شاره: مطلب زیر خلاصه است از کتابی با عنوان : "بیگانگی در زندگی
کافکا" که توسط م. فلکی به عنوان پایان نامه دانشگاهی در آلمان به نگارش
درآمده است.من، این خلاصه را برای دانشجویان در جلسه ای فشرده، بیان کردم؛ اما
پیداست که یک ساعت سخن گفتن، حق زحمات آقای فلکی را ادا نمی کرد و بنا بر این نظر، در چند قسمت در اینجا درج می شود
بدان امید که خوانندگان به اصل کتاب مراجعه کنند تفسیر داستان «گراخوس شکارچی»Der Jager
Gracchus «گراخوس شکارچی» داستانِ هجرت و سرگردانیِ شکارچیِ
ظاهراً مرده ای است در زورق مرگ، که «قرن ها پیش» در شوارتسوالد (Schwarzwald، منطقۀ جنگلی در جنوب آلمان) در پیِ شکار یک بُزکوهی از صخره پرت می
شود و می میرد. داستان با حمل شکارچی مرده بر تخت روان (برانکار) بر ساحل شهری
بیگانه به نام ریوا (Riva) آغاز می شود.
گراخوسِ مرده در عین حال زنده است و سخن می گوید، بی آنکه از جای خود بجنبد. وقتی
او با شهردار ریوا تنها می ماند، ناگهان چشم می گشاید و با شهردار به گفت وگو می
نشیند. در تفسیر این داستان دربارۀ حالت مرده- زنده بودنِ
توامانِ شکارچی، ویلهلم اِمریش (Wilhelm Emrich)، یکی از
کافکاشناسانِ نامدار آلمانی، چنین برآورد می کند: این امکان که در میانۀ زندگی، مرگ پیوسته در هر لحظۀ
انسان حضور داشته باشد، امکانی که پیش فرضِ هر کمال واقعی روحیِ هستی انسانی بر
روی زمین باشد، برای جهانِ زوال یافته از شدت کار، درک ناپذیر شده است. امریش در این داستان، زندگی انسان مدرن سدۀ بیستم را
می بیند که از رهگذر کار و مناسبات تجاری و ... «یگانگیِ هستیِ طبیعی اش» را از
دست داده است. تردیدی نیست که تصویر روند بیگانگی از طریق کار در
آثار کافکا وزنۀ سنگینی دارد که به آن در جستار «کافکا و درگیری با شغل» و جاهای
دیگر پرداخته ام. اما وقتی همۀ داستان های کافکا را هم عرض و تنها با واقعیت
بیرونی روزمره نسنجیم. به بیان دیگر، اگر متن را بگذاریم خود، بی واسطۀ عناصر
فرامتنی، سخن بگوید، آن گاه در این داستان به بُعدهای دیگری دست می یابیم. کُنشِ داستانی در این داستان با موضوع شغل یا کار و
کاسبی هیچ گونه پیوندی ندارد. داستان شکارچی ای است که «قرن ها پیش» از عصر شکار،
از عصر پارینه، تا سدۀ بیستم میلادی ناخواسته «از همۀ سرزمین های دنیا» عبور می
کند. او خود دربارۀ این هجرت ابدی چنین توضیح می دهد: زورق مرگِ من به اشتباه مسیر خود را گم کرد. چرخش
اشتباه آمیز سکان، یک لحظه غفلت زورق بان {باعث} انحراف زورق از میهن بسیار زیبای
من شد {...} بدین گونه از دل همۀ سرزمین های دنیا سفر می کنم، {در حالی که} می
خواستم در کوه های خودم زندگی کنم. تغییر مسیر در نتیجۀ «چرخش اشتباه آمیز سکان» نشانگر
نافرجامیِ رشد بشری است که نتوانست «خویشتن» خود را، «میهن بسیار زیبا»یش را در
امان نگه دارد، یا آن گونه که آدورنو با نگاهی فلسفی ارزیابی می کند، «چشم پوشی از
ویژگی های فردی، سرپوش گذاشتن بر هراسِ وول خورنده زیر سنگِ فرهنگ، نشانگر زوال
خودِ فردیت است.» زوال فردیت که به یأس، تنهایی و بیگانگی منجر می شود،
در این داستان تنها به انسان قرن بیستم مربوط نمی شود، انسانی که یگانگی جهان و
خویشتن خود را گم می کند و به تعبیر هایدگر در «فراموشی هستی» (Seinsvergessenheit) فرو می رود، بلکه بیگانگیِ سوژه (منِ شناختگر) را در کلیت خود،
در گم شدگی و انحراف زمانی اش به تصویر می کشد که همۀ تاریخ بشریت را می تواند در
بربگیرد. از همان لحظه
که گراخوس با انحرافِ مسیر زورق مجبور می شود «میهن بسیار
زیبای» خود را ترک کند، به عنوان یک بیگانۀ ابدی سرگردان در «همۀ سرزمین های دنیا»
می چرخد تا این که زورقش در یک شهر مدرن لنگر می اندازد.
در داستان ابتدا فضای بعد از ظهر شهر کوچک بندریِ
ریوا نشان داده می شود که در آن ظاهراً صلح و آرامش حکم فرماست: دو پسر بچه بر دیوار اسکان نشسته بودند و تاس بازی می
کردند. مردی بر پلۀ تندیسی در سایۀ قهرمانانِ شمشیر به دست روزنامه می خواند.
دخترکی کوزه اش را از آب چشمه پُر می کرد {...} درون میکده ای از لای در و روزنه
های پنجره می شد دو مرد را دید که شراب می نوشیدند. میکده چی پیشِ رو روی میزی
نشسته بود. زنی {...} در چنین فضای آرامی که بی هیجانی، بی تفاوتی و
دربستگی به تماشا گذاشته می شود، زورقی در بندر لنگر می اندازد و دو مرد «با لباس
سیاه» تخت روانی را از زورق به ساحل حمل می کنند. بر تخت روان، مردی ظاهراً مرده
دراز کشیده است. تصویری که راوی از مردم بندر نشان می دهد، حاکی از آن است که هر
کس چنان بی تفاوت نسبت به دیگری به کار خود مشغول است که گویی نسبت به هم غریبه
اند. اما آن ها نه تنها نسبت به هم بیگانه اند، بلکه به ورود بیگانه ها (دو مرد
سیاه پوش و مرد مرده) نیز توجهی ندارند: در بارانداز کسی توجهی به تازه واردان نکرد، حتی وقتی
آن ها تخت روان را بر زمین نهادند تا منتظر زورق بان بایستند {...} هیچ کس به سمت
آن ها نرفت، هیچ کس از آن ها پرسشی نکرد، هیچ کس به آن ها درست نگاه نکرد. این توضیح دربارۀ بی کُنشیِ مردم و نمایش بی تفاوتی
آن ها نسبت به یکدیگر، به صحنۀ ذکر شده در رُمان آمریکا شباهت می یابد که در آن،
«سلام و احوالپرسی» حذف شده بود. ترسیم افراطیِ این حالت از بی تفاوتی، از یکسو
نشان دهندۀ از دست دادن حساسیت و کنجکاوی انسان است، و از دیگر سو، بی توجهی و
نادیده انگاریِ مردم شهر یا کشور میزبان نسبت به بیگانگان را بازتاب می دهد. تنها کسی که به تازه واردان یا بیگانگان توجه می کند
یک پسر بچه است: پسر بچه ای پنجره را باز کرد و توجه اش به آن گروه
{مردان سیاهپوش با تخت روان} جلب شد که تازه وارد ساختمان می شدند. در ادبیاتِ آغاز سدۀ بیستم، دوران کودکی نقشمایه ای
بود که «برای هستیِ آغازین و بکر به کار برده می شد. کودک در این دورۀ ادبی، به
عنوان پیکرۀ هستی مندی به تصویر کشیده می شد که هنوز به زندگی متمدنِ مدرن آلوده
نشده و نسبت به موجودات حساسیت نشان می دهد.» در این داستان نقشمایۀ کودک آن گاه پررنگ تر جلوه می
کند که تخت روان به یک ساختمان دو طبقه برده شد و در راهروی آن، «پنجاه پسر بچه
صفی تشکیل دادند {...} و {در برابر تختِ روان} تعظیم کردند.» حضور کودکانی که به احترام شکارچی به صف می ایستند و
در برابرش تعظیم می کنند، نشان دهندۀ هماهنگی دو وجودِ آغازین و بکر است. هم
کودکان هم شکارچی از یک جنس یا جنم به نظر می رسند؛ زیرا هر دو هنوز به مناسبات
زندگی مدرن آلوده نشده اند. شکارچی مرده «به یک اتاق بزرگ و سرد، مشرف به پشت
ساختمان» برده می شود، که «در برابرش خانۀ دیگری وجود نداشت، و تنها دیوارۀ سنگیِ
خاکستری- سیاهی دیده می شد.»
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها