رمان «ترلان» اثر فریبا
وفی را مانند هر متن دیگری می شود از زوایای مختلفی «قرائت» کرد. نگاه من در این یادداشت، از منظر جامعه شناسی و در عین حال کوتاه و گذراست. ترلان، شخصیت
محوری رمان،دختری در حال برخاستن از جایگاه سنتی - خانوادگی است. نیم خیز است ، و مردد در تصمیم
گیری یا نشستن. آن گاه که برمی خیزد هم زیر سلطه ی نشستن ِ آسوده خاطری است.می خواهد مبارز شود. می خواهد در کسوت نویسندگی مبارزه کند. بی آن که بر زبان بیاورد، در پوستین پرولتری افتاده.اصل هستی هم برایش مسأله است.اینها را روی صفحه شطرنج ز زندگی اش چیده تا بازی را ببرد اما از حریف یا حریفان غافل است. در نتیجه، بیش از آن که به
یقین در گرفتن تصمیم برسد، ناخودآگاهش، به تکرار، به نشستن وامی داردش. امر به
نشستن در او غالب است. دختری خواهان تغییر اما ترسو و خالی از جسارت.ترلان، دختری شهرنشین است که به واسطه ی برادر – برادری که قالب زندگی سنتی را شکسته و تفکری الزاماً نه
ماتریالیستی بلکه غیردینی دارد - و محیط پیرامونش،
سودای نویسندگی دارد.
صحنه ی رمان در سالهای
دگرگونی جامعه ی ایران در سال 57 برای تعدادی از دختران جوان جویای شغل در یک
پادگان نظامی طراحی شده. آن دگرگونی، شرایط یا بهتر است بگویم ساختار آنومیکی را
به دختران جوان تحمیل کرده است. اینها در پی هویت راهی پادگان شده اند. سنت، دست
کم این کارکرد مثبت را برای شان داشته که از سیال بودن خاطری آسوده داشته باشند،
خاطری آرام و دم دستی و رخوت آور؛ همان که پهلو هم به پهلوی «قسمت» می ساید تا
دوست ترلان، رعنا، بپذیرد – به تبع هابیتوس خود و
خانواده اش – که در انتخاب مرد زندگی
اش، قافیه را باخته و راه تسلیم در پیش می گیرد. آنومیک شدن جامعه،بالاخره
آرزوی ترلان را به «میل» لکانی و رهایی از
عرف برمی انگیزد. رهایی از خانواده و جامعه ی عرف زده و فاتالیستیک و سپردن خویش
به مکانی که نمادی از نظم جدید و زندگی عقلانی و بوروکراتیک وبری می توان تعبیرش
کرد. در ساختمان مرکزی یعنی محل آموزش پلیس های جوان، دختران ، همچنان آونگی اند.
آونگی اند زیرا به حد تکلیف نرسیده اند. ما اغلب این دختران را بدون هویت می
بینیم. می شناسیم شان، اما شناختی ازشان نداریم. اینها شناسنامه شهرستانی دارند.
تبریزی اند، کرمانشاهی اند، آبادانی اند اما پرسونالیته ندارند. موجوداتی اخته شده
اند. دخترانی که چموشی شان – دست بالا - تمسخر ارشد سبیلو شان است. گویی
«ساختمان مرکزی» زنانگی شان را ساییده تا نشانه چندانی از زن بودن شان نبینیم.خواب
عاشقانه هم اگر می بینند، خواب بهداشتی سنتی است بدون هیچ آداب معاشقه و مغازله
ای. زیست زنانه ی مبتنی بر این الگو، باعث شده تا سطح آرزوی زنانه، در هیچ یک از
شخصیت های رمان به مرحله ی میل شدن نرسد.اصلاً سرراست تر بگویم که جامعه ی سنتی و
آرزوی سنت شکنی در یک جامعه ی انقلابی، موجب شده تا آدمهای رمان را بیشتر شبیه
عروسک های کوک شده نشان دهد. انقلاب تنها در بیرون اتفاق افتاده. در درون آدمها
نشانه ای از انقلاب نیست.در دیگر گوشه های صحنه ی رمان هم چندان اثری از انقلاب
نیست.گویی طنینی سالها پیش توسط گروههای
سیاسی مخالف نظام سیاسی پیشین در افتاده – مثل ترویج عدالت خواهی و خدمت به
خلق – و کورصدای این طنین به
شهر شهره به انقلابی گری و چپ گرایی (تبریز) هم رسیده و همین. البته این صدا در
خانواده ترلان و رعنا هم به وجه عنایتی نرسیده به جز ایرج و رضا که تا حدی از
کلیشه ی مرد خانواده دوست و بچه پس انداز ِ ایرانی فاصله گرفته اند اما همان ها هم تنها
در پس زدن وضعیت جاری سهیم اند ولی در طراحی آنچه می خواهند، درک و دانشی ندارند.
گویی نمادی از روشنفکران آن روزگار ایران هستند که نقشه ی راهی برای رژیم انقلابی
و تبدیلش به یک نهاد نداشتند. می توان باز هم از ناکامی در عصیان گری اینها گفت. ترلان و رعنا، راهی
دیار «سوژه شدن» دکارتی - فوکویی شده اند.اگر موجب ملال خاطر نشود بگویم که مرحله
ی گذار از آرزو به میل را دارند. میل به سوژه شدن دارند. نیت تخلف هم از عرف جامعه
و هم از قانون پادگان را می پرورانند اما دچار انفعلال اند. مصداق هایی اند از
ابژه های فوکویی که توان مقابله با رژیم حقیقت را ندارند.الگوهای ترلان و رعنا – ایرج و رضا – در نتیجه ی ناتوانی و
عقیم ماندن، دچار روزمره گی شده اند.ناکامی ای در نتیجه ی ناتوانی . فرهنگ سنتی در
جامعه مردان مبارز را؛ و در پادگان زنان سنت شکن را به یک اندازه عقیم کرده است.همه
همچنان در ابژه گی خود می مانند به روشنی نویسنده شدن ترلان. ترلان خیلی می کوشد
شخصیتش را دگردیس کند اما ناتوان است. می نویسد اما از این کوشش نوشته ی قابلی درنمی
آید جز درگیری های دختری کودک مانده که با کاغذهایش جرزنی می کند.
هوا: اندکی زمستانی! ز پسِ بارانی شبانه و بهارانی؛ دل باز؛ سو سوی سرمایی
نوازشگر؛ پاره های ابر، گویی کودکانِ کوچه هایِ خیالِ شبزدگان که در راحت گم شدنِ
خویش اند بی واهمه از ملامتِ مادرِ هراس زده؛ شادِ شاد از آزاد شدن؛ از یله شدن در
آغوش آسمان؛ چه، ماندن در دریا را خوش نمی داشتند؛ فرار از خود؛ فرار از بودن؛
گریزان از ماندن. سودا، سودای رفتن بود در هواشان؛ و چرا طربناک نباشند، کنون
که در منتهایِ آمالِ خویشن اند؛ همین گونه است که می افشانند از سرِ زلفکانِ سپیدِ
خویش، روح را به زمین؛ و چه خوشایند است، طراوت فاصله از گیسوان ابر تا کویر خسته
ی چشمِ منتظر و به راه مانده ی زمین؛ دل
دلدادگی؟! آری؟!. و من: تا
حدی – نه زیاد که در
شمار عمر در آید – ناهشیارم و پس شاد. پاره پاره های احساسم، امروز، در طلب کسی است که
نمی دانم کیست. می جویم ، می رویم، می بویم، می مویم، او را، با او ، او را ، با
او، از او، با او... خوانده بودم یک بار که مولانا می گفت : عشق یعنی
همین. همین که تو نیست شده ای؛ و شده ام. بی تکبر و
تفرعن؛ - و همه «او» می شوی؛ شده ام؛
روانی به سویش آخر و هستم؛ شرط هم بر سرِ سر نهاده اند عاشقان. وقتی او هست، دگر کسی را نیست یارای هستن و بودن؛
چون سایه. دیده ای حکماً؟ سایه را که می گریزد از صاحبش؛ و من سایه شده ام؛ ار نباشد؛ بی شک من نیز نیستم. نشانی؟ همین که
اثری نیست دگر از من؛ همه او شده ام. پروانه ای مقابل چشمانم می رقصد. آشفته ای می
نماید در جستن سکوت. شاید خیالی است از پروانه، خیالی چنان روان و آسوده که خودش
باشد. دیری نیست این حس دلواپسی را می شمارم تا شاید
پروانه نشانه ای است از خبری در دوردست یا نه؛ همین حواشی؛ همین نزدیکی؛ گاه،
اندوه پیچک تنم می شود، و هراس، میله های
روحم. پرهایش زرد است با خالکوبه های مشکی. خستگی ندیدم در پروازش؛ - چقدر این گلواژه « پرواز» مرا می برد به نمی
دانم کجایی که پنج بهار عمر مرا به آتش شتابان سپرد و سوختنم را به سرمستی و غرور
با انگشت اشاره به دیگران نمایاند تا فردا
روز، جای دو- رویی بیشتری در زمان تدارک دیده باشد که یعنی: من نبودم که اشاره
کردم؛ شاهد من، انگشتم. و دگر اگر پر پروازم هم باشد، تنفر دارم از آن که
نمی دانم چیزی از چیزی یا کسی از چیزی متنفر باشد یا نه و کاش یارایم بود تا از
خود بزدایم این گونه نفرت داشتن از همه کس و همه چیز را ؛ که چه ها و چه ها رفت بر
من در هوایش و چه می دانم؛ چه می دانم.... زرد گونه است گونه های پروانه در برابرم؛ گونه
هایش، گلگونه آتش است، زرد زرد... شاید من می دانم و نمی دانم که.... که شاید با لهیب آتش نامردمان، اینگونه شمایل
یافته است؟. پروانه ها- خوب می دانم – بی پروایند و شاپرک هاشان بی پرواتر. به سوختن و خاکستر شدنِ خویش، آب معنای بودن را
از دل شریر آتش برون می کشند؛ عاشقاند و زمانه را نمی پسندند که در کنجی تنها، و
فقط بر شعله های نیم بسملِ شمعی پر بسایند؛ بیشتر زان دیگران، آتشی پر هیمه و
هیمنه می طلبند که جانِ جانشان در طلب اندر طرب است. از بوی نای سوختگی...از دلسوختگی جان... از
یخبندان رگ و خون...از حرمت تنهایی... از ملامت مادر... از عمر بر باد داده ی
من...از شعله زار جانم... از همه آمده ها و نآمده ها خواستم بگویم- و از
پروانه؛ از غم فردا؛ و ناآرامی پروانه اگر بگذارند... بهمن 1386
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها