اولین بار که کلمۀ خودکشی را شنیدم، کلاس سوم ابتدایی
بودم. دو برادر در مدرسۀ ما دانش آموزی می کردند. برادر بزرگ کلاس پنجم بود و آن
یکی سوم. در خیابان مشعر به دبستان ساکن بودند. چون هم محله ای بودیم، اعضاء
خانواده شان را می شناختیم. زمستان پر بارانی بود و در آن روزی که نمی دانم
کدامین روز هفته، باران شدیدی می بارید. شبیه آن را در ده پانزده سال گذشته ندیدم.
درب دبستان ما در خیابان اصلی واقع بود و چون جاده روکش آسفالت نداشت،روز بارانی،
روز عزای «امیر»، سرایدار مدرسه بود از بس که چکمه های لاستیکی بچه ها، حیاط و
کلاسها را گِل پوش می کردند .امیر در آستانۀ بازنشستگی بود، با کله ای طاس،قدی
کوتاه، قواره ای ریز، پشتی گوژ شده و شلواری که تا نیم وجب بالای نافش، با کمربندی
چرمی و پهن و رنگ و رو رفته چنان محکم بسته می شد که افتادگی شانه ها و خمیدگی
کمرش را بیشتر می کرد. امیر در عصبانیت یا در شادمانی اش، بچه ها را بسو صدا می
کرد. بعدها فهمیدم که منظورش «بد سو» بوده در معنای بد نژاد. گوش انتظار صدای زنگ تعطیلی ظهر که بودیم صدای شیون
از کوچه کنار دبستان به گوشهامان رسید. این نوع صدا، تداعی کننده مرگ بود. معلم
دوید به حیاط؛ ما که اجازۀ بیرون رفتن نداشتیم، ساکت شدیم. سکوتی که نمی توان
توصیفش کرد. تنها می توانم تصورش کنم که چقدر برای آن سن، سنگین بود.جرأت نبود که
به همدیگر نگاه کنیم یا سوالی بپرسیم.همۀ وجودمان، خلاصه شده بود در گوشهامان تا
محل تقریبی شیون و عزا را حدس بزنیم.همه نگران و مضطرب، که مبادا این غوغا از خانۀ
ما باشد. هیبت مرگ و ترس از مردن، فلج مان کرده بود.پنجرۀ کلاس به حیات مسجد باز
می شد.بیشتر حواس مان به پنجره بود تا در، که صدا را آشکارتر می رساند. بچه هایی
که در محلۀ پایین تر از مسجد و مدرسه ساکن
بودند، نفسی از سر امید کشیدند، به زندگی بازگشتند و همهمه شروع شد.پرهیب امیر را در
قاب نیمه باز درِ کلاس که دیدیم،برای چند ثانیه، قاصد مرگ و زندگی بود.دیگر نبود
آن امیر قبلی که خنده از لبانش محو نمی شد.در همان مدت خیلی کوتاه، امیر را دوتا
آدم دیدیم. احساسی آمیخته. هم تنفر ازش داشتیم و هم دوست داشتنی بود. نمی دانم
خودِ امیر در آن لحظه که می خواست یکی مان را خطاب کند، آیا به این اندیشه بود که
در چه موقعیت متناقضی ظاهر شده یا نه؟. نیمی بیشتر از ما، بی حس بودیم.تلخی و شرنگ
زمان را چنان عمیق چشیدم که هیچگاه بعد از آن فراموشم نشد. امیر تنها یکی را صدا
زد اما مگر خلاصی داشتیم از کنجکاوی توأم با ترس؟. پرسش درونمان بی جواب مانده بود
و هر یکی از خودش می پرسید مامان یا باباش؟. نامدار، گریه نکرد.به گمانم، نمی
خواست باور کند. هنوز ته سوی امیدی داشت که آن اتفاق برایش نیفتاده باشد. مانند
همیشه، کیفش را برداشت و اولین دست تفقد بی مادری را امیر بر سرش کشید. بعدا
فهمیدیم که مادر نامدار خودش را حلق آویز کرده؛ در شرمندگی از سرقتی که مرد خانه
از مغازۀ کسی از بستگان کرده و زود هم «پی» دزد را به در خانۀ آنها آورده بودند.وضعیت
ما هم خیلی زود عوض شد. خوشحالی مان گذرا بود.حال سرخوشی داشتیم از اینکه مرگ از
کسان ما دور بود اما، احساس یتیم شدگی نامدار، تا هفته ها بعد رهایمان نمی کرد.تصوری
که از «یار دبستانی» دارم، همان همدلی ساده و دلنشین است و چه زلال بود اشکهامان،
روزی که باز امیر، دو کودک بی مادر را به مدرسه باز آورد. پس از آن هم، خودکشی های زیادی دیدم اما، خودکشی
هدایت و گافمن، انگار نوع دیگری هستند که به
رنگ سفید در ذهنم نشسته اند.مواجهۀ با مرگ این دو، البته برایم
متفاوتند از این جهت که به گمانم «مرگ» را
می شناسم بر خلاف زمان کودکی ام. با وجود مطالب زیادی که در مورد مرگ این دو نوشته
اند و گفته اند، نمی دانم چرا ابهت این انتخاب و شهامت دل به دریای مرگ زدن، در
نگاهم کم شدنی نیستند.شاید از این زاویه باشد که ما توان قرار گرفتن و تجربه کردن
همۀ موقعیتهای زندگی آدمهای معاصر – خواه دور و
خواه نزدیک – را داریم اما از تجربۀ مرگ
خودخواسته محرومیم.تحلیلهای دورکیم، مفید به این روی سکۀ مرگ نیستند. فکر می کنم
تحلیل پدیدارشناسانه، به درک موضوع کمک کند.هرچند مرگ در سایه نشسته و به ما می
نگرد (تعبیر سپهری)، اما اینکه ما چگونه در روشنایی به مرگ نظر کنیم؛ یا اینکه با
چه سرعتی و با چه میلی( در مفهوم روانکاوانه آن) به قلبش بزنیم، تجربۀ منحصر به
شخصیت و تفکر هر فرد است.به راستی، همآغوشی با مرگ،یکی شدن با سایه ای سفید ( شما بخوانیدش خودکشی) چه
احساسی دارد؟.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها
پژمان