با صدایی آرام و دلفریب گفت: «انتظار از من داری در آن سن
چه می کردم؟. پنج ساله بودم که پدرم با سرطان کبد فوت شد؛ اگر بود که حامی
داشتم.برادر بزرگم پیِ راحتی خودش بود. آدم مسئولیت پذیری نیست و نبود. فقط بیست و
دو سال سن داشتم.مادرم هم دوست داشت زودتر سر و سامان بگیرم.این پف یوز هم نقش
بازی می کرد. اینقدر به در و دیوار زد تا... گول خوردم. مردک حتی می گفت که بچه
این خانواده نیستم. زندگی من با ترحم به این مردک شروع شد». بی آن که بخواهد غرور زنانه اش را بشکند، گریه می کرد.قطره
های زلال اشک بر گونه هاش می رقصیدند. آرام اما با تعنت، بی مانعی از نرمای کنار
بناگوشش به خط گردنش می نشستند و محو می
شدند. گویی کویری تشنه و ترک خورده از عطش، در برهوتی خیالی و در سکوت، می نیوشیدش. خیره گی در چشمانش نبود. از دور که می دیدی اش، گمانت بر
این بود از آن آدم هایی است که در زندگی دغدغه ی چیزی ندارند.گمان، نه، یقین ات می
شد که عمرش،که زندگی اش، که شریک زندگی اش و بچه هایش،در سعادتی کم یاب چنان به
تناسب درآمده اند که حسرتِ لحظه ای از داشتنش را
به تمنا داشتی.نمی شد هم نشین اش باشی و کنجکاو همدمش نباشی.قدش متوسط بود با
پیشانیِ کوتاه و صاف؛ و گونه هایش که چون دو سیبِ بر درخت، تپش های قلبش را را
آفتابی می کرد و به چشمان مخاطب می نشاند.
بینیِ متوسطی داشت.ابروانی معمولی با چشمانی میشی که هر پیرِ زاهدِ خرقه به دوشی
را می توانست مبتلا کند.دسته ای از موی شرابی اش را متمایل به راستِ پیشانی اش رها
می کرد.راه رفتنش با طمأنینه بود. صدای کفشش را در میان صدها زن و دختری که به
اتاق می آمدند، می شناختم.این حد توجه را خودش هم می دانست اما به رو نمی آورد. به
رو نمی آورد، اما با زیرکی و اغواگری، گاه به گاه حرف هایش را با نگاهی کوتاه به
درونم می ریخت یعنی که می دانم.میلی به
شعر و ادبیات نداشت اما گاهی نیم بیتی یا جمله ای از این و آن می گفت که حرف دلش را گفته باشد؛ حرف هایی که
بوی دلدادگی داشتند.در گفتگوهایش ، مبادی آداب بود.می خواست حالی ات کند که با
اطرافیانش متفاوت است و بود.دست کم،در
زیبایی، که غیرمستقیم به رخ هم قطارانش می کشیدش.پز روشنفکری هم می داد. خودش هم
خوب دانسته بود که اگر مورد توجه دیگران است، قضیه ی دیگری در میان است نه فکر
و هوشش.در حرکات و سکناتش ژست امروزی بودن
می گرفت و این که اُمل نیست.می گفت اهل نماز و روزه است. هم پای بند دین و معتقدات
است و هم از آدم های بسته و خرافاتی فاصله دارد. عصر آن روز، قرار بود در اداره، کلاس ضمن خدمت برگزار
شود.عصری زمستانی با هوایی سرد و استخوان سوز. بخاری برقی اتاق را به پریز زدم. دفتر
، اتاق بزرگی بود با دو ردیف صندلی روبروی هم.اداره تعطیل بود. تنها جیک جیک شلوغ چند گنجشکِ کنار پنجره سکوت را می
شکست. گفته بود در این دوره از کلاس ها شرکت می کند.صدای جنبنده
ای از راه پله به گوشم رسید. نزدیک و
نزدیک تر ... و در قاب در جای گرفت . سلام و سلامی؛و سپس در را بست. کنارم نشست. تعجبی نبود که با یک دوجین صندلی
خالی، درست کنارم بنشیند، اما بی اعتنایی اش به دیگران را نمی دانستم. لبخندی ملیح
بر لب نشاند.نگاهش زاویه ای داشت که تنها سفیدی چشمانش دیده می شد.بوی زنانگی اش
به مشامم نشست.بویی آغشته به عطری ملایم و غریب.خودش غریب نمی نمود، هضم بوی زنی
سی و چندساله با عطری که دل هر مردی را تکانی می داد، برایم غریب بود. تا شروع کلاس،
ساعتی وقت بود.نمی شود و نمی توان در این لحظه ها،انتظار بی تفاوتی داشت.تلاطم
درون ،می لرزاندت.پنهان نمی شد که حسی تازه به رگ و خونت دویده. می دود. هر آن
بیشتر. باید بوده باشی تا لمسش کنی.موجی از نسیمی خنک سر تا پایت را می نوردد.
گویی چنان سبک شده ای که از دور نظاره می کنی دو دلداده را؛ عشقی تازه و گیرا اما
پر از سنگلاخ و خطر.تصورش هم کَشنده بود.بوی خون دلمه شده در فضا پیچیده بود. اتاقِ ساکت، دَوَران می کرد.
هر دو بی قرارِ بودن و دل در هوای ماندن؛ نه ماهی ؛ نه سالی؛ که سال هایی؛ نه عمری
؛ که چند عمر. اما هر کدام، به شیوه ای،به راهی می زدیم. او اما حریف تر از آن بود که لرزشی به دست یا تپقی
به کلام داشته باشد.صحبتش گَل کرد. کتاب «روشنفکری و رازدانی» سروش را می
خواندم.از نویسنده پرسید که نمی شناخت اش. بعد... پرسید: اسم شما، انتخاب کی بوده؟. گفتم: پدرم شعر می خواند و... به ناگه، آنی، در باز شد.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها
دكتر امكانش هست ادرس فیس بوك شما رو به من ارسال كنید..
Facebook.Abbasikayyam