شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399  08:41 قبل از ظهر


کتاب « رابطۀ ننگین»، کتابی اعتراضی‌است از بیانکا لمبلین که توسط احسان شاه‌قاسمی ترجمه شده است.
لمبلین با سیمون‌دوبووار آشنا و سپس وارد رابطه‌ای مثلثی با سارتر می‌شود. او  زنی معترض است که خود را قربانی سارتر و دوبووار می‌داند. می‌گوید این دو نویسنده از ابتدای آشنایی و انعقاد ازدواج سفیدشان، قراردادی هم در مورد عشق‌های فرعی داشتند. این نکته را قبلاً زندگی‌نامه‌نویسان سارتر و دوبووار گفته بودند و تازگی ندارد که هر دو آزاد بودند ( بر اساس قرارداد فی‌مابین) تا عشق‌های دیگری را تجربه کنند اما با این شرط و قید مهم که ماجراهای عاشقانۀ خارج از روابط دوجانبه را پنهان نکنند و به صورت شفاف، آن یکی را مطلع سازند.
لمبلین آورده که هم سارتر و هم دوبووار، عشق‌های فرعی ِ زیادی داشتند. در مورد این عشق‌های فرعی، دیگرانی پیشتر حتی آورده بودند که دوبووار، گرایش همجنس‌خواهانه هم داشته و از جمله زمانی که سارتر توسط نیروهای آلمانی دستگیر و زندانی می‌شود، این عشق های ِ فرعی بوده که دوبووار را کامیاب می‌کرده؛ یعنی دست‌کم تا اینجا، لمبلین، حرف تازه‌ای از زندگی خصوصی هر دو نویسنده علنی نکرده است. نویسنده می‌گوید که سارتر با او رابطۀ فیزیکی ( جنسی) داشته؛ پیش از او با دختران دیگری هم چنین رابطه‌ای را تجربه کرده و در یک مورد به لمبلین گفته که متصدی هتل محل اقامت‌شان می‌داند که هفتۀ پیش، بکارت دختری را برداشته است.
یک اعتراض لمبلین به دوبووار برمی‌گردد به با پا پس‌زدن و با دست پیش‌کشیدن ِ این رابطۀ مثلثی. یعنی روزگاری که فرانسه به اشغال نازی‌ها در می‌آید، دوبووار، پشت لملین را خالی می‌کند و این رفتار نویسندۀ فمینیست را به تفکر یهودی‌ستیزی او نسبت می‌دهد؛ یعنی آشکارا مدعی‌است دوبووار یهودی‌ستیز بوده.
بر اساس روایت لمبلین، دوبووار با حسادت زنانه، در ارتباط میان او و سارتر کارشکنی می‌کرده تا جایی که سارتر به صورت یک‌طرفه، لمبلین را پس می‌زند و این می‌شود آغاز درهم شکستن شخصیت او و بیمار شدن‌اش که سال‌ها درگیر بهبودی‌اش بوده تا یک عشق واقعی او را نجات می‌دهد.
به‌ندرت می‌توان مطلب دندان‌گیری از فلسفۀ سارتر یا تفکرات دوبووار در این کتاب یافت. گویی لمبلین چنان به تسخیر زوج اگزیستیانسالیست در آمده و چنان توسط آنان مسخ شده که هیچ اراده و اختیاری برای مدیریت رفتار و کردار خود نداشته و به تمامی در برابر آنان تسلیم بوده است.
واقعیت اینکه من بعد از مطالعۀ کتاب، سعی کردم دریابم هدف نویسنده از نوشتن کتاب و افشای روابط خصوصی  سه‌گانه – که خود رابطۀ ننگین می‌نامدش – چه بوده و چه نقاط تاریکی از زندگی و تفکر سارتر – دوبووار را روشن کرده؛ اما مطلب تازه‌ای دستگیرم نشد.
لمبلین به عنوان دوست دوبووار و معشوقۀ سارتر که سال‌های درازی با هر دو ارتباط نزدیک داشته، می‌توانست ناگفته‌هایی جدید از آن دو به دست خواننده برساند اما در این مورد کاملاً ناموفق بوده است.
می‌ماند دو نکته. اول این‌که برای من روشن نیست هنوز که چه نسبتی می‌توان برقرار کرد بین زندگی خصوصی یک نویسنده یا فیلسوف و محکوم کردن یا بی‌محتوا دانستن آثاری که از  او - آنان به جا مانده است؟. در این مورد لمبلین معتقد است که این زوج، به آنچه می‌نوشتند و می‌گفتند، تعهد و پای‌بندی نداشته‌اند.
دوم این که در مجموع، کتاب ِ «رابطۀ ننگین»، نوعی انتقام‌گیری‌است. لمبلینی که به مخیله‌اش هم راه نمی‌داده که روزی حتی برای یک‌جلسه، هم‌نشین این دو نویسنده بشود، به موقعیت دوستی با دوبووار و معشوقه برای سارتر می رسد و از دست دادن چنین موقعیتی – به‌خصوص از دست دادن عاشقی چون سارتر – برای‌اش سخت سنگین بوده است.
به نظرم می‌رسد تلاش لمبلین، تخریب دوبووار و سارتر با احساس کین‌توزی ناشی از شکست عشقی و حسادت زنانه نسبت به زنی انحصارگرا در موقعیت یک رقیب پیروز است. لمبلین، مدتی هم تحت مداوای لاکان بوده و اگر تحلیل لاکان در مورد ادعای او در کتاب می‌آمد، کتاب را خواندنی‌تر می‌کرد. اما ماجرا، بیشتر دعوایی زنانه بر سر تملک عاشقی به نام ژان‌پل‌سارتر بوده تا متنی در مورد فلسفۀ او یا ناگقته‌های زندگی فلسفی سارتر و دووبوار.


  • آخرین ویرایش:شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
نظرات()   
   
جمعه هجدهم مهرماه سال 1399  10:30 بعد از ظهر

یکم. ما به زمانۀ تعسر و تحسر و تنگ‌دستی و تهی‌دستی افتاده‌ایم.  ما نبودیم. ما تقاضامان نبود. اما ساکنان چاه ارژنگ شدیم. که بد بود افراسیاب آن بد اندیش مرد . روزگار ما، صبحی‌است بی‌سپیده و شامی‌است بی‌خضاب. نماز شام غریبانه‌ایم. که شام آمد و روزگاری بماند. سیاست جاهلانه به دست اهل جور زمانه، هزار خانه به تاخت و تاراج برد. غول مغول بیدار شد و کو فرزانه‌ای که نشکست؟، کو میخانه‌ای که نبست؟، کو اهل دلی که نخست؟، کو پیمانه‌ای که نشکست؟. این‌جا دیوار شهر روی تو آوار می‌شود که نغمۀ داوودی و الحان زمرّدی را هم به ساطور ِ سانسور مثله خواستند. بوالعجب زمانه‌ای‌است.

دوم. در این جهنم، در این شراره‌های آتش، اندکی از خداوندان هنر، ساقی‌صفت، شرابِ جان‌فزا و طرب‌فزا بر سر و روی جگرسوختگان می‌ریزند.آب شادمانی و زندگانی به لب و جان تشنگان می‌زنند. لطف سقایی و نفس ِ می‌کده‌ای دارند؛ مهوش مستی‌آورند؛ داروی دردِ خستگان و مومیای شکستگان‌اند؛ همراه ِ از راه ماندگان‌اند، هاتف صبح‌اند؛ نوای عیش و عشرت‌اند؛ پنجره‌ای گشوده به هوای فرحبخش‌اند؛ آبی به آتش‌اند؛ نوازش ِنفس مُشک‌بیز اند؛ تجسم امید و منادیِ آغاز صبح سپید اند، نوری از دور، جانی از هر مهجور، آبی ِ آسمانی، زعفران ِ خراسانی، شکّرستان ِ خوزستانی، و سیاووش بیدکانی‌اند.
سوم. ما عزادار خویشتن‌ایم. قافله‌ای استیم غارت‌شده و ماتم‌زده در بیابان. پدر ِتاریخ‌مان را از چهره و چرخ فرّه‌ایی انداختند و فرهنگ مادر را عقیم کردند. طفلانی شدیم تحت تحکم ناپدری و حرمان‌زدۀ بی‌مادری. ما سال‌هاست بی‌پناهیم و اینک سائل و گم‌گشته و بی‌پناه‌تر. تنها صدایی بود که هاتف ِ صبح امید و  راهبر چشمۀ خورشید بود. حنجره‌مان برای غزل زخمی شده و راه فریادمان بغضی و خشمی است. ما تنها صدا داشتیم و اینک نداریم. ما سوگوار خویشتن‌ایم. ما جامه‌دران درماندگی و آوارگی و غریبانه‌گی خود ایم. سوگ شجریان بهانۀ ماست. اگرنه این سپهدار هنرسوار که زنده است. پس عزا بر خود کنیم ما مردگان. ورنه سیاووش، خون ِ جوشان چهار فصل ماست. زنده است که در عزای او هم به او پناه  می‌بریم.

چهارم. فراموشی شجریان به عنوان یک عنصر مهم فرهنگی نباید و نشاید که مویه باید کرد بر ملت و مردم کم‌حافظه. امروز که شجریان وجه مهمی از حافظۀ تاریخی ادبیات و فرهنگ پارسی را سهم خود کرده؛ ضروری‌است در پاسخ به این پرسش‌ها بکوشیم که: شجریان که بود؟؛ از او برای بازماندگان – که ما هستیم- چه میراثی برجای مانده؟؛ ما و شجریان در پیوند با هم، چگونه هویتی داشتیم؟؛ شجریان چه ارزشی برای ما داشت؟؛ ما چه ارزشی برای شجریان داشتیم؟؛ جایگاه و وضعیت ما بدون شجریان چیست و کجاست؟ و اینک بدون زندگیِ زیستیِ شجریان، چه باید کرد؟.


  • آخرین ویرایش:جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
نظرات()   
   
دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399  03:52 بعد از ظهر


 

کتاب «طاعون» کامو 1947- در واقع فلسفه است در ژانر رمان. مانند همیشه، متولیان امور مذهبی حضور دارند و برای درمان بیماریِ مهلک و چارۀ بیچارگی مردم نظر می‌دهند. کشیش پانلو که به واسطۀ «حرفه»ای که دارد، تنها حرف می‌زند و زندگی ِ خود را از قِبَل جعلیات و مجعولات و مجهولاتِ مذهبِ کاتولیک می‌گذراند و عمر اش را هم در راه تثلیث ( همانی که بعداً مشهور شد به ملأ و مترف و راهب) وقف کرده، باز برای موعظه به میدان می‌آید و طاعون را نوعی مجازاتِ ارسالی خدا برای فسق و فجور و فساد مردم می‌داند؛ دقیقاً مردم، نه کشیشان و نه مسئولین.

در کنار کشیش که جانشین خداست و از جانب او حکم می‌دهد و داوری می‌کند، دکتر ریو، نماد و نمایندۀ علم مدرن پزشکی‌است که بر خلاف کشیش، متوهم نیست بلکه واقعیت‌بین است؛ و با واقعیت ِ ملموس در ارتباط و در جنگ است نه با توهمات و مخدّرات ذهنی و دینی. کشیش، طاعون را معلول کثافت‌کاری( نه آدم شرافت‌مند و پاکیزه‌دامنی مثل خودش و «خودی»های‌اش) آدم‌ها می‌داند اما دکتر ریو، طاعون را ( فعلاً) علت مرگ هم‌نوعانش می‌داند و می‌کوشد تا از رنج و تعب آنان بکاهد. او حتی به دنبال قهرمان‌شدن هم نیست. دکتر، کوشش برای کاستن از درد مردم و درمان بیماران را عین «شرافت» می‌داند؛ و شرافت یعنی انجام دادن وظیفه.

تفاوت «خیــــــــــــــــــــــــــــــلی» زیاد است بین کشیشی که در وضعیت اوجِ رنج و درد و مرگ انسان، دنبال اثبات معادلۀ جهل و جنون و توهم خود است و درون ِ خود را چون کوزه بیرون می‌تراود، و پزشکی که شرافت‌مندانه می‌کوشد تا در شکل و شمایل آدمی از جنس دگر آدمیان، از شدت و گرفتگی بیماری و درد و رنجِ طاعون‌زدگان بکاهد و در پوست قهرمانان هم نخزد.

 

تاریخ ِ بیماری هم در حال تکرار است؟.

 

Telegram (https://t.me/khayyamabbasee)


  • آخرین ویرایش:دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
نظرات()   
   
یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399  02:14 بعد از ظهر


- در تاریخ دور و معاصر در مورد بسیاری از مشهورانِ میدان سیاست و قدرت آمده که پیش از دست‌یابی به قدرت، شعارهای پوپولیستی می‌دادند؛ ذاتِ قدرت را به‌مثابه هدف نکوهش می‌کردند؛ وقتی که مبارزی خارج از دایرۀ قدرت بودند، یا زمانی که برای سرنگونی یک رژیم سیاسی تلاش می‌کردند؛ از قدرت به‌عنوان وسیله و واسطه برای اهدافی مانند اجرای عدالت و رفع محرومیت و برچیدن تبعیض و برقراری مساوات و استقرار دموکراسی و مهم برشمردن مردم و توجه به ستم‌دیدگان و  آزادی اندیشه و بیان و کردار، و امحای ستم و ستم‌گر و دنیای چون جیفه و ... می‌گفتند اما زمانی که «قدرت‌خانم» را در آغوش کشیدند، نه تنها آن خواست‌های مبارزاتی را به کناری نهادند، بلکه همان اندیشۀ حاکم و حاکمیت و رژیم پیشین را پیشه کردند در برابر چشمان مبهوت و متحیّر مردمی که اگر یک کدام از آن شعارها را طلب کنند، محکوم به زندان و شکنجه می‌شوند و گاه نیز معدوم. شاهدان دیروز و امروز، به ناچار و با بیم، از خود و از یکدیگر می‌پرسند که تغییر هویتی به این حد چرا؟. چرا فلان‌ابن‌فلان چنین مسخ قدرت شد؟. این قدرت چگونه خصلتی دارد که به این اندازه و عمق، فرد را دگرگون و استحاله می‌کند؟. تبدیل و تحولی با این سرعت و شدت و حدّت چگونه اتفاق می‌افتد؟. آن که دیروز از قدرت تنفر داشت، چرا امروز عاشق قدرت شده و از آن کناره‌گیری نمی‌کند؟. مدعی‌ای که دیروز بر قدرت بود؛ امروز در قدرت و عاشق آن است، یعنی استحاله‌ای عجیب، بسیار عجیب.

- ارتباط دو سویۀ میان عاشقان و معشوقان هم در اغلب اوقات به سرانجامی می‌رسد که شاهدان را سرگشته و آشفته می‌کند. چرا آن همه شوریدگی و دلدادگی و دیوانگی، به نفرت و تنفّر و آزردگی تبدیل می‌شود؟. فرقی نمی‌کند کدام سویِ این ارتباط به مرز مخاصمت و معاندت برسد؛ همین که آن ائتلاف و اتحاد و اتصال، به اختلاف و افتراق و انفصال برسد؛ همین که آن تعشق به تنفر، آن پیوستگی به گسستگی، آن یک‌دلی به بد دلی برسد؛ یعنی انقلابی در طرفین معاشقۀ دیروز و منازعۀ امروز رخ داده است؛ آن زمان معاشقگانیّ و این زمان معاندانی. یک دگردیسی شدید که تفاوت و تناقض دیروز و امروز فرد را نشان می‌دهد. چرا؟.

- فروید معتقد است در چنین مواردی، علت اساسی را باید در «تجربۀ» فرد از موقعیت لذت‌آوری جستجو کرد که از سر گذرانیده است. زمانی که شخص، لذتی را تجربه می‌کند، از دست وانهادن آن برای‌اش سخت ناممکن می‌گردد. نمی‌تواند از این لذت بگذرد. هرچه زمان این لذت طولانی‌تر، و هرچه «حال» آن عمیق‌تر و دلچسب‌تر باشد، ترک آن ناشدنی‌تر و سخت‌تر است. اگر چنین انسانی، به بلوغ فکری رسیده باشد، شاید بتواند لذت جای‌گزینی برای لذت پیشین جستجو کند در غیر این صورت، برای نگه‌داشتن موقعیت لذتبخش خود مقاومت می‌کند. از دست رفتن این لذت است که حاکم را به کشتار خونین عوامل حذف لذت و در نتیجه دیکتاتور شدن‌اش، و عاشق/معشوق را به مرحلۀ بغض و غرض و عداوت و عناد سوق می‌دهد که گاه به انتقام هم می‌انجامد.


  • آخرین ویرایش:یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
نظرات()   
   
پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399  08:50 بعد از ظهر

 مگر تمامی دارد لذت هم‌گامی‌اش؟. مگر زنجیر از پای‌ات وا می‌کند که روی از قبله‌اش به پشت کنی؟. عاشق اگر باشد  همین است. جفا هم ببیند از خیل فراموشی ِ وفا نیست. ارچه زرد است و خشک است و  به نوازش هم می‌گسلد از هم تار و پودش؛ ار چه به نسیمی دلنواز از شاخه جدا افتاده؛ ارچه نفس ِ نفس‌سوز ِ  خزان به گونه‌اش رسیده؛ اما جان دارد. جان دارد و هم می‌بخشد. جذبه دارد. ناز نگاه دارد، ناز از آن نیم‌نگاه‌های عاشقانه که در صباوت و کهولت، دل‌ات را از هر چه هست هُرّی مغموم و مهجور می‌کند تا یکی شاهیّ و آبادانی کند. در دلِ زمینی به قدّ یک خیابان، زنجیر به پای دلت می‌نهد. سنگ‌دلی اگر کنی و قدم برداری، به زبان می‌آید. به کلام می‌آید. باید که جسم و جان سکوت باشی و سکون. در محضر پاییز و نواهای خش‌خشی‌اش چشم باید بود و گوش. این معشوق، کار ِ خود می‌داند. بی که حرفی بگویی، نقش ضمیر‌ات را خوانده و دانسته از کدام قبیله‌ای. به هر زبانی می‌گوید. آن خش‌خش، زبان مشترک میان اوست و همۀ عاشقانِ هر کجای ِ جهان. خش‌،خش صدایی‌است تنها به گوشِ سر هُشیاران، ور نه گوش جان اگر شنوا کنی، هم ندایِ دعوت به ضیافتِ عاشقانه‌گی است این خش‌خش؛ هم نوای دل ِ دل‌دادگی؛ هم حدیث دل‌بُردگی؛ هم روایت وصال و هم حکایت زوال.

 

 با چیرگیِ خستگی و واماندگی و درماندگی هم رهایت نمی‌کند؛ چه آن گاهی که بوی عطر بهارِ نارنج می‌خلاند به جان‌ات و این عاشقی است سبزگون؛ چه پسین‌های زمستانی که باید چانه به سینه فرو کنی و سر به گریبان ببریّ و این شده قربانیِ باز آمدنِ زمستان؛ چه حالا که فرشِ زرّینِ پیاده‌رویِ باغ ارم شیراز و زینت و زیور گام‌هایِ دل‌شدگانِ گلستان ارم چون سفره‌ای زردِ یک‌دست شده، چه به هنگام گشودن ِ آغوش داغ تابستانی برای قناری‌ها و بلبلکانِ معشوقه‌باز؛ باز اختیارِ رفتن از کف‌ات می‌ربابد. عاشق‌ات می‌کند هنگامی که جرعۀ آرامش به کام و جانِ پریشان ِ زادۀ اضطراب‌ات می‌ریزد. اراده به رفتن نداری چون بی‌خود شده‌ای، که پرسند عشق چیست بگو سلب اختیار. خش‌خشِ این برگ‌های زرد، شعرِ خوش‌آمدِ کدام عاشق ِ بازگشته از سفر است؟؛ هق‌هق گریۀ اشتیاقِ  زیارت کدام معشوقِ بختیار است؟. پاییز جان! خوشا عاشقی که معشوقش تو باشی. پاییز، رخ‌زعفرانیِ هجران کدام یار است؟. نبوَد کسی بی‌درد دل رخ‌زعفران رخ‌زعفران.

 

خش‌خش برگ پاییزی که تنها صدای برگ نیست. در هم‌نشینی‌اش گام که بر می‌داری، حواست پراکندۀ هیچ دیار و دیّاری نیست. روح و تن از تو نیست. می‌کِشد آن جا که خاطرخواهِ اوست. نه صدای شهرِ شلوغ و مزخرف، نه غریو و غوغای بی‌هدف، نه بی سریّ و بی سامانی هجرزدگان، نه شورِ غمِ عشقِ از پا فتادگان، نه ناشکیبایی عاشق، نه مستوری و مستی معشوق، نه اسیران لشگر غم، نه دل‌های ِ خراب از شور ِ شرابِ پروردۀ سعدی، نه اشک‌های سریده بر رخسارهای برافروخته و سوزِ جگرهای غم زده و سوخته و نه خونِ کشته‌گانِ زارِ معشوقه‌هایِ حافظ و حافظیان، هیچ یک دلت را از هوای این عاشقان پُر تواضع، راهی هوای دیگری نمی‌کند. عشق خوبان همین است؛ چیزی چون خش‌خش برگ‌های پاییزی باغ ارمِ شیراز، که مهمان عشق‌ات می‌کند، که عاشق‌ات می‌کند و عقل را با عشق خوبان طاقت سر پنجه نیست.


  • آخرین ویرایش:پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
نظرات()   
   
سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399  08:43 بعد از ظهر

یکی از عناصر فکری و فرهنگی عرفای نامور ایران «توکل» بود. «توکل» تنها یک مفهوم در ادبیات عارفانه محسوب نمی‌شد، بلکه ( و هم‌چنان که از تذکره‌های آنان بر می‌آید) به صورت جدی دست کم   بخشی مهم از زندگی مسلکی ( خواستم بنویسم فرفه‌ای، دیدم بوی معنای سیاسی ِ مذموم از آن به مشام می‌رسد) عرفا و مریدان‌شان بود و به صورت باور و اعتقاد به آن می‌نگریستند. چنان مهم که شک کردن در امر توکل، مرید را از دایرۀ عرفان بیرون می‌راند. ابراهیم چون «یقین» و  توکل داشت، کارد بر گلوی اسماعیل نهاد با همین رویکرد که در واپسین‌لحظه «دستی از غیب برون آید و کاری بکند». دست کم یک تفسیر از بیت مشهور حافظ همین توصیۀ توکل است به مرید. حافظ خود این مراحل را طی و قطع کرده بود و از گمراهی و ظلمات و سختی راه «ترس و لرز» داشت که بانگ بر مریدان می‌زد که توکل کنید و  

طی این مرحله بی همرهی خضر نکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی 

توکل مرید یعنی تسلیم در برابر مراد و ولی؛ و توکل مراد نیز  یعنی تسلیم در برابر دوست. 

جز توکل جز که تسلیمِ تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

در یکی گفته که واجب خدمت است

ور نه اندیشۀ توکل تهمت است

در یکی گفته که امر و نهی‌هاست

بهر کردن نیست، شرح عجز ماست

تا که عجز خود ببینیم اندر آن

قدرت او را بدانیم آن زمان 

این تسلیم و توکل همان «ولایت» است. مراد در نقش ولیِ مرید، مراحل پالودگی و پاکیزگی او را بهتر از خودش می‌شناسد و می‌داند. به این ترتیب، «ولایت باطنی» که برای تطهیر و تعطیر و اعطاء شهپری برای پرواز بر آسمان «هفت شهر عشق»، پیوند میان دو سر این رابطه است، تبدیل می‌شود به رابطه‌ای که گرچه دو سوی دارد، اما یک سوی به تمامی تسلیم است و توکل. شنیدن است و پذیرفتن. دیدن و دم نزدن؛ چون موسی که حتی از قتل کسی به دست مرادش نباید می‌پرسید؛ زیرا که حکمت و چونی و چرایی را تنها او می‌داند. تنها راهبر و مراد است که به خزاین اسرار دسترسی دارد. اوست که از خزانۀ غیب و با حکمتی پوشیده و پنهان برگزیده شده.  پادشاهی دستور می‌دهد و بنده‌ای بل  بندگانی عمل می‌کنند. «ذوب شدن» در ولایت شیخ و مراد و قطب و ولی، نابودی خودخواستۀ  مرید است تا در «بود» مراد، هستی‌ای نو و پاک متفاوت از گذشته بیابد. چون بهاری که خزان را در خود مستحیل می‌کند رهرو در پرتو شناخت و شخصیت راهبر دچار استحاله می‌گردد؛ مسخی تمام. باید بی‌خود شود مرید. با خودی عین یخ‌زدگی و فسردگی است.  

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای

وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت 

عرفا اما چندان به پرسش و نقد و نقادی میانه‌ای نداشتند. علت هم ناگفته پیداست که چرا از سر بی‌مهری به فلسفه می‌نگریستند. فلسفه و دگر علوم دنیوی، علم نبودند که: 

جامه‌های زرکشی را بافتن

درّه‌ها از قعر دریا یافتن

خرده‌کاری‌های علم هندسه

یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش

ره به هفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخورست

که عماد بود گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز

نام آن کردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش

صاحب دل داند آن را با دلش 

عرفا، به جز فلسفه با «سیاست» هم فاصله می‌گرفتند. در عالم خود هدفی دگر داشتند: «عالمی دیگر ببایست و ز نو آدمی.

این تفکر  هر چند زیباست و زیباتر نیز می‌شود وقتی بر زبان شاعرانۀ عرفایی مانند مولوی جاری شود، اما البته تفکری ضد توسعه است و چرا یکی از موانع توسعه‌نیافتگی ایران و نیز شرق را سلطۀ همین نگرش کناره‌گیری از علم و فلسفه و در جمع، دنیا ندانیم؟. صوفی ِ ابن‌الوقت بودن، جویباری  نگریستن  به جهان گذران، دم‌غنیمت شمری، نان دادنِ آن که دندان داده و بسیاری از این عناصری که قرن‌ها در زمرۀ عناصر قوی ِ فرهنگ ما بودند، بی‌پرده بگویم، فکر و فرهنگی‌است ضد توسعه. 

اما یکی از نتایج  هولناک و وحشت‌آوری که از میراث عرفان و تصوف به روزگار ما هم رسید، گسترانیدن و تعمیم‌دادن رویکرد فردی ِ مریدی و مرادی بود که توسط سلسله های حکومتی به ویژه صفویان از لاک خود برون آورده شد و به پیکر جامعه تزریق شد و مراد ِ مرید پرور را  در هیأت پادشاه و حاکم به حوزۀ سیاست تحمیل کردند. آن گاه پادشاهی که سایۀ خدا و ولیّ اوست، برتر از نقد و پرسش و سنجش و داوری و چون و چرا نشست و مردم به گلّه و رمه‌ای مانند شدند که محتاج چوپان و شبان و سرپرست و مرادند تا  ره گم نکنند. سایۀ خدا چون متصل است به خدا، خطا نمی‌کند. آینه است. کژی ندارد. میزانی‌است برای کژیّ و کژ بینی.  مدعی اگر چنین پندارد باید احول و ابله باشد: 

دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هر آیینه

تو کژ باشی نه آیینه، تو خود را راست کن اول

در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران

چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسأل 

اگر مولوی در عرفان می‌گفت بمیرید بمیرید تا جانی تازه بگیرید، اینک شاه و سلطان در عوض ِ او

مردمی می‌گفت که جمعی از آنان، از هر جهت برتر و بالاتر از سلطان بودند. به تشریح نتایج این آفات ِ فرهنگِ مریدمحور ِ دانای کل پروری که از همگان سکوت و تسلیم و توکل ِ هر دو جهانی می‌خواهد، و اگر فردی و جمعی نیز بوالفضولی کرد دست به حربۀ «سیاست‌کردن» می‌برد، نیازی هست؟.وقتی عیان است چه حاجت به بیان است؟. و چون چنین ساقی‌ای باده گردان مجلس ما شد، شهر خلوت از عاقل شد. این چابک ِ طرار، شهر را چنان مفلس کرد که عاشقی نیز از سر بنهاد 

شهر از عاقل تهی خواهد شدن

این چنین ساقی که این خمار ماست

عاشق و مفلس کند این شهر را

این چنین چابک که این طرار ماست. 

https://t.me/khayyamabbasee


  • آخرین ویرایش:سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
نظرات()   
   
آخرین پست ها

مرگ در سال‌های دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399

علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399

انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399

دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399

زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399

زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399

سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399

رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399

عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399

کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399

لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399

خش‌خش ِ خنده‌های اشک‌آمیز برگ‌های پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399

شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399

دروغ‌زن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399

سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399

تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399

داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399

با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399

سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399

کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399

خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399

سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399

تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399

ما در کدامین جهان زندگی می‌کنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399

دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398

تعریضی بر واکنش آیت‌الله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398

دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398

مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398

«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی می‌شوند؟».‏..........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398

جامعه‌شناس تحمل‌ناپذیر است!‏..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398

همه پستها

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات