گوشی را که برداشت کسی آنسوی خط خودش را معرفی
کرد: من شومیلووف هستم؛ از کمیته مرکزی حزب بنا بر درخواست خودتان به سازمان زاکا
آمده ام. تا یکساعت دیگر در محل کار شما حضور دارم و لازم است که برای توضیحاتی به
سازمان بیایید. پیش از این چند نوبت با شومیلووف تلفنی در مورد
پرونده اش صحبت کرده بود؛ سعی اش این بود که آقای بازرس را قانع کند که کمیته
مرکزی در پایتخت در مورد او اشتباه می کند و گزارشهایی که به دستشان رسیده نه که
واقعیت ندارند بلکه ناشی از اختلافاتی است که در سازمان زاکا با دیگر اعضاء پیش
آمده و اضافه کرده بود که با این وضعیت ادامه کار برایش ناممکن است. به برنامه کاری اش نگاه کرد. امروز را در مرخصی
بود و باید کارهای بانکی اش را پیگیری می کرد. هوای ولادی وستک، آن روز معتدل
بودچاره ای نداشت. باید می رفت.به آیینه نگاه کرد. هرچند موهایش کوتاه بود
اما مرتب شان کرد و مثل همیشه،با حساسیت
لباس پوشید، اصلاح کرد و کفشهای قهوه ای اش را واکس زد. کاری که در روز چندبار
انجام می داد .دوباره رنگ مجموعه لباسهایش را وارسی کرد.معمولاً ترکیب لباسهایش
مرتب بود هرچند در ولادی وستک، و به خصوص در این سازمان، پوشیدن لباسهای تازه و
تمیز می توانست چنان مشام دیگران را بیازارد که هر تهمتی را نصیب هرکسی بکنند یا
پرونده ای برایش تشکیل بدهند. با وجودی که اهالی این شهر افتخار داشتند که شهرشان
سابقه تاریخی دیرینی دارد و دروازه ورود فرهنگ دیگری بوده، اما آدمهایی بسیار کوچک
بودند؛ دنیای ذهنی کوچکی داشتند و با همین
دنیای محدود، به داوری و قضاوت در همه امور جهان و زندگی دیگران می نشستند.فرهنگ به نهایت سقوط کرده بود و مردم
چنان به بوی آزارنده اش خو گرفته بودند که هر سخن یا نوشته مخالفِ عادات جاری را
فقط با تهمت و تکفیر و دخالت در زندگی خصوصی فرد پاسخ می دادند؛ به معنای واقعی، زندگی
خانوادگی و خصوصی هیچ اهمیتی نداشت. * * * با عجله به سازمان رفت.در این امید بود که رو در
رو با بازرس بگوید که آنچه در این سازمان و در بین همکارانش می گذرد، خیانت آشکاری
است به کشور و ملت. از پله های ساختمان «اس» بالا رفت. بازرس با
ظاهری آراسته در کلیدور جلوی در اتاقی منتظرش بود.اتاق یکی از مسئولین رده پایین
سازمان از قبل برای بررسی پرونده و بازجویی آماده شده بود. در ورودی اتاق با بازرس روبرو شد و خودش را معرفی
کرد: من، رادکوف هستم. رفتار بازرس شومیلووف گرم و گیرا بود، احترامی که
هم نشان از هم شأنی و همدلی بود و هم فاصله بازرس با رادکوف را نشان می داد. بعد از احوالپرسی، خیلی زود به اصل ماجرا
پرداختند. در این میان دو تن از همکاران بازرس وارد اتاق
شدند. رفتارشان با بازرس بسیار گرم و صمیمی بود و به همان درجه با رادکوف سرد. یکی
از این دو، ورقه هایی را به بازرس تحویل داد که باید به پرونده رادکوف اضافه می
شد. پرونده رادکوف که روی میز شومیلووف بود تقریباً
به دویست صفحه می رسید. رادکوف بر خودش مسلط بود. رو به شومیلووف گفت: چندبار پیش از این، تلفنی با
شما صحبت کردم ولی همچنان نتیجه ای نگرفتم. شومیلووف گفت: نامه ها و درخواستهای شما به دست
من رسیده اند. اما زبان و سخن شما پر است از کنایه و طعنه به مسئولین. رادکوف سخن شومیلووف را قطع کرد و گفت: ببینید
آقای شومیلووف ؛ تمامی نوشته های من در پی این بودند که نشان بدهند اینجا چه می
گذرد و چه خبر است. اینجا سطح و فشار چنان بر من زیاد است که چاره نداشتم.باید با
این سخن، خواسته هایم را منتقل می کردم. شومیلووف در این اثنا پرونده ر را ورق می زد. به شعری از مایاکوفسکی- شاعر
عصیانگر و ناراضی شوروی- اشاره کرد که این شعر توهین آشکار به مسئولین در مسکو
تلقی می شود. رادکوف گفت: اشعار مایا ذاتاً قابلیت تفسیرهای
زیادی دارند و توضیح داد که نظر من این
است که چون مسئولین در ولادی وستک، بسیار کوته بین هستند بنابراین از کمیته مرکزی
حزب درخواست کمک کرده ام. فضای اتاق در این حال، فضای محاکمه بود ولی به
طرزی محترمانه. بازرس همچنان در پرونده بدنبال چیزی می گشت. رادکوف کوتاه نمی آمد. شکایتش این بود که چرا در
زاکا، حوزه خصوصی اعضا مصونیت ندارد. رو به بازرس گفت: -
چرا مدارکی
در پرونده من هستند که من از محتوایشان بی خبرم اما همکاران من باخبرند؟ مگر همین
همکاران نیستند که بارها درخواست اخراج مرا از سازمان طرح کرده اند؟ در حالی که
بخش زیادی از فساد اداری که اینجا موج می زند، دست پخت همین همکاران است. پیش از این که شومیلووف جوابی بدهد دوباره در باز
شد.یکی از مدیران بود. گویی غیر از شومیلووف کس دیگری در اتاق نیست. یعنی آشکارا
رادکوف به عنوان مجرم نادیده گرفته می شد.به خاطر تشکیل جلسه ای باید اتاق بازجویی
را ترک می کردند. آقای
مدیر با پوزش و احترامی توأم با رعایت مراتب اداری، اتاق دیگری را به شومیلووف
نشان داد. رادکوف
چون موجودی بی ارزش به دنبال دو نفر راه افتاد.پوشه قطور پرونده اش، زیر بغل
شومیلووف را کاملاً پر کرده بود.هرچند در رفتار بازرس، نشانی از بی نزاکتی نبود
اما وقتی کسی رو در روی بازرس می نشست، از نظر سایر اعضا، مجرم بود و شایسته
تحقیر. رادکوف
درخود بود. از
خود پرسید که اینها چه برتری بر دیگران دارند؟ واقعیت
این بود که در ولادی وستک، صعود و سقوط در مراتب اداری به شایستگی یا ناشایستگی
آدمها نبود. سلیقه مسئول محلی سازمان معیار مهم بود. اغلب این پست های مدیران، هیچ
نسبتی با تحصیلاتشان نداشت. قوم گرایی وستکها هم معیار کمی نبود. خیلی از نفرات
سازمان در وستک؛ «غریبه» ای به حساب می آمدند که باید اخراج می شدند. شومیلووف
رو به رادکوف گفت: اعضا کمیته مرکزی در وستک از شما شکایت دارند. پارسال شما را در
ژانویه برای رسیدگی به شکایت همکارانتان احضار کرده اند در حالی که در فوریه حاضر
شده ای.همکاران شما هم شهادت داده اند.نگاه کن این هم امضاهایشان. رادکوف
گفت: واقعاً این طور به شما گفته اند؟. آقای شومیلووف ، این دروغی بزرگ است... شومیلووف
گفت: بله این طور گفتند؛ و من سعی می کنم جلسه ای رو در رو تشکیل بدهم تا همه چیز
روشن شود. رادکوف
تا اینجا توانسته بود شومیلووف را متقاعد کند که بنا بر گزارشات مسئولین ولادی
وستک، نه شیطان صفت است و نه عامل کاپیتالیسم و نه تروتسکیسم. شومیلووف
هم به این نتیجه رسیده بود اما نه تا سرحد یقین. خیال
رادکوف درگیر بود. رهایی نداشت. بعد از بی حرمتی آقای مدیر و شنیدن دروغ
بزرگ،احساس کرد که تحقیر شده است.با شومیلووف حرف می زد اما دیگر شکسته بود.همه
ماجراهای چند سال گذشته در زاکا، مانند فیلم صامت، پیش چشمانش ظاهر شدند.صدای سوت
ممتد و کر کننده ای در گوشش شیهه می کشید.تنها چهره سایه روشن شومیلووف را می دید
که روی میز، پرونده را به هم می ریخت تا سند دیگری را رو کند. رادکوف،
روی در صندلی فرو رفته بود.شکسته؛ خسته؛ ناامید؛ و مبهوت.در این فکر بود که چگونه
به آسانی می شود دروغ گفت و بعد انبوهی از آدمهای الینه شده را هم به عنوان شاهد
به شهادت طلبید؟. دست
آقای شومیلووف بود که رادکوف را از خیال به در کرد: دیگر
نیازی به حضور شما نیست. موفق باشید. رادکوف،
ناتوان بود از رفتن. دست به نرده های راه
پله ساختمان اس گرفت و آرام قدم برداشت.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها
اینجورمطالیودوس دارم
خیلی ازواقعیتهاروبه وضوح بیان کرد
مطمئنا شما کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری نوشته ویتالی شنتالیسکی رو مطالعه فرمودین؛خیلی دردناکه...جلد اولش رو خوندم؛فضای شوروی یک فضای خاکستری تیره و یخ زده رو در ذهن مجسم میکنه...معتقد نیستم که نظریات مارکس در ایجاد جامعه ای بی طبقه شکست خورده؛سرزمین روسیه بذرهای فرهنگی خیانت و جنایت و فساد و رشوه رو در درون خودش داشته و حفظ کرده؛و در جامعه ای توتالیتر خودشو بهتر نشون داد...کما اینکه همین الان هم با مسائلی ازین دست هنوز هم دست به گریبانه
از این همه توجه و نکته سنجی تان سپاسگزارم.