این گزارش در صفحه 17 امروز(26
بهمن 1392) روزنامه شهروند درج شده است.نمی شود خواند و عزادار نشد. عزادار وجود جنگ. جنگ، جنگل وجود آدمی را می سوزاند؛
چه برای آنانی که درگیر بوده اند و هستند چون حسین آقا، و چه برای ما، که چون
نبودیم، دچار موج نبودن در جنگ شدیم. زهرا مشتاق
روایت اول، لیلا
لیلا آرزوهایش خیلی وقت است که تمام شده. آنقدر که حتی وقتی رفت پابوس امامرضا(ع)،
برای خودش دعایی نکرد. حرفهایی که زد برای دیگران بود. درباره دردها و سختیهای
خودش لام تا کام چیزی نگفت.
لیلا سالهاست که مادر بچههایش است. سالهاست که سنگ صبورشان است و به درد دلهایشان
گوش میدهد.
حسینآقا میگوید: لیلا مادر من هم هست. رضا و محمد هیچکدام بهحرف پدرشان نمیخندند.
چون مادری کردن لیلا را برای پدرشان هم دیدهاند. هزار بار بیشتر تروخشککردن
پدرشان را نگاه کردهاند. اما موج که میآید،
لیلا دیگر دوست نیست. دشمن است. عراقی است. حسینآقا از خود بیخود میشود و
برای نجات خود از دست دشمن هرچه که دستش باشد پرت میکند به سمت لیلا. حتی
فرزندانش، رضا و محمد؛ هیچکس را دیگر نمیشناسد. شیشه میشکند. کتری و قوری و
سماور پرت میکند. برای همین است این همه شکستگی رویسر لیلا. این همه رد زخم در
تن لیلا. لیلا اما همهچیز
را قایم میکند. اگر روزی حتی، ناغافل لیلا را ببینید که صورتش کبود است؛ میگوید
خورده به در و دیوار. خودش را به آن راه
میزند که وای از دست بچهها. هوش و حواس که برایش نمیگذارند. لیلا چنینکسی
است. چنین مادری است.
دار و ندار لیلا فقط یک دوست است. تمام درد دلش هم با اوست. وقتی که دختر خانه بوده با او دوست میشود و دیگر یکدیگر را رها نمیکنند.
مونسش را در بهترین جایخانه، روی طاقچه گذاشته است. تمام عشق لیلا همین قرآن
قدیمی است. برای همین است که چشمهای لیلا آسان میجوشد. برای همین است که دلش
مثل آینه صافصاف مانده و در نگاهش معصومیتی عجیب موج میخورد. مادر لیلا میگوید باید کلاس قرآن بروی. حسینآقا
آن وقتها ۲۶سالش بود و تازه از جنگ برگشته بود. از پشت پنجره رفت و آمدهای لیلا
را میدید و یک دل نه صددل عاشقش شد و مادرش را فرستاد خواستگاری لیلا.
لیلا وقتی پای سفرهعقد نشست نه از جنگ چیزی میدانست، نه از موجی و شیمیایی
بودن. فقط از اینهمه عصبانیبودن حسین تعجب میکند! از او میپرسد تو چرا اینقدر
زود عصبی میشوی؟
لیلا خیلی زود داستان را میفهمد. موجگرفتگی یعنی آدمی که سلامت روحش را از دست
داده است و حسینآقا با قرص و بیمارستان زنده بود. با آسایشگاهی که باید مدام آنجا
بستری میشد و لیلا تسلیم همان دوستی شد که همهچیزش را از آن او میدانست.
وقتهایی به تنگنا میآمد. کج خلقی میکرد و به حسین میگفت رفتم. دیگر منتظرم
نباش. پشتسرم را هم نگاه نمیکنم. چادرش را سرش میکرد و میرفت. ولی دم در
نرسیده، برمیگشت. دلش این اندازه بیتاب میشد. دلش این اندازه نمیتوانست حسین
را رها کند و برود. هنوز رضا و محمد نیامده، لیلا مادر شده بود. مادر حسین آقای نعمتی.
حسین میگفت لیلا به جان تو دست خودم نیست. حالم که بد میشود میبینم درست
نشستهام وسط میدان جنگ. میان هزارتا جنازه. همه دوستهای شهیدم دورهام میکنند
و من دیوانه میشوم. عراقیها حمله میکنند و ما حتی خاکریزی هم برای پناه گرفتن
نداریم. ما مثل برگهای خزانزده به زمین میریزیم و من از شدت سوت هزارتا
خمپاره گوشهایم را میگیرم و به زمین میافتم و دهانم کف میکند.
زندگی هم یکجور میدان جنگ است. وقتی هم باید همسر باشی، هم مادر. هم برای بچههایت
مادریکنی، هم برای شوهرت؛ آن هم چی. دستخالی. بدون پول. بدون حقوق... لیلا خانم
مرد خانه است. از صبح تا شبکار میکند. شیشه پاک میکند. زمین میشوید. خانه
مردم را تمیز میکند تا یک گوشه زندگی را گرفته باشد. پولی به خانه بیاورد. به
چشمهای حسین آقا و بچهها شادی بیاورد. لیلاخانم و بچهها با پول یارانه زندگی میکنند. واریز یارانهها که دیر
و زود میشود زندگی کوچک آنها هم بالا و پایین میشود. درست انگار که توفان آمده باشد. اجارهها آنقدر
گران بوده که لیلا ۱۰سال پیش دست شوهر و بچههایش را گرفته آمده ورامین تا
زندگیاش را اینجا بچرخاند. در خانهای قد یک باغچه، کوچک و نقلیتر از نقلی. لیلا خانهاش قد یک کف دست
است. در حیاط را که بازکنی، تا اتاق ۵ قدم هم نمیشود. ۲پله بالاتر اتاق است و
۲پله پایینتر حمام و دستشویی.
لیلا دل بزرگی دارد. همه سختیها را به
جان میخرد، برای دمی آسودگی. میگوید، میگویم میروم. وقتهایی که خیلی خسته
میشوم اما دل رها کردن حسین را ندارم. پای بلهام ایستادهام. ماندهام. زیباترین و بهترین خاطره
لیلا معجزه سفر به مشهد است. لیلا میگوید سفر، چه سفری. ما کجا، امام رضا کجا؟
من تا حالا پایم هم به مشهد نرسیده بود. با قطار هم خواب نمیدیدم به مشهد بروم؛
چه برسد با هواپیما. با کلی سلام و صلوات. در یک هتل خوب. با غذا. صبحانه،
ناهار، شام. روی میز پر از غذا و میوه و شیرینی. عزت و احترام. یک گروه پزشکی هم
با ما بودند تا اگر حال جانبازی بد شود، رسیدگی کنند. اولینباری بود که حسینآقا
جلوی من و بچهها سرش را بالا گرفته بود و با افتخار راه میرفت. برای رضا و
محمد تنها و بهترین سفرشان بود. یک هفته تمام مثل خوشبختترین آدمهای روی زمین
زندگی کردیم. من همهاش حرم بودم. از دیدن گنبد و خود آقا سیر نمیشدم. هی گریهکردم
و پایش را بوسیدم. به ضریحش نخ سبز بستم و جز خودم برای همه دعا کردم. آنقدر
کسان در ذهنم آمده بودند؛ که جایی برای خودم نبود. حیف که کوتاه بود. مثل یک
رویا. حالا که فکر میکنم میگویم شاید رویا بوده. خواب بوده. ما کجا، آقا
کجا.....
روایت دوم، حسین
تلفن که زنگ میخورد، حاج خانم است خوشخبر نیست. میگوید سقفخانه حسینآقا ریخته است. و من
درجا خشکم میزند. حسین آقای نعمتی
در «بنیادشهید و امور ایثارگران» تنها یک شماره است. او سالهاست که با یک شماره
چندرقمی تعریف میشود. شمارهای که نه خانه و ماشینی برایش داشته و نه حتی حقوقی
که با آن گذران زندگی کند. زندگی او، لیلاخانم و رضا و محمد با پول یارانه میگذرد
و وقتی همین پول جزیی دیر و زود میشود، امان همگیشان بیشتر میبرد.
حسین نعمتی با زن و بچههایش جایی در ته دنیا زندگی میکند. خیابان کارخانه قند
ورامین. جاییکه خلافکاران مولوی و ناصرخسرو، لنگ میاندازند و درس پس میدهند.
لیلا و بچهها هزار بار بیشتر مردهایی را با شلوار کردی دیدهاند، که زیر
پیژامههایشان و به قد پاهای بلندشان چوب و چاقو و قمه و تفنگ دارند. لیلا میترسد.
بیشتر برای رضای ۱۹ساله تا محمد ۱۳ساله. اما لیلا ناچار است برای یک لقمهنان در
خانههای همین مردم کار کند. او صبح تا شب را جان میکند برای
۱۰ تا ۱۵تومانی که کفدستش میگذارند. میگوید تهران بیشتر میدهند. ولی دور
است. نمیشود بچهها و
حسین را تنها بگذارم و بروم. همه این سختیها بهخاطر حسین آقاست. همه آنها تا رسیدن دستشان به دهانشان
فقط ۵درصد فاصله دارند و حالا پس از گذشت این همه سال از جنگ میشود به ارزش
درصدها پی برد!!برای حسینآقا کسی کارت دعوت نفرستاده بود. او داوطلب بود. هنوز هم با این اوضاع
احوال نزاری که دارد، پشیمان نیست و با گریه میگوید اگر خدای ناکرده اتفاقی
بیفتد، بازهم خواهد رفت.
حسینآقا قانونجنگ را نمیدانسته. نمیدانسته وقتیکه شیمیایی شده، وقتی که از
شدت موج انفجار پرت شده، وقتی در ۱۰بیمارستان صحرایی و پشت جبهه و چه و چه بستری
شده، باید مدرک جمع میکرده. باید یقه پرستار و دکتر و بیمارستان را میگرفته که
برای بستری بودنش رسید بدهند تا او درصد جمع کند؛ تا حالا که در ۴۷سالگی یک
پیرمرد درست و حسابی شده با پول یارانه زندگی نکند.
قانونجنگ به هر رزمندهای ۶ماه تا ۲سال وقت میدهد که ضایعهاش را اعلام کند.
در جنگهزار تا بیشتر حسین آقا داشتهایم که دربند این حرفها و جمعکردن سند و
مدرک نبودهاند. سرشان را نجیبانه
پایین انداخته و برگشتهاند. چون هدفشان چیز دیگری بوده.
جانباز اعصابوروان یعنی ۳۰سال زندگی در میدانجنگ. یعنی زندگی درمیان انبوهی
از جسدهای بیدستوسر. یعنی محاصره بودن،
یعنی ذرهذرهمردن. یعنی...
جانباز اعصابوروان یعنی زندگی درخانهای که دیوارهایش با کاغذ کادو پوشانده
شده. یعنی یخچالی که آنقدر خالی مانده که بیشتر یک کمد است تا یخچال. یعنی حسرت
یککیلو میوه. یک قابلمه زرشکپلو با مرغ. یک دست لباس درستوحسابی داشتن. یعنی
اینکه سقف آشپزخانهات هم بریزد و خوشبختیات کامل بشود.
حسینآقا روزیهزاربار آرزوی مرگ میکند. مرگ برای او عین خوشبختی است. او میداند
طبق قانون بلافاصله پسازمرگ، ۱۵درصد جانبازیاش، تبدیل به ۳۰درصد میشود و
آنوقت خوشبختی برای خانوادهاش آغاز میشود. حداقلش آن است که ماهبهماه یک
حقوق ۳۰۰ – ۴۰۰ تومانی دست
لیلا و بچهها را میگیرد. دیگر لیلا مجبور نمیشود برای چندرغاز در خانههای
مردم چرخ بخورد و شیشه و زمین پاک کند. شاید حتا معجزهای بشود و لیلا بتواند برای خانه فرش هم بخرد. یک فرشنو. قشنگ، با زمینه لاکی. نه
مثل فرشی که احمدآقا میوه فروش محل به آنها داده. یک فرشکهنه که بچهاش روی آن
جوهر آبیرنگ ریخته و پاک فرش را از بین برده. حسین آقا با رویایمرگ زندگی میکند و به آدمهایی
نگاه میکند که درست روبهروی خانهاش در دوشنبه بازار راه میروند و برای خود
خرید میکنند. محله قیامت است. هندوانه محبوبی کیلو ۱۰۰ تومان، انگور شاهرودی
کیلویی ۱۰۰۰ تومان، موز ۲۰۰۰ تومان. حسینآقا آب دهانش را که معلوم نیست از بغض
است یا چیز دیگر، قورت میدهد و با تشر به محمد میگوید بیاید تو و در خانه را
ببندد. اینجا ایران است. شهر ورامین. خانه حسینآقای نعمتی.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها
گریم گرفت...
دارد...