مشهور است که فلوبر
در بستر مرگ دچار ترس شده بود؛ ترس از نیستی. نیست که بشوی یعنی همیشه نا – بوده بوده ای. هیچگاه
نبوده ای. فلوبر اما بود. تلاش کرد تا بر نا- بودگی چیره شود و شد. چیره شدن بر
نیستی، در توانایی هر کسی نیست. فلوبر فریاد می زده. مخاطبش هم اطرافیان نبوده.
دم احتضار، دچار حسادت هم شده بود. مخاطبش بوواری بوده؛ مادام بوواری: «بوواری
پتیاره تو ماندی و من مردم». ترس و حسادت فلوبر از فراموش شدن بود. فلوبر
هرچند اغراق می کرده اما این فراموشی هم دردی است؛ چنان درد. فلوبر خالق بوواری
بود. در آن روزگار، بوواری شهرتی بی تا داشت.خالق و مخلوق شهره بودند ( و همچنان
هستند). فلوبر به جز مادام بوواری، آثار دیگری هم داشت که جاوادنه بودنش را در ادبیات
جهانی تضمین می کرد. به تعبیر ژان دووینو، «در سرزمین ادبیات»، امپراطوری می کند.یه این دلیل است که می گویم اغراق می کرده.
فلوبر، با این وجود، چرا از فراموش شدن می ترسید؟. چرا ما از فراموش شدن و از مردن هراس
داریم؟. چرا تلاش می کنیم تا در ذهن دیگران حضور داشته باشیم؟. حضور داشتن در ذهن
و بر زبان دیگران، چه فایده ای دارد؟. فراموش شدن، دچار عدم شدن، غیبت مطلق از
زندگی و برای همییشه زدوده شدن از خاطرات
دیگران، آیا درد است؟. آیا آنان که بودند و اینک نیستند و به صورت مطلق فراموش شده
اند، درد دارند؟؛ آیا رنج می کشند؟. انسانها در مدت کوتاه زندگی تلاش می کنند تا
اثری یا ردی از خود به جای بگذارد تا آیندگان آنها را فراموش نکنند؛ ساده ترینش،
تولید بچه است. زنده بودن سلاله را عین زنده بودن خود می دانند. چرا ما
علاقه به هست بودن داریم؟؛ چرا از نا- بودن می ترسیم؟. این احساس آیا تنها در
انسانها وجود دارد؟. ما چگونه به این درک رسیده ایم؟. آیا یک عنصر فرهنگی عام در
فرهنگهای ملت هاست؟. میل به جاودانگی چنان قوی است که حتی بسیاری از کسانی که مرگ
را انتخاب می کنند و دست به خودکشی می زنند، در همین نوع مردن یعنی به استقبال مرگ
رفتن هم به نحوی خاطره سازی می کنند تا میان دیگران خط غیبت نخورند. می میرند تا
زنده بودن خود را تضمین کنند. آیا ممکن است که این حس نتیجه اجتماعی بودن یا فرهنگ
پذیری انسانها نباشد و از جایی چون ناخودآگاه ذهن سرچشمه داشته باشد؟. در این
صورت، مگر ناخودآگاه انسان، نیز با روند
تربیت اجتماعی در جامعه برساخته نشده است؟. خلاصه کنم که چرا انسان از فراموشی
هراس دارد؟؛ یا چرا میل به جاودانگی دارد؟. در عین حال، انسانها تمایل عجیبی دارند
تا در مواقع غمگینی و مغمومی خود را فراموش کنند. گویی خود – فراموشی, عین درمان دردی
عمیق و کشنده است؛ چیزی است چون مرفین. راوی «بوف کور» زمانی که می
خواهد از حماقت و خوشبختی پای بیرون کشد، در جستجوی راهی به فراموشی است. واگویه
می کند با خود که: « دیگر خودم را از جرگه آدم ها، از جرگه احمق ها و خوشبخت ها به
کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان
چهار دیوار اطاقم می گذشت و می گذرد. سر تا سر زندگی ام میان چهار دیوار گذشته است...».
اپیکور که گفته مشهوری دارد که از مرگ هراسی ندارد، از این زاویه گفته که
رنج کشیدن را در بودن می دیده. «پس وقتی نیستیم، رنج نمی کشیم». مردن یعنی پایان
رنج. می گوید ما یا هستیم یا نیستیم.اگر باشیم، مرگ نیست. بنابراین دلیلی برای ترس
از آن نیست.اگر هم نباشیم پس مرده ایم و چیزی نمانده است که ترسی از مرگ داشته
باشد». اپیکور هم تا سرحد مردن سخن گفته. فراموش شدن پس از مرگ را وانهاده. چیزی
مهم تر از دردن مردن.حافظانه بگویم که «پس من چگونه گویم کآن را دوا نباشد»؟. تاد می در کتابچه ای با عنوان «مرگ»
کوشیده به برخی از پرسشهای مرتبط با مرگ جواب بدهد. تحلیلی از منظر اگزیستانسیالیسم
لویناسی در مورد مرگ. هرچند اغلب، ما دوست داریم از مرگ نگوییم و نشنویم.مرگ
به گفته تاد می، مهم ترین واقعه زندگی ماست. می شود فراموشش کرد؟. با آن کنار
بیاییم؟. با مرگ زندگی کنیم؟. تکلیف ما با فراموشی پس از آن چیست؟. در این یادداشت
خواستم تنها پرسش را طرح کنم. برای فراموش نشدن پس از مرگ چه باید کرد؟. چه می
توان کرد؟.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها
فراموشی (فراموش شدن) یعنی از بین رفتن هویت ابژه ای و مرگ پایان سوژه است.
من همیشه عاشق بدست آوردن شهرت بودم و همیشه هراسان از زمانی که قراره از دستش بدم یا به اصطلاح خودمونی دوره ام تموم شه
اتفاقی که برای همه ی مشهور هایی که دنیا به خودش دیده افتاد...
اما وقتی فکر میکنم، میبینم تمام چیزی که هست عشق بدنیاست. مشکل همینه
دل بکنیم از دنیا همه ی مشکلاتمون حله
و مشتاق میشیم به مرگ
نه خودکشی
نه الان!
مرگی که موعدی داره و زمانش هروقت رسید به فال نیکش میگیریم و با آغوش گرم به استقبالش میریم
قاسم ابن الحسن تو صحرای کربلا یادم داد: مرگ اهلی من العسله...