آریل دورفمن در خبرنگاری،گزارشگری،نمایشنامه نویسی و دیگر
فعالیتهای مدنی که انجام داده، بدون اینکه بگوید و بخواهد، در نقش جامعه شناس ظاهر
شده است.مشهور است که صدای بی صدایان است، که صدای زخم خوردگان در حکومت های
دیکتاتوری است، که با هنر نویسندگی،تصویرگر
شکنجه های زندانیان است، که راوی مادرانی است که فرزندان شان توسط
دیکتاتورها ناپدید شده اند، که زبان زنانی است که شوهران شان را برای کار بدرقه
کرده اند اما استقبال نکرده اند که... که... که دورفمن به خصوص در کتاب «شکستن
وحشت ظلمت»، نحوه قدرت یابی، حکمرانی، محاکمه، ابتذال و خوارشدن خونخوار شیلی،
پینوشه را چون هزار و یکشبی روان و شیوا بیان کرده است.من به چند نکته در اینجا
اشاره می کنم که با مقایسه اینجا و آنجا و جاهای دیگر، جذاب تر اند. پینوشه، آلنده را با کودتا سرنگون و دموکراسی تازه پا و
نیم بند را ساقط می کند. او قبل از قبض قدرت، آدمی بوده مبادی آداب و مهربان.نشانه
ای از دیکتاتوری و آدمکشی نشان نمی داده.این را آشنایان و دوستانش گفته اند؛
آنهایی که قبل تر می شناختندش.همسران دوستانش پس از قدرت یابی که به سراغش رفتند (تعجب
نکنید که رفتند تا برای آزادی شوهران شان از او کمک بگیرند!)، متوجه استحاله او
شدند. دوستی که ناگهانی غریبه شده؛ که در اوج قدرت می گوید کاری از دستم برنمی
آید!! اغلب قدرتمندانی که دست به جنایت و آدمکشی زدند، پیش از
آن، زندگی سالمی داشتند. به قدرت ( یا به تعبیر سعیدی سیرجانی «قدرت خانم») که رسیدند،
استحاله شدند؛ آدمی دیگر پاک متفاوت از روزها و ماهها و سالهای قبل. قدرت سیاسی و
نظامی و اقتصادی و قضایی و ... که می گویم، یعنی توان دستور دادن به دیگران، و
اجرا شدن تمامی اوامر و دستورات توسط دیگران بدون فوت وقت، بدون اما و اگر. منظورم
این است که دیگرانی مطیع، منقاد، تسلیم، چاپلوس، نرخ به روز و منفعت طلب، چنان دور
دیکتاتور حلقه می شوند و او را به الوهیت می رسانند که آدمی دیگر می شود کاملا
غریبه با آن یکی قبلی. این جمع، دیکتاتور می سازند و بعد با بزرگ نمایی قدرت، به
مردم حقنه اش می کنند.چرا؟؛ چون اطرافیان دیکتاتور هم از قبل او منافع بی کران و
بی کناری به دست می آورند. چپاول می کنند، به یغما می برند، به ثمن بخس می فروشند،
هدیه می دهند، رشوه می دهند و می ستانند و... ؛ اما از منافع عموم. فردی یا جمعی
اگر اعتراض کنند یا مخالف «چپو»( این کلمه مورد استفاده شیرازی ها را از محمد قائد
گرفتم به معنای چپاول کردن انبوه بدون پاسخگویی) باشند، توسط دیکتاتور و اعوان و
انصارش سربه نیست می شود. به این ترتیب، اولین جنایت شکل می گیرد. دورفمن آورده که
اولین خیانت در این حلقه، خیانتهای دیگری، و اولین جنایت نیز جنایتهای دیگری را در
پی دارد. بعدی ها سرپوش اولی می شوند. اینگونه است که شیاطین دیکتاتور را محاصره
می کنند. شیاطین، مشتاق قدرت مطلق هستند؛ مشتاق و عاشق دیکتاتور؛ تا همین اطرافیان
مجیزگو و مشاوران خاکبوس، اطمینان اش بدهند که تو یگانه ای، بهترینی،
زیباترینی،فرزانه ترینی، که فرشتگان باید طوافت کنند.دیکتاتور، با همین مجیزگویان
و مشاوران مطیع، می شود کسی که آزادی مطلق دارد که چه بگوید، که چه بکند، در حالی
که مردمی که خارج از آن حلقه هستند، باید مراقب دهان و فکرشان باشند.دورفمن می
گوید ژنرال آزادی مردمش را گرفته بود و گام اول برای پس گیری این آزادی، این بود
که سالها ما او را در گستره درونی امیدها و رؤیاهایمان محاکمه کنیم، و کردیم. او
را بازخواست کرده بودیم. سوالاتی را در خیال از او پرسیده بودیم که در واقعیت نمی
توانستیم بپرسیم. در عالم واقع زبانمان را گاز می گرفتیم و می پذیرفتیم که نمی
توانیم او را وادار به پاسخگویی کنیم.وقتی که نوبت محاکمه ژنرال رسید، گویی گام
اول برای رسیدن به آزادی، آزاد زیستن و گفتن آزادانه، در عالم خیال بوده تا بعد به
واقعیت درآید. روایت دورفمن نشان می دهد
که دیکتاتوری چنان با تبلیغات و مقدس سازی، در روان آدمها لانه می کند، چنان
اهمیتی در چشم مردم می یابد که مردم خلاصه می شوند در یک نفر. گویی گذشته او گذشته
مردم است و آینده اش نیز آینده مردم. وقتی ژنرال پینوشه را در لندن بازداشت می
کنند ( کسی که در شیلی قهرمان ملت و ناجی کشور شناسانده شده، اینک به اتهام جنایت
حقوق بشری تحت بازداشت است) گویی جهانی نبوده، کشوری و ملتی نبوده، اصلا هیچ موضوع
دیگری نبوده جز دیکتاتور. یعنی اینکه دیکتاتور به اعلی درجه با تاریخ با زندگی با
آرزوها و با رؤیاهای یک ملت پیونده خورده. دیکتاتور را کشوری دیگر بازداشت کرده تا
محاکمه کند چون درون کشور، دادگستری ناتوان از انجام این کار بوده؛ چوت دادگستری
هم زیر سلطه دیکتاتور بود؛ اما دورفمن چیزی می گوید متفاوت. می گوید ما نتوانستیم
دیکتاتور خودمان را محاکمه کنیم چون بی تفاوت بودیم. نسبت به همه جنایت های او بی
تفاوت بودیم. برای قربانیان کاری نکردیم.تماشاگر بودیم.اگر قاضی اسپانیایی و پلیس
بریتانیایی می تواند هراس کشته شدگان به دست دیکتاتور را به یاد ما بیاورند چون ما
هراس آنها را فراموش کردیم. به خاطر نسپردیم. آنها پینوشه را محاکمه می کنند چون
ما جرأت نداشتیم او را محاکمه کنیم. اینها علتهایی بودند که دیکتاتور پیش، تاخته و
هر خواستنی را برای خودش تعریف کرده. دورفمن قربانی را مقصر می داند : جامعه. می
گوید جامعه حجاب و نقاب به چهره زده. باید حجاب را بردرد. جامعه گذشته اش را
فراموش کرده. باید با گذشته روبرو شود. مردم حقایق را از همدگر پنهان کرده اند،
وقت است که آفتابی اش کنند. فاش کنیم پنهان کرده ها را. ترس های فروخورده را فاش
کنیم.از «کاسبان ترس» نهراسیم. رنج قربانیان را وارد زندگی کنیم.تراژدی را بشناسیم
و مقصران آن را. این کوتاهی ها اتفاق افتاده چون مردم خود را از قدرت اخلاقی محروم
کرده اند. نمی دانند که چنین قدرتی دارند. به نظرم دورفمن روی یکی از
مشخصاتی انگشت نهاده که همه دیکتاتورها به طور مشترک دارند. می گوید پینوشه به خدا
اعتقاد دارد. نه فقط اعتقاد دارد، بلکه مهم تر اینکه باور دارد خدا هم به او
اعتقاد دارد. خدا او را بارها و بارها نجات داده تا مأموریت مقدسش را انجام بدهد. این جمله را بارها در
توصیف باورهای بسیاری از دیکتاتورها خوانده ام که رسالت تاریخی دارند تا مردمی،
ملتی، قومی، نژادی یا امتی را به رستگاری و نجات برسانند. اینکه خود چنین نخواسته
اند؛ برگزیده شده اند. گویی از معبد دلفی پیام برای شان رسیده؛ چیزی چون وحی.
رسالت تاریخی بر شانه دیکتاتور نهاده شد؛ مسیر سخت است و پر از سنگلاخ؛ اینکه در
چنین مسیری افت و خیز هم هست. گاهی کسانی هم ممکن است زندگی شان منهدم شود؛ اگر
دشمن باشند که دشمن مردم اند. دشمن رستگاری و نجات و رفاه و امنیت و استقلال مردم.
باور به اینکه کسی برگزیده خداست تا مأموریتی الهی را در زمین انجام دهد، بارها
زمین، هرچند گوشه ای از زمین را، جهنم کرده است.البته دیکتاتورها یک صفت مشترک
دیگر هم دارند. اینکه سبک زندگی خود و اعوان و انصارشان را تعمیم می دهند. خیال می
کنند همه مردم مانند آنها زندگی می کنند، مانند آنها آزادی دارند، مانند آنها رفاه
دارند و در تنعم اند. عجیب نیست وقتی زبان باز می کنند از جایی، از کشوری، از
رفاهی، از قانونی، از عدالتی، از خوان گسترده ای می گویند که برای مردم ناشناخته و
بیگانه است.کشوری دارند در عالم خیال خود، پاک متفاوت از واقعیت زندگی مردم.چرا؟؛
چون حلقه های امنیتی و مشاوران خاکبوس، چنان اطلاعات وارونه ای به خلوت دیکتاتور
می برند تا ثابت کنند رسالت تاریخی به نیکویی تمام در حال انجام است. هرچند پینوشه
دستور اعدام و سربه نیست کردن می داده، اما مگر در ضمیر خود می پذیرفته که در
بازداشتگاهها، مأمورانش به زندانی تجاوز می کنند؟ یا پدر را به تجاوز به پسرش
مجبور می کنند؟ یا برادر را وادار می کنند با حرکات جنسی به برادرش دخول کند؟؛ که
اگر نکند با قمه گردن زده می شود؟؛یا زندانی بقایای جسد متعفن هم سلولی اش را
بخورد؟؛ پاسخ دیکتاتور یک نه قاطع و
رساست.پاسخ این است که او از همه این جنایت ها بی خبر بوده. دورفمن می گوید پینوشه
کاروان مرگ راه انداخته بود.کاروان مرگ، می کشت و انکار می کرد. جواب روشنی به
بازمانده های قربانیان نمی داد. خانواده ها را در دوزخ بلاتکلیفی، متلاشی می کرد.
روان شان را هدف می رفت. به غیرقربانیان هم هشدار می داد. وادارشان می کرد فجایعی
را که بر سر قربانیان و خانواده های شان می آورد، تصور کنند.بارها و بارها تصورش
کنند. وقتی جسدی از قربانی نیست برای خاک سپاری، وقتی اثری از شکنجه جسمی نیست،
درد را، عزاداری را ، شکنجه را باید به روان مردم فرستاد تا تکرار شود و چنان
تکرار شود و چنان ترس بیافریند در وجود آدمها، تا از ترس فلج شوند.اینگونه است که
مردم از ترس تسلیم می شوند، از ترس عبرت می گیرند، از ترس یارای اعتراض ندارند. «شکستن طلسم وحشت» درسهای
فراوانی در خود دارد اما این یادداشت را به درازا می کشاند.با این نکته پایانی،
نوشته را ببندم. سرنگونی پینوشه، زمانی به مخیله هیچ شیلیایی راه ورود نداشت. القا
کرده بود به مردم که شکست ناپذیر است اما محاکمه او به قول دورفمن می آموزد که «
گاهی کار درست این است که رؤیای ناممکن را در سر بپرورانیم، ناممکن را بخواهیم،
برای ناممکن فریاد بزنیم.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها