1. 40 سال است که این دو کارگزارن حکومتی ادعا می کنند که اگر
آن دیگری برای اداره امور کشور موانعی نتراشد، این یکی ایران را خلد برین می کند. هردو جریان سیاسی همیشه بخشی
از قدرت را در دست داشتند. هر دو از مواهب و منافع و منابع قدرت به دلخواه – بدون
توجه به چیزی به اسم «ملت» - بهره بردند و می برند و هردو هم ادعا می کنند نماینده
همان چیز یعنی ملت هستند. هر دو علاوه بر اشتراکات بسیاری که در نظر و عمل دارند،
در ساختن و اجرا کردن دایره «خودی» و «غیر خودی»، در اصول و فروع به شدت همکار و
مکمل همدیگر هستند. نتیجه مدیریت اسلامی و اصلاحی و اصولی را هم در ابعاد آموزشی،
اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، بین المللی،اجتماعی و ... می بینید. 2. از منظر کسانی که در دایره قدرت نیستند هر دو جریان از
فضیلت اخلاقی راستگویی تهی هستند. هردو جریان دروغ می گویند، چرا؟. 3. فوکو در تبارشناسی مفاهیم سیاسی و فلسفی، مفهومی را از یونان
باستان در تبیین گفتمان و حقیقت توضیح داده که چنین معیاری را به دست می دهد تا
راستگویی و دروغگویی حاکمانی مانند اصلاح - اصول گرایان را تشخیص بدهیم. معیار:
پارﹺ سیا (- parrhesia
در فارسی با «ر» کسره دار) به معنای راست گویی؛ رک گویی. 4. سوال این است: «چگونه ما می توانیم تشخیص بدهیم که چه کسی حقیقت را می
گوید».؟. و پاسخ فوکو: چنین فردی باید «شجاعت»
داشته باشد.گفتن حقیقت شجاعت می خواهد چون ممکن است حاکم – فوکو
از واژه جبار استفاده می کند – خشمگین شود، او
را کیفر دهد، تبعید کند یا بکشد. پارﹺ سیا ، کسی است
که هرچه را در ذهن دارد بیان می کند.هیچ چیزی را پنهان نمی کند. آنچه می گوید باور
خود اوست. بدون بهره بردن از فنون سخن شناختی حرف می زند؛ یعنی وراجی نمی کند؛
با «متن» یازی نمی کند. چیزی را می گوید
که دیگران شجاعت گفتنش را ندارند. موضعش نسبت به قدرت سیاسی و حاکم، موضع «فرودست»
است مقابل «فرادست». 5. بن بست جدی ای که کشور را در همه ابعاد به فلاکت و بدبختی
و پسرفت رسانیده در «قانون اساسی» است. قانونی متعلق به فضای انقلابی و تأمین
کننده منافع طبقه نویسندگانش بدون هیچ – واقعا
هیچ – امتیازی برای ملت. لازم است بگویم جهان
امروز، جامعه امروز، شهری امروز، روستایی امروز، پیر امروز، جوان امروز و... با 40
یال پیش وجه اشتراکی دارند یا نه؟. 6. اصلاح طلبان و اصول گرایان، ادعا می کنند که در برابر رأی
مردم تسلیم هستند و تمکین می کنند. اگر هر دو جریان، فضیلت پارﹺ سیای
فوکویی را دارند، از انحلال قانون اساسی بگویند. از همه پرسی در مورد قانون اساسی
جدید بگویند. بگویند و اجرایش کنند. با «متن» بازی نکنند. روشن و بدون ابهام
بگویند که آیا به تغییر قانون اساسی موجود، و تدوین قانون جدید در «اتاق شیشه ای»
نظرا و عملا متعهد هستند یا نه. هر دو جریان ادعا می کنند که از مشروعیت سیاسی
برخوردارند و «ملت» آنها را قبول دارند. یک بار به همین ملت اجازه بدهند تا در یک
همه پرسی شفاف نشان بدهد که قانون اساسی را قبول دارد یا نه. وقتی هر دو بال قدرت
این اندازه از مشروعیت خود مطمئن هستند، با همه پرسی صد در صدی!! آن را به مخالفان
و جهانیان نشان بدهند. بگذارند یک بار پرده بیفتد... همین یک معیار پارﹺ سیایی
منشی، می تواند آشکار کند که در 40 سال گذشته، حاکمان ما از چه جنسی بودند.«خوش است
اگر محک تجربه آید به میان... ».
مشهور است که فلوبر
در بستر مرگ دچار ترس شده بود؛ ترس از نیستی. نیست که بشوی یعنی همیشه نا – بوده بوده ای. هیچگاه
نبوده ای. فلوبر اما بود. تلاش کرد تا بر نا- بودگی چیره شود و شد. چیره شدن بر
نیستی، در توانایی هر کسی نیست. فلوبر فریاد می زده. مخاطبش هم اطرافیان نبوده.
دم احتضار، دچار حسادت هم شده بود. مخاطبش بوواری بوده؛ مادام بوواری: «بوواری
پتیاره تو ماندی و من مردم». ترس و حسادت فلوبر از فراموش شدن بود. فلوبر
هرچند اغراق می کرده اما این فراموشی هم دردی است؛ چنان درد. فلوبر خالق بوواری
بود. در آن روزگار، بوواری شهرتی بی تا داشت.خالق و مخلوق شهره بودند ( و همچنان
هستند). فلوبر به جز مادام بوواری، آثار دیگری هم داشت که جاوادنه بودنش را در ادبیات
جهانی تضمین می کرد. به تعبیر ژان دووینو، «در سرزمین ادبیات»، امپراطوری می کند.یه این دلیل است که می گویم اغراق می کرده.
فلوبر، با این وجود، چرا از فراموش شدن می ترسید؟. چرا ما از فراموش شدن و از مردن هراس
داریم؟. چرا تلاش می کنیم تا در ذهن دیگران حضور داشته باشیم؟. حضور داشتن در ذهن
و بر زبان دیگران، چه فایده ای دارد؟. فراموش شدن، دچار عدم شدن، غیبت مطلق از
زندگی و برای همییشه زدوده شدن از خاطرات
دیگران، آیا درد است؟. آیا آنان که بودند و اینک نیستند و به صورت مطلق فراموش شده
اند، درد دارند؟؛ آیا رنج می کشند؟. انسانها در مدت کوتاه زندگی تلاش می کنند تا
اثری یا ردی از خود به جای بگذارد تا آیندگان آنها را فراموش نکنند؛ ساده ترینش،
تولید بچه است. زنده بودن سلاله را عین زنده بودن خود می دانند. چرا ما
علاقه به هست بودن داریم؟؛ چرا از نا- بودن می ترسیم؟. این احساس آیا تنها در
انسانها وجود دارد؟. ما چگونه به این درک رسیده ایم؟. آیا یک عنصر فرهنگی عام در
فرهنگهای ملت هاست؟. میل به جاودانگی چنان قوی است که حتی بسیاری از کسانی که مرگ
را انتخاب می کنند و دست به خودکشی می زنند، در همین نوع مردن یعنی به استقبال مرگ
رفتن هم به نحوی خاطره سازی می کنند تا میان دیگران خط غیبت نخورند. می میرند تا
زنده بودن خود را تضمین کنند. آیا ممکن است که این حس نتیجه اجتماعی بودن یا فرهنگ
پذیری انسانها نباشد و از جایی چون ناخودآگاه ذهن سرچشمه داشته باشد؟. در این
صورت، مگر ناخودآگاه انسان، نیز با روند
تربیت اجتماعی در جامعه برساخته نشده است؟. خلاصه کنم که چرا انسان از فراموشی
هراس دارد؟؛ یا چرا میل به جاودانگی دارد؟. در عین حال، انسانها تمایل عجیبی دارند
تا در مواقع غمگینی و مغمومی خود را فراموش کنند. گویی خود – فراموشی, عین درمان دردی
عمیق و کشنده است؛ چیزی است چون مرفین. راوی «بوف کور» زمانی که می
خواهد از حماقت و خوشبختی پای بیرون کشد، در جستجوی راهی به فراموشی است. واگویه
می کند با خود که: « دیگر خودم را از جرگه آدم ها، از جرگه احمق ها و خوشبخت ها به
کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان
چهار دیوار اطاقم می گذشت و می گذرد. سر تا سر زندگی ام میان چهار دیوار گذشته است...».
اپیکور که گفته مشهوری دارد که از مرگ هراسی ندارد، از این زاویه گفته که
رنج کشیدن را در بودن می دیده. «پس وقتی نیستیم، رنج نمی کشیم». مردن یعنی پایان
رنج. می گوید ما یا هستیم یا نیستیم.اگر باشیم، مرگ نیست. بنابراین دلیلی برای ترس
از آن نیست.اگر هم نباشیم پس مرده ایم و چیزی نمانده است که ترسی از مرگ داشته
باشد». اپیکور هم تا سرحد مردن سخن گفته. فراموش شدن پس از مرگ را وانهاده. چیزی
مهم تر از دردن مردن.حافظانه بگویم که «پس من چگونه گویم کآن را دوا نباشد»؟. تاد می در کتابچه ای با عنوان «مرگ»
کوشیده به برخی از پرسشهای مرتبط با مرگ جواب بدهد. تحلیلی از منظر اگزیستانسیالیسم
لویناسی در مورد مرگ. هرچند اغلب، ما دوست داریم از مرگ نگوییم و نشنویم.مرگ
به گفته تاد می، مهم ترین واقعه زندگی ماست. می شود فراموشش کرد؟. با آن کنار
بیاییم؟. با مرگ زندگی کنیم؟. تکلیف ما با فراموشی پس از آن چیست؟. در این یادداشت
خواستم تنها پرسش را طرح کنم. برای فراموش نشدن پس از مرگ چه باید کرد؟. چه می
توان کرد؟.
آریل دورفمن در خبرنگاری،گزارشگری،نمایشنامه نویسی و دیگر
فعالیتهای مدنی که انجام داده، بدون اینکه بگوید و بخواهد، در نقش جامعه شناس ظاهر
شده است.مشهور است که صدای بی صدایان است، که صدای زخم خوردگان در حکومت های
دیکتاتوری است، که با هنر نویسندگی،تصویرگر
شکنجه های زندانیان است، که راوی مادرانی است که فرزندان شان توسط
دیکتاتورها ناپدید شده اند، که زبان زنانی است که شوهران شان را برای کار بدرقه
کرده اند اما استقبال نکرده اند که... که... که دورفمن به خصوص در کتاب «شکستن
وحشت ظلمت»، نحوه قدرت یابی، حکمرانی، محاکمه، ابتذال و خوارشدن خونخوار شیلی،
پینوشه را چون هزار و یکشبی روان و شیوا بیان کرده است.من به چند نکته در اینجا
اشاره می کنم که با مقایسه اینجا و آنجا و جاهای دیگر، جذاب تر اند. پینوشه، آلنده را با کودتا سرنگون و دموکراسی تازه پا و
نیم بند را ساقط می کند. او قبل از قبض قدرت، آدمی بوده مبادی آداب و مهربان.نشانه
ای از دیکتاتوری و آدمکشی نشان نمی داده.این را آشنایان و دوستانش گفته اند؛
آنهایی که قبل تر می شناختندش.همسران دوستانش پس از قدرت یابی که به سراغش رفتند (تعجب
نکنید که رفتند تا برای آزادی شوهران شان از او کمک بگیرند!)، متوجه استحاله او
شدند. دوستی که ناگهانی غریبه شده؛ که در اوج قدرت می گوید کاری از دستم برنمی
آید!! اغلب قدرتمندانی که دست به جنایت و آدمکشی زدند، پیش از
آن، زندگی سالمی داشتند. به قدرت ( یا به تعبیر سعیدی سیرجانی «قدرت خانم») که رسیدند،
استحاله شدند؛ آدمی دیگر پاک متفاوت از روزها و ماهها و سالهای قبل. قدرت سیاسی و
نظامی و اقتصادی و قضایی و ... که می گویم، یعنی توان دستور دادن به دیگران، و
اجرا شدن تمامی اوامر و دستورات توسط دیگران بدون فوت وقت، بدون اما و اگر. منظورم
این است که دیگرانی مطیع، منقاد، تسلیم، چاپلوس، نرخ به روز و منفعت طلب، چنان دور
دیکتاتور حلقه می شوند و او را به الوهیت می رسانند که آدمی دیگر می شود کاملا
غریبه با آن یکی قبلی. این جمع، دیکتاتور می سازند و بعد با بزرگ نمایی قدرت، به
مردم حقنه اش می کنند.چرا؟؛ چون اطرافیان دیکتاتور هم از قبل او منافع بی کران و
بی کناری به دست می آورند. چپاول می کنند، به یغما می برند، به ثمن بخس می فروشند،
هدیه می دهند، رشوه می دهند و می ستانند و... ؛ اما از منافع عموم. فردی یا جمعی
اگر اعتراض کنند یا مخالف «چپو»( این کلمه مورد استفاده شیرازی ها را از محمد قائد
گرفتم به معنای چپاول کردن انبوه بدون پاسخگویی) باشند، توسط دیکتاتور و اعوان و
انصارش سربه نیست می شود. به این ترتیب، اولین جنایت شکل می گیرد. دورفمن آورده که
اولین خیانت در این حلقه، خیانتهای دیگری، و اولین جنایت نیز جنایتهای دیگری را در
پی دارد. بعدی ها سرپوش اولی می شوند. اینگونه است که شیاطین دیکتاتور را محاصره
می کنند. شیاطین، مشتاق قدرت مطلق هستند؛ مشتاق و عاشق دیکتاتور؛ تا همین اطرافیان
مجیزگو و مشاوران خاکبوس، اطمینان اش بدهند که تو یگانه ای، بهترینی،
زیباترینی،فرزانه ترینی، که فرشتگان باید طوافت کنند.دیکتاتور، با همین مجیزگویان
و مشاوران مطیع، می شود کسی که آزادی مطلق دارد که چه بگوید، که چه بکند، در حالی
که مردمی که خارج از آن حلقه هستند، باید مراقب دهان و فکرشان باشند.دورفمن می
گوید ژنرال آزادی مردمش را گرفته بود و گام اول برای پس گیری این آزادی، این بود
که سالها ما او را در گستره درونی امیدها و رؤیاهایمان محاکمه کنیم، و کردیم. او
را بازخواست کرده بودیم. سوالاتی را در خیال از او پرسیده بودیم که در واقعیت نمی
توانستیم بپرسیم. در عالم واقع زبانمان را گاز می گرفتیم و می پذیرفتیم که نمی
توانیم او را وادار به پاسخگویی کنیم.وقتی که نوبت محاکمه ژنرال رسید، گویی گام
اول برای رسیدن به آزادی، آزاد زیستن و گفتن آزادانه، در عالم خیال بوده تا بعد به
واقعیت درآید. روایت دورفمن نشان می دهد
که دیکتاتوری چنان با تبلیغات و مقدس سازی، در روان آدمها لانه می کند، چنان
اهمیتی در چشم مردم می یابد که مردم خلاصه می شوند در یک نفر. گویی گذشته او گذشته
مردم است و آینده اش نیز آینده مردم. وقتی ژنرال پینوشه را در لندن بازداشت می
کنند ( کسی که در شیلی قهرمان ملت و ناجی کشور شناسانده شده، اینک به اتهام جنایت
حقوق بشری تحت بازداشت است) گویی جهانی نبوده، کشوری و ملتی نبوده، اصلا هیچ موضوع
دیگری نبوده جز دیکتاتور. یعنی اینکه دیکتاتور به اعلی درجه با تاریخ با زندگی با
آرزوها و با رؤیاهای یک ملت پیونده خورده. دیکتاتور را کشوری دیگر بازداشت کرده تا
محاکمه کند چون درون کشور، دادگستری ناتوان از انجام این کار بوده؛ چوت دادگستری
هم زیر سلطه دیکتاتور بود؛ اما دورفمن چیزی می گوید متفاوت. می گوید ما نتوانستیم
دیکتاتور خودمان را محاکمه کنیم چون بی تفاوت بودیم. نسبت به همه جنایت های او بی
تفاوت بودیم. برای قربانیان کاری نکردیم.تماشاگر بودیم.اگر قاضی اسپانیایی و پلیس
بریتانیایی می تواند هراس کشته شدگان به دست دیکتاتور را به یاد ما بیاورند چون ما
هراس آنها را فراموش کردیم. به خاطر نسپردیم. آنها پینوشه را محاکمه می کنند چون
ما جرأت نداشتیم او را محاکمه کنیم. اینها علتهایی بودند که دیکتاتور پیش، تاخته و
هر خواستنی را برای خودش تعریف کرده. دورفمن قربانی را مقصر می داند : جامعه. می
گوید جامعه حجاب و نقاب به چهره زده. باید حجاب را بردرد. جامعه گذشته اش را
فراموش کرده. باید با گذشته روبرو شود. مردم حقایق را از همدگر پنهان کرده اند،
وقت است که آفتابی اش کنند. فاش کنیم پنهان کرده ها را. ترس های فروخورده را فاش
کنیم.از «کاسبان ترس» نهراسیم. رنج قربانیان را وارد زندگی کنیم.تراژدی را بشناسیم
و مقصران آن را. این کوتاهی ها اتفاق افتاده چون مردم خود را از قدرت اخلاقی محروم
کرده اند. نمی دانند که چنین قدرتی دارند. به نظرم دورفمن روی یکی از
مشخصاتی انگشت نهاده که همه دیکتاتورها به طور مشترک دارند. می گوید پینوشه به خدا
اعتقاد دارد. نه فقط اعتقاد دارد، بلکه مهم تر اینکه باور دارد خدا هم به او
اعتقاد دارد. خدا او را بارها و بارها نجات داده تا مأموریت مقدسش را انجام بدهد. این جمله را بارها در
توصیف باورهای بسیاری از دیکتاتورها خوانده ام که رسالت تاریخی دارند تا مردمی،
ملتی، قومی، نژادی یا امتی را به رستگاری و نجات برسانند. اینکه خود چنین نخواسته
اند؛ برگزیده شده اند. گویی از معبد دلفی پیام برای شان رسیده؛ چیزی چون وحی.
رسالت تاریخی بر شانه دیکتاتور نهاده شد؛ مسیر سخت است و پر از سنگلاخ؛ اینکه در
چنین مسیری افت و خیز هم هست. گاهی کسانی هم ممکن است زندگی شان منهدم شود؛ اگر
دشمن باشند که دشمن مردم اند. دشمن رستگاری و نجات و رفاه و امنیت و استقلال مردم.
باور به اینکه کسی برگزیده خداست تا مأموریتی الهی را در زمین انجام دهد، بارها
زمین، هرچند گوشه ای از زمین را، جهنم کرده است.البته دیکتاتورها یک صفت مشترک
دیگر هم دارند. اینکه سبک زندگی خود و اعوان و انصارشان را تعمیم می دهند. خیال می
کنند همه مردم مانند آنها زندگی می کنند، مانند آنها آزادی دارند، مانند آنها رفاه
دارند و در تنعم اند. عجیب نیست وقتی زبان باز می کنند از جایی، از کشوری، از
رفاهی، از قانونی، از عدالتی، از خوان گسترده ای می گویند که برای مردم ناشناخته و
بیگانه است.کشوری دارند در عالم خیال خود، پاک متفاوت از واقعیت زندگی مردم.چرا؟؛
چون حلقه های امنیتی و مشاوران خاکبوس، چنان اطلاعات وارونه ای به خلوت دیکتاتور
می برند تا ثابت کنند رسالت تاریخی به نیکویی تمام در حال انجام است. هرچند پینوشه
دستور اعدام و سربه نیست کردن می داده، اما مگر در ضمیر خود می پذیرفته که در
بازداشتگاهها، مأمورانش به زندانی تجاوز می کنند؟ یا پدر را به تجاوز به پسرش
مجبور می کنند؟ یا برادر را وادار می کنند با حرکات جنسی به برادرش دخول کند؟؛ که
اگر نکند با قمه گردن زده می شود؟؛یا زندانی بقایای جسد متعفن هم سلولی اش را
بخورد؟؛ پاسخ دیکتاتور یک نه قاطع و
رساست.پاسخ این است که او از همه این جنایت ها بی خبر بوده. دورفمن می گوید پینوشه
کاروان مرگ راه انداخته بود.کاروان مرگ، می کشت و انکار می کرد. جواب روشنی به
بازمانده های قربانیان نمی داد. خانواده ها را در دوزخ بلاتکلیفی، متلاشی می کرد.
روان شان را هدف می رفت. به غیرقربانیان هم هشدار می داد. وادارشان می کرد فجایعی
را که بر سر قربانیان و خانواده های شان می آورد، تصور کنند.بارها و بارها تصورش
کنند. وقتی جسدی از قربانی نیست برای خاک سپاری، وقتی اثری از شکنجه جسمی نیست،
درد را، عزاداری را ، شکنجه را باید به روان مردم فرستاد تا تکرار شود و چنان
تکرار شود و چنان ترس بیافریند در وجود آدمها، تا از ترس فلج شوند.اینگونه است که
مردم از ترس تسلیم می شوند، از ترس عبرت می گیرند، از ترس یارای اعتراض ندارند. «شکستن طلسم وحشت» درسهای
فراوانی در خود دارد اما این یادداشت را به درازا می کشاند.با این نکته پایانی،
نوشته را ببندم. سرنگونی پینوشه، زمانی به مخیله هیچ شیلیایی راه ورود نداشت. القا
کرده بود به مردم که شکست ناپذیر است اما محاکمه او به قول دورفمن می آموزد که «
گاهی کار درست این است که رؤیای ناممکن را در سر بپرورانیم، ناممکن را بخواهیم،
برای ناممکن فریاد بزنیم.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها