داستان بلند «مسخ» که در 1912 در پراگ نوشته شده و در
1915 در نشریۀ کاغذ سفید به چاپ رسیده، به
شرایط ویژۀ یک بازاریاب به نام گرگور زامزا Gregor Samsa
میپردازد که یک روز صبح خود را در پیکرۀ جانوری هیولا مانند مییابد. پنج سال میشود که گرگوار، پس از ورشکستگی و بیکاریِ
پدرش، به عنوان بازاریاب در یک شرکت در پراگ کار میکند، و برای بازاریابی مدام در
سفر است. او در این مدت، تنها تأمین کنندۀ هزینۀ خانوادهاش (پدر، مادر و خواهری
به نام گرته) است. رمان مسخ از آنجایی آغاز می شود که گرگوار سامسا
از خواب آشفته ای می پرد و خود را در حالی می یابد که به حشره ایی تمام عیار تبدیل
شده است. گره گوار آشفته و پریشان از ظاهر وحشتناک خود به اطراف نگاه می کند تا از
حقیقت داشتن آنچه که رخ داده اطمینان کسب کند. او در حالی که به علت جثه ی سنگینش
به سختی می توانست تکان بخورد به شغل اجباریش می اندیشد. به اینکه هر روز می بایست
به علت قرض سنگین خانواده اش کار بکند و زندگیشان را بچرخاند. این کار سنگین همیشه
مانع از آن می شد که گره گوار بتواند دوستی داشته باشد و او را بیش از پیش در
انزوا می کشید. «اگر پای بند خویشانم نبودم، مدتها بود که استعفای خودم را داده
بودم. مادر گره گوار به او یادآوری می کند که می بایست
هر چه سریعتر سر کار برود. او همین که سعی می کند جواب مادرش را بدهد متوجه می شود
که صدایش تغییر کرده. با زحمت بسیار می کوشد که از روی تخت پایین بیاید. در همین
حال معاون گره گوار از راه می رسد تا علت تأخیر او را جویا شود. « چرا باید محکوم
به خدمت در تجارتخانه ای باشد که در آنجا کوچک ترین غفلت کارمند موجب بدترین سوءظن
درباره ی او می شود؟ آیا همه ی کارمندان بی استثناء دغل بودند؟» گره گوار در را به سختی باز می کند و با دیدن او
همه وحشت زده هر یک به سمتی می گریزند. پدرش سعی می کند گره گوار را وادار کند که
به اتاقش باز گردد و با این کار باعث می شود که گره گوار قدری زخمی شود. گره گوار
در حالی که بسیار خسته بود به خواب می رود. هنگامی که از خواب بر می خیزد متوجه می شود که
در گوشه ی اتاق کاسه ای شیر و تکه ای نان قرار گرقته است. او می فهمد که به هیچ
وجه از مزه ی شیر خوشش نمی آید در حالی که در گذشته یکی از غذاهای مورد علاقه اش
بود. روز بعد خواهرش، گرت، به آرامی وارد اتاق می شود و شیر دست نخورده را با
آشغال سبزیجات گندیده جا به جا می کند. این بار گره گوار با اشتهای زیاد همه را می
خورد! گرت نسبت به دیگر اعضای خانواده با ظاهر وحشتناک گره گوار راحت تر کنار آمده
است. پس از این اتفاق تنها گرت است که وظیفه ی غذا دادن به گره گوار را پذیرفته. بعد از مدتی گره گوار بیش از پیش با اندام تغییر
یافته اش احساس راحتی می کند. بالا رفتن از دیوار و سقف یکی از تفریحات ویژه ی او
می شود و ترجیح می دهد که ساعت ها زیر مبل قرار بگیرد و از روشنایی فرار کند. گرت
که متوجه این تغییر روحیه در گره گوارشده از مادرش می خواهد که با کمک یکدیگر
وسایل داخل اتاق را بیرون ببرند. این کار باعث عصبانی شدن گره گوار می شود و او
خود را دیوانه وار به قاب عکس روی دیوار آویزان می کند و از اتاق بیرون می جهد. در
همین حال پدر که به علت شرایط مادی مجبور به کار کردن بود خسته از سر کار باز
میگردد و چشمش به گره گوار می افتد که دیوانه وار در سالن می چرخید. شروع می کند
به پرتاب کردن سیب به سمت گره گوار تا او را وادار کند که به سمت اتاقش برود. سیبی
در پشت گره گوار فرو رفته و او از درد به اتاقش پناه می برد. داستان غم انگیز زندگی گره گوار سامسا حاکی از
این بیگانگی با هنجارهاست. گویی او خود می خواهد که بین تابعیت محض از اجتماع و
مسخ شدن، مسخ شدن را برگزیند. در نتیجه می توان گفت که مسخ شدن گره گوار نوعی فرار
از واقعیت حاکم است. خانواده ی گره گوار پس از مدتی در اتاق او را
نیمه باز می گذاشتند تا او بتواند آنها را ببیند. شرایط خانواده پس از مدتی به شدت
تغییر می کند و این تغییرات را گره گوار بهتر از هر کس دیگری می تواند درک کند.
گرت کمتر به گره گوار سر می زند و به ظاهر او را فراموش کرده است. خانواده ی گره
گوار برای چیره شدن بر فقر خود مجبور می شوند که سه اتاق از خانه شان را به مستأجر
بدهند. یک بار که اتفاقاً در اتاق باز مانده بود و گرت در حال نواختن ویالون برای
مستأجران بود گره گوار متوجه علاقه ی بیش از حدش به موسیقی می شد. به طوری که به
یاد نداشت که پیش از این تا این حد به صدای موسیقی واکنش نشان دهد.«حس می کرد که
راه تازه ای جلویش باز شده و او را به سوی خوراک ناشناسی که به شدت آرزویش را داشت
راهنمایی می نمود.» در حالی که هنوز در اتاق گره گوار باز بود گرت خطاب به پدر و
مادرش می گوید که می بایست از دست گره گوار راحت شوند یا اینکه از بین خواهند رفت.
گره گوار هنگامی که متوجه می شود که در آن خانه تنها سرباریست برای دیگران و از
طرفی به خاطر اینکه مدتی بود که نتوانسته بود غذایی بخورد، از غم و غصه همان شب می
میرد. داستان مسخ کافکا نشان تنهایی انسان معاصر است.
انسانی که نخواهد تابع بی چون و چرای جامعه و هنجار های حاکم بر فرهنگ باشد برچسب
کجروی بر او می زنند. داستان غم انگیز زندگی گره گوار سامسا حاکی از این بیگانگی
با هنجارهاست. گویی او خود می خواهد که بین تابعیت محض از اجتماع و مسخ شدن، مسخ
شدن را برگزیند. در نتیجه می توان گفت که مسخ شدن گره گوار نوعی فرار از واقعیت
حاکم است. سر انجام همانطور که علاقه ی بیش از حد گره گوار به موسیقی و به طور عام
هنر نشان می دهد، او به طور کامل خود را از جهان مادی خلاص کرده است. گره گوار
تنها زمانی توانست از شنیدن موسیقی لذت ببرد و نفس واقعی خودرا در یابد که از
اجتماع و قراردادهای آن گریخت و به معنای دیگر مسخ شد. در یکی از صحنه ها که پدر گره گوار به سمتش سیب
پرت می کند تا او را به اتاق خود براند را می توان کنایه ای از گناه حضرت آدم و
رانده شدن او از بهشت دانست. گره گوار هنجارشکنی کرده بود و می بایست از بهشت
اجتماع رانده شود. از طرفی می توان گفت مسخ شدن گره گوار باعث شد که
تنها ظاهر او تغییر کند ولی شیوه ی تفکر او بدون تغییر باقی ماند. هرچند او پس از
مدتی شروع به بالا رفتن از دیوار می کند و بیشتر سعی می کند که در تاریکی باشد تا
روشنایی اما هنگامی که مادر و خواهرش می کوشند که وسایل اتاقش را بیرون ببرند با
مقاومت شدید او رو به رو می شوند. او دیوانه وار به تابلوی روی دیوارش چنگ می زند
و سعی می کند که وسایلی که مربوط
به گذشته ی انسان بودنش است را حفظ کند. این تعارض تا آخر داستان باقی می ماند.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها