یکشنبه بیست و دوم دیماه سال 1392  10:03 بعد از ظهر

امروز هم گذشت 

مانند یک نفس 

نوروز من گذشت 

بی عشق هیچکس 

گریان خنده ریز 

خوشروی بی بقا 

من غم نمیخورم 

غم میخورد مرا 

صدقطعه طی شده  

در جستجوی خود 

خود روی و خود شکوف 

خود جوی و خودپناه 

من غم نمیخورم 

غم میخورد مرا


  • آخرین ویرایش:یکشنبه بیست و دوم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
جمعه بیستم دیماه سال 1392  10:55 بعد از ظهر


ییفات گاتمن و جفری سی. گولد فارب

ترجمه خیام عباسی

هانا آرنت به طور وسیع‌تری در كتابش وضع بشر(1998 ]1958[)شیوه ای متفاوت امّا مرتبط برای بررسی مسئله گستره عمومی در جوامع مدرن با توجه به تجربه یونان باستان ارائه می‌كند. موضع او- اگر چه به طور مستقیم شرایط و ساختار مدرن اجتماعی زندگی عمومی را تأیید نمی‌كند، در واقع راه را برای تحلیل حوزه های عمومی و برای فعالیتهای فرهنگی ورای بحث و گفتگوی منطقی باز می‌كند. خانم آرنت با استفاده از شهر آتن به عنوان فضای عمومی معین، عمومی را به عنوان  فضای ظاهر شدن توصیف می کند. در قلمرو عمومی، بنابه گفتة آرنت، مردم بر خلاف تفاوتهایشان به عنوان افراد یكسان و برابر با هم ملاقات می‌كنند. به طور عمومی آنها می‌بینند، می‌شنوند و با دیگران صحبت می‌كنند و در این فرایند است که فعالیتی را آغاز می‌كنند تا چیز جدیدی به جهان عرضه کنند. بدین طریق، آنها هویّت‌های فردی‌شان را می سازند و نفوذ گستره عمومی- قدرت مردمِ در حال فعالیت هماهنگ-  در قدرت سیاسی به مثابه مقابله با اجبار و تهدید را محفق می‌کنند (آرنت، 1998: 57).

رهیافت آرنت مسیر تحلیل زندگی عمومی را برای مجموعه وسیعی از اقدامات و بازنمودهای فرهنگی باز می‌گذارد. اینکه ما چگونه  ظاهر می شویم، مباحث و گفتگوها چگونه شكل می‌گیرند، زیبایی و قدرت بصری و همه و همه بخشی از زندگی عمومی هستند و برای آرمان آزادی سیاسی اساسی محسوب می شوند. بر خلاف هابرماس، آرنت بر نسبت ]باستانی[ یونان میان آزادی و قلمرو عمومی پافشاری می‌كند، نسبتی كه برآزادی افراد تعامل كننده در حوزه عمومی از وظیفه خصوصی تأکید دارد؛ ]این آزادی،[آزادی های اقتصادی و اجتماعی را در بر می گیرد. آنها نه به حقیقت بلکه از منظر یک موضوع، از چشم اندازهای مختلفی از افراد واقع در موقعیت های مختلف، به نحوه ]چگونگی[ شکل گیری افکار نائل می شوند. (آرنت، 1998: 57).علی العموم،چنین اقدامات ارتباطی و مباحثه ای در حوزه عمومی برای آرنت ، مترادف است با فعالیت های سیاسی و مداوم شهروندان كه به منظور اِعمال توانایی‌شان برای انجام کنش و مرتبط کردن زندگی شان با هم از راه گفتگوی آزاد (كه با بحث و گفتگوی منطقی بیشتر درك می‌شود)، حضور، و متقاعد سازی  گردهم می آیند. (آرنت، 1998: 26، 179؛ بن حبیب، 1993: 78). گستره ها]ی عمومی در واقع[ همان مركز سیاست‌ها و آرمان اوّلیه آنهاست. نظریه سیاسی متمایز آرنت، راهبرد هنجارین تكمیل كنندة راهبرد هابرماس را پیشنهاد می‌كند(هابرماس، 1977).نظریه‌پردازان اجتماعی و مورّخان در انتقادهایشان، چنین تکمله ای از راهبرد  تأثیرگذار هابرماس را بررسی کرده‌اند.

حوزه عمومی سرمایه داری: بررسی‌های تئوریکی و تاریخی

همچنانکه  هابرماس استدلالش را  برای ماهیت انتقادی- عقلانی کنش متقابل مباحثه ای در حوزه عمومی در کار اخیرش در مورد کنش ارتباطی و «وضعیت آرمانی بیان» پیش می برد،(هابرماس، 1990)، پاسخ‌های انتقاد آمیزی هم از سوی محققینی دریافت كرده است كه در جستجوی مفهوم گسترده‌تر مباحثه و گفتگوی عمومی بودند.در حالی که هابرماس بر سر پیدا كردن مبنای فلسفی استواری برای  زندگی عمومی به عنوان بحث و گفتگوی منطقی كار كرده است، بسیاری از منتقدین حركت در مسیر دیگری را پیشنهاد می‌كنند كه به سمت نگرشی جدیدتر و از نظر فرهنگی تصریفی‌تری به مطالعه جوامعی تمایل دارد كه با دیدگاه آرنت تلاقی می‌كند.

آنها از جایی شروع می‌كنند كه قضاوت عقلانی به عنوان مدلی واحد برای کنش متقابل مباحثه ای در قلمرو عمومی ]موضوعی[ پروبلماتیک است. بطور اساسی، ]مدل هابرماس[ اهمیّت دیگر اشكال فعالیّتهای ارتباطی مانند فن معانی و بیان (بلاغت) و نمایش را با محدود کردن مباحثه و مشارکت عمومی ناچیز می‌انگارد. هابرماس با تأكید بر/ و در اولویت قرار دادن بحث منطقی و انتقادی، به صورتی پروبلماتیک وضعیت متضاد دو دویی را میان حوزه اطلاعات/ مطلع و حوزه سرگرمی/ ناآگاه  تئوری پردازی می کند که بساری از مردم را از دایره مشارکت بیرون می نهد.به زبان ساده، او مشاركت  را در قلمرو عمومی به صورت محدود برای کسانی که واجد تحصیلات بالایی هستند، مفهوم پردازی می کند،در حالی كه در واقع، یک زندگی عمومی دموكراتیك، شامل آرایه وسیعی از اجبار می‌ شود.

ادامه دارد...


  • آخرین ویرایش:جمعه بیستم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
سه شنبه هفدهم دیماه سال 1392  10:12 بعد از ظهر

سال 1386 وقتی زندگی نامه سارتر منتشر شد(«کلمات»، ترجمه ناهید فروغان،نشر ققنوس)؛ خواندمش ولی با عجله. اما همیشه اوقات که گذرم به قفسه های کتابها می افتاد، این احساس را داشتم که «کلمات» را نفهمیدم؛ هرچند بنا بر عادت زشتی که دارم، دوباره خواندنش را به فردا یا فرداشب موکول می کردم.گفتم عادت زشت، ولی دلم می خواهد یک جانور حیوان را مثال بیاورم در بی نظمی و شلختگی و بعد خودم را به هیأت و شمایل آن ببینم که در ذهنم چنین حیوانی را پیدا نکردم.شاید: عادت سگی؛ عادت مرغی، عادت خری؛ عادت...

  دیشب از سر کلافگی کتاب «کلمات» را برداشتم و نیت کردم این بار چنان با دقت و حوصله بخوانمش که بفهممش؛ و البته که مطمئن نیستم.

  جملاتی یا عبارات و پاراگرافهایی در این کتاب هستند که مانند خنجر از پشتت-  درست مابین دو کتفت- وارد می شوند و تا بخواهی فکر کنی که چه اتفاقی برایت افتاده، نیمی از خنجر را در سینه و جلوی چشمانت می بینی با خونی که باور نمی کنی، شراره ی خون.پر می شوی از دلهره؛ از بی قراری؛ از ناآرمی؛ از استرس. ناچار می شوی کتاب را ببندی و همچنان که در خودت می پیچی، راه بروی یا دورخودت بچرخی و بعد از چند دقیقه به خودت بیایی که چه اعجازی دارند «کلمات».

           «من سگم، خمیازه می کشم، اشکهایم جاری می شود، جاری شدنشان را احساس می کنم.درختم، باد در شاخه هایم می پیچد و آنها را بفهمی نفهمی تکان می دهد.مگسم، از شیشه به سختی بالا می روم، به سرعت سقوط می کنم، دوباره بالا می روم.گاه نوازش زمان در حال گذر را احساس می کنم، اما گاهانِ دیگر اغلب احساس می کنم زمان متوقف شده است.لحظات پر ارتعاشی فرو می افتند و مرا به کام خود می کشند و احتضارشان پایان ندارد. راکدند، اما کماکان زنده اند، آنها را می روبند، دیگران جایشان را می گیرند تازه تر و همان قدر پوچ؛ این دلزدگی را نیکبختی می نامند؛ مادرم برایم تکرار می کند که من از همهء بچه ها خوشبخت ترم. وقتی درست است، نمی شود که باور کنم؟ به بی کسی ام، هیچگاه فکر نمی کنم؛ اول آنکه کلمه ای برای نامیدنش وجود ندارد؛ وانگهی آن را احساس نمی کنم: دایم دور و برم را می گیرند.حضورشان تار و پود زندگی من، خمیرهء لذایذم، گوشت و پوست اندیشه هایم است.». صفحه 86.

  احساس سرما دارم. نه از سرمای بیرون؛ از درون می لرزم.شعله بخاری را زیاد می کنم؛ زیاد زیاد. نفسم از گرمای اتاق بند آمده، ولی همچنان می لرزم. پتو دور خودم می پیجم و راه می روم. بی هدف؛ شاید که گرم بشوم. سرما بیشتر می شود.بدنم از سرما مور مور می کند.قرار نیست گرم بشوم؟؛ گمان نمی کنم. به سراغ «کلمات» می روم شاید...


  • آخرین ویرایش:سه شنبه هفدهم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
سه شنبه هفدهم دیماه سال 1392  09:21 قبل از ظهر


گزارش «شرق» از روستاهای جذامی‌نشین «بصری» و «سرچنار» مهاباد
خانه سفید است
محمد حسین نجاتی: عکس‌ها: امیر جدیدی، شرق
انگار راوی اول شخص بوف کور «صادق هدایت»، عادت همیشگی‌اش را رها کرده باشد. دیگر نقش یکسانی روی قلمدان نمی‌کشد. از دختری در لباس سیاه که شاخه‌ای گل نیلوفر آبی به پیرمردی هدیه می‌دهد، خبری نیست. جوی آبی میان دختر و پیرمرد وجود ندارد و راوی بر همه عادت‌هایش چشم بسته و تنها به بیماران جذامی زل زده. نقش آنان را روی قلمدان می‌کشد و همزمان زمزمه می‌کند: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.» این جمله معروف به طرز شگفت‌آوری با زندگی گروهی بیماران جذامی در روستاهای«بصری» و «سرچنار» مهاباد، مطابقت دارد. اگر اسم گذر عمر آنان را بتوانیم«زندگی» بگذاریم. جذام بیماری هولناک قرن بیستم، در سال‌های اولیه قرن بیست‌ویکم، هنوز زخم‌هایی را بر جان و روح بیماران متبلا به آن وارد می‌کند.
 شمال‌شرق، شمال‌غرب، غرب و جنوب‌غربی ایران هنوز هم تعدادی بیماران مبتلا به جذام دارند. گرچه دوره بیماری آنها به پایان رسیده است اما در کنار زخم‌های خشک‌شده بیماری؛ طرد، تنهایی، تحقیر، انگ، زندگی فلاکت‌بار و عدم پذیرش اجتماعی زخم آنها را تازه‌تر می‌کند. در ایران در حاشیه شهر مشهد، در آسایشگاه «باباباغی» تبریز و در بخش‌هایی از شهر ایلام و در روستاهای اطراف شهر مهاباد و سردشت، می‌توان سراغی از جذامیان گرفت. آنها به واسطه عدم پذیرش در جامعه، طردشدن از سوی خانواده و بستگان، ترس غیرواقعی مردمان از سرایت این بیماری و فرار از تحقیر و انگ‌های اجتماعی به زندگی گروهی روی آورده‌اند. برای درمان به آسایشگاه باباباغی تبریز می‌روند. زمانی که درمان شدند، ویروس بیماری قابل سرایت از بدن‌شان خارج شد و تنها اثر بیماری در بدن‌شان ماند، گزینه‌ای جز زندگی گروهی با سایر جذامیان بهبودیافته ندارند. بین خودشان و با بیماران بهبودیافته ازدواج می‌کنند. زوج‌ها عموما کسانی هستند که بهبودیافته هستند. فرزندان آنها به شکلی سالم و عادی به دنیا می‌آیند اما زمانی که وارد جامعه می‌شوند، با دوراهی دشواری مواجهند. یا باید به پدر و مادر، شهر و روستا و تعلقات خود پشت کنند و به جایی بروند که انگشت‌نمای شهر و روستا نباشند، یا با حجم بالایی از تحقیر و انگ اجتماعی مبارزه کنند و بمانند. وقتی می‌مانند، در شهر کاری برای آنها نیست، در مدرسه همه از آنها دوری می‌کنند، گمان می‌کنند آنها حامل ویروسی برای سرایت هستند.
در کوچه و خیابان کسی هم‌بازی آنها نمی‌شود. وقت ازدواج در شهر و روستا کسی به آنها دختر نمی‌دهد. کسی نمی‌گذارد پسرش با فرزند یک بیمار بهبودیافته از جذام ازدواج کند؛ مثل«کاک‌کریم»، پسر عثمان بیمار بهبودیافته جذامی که در روستای بصری از توابع مهاباد به همراه 19 بیمار بهبودیافته جذامی و 15 خانواده دیگر زندگی می‌کند. عثمان پدر کاک‌ابراهیم در 18سالگی به دلیل عدم رعایت بهداشت به جذام مبتلا می‌شود. تا چهار سال برای درمان خود پیش دعانویس می‌رود. دعاها یکی پس از دیگری برای او نوشته می‌شود، چند نفر را مبتلا می‌کند، اما بازهم درمان نمی‌شود.
پس از آن به پیشنهاد دعانویس به عراق می‌رود. دعانویس به او می‌گوید در عراق آب مقدسی در یکی از روستاهای نزدیک کوفه وجود دارد که اگر عثمان در آنها غسل کند، بیماری‌اش درمان می‌شود. عثمان رنج سفر را به جان می‌خرد. سه‌روز بست‌نشین آب مقدس می‌شود. اما در پایان روز سوم یک دست و یک پایش را در آن آب مقدس جا می‌گذارد. پس از آن با مشقت به شهر خود بوکان می‌رسد. پدر و مادرش وقتی او را می‌بینند رهایش می‌کنند. معلق بین زمین و آسمان بوده که یک دکتر فرانسوی او را به آسایشگاه باباباغی تبریز می‌برد و شش‌ماه بعد درمان و ویروس جذام از بدنش خارج می‌شود و دیگر بیماری او مسری نیست. از تبریز که به بوکان می‌آید، پدرش فوت و مادرش ازدواج مجدد کرده. زمین‌هایی که برای او به ارث مانده، از سوی برادرانش مصادره شده و پس از شش‌سال آوارگی خود را به روستای بصری می‌رساند. با مادر کاک‌ابراهیم که او نیز از بیماران بهبودیافته بود ازدواج می‌کند و حاصل ازدواج آنها کاک‌ابراهیم می‌شود و دو برادر دیگر. کاک‌ابراهیم کنار پدر و مادرش می‌ماند و برادران دیگر می‌گذارند و می‌روند. کاک‌ابراهیم می‌گوید به جایی دور رفته‌اند، نمی‌داند کجا. اما می‌گوید جایی که کسی نداند بصری کجاست، سرچنار کجاست، پدرشان کیست و مادرشان و حرفی از جذام هم در میان نباشد. قرار ما با کاک‌ابراهیم و آقای خالدی از مسوولان انجمن حمایت از جذامیان شهرستان مهاباد در میدان استاد حجار مهاباد بود. در روزی که مهاباد نیم‌متری سفیدپوش برف بود. این اما اولین قرار ما نبود. کاک ابراهیم در اول مسیر اطلاعاتی به ما می‌دهد، که مطمئن می‌شویم مسیر را درست آمده‌ایم. براساس اطلاعات انجمن حمایت از جذامیان مهاباد و منطقه، در روستای بصری مهاباد 18 بیمار جذامی، در روستای سرچنار 15 بیمار، شهر مهاباد 15 نفر، شهر بوکان 12، سردشت 15، پیرانشهر 30 و اشنویه 7 بیمار بهبود یافته جذامی و در مجموع در این منطقه 113 بیمار بهبود یافته جذامی هستند که با اعضای خانواده‌شان در مجموع 269 نفر را تشکیل می‌دهند.
پیش از این در تهران سراغ پزشک متخصصی رفتیم. ما هم عضوی از جامعه‌ای بودیم که گمان می‌کردیم رفتن به روستای جذامی‌ها، نشست‌وبرخاست با آنها و همکلام‌شدن با آنها می‌تواند ما را هم به جذام مبتلا کند. فارغ از اینکه جذام تا حد زیادی ریشه‌کن شده و کسانی که زندگی گروهی با هم دارند، بیماری آنها به پایان رسیده، ویروس مسری از بدن آنها خارج شده است و حالا در اصطلاح پزشکی «جذامی خشک» هستند، «جذامی تر» نیستند چرا که جذامی‌های‌ تر یعنی جذامی‌هایی که حامل ویروس مسری این بیماری هستند تعداد انگشت‌شماری دارند و در آسایشگاه باباباغی تبریز درمان می‌شوند. اما بیشتر از پزشک متخصص در تهران، کاک‌ابراهیم باعث می‌شود ترس ما رنگ ببازد و بی‌اعتبار شود. کاک‌ابراهیم با قد بلندش، چشمان آبی‌اش، ته‌ریش مردانه و اورکت آمریکایی‌اش، کم از جوانانی ندارد که در مهاباد با ماشین‌های‌گرانقیمت پلاک تهران و اربیل دور دور می‌کنند و شاید تعدادی از آنان دستی هم در قاچاق داشته باشند.
بصری، عریان در دامنه کوه
«خواستگاری‌کردن من سه‌سال طول کشید، پدر همسرم راضی بود، مادر و برادرها و کل اقوامش ناراضی. می‌گفتند: «اینها خطرناکند. معلوم نیست اگر ازدواج کنند و بچه‌دار شوند، فرزندشان چه جوری می‌شود، دختر ما چطور می‌خواهد به خانه آنها برود، جذامی می‌شود. حرف مردم را چه‌کار کنیم، این همه پسر در شهر هست آن‌وقت دخترمان را به پسر یک گول بدهیم.» درددل‌های کاک‌ابراهیم را قطع می‌کنم تا حواسش به جاده باشد. برف جاده صعب‌العبور بصری را سفیدپوش کرده. کاک‌ابراهیم فقط با یک زنجیرچرخ جاده پرپیچ‌وخم را بالا می‌رود. در هر پیچی که می‌پیچد یک‌متری ماشین در برف‌های یخ‌زده لیز می‌خورد و یک متر مانده به پرتگاه جاده کوهستانی متوقف می‌شود. پیشنهاد پیاده‌رفتن را می‌دهیم و کاک‌ابراهیم می‌گوید، «این خاک‌های کف جاده را می‌بینید، خودم آنها را ریختم.
هفته پیش برف زیاد می‌بارید، در این جاده ‌گیر کردم و به هزار زور خودم را لب جاده رساندم، ترس نداره مهندس، الان که جاده خیلی خوبه» پیشنهادمان رد می‌شود. «راستی کاک‌ابراهیم، گول یعنی چی؟» «در کردی به کسانی که کور، ژولیده، ناتوان، بی‌کس و کثیف هستند، گول می‌گن، به جذامی‌ها هم گول می‌گن» دنده را جا می‌زند و دوباره جاده کوهستانی را بالا می‌رود.
 روستای بصری یکی از روستاهایی است که در دهه30 شمسی مسوولان بهداری در آن مقطع به کمک پزشکان آمریکایی آن را برای قرنطینه و مرکزی برای ریشه‌کن‌کردن بیماری مالاریا ساختند؛ روستایی در دل کوه‌های شرقی مهاباد که انگار دلیل انتخاب این منطقه هوای بسیار تمیز آن و دوری از شهر بوده. پس از ریشه‌کن‌شدن مالاریا در دهه50، با کمک دولت‌های مرکزی، بیماران مبتلا به جذام از سطح شهر جمع‌آوری شدند و به این روستا آمدند. پیرمردهای مهابادی دراین‌باره می‌گویند، قبل از سال 1342 آبادی‌ها به‌صورت ارباب- رعیتی اداره می‌شدند. در آبادی‌ها اگر فردی مبتلا به جذام می‌شد، در بین مردم و خانواده‌اش جایگاه و سرپناهی نداشت. ارباب‌ها آنها را از آبادی خود بیرون می‌کردند و کسی کاری به آنها نمی‌داد. همین می‌شد که جذامی‌ها سر هر راهی کاسه‌ای می‌گذاشتند تا مردم رهگذر صدقه و خیرات خود را در آن می‌ریختند و عموما جذامی‌ها در خانه‌های گلی و دخمه‌ها زندگی می‌کردند. پس از آن، در سال 1355 تشکلی تحت عنوان«جمعیت حمایت از جذامیان» تشکیل شد.  آنها اقدام به ساخت خانه‌هایی در روستای«سیاه‌گل» از توابع شهرستان مهاباد کردند. در ادامه همه جذامیان این منطقه را در سه روستای سیاه‌گل، بصری و سرچنار سکنی دادند. در دهه60 به دلیل مشکلات سیاسی که در منطقه مهاباد ایجاد شد، ساختار این جمعیت خیریه متلاشی شد. پس از آن در اواسط دهه60 «انجمن حمایت از جذامیان مهاباد و منطقه» تشکیل شد. این انجمن در ابتدا اهالی روستای سیاه‌گل را به دلیل مشکلات معیشتی و قدیمی‌شدن خانه‌های آن، به روستاهای بصری و سرچنار منتقل کردند تا زندگی گروهی جذامیان در این منطقه در روستاهای«سرچنار» و«بصری» صورت گیرد. یکی از اعضای این انجمن آقای خالدی است. در صندلی جلو ماشین پشت‌سر هم به کاک‌ابراهیم به کردی تذکر می‌دهد «مواظب باش، مواظب باش» کاک‌ابراهیم اما واقعا حرفه‌ای است.  روستای بصری تجمع خانه‌هایی است که لخت و عریان در دامنه‌ای از کوه دیده می‌شوند. چند درخت سرو و صنوبر به اسکلت‌های بلورآجین مبدل شده‌اند. در کوچه‌ها و ورودی خانه‌ها، برف‌ها پا نخورده است. انگار رفت‌وآمدی در روستا انجام نمی‌شود. کل روستا را در 10دقیقه می‌شود بالا و پایین کرد. تعداد انگشت‌شماری مرغ و خروس به چشم می‌آیند. در همه خانه‌ها بسته است. روستا به تجمع خانه‌هایی بدون سکنه می‌ماند. خانه‌های مکعبی شکل تنها بازمانده‌های طرح ریشه‌کن‌کردن مالاریا هستند. دستشویی‌ها و حمام خانه در اتاقک‌های دومتری، روبه‌روی خانه‌ها هستند. در کل روستا سه‌کودک زیر 15سال هستند که کم‌کم خودشان را به ما نشان می‌دهند.  خبری از دام و گاو و گوسفند نیست. نیمکت‌های آهنی با میله‌های یکی در میان جلو هر خانه جا خوش کرده‌اند و برف‌ها روی آنها. سقف خانه‌ها در ظاهر ایزوگام است اما وارد خانه‌های مکعبی‌شکل که می‌شوی، سقف‌ها به شدت نم کشیده است. روستای بصری علاوه بر 15خانواده جذامی سه خانواده دیگر هم دارد که در خانه‌هایشان بیمار بهبودیافته جذام ندارند. در سقف خانه‌های این سه‌خانواده هم دیش‌های ماهواره نصب شده است. خبری هم از ماشین و احشام برای رفت‌وآمد نیست. در روستا بیش از همه ساکنانش برف‌ها را لگدکوب می‌کنیم. میزبان اول ما «عمر» بیمار بهبودیافته جذامی است که 60 سال با این بیماری زندگی کرده. جلو می‌آید. به او سلام می‌کنیم. به او دست می‌دهیم.
طعم نان داغی که از مادرم و زن مردم گرفتم
عمر سلام می‌کند و غیب می‌شود. چند دقیقه‌ای بعد شلوار کردی قهوه‌ای‌رنگی را پا می‌زند و عینک دودی‌ای را به چشم. او به همراه دیگر بیماران بهبودیافته جذامی علاقه‌ای به عکس‌گرفتن ندارد.
امیر ساز دوربینش را که کوک می‌کند، حرف‌های عمر قطع می‌شود. زبانش از فارسی به کردی تبدیل می‌شود، تند و تند با کاک‌ابراهیم حرف می‌زند. تا کاک‌ابراهیم دوباره او را راضی می‌کند، 10دقیقه‌ای طول می‌کشد. در خانه‌اش که باز می‌شود، بخار زیادی از خانه بیرون می‌زند. سهیلا خانم سومین زن اوست. زن اولش دو هفته میهمان خانه او بوده. وقتی از بیماری او باخبر می‌شود، می‌گذارد و می‌رود.
زن دومش بیمار بهبودیافته‌ای بوده که در باباباغی با هم آشنا شده بودند. در 40سالگی با او ازدواج می‌کند و می‌گوید علاقه‌ای به بچه‌دارشدن نداشته. 20سال در بصری در یک خانه مکعبی با زن دومش زندگی می‌کند تا دو سال پیش که زن فوت می‌کند و سهیلا خانم از خانه چند متر آن‌ور‌تر خود به خانه عمر می‌آید و دو سالی است که یکدیگر را از تنهایی درمی‌آورند.
سهیلا خانم می‌گوید یک سال فقط شب و روز داستان‌های زندگی عمر را گوش می‌کردم. همیشه حرف‌هایی برای گفتن دارد. راست می‌گوید. عمر 40سال با آوارگی زندگی کرده است. در عنفوان نوجوانی زخمی روی دستش و عدم رعایت بهداشت او را مبتلا به جذام کرد. وقتی جذام گرفت، پدرش مرد. می‌گوید در مراسم تشییع جنازه پدرم هیچ‌کس نزدیکم نشد. همه فرار می‌کردند. انگار آتش در دست داشتم و آتش را پیش مردم می‌بردم و همه از حرارت آتش از کنارم فرار می‌کردند. برادرانم می‌گفتند تو نحسی. وقتی به دنیا آمدی زمین‌هایمان از دست رفت. مادر یک چشمش را از دست داد و چند سال بعد پدر مرد.
می‌گوید برادرانش نگذاشتند نزدیک جنازه پدر شود و همان وقت شبانه از روستایشان فرار کرد و رفت. چند سالی را در اشنویه چوپانی می‌کرد. روزی در اشنویه پزشکی را از دل چاهی بیرون آورده بود. جان پزشک را نجات داد و پزشک وقتی متوجه بیماری‌اش شد، او را به باباباغی برد و سه سال را در آنجا گذراند و درمان شد. وقتی بازگشت، مادرش ازدواج کرده بود و عمر سراغ مادرش نرفت. برادرانش او را طرد کردند. شوهرخواهرش او را تهدید به مرگ کرده بود و باز به اشنویه برگشت و چوپانی خود.
اصرار دارد که سردش نیست. از خانه مکعبی و بخارگرفته خود بیرون آمده بود و کاک‌ابراهیم دایما هشدار می‌داد که سرما می‌خوری. اما سفره دلش تازه باز شده بود. یک شب در اشنویه صاحب مال و گوسفندان با چاقو به او حمله‌ور می‌شود.
10گوسفند سیاه‌زخم گرفته بودند و مرده بودند. صاحب مال به عمر گفته بود تو آنها را مریض کردی و عمر به ما گفت حشره آنها را مریض کرده بود. عمر از دست صاحب مال مجروح  و دوباره آواره می‌شود. پنج سالی از این روستا به آن روستا در حال صدقه جمع‌کردن بوده. از خوشه‌چین‌ها ته‌مانده گندم می‌گرفت و با فلاکت زندگی می‌کرد. لحن صدایش عوض می‌شود. تیک‌های عصبی در صورتش دیده می‌شود. یک‌بار در یک روستایی شغلی برای خود دست‌وپا کرده بود. مغنی شده بود و مترها زیر زمین چاه می‌کند. می‌گوید مردمان که از بیماری‌ام مطلع شدند، شکایت مرا به سپاه‌دانش بردند.
 سپاه‌دانش دستور داد در روستا بمانم و کارم را انجام دهم اما آنجا دیگر جای ماندن نبود. می‌خواستم به مادرم پناه ببرم. هشت‌ماه کل مکریان را دنبال او گشتم. دست آخر برادرم را تهدید به مرگ کردم تا آخر جای او را به من گفت. زیراندازی می‌آورد و روی نیمکت‌های جلو خانه‌اش می‌نشیند. امیر مشغول عکس‌گرفتن است. سیگار‌ها یکی پس از دیگری دود می‌شود و با دم نفس‌ها در هوای منفی 16درجه بصری گم می‌شوند.
عمر یک تصویر از مادرش تنها در ذهن دارد. می‌گوید وقتی مادرش را پیدا کرده، پشت تنور در حال نان‌پختن بوده. «وارد که شدم با یک چشم سالمم به او زل زده بودم. مادرم مرا نشناخت. اشک ریختم. شاید فکر کرد که من نیازمندم. نان داغی را به من داد. نان داغ را تندتند خوردم. نان دیگری به من داد در سفره‌ام گذاشتم و سفره دلم را برایش باز کردم. دستش به تنور گرفت و پرید و سوخت. دست در دهان گرفت و دایما گریه می‌کرد. طعم نان مادرم خیلی خوشمزه بود. خیلی زیاد. به او گفتم آمدم به تو پناه بیارم. اما او گفت من امروز دیگر زن مردم هستم.» سهیلا خانم می‌گوید، می‌بینید همیشه حرف برای زدن دارد، شعمدانی‌ها پشت پنجره خانه عمر هنوز سبز است. امیر از او عکس می‌گیرد و عمر می‌گوید شعمدانی‌ها را سهیلا به خانه آورده.
آفتاب‌خانم لبخند بر لب دارد و سنگ‌هایی در کلیه
عمر همچنان گرم حرف‌زدن است. آفتاب‌خانم آفتابی می‌شود. صورتش گردگرد است. سلام گرمی با کاک‌ابراهیم و آقای خالدی می‌کند. به کردی چند کلامی هم با عمر صحبت می‌کند. انگار به شوخی به او فحش می‌دهد. عمر حرف‌هایش قطع می‌شود و چیزی به آفتاب‌خانم می‌گوید و با کاک‌ابراهیم ریزریز می‌خندند. آفتاب‌خانم متوجه می‌شود که اینجا چه کاری داریم. می‌گوید که سراغ کمال‌الدین برویم؛ همسایه دیواربه‌دیوار عمر. می‌گوید، وضع او از همه خراب‌تر است. کمال‌الدین 30سال است که در خانه زمینگیر شده. پرستار کمال‌الدین پیرزنی از اهالی بصری است که در ازای مراقبت از او ماهی 30‌هزارتومان از انجمن دریافت می‌کند.
نمی‌گذارد کفش‌هایمان را دربیاوریم. دستکش‌های ظرفشویی در دست دارد و خودش هم با دمپایی وارد خانه کمال‌الدین می‌شود. ماهی یک‌بار کمال‌الدین را به حمام می‌برد. می‌گوید ماموستا به من اجازه داده او را به حمام ببرم. حالا که هوا سرد شده کمال‌الدین دوماهی است که حمام نکرده است. ساعت خانه کمال‌الدین بی‌حرکت است. 30سال است که در خانه زمینگیر شده. بخاری نفتی در نیم‌متری بستر اوست. با کمک پرستارش از جا بلند می‌شود. نای حرف‌زدن ندارد. فقط نگاه می‌کند و ما هم حرفی برای گفتن نداریم. پرستار دست‌هایش را به ما نشان می‌دهد.
کمال‌الدین از ‌دار دنیا نه زنی دارد و نه بچه‌ای. قوم و خویش دارد اما آنها را کاری با کمال‌الدین نیست. از ‌دار دنیا فقط‌وفقط چند دست لباس دارد، خانه‌ای مکعبی‌شکل در بصری، یک بخاری نفتی، ساعتی بر تخت دیوار که از حرکت باز مانده است و ماهی 30هزارتومان کمک انجمن خیریه و پرستاری که او را تروخشک می‌کند. کاک‌ابراهیم می‌گوید اسم روزگار او «زندگی نیست». آفتاب‌خانم جای کاک‌ابراهیم را می‌گیرد و باقی جاهای روستا را به ما نشان می‌دهد.
در میانه راه حالا نوبت اوست که سفره دلش را باز کند: «دوسال است که سنگ‌کلیه دارم. هرجا می‌روم می‌گویند باید عمل کنی و کل پولم همان 50‌هزارتومانی بود که برای عکس رنگی و آمپول‌زدن دادم. حالا هیچ پولی برای درمان ندارم و هیچ‌کس هم سراغی از ما نمی‌گیرد.» آفتاب‌خانم در کسری از ثانیه می‌خندد و در کسری از ثانیه چهره‌اش لبریز غم و قصه می‌شود. او در 20سالگی مبتلا به جذام شد و تا به امروز که به 60سالگی رسیده است، همسر و فرزندی ندارد. در دنیای کوچک و دردناک خود روزگار می‌گذراند.
در مدرسه انگشت‌نمای خلقی بودیم
کاک‌ابراهیم مارا به خانه سیدنجم‌الدین می‌برد. می‌گوید هفته پیش زنش فوت کرده بود و در خانه‌شان فاتحه‌ای می‌خوانیم. سیدنجم‌الدین و همسرش بهبودیافته جذام بودند و در «سیاه‌گل» با هم آشنا شده بودند و ازدواج کردند. خانه سیدنجم‌الدین پر است از قاب عکس‌های کوچک که کج‌وکوله روی دیوار نصب شده‌اند. در سروصورتش مویی نیست. با احترام از ما پذیرایی می‌کند. ساعت روی دیوار خانه‌اش دقیق کار می‌کند. کیسه‌ای پر از بسته‌های سیگار در گوشه‌ای از خانه‌اش است. مشغول چای‌خوردن هستیم که کاک‌کریم وارد می‌شود. کاک‌کریم رابط انجمن در روستای بصری است.
ماهی 30‌هزارتومان کمک انجمن را به خانواده‌های جذامی می‌رساند و خود او نیز ساکن بصری است. می‌گوید برادران و خواهرانشان از بصری رفته‌اند. خودش مانده است و مادرش. پدر و مادر او از جذامی‌های ساکن بصری هستند و تا به امروز سختی‌های زیادی کشیده است. می‌گوید در مدرسه همه از ما فراری بودند. «ابتدایی و راهنمایی را در یکی از روستاهای مرکزی منطقه گذراندم. معلم‌ها کاری به‌کارم نداشتند. تا می‌فهمیدند اهل بصری هستم مرا ته کلاس می‌بردند. مرا برای درس جواب‌دادن پای تخته نمی‌بردند. از روی کتاب برای بچه‌ها نمی‌خواندم. معلم با من حرف نمی‌زد. دبیرستان را به مدرسه‌ای شبانه‌روزی در بوکان رفتم. انگشت‌نمای خلق بودم. یادم هست روزی جوش کوچکی در صورت من درآمد. معلم سراسیمه شد. مدیر مدرسه مرا به مهاباد برد و کلی آزمایش از من گرفتند که نکند من هم جذام داشته باشم اما من سالم بودم. بعد از آن دیگر قید مدرسه‌رفتن را زدم و به سختی کار کردم و به سختی ازدواج کردم.»
کاک‌کریم می‌گوید مردم از ما فراری هستند در صورتی که ما فرقی با بقیه نداریم. ما همه سالم هستیم و پدر و مادران ما هم زمانی بیمار بودند و حالا خوب شده‌اند، مسری نیستند. اما همه از ما می‌ترسند. هیچ‌کس هم برای ما کاری نمی‌کند نه بهزیستی و نه نهاد‌های دیگر. «صداوسیمای مهاباد از همه‌چیز گزارش می‌گیرد. از همه مشکلات مردم اما یک‌بار هم نشده که بیاید و به مردم بگوید، از جذامی‌ها فرار نکنید. فرزندان آنها را تحقیر نکنید. آنها واگیردار نیستند، با آنها مهربان باشید، به جوانان آنها کار دهید، به آنها کمک کنید.»
سرچنار تنهاست، جایی میان مهاباد و میاندوآب
از میان 33نفر از جذامیان روستای بصری و سرچنار تنها و تنها سیدنظام است که کار می‌کند. سیدنظام یک‌دست خود را از دست داده است و حالا در خانه خود در سرچنار نشسته است و دعانویسی می‌کند. کاک‌ابراهیم می‌گوید در ایام قدیم مردم برای بیماری‌هایشان سراغ دعانویس را می‌گرفتند اما امروزه دیگر فقط برای زادوولد بیشتر دام‌ها، رونق کشاورزی و به‌طور کلی رزق‌وروزی و طول عمر سراغ دعانویس می‌روند. سیدنظام اجازه ورود به خانه‌اش را به ما نداد. با ما هم‌کلام نشد و تنها گفت برای شما دعا می‌کنم.
حتی درخواست ما برای دریافت دعا به بهانه هم‌کلام‌شدن را هم رد کرد. در سرچنار علاوه بر بصری هوا پس بود. سیدنظام که عذر ما را خواست، با مسعود مواجه شدیم. لوله‌ای در دست داشت و می‌گفت اگر عکس بگیرید دوربین‌هایتان را می‌شکنم. اما قضیه از جای دیگری آب می‌خورد. مسعود می‌گوید سال‌ها پیش یک مستندساز کُرد در شهر بوکان به سراغ جذامی‌ها آمد. پول‌هایی به آنها داد و اعتماد آنها را برای ساخت فیلمی مستند جلب کرد. پس از آن فیلمی ساخت که در آن نشان می‌دهد بیماران جذامی بهبودیافته خطرناک هستند و بیماری آنها مسری است.
حتی در صحنه‌ای از فیلم مستند خود دختربچه را به دروغ نشان داده بود که از بیماران بهبودیافته لیوان آبی می‌گیرد و مبتلا می‌شود. از قضا فیلم مستند او در یکی از شبکه‌های کُردزبان وابسته به گروهک‌های سیاسی خارج از کشور پخش می‌شود و باعث می‌شود ذهنیت نادرست مردم در مهاباد و میاندوآب نسبت به جذامیان بهبودیافته بدتر شود. مسعود لحن رجزآمیزی به خود می‌گیرد. سه‌ماه دنبال مستندساز بودم تا به یک تیر خلاصش کنم اما آب شد و زیر زمین رفت. حالا مسعود پشت دستش را داغ کرده و اجازه عکسبرداری از پدر و مادر و باقی جذامیان سرچنار را به هیچ‌کسی نمی‌دهد و پای حرفش هم ایستاد. صدایش دایما می‌لرزد. می‌گوید مردمان ما هیچ فهمی از شرایط ما ندارند. همه از ما می‌ترسند، در صورتی که ما آزاری برای کسی نداریم. پدر و مادر من هم نداشتند. بیماری آنها واگیر‌دار نیست اصلا و هیچ‌کس کاری نمی‌کند که این ذهنیت غلط مردم را درست کند.
ملا هم در خانه ما چایی نمی‌خورد
کاک‌ابراهیم رفیق گرمابه و گلستان مسعود هم نمی‌تواند او را قانع کند. مسعود می‌گوید عکس‌گرفتن درد ما را دوا نمی‌کند. مردم ذهنیت‌شان را تغییر نمی‌دهند. مسعود خوش‌لباس‌تر از کاک‌ابراهیم است. می‌گوید قاچاقچی است و ظاهرا سود خوبی برای او دارد. می‌گوید وضع ما خوب است اما دیگر جذامیان روستا اوضاع بسیار بدی دارند. با ماهی 60‌هزارتومان یعنی 30هزارتومان انجمن و 30هزارتومان کمیته امداد زندگی می‌کنند. دل پری از مردم روستاهای اطراف سرچنار دارد. «ملا هم در خانه ما چایی نمی‌خورد. مادر من هم مبتلا به جذام بوده و خوب شده.  من فرزند پدر و مادر جذامی هستم که جفتشان خوب شده‌اند. مادر ماهی یک‌بار جلسه قرآن می‌گذارد. ملا با اکراه به خانه ما می‌آید و وقتی هم می‌آید در خانه ما چایی نمی‌خورد و می‌ترسد جذام بگیرد. کاری به ملا ندارم، اما مردم هم روی خوشی به ما نشان نمی‌دهند. یک‌سال‌ونیم عاشق دختری بودم و او را به خاطر پدر و مادرم به من ندادند. حالا دیگر کاری به کسی ندارم. هیچ‌کس هم کاری به‌کار ما ندارد و با درد خود می‌سوزیم و می‌سازیم و می‌میریم.»
انجمن خیریه وسع ناچیزی دارد
خانواده‌های جذامی زندگی خود را با ماهی 60 هزار‌تومان می‌گذرانند. کاک‌ابراهیم این رقم را با توجه به خرج امروزی زندگی چیزی شبیه به یک شوخی می‌داند. از طرف دیگر انجمن خیریه‌ای که به این بیماران کمک می‌کند، وسع مالی ناچیزی دارد. اما با این حال توانسته‌است با ساخت درمانگاهی در مهاباد، سود ناشی از خدمات درمانی را خرج این بیماران کند. جمال‌خالدی از اعضای این انجمن خیریه در این‌باره می‌گوید: تنها راه نجات این بیماران بهبود‌یافته تغییر ذهنیت جامعه نسبت به آنها و البته کمک هر چه بیشتر خیرین است، اگر خیرین وارد میدان شوند، کمک‌های خود را به این بیماران برسانند، آنها می‌توانند از ابتدایی‌ترین استاندارد‌های زندگی بهره‌مند شوند، چراکه این بیماران اصلا زیاده‌خواه نیستند و متاسفانه از ابتدایی‌ترین شرایط برای زندگی محروم هستند.
 

لینک خبر :  http://sharghdaily.ir/?News_Id=29514


  • آخرین ویرایش:سه شنبه هفدهم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
یکشنبه پانزدهم دیماه سال 1392  12:19 قبل از ظهر

 

ییفات گاتمن و جفری سی. گولد فارب

ترجمه خیام عباسی

فضای عمومی، یا آنچنان که ما ترجیح می دهیم، فضای همگانی(کالهون، 1997: 100)، به مثابه ساختار خاصی در زمان و مكان به نظر می‌رسد.] این ساختار[ به عنوان تکیه گاه بنیادین در ساخت و ایجاد دموكراسی، هم در سیاست‌های تاریخی و هم در سیاست‌های معاصر،گسترده،توسعه یافته، چندلایه و جهانی شده است. برای درك این موضوعات، باید به خاطر داشته باشیم كه فضا‌ها به طور مجازی همانند ساختارها به نظر می‌رسند. ظاهر ساختاری آنها از طریق الگوهای رسمی تعامل اجتماعی نمایان می‌شود. از لحاظ فرهنگی، آنها در تعامل انسانی شکل می گیرند.فضا ها از اجتماع مردمی تشکیل می شوند که با وجود تفاوتهایشان، برابرند، و باتفاق همدیگر، محیطی برای انجام کنش میان خود و فضاهای دیگر گسترش می دهند.دموکراسی در حیات متقابل فضاها]ی عمومی[ تکون می یابد.

برای اثبات این قضیه، ما تاریخ در حال تغییر فضاها و رهیافتهای نظری مختلف را پیرامون این موضوع بررسی، و ساختار فرهنگی آنها را تجزیه و تحلیل خواهیم كرد. ما از تحلیل دگردیسی ساختاری فضای عمومی به سمت تحلیل تکون فضا‌ها و فضاهای عمومی خواهیم رفت. همچنین از بررسی حوزه به عنوان مکانی خاص برای مشورت عقلانی، به سمت تحلیل شکلهای فرهنگی مهمِ کنش عمومی مانند: ظهور، نمایش، تجسم، كشمكش، رقابت،و دیگر شکل های مشاركت سیاسی حركت خواهیم كرد. همانطور كه ما پیش می‌رویم، بُعد هنجاری حوزه ها و مطالعه آنها مطرح خواهند شد.

حوزه عمومی‌ هابرماس

یكی از نقاط شروع در مباحث امروزی حوزه ها، دگرگونی ساختاری حوزه عمومی ]اثر[ یورگن‌ هابرماس است (1989). هابرماس گسترش نوین قابل ملاحظه ی ]و منحصر بفرد[  پیدایش حوزه عمومی خودمختار را در اجتماعات پراكنده، و همگام با برقراری ارتباط از طریق رسانه‌های تصویری میان مردان بورژوا در اروپای اواخر قرن هفدهم و قرن هیجدهم مشخص كرد. او متوجه شد كه این قلمرو، یكی از ساختارهای مركزی و اصلی نظم جدید در امتداد اقتصاد مدرن كاپیتالیسم و دولت مدرن بوده است. بنابه گفتة‌ هابرماس، مشاركت كنندگان در این مکان، موضوعاتی مثل دولت و اقتصاد را در سالن ها و کافی شاپ ها به مثابه مکانی به دور از ساختار دولت،مورد تفسیر،تحریر و بحث قرار دادند (1989: 23، 25، 27، 106). این مردان با مشارکت در کنش ارتباطی عقلانی و با معلق نهادن منافع فردی، قادر بودند به درك همگانی پیرامون نفع مشترك دست یابند (هابرماس 1984: 330-328). مباحثه عقلانی و آزاد، (از دولت و همچنین منافع شخصی شان) آنها را به فکر داشتن دولتی محدود و متوازن هدایت كرد (هابرماس 1989: صفحات 56-54).

نگرش هابرماس به حوزة عمومی شامل تغییر بنیادی و همه جانبه ای از مفهوم یونانی سنتی فهم قلمرو عمومی می‌ شود. در شهر یونان ]باستان[، آزادی عمومی بود-  قلمرو  شهروندان خودمختاری كه از ضرورت هایی که حوزه خصوصی را محدود می‌كند،استقلال داشتند.در مقایسه با قلمرو عمومی ، هابرماس متوجه شد افراد قادر به انجام کنش عمومی در خانه‌هایشان هستند، و آزادی در قلمرو خصوصی یا حداقل در فضای غیررسمی جدای از حوزه دولت و مصون از قدرت و سلطه آن بنیان شده است.(کالهون، 1993: 7-6؛ هابرماس، 1989: 52-50). حوزه عمومی هابرماس مفهوم كلاسیك مشاركت در امور شهر را به خود اختصاص می‌دهد و  او آن را برای جوامع مدرن پیچیده با قلمروهای متمایز اقتصاد، قانون، خانواده، فرهنگ، و سیاست به كار می‌برد. شیلا بن حبیب با بسط دلالت ها و مفاهیم ضمنی روش هابرماس،پیامدهای عمده ای را تعیین كرده  كه به طور كامل توسط هابرماس تصریح نشده‌اند.در جوامع مدرن، مشاركت به قلمروهای دیگر زندگی بسط داده می‌شود و با شکل گیری قدرتِ استدلال امكان‌پذیر می گردد (بن حبیب، 1993: 86). بر اساس این مفهوم‌سازی، ابتكارات ساكنین برای ایجاد محیط شهریِ پایدارتر، و همین طور، اعتراضات خانواده‌ها  علیه طرحهایی  برای بازسازی میدان مبداء(Ground Zero) مشاركت سیاسی محسوب می‌شوند (گاتمن، 2009). طبق نظر بن حبیب، مشاركت از نظر هابرماس بر مباحثه عملی در میان کسانی كه تحت تأثیر هنجارها و تصمیمات عمومی هستند تأكید می شود. تأكید بر مباحثه عملی، امكان مذاکرات مختلف را فراهم می‌كند یا حتی مباحثات و حوزه های عمومی را لازم می داند. (بن حبیب، 1992؛ صفحه 87-86). از این رو، رشد فضا‌های گونه گون و متعدد، نتیجه راهبرد هابرماس است.


  • آخرین ویرایش:یکشنبه بیست و دوم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
پنجشنبه دوازدهم دیماه سال 1392  09:17 قبل از ظهر

بارها و بارها هم که یک کلمه مهم یا حتی بی اهمیت( اصلا" مگر کلمه غیر مهم هم در ادبیات داریم؟!) را در گفتار روزانه و در همه زندگی به کار گرفته باشم، از سر عادت، متوجه معنای واقعی آن نمی شوم.گاهی که نه، اغلب اوقات مانند خیلی از آدمهای این سرزمین، فکر می کنم ردیف کردن متوالی کلمات، نشانه توانایی و دانش بالایم است و بعد از آن که به آن دقایق و لحظات فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که چه ابلهی بودم و سکوت چه هنری است...

آنهایی که اهل «کیان» بودند را به یاد بیاورم گفت و گوی مارلیس سیمونز را با گابریل گارسیا مارکز. شماره 50 کیان(دی- بهمن 1378) این گفتگو را منتشر کرد. محور گفتگو در بیان «پیری» یا پیرشدگی است. از پسِ آن همه غبار، امروز صبح همان مطلب را می خواندم:

مارلیس: از پیری چه می دانید؟

مارکز: تازه دارم یاد می گیرم. ترس بزرگ من از پیری، از کار افتادن جسم است.زمانی می رسد که نه پرهیز غذایی و نه ورزش تأثیری ندارد و بدن رو به تلاشی می رود.گویا من هم دارم به سن «اصلا"» می رسم؛ اصلا" اینطور نبوده ام، اصلا" این درد را نداشته ام، اصلا" اینطور نفس نمی کشیده ام، اصلا" صبحها به این زودی بیدار نمی شده ام.».(پایان نقل قول).

من که فکر می کنم با پیری فاصله دارم هنوز، خوشحالم که اهمیت کلمه اصلا" را تازه در زندگی متوجه شده ام.هرچند اصلا" لذتی که دیگران از جوانی برده اند، نبرده ام.

 

 


  • آخرین ویرایش:پنجشنبه دوازدهم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
شنبه هفتم دیماه سال 1392  12:07 بعد از ظهر

سید جواد طباطبایی در کتاب «نظریه حکومت قانون» آورده که: میرزا آقا خان کرمانی «پیرو بلاواسطه آخوندزاده» در پایان رساله «سه مکتوب» پاراگرافی را درج کرده است.

 می توان از این پاراگراف، به قدرت بی مانند ادبیات پی برد که چگونه می تواند به نظام اجتماعی و سیاسی شکل و حهت بدهد. و مهمتر این که ادبیات با انقلابهای سیاسی هم همین گونه رفتار می کند که با نظامهای پیش گفته.

  «ا ینک به جهت همت مردانه و قوت پاتریوت(...) که دست قدرت در طبیعت سامی گذارده، توقع دارم که شانژمانی (...) ناگهانی در ایران نموده، رولوسیونی(...) بر پا نمایند و این زنده- به- گوران ایران را به قوه لیتراتور(...) خود و قدرت آثار و انوار قلم خویش از قبر ذلت و قید اسارت رهانیده، خلاص فرمایید و از چنگ علمای فناتیک(...) و سلاطین دیسپوت(...) آزاد و مستخلص دارید. زیاده بر این، به اصطلاح اهل ایران زمین، بر این کهنه گورستان فاتحه و والسلام». ص 151.


  • آخرین ویرایش:دوشنبه نهم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
چهارشنبه چهارم دیماه سال 1392  08:56 بعد از ظهر

چند لحظه پیش، ماریا را به قطار تندرویی كه عازم برمرهافن بود رساندم. جایز نبود توی ایستگاه بمانم و شاهد عزیمتش باشم. من و ماریا هیچ‌یك دوست نداریم یكدیگر را بگذاریم و برویم؛ دوست نداریم خود را بازیچه‌ی قطاری كنیم كه تقریباً هرگز تأخیری در كارش نیست.
یكدیگر را آرام در آغوش كشیدیم و از هم جدا شدیم، طوری كه انگار جداییمان یك روزه است. حالا دارم از سالن می‌گذرم، به این و آن تنه می‌زنم و خیلی دیر معذرت می‌خواهم. بی‌آنكه بسته‌ی سیگار را از جیبم دربیاورم، از درون آن یك سیگار بیرون می‌كشم و مجبور می‌شوم كبریت بخرم. در حالی كه دارم دود سیگار را فرو می‌دهم، روزنامه‌ای می‌گیرم تا در سفر طولانی با اتوبوس، دست خالی نباشم.
سپس به ناچار منتظر می مانم. پله برقی، رهگذران كه لباس پاییزی به تن دارند، بسیار آهسته بالا می‌كشد. حالا من هم گامی به پیش می‌گذارم، وارد صف می‌شوم و میان دو بارانی پلاستیكی كه از آنها بخار بلند می‌شود، جای می‌گیرم. از ایستادن روی پله برقی لذت می‌برم. فرصت می‌یابم كاملاً در خلسه سیگار فرو بروم و مثل دود صعود كنم.
پله برقی، این دستگاه خودكار، مرا سرشار از اعتماد می‌كند. نه از بالا و نه از پایین كسی در پی گفتگو نیست.
پله حرف می‌زند. اندیشه‌ها خوب ردیف می‌شوند: بی‌شك ماریا حالا به حومه شهر رسیده است، قطار سروقت به برمرهافن خواهد رسید. امیدوارم برای ماریا مشكلی پیش نیاید. شولته فوگلزانگ بر این نظر است كه ما می‌توانیم به او كاملاً اطمینان داشته باشیم. و به عقیده او، گذر از مرز بی‌هیچ دردسری انجام خواهد گرفت.
شاید بهتر بود از طریق سوییس اقدام می‌كردیم. به من اطمینان داده‌اند فوگلزانگ شخص درخور اعتمادی است. گویا برای خیلی‌ها كار كرده و هرگز مشكلی پیش نیامده. پس دلیلی ندارد كه ماریا بد بیاورد، به‌ویژه این كه او واقعاً مدت بسیار كوتاهی با ما همكاری داشت.
زنی كه جلو من است، چشم‌هایش را می‌مالد و دماغش را بالا می‌كشد. حتماً شاهد عزیمت یكی از قطارها بوده است. بهتر بود او هم مثل من پیش از حركت قطار، ایستگاه را ترك می‌كرد. آدم آن اندازه ظرفیت ندارد كه بتواند عزیمت قطار را تاب بیاورد. جای ماریا كنار پنجره بود.
نگاهی به پشت سر می‌اندازم. زیر پایم، كلاه‌هایی ردیف شده‌اند. در پای پله نیز از انبوه منتظران تنها انواع كلاه‌هاشان را می‌توان دید. از این كه دیگر با چهره‌ی انسان‌ها روبه‌رو نیستم، احساس خوشی می‌كنم. به همین دلیل هم نمی‌خواهم نگاهم به بالا بیفتد. با این همه سرمی‌گردانم. ای كاش این كار را نمی‌كردم. آن بالا، جایی كه پله كائوچویی در كام خود فرو می‌رود، جایی كه گردن‌ها و كلاه‌ها یك به یك محو می‌شوند، دو مرد ایستاده‌اند. شك نیست كه چشم‌های عبوس آنها در انتظار من است.
هیچ به صرافت نمی‌افتم كه دوباره سربرگردانم، چه رسد به این كه بخواهم برخلاف مسیر پله متحرك از میان كلاه‌های پایین پایم، برای خود راهی باز كنم. چه احساس امنیت مسخره‌ای، چه خوش‌خیالی وسوسه‌انگیزی! تا وقتی روی پله به سر می‌بری، زنده‌ای؛ تا وقتی یك نفر جلوی تو و یك نفر پشت تو نفس می‌كشد، هیچ كس نمی‌تواند پا به میان بگذارد.
از ارتفاع پله‌ها كاسته می‌شود، كمی به عقب می‌روم تا نوك پایم زیر روكش كائوچویی پله گیر نكند. از این كه موفق می‌شوم بی‌هیچ حادثه‌ای از پله پیاده شوم، روی هم رفته خوشحالم.
آن دو مرد نام مرا بر زبان می‌آورند، كارت شناسایی خود را نشان می‌دهند و لبخندزنان می‌گویند كه قطار تندرو ماریا به موقع به برمرهافن خواهد رسید و آنجا هم چند تنی منتظر خواهند بود، نه به آن قصد كه دسته گلی تقدیمش كنند.
جالب این كه سیگارم در همین لحظه تمام می‌شود. از پی آن دو مرد راه می‌افتم.

 

منبع : مجله گردون شماره ۱۰ و ۱۱


  • آخرین ویرایش:چهارشنبه چهارم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
چهارشنبه چهارم دیماه سال 1392  03:56 بعد از ظهر


-  

-        1-این ادعا را تببین کنید: فرهنگ یک مفهوم یا پدیده سیستمیک است.

-        2-آیا در نظامهای اقتصادی سوسیالیستی، در تحلیل نهایی، اقتصاد تعیین کننده فرهنگ است؟ تحلیل کنید.


  • آخرین ویرایش:چهارشنبه چهارم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
سه شنبه سوم دیماه سال 1392  08:54 بعد از ظهر

صاف و صادق

- در خیابان قدم زنان می‌رفتم. مردی که یک کیسه بزرگ زباله دستش بود، جلوم راه می‌رفت و هر بار خم می‌شد و ظرف‌های  غذا و بستنی را از روی زمین جمع می‌کرد می‌کرد توی کیسه. از توی یک مکانیکی صدای سگ بلند بود.مرد برگشت سمت من، گفت:" پدرسگ هر وقت مرا می‌بیند واق واق می کند." گفتم:" شاید دوست‌ات دارد." درِ مکانیکی میله‌ای بود. با زنجیر بسته بودندش .آن تو سگ کوچک سفیدی بود که رو به خیابان ملتمسانه پارس می‌کرد. مرد  گفت:" کیسه را که دستم می‌بیند پارس می‌کند. فکر می کند غذا است. "گفتم چرا چیزی بهش نمی‌دهی؟ نانی. غذایی." گفت :"ندارم. خیال دارم بروم دانشگاه." همچنان خم و راست می‌شد و ظرف‌ها را از توی جوی و کنار خیابان جمع می‌کرد." من توی زولبیا فروشی کار می‌کنم.حالا دارم می‌روم خانه.تو بهزیستی بودم. می دانی چرا کردنم بیرون؟" رفت دو باره سمت ظرف‌ها. برگشت . گفتم :" نه." این بار دست را نشان ام داد. کف دست‌اش را . "من گفتم:" یعنی..." گفت:"چون این طوری بودم، صاف و صادق".


  • آخرین ویرایش:سه شنبه سوم دیماه سال 1392
نظرات()   
   
جمعه بیست و نهم آذرماه سال 1392  12:06 بعد از ظهر


از 3 فایلی که در اختیار دارید، موارد زیر را برای آزمون پایان ترم مطالعه کنید:

1. معرفی مدلهایی برای برنامه ریزی فرهنگی.... فرزانه چاوش باشی؛

2. مقدمه ای بر مراحل اجرایی برنامه ریزی جامع فرهنگی....صالحی امیری/ کاوسی؛

3. ضرورت برنامه ریزی فرهنگی در برنامه های توسعه ....صالحی امیری/ حیدری زاده؛

4. گامهای آغازین در برنامه ریزی فرهنگی....چاوش باشی/ کاوسی؛

5. رویکرد فرهنگی در برنامه ریزی ناحیه ای... امیر انتخابی؛

6. پویایی نظام فرهنگی کشور: آسیبها و راهبردها....صالحی امیری


  • آخرین ویرایش:جمعه بیست و نهم آذرماه سال 1392
نظرات()   
   
پنجشنبه بیست و یکم آذرماه سال 1392  08:53 بعد از ظهر


اسلاوی ژیژک ترجمه: رحمان بوذری
در دو دهه اخیر، همگان نلسون ماندلا را به‌عنوان یک الگو ستوده‌اند: الگوی‌گذار از مملکتی زیریوغ استعمار به کشوری آزاد بدون تسلیم‌شدن به وسوسه دیکتاتوری یا ادا و اصول ضدسرمایه‌داری. خلاصه، ماندلا موگابه نبود، آفریقای‌جنوبی کشوری با نظام دموکراتیک چند‌حزبی، رسانه‌های آزاد و اقتصادی پویا باقی ماند، به‌خوبی در بازار جهانی ادغام شد و در برابر آزمایش‌های سرسری سوسیالیستی مصون ماند. حالا با درگذشت او، ظاهرا تمثالش همچون قدیسی حکیم تا ابد جاودانه می‌شود: فیلم‌های هالیوودی درباره او هست (با بازی مورگان فریمن، که راستی در فیلم دیگری نقش خدا را هم بازی کرده)؛ ستاره‌های راک و رهبران مذهبی، ورزشکاران و سیاستمداران از بیل کلینتون تا فیدل کاسترو همه یکصدا برای او طلب آمرزش می‌کنند.
ولی آیا این همه ماجراست؟ دو واقعیت کلیدی در این تحسین و تمجیدها از یاد می‌رود. در آفریقای‌جنوبی، زندگی رقت‌بار اکثریت فقیر عمدتا همچون دوره آپارتاید باقی مانده و رشد حقوق سیاسی و مدنی با افزایش ناامنی، خشونت و جنایت جبران شده. تغییر اصلی این است که نخبگان جدید سیاه به طبقه حاکم قدیم سفیدپوست پیوسته‌اند. در ثانی، مردم کنگره ملی قدیم را به یاد می‌آورند که نه‌تنها پایان آپارتاید، بلکه عدالت اجتماعی بیشتر و حتی نوعی سوسیالیسم را وعده می‌داد. این گذشته به‌مراتب رادیکال‌تر کنگره ملی آفریقا ذره‌ذره از خاطر ما محو شده. تعجبی ندارد که خشم سیاهان فقیر آفریقای‌جنوبی روز‌به‌روز بیشتر می‌شود.
از این نظر آفریقای جنوبی تنها، نسخه‌ای است از داستان تکراری چپ معاصر. یک رهبر یا حزب با شور و شوقی جهانی برگزیده می‌شود، وعده «جهانی جدید» می‌دهد -  اما، بعد، دیر یا زود، به دوراهه اصلی برمی‌خورد: آیا جرات می‌کند به ساز‌و‌کارهای سرمایه‌داری دست بزند، یا اینکه تصمیم می‌گیرد «وارد بازی شود»؟ اگر کسی چوب لای چرخ این ساز‌و‌کارها بگذارد، بی‌معطلی با آشفتگی بازار، هرج‌و‌مرج اقتصادی و نظایر آن، «تنبیه» می‌شود. به همین دلیل است که خیلی راحت می‌توان ماندلا را به جهت رها‌کردن چشم‌انداز سوسیالیستی، بعد از پایان آپارتاید، سرزنش کرد: اما آیا او واقعا انتخاب دیگری داشت؟ آیا حرکت به سمت سوسیالیسم گزینه‌ای واقعی بود؟
مثل آب‌خوردن می‌توان آین رند (نویسنده رمان «اطلس شانه تکان داد») را دست انداخت، اما در عبارات مشهوری که در رمان او در «حمد‌و‌ثنای پول» آمده رگه‌ای از حقیقت هست: «تا وقتی دوزاری‌ات نیفتد که پول منشأ همه خوبی‌هاست، تنها تیشه به ریشه خود می‌زنی. وقتی پول دیگر وسیله‌ای نباشد که انسان‌ها با آن با هم معامله می‌کنند، آنگاه هرکسی ابزاری می‌شود در دست دیگر آدم‌ها. خون، شلاق و تفنگ یا دلار. انتخاب کن - انتخاب دیگری در کار نیست.» آیا مارکس در فرمول معروف خود چیزی شبیه به این نگفته بود که چگونه، در دنیای کالاها، «مناسبات میان مردم به قالب مناسبات میان اشیا درمی‌آید؟» در اقتصاد بازار، مناسبات میان مردم می‌تواند به‌صورت روابطی ظاهر شود مبتنی بر تصدیق متقابل آزادی و برابری: سلطه دیگر به‌صورت مستقیم و آشکار اِعمال نمی‌شود. چیزی که مشکل‌ساز است فرض بنیادین آین رند است: اینکه تنها انتخاب موجود، انتخاب میان مناسبات مستقیم و غیرمستقیم سلطه و استثمار است، هر بدیلی غیراز این با انگ اتوپیایی‌بودن نادیده گرفته می‌شود. ولی با این‌همه نباید از حقیقت کوچک ادعای رند غافل شد - ادعایی که در غیراین‌صورت احمقانه و ایدئولوژیک می‌نماید: درس بزرگ سوسیالیسم دولتی عملا این بود که الغای مستقیم مالکیت خصوصی و مبادله بازاری، بدون وجود اشکال انضمامی از نحوه تنظیم اجتماعی فرآیند تولید، الزاما منجر به احیای مناسبات مستقیم سلطه و بردگی می‌شود. اگر ما صرفا بازار را از بین ببریم (که شامل از‌بین‌بردن استثمار موجود در بازار هم می‌شود) بدون اینکه آن را با شکل مناسبی از سازمان‌دهی کمونیستی تولید و مبادله جایگزین کنیم، سلطه برمی‌گردد و انتقام می‌گیرد و به همراه آن استثمار مستقیم هم می‌آید.
قاعده عام این است: وقتی شورشی علیه نظامی سرکوبگر و نیمه‌دموکراتیک آغاز می‌شود، همچون قیام‌های خاورمیانه در سال 2011، به‌راحتی می‌توان جمعیتی انبوه را بسیج کرد آن‌هم با شعارهایی که تنها ثمره‌شان به‌وجدآوردن انبوه خلق است؛ شعارهایی برای دموکراسی علیه فساد. ولی تازه آن‌وقت اندک‌اندک به انتخاب‌های سخت‌تر می‌رسیم: وقتی شورش ما در هدف مستقیمش پیروز می‌شود، تازه تشخیص می‌دهیم آنچه واقعا ما را (نداشتن آزادی، تحقیر، فساد اجتماعی، نداشتن آینده‌ای روشن) می‌آزرد، همچنان در جامه‌ای جدید به حیات خود ادامه می‌دهد. ایدئولوژی حاکم کل زرادخانه خود را بسیج می‌کند تا ما را از دستیابی به این نتایج ریشه‌ای باز دارد. شروع می‌کنند به گفتن اینکه آزادی دموکراتیک با خودش مسوولیت می‌آورد، بها دارد و اگر توقع بیش از حد از دموکراسی داشته باشیم، معلوم می‌شود هنوز به بلوغ لازم نرسیده‌ایم و چه و چه. به این ترتیب، ما را به‌خاطر ناکامی‌مان سرزنش می‌کنند: می‌گویند در یک جامعه آزاد، ما همه سرمایه‌دارانی هستیم که در زندگی‌هایمان سرمایه‌گذاری می‌کنیم و برای رسیدن به موفقیت باید وقت و نیروی خود را بیشتر صرف آموزش و یادگیری کنیم تا خوش‌گذرانی.
در سطح سیاسی، سیاست خارجی ایالات متحده استراتژی نظارتی ریز و دقیقی را با جزییات تهیه و تدارک می‌بیند تا زیان‌های محتمل خیزش‌های مردمی را کاهش دهد و آنها را به حد و مرزهای مقبول نظام‌های پارلمانی- سرمایه‌داری بکشاند همان فرآیندی که در آفریقای‌جنوبی پس از سقوط رژیم آپارتاید، در فیلیپین پس از سقوط رژیم مارکوس، در اندونزی پس از سقوط سوهارتو و جاهای دیگر با موفقیت اجرا شد. درست در همین بزنگاه تاریخی، سیاست رادیکال رهایی‌بخش با بزرگ‌ترین چالش خود روبه‌رو می‌شود: چگونه پس از مرحله پرشور‌و‌حال اولیه اوضاع را به پیش ببریم، چگونه قدم بعدی را برداریم بدون مغلوب‌شدن در برابر فاجعه وسوسه «تمامیت‌خواهی» خلاصه، چگونه ماندلا را پشت‌سر بگذاریم ولی موگابه نشویم.
پس اگر قرار است به میراث ماندلا وفادار باشیم باید اشک تمساح مدح‌گویانه را کنار بگذاریم و بر وعده‌های ناتمام رهبری او تاکید کنیم. می‌توان با اطمینان با استناد به عظمت اخلاقی و سیاسی بی‌چون‌وچرای ماندلا، حدس زد که او هم در پایان عمرش برآشفته و تندخو شده بود، چون نیک می‌دانست خود پیروزی سیاسی و ارتقایش تا حد یک قهرمان جهانی نقابی بود بر ناکامی و شکستی تلخ‌. شکوه جهانی او هم نشانی است بر اینکه او واقعا خللی به نظم جهانی قدرت وارد نکرد.



  • آخرین ویرایش:جمعه بیست و دوم آذرماه سال 1392
نظرات()   
   
شنبه نهم آذرماه سال 1392  08:24 قبل از ظهر


این سؤال متناسب هر جامعه در هر زمانی نیست.تنها به باورم- در یک جامعه با شرایط آنومیک می ­توان این گونه پرسید و به دنبال پاسخ یا پاسخ­های احتمالی آن جستجویی را آغاز کرد.جامعه امروز ما از زاویه روح حاکم بر روابط اجتماعی و مناسبات میان مردم در شرایط آنومیک قرار دارد. طبیعی است که یک راه تحلیل، کاوش در کارکردهای نهادهای اجتماعی­کننده است.

در رمان مشهور "کوری" ، ساراماگو- نویسنده نوبلیست اسپانیایی- تلاش دارد تا از یک زاویه به این مشکل بپردازد. بخشی از این رمان پیگیر رابطه زن و شوهری است که در وضعیت بغرنجی قرار گرفته­اند.در اثر شیوع بیماری کوری، شوهر که پیشه پزشکی دارد، بینایی­اش را مانند دیگر اهالی شهر از دست می­دهد ولی بینایی همسرش به طرز عجیبی محفوظ می­ماند ولی زن از بیان بیمار نشدنش ابا می­کند.اینجاست که چون همه فکر می­کنند نابینا شده ­اند، و بنابراین، از سوی دیگران نظارتی نیست و روابط و رفتارشان توسط دیگران دیده نمی ­شوند، "خود" واقعی خود را نمایان می­ کنند و آنی می­ شوند که در واقع بودند. پیش از شیوع بیماری کوری، این خودِ واقعی  بنا بر محدودیتها و مضیقه ­های زندگی اجتماعی به خصوص در یک جامعه بیمار، مجال بروز نمی­ یاقت و مردم با پدیده بنیان برانداز "ریاکاری" و "نفاق" و " تظاهر" در عرصه اجتماع ظاهر می ­شدند.

در جامعه­ ای از نوع کوری، هر آن کس که متظاهرتر و منافق­ تر و ریاکارتر باشد، پیروز است. از هر بّعدی که به زندگی نگاه می ­کند( شغلی، اقتصادی، خانوادگی، تحصیلی و ...) هم سرمایه ­دار است و هم در مبادلات و معاملات درون جامعه، سود بسیاری نصیب خود می­ کند و البته از نگاه همآلان خود، زیرک و رند  و محاسبه­ گر و عاقل و فرزانه محسوب می ­شود.

صد البته که کسانی در برابر این وضعیت مقاومت می­ کنند و حاضر به باخت اخلاق و دین و عمر نیستند.این دسته از افراد، در این "میدان"- به تعبیر بوردیو- چون سرمایه ­ای از ریا و چند رنگی ندارند، پس سودی هم عایدشان نمی­ شود.

حالا فرض کنید که شما از افراد دسته دوم هستید که زندگی خود را بر اساس صداقت و یکرنگی و "خود" بودنتان بنا نهاده ­اید و در عرصه اجتماع، به بیماری کوری هم دچار نشده ­اید و می­ بینید که شخصیت و "خود" واقعی مردم، با آنچه که به شما نشان می­ دادند، کاملا بر عکس است.یعنی اینکه "اعتماد اجتماعی" را که قبلا بنیان زندگی می­ دانستید و برپایه آن تعاملات اجتماعی تان را ساخت و ساز می­ کردید، به کلی نابود شده و سراب می ­بینید.

زنی که می ­بیند شوهرش که تا دیروز تندیس صداقت و طهارت بود، اینک با علم به کور بودن همسرش، به سرعت و بی­وقفه با زنان دیگر خلوت می­ کند؛

رئیسی که منشی ­اش را طور دیگر می­ بیند: خانم یا آقای منشی، تا دیروز، رئیس را ستایش بی­انتها می کرد و می ­پرستید و او را مجسمه انسانیت و انسانیت مجسم خطاب می­ کرد، اینک چون می­ پندارد که رئیس کور- و بلکه ناشنواست- دیگران را مجاب می­ کند که او شیطان است؛

همسایه­ ای که پیش از شرایط بی­ اعتمادی- و کور شدن دیگران- هم شهروند قانون­مدار بود، هم مؤمن عابد، هم انساندوستی یاری­ کننده دیگران؛ اینک "خود" خویش را نشان می ­دهد: قانون گریز، پایمال کننده حقوق دیگران، متعدی به نوامیس دیگران، هرزه­ ای بدون اندکی پاکی و پاکدامنی؛

تصور و فقط تصور- این وضعیت در درون هر جامعه­ ای، ویران کننده است.

این زلزله ویرانگر، آنانی را- به خصوص- ویران می­ کند که می­ پندارند همه کورند و می توان دست به هر کنش غیرانسانی زد؛ و می­ شود هر قضاوت دلخواه هوس­ مندانه ­ای در باره دیگران داشت، و با بهره­ گیری از کوری دیگران، هر طور دلخواه زندگی کرد.

آن سوی قضیه هم جز ویرانی محصول دیگری نمی ­توان انتظار داشت. آنان که دیگران را مانند خود با صداقت ، محل اطمینان،پاک و پاکدامن، راستگو، یکرنگ،اخلاق­ مدار، بی­ کینه، انسان­دوست و ... می پنداشتند و اینک می ­بینند که چون همه آن ریاکاران و منافقان همگان را کور می­ انگاشتند، خود واقعی را اینک نشان می­ دهند،هم ویران می­ شوند.

اینجاست که "سیمان اجتماعی" یا همان اعتماد، مضمحل شده و دیگر نه می­ توان به صورت دیگری نگاه کرد، نه می­ توان با کسی ارتباط برقرار نمود، و نه می­ توان با آینده در همین نزدیکی دل بست. زندگی، آوار می­ شود بر سر وجودت.

این، اگر وضعیت امروز جامعه ماست، نتیجه رفتار و کردار و پندار خود ماست که هر کدام­ مان، ابتدا همه را بینا می ­دیدیم، و پس از شیوع کوری، گمان بردیم که دیگران کور شدند و خود راستین­ مان را برملا کردیم،آخرالامر هم دیدیم که کسانی هنوز در میان ما بینایی­ شان را دارند.

خود ما، این سرمایه بی­ بدیل اعتماد اجتماعی- را  به باد منافع شخصی و مصلحتی و زودگذر خودمان دادیم و اینک، فرار می­ کنیم رو به جلو، تا بلاگردانی در بالادست برای این همه منفعت­ پرستی خود پیدا کنیم.

اینک ماییم و آن پرسش نخست: به چه کس می توان اعتماد کرد؟...


  • آخرین ویرایش:شنبه نهم آذرماه سال 1392
نظرات()   
   
جمعه هشتم آذرماه سال 1392  08:24 قبل از ظهر

به‌بهانه مرگ دکتر «جزنی»
یک استاد «واقعی» دانشگاه درگذشت
آبتین گلکار
دیروز مراسم تشییع یکی از آن استادان راستین دانشگاه بود که نسلشان این‌روزها تقریبا رو به انقراض گذاشته است. خانم دکتر منور جزنی (باگدالوا)، استاد بازنشسته گروه زبان روسی دانشگاه تهران، که چندین‌وچند نسل از روسی‌دانان ایران شاگرد ایشان بودند، در 91سالگی از دنیا رفت. با دوره‌کردن خاطراتمان از این استادان است که با حسرت و تاسف درمی‌یابیم معنی «استاد دانشگاه» در طول یکی، دو دهه چقدر دگرگون شده است. «استاد دانشگاه» امروز کسی است که در وهله نخست به آمار «تولید علم» کشور کمک کند، یعنی پشت‌سرهم کتاب و مقاله (مقاله حتی از کتاب هم مهم‌تر است!) بنویسد و چاپ کند تا آمار مقالات دانشگاه و کشور را بالا ببرد. هرچه هم بیشتر، بهتر. سرعت و کمیت مهم است، نه کیفیت. استاد «نمونه» کسی است که تعداد مقالاتش بیش از همه باشد. پس چرا خانم دکتر جزنی که بعید می‌دانم کسی حتی یک مقاله علمی از ایشان خوانده باشد و اگر در حال حاضر به تدریس مشغول بود، قطعا به‌علت «رکود علمی» از کار بیکارش می‌کردند، از دید همه شاگردان و همکارانش «استاد نمونه» بود؟ به‌علت آنکه «تولید علم» ایشان واقعی بود و نه آماری. خانم دکتر جزنی دانه علم را در وجود تک‌تک دانشجویانش می‌کاشت. فضل و دانشش، برخلاف سواد صرفا اکتسابی بسیاری از استادان امروزی، ریشه‌ای فطری داشت و به‌خودی‌خود به مخاطب منتقل می‌شد. صرفا با دیدنش احساس می‌کردید نیرو گرفته‌اید، دلگرمی پیدا کرده‌اید، چیزی آموخته‌اید و انسان بهتری شده‌اید، تا چه رسد به آنکه سرکلاسش هم حضور پیدا می‌کردید و از علمش بهره‌مند می‌شدید. با نظم و انضباط مثال‌زدنی، با وظیفه‌شناسی ستودنی، با انتقال بی‌چشمداشت تجربه و دانسته‌ها، با وقت‌گذاشتن برای دانشجویان در خارج از ساعات کاری، با خوشرویی و دلسوزی مادرانه و با کار و مطالعه پیگیرانه و خستگی‌ناپذیر بود که برای شاگردانش «استاد نمونه» شده بود. درس اخلاق را با شخصیت و منش خودش به دانشجویان می‌داد و نه به شیوه واعظان غیرمتعظ، با شعار و پند و موعظه‌های آکنده از ریا و ظاهرفریبی. روحش شاد که دست‌کم با خاطره‌اش هنوز شأن استادان «واقعی» را حفظ کرده است.


  • آخرین ویرایش:جمعه هشتم آذرماه سال 1392
نظرات()   
   
جمعه هشتم آذرماه سال 1392  12:13 قبل از ظهر

 یکی از وزرا پیش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگریست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنین پرستیدمی که تو سلطان را ، از جمله صدیقان بودمی.

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پاى درویش بر فلك بودى

ور وزیر از خدا بترسیدى

همچنان كز ملك ، ملك بودى.


  • آخرین ویرایش:جمعه هشتم آذرماه سال 1392
نظرات()   
   
جمعه یکم آذرماه سال 1392  11:08 قبل از ظهر

by Lucille Clifton

something is happening
something obscene.

in the night sky
the stars are bursting

into flame. thousands
and thousands of lights


are pouring down onto
the children of allah,

and jesse,

the smart bombs do not recognize
the babies. something

is happening obscene.

they are shrouding words so that
families cannot find them.

civilian deaths have become
collateral damage, bullets

are anti-personnel. jesse,
the fear is anti-personnel.

jesse, the hate is anti-personnel.
jesse, the war is anti-personnel,

and something awful is happening.
something obscene.


From The Book of Light (Copper Canyon Press, 1992).


  • آخرین ویرایش:جمعه یکم آذرماه سال 1392
نظرات()   
   
پنجشنبه سی ام آبانماه سال 1392  06:38 بعد از ظهر

«صدای دبیر:

شرف صدور یافت در باره ی شیخ شرزین، دبیر ماضی، که ما را از نیک و بد با وی کاری نیست؛ اما خلق را ز بلای وی باید مصون داشت. پس صلاح تر که چیزی به او نفروشند و از وی نخرند و سلام او را جواب نگویند، و البته که باید ترک درس گفتن کند. و اما آن که وی را نانی احساس کند یا مهمان پذیرد، بر عواقب آن از جناب ما ایمن نیست. و زن دادن به او و مهر ستاندن از وی هر دو منکر است؛ که وی عالمان را ناسزا گفته ست و حق قدیم باطل کرده ست، و فَرَس از سلک سالکان طریق بیرون رانده ست. پس به فتوای عاِلمان خونش حلال گرفتیم، و اما از سلطه ی پر سطوت سلطانی حکم امان فرمودیم کی از دارالملک رانده شود و به بازگشت مأذون نیست.».(ص60).

این پارگراف، سخن دبیر دارالحکومه است که یکجا تکلیف شیخ شرزین را در زندگی مشخص کرده است.«طومار شیخ شرزین»، فیلمنامه ای است از بهرام بیضایی که در آن در جامعه ای در ناکجای تاریخ و جغرافیا، شیخ شرزین که پژوهنده جسوری است به جرم کتاب و ابراز عقایدی مباین و مخالف با اندیشه حاکم، محاکمه می شود.نزدیکانش یک بار او را به توبه وا می دارند و دایر بر این می شود که آن کتاب را به یکی از بزرگان اندیشه نسبت بدهد و شرزین با اکراه تن به این کار می دهد. از آن زمان که به دروغ، کتاب را به بوعلی نسبت می دهد، رنگ مزوران و بوقلمون صفتان با لحظه ای دگرگون می شود و کتاب از دارنامه به بارنامه تغییر نام می دهد.اما، باز بهانه برای سرکوب اندیشه و اندیشمند باقی است و بلکه می جویند.اینکه چرا کتابی چنین مقدس و نایاب را شرزین به ناف خود بسته و قصد خودبزرگنمایی داشته است.بهرحال، حکم صادر می شود و سرنوشت شیخ، مانند همیشه روزگاران، تبعید و گرسنگی و مرگ است.اما، آنچه سیاه تر از هر چیز دیگری شیخ را آزار می دهد، تلوّن قدرت- جویان و بندگان سلطان، و نافهمیدن شیخ شرزین از سوی مردم است.شیخی که معلم کودکان همین مردم بود و تلاش می کرد تا زنگار جهل و جهالت را از چهره آنان بزداید. این جماعت، نه تنها نان و آب از شیخ دریغ داشتند، که به جرم هویدا کردن اسرارشان، و برهم ریختن سکون ذهنی شان، تهمتهای ناروای بی شمار نصیبش کردند.

کتاب را با معرفی یکی از دوستان اهل هنر(که دیر ماناد) می خواندم. به پایانش که رسیدم، زمزمه کردم و هنوز هم، که کاش تاریخ تکرار نشود.

در یکی از صحنه های این نمایش نامه چنین آمده است:

« شرزین نشسته، و شاگردان به گرد او. تک و توکی زنان نیز ایستاده اند.

شرزین:

مردان خود حاکم و قاضی و خود جلّادند، و اگر دنیا بد است برای همین است. زنان، هیچ به قلم رفته اند؛ هر چند اگر آنان نیز می کوشند در نگهداری این دنیاست.با شما از زخمی سخن می گویم برآمده از نیزه های نادانی، و ما همه قربانی آنیم.کسی دوستدار حقیقت نیست، و همه دوستدار مصلحت اند»و(صص 54-53).

 

 


  • آخرین ویرایش:پنجشنبه سی ام آبانماه سال 1392
نظرات()   
   
جمعه بیست و چهارم آبانماه سال 1392  11:59 بعد از ظهر


ای یاس غبار آلود!

هوا را چه ترجمه می کنی، نسیم را چگونه تصویر؟!

دیدی! دیوار انتظارت ستبر؛

پرهای عطر وجودت شکسته ؛

ابرهای آسمان هستی ات خمار آلوده اند؛

 و زمین

چه سان پشت پا زد رگه هایت را؟.

گفتمت:

«زمینیان، طراوت نمی پسندند.

ایثار تو-

مشام خواب کس را آشفته نخواهد کرد.

همه شان رنگند و

بهار یکرنگی را حسی ندارند.

زینگونه بود تا

باد وبهار کوچیدند و هنوز....

دگر نه هزاری به شاخی،

نه قمری ای به باغی،

هرچه زاهد، همه محتسب؛

و همه عارفان مسافران کهکشان تظاهر».

گفتم:«مروی

که تو را قدری که باید،نیابی

میا که

باران بهار، یخ آجین مرگ است بر سر،

میا که

بی برگی و بی باری،همتای سپیداری

پاداش بزرگ دارد.

بمیر.

نمان

که

خندیدن و خندان،

شمیم و شبنم افشاندن،

در پی، هم تیغ سترگ دارد».

خروشیدی مستانه و

جوشیدی(انگار که خمخانه)

و- سر نشناختی زپای ز بهر هجرت که:

« ای ناچشیده لذت سفر!

پیغام بیداری است بر شانه ام.

ماندن یارایم نبود؛

هم زینگونه آمدن به اختیارم».

......

حالیا ای یاس غبار آلود؛ منم ایستاده بر بالینت:

ترکهای زمین به بلعیدنت بسیج و

جهنم خورشید،

به انتظار، که لاله ای دگر،

هیمه ای دگر،

بهر شعله ای دگر.

ازین بر جنازه ات به نمازاشک آمده ام

تا بینی و باز بینی:

ساکنان جزیره را،

که از کدام گونه شقاوتی سرشته اند...

نسیمی اگر رسید باری،

به آمدگان پیامت خواهم رساند،

مستی رویش بهار

و

شوق هجرت،

اگر گوش هوششان نآزرده باشد

آری خواهم رساند..


  • آخرین ویرایش:شنبه بیست و پنجم آبانماه سال 1392
نظرات()   
   
یکشنبه نوزدهم آبانماه سال 1392  12:23 قبل از ظهر

حال خونین دلان که گوید باز

وز فلک خون خُم که جوید باز

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر بروید باز

تفحص و مطالعه در آثار بازمانده از جنایات هولناك استالین به خصوص در میان سالهای 1947-1937 كه به تصفیه بزرگ مشهور شده از چند جهت برای پسینیان مفید است. تبدیل كردن آموزه ها و نظرات بشری به امور مقدس و غیر قابل چند و چون (مانند ایدئولوژی ماركسیسم- لینیسم) اولین پیامدی...



  • آخرین ویرایش:-
نظرات()       
شنبه هجدهم آبانماه سال 1392  01:08 بعد از ظهر

- این جا بیماری دارید که به شما تعلق ندارد. در واقع او مال من است. ذات الریه دارد. به بارکان بگویید که او را به بخش اصلی بیماریهای عمومی پیش ما بفرستد. ولی بارکان این حرف را خیلی بد پذیرفت. چه طور امکان داشت تشخیص او غلط باشد؟ و ژوزف باز هم همان درمان بی حاصل را ادامه می داد.

شبی گریتسکو بیدارم کرد...


  • آخرین ویرایش:شنبه هجدهم آبانماه سال 1392
نظرات()       
دوشنبه سیزدهم آبانماه سال 1392  01:22 بعد از ظهر


اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه قاسم صنعوی ---نشر شباویز- 1369

به آن جا رفتم. از چند روز پیش به حرف آمده بود: زبانی تردیدآلود و مبهم، ولی به هر حال زبانی بود. او را در حال تحریک شدیدی یافتم. بی آنکه یک دم سکوت کند، حرف می زد و همه اش هم برای این که ادعانامه ای تنظیم کند. حق نشناسی مرا مورد سرزنش قرار می داد. اگر او نبود آیا من از جورما زنده بیرون می آمدم؟ و اکنون که او گرفتار بدبختی بود، من حتی نمی خواستم به دیدن او بروم. او بیست روز منتظر مانده بود تا سرانجام من خواسته بودم ...


  • آخرین ویرایش:سه شنبه چهاردهم آبانماه سال 1392
نظرات()       
پنجشنبه نهم آبانماه سال 1392  08:43 قبل از ظهر


 منبع: اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه قاسم صنعوی ---نشر شباویز- 1369

- ما را از هم جدا کرده اند، من هم مامور بدرقه همراه دارم نمی دانم که روزی او را خواهم دید یا نه.

- کمی بش از یک سال دیگر از حبس شما مانده است. شما او را خواهید دید. اما مدت حبس من بیست و پنج سال است. باید شانزده سال و نیم دیگر را بگذرانم. در این صورت خواهش می کنم به او بگویید...

چهره­ ی لیک که تا آن زمان آرامشی فریبنده را حفظ کرده بود، ناگهان بر اثر تیک عصبی شدیدی به هم خورد. اما من به فکر لک روی مردمک راست آنتون افتادم و تسکین ناپذیر پرسیدم:

- دقیقاً چه باید به او بگویم؟

فریاد زنان جواب داد:

- بگویید که من کثافتم! و حتی در میان جلادها هم کثافتی رذل تر از من پیدا نمی شود. آنها دست کم آشکارا می کشند ... باید دیپلم طبابتم را از من پس گرفت ... و باز این را به او بگویید که دیگر خواب ندارم و حتی در این بیداری هم دچار کابوس می شوم ...

صدای باریک خروس وار ناخوشایندی داشت و شکلکی که چهره اش را دچار تغییر شکل می کرد، به معنای واقع نفرت انگیز بود. ولی در فریادش چندان شدتی از رنج و خود محکوم گردانی وجود داشت که ضمن آنکه دستی به روی آستینش می کشیدم، گفتم:

- طی امسال لکه کوچک تر شده بود. با روش پادزهری مشغول مداواست. کم کم دارد با این چشم می بیند.

... دومین دیداری که از همین نوع در بیلچه داشتم برایم دشوارتر بود. این بار پای مردی در میان بود که در سال 1939 به من کمک کرده بود. ولی دو سال بعد در سومین محاکمه ی والتر به عنوان شاهد حضور یافته بود.

قبلاً از او صحبت کرده ام، کری ویتسکی پزشک "جورما". او با پذیرفتن من به عنوان پرستار انبار کشتی و سپس با بازگرداندنم به ماگادان مرا از مرگ قطعی رهانده بود. ولی در سال 1941، در معدن جلگالا، همین مرد که مأمور مخفی شده بود، صورت جلسه هایی را که توسط فیودورف نماینده ­ی عملیاتی دیکته شده بود و از اعمال تبلیغاتی ضد شوروی صورت گرفته توسط والتر در آسایشگاهش یاد می کرد، امضا کرده بود. این مدرک اجازه داده بود که یک بار دیگر والتر محاکمه شود و محکومیت دیگری (سومین) پیدا کند. در جلسه­ ی دادگاه کری ویستکی بدون شرم و خجالت و رو- در- روی آنتون حرفهای خبرچینها را بر زبان آورده بود و خیلی به قضاوت کمک کرده بود که حکم ده سال محکومیت را صادر کنند. در آن سراشیب هولناک مرد بینوا خیلی سقوط کرده بود، زیرا در سالهای 1960 که به مسکو بازگشته بودم، وقتی که خاطرات اردوگاه شالاموف را می خواندم، ناگهان به نام کری ویستکی برخوردم. در آن جا هم همان نقش نفرت انگیز را ایفا می کرد.

نمی دانم که اکنون او هنوز زنده است یا نه. اما فکر نمی کنم. زمانی که از آن یاد می کنم- زمستان 1946- او پس از سکته ای که یک دست، یک پا و قسمتی از زبانش را فلج کرده بود، به بیلچه انتقال یافته بود. چون باخبر شده بود که من آن جا هستم، توسط یکی از امربرها برایم پیام فرستاد، با خط خرچنگ قورباغه ی هولناکی که ظاهراً با دست چپ نوشته شده بود و از من می خواست به دیدنش بروم. البته او خبری از این نداشت که من با والتر روابطی دارم. و آشکارا به دور از این گمان بود که من از اعمال یهودا وارش باخبر هستم.

مدتی بیش از یک هفته از رفتن نزد او خودداری کردم و فقط جیره­ ی قندم را توسط گریتسکو برایش فرستادم ولی یک روز دکتر بارکان که برای مشاوره به بالین بیمار فراخوانده شده بود، با لبخندی کج به من گفت:

- چرا مرگ کری ویتسکی را جلو می اندازید؟ این که به دیدنش نمی روید دیوانه اش می کند. بعد از چنین حمله ای کمترین هیجان ...


  • آخرین ویرایش:پنجشنبه نهم آبانماه سال 1392
نظرات()   
   
دوشنبه ششم آبانماه سال 1392  10:28 قبل از ظهر

اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه قاسم صنعوی ---نشر شباویز- 1369

نیاز به اظهار ندامت و اعتراف آیا به راستی یکی از عوامل پابرجای روح انسانی است؟. این موضوعی بود که من و آنتون در پچ پچهای بی پایان شبهای تاسکان* خیلی درباره اش حرف زده بودیم. دنیایی که ما را احاطه می کرد، 


  • آخرین ویرایش:پنجشنبه نهم آبانماه سال 1392
نظرات()       
یکشنبه پنجم آبانماه سال 1392  11:56 قبل از ظهر

شاید پرداختن به شاعری چون «دکترمهدی حمیدی شیرازی» در این زمانه­ ی های و هویِ كال پرست، به باور برخی، ضرورت نباشد.می­ شود استدلال آنها را به گوش جان نیوشید. اتفاقات فرهنگی،سیاسی و اقتصادی و ... در فاصله­ ی زمانیِ نزدیك و دورِ از ما، چنان عمیق و گسترده شده­ اند كه كمتر ذهن و چشمی حوصله ­ی خواندن و شنیدن از شاعری عاشق­ پیشه را در خود سراغ دارد.گویی، مخاطبان ما، و چشمِ انتظارشان، خبرهای داغ از جنگ و اقتصاد و انقلابهای پر از خشونت در سراسر دنیا می­خواهند، و بدون داشتن هوش سرشار یا « سر سوزن ذوقی» می­شود این پیام را دریافت. البته، فراوانند رسانه­ های مجازی و غیرمجازی كه این خواسته را برآورده می­ كنند، و از سوی دگر، «صنعت فرهنگ» و «دروازه­ بانان­ خبری» چنان ذهن­ها و چشم­ها را به تك­ ساحتی دیدن عادت داده­ اند كه به راستی سخت است اینكه زاویه تفكر را بگردانی و برای لطافت روح و روانِ زیرِ خشونتِ روزگارِ ناسازگار، گام به وادی ادبیات بگذاری.

هرگاه كه مواجهه­ ی نسل جدید (و به خصوص نسل FUN) با بزرگان اندیشه و ادبیات خودمان را می­بینم، غیر از شگفتی، سكوت  و سر به­ زیری چاره نمی ­دانم. مثلا «سبك موسیقی»جوانان و نوجوانان را در نظر آورید. تركیبی است از انواع ترانه­ ها و شعرهای بی­ محتوا و بدون قافیه و ردیف (در نوع كلاسیك آن) كه با موسیقی شلوغ و شترمرغ پلنگ تركیبی نامأنوس و مزاحم به هم رسانده تا دلِ  شنونده و بیننده را برباید و در فضای مجازی «لاك» بخورد.

هرگاه كه فرصت دلتنگی دست ­دهد - و خوشبختانه اینگونه فرصتها در این روزگار كم نیستند- به قصد یافتن آرامگاه موقتی، رو به بارگاه حافظ می­ روم، و بدون تحمل زحمتی می­ بینم كه زائران حافظ (از نسل پریروز و دیروز و امروز) چگونه برای حل مشكلات زندگی خصوصی و اجتماعی خود و دیگران، با تفأل و سوگند خوراندن به حافظ، به مراد و مقصود می ­رسند!!، در حالی كه اكثریت این زائران، از روخوانی تنها یك غزل از حافظ رنج می­ برند، چه رسد به فهم و دریافت مضمون و محتوای اندیشه حافظ. سویه ­ی دیگر زیارتشان هم ثبت خاطراتشان با حافظ است در قاب عكس یادگاری؛ و می­ شود فهمید كه اگر آن رند صنعت­گر ایهام، زنده می بود، زحمتی می­ كشید از...

در گوشه­ ای از ‌مكان حافظیه، مزار دو تن از بزرگان معاصر در كنار هم واقع شده ­اند: دكتر لطفعلی صورتگر، و دكتر مهدی حمیدی شیرازی. غریبانه آسوده­ اند و بر سنگ مزار هر كدام هم شعری زیبا به خطی خوش نقش بسته است. سوای غزلیات حافظ، هر كدام از این اشعار و بلكه هر بیتی از آنها، كافی است تا چون خمخانه شراب شیراز، مستی ­ات آورد؛ چنان مستی که از چنبر برون جهی هر شب؛ و پوزخندی «رندانه» روانه دنیا و اهلش بكنی.

اما مهدی حمیدی، كه در این نوبت، موضوع سخن ماست:

حمیدی، استاد دانشگاه، شاعر و از مخالفان شعر نو در زمان آغازش و خیزش این سبك شعری بود. گویی كسانی هم حمیدی را فقط با شعری از شاملو می­ شناسند كه مخالفتش با حمیدی را به مرز «هتك» رسانیده است.وجه دیگر زندگی حمیدی كه دست­ كم تا سالهای آینده، بودنش را ضمانت می­ كند، عاشق­ شدن اوست. حمیدی دلبسته عشقی می­ شود كه ماجرای­ اش را در كتابی كه به نامش منتشر كرد، شرح داده و جاودانش كرده: منیژه در كتاب «اشك معشوق».

تلاشهای حمیدی آن چنان كه از اشعارش بر می­ آید ره به جایی نمی­ برد و در جامعه سنتیِ مردسالار، وصال این دو، قربانی حَكَمیِت مستبدانه پدر دختر می­ شود. پیداست كه در این كشاكش روحی و احساسی، روح حمیدی چه فراز و فرودهایی را از سر گذارنیده است، عاشقی كه در وجود معشوق­ اش منضم شده، به كرّات نسبت به معشوق، دچار خشم می­ شود و باز پریشانی و پشیمانی از سر می­ گیرد و دلبری می­ آغازد تا بار دگر دلش به دست آرَد.

در ماجراهای عاشقانه ­ای كه میان عشاق مشهور تاریخ ادبیات فارسی درگرفته، (و ماجرا به معنای حافظی آن در آنها کم است یا اصلا نیست) كمتر ماجرایی است كه از زبان یكی از آنان نقش به تاریخ بسته باشد.مجنون و لیلا، عذرا و وامق، فرهاد و شیرین و ... را شاعران بزرگی چون نظامی­ گنجه ­ای، مولانا، سعدی، حافظ و ... جاودانه تاریخ كردند و با قدرت تخیّل بی مانندشان، سخنها بر زبانشان نهادند و مناظره ­های بی­ بدیل در میانشان رواج دادند بی­ آن كه كسی از آنان در سخن گفتن شاعرانه دخالتی و شراكتی داشته باشند. اما حمیدی از آنان متفاوت است،از این حیث كه خود، تجربه عاشقانه­ اش را به نظم در آورده و تحلیل این تجربه شاید برای روانشناسان، روانكاوان و جامعه­ شناسان، دست­مایه پژوهش باشد؛ و هم از این حیث كه خیال­پرداز بزرگی چون نظامی و مولوی را در پیش روی ندارد. لاجرم، اشك معشوق را بایستی عاشق از گونه­ اش بسترد، هم چنانكه خود، عامل این خونین­ دلی و اشك به رخساره نشاندن منیژه شده است، منیژه­ ای كه گویی یك بار دیگر بر سر چاه با بیژن سخن می­ گوید.اشعار حمیدی كه در كتاب «اشك معشوق» منتشر شده، محتوای عرفانی یا سیاسی ندارد. ارزش زیبایی­ شناختی­ اش به خاطر درونمایه ادبی آن است، ادب توأم با فوران احساس.

قیاس شعرای قدیم با جدید، یا شعر كلاسیك با شعر نو، از آن جایی كه قیاسی نا به­ جاست، جایگاه شاعر را در تاریخ ادبیات پارسی تعیین نمی­ كند، بنابراین با مقایسه حمیدی یا مثلا سایه یا اخوان یا نیما با شاملو، از اساس، ره به جایی نمی­ بریم. هر چه هست، حمیدی جایگاهی در زبان پارسی به خود اختصاص داده، لیكن به گونه ­ای ناشناخته و غریب مانده است. از هم نسلانِ من (نسل بعدی كه تكلیفش با فرهنگ  مشخص است) کمتر کسی با حمیدی آشنایی ولو مقدماتی دارد؛ حتی در میان آنانی كه تحصیلاتشان در رشته ادبیات پارسی بوده و اینك به عنوان مدرس و استاد در دانشگاههای ایران مشغول به تحصیل و تدریس­ اند.

حمیدی در نثر هم تألیفاتی دارد، اما شهرتش به خاطر عاشق پیشه­ گی اوست. به عنوان نمونه ­ای از ارزش زیبایی اشعارش، می­ توان به شعر «ارمغان ری» اشاره كرد كه پس از فاصله زمانی زیادی كه میان «بیژن و منیژه» افتاده و پس از جدایی­ شان از همدگر، حمیدی نفرین و آفرینش را یكجا نسبت به معشوقه ­اش بیان کرده؛ با تسلطی كه در بكارگیری الفاظ و لغات دُرّ  دری داشته است.

شعر زیر بر مزار حمیدی حك شده است. به باورم، تنها یك بیت از آن می ­تواند انقلابی در ذهن و ضمیر خواننده به پا كند تا نگرشش را به زندگی تغییر دهد، و مگر از هنر، غیر از این می­ خواهیم؟

از غمی می­ سوزم و ناچار سوزد از غمی

هر كه را رنج درازی مانده و عمر كمی

دل كه از بیم فنا چون موج بر خود می­ تپید

دمبدم بر خویش می­ لرزد كنون چون شبنمی

گاه گویم زندگانی چیست عین سوختن

تا نمیرد شمع از سوزش نیاساید دمی

چشم بینا نیست مردم را، و این بهتر كه نیست

ورنه هر گهواره ­ای گوری است هر عیشی غمی

درد بی درمان من ای كاش تنها مرگ بود

ای بسا دردا كه پیشش مرگ باشد مرهمی

گر ز چشم من به هستی بنگری بینی مدام

خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی

ور بجویی از زبان كِلك من معنای عمر

درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی

وآن بهشت و دورخ یزدان كه از آن وعده­ هاست

با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی.


  • آخرین ویرایش:یکشنبه پنجم آبانماه سال 1392
نظرات()   
   
  • تعداد کل صفحات :9  
  • ...  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9  
آخرین پست ها

مرگ در سال‌های دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399

علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399

انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399

دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399

زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399

زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399

سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399

رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399

عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399

کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399

لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399

خش‌خش ِ خنده‌های اشک‌آمیز برگ‌های پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399

شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399

دروغ‌زن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399

سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399

تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399

داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399

با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399

سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399

کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399

خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399

سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399

تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399

ما در کدامین جهان زندگی می‌کنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399

دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398

تعریضی بر واکنش آیت‌الله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398

دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398

مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398

«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی می‌شوند؟».‏..........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398

جامعه‌شناس تحمل‌ناپذیر است!‏..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398

همه پستها

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات