از شهر سنگ** میآید. با پیراهنی نیمدار و چشمانی گود نشسته؛ غروبها که
به سعادتآباد برمیگردد، همینشکلی است: شکل کارگرهای ساختمانی تهران؛
شهری با هزارانکارگر که پشت ردیفهای منظم گرانیت و شیشه، در زیرپلههای
کاملنشده، روی کاغذهای کوچکشان حسابوکتاب کارگری پس میدهند.
اما انتهای کوچهدوم سعادتآباد ساختمانی نیمهساز است که مردی 35ساله
همانطور که آرماتوربندی میکند، در ساعتهایی از روز به زیرپله میخزد و
روی کاغذهای بزرگ حسابهای جامعه و نویسندههای بزرگ غرب و شرق را مرور
میکند؛ کسی که میراثدار سههزارو500جلد کتاب علومانسانی است و شمارههای
مستمر نشریات روشنفکری را از دهه پیش تاکنون در کنار وسایل کارگری ساختمان
با وسواس نگاه میدارد. او 11سال است که بر بنایی، کاشیکاری و آمادهسازی
انواع مصالح ساختمان اشراف دارد اما نه به اندازه اشرافش بر نظریه تحلیل
گفتمان و درست و سریع اداکردن: ارنستولالکا شانتالموفه.***
آقای نون در همین ساختمان بیدروپیکر سعادتآباد برای دومینبار است که در
آزمون دکترای حرفهای قبول میشود ولی غم نان نمیگذارد که او هم دکتر
باشد. معدل کارشناسی او با آجر در دست و تراز و کلنگ و تیشه در برابر،
19/27و میانگین نمرات دوره ارشدش 18/66است. رتبه سوم از پذیرفتهشدگان
جامعهشناسی در دانشگاه آزاد هم پارسال ازآن او بود، اما یکروز که
دستهایش را از شن و ماسه شست و با موتور یکی از کارگرهای دیگر به سمت
دانشگاه رفت، دید که از بورسیه محروم است و آنوقت مجبور شد با همان مدرک
کارشناسیارشد دانشگاه دولتی، به کارگری ادامه دهد. آخر، این کار در تهران
شرط مدرک ندارد.
آذربایجانیام: او میگوید: 11سال پیش از روستاهای «میانه» با مدرک زیر
دیپلم به تهران آمدم تا کار کنم ولی الان تا مرحله دکترا پیش رفتهام و
میدانم با همین هیات کارگری مطالعهام از بسیاری استادان دانشگاه هم بیشتر
است. دلیل اینکه سرتاسر این سالها در کارگری باقی ماندهام، این بود که
برای دلم زندگی میکنم و عقل معاش ندارم. البته اگر استاد دانشگاه باشم،
جای خواب ندارم ولی اگر کارگری و سرایداری کنم به هر حال از بابت یک جای
کوچک که پاهایم را شبها دراز کنم و خستگی بگیرم، خیالم راحت است. آقای نون
توضیح میدهد: دانشگاه آزاد که خوابگاه ندارد و خوابگاههای خصوصی هم مرا
با اینهمه کتاب راه ندادند. مشکل شاید اینجاست که نه میخواهم کتابهایم
را بفروشم نه آنها را زیر دستوپای کسانی که بویی از کتاب خواندن
نبردهاند، بیندازم. آخر اینها یادگار استادم است که به آمریکا رفت: مجموعه
کاملی از هرآنچه در ایران از جامعهشناسی منتشر شده، به انضمام دوره کامل
اندیشه سیاسی، اندیشه اسلام و کتابهای دستاول فلسفه، تاریخ ایران و
اندیشه غرب.
عدالت: او در ساختمان نیمهکاره سعادتآباد روزها با کسی سروکار دارد که
در زمینی هزارو200متری بنایی هفتطبقه ساخته است؛ صاحبکارش: حاجآقا که
دارد واحدها را متری 15میلیونتومان میفروشد. میگوید: همین دیروز دوواحد
فروخت ولی بلد نیست چک بنویسد یا کارهای مالی با صفرهای زیاد را سامان دهد
برای همین من چکهایش را مینویسم و حواسم هست صفرهای معاملههایش درست
باشد. دیروز ششمیلیاردتومان بابت واحدها چک گرفت و قشنگ گذاشت توی جیبش.
اما من هیچوقت با خودم نگفتم که این عدالت نیست چرا او که بیسواد است،
پول دارد و من ندارم.
صاحبکار ماهی یکمیلیونتومان به آقای نون میدهد. ماهی 300هزارتومان خرج
داروهای مادر نابینایش میشود که از داروخانههای تهران بدون پوشش بیمهای
آنها را با عشق به مادر میخرد و به روستایشان در آذربایجانشرقی میفرستد.
آقای نون درباره دانستههایش از جامعهشناسی هم میگوید: «عاشق نظریه
تحلیل گفتمان هستم. اینکه دالهای یک گفتمان چگونه در جامعه بسط پیدا
میکند. پایاننامه ارشدم هم در همینباره بود. البته به اندیشههای اسلام و
آرای متفکرانی مثل میرزاینایینی، آخوندخراسانی و نصر حامد ابوزید علاقه
بسیار دارم و درباره اندیشههای ژیژک و دیگر جامعهشناسان نوانتقادی هم
تاکنون بسیار مطالعه کردهام.»
سرانه مطالعه: در روز دستکم پنجساعت کتاب تخصصی میخواند. در کیف
رودوشیاش کنار وسایل قابلحمل کار، کتاب زبان اصلی جا دارد که جابهجای آن
را با مداد حاشیهنویسی میکند. میگوید: آرزویم این است که یکروز استاد
دانشگاه باشم و یقین دارم اگر شخصی فرهنگی مثلا آقای مسجدجامعی مرا برای
این کار به جایی معرفی کند، خیلی زود میتوانم عضویت
هیات علمی بهترین دانشگاهها را بهدست بیاورم اما مشکل اینجاست که من هیچ
آشنایی ندارم و خب در این شهر هرچقدر هم باسواد باشی و پارتی نداشته باشی،
ناموفقی. آقای نون ساعت به دست ندارد اما بعد از ساعتهاکار در شهرسنگ و
ساختمانهای سنگی، بعدازظهر مرداد گرم، با بوی عطری ارزانقیمت برای مصاحبه
حاضر شد و همه مدارک دانشگاهیاش را با پنهانکردن نام کوچکش نشان داد.
گفت: «کسی نمیداند که من کارگر ساختمانیام. در دانشگاه خیلیها مرا
میشناسند. من هم استادان مهم جامعهشناسی، علوم سیاسی و روزنامهنگاران
قدیمی را میشناسم. اگر روزنامهنگاری توجیه داشت، شاید هم بعد از کارگری
به این کار مشغول میشدم.»
---
شهر سنگ را کارگران ، آهک به صورتوپا در سیمان، ترک کردهاند و هر کدام
به سرپناه نیمهساز و گونیکشیدهای خزیده و خوابیدهاند. اینجا اما کارگری
کتابهای جلد چرمیاش را کنار بساط نان و تخممرغ و سیبزمینی روی زمین
پهن کرده. صاحبکارش در سعادتآباد دارد خواب وصول چکهایش را میبیند، ولی
کارگرش بیدار نشسته است و برای مصاحبه دکترای امسال و کاری جدید خداخدا
میکند.
* برگرفته از حکایت گلستان، آنجا که سعدی با وجود تدریس در نظامیه بغداد، مجبور بهکار گِل و بنایی شد
** محلی برای خریدوفروش سنگ ساختمانی در شهر زیبا، غرب تهران
*** نام زوج نظریهپرداز جامعهشناسی