا میگرفتن! اینم دیگه تا آخر کلاس هی تو سرمون میزد و با کلاس پسرا مقایسمون میکرد که من وقتی میگم کی درس خونده اونا همشون دستشونو میگیرن بالا! خب آخه آدم ساده! اگه معیار درس خوندن اینه که ما هم بلدیم دستمونو بگیریم بالا! معلومه اونا دارن خالی میبندن ما اون پسرای درس نخونِ رشتمونو تو این ۲سال شناختیم... تو مگه اولین استادی هستی که داری مقایسمون میکنی؟ هم خودمون میدونیم، هم استادای دیگه میگن که ما خیلی درسخون تریم...
برای اولین بار با دخترا کلاس برداشته بود و گف دیگه این کارو نمیکنه! چه بهتر
انقد مستقیما بچه ها رو تحقیر میکرد که من دیگه یه روز صبرم تموم شد و پاشدم از کلاس رفتم بیرون... بعد از اونم دیگه کلا نرفتم سر کلاسش!
البته که درسش برام مهم بود ولی تحمل رفتار زنندشو نداشتم...
آخرین باری که یه معلم بهم گفته بود کلاس از این وره، فک کنم راهنمایی بودم
حتی توانایی اینو داشت که ده بار تکرار کنه: اگه کتابو مطالعه کرده بودی، الان کج نمیشِستی رو صندلی!!
روز قبل امتحانش برامون یه کلاس حل تمرین گذاشت و سبک سوالا رو گفت بهمون که دیگه خودش نیاد سر امتحان؛ ولی خب امتحانش یکم مشکل داشت، باید میومد ابهاماتشو برطرف میکرد...
منم بعد از کلاسش تا شب موندم خوابگاه و با بچه ها درس خوندیم...چون تو خونه اصلا حس درس خوندنم نمیومد و انصافا هم با بقیه بچه ها خیلی خوب یاد گرفتم!
۵تیر

امتحان ورزشم که قبلا پستشو نوشتم
و مطمئنم از این استادای عقده ایه که میخواد نمره ی ورزشو کمتر از درسای سخت تخصصیمون بده!

انقددد حاااالم بده عطیه میگه از این ویروس جدیدا گرفتی!

و هم اکنون
پایان رسمی ترم ۴ کارشناسی رو اعلام میکنم...
( ولی من خیلی رفته بودم تو جو امتحانا)


[ چهارشنبه 5 تیر 1398 ] [ 01:32 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مورفی فور اِوِر

آخرشم رو سنگ قبرم مینویسن:
اَز
گُشنِگی
مُرد!


[ سه شنبه 4 تیر 1398 ] [ 02:20 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

لنفانژیولیومیوماتوز

آدم شب امتحان یاد چه چیزایی میفته ها

تهران بودیم؛
من و مریم سوم ابتدایی ، داداشم دوم؛
مدرسه هامونم دقیقا چسبیده بود به هم
همه ی زنگامونم همزمان میخورد!
یکی از تفریحاتمون این بود که هر چن وخ یه بار زنگ تفریح که میشه، طبقه ی بالا تو کلاس بمونیم و از پنجره حیاط مدرسه بغلی رو نگا کنیم 
( با اینکه انتظامات همیشه میومد همه ی بچه ها رو به زور میفرستاد پایین تو حیاط)
بعد مهدی رو پیدا میکردیم که طبق معمول با "سینا قشنگی"  و "میلاد" وایساده بودن یه گوشه ی حیاط و داشتن عین آدم بزرگا حرف میزدن باهم!!
بچه برو شیطونیتو بکن!
یکم بدوعید ، یکم مث بقیه از سرو کول هم بالا برید!
ماعم انقد جیغ و ویغ میکردیم و دست تکون میدادیم تا اونم بالاخره یه دستی برا ما تکون میداد
کلی هم حال میکردیم
بعد میومدیم خونه با ذوووق برا مامانم تعریف میکردیم که امروز برا مهدی دست تکون دادیم!
( وااای چه کار خفن و مهیجی!)
ای خدا ... چقد بچه بودیم


بریم برای پاس کردن نامفهوم ترین و پیچیده ترین درس تاریخ بشریت -_-




[ دوشنبه 27 خرداد 1398 ] [ 02:37 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مای لاولی مموریز

این میهن بلاگ که چن روزیه هر وخ دلش بخواد ارور میده، خیلی نگرانم کرده!!
اگه یه وقت
خدایی نکرده
زبونم لااال
گوش شیطون کررر
بلایی سر خاطرات نازنینم بیاد
اون وخ من چیکاااار کنم؟؟


[ شنبه 25 خرداد 1398 ] [ 01:04 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : .

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ چهارشنبه 22 خرداد 1398 ] [ 05:50 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مگه میشه نشناسمت؟

با خواهر کوچیکش
از وسط کوچه
قدم زنان
داشت میومد به سمت من و یاسی
که جلوی خونه ی زینب اینا منتظر بودیم
یدفه
چادرشو کشید رو صورتش
رفت تو پیاده رو ی اون ور
:)
همین


[ دوشنبه 20 خرداد 1398 ] [ 08:19 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

بخواب لنتی بخواب!

ای کاش یه نی‌نی بودم که یکی داوطلب میشد منو بذاره رو پاش تکون بده؛
هرچی من بیشتر غر میزدم، اونم تند تر پاشو تکون میداد!
با چشمای مست از خوابم هی به اطراف خیره میشدم و اونم میگفت انقد مقاومت نکن دختر، بخواب... اینجا هیچ خبری نیست!
ای کاش یه نی‌نی بودم که کل روز شیطونی میکردم و وقتی دیگه خسته می‌شدم، بقیه خوب میدونستن که چجوری میتونن بخوابوننم...


[ یکشنبه 19 خرداد 1398 ] [ 02:14 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

چااارمَندااان

یه ضرب المثل چینی هست که میگه:

کسی که سوال می‌پرسد، برای پنج دقیقه ابله فرض می‌شود؛
و کسی که نمی‌پرسد، تا آخر عمر ابله می‌ماند!

تا ضرب‌المثلی دیگر
 بدرود...


[ شنبه 18 خرداد 1398 ] [ 02:58 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

بِلَخَرِعِیدِفِطرِ...مُبارَک‌باشِ

نمیدونم اینکه سرماخوردم باعث شد انقد ضعیف و کم انرژی بشم،
یا چون روزه میگرفتم یه سرماخوردگی ساده ۱۰ روز طول کشید!
فقط میدونم ماه رمضون امسال ، از سالای دیگه خیلی سخت تر گذشت...

از عذاب وجدانِ درس نخوندن، فیلمایی که براش برنامه ریزی کرده بودمو ندیدم... 
ولی درسم نخوندم!
حالا من موندم و فیلمای ندیده و کلی درسِ نخونده و فورجه هایی که همین روزا تموم میشه!!

ولی امشب به یه دلیل خوشحالم!
اونم اینه که در این لحظه، بیشترین فاصله رو تا ماه رمضون بعدی داریم!!

>... همِنقدر خسته و نالان...<



[ چهارشنبه 15 خرداد 1398 ] [ 01:11 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : یه روزِ بد

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ شنبه 21 اردیبهشت 1398 ] [ 09:48 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شورای صنفی۳

کل آخر هفته رو منتظر بودیم که شورای نظارت نتایجو اعلام کنه
در هر دو صورت خوشحال بودم؛
اگه رای میاوردم میرفتم دنبال برنامه هایی که داریم
اگرم رای نمیاوردم میرفتم دنبال زندگیم بدون دردسر و مسئولیت!

شنبه ۱۴ اردیبهشت
وقتی رفتم سر کلاس، نماینده کلاسمون بهم خبر داد که انتخابات به دور دوم کشیده شده!
گفتم ینی چی؟
توضیح داد که تو دور اول فقط خودش بالای ۶۰۰ تا رای آورده
و تازه امروز اعلام کردن که هرکس باید بیشتر از نصف کل آراء، رای میاورده!!
ینی حدودا ۵۶۰ تا
خیلی مسخره بود واقعا :/ 
تازه یادشون افتاده که شرایط رای گیری رو توضیح بدن!

تعداد رای های انتخابات شورای صنفی پسرا هم که اصلا به تعداد کافی نرسیده و کلا باطل اعلام شده تا حالا بعد ماه رمضون دوباره تکرار بشه!
برای ما حداقل قرار شده بود تشکیل بشه
ولی انتخابات این دور دیگه محدودیت تعداد نداشت
هرکس که نسبت به بقیه رای بیشتری میاورد میرفت بالا
طوطی که رای کافی رو داشت و ۴نفر که تعداد رایشون خیلی کم بود، از لیست کاندیدای این دور حذف شده بودن؛
۸ نفر باید از بین ۱۶ نفر انتخاب میشدن
دیگه کار سختی نبود
یکم از تبلیغات دور قبلمون باقی مونده بود که پخش کردیم دوباره
تا شب هم به هرکسی تو هر رشته ای که میشناختم تو دانشگاه، دوستای دور و نزدیک و فامیل و اعضای کانونا و انجمنا و کلاسای غیر درسی پیام دادم و یادآوری کردم که فردا قراره دوباره انتخابات برگزار بشه...


یکشنبه ۱۵ اردیبهشت
دوباره از ۹ صبح رای گیری انجام شد
با تمام نقایصش
که میتونستن با شماره دانشجویی کس دیگه بیان رای بدن
و کاندیدا پای صندوق وایمیستادن میگفتن اسم منو بنویس و کسی چیزی بهشون نمیگفت!!
تا ۵ بعدازظهر
فقطم تو دانشکده ی ما
بعدم صندوقو بردن برای شمارش آراء
دو نفر از بچه های کلاسمونم به عنوان نماینده ی ما رفتن برای نظارت

شب، یکیشون بهم خبر نتایجو داد
ولی قرار شد فعلا چیزی نگیم تا خود شورای نظارت اعلام کنه...


۴شنبه ۱۸ اردیبهشت
وقتی بعد از افطار آنلاین شدم
دیدم تقریبا تو همه ی گروها یه نفر نتایج شورای صنفی رو فرستاده
و بقیه تبریک گفتن

نفر اول خانوم طوطی
نفر دوم یکی دیگه
نفر سوم و چارم و پنجم هم ائتلاف ما ^_^

بماند که چقد شیرینی باید به خانواده و دوستا و همکلاسیا بدم...

و اینگونه شد که من بدون هیچ رزومه ای با ارشدا رقابت کردم و شدم از اعضای اصلی شورای صنفی :)
باشد که لایق رای دوستان باشم و در راه رفاه دانشجویان گام بردارم


[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ] [ 05:40 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شورای صنفی۲

۳شنبه ۱۰ اردیبهشت
۷صب پاشدم رفتم دانشگاه، از ۹ صبح رای گیری تو دانشکده ما شروع شد و تا ساعت ۲ونیم ادامه داشت
ما عم بعد از اینکه رایمونو دادیم با نرگس و بقیه بچه های کلاس رفتیم همایش کارآفرینی که مدیر گروه سابقمون اجبار کرده بود شرکت کنیم :| و بعد که تو اون سالن کوچیک جا نبود خیلیا بشینن، پشت تریبون میگفت من خیلی خوشحالم از این حجم استقبال دانشجوها 
و دقیقا لحظه ای که از سالن خارج شدیم پذیرایی آوردن چه پذیرایی ایییی
و این قسمت ضرر ماجرا بود که خیلی تو دلم موند! 
بعدم رفتیم برای فیلم ۲۳ نفر که با حضور تهیه کننده و چن تا از بازیگراش (اسیرای تو فیلم، آزاده های الان) اکران میشد
فائزه و مامانمم اومده بودن
بعدم رفتیم ناهار (یادش بخیر اون موقعا ناهار میخوردیم)
تا اینکه بعدازظهر شد و صندوق رای منتقل شد به دانشکده علوم پایه
و سر کلاس بعدازظهر متوجه شدیم که تعداد آراء خیییلی کمه و گفتن باید حداقل به هزار و صد و خورده ای برسه
ینی تعداد ۲۵درصد دانشجوها
و تا اون موقع فقط ۵۰۰ نفر رای داده بودن
( رای گیری خواهران و برادران طبق معمول جداگانه انجام میشد)
ما که مطمئن بودیم تا الان رای آوردیم
چون کاندیدهایی که تبلیغات کرده بودن خیلی کم بودن و از ۲۱ نفر، ۹ نفر به عنوان اعضای اصلی و ۳ نفر هم علی‌البدل انتخاب میشدن
اما خود رای گیری باید ادامه پیدا میکرد؛
از کلاس اومدم بیرون و با نماینده کلاسمون رفتیم به سمت محل رای گیری
اون داخل دانشکده وایساده بود و بچه ها رو دعوت به رای دادن میکرد
منم بیرون تو آفتاب جلوی در خوابگاه
و برای هرکی رد میشد توضیح میدادیم که شورای صنفی چیه و چیکار میکنه و به نفع خود دانشجوهاست که تشکیل بشه و دانشگاه چون میخواد این نهاد منحل بشه و دانشجوها نتونن تو تصمیمات مسئولین دخالت کنن، هی شرط و شروط میذارن که انتخاباتو باطل کنن!
خیلیا که میگفتن ما کسی رو نمیشناسیم
میگفتیم برید سفید بندازید (دیگه غیرقانونی بود تبلیغ خودمونو بکنیم)
میگفتیم فقط باید رای تون شمرده بشه و به حد نصاب تشکیل شورا برسه
بعضیاشون که بازم نمیرفتن رای ردن (بی لیاقتا)
دلم میخواست تغییرات مثبت دانشگاه فقط برای اونایی که وقت گذاشتن رفتن رای دادن‌ اعمال بشه!!
این عملیات طاقت فرسا ادامه پیدا کرد تا ساعت ۶ که دیگه آخرین کلاسا هم تموم شدن و خیلیا داشتن برمیگشتن شهرشون و دانشگاه هر لحظه خلوت و خلوت تر میشد
مسئولین رای گیری رو راضی کردیم صندوقو از دانشکده ببرن تو خوابگاه
مرضیه که رفته بود خونشون (دیروزشم که داشتیم تبلیغات میکردیم رفته بود نمایشگاه کتاب:/)
اما زینب به من و فروغ ملحق شد
۳تایی تو ۳طبقه ی خوابگاه میچرخیدیم و تا ساعت ۷ونیم که پایان زمان رای گیری بود، دونه دونه در اتاقا رو میزدیم و میگفتیم برن پایین رای بدن
 رای ها شد نزدیک ۸۰۰ تا
ولی دیگه به نظرم کسی نمونده بود که رای نداده باشه!
آخه چجوری ۱۰۰۰ و خورده ای رای میشه فقط ۲۵ درصد دانشجوها؟؟
از صب سرپا بودم ، قندمم افتاده بود، وقت دندون پزشکیمم داشت دیر میشد!
شب که شد دیگه بقیه ی کارو سپردم به زینب و فروغ که خوابگاهی بودن
هنوز خوابگاه ارشدا مونده بود ، هرچند اونا زیاد شرکت نمیکنن تو فعالیتا...

تو راه دندون پزشکی خواااب بودم پشت فرمون
پامم اصلاااا جون نداشت تو اون ترافیکا پدالا رو فشار بدم
با هر مشقتی بود خودمو با نیم ساعت تاخیر رسوندم و منشیه گفت دو مورد اورژانسی قبل از شما فرستادیم تو اگه بخواید بشینید یک ساعت و نیم دیگه نوبت شما میشه!!
گفتم برو باباااا
پاشدم اومدم بیرون
رفتم خونه ی مامانجون دنبال مامانم
 وقتی ۱۱ ونیم شب رسیدم خونه از خستگی میخواستم بمیرم فقط -_-

تا ساعت ۱۰ ونیم شب رای گیری تو دانشگاه ادامه داشت!
ینی ۳ ساعت بیشتر از وقت مقرر!
محل رای گیری قرار بود فقط تو دانشکده ها باشه
ولی صندوقو تو ۲تا خوابگاه دیگه هم برده بودن و بالاخره با هر مکافاتی بود، رای ها رسیده بود به تعداد هزار و صد و بیست و نه تا!


[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ] [ 04:38 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شورای صنفی۱

اسفند ۹۷
همون اوایل ترم ۴
نماینده کلاسمون، فروغ طوطی، که خیلی دختر پر جنب و جوش و فعالیه، ازم خواست باهاش برم عضو شورای صنفی بشم
گفتم من که تنهایی نمیتونم کمکت کنم... 
از دو نفر دیگه هم خواستیم بیان
یکیشون زینبمونه
انقدر باادب و مهربوووونه این بشر! من تاحالا کسیو شبیهش ندیدم
ولی چیزی که انقد زینبو دوس داشتنی کرده اینه که خیلی درسخون و باهوشه و هر وقتِ هر وقت هر کدوم از بچه های کلاس بهش بگه، میاد هر درسیو میخواد براش توضیح میده! از اول تا آخرشو یادت میده ، ده برابر بهتر و قشنگ تر از استادا هم درس میده و انقد باحوصله مثال برات حل میکنه تا واقعا یاد بگیری!
به شخصه نمره ی خیلی از درسامو مدیون زینبم! مطمئنم خودم هرچقدم عمیق درس میخوندم نمیتونستم جوری که زینب یادم داد، یاد بگیرم!
هر وقت سر کلاس، استاد یه چیزی بگه و زینب خلافشو بگه
هممون مطمئنیم که حق با زینبه و استاد داره اشتباه میکنه!!
یک چنین شخصیتی!

اون یکیشونم مرضیه مونه
خواهر دوقلوش، راضیه، دو ترم از ما بالاتره!
در واقع مرضیه یه سال پشت کنکور مونده تا رشته ی بهتری قبول شه
مرضیه یه جورایی دستیار نماینده کلاسمونه
ینی وقتی طوطی نباشه، مرضیه کارا رو انجام میده
وقتایی هم که میخوایم کلاسی رو ادغام کنیم یا استادی رو تغییر بدیم و اینجور چیزا
رفت و آمدای اداری و نامه نوشتن و امضا گرفتنا رو مرضیه انجام میده
نمایندمون برنامش این بود که با رای ما دبیر بشه و ماهم بشیم تیم اجراییش

همون دبیر ترم آخری انجمن علمیمون
که عضو شورای صنفی هم بود
بهمون گفته بود خب شماها که میخواین فعال باشین چرا نمیرین تو شورای صنفی؟
اونجا شرط عضو نبودن تو انجمنای دیگه رو نداره
چون نهاد علمی نیست، شرط معدلم نداره
بودجه هم تا دلتون بخواد دارن
به اندازه ی اینجا هم لازم نیس از درستون بزنین!
همه شرایطش خیلی منطقی تر بود
ولی قسمت سختش این بود که باید تو کل دانشگاه انتخابات برگزار میشد!
طبق تحقیقاتی که انجام دادم پرقدرت ترین نهاد دانشجویی هم بود
و اگه قرار بود تغییری به نفع دانشجوها انجام بشه یا مشکلی حل بشه، باید از طریق شورای صنفی انجام میشد ^_*
قرار شد رو پیشنهادش فک کنم
و بعد عید تصمیممو گرفتم که میخوام مسئولیتشو قبول کنم
قرار شد ما ۴تا از کلاسمون کاندید بشیم
شاید خیلی وقتا کلی بدوعیم دنبال کارا و دردسراشو تحمل کنیم و تغییر چشمگیری حس نشه و حتی دانشجوها طلبکار و ناراحت باشن از دستمون
ولی حداقل خودمون میدونیم که تو این دوران تحصیلمون یه حرکت مفیدی انجام دادیم و تلاش کردیم برای بهتر شدن شرایط و برداشتن یه قدم مثبت برای خودمون و بقیه^^

روزای آخر فروردین ۹۸
موقع ثبت نام که شد رفتیم ثبت نام کردیم
 ولی به خاطر یه سری بداخلاقی های این دانشجوهای ترم بالایی که فک میکنن چون قدرت دارن میتونن به ترم پایینیاشون زور بگن، دو دل شده بودم و نرفتم مدارک ثبت ناممو کامل کنم :(
تا اینکه روز شنبه ۷ اردیبهشت به شماره ی مامانم زنگ زدن و گفتن تا ۱۲ شب روز دوشنبه فرصت دارید که برای انتخابات تبلیغ کنید!
( نمیدونم شماره ی مامانمو از کجا آورده بودن! من برا همه ی کارای دانشگاه دیگه شماره ی خودمو میدم!)
فهمیدم که همون ثبت نام نیمه کارمم قبول کردن! رفتم مدارکمو تکمیل کردم
نمایندمون سریع همون روز تبلیغاتشو شرو کرد
من و مرضیه و زینب هم ۳تایی ائتلاف کردیم چون هیچ کدوممون نمیخواستیم تنهایی رای بیاریم و بدون بقیه بریم تو شورای صنفی
بهمون نفری ۳۰ تا برگه رایگان میدادن برای تبلیغات
ما روی هم ۹۰ تا برگه داشتیم! ^_^
طراحیشو شب انجام دادم
_ پوسترای بزرگ رنگی (همینجا گفتم یادم باشه اگه رای آوردم یه پرینتر رنگی بگیرم برا انتشارات دانشکدمون!) که چسبوندیم جاهای پر رفت و آمد مث ورودی دانشکده ها، ورودی خوابگاه ها، کنار آسانسور، داخل مینی بوسای دانشگاه، نمازخونه، سلف و...
_ همون پوسترا در سایز آ۶ و سیاسفید که دونه دونه بدیم در اتاقای خوابگاه و بذاریم رو میزای سلف
_ فلِش های باریک کوچولو در حدی که فقط اسمامون روش بود و مستقیم میدادیم دست بچه ها
_ و تبلیغات مجازی
تو گروها و کانالای مربوط به دانشگاه و دوستای دور و نزدیکمون
که اکثر اینا همون روز دوشنبه انجام شد
 به کمک بچه های کلاسمون که واقعا حمایت میکردن ازمون؛
عطیه و بهاره که اومدن کمکم تو سلف تبلیغات شفاهی کنیم،
فاطمه که کمک کرد اون همه کاغذ تبلیغاتو قیچی کرد،
بچه های انجمن علمیمون کلی زحمت کشیدن برامون،
بچه های انجمن اسلامی،
خوابگاهیا تو خوابگاه و حتی تو همایش بزرگ هفته ی خوابگاه ها،
همگی دستشون درد نکنه 




[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ] [ 02:47 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

انجمن علمی

من
از ترم دوم دلم میخواست برم عضو انجمن علمی رشتمون بشم
که کم کم یه رزومه ای جم کنم برا خودم؛

ترم ۳ ، فهمیدم یه نفر از بچه های کلاسمون عضو انجمن شده
گفتم منم میخوام بیام
گفت الان عضو نمیگیرن دیگه! :(

اینا گذشت...
تا اینکه اوایل ترم ۴
چار نفر دیگه از بچه های کلاسمون اومدن از من دعوت به همکاری کردن در انجمن علمی
خیییلی ذوق کردم ^_^
گفتم که اتفاقا خودمم مایل به فعالیت بودم
خلاصه نشستیم کلی ایده دادیم و صحبت کردیم درباره جشنواره حرکت
که چطور رشتمونو معرفی کنیم و دستاوردهای دانشجوهاشو ارائه بدیم، و در عین حال غرفه ی جذابی هم داشته باشیم!
فک کنم جشنواره تو سه روز برگزار شد؛
و نتیجه ش تقدیر از انجمن علمی رشتمون بود به عنوان غرفه ی برتر! ^_^

چند وقت بعدش، انجمن علمی مون فراخوان داد برای گرفتن عضو جدید
من و اون ۴نفر و اون یه نفر اولیه و چن نفر دیگه از بچه های کلاسمونم رفتیم؛
ورودی ۹۴ ای هامون خیلی بچه های فعالی بودن
 انجمن علمی رشتمونو اینا تشکیل دادن! قبلش اصلا نداشتیم!
حتی همین بچه های مدیریت صنعتی عضو شورای صنفی شده بودن و با کمترین عضو، اداره ش میکردن!
ولی حالا که ترم هشتن، میخواستن مسئولیتاشونو واگذار کنن دیگه
برعکس ورودی ۹۵ ای ها انقد آدمای خسته و بی ذوقین که تقریبا از همه امتیازات محروم شدن!!
نمیدونم دقیقا چیکار کردن ولی دیگه نه از کلاسشون عضو انجمن میگیرن نه حتی اردوها رو بهشون خبر میدن!!
و دوباره ورودی ۹۶ ایا که ما باشیم، بچه های زرنگ و خلاق زیاد داره!
 ورودی ۹۷ ایامونم خیلی بی بخارن... ازشون آبی گرم نمیشه...
یه سال در میونه انگار!

یه جلسه ای برگزار شد و شرایط و وظایف اعضای انجمن علمی رو برامون توضیح دادن
مثلا اینکه معدلمون نباید زیر ۱۷ باشه،
هیچ درسی رو نیفتاده باشیم!
هر ساعتی از هر روز هفته اگه لازم شد برای کاری تو دانشگاه حاضر بشیم باید آمادگی داشته باشیم!
جلسه های انجمنو باید جدی بگیریم و حتما حضور پیدا کنیم
ممکنه حتی از درسامون عقب بیفتیم و نتونیم بریم سر کلاس
یا چون بودجه ی خیلی خیلی کمی به انجمن های علمی تخصیص داده میشه ، 
گاهی مجبور بشیم از جیب خودمون بذاریم برای کارای انجمن
و
انجمن علمی نباید طرف هیچ جریان سیاسی خاصی رو بگیره
و عضو هیچ انجمن یا تشکل دیگه ای هم نباید باشیم!
که البته عضویت تو کانون ها رو ازم قبول کردن
مث کانون خیریه بوی زندگی، کانون هلال اهمر، کانون هنرهای تجسمی ترنج و ...
ولی من حتی اگه با موردای قبلی هم مشکلی نداشتم (که خیلیم داشتم)
به خاطر تشکل اسلامی نسل نو با این یه مورد سازگار نبودم!
از دختری که دبیر و همه کاره ی انجمن بود چن تا سوال منطقی پرسیدم که چرا فلان چیز اینجوریه؟ چرا تغییرش نمیدین خب؟
گفت ببین!  برا همین میگم دیگه!
ما اینجا تغییر نداریم؛ فقط طبق چیزی که بهمون گفتن عمل میکنیم!
این طرز تفکر نسل نویی هاس که میخوان همه چیو تغییر بدن! 
ناخودآگاه جوری روتون تاثیر میذاره که ماهیت علمی بودن انجمنو عوض میکنه!
 گفتم آها، ینی اگه عضو بسیج بودم بازم همینارو میگفتین؟؟
خوشم نیومد ازشون -_-
خیلی انعطاف ناپذیر بودن!
 برام کاری نداشت از نسل نو بیام بیرون
ولی در ازاش چی گیرم میومد؟
فکرامو کردم دیدم انجمن علمی جز رزومه سود دیگه ای برام نداره
پس بیخیالش شدم :(

چن نفرمون از جلسه اومدیم بیرون
ولی اون ۴نفر کلاسمون همچنان عضو باقی موندن :)


[ چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ] [ 08:41 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

رمضان ۹۸

یه حسی مث شب یه امتحانی که هرچقد تلاش میکنی، درس خوندنت نمیاد!
و وقتی دیگه هیچ راهی به ذهنت نمیرسه که از گیرش فرار کنی،
تسلیم میشی و میری سراغ کتاب و جزوه ت
ولی در کمال تعجب 
خود استاد یدفه امتحانو کنسل میکنه!!
بعدش زبونت درازه که بگی: من که آماده بودم!

ولی من واقعا آماده نبووودم
تنها قدم مثبتم این بود که همه ی خوراکیامو از جای جای اتاقم جم کنم که در طول روز جلوی چشمم نباشن!

باز شرو شد که مامان هی بگه:
_ تو برا چی روزه میگیری؟
_ خب جون نداری امروزو نگیر!
_ غذاتو کامل نخوردی نمیذارم فردا روزه بگیری!
_ وقتی من راضی نیستم چه فایده داره این روزه گرفتن؟
_ روزه به تو واجب نیست اصلا
_ دوتا رو نگیر،، یکی رو بخور!

اون قسمتی که آدم میخواد خودشو قانع کنه برا روزه نگرفتن،
از خود روزه گرفتن سخت تره!!

حالا هر شب من عین جغد بیدارمااا
امشب که بقیه خوابیدن و به من سپردن که سحر بیدارشون کنم،
چشمام باز نمیمونه
شب قدرم نیس آخه... پس چرا انقد خوابم میاد -_-

?What do we say to the begining of Ramadan
 not today _
وای این خیلی مناسب امروز بود

اینکه امروز روزه نبودم، دلیل نمیشد که برناممو تغییر بدم و صب پاشم برم سر کلاس
اصن غیبتامو نگه داشتم برا همین روزا
این استادای بی ادبم که امتحاناشونو انداختن تو ماه رمضون تا مجبور شیم بریم سر کلاس!
پس من به نشانه ی اعتراض فردا هم نمیرم دانشگاه 
اینم از این هفته! 
تمام


[ سه شنبه 17 اردیبهشت 1398 ] [ 12:14 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

یاسی بیچاره

۱۴ اردیبهشت ۹۸
یاسی مون پنچر شد

یه چرخش کم باد بود، 
هی بهش بی توجهی کردم 
ناراحت شد

رفتیم یه ناهار حسابی بخوریم قبل از ماه رمضون،
بردمون، ولی دیگه برمون نگردوند

بچه ها گفتن بذار ما درستش میکنیم
ولی گفتم الان اگه وسط کار بمونیم چیکارش کنیم بدتره
کاش پنچرگیری رو زودتر یاد گرفته بودم

حتی هیچ اسنپی حاضر نبود ما رو ببره تا دانشگاه
غیر از یه اسنپی دیوونه
انقدرررر بد رانندگی میکرد -_- وای
من که کل مدت نفسمو حبس کرده بودم نمیتونستم راحت نفس بکشم!
هر لحظه ممکن بود یا بزنیم به جایی یا چپ کنیم! :/ واقعا
وای خیلی بد بود
خیییلی بد بود!

یاسی عزیزم کجایی؟!


[ شنبه 14 اردیبهشت 1398 ] [ 01:01 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

!

من چیکار کردم ؟!!!!! باورم نمیشه ک انجامش دادم :| 

[ چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ] [ 04:23 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

I keep my distance, but you still catch my eye

بهش گفتم: الان که دقت میکنم، خیلی شبیه زنبوری!
گفت: اتفاقا تو هم شبیه مورچه ای ^__^


[ دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ] [ 10:55 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

تهران خوب 2

کله سحر ساعت 4 و نیم قرار شد کیانا با باباش بیاد دنبال من و زینب 
مینا هم با باباش بره دنبال نرگسو خاله ی نرگس
پنج دقیقه به پنج رسیدیم ایستگاه و اذون شروع شده بود. تا تهران میرسیدیم قضا میشد از اونور کلی کوله و اینا همراه مون بود که خیلی کند راه میرفتیم 

" کیانای جان برامون پنکیک درست کرده بود با موز و توت فرنگی آورده بود با ساندویج های خوشمزه ای که اسم نداشت مواد کیک مرغ + قارچ " 
مامور ایستگاه هی میگف عجله کنید الان قطار میره ولی از بلند گو هی اعلام میکردن تا اقامه نماز قطار صبر میکنه 
بعد نماز خودمونو به قطار رسوندیم حالا هنوز مینا و دوستش و نرگس نیومده بودن 
برای خودم صندلی کنار پنجره رو انتخاب کردم ، زینب هم اونور نشست و کیانا کنار من 
7 تا صندلی رزرو داشتیم ک یک نفرمون باید تک میشست 
مینا و عطیه جلوی ما نشستن ، نرگس و زینب هم باهم 

نه که خیلی همو دوست دارن و تفاهم بین شون موج میزنه " 

خاله فاطمه تک نشست ، پشت نرگس ی اقایی نشسته بود که خواب بود کل مسیر 
جلوی مینا هم یه دسته پسر بود که معلوم بود باهمن و اکیپ و با تجهیزات .خیلی هم باهم حرف میزدن .
یه نفرشون باید کنار خاله فاطمه میشست ولی خجالت میکشید کلی فکر کرد تا اخرش اومد .

کیانا شب نخابیده بود ولی انقد تو قطار حرف زدیم و خندیدیم که همش فک میکردم اقاعه که خاب بود هر لحظه بلند میشه میاد میکشتمون 

"ساعت 5 صبحم که باشه من با شماها فول شارژم "

مامور قطار اومد ب خاله گف اگر سخته برات میتونی رو هر صندلی خالی که دوس داری بشینی 
ولی اون گفت نه من راحتم

از کنار دریاچه نمک پر اب رد شدیم و طلوع آفتاب قشنگ دیدیم با یه آسمونی که نارنجی ها خوشگلش کرده بودن 

بعدش مینا که هم سویشرت اورده بود هم پالتو.  " ایموجی میمونی ک جلو دهنشو گرفته " 

پالتشو گذاشت رو پای من کوله شو گذاشت وسطمون تا کیانا رو پای من کامل بخابه 
ولی بازم خابش نبرد بچم 

رسیدیم ایستگاه راه آهن و مستقیم با مترو رفتیم ولیعصر 
خوبی ش این بود که به مترو های شلوغ برنخوردیم اون روز و اینکه لازم نبود برا مقصدمون خط عوض کنیم 

از وسط بلوار کشاورز پیاده رفتیم تا پارک لاله و غبطه خوردیم به پسری که با دوچرخه اش از کنارمون رد شد. 
رسیدیم به لاله اون برکه کوچیکی که درست کردن (باغ ژاپنی) عکس هامونو باهاش گرفتیم و رو پل ش لی لی کردیم و بعد دیگه نخاسیم که از کنارش تکون بخوریم . " گرسنگی زیاد " 

ولی بلاخره راه افتادیم تو پارک از کنار خانم هایی که سرخوش وار و به بدترین شکل ممکن نرمش میکردن رد شدیم .

وسط چمن ها با اون نور پردازی رووح نواز  نشستیم 
صبونه مونو خوردیم ولی این وسط هی زینب جیغ میزد که وای مینا یه کلاغ پشت مونه مینا هم خجسته پا میشد میدوید دنبال اینا تا برن

بعد نیم ساعت کل چمن های کنارمون پر کلاغ شده بود هی یاد برندون و نگهبان های شب میوفتادم 
داشتن محاصره مون میکردن که زینب افتاد رو نرگس شروع کرد جیغ جیغ کردن از اونور نرگس داد میزد که از رو من پاشو  کیانا فرار میکرد عطیه پاشده بود وایساده بود 
من و مینا از خنده داشتیم خفه میشدیم من که دیگه نفس کم اورده بودم. و باز صدای جیغ زینب که هی میگف چرا شما دوتا پا نمیشید بریم 
اونا وسایلشونو جمع کردن من شروع کردم از مینا عکس و فیلم گرفتن که به کلاغ ها غذا میداد و دورش پرواز میکردن و میخندید میگف من کلاغ سه چشمم .
دوباره پیاده برگشتیم ایستگاه ولیعصر یذره بچه ها رفتن تست اچ ای وی بدن ک نمیدونم چیشد اینو خاله فاطمه نشسته بود فشار خون بگیره 

ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدیم تا هم به شلوغی های مصلی نخوریم هم اینکه راحت از تو نمایشگاه بیایم بالا تا دوست نرگسو پیدا کنیم که منتظرمون بود .


ادامه دارد ... (به زودی در فصلی جدید )

نصف متنو بعدا یادمون باشه خودمون با ایموجی تصورش کنیم الان حال نداشتم اضافه کنم 







[ جمعه 6 اردیبهشت 1398 ] [ 03:02 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : تهران خوب 1

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ جمعه 6 اردیبهشت 1398 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

سشنبه

سشنبه اس حوالی ساعت 11  و نیم 

اومدم این نویدو به خودم بدم که دیگه روز ها رو نمیشمورم   

یه بن ست ذهنی بزرگ  

نمیدونم اصن کی بود و چندشنبه بود 
نمیدونم کلا چن روز شد اصن 
نمیدونم این داره چند روز میشه 

فقط گذاشتم بگذره و به خودم حق اینو دادم که تا هروقت دلم خواست غصه بخورم تا تموم شه  
تا راه نو و راه حل نو بسازم





پی نوشت : چقد بده برا نوشتن تو اینجا هم دیگه معذبم!!!!!





[ سه شنبه 3 اردیبهشت 1398 ] [ 10:19 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : اردیبهشتِ دوسداشتنیم

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ] [ 08:44 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات