اشاره: مطلب زیر خلاصه ای است از کتابی با
عنوان : "بیگانگی در زندگی کافکا" که توسط م. فلکی به عنوان پایان نامه
دانشگاهی در آلمان به نگارش درآمده است.من، این خلاصه را برای دانشجویان در جلسه
ای فشرده، بیان کردم؛ اما پیداست که یک ساعت سخن گفتن، حق زحمات آقای فلکی را ادا
نمی کرد و بنا بر این نظر، در چند قسمت در
اینجا درج می شود بدان امید که خوانندگان به اصل کتاب مراجعه کنند. کافکا و خانواده اش پس از رشد اقتصادی در نیمۀ دوم سدۀ 19، پدر کافکا در
چهارده سالگی، مانند بسیاری از یهودیان بوهمی، برای کار و جست وجوی خوشبختی از
روستا به شهر مهاجرت کرد. پس از گذراندن خدمت سربازی به پراگ رفت و در 1882 با
یولی لُوی (Julie Lowy )، از خانوادهای ثروتمند و تحصیل کرده
ازدواج کرد. یک سال بعد در سوم ژوئیۀ 1883 فرانتس کافکا به دنیا آمد. مادرِ کافکا با تربیتی دینی بزرگ شده بود. پدرِ کافکا
می خواست فرزندانِ خود (فرانتس و سه دخترش) را با رویکرد به تجربۀ سخت دوران جوانیاش
با انضباط بار بیاورد. کافکا در «نامه به پدر» رفتار سختگیرانۀ والدین، به ویژه
پدرش، را چنین بیان می کند: من [...] لُوی [نام خانوادگیِ مادر] با پس زمینۀ
کافکایی هستم، که اما با زندگی، تجارت و میلِ تسلطِ کافکایی حرکت نمی کند، بلکه با
مهمیزِ لُویایی، که پنهانکاری و پرهیزکاری را در سوی دیگری هدایت می کند [...] تو
[خطاب به پدر] می توانی آنگونه که خودت ساخته شده ای فرزندت را حفظ کنی، یعنی با
اِعمال قدرت، با داد و قال و خشم؛ و به تصورت در این مورد به نتیجۀ دلخواه می رسی؛
زیرا می خواستی از من یک جوان نیرومند تربیت کنی [...] مادرِ ناخودآگاه نقش نیروی
محرکه در این شکار را دارد. در نزد کافکا احساسِ بیگانگی هم در نتیجۀ برخورد
جامعه با یک یهودی و هم از رهگذرِ تربیتِ سختگیرانۀ خانواده پدید می آید. در یک
خانوادۀ متوسط یهودی که در آن عشق و تنفر در هم آمیخته بودند و احساس تعلق به جمعِ
یهودی پایۀ تربیت را می ساخت، مانع از آن می شد که کافکا برای مقابله با خشونتِ
پیرامون ساخته شود. او در این مورد در نامه به پدر می نویسد:«دست تو و من با هم
بیگانه بودند. تو می گفتی: اعتراض نباید کرد.» کافکا در نامه ای به خواهرش اِلی Elli دربارۀ چگونگیِ تربیت فرزندِ اِلی نه تنها از روش تربیتیِ
خانواده اش، بلکه از تربیت کودکان در خانواده های مرفه یهودی در پراگ انتقاد می کند: فرزند خود را از آن روح آشکار همگانی که در تو و در
من می وزید، آن روحِ کوچک و ولرم و [...] نجات دادن، خوشبختی است. رابطۀ تلخ کافکا با خانواده، به ویژه پدرش، نه تنها
در «نامه به پدر» و «روزنوشتها» آشکارا به میان می آید، بلکه همچنین در داستان هایش،
بیش از همه در داستان «داوری» (حکم) به تصویر کشیده می شود که معمولاً از سوی
تفسیرگران آثار کافکا به عنوان عقدۀ اودیپ تفسیر می شود، در حالی که درگیریِ کافکا
با خانواده تنها به پدر برنمی گردد، بلکه در پیوند با مشکلِ پایه ایِ تربیتی است
که به همۀ خانواده، به جز خواهرِ کوچکِ محبوبش اُتلا .Ottla ارتباط می یابد: من در خانواده ای میان بهترین و با محبت ترین انسانها
زندگی می کنم: بیگانه تر از یک آدم بیگانه. در سال گذشته با مادرم در روز به طور
میانگین بیست کلمه هم صحبت نکرده ام. با پدرم به ندرت بیش از سلام و علیک حرفی رد
و بدل کرده ام، با خواهرها و دامادهایم اصلاً حرف نمی زنم. برخلاف نگرۀ کسانی که درگیری کافکا با پدر را به عقدۀ
اودیپ نسبت می دهند، او تنها با پدر درگیر نمی شده تا به عشق مادر دست یابد، یا به
بیان دیگر، تا عقدۀ اودیپی اش را حل کند، زیرا پدر و مادر در این راستا چنان به هم
نزدیک بودند که کم تر از هم جدایی پذیراند: شما دو نفر در درگیری [با من] همیشه سرِحال و با قدرت
بودید [...] شما بیش از همه به هم نزدیک بودید. درگیری کافکا بیش از آنکه مبارزه با پدر باشد یک
«درگیریِ درونی» است که می کوشید از طریقِ آن خود را از «بیگانگیِ وحشتناک» (آنگونه که
خود می گوید) برهاند: بین ما در واقع مبارزه ای وجود نداشت، [چون] کارم
فوراً ساخته بود. آنچه [برای من] باقی می ماند چیزی نبود جز گریز، تلخی، سوگ و
مبارزۀ درونی. این مبارزۀ درونی در میان خانواده ای که به او اجازۀ
اعتراض نمی داد، به قول خودش، منجر به «از دست دادنِ اعتماد به کارکردِ خود،
ناامیدی و احساس بیگانگی» شد. این بیگانگی که کافکا در نامه اش به پدر از آن سخن
می گوید و در آثارش بارها به شکلهای گوناگون بازتاب می یابد، از رهگذر حسِ گناه و
نقش قربانی در یهودیت شدت می گیرد. پدر نقش قربانی خود را برجسته می کند تا حس
گناه را در پسر تقویت کند. به نظر می رسد که پدر از نقش قربانیاش سوء استفاده می کند
تا قدرتش یا آنگونه که کافکا می نویسد «جباریتِ وجودش» را توجیه کند: تو همیشه چیزها را خیلی ساده در تصور آورد ه ای [...]
تصور تو چنین است: تو در تمام طول زندگی ات کار کرده ای، همه اش برای فرزندانت،
بیش از همه برای من خود را قربانی کرده ای [...]
تو مرا چنان سرزنش می کنی که انگار تنها گناهکار منم [...] و تو در ایجادِ بیگانگیِ بین ما، خود را کاملاً
بی گناه می دانی. حضور سنگینِ نقش قربانی در میان یهودیها در داستان
کوتاه «حیوان دو رگه» با نماد «برّه» به تصویر کشیده می شود. تصویر برّه در ادبیات
یهود به عنوان «وجود بی دفاعِ قوم یهود در میان قومهای دیگر مانند برّه ای در میان
گلۀ گرگان» فهمیده می شود. این برّه، اما، در داستان «حیوان دو رگه» دیگر کاملاً
برّه نیست، بلکه معجونی از برّه و گربه است. این حیوان نه دیگر آن برّۀ آغازین و
بکر است و نه موجودی تازه. این موجود غریب و درهم آمیخته، بیگانگیِ مطلق کافکا
نسبت به خانواده اش را نشان می دهد که در جستار «کافکا و یهودیت» گسترده تر به آن
خواهم پرداخت. کافکا و درگیری با شغل آدم از طریق کار [...] تنها و کاملاً بیگانه می شود. (داستانِ کوتاه «تدارک عروسی در روستا»، مجموعه
داستانهای کوتاه، ص. 234). کافکا در هجدهم ژوئن 1906 دکترایش را در رشتۀ حقوق
دریافت کرد. سپس در یک دفتر وکالت در پراگ به کارآموزی پرداخت. در 1907 در یک شرکت
بیمه مشغول به کار شد، و در 1908 کارش را به عنوان کارمند در «شرکت بیمۀ تصادفات
کارگران» آغاز کرد و تا ابتلا به بیماری سلِ ریوی در 1917 در همان جا به کارش
ادامه داد.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها