امروز هم گذشت
مانند یک نفس
نوروز من گذشت
بی عشق هیچکس
گریان خنده ریز
خوشروی بی بقا
من غم نمیخورم
غم میخورد مرا
صدقطعه طی شده
در جستجوی خود
خود روی و خود شکوف
خود جوی و خودپناه
من غم نمیخورم
غم میخورد مرا
امروز هم گذشت مانند یک نفس نوروز من گذشت بی عشق هیچکس گریان خنده ریز خوشروی بی بقا من غم نمیخورم غم میخورد مرا صدقطعه طی شده در جستجوی خود خود روی و خود شکوف خود جوی و خودپناه من غم نمیخورم غم میخورد مرا
ییفات گاتمن و جفری سی. گولد فارب ترجمه خیام عباسی
هانا آرنت به طور وسیعتری در كتابش وضع بشر(1998 ]1958[)شیوه ای متفاوت امّا مرتبط برای بررسی مسئله گستره عمومی در جوامع مدرن با توجه به تجربه یونان باستان ارائه میكند. موضع او- اگر چه به طور مستقیم شرایط و ساختار مدرن اجتماعی زندگی عمومی را تأیید نمیكند، در واقع راه را برای تحلیل حوزه های عمومی و برای فعالیتهای فرهنگی ورای بحث و گفتگوی منطقی باز میكند. خانم آرنت با استفاده از شهر آتن به عنوان فضای عمومی معین، عمومی را به عنوان فضای ظاهر شدن توصیف می کند. در قلمرو عمومی، بنابه گفتة آرنت، مردم بر خلاف تفاوتهایشان به عنوان افراد یكسان و برابر با هم ملاقات میكنند. به طور عمومی آنها میبینند، میشنوند و با دیگران صحبت میكنند و در این فرایند است که فعالیتی را آغاز میكنند تا چیز جدیدی به جهان عرضه کنند. بدین طریق، آنها هویّتهای فردیشان را می سازند و نفوذ گستره عمومی- قدرت مردمِ در حال فعالیت هماهنگ- در قدرت سیاسی به مثابه مقابله با اجبار و تهدید را محفق میکنند (آرنت، 1998: 57).
رهیافت آرنت مسیر تحلیل زندگی عمومی را برای مجموعه وسیعی از اقدامات و بازنمودهای فرهنگی باز میگذارد. اینکه ما چگونه ظاهر می شویم، مباحث و گفتگوها چگونه شكل میگیرند، زیبایی و قدرت بصری و همه و همه بخشی از زندگی عمومی هستند و برای آرمان آزادی سیاسی اساسی محسوب می شوند. بر خلاف هابرماس، آرنت بر نسبت ]باستانی[ یونان میان آزادی و قلمرو عمومی پافشاری میكند، نسبتی كه برآزادی افراد تعامل كننده در حوزه عمومی از وظیفه خصوصی تأکید دارد؛ ]این آزادی،[آزادی های اقتصادی و اجتماعی را در بر می گیرد. آنها نه به حقیقت بلکه از منظر یک موضوع، از چشم اندازهای مختلفی از افراد واقع در موقعیت های مختلف، به نحوه ]چگونگی[ شکل گیری افکار نائل می شوند. (آرنت، 1998: 57).علی العموم،چنین اقدامات ارتباطی و مباحثه ای در حوزه عمومی برای آرنت ، مترادف است با فعالیت های سیاسی و مداوم شهروندان كه به منظور اِعمال تواناییشان برای انجام کنش و مرتبط کردن زندگی شان با هم از راه گفتگوی آزاد (كه با بحث و گفتگوی منطقی بیشتر درك میشود)، حضور، و متقاعد سازی گردهم می آیند. (آرنت، 1998: 26، 179؛ بن حبیب، 1993: 78). گستره ها]ی عمومی در واقع[ همان مركز سیاستها و آرمان اوّلیه آنهاست. نظریه سیاسی متمایز آرنت، راهبرد هنجارین تكمیل كنندة راهبرد هابرماس را پیشنهاد میكند(هابرماس، 1977).نظریهپردازان اجتماعی و مورّخان در انتقادهایشان، چنین تکمله ای از راهبرد تأثیرگذار هابرماس را بررسی کردهاند.
حوزه عمومی سرمایه داری: بررسیهای تئوریکی و تاریخی
همچنانکه هابرماس استدلالش را برای ماهیت انتقادی- عقلانی کنش متقابل مباحثه ای در حوزه عمومی در کار اخیرش در مورد کنش ارتباطی و «وضعیت آرمانی بیان» پیش می برد،(هابرماس، 1990)، پاسخهای انتقاد آمیزی هم از سوی محققینی دریافت كرده است كه در جستجوی مفهوم گستردهتر مباحثه و گفتگوی عمومی بودند.در حالی که هابرماس بر سر پیدا كردن مبنای فلسفی استواری برای زندگی عمومی به عنوان بحث و گفتگوی منطقی كار كرده است، بسیاری از منتقدین حركت در مسیر دیگری را پیشنهاد میكنند كه به سمت نگرشی جدیدتر و از نظر فرهنگی تصریفیتری به مطالعه جوامعی تمایل دارد كه با دیدگاه آرنت تلاقی میكند.
آنها از جایی شروع میكنند كه قضاوت عقلانی به عنوان مدلی واحد برای کنش متقابل مباحثه ای در قلمرو عمومی ]موضوعی[ پروبلماتیک است. بطور اساسی، ]مدل هابرماس[ اهمیّت دیگر اشكال فعالیّتهای ارتباطی مانند فن معانی و بیان (بلاغت) و نمایش را با محدود کردن مباحثه و مشارکت عمومی ناچیز میانگارد. هابرماس با تأكید بر/ و در اولویت قرار دادن بحث منطقی و انتقادی، به صورتی پروبلماتیک وضعیت متضاد دو دویی را میان حوزه اطلاعات/ مطلع و حوزه سرگرمی/ ناآگاه تئوری پردازی می کند که بساری از مردم را از دایره مشارکت بیرون می نهد.به زبان ساده، او مشاركت را در قلمرو عمومی به صورت محدود برای کسانی که واجد تحصیلات بالایی هستند، مفهوم پردازی می کند،در حالی كه در واقع، یک زندگی عمومی دموكراتیك، شامل آرایه وسیعی از اجبار می شود.
ادامه دارد...
سال 1386 وقتی زندگی نامه سارتر منتشر شد(«کلمات»، ترجمه ناهید
فروغان،نشر ققنوس)؛ خواندمش ولی با عجله. اما همیشه اوقات که گذرم به قفسه های
کتابها می افتاد، این احساس را داشتم که «کلمات» را نفهمیدم؛ هرچند بنا بر عادت
زشتی که دارم، دوباره – خواندنش را به فردا یا فرداشب موکول می کردم.گفتم عادت
زشت، ولی دلم می خواهد یک جانور – حیوان را مثال بیاورم در بی نظمی و
شلختگی و بعد خودم را به هیأت و شمایل آن ببینم که در ذهنم چنین حیوانی را پیدا
نکردم.شاید: عادت سگی؛ عادت مرغی، عادت خری؛ عادت... دیشب از سر کلافگی کتاب «کلمات» را برداشتم و
نیت کردم این بار چنان با دقت و حوصله بخوانمش که بفهممش؛ و البته که مطمئن نیستم. جملاتی یا عبارات و پاراگرافهایی در این کتاب
هستند که مانند خنجر از پشتت- درست مابین
دو کتفت- وارد می شوند و تا بخواهی فکر کنی که چه اتفاقی برایت افتاده، نیمی از
خنجر را در سینه و جلوی چشمانت می بینی با خونی که باور نمی کنی، شراره ی خون.پر
می شوی از دلهره؛ از بی قراری؛ از ناآرمی؛ از استرس. ناچار می شوی کتاب را ببندی و
همچنان که در خودت می پیچی، راه بروی یا دورخودت بچرخی و بعد از چند دقیقه به خودت
بیایی که چه اعجازی دارند «کلمات». «من سگم، خمیازه می کشم، اشکهایم جاری می شود، جاری شدنشان را احساس می
کنم.درختم، باد در شاخه هایم می پیچد و آنها را بفهمی نفهمی تکان می دهد.مگسم، از
شیشه به سختی بالا می روم، به سرعت سقوط می کنم، دوباره بالا می روم.گاه نوازش
زمان در حال گذر را احساس می کنم، اما گاهانِ دیگر – اغلب – احساس می کنم زمان
متوقف شده است.لحظات پر ارتعاشی فرو می افتند و مرا به کام خود می کشند و
احتضارشان پایان ندارد. راکدند، اما کماکان زنده اند، آنها را می روبند، دیگران جایشان
را می گیرند تازه تر و همان قدر پوچ؛ این دلزدگی را نیکبختی می نامند؛ مادرم برایم
تکرار می کند که من از همهء بچه ها خوشبخت ترم. وقتی درست است، نمی شود که
باور کنم؟ به بی کسی ام، هیچگاه فکر نمی کنم؛ اول آنکه کلمه ای برای نامیدنش وجود
ندارد؛ وانگهی آن را احساس نمی کنم: دایم دور و برم را می گیرند.حضورشان تار و پود
زندگی من، خمیرهء لذایذم، گوشت و پوست اندیشه هایم است.». صفحه 86. احساس سرما دارم. نه از سرمای بیرون؛ از درون
می لرزم.شعله بخاری را زیاد می کنم؛ زیاد زیاد. نفسم از گرمای اتاق بند آمده، ولی
همچنان می لرزم. پتو دور خودم می پیجم و راه می روم. بی هدف؛ شاید که گرم بشوم.
سرما بیشتر می شود.بدنم از سرما مور مور می کند.قرار نیست گرم بشوم؟؛ گمان نمی
کنم. به سراغ «کلمات» می روم شاید...
ییفات گاتمن و جفری سی. گولد فارب ترجمه خیام عباسی فضای عمومی، یا آنچنان که ما ترجیح می دهیم، فضای همگانی(کالهون،
1997: 100)، به مثابه ساختار خاصی در زمان و مكان به نظر میرسد.] این ساختار[ به عنوان تکیه گاه بنیادین در
ساخت و ایجاد دموكراسی، هم در سیاستهای تاریخی و هم در سیاستهای معاصر،گسترده،توسعه
یافته، چندلایه و جهانی شده است. برای درك این موضوعات، باید به خاطر داشته باشیم
كه فضاها به طور مجازی همانند ساختارها به نظر میرسند. ظاهر ساختاری آنها از
طریق الگوهای رسمی تعامل اجتماعی نمایان میشود. از لحاظ فرهنگی، آنها در تعامل
انسانی شکل می گیرند.فضا ها از اجتماع مردمی تشکیل می شوند که با وجود
تفاوتهایشان، برابرند، و باتفاق همدیگر، محیطی برای انجام کنش میان خود و فضاهای
دیگر گسترش می دهند.دموکراسی در حیات متقابل فضاها]ی
عمومی[ تکون می یابد. برای اثبات این قضیه، ما تاریخ در حال تغییر فضاها و رهیافتهای
نظری مختلف را پیرامون این موضوع بررسی، و ساختار فرهنگی آنها را تجزیه و تحلیل
خواهیم كرد. ما از تحلیل دگردیسی ساختاری فضای عمومی به سمت تحلیل تکون فضاها
و فضاهای عمومی خواهیم رفت. همچنین از بررسی حوزه به عنوان مکانی خاص برای مشورت
عقلانی، به سمت تحلیل شکلهای فرهنگی مهمِ کنش عمومی مانند: ظهور، نمایش، تجسم،
كشمكش، رقابت،و دیگر شکل های مشاركت سیاسی حركت خواهیم كرد. همانطور كه ما پیش میرویم،
بُعد هنجاری حوزه ها و مطالعه آنها مطرح خواهند شد. حوزه عمومی هابرماس یكی از نقاط شروع در مباحث امروزی حوزه ها، دگرگونی
ساختاری حوزه عمومی ]اثر[ یورگن هابرماس است (1989).
هابرماس گسترش نوین قابل ملاحظه ی ]و
منحصر بفرد[
پیدایش حوزه عمومی خودمختار را در اجتماعات پراكنده، و همگام با برقراری
ارتباط از طریق رسانههای تصویری میان مردان بورژوا در اروپای اواخر قرن هفدهم و
قرن هیجدهم مشخص كرد. او متوجه شد كه این قلمرو، یكی از ساختارهای مركزی و اصلی
نظم جدید در امتداد اقتصاد مدرن كاپیتالیسم و دولت مدرن بوده است. بنابه گفتة
هابرماس، مشاركت كنندگان در این مکان، موضوعاتی مثل دولت و اقتصاد را در سالن ها و
کافی شاپ ها به مثابه مکانی به دور از ساختار دولت،مورد تفسیر،تحریر و بحث قرار
دادند (1989: 23، 25، 27، 106). این مردان با مشارکت در کنش ارتباطی عقلانی و با
معلق نهادن منافع فردی، قادر بودند به درك همگانی پیرامون نفع مشترك دست یابند
(هابرماس 1984: 330-328). مباحثه عقلانی و آزاد، (از دولت و همچنین منافع شخصی شان)
آنها را به فکر داشتن دولتی محدود و متوازن هدایت كرد (هابرماس 1989: صفحات
56-54). نگرش هابرماس به حوزة عمومی شامل تغییر بنیادی و همه جانبه
ای از مفهوم یونانی سنتی فهم قلمرو عمومی می شود. در شهر یونان ]باستان[، آزادی عمومی
بود- قلمرو شهروندان خودمختاری كه از ضرورت هایی که حوزه خصوصی
را محدود میكند،استقلال داشتند.در مقایسه با قلمرو عمومی ، هابرماس متوجه شد
افراد قادر به انجام کنش عمومی در خانههایشان هستند، و آزادی در قلمرو خصوصی یا
حداقل در فضای غیررسمی جدای از حوزه دولت و مصون از قدرت و سلطه آن بنیان شده است.(کالهون، 1993: 7-6؛ هابرماس، 1989: 52-50). حوزه
عمومی هابرماس مفهوم كلاسیك مشاركت در امور شهر را به خود اختصاص میدهد و او آن را برای جوامع مدرن پیچیده با قلمروهای
متمایز اقتصاد، قانون، خانواده، فرهنگ، و سیاست به كار میبرد. شیلا بن حبیب با بسط دلالت ها و مفاهیم ضمنی روش هابرماس،پیامدهای
عمده ای را تعیین كرده كه به طور كامل
توسط هابرماس تصریح نشدهاند.در جوامع مدرن، مشاركت به قلمروهای دیگر زندگی بسط
داده میشود و با شکل گیری قدرتِ استدلال امكانپذیر می گردد (بن حبیب، 1993: 86).
بر اساس این مفهومسازی، ابتكارات ساكنین برای ایجاد محیط شهریِ پایدارتر، و همین
طور، اعتراضات خانوادهها علیه طرحهایی برای بازسازی میدان مبداء(Ground Zero) مشاركت سیاسی محسوب میشوند (گاتمن،
2009). طبق نظر بن حبیب، مشاركت از نظر هابرماس بر مباحثه عملی در میان کسانی كه
تحت تأثیر هنجارها و تصمیمات عمومی هستند تأكید می شود. تأكید بر مباحثه عملی،
امكان مذاکرات مختلف را فراهم میكند یا حتی مباحثات و حوزه های عمومی را لازم می
داند. (بن حبیب، 1992؛ صفحه 87-86). از این رو، رشد فضاهای گونه گون و متعدد،
نتیجه راهبرد هابرماس است.
بارها و بارها هم که یک کلمه مهم یا حتی بی اهمیت( اصلا" مگر کلمه غیر مهم هم در ادبیات
داریم؟!) را در گفتار روزانه و در همه زندگی به کار گرفته باشم، از سر عادت، متوجه
معنای واقعی آن نمی شوم.گاهی که نه، اغلب اوقات مانند خیلی از آدمهای این سرزمین،
فکر می کنم ردیف کردن متوالی کلمات، نشانه توانایی و دانش بالایم است و بعد از آن
که به آن دقایق و لحظات فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که چه ابلهی بودم و سکوت
چه هنری است... آنهایی که اهل «کیان» بودند را به یاد بیاورم گفت و گوی مارلیس سیمونز را با
گابریل گارسیا مارکز. شماره 50 کیان(دی- بهمن 1378) این گفتگو را منتشر کرد. محور
گفتگو در بیان «پیری» یا پیرشدگی است. از پسِ آن همه غبار، امروز صبح همان مطلب را
می خواندم: مارلیس: از پیری چه می
دانید؟ مارکز: تازه دارم یاد می
گیرم. ترس بزرگ من از پیری، از کار افتادن جسم است.زمانی می رسد که نه پرهیز غذایی
و نه ورزش تأثیری ندارد و بدن رو به تلاشی می رود.گویا من هم دارم به سن «اصلا"» می رسم؛ اصلا" اینطور نبوده ام، اصلا" این درد را نداشته ام، اصلا" اینطور نفس نمی کشیده ام، اصلا" صبحها به این زودی بیدار نمی
شده ام.».(پایان نقل قول). من که فکر می کنم با پیری فاصله دارم هنوز، خوشحالم که اهمیت کلمه اصلا" را تازه در زندگی متوجه شده
ام.هرچند اصلا" لذتی که دیگران از جوانی برده اند، نبرده ام.
سید جواد طباطبایی در کتاب «نظریه حکومت قانون» آورده که:
میرزا آقا خان کرمانی «پیرو بلاواسطه آخوندزاده» در پایان رساله «سه مکتوب»
پاراگرافی را درج کرده است.
می توان از
این پاراگراف، به قدرت بی مانند ادبیات پی برد که چگونه می تواند به نظام اجتماعی و
سیاسی شکل و حهت بدهد. و مهمتر این که ادبیات با انقلابهای سیاسی هم همین گونه
رفتار می کند که با نظامهای پیش گفته.
چند لحظه پیش، ماریا را به قطار
تندرویی كه عازم برمرهافن بود رساندم. جایز نبود توی ایستگاه بمانم و شاهد
عزیمتش باشم. من و ماریا هیچیك دوست نداریم یكدیگر را بگذاریم و برویم؛
دوست نداریم خود را بازیچهی قطاری كنیم كه تقریباً هرگز تأخیری در كارش
نیست.
یكدیگر را آرام در آغوش كشیدیم و از هم جدا شدیم، طوری كه انگار
جداییمان یك روزه است. حالا دارم از سالن میگذرم، به این و آن تنه میزنم و
خیلی دیر معذرت میخواهم. بیآنكه بستهی سیگار را از جیبم دربیاورم، از
درون آن یك سیگار بیرون میكشم و مجبور میشوم كبریت بخرم. در حالی كه دارم
دود سیگار را فرو میدهم، روزنامهای میگیرم تا در سفر طولانی با اتوبوس،
دست خالی نباشم.
سپس به ناچار منتظر می مانم. پله برقی، رهگذران كه
لباس پاییزی به تن دارند، بسیار آهسته بالا میكشد. حالا من هم گامی به پیش
میگذارم، وارد صف میشوم و میان دو بارانی پلاستیكی كه از آنها بخار بلند
میشود، جای میگیرم. از ایستادن روی پله برقی لذت میبرم. فرصت مییابم
كاملاً در خلسه سیگار فرو بروم و مثل دود صعود كنم.
پله برقی، این دستگاه خودكار، مرا سرشار از اعتماد میكند. نه از بالا و نه از پایین كسی در پی گفتگو نیست.
پله حرف میزند. اندیشهها خوب ردیف میشوند: بیشك ماریا حالا به حومه
شهر رسیده است، قطار سروقت به برمرهافن خواهد رسید. امیدوارم برای ماریا
مشكلی پیش نیاید. شولته فوگلزانگ بر این نظر است كه ما میتوانیم به او
كاملاً اطمینان داشته باشیم. و به عقیده او، گذر از مرز بیهیچ دردسری
انجام خواهد گرفت.
شاید بهتر بود از طریق سوییس اقدام میكردیم. به من
اطمینان دادهاند فوگلزانگ شخص درخور اعتمادی است. گویا برای خیلیها كار
كرده و هرگز مشكلی پیش نیامده. پس دلیلی ندارد كه ماریا بد بیاورد، بهویژه
این كه او واقعاً مدت بسیار كوتاهی با ما همكاری داشت.
زنی كه جلو من
است، چشمهایش را میمالد و دماغش را بالا میكشد. حتماً شاهد عزیمت یكی از
قطارها بوده است. بهتر بود او هم مثل من پیش از حركت قطار، ایستگاه را ترك
میكرد. آدم آن اندازه ظرفیت ندارد كه بتواند عزیمت قطار را تاب بیاورد.
جای ماریا كنار پنجره بود.
نگاهی به پشت سر میاندازم. زیر پایم،
كلاههایی ردیف شدهاند. در پای پله نیز از انبوه منتظران تنها انواع
كلاههاشان را میتوان دید. از این كه دیگر با چهرهی انسانها روبهرو
نیستم، احساس خوشی میكنم. به همین دلیل هم نمیخواهم نگاهم به بالا بیفتد.
با این همه سرمیگردانم. ای كاش این كار را نمیكردم. آن بالا، جایی كه
پله كائوچویی در كام خود فرو میرود، جایی كه گردنها و كلاهها یك به یك
محو میشوند، دو مرد ایستادهاند. شك نیست كه چشمهای عبوس آنها در انتظار
من است.
هیچ به صرافت نمیافتم كه دوباره سربرگردانم، چه رسد به این كه
بخواهم برخلاف مسیر پله متحرك از میان كلاههای پایین پایم، برای خود راهی
باز كنم. چه احساس امنیت مسخرهای، چه خوشخیالی وسوسهانگیزی! تا وقتی
روی پله به سر میبری، زندهای؛ تا وقتی یك نفر جلوی تو و یك نفر پشت تو
نفس میكشد، هیچ كس نمیتواند پا به میان بگذارد.
از ارتفاع پلهها
كاسته میشود، كمی به عقب میروم تا نوك پایم زیر روكش كائوچویی پله گیر
نكند. از این كه موفق میشوم بیهیچ حادثهای از پله پیاده شوم، روی هم
رفته خوشحالم.
آن دو مرد نام مرا بر زبان میآورند، كارت شناسایی خود
را نشان میدهند و لبخندزنان میگویند كه قطار تندرو ماریا به موقع به
برمرهافن خواهد رسید و آنجا هم چند تنی منتظر خواهند بود، نه به آن قصد كه
دسته گلی تقدیمش كنند.
جالب این كه سیگارم در همین لحظه تمام میشود. از پی آن دو مرد راه میافتم.
- -
1-این ادعا را تببین کنید: فرهنگ یک مفهوم یا پدیده سیستمیک است. -
2-آیا در نظامهای اقتصادی سوسیالیستی، در تحلیل نهایی، اقتصاد
تعیین کننده فرهنگ است؟ تحلیل کنید.
صاف و صادق
از 3 فایلی که در اختیار دارید، موارد زیر را برای آزمون پایان ترم مطالعه
کنید: 1. معرفی مدلهایی برای برنامه ریزی فرهنگی.... فرزانه چاوش باشی؛ 2. مقدمه ای بر مراحل اجرایی برنامه ریزی جامع فرهنگی....صالحی امیری/ کاوسی؛ 3. ضرورت برنامه ریزی فرهنگی در برنامه های توسعه ....صالحی امیری/
حیدری زاده؛ 4. گامهای آغازین در برنامه ریزی فرهنگی....چاوش باشی/ کاوسی؛ 5. رویکرد فرهنگی در برنامه ریزی ناحیه ای... امیر انتخابی؛ 6. پویایی نظام فرهنگی کشور: آسیبها و راهبردها....صالحی امیری
ولی آیا این همه ماجراست؟
دو واقعیت کلیدی در این تحسین و تمجیدها از یاد میرود. در آفریقایجنوبی،
زندگی رقتبار اکثریت فقیر عمدتا همچون دوره آپارتاید باقی مانده و رشد
حقوق سیاسی و مدنی با افزایش ناامنی، خشونت و جنایت جبران شده. تغییر اصلی
این است که نخبگان جدید سیاه به طبقه حاکم قدیم سفیدپوست پیوستهاند. در
ثانی، مردم کنگره ملی قدیم را به یاد میآورند که نهتنها پایان آپارتاید،
بلکه عدالت اجتماعی بیشتر و حتی نوعی سوسیالیسم را وعده میداد. این گذشته
بهمراتب رادیکالتر کنگره ملی آفریقا ذرهذره از خاطر ما محو شده. تعجبی
ندارد که خشم سیاهان فقیر آفریقایجنوبی روزبهروز بیشتر میشود.
از
این نظر آفریقای جنوبی تنها، نسخهای است از داستان تکراری چپ معاصر. یک
رهبر یا حزب با شور و شوقی جهانی برگزیده میشود، وعده «جهانی جدید» میدهد
- اما، بعد، دیر یا زود، به دوراهه اصلی برمیخورد: آیا جرات میکند به
سازوکارهای سرمایهداری دست بزند، یا اینکه تصمیم میگیرد «وارد بازی
شود»؟ اگر کسی چوب لای چرخ این سازوکارها بگذارد، بیمعطلی با آشفتگی
بازار، هرجومرج اقتصادی و نظایر آن، «تنبیه» میشود. به همین دلیل است که
خیلی راحت میتوان ماندلا را به جهت رهاکردن چشمانداز سوسیالیستی، بعد
از پایان آپارتاید، سرزنش کرد: اما آیا او واقعا انتخاب دیگری داشت؟ آیا
حرکت به سمت سوسیالیسم گزینهای واقعی بود؟
قاعده
عام این است: وقتی شورشی علیه نظامی سرکوبگر و نیمهدموکراتیک آغاز
میشود، همچون قیامهای خاورمیانه در سال 2011، بهراحتی میتوان جمعیتی
انبوه را بسیج کرد آنهم با شعارهایی که تنها ثمرهشان بهوجدآوردن انبوه
خلق است؛ شعارهایی برای دموکراسی علیه فساد. ولی تازه آنوقت اندکاندک به
انتخابهای سختتر میرسیم: وقتی شورش ما در هدف مستقیمش پیروز میشود،
تازه تشخیص میدهیم آنچه واقعا ما را (نداشتن آزادی، تحقیر، فساد اجتماعی،
نداشتن آیندهای روشن) میآزرد، همچنان در جامهای جدید به حیات خود ادامه
میدهد. ایدئولوژی حاکم کل زرادخانه خود را بسیج میکند تا ما را از
دستیابی به این نتایج ریشهای باز دارد. شروع میکنند به گفتن اینکه آزادی
دموکراتیک با خودش مسوولیت میآورد، بها دارد و اگر توقع بیش از حد از
دموکراسی داشته باشیم، معلوم میشود هنوز به بلوغ لازم نرسیدهایم و چه و
چه. به این ترتیب، ما را بهخاطر ناکامیمان سرزنش میکنند: میگویند در یک
جامعه آزاد، ما همه سرمایهدارانی هستیم که در زندگیهایمان سرمایهگذاری
میکنیم و برای رسیدن به موفقیت باید وقت و نیروی خود را بیشتر صرف آموزش و
یادگیری کنیم تا خوشگذرانی.
در سطح سیاسی، سیاست خارجی ایالات متحده
استراتژی نظارتی ریز و دقیقی را با جزییات تهیه و تدارک میبیند تا
زیانهای محتمل خیزشهای مردمی را کاهش دهد و آنها را به حد و مرزهای مقبول
نظامهای پارلمانی- سرمایهداری بکشاند همان فرآیندی که در آفریقایجنوبی
پس از سقوط رژیم آپارتاید، در فیلیپین پس از سقوط رژیم مارکوس، در اندونزی
پس از سقوط سوهارتو و جاهای دیگر با موفقیت اجرا شد. درست در همین بزنگاه
تاریخی، سیاست رادیکال رهاییبخش با بزرگترین چالش خود روبهرو میشود:
چگونه پس از مرحله پرشوروحال اولیه اوضاع را به پیش ببریم، چگونه قدم
بعدی را برداریم بدون مغلوبشدن در برابر فاجعه وسوسه «تمامیتخواهی»
خلاصه، چگونه ماندلا را پشتسر بگذاریم ولی موگابه نشویم.
پس اگر قرار
است به میراث ماندلا وفادار باشیم باید اشک تمساح مدحگویانه را کنار
بگذاریم و بر وعدههای ناتمام رهبری او تاکید کنیم. میتوان با اطمینان با
استناد به عظمت اخلاقی و سیاسی بیچونوچرای ماندلا، حدس زد که او هم در
پایان عمرش برآشفته و تندخو شده بود، چون نیک میدانست خود پیروزی سیاسی و
ارتقایش تا حد یک قهرمان جهانی نقابی بود بر ناکامی و شکستی تلخ. شکوه
جهانی او هم نشانی است بر اینکه او واقعا خللی به نظم جهانی قدرت وارد
نکرد.
این سؤال متناسب هر جامعه در هر زمانی
نیست.تنها – به باورم- در یک جامعه با
شرایط آنومیک می توان این گونه پرسید و به دنبال پاسخ
یا پاسخهای احتمالی آن جستجویی را آغاز کرد.جامعه امروز
ما از زاویه روح حاکم بر روابط اجتماعی و مناسبات میان مردم در شرایط آنومیک قرار
دارد. طبیعی است که یک راه تحلیل،
کاوش در کارکردهای نهادهای اجتماعیکننده است. در رمان مشهور "کوری" ،
ساراماگو- نویسنده نوبلیست اسپانیایی- تلاش دارد تا از یک زاویه به این مشکل
بپردازد. بخشی از این رمان پیگیر رابطه
زن و شوهری است که در وضعیت بغرنجی قرار گرفتهاند.در
اثر شیوع بیماری کوری، شوهر که پیشه پزشکی دارد، بیناییاش
را مانند دیگر اهالی شهر از دست میدهد ولی بینایی
همسرش به طرز عجیبی محفوظ میماند ولی زن
از بیان بیمار نشدنش ابا میکند.اینجاست
که چون همه فکر میکنند نابینا شده اند، و بنابراین، از
سوی دیگران نظارتی نیست و روابط و رفتارشان توسط دیگران دیده نمی شوند،
"خود" واقعی خود را نمایان می کنند و آنی می شوند که در واقع بودند. پیش
از شیوع بیماری کوری، این خودِ واقعی بنا
بر محدودیتها و مضیقه های زندگی اجتماعی به خصوص در یک جامعه بیمار، مجال بروز نمی یاقت
و مردم با پدیده بنیان برانداز "ریاکاری" و "نفاق" و "
تظاهر" در عرصه اجتماع ظاهر می شدند. در جامعه ای از نوع کوری، هر آن کس
که متظاهرتر و منافق تر و ریاکارتر باشد، پیروز است. از هر بّعدی که به زندگی نگاه
می کند( شغلی، اقتصادی، خانوادگی، تحصیلی و ...) هم سرمایه دار است و هم در
مبادلات و معاملات درون جامعه، سود بسیاری نصیب خود می کند و البته از نگاه همآلان
خود، زیرک و رند و محاسبه گر و عاقل و
فرزانه محسوب می شود. صد البته که کسانی در برابر این
وضعیت مقاومت می کنند و حاضر به باخت اخلاق و دین و عمر نیستند.این دسته از افراد،
در این "میدان"- به تعبیر بوردیو- چون سرمایه ای از ریا و چند رنگی
ندارند، پس سودی هم عایدشان نمی شود. حالا فرض کنید که شما از افراد دسته
دوم هستید که زندگی خود را بر اساس صداقت و یکرنگی و "خود" بودنتان بنا
نهاده اید و در عرصه اجتماع، به بیماری کوری هم دچار نشده اید و می بینید که شخصیت
و "خود" واقعی مردم، با آنچه که به شما نشان می دادند، کاملا بر عکس
است.یعنی اینکه "اعتماد اجتماعی" را که قبلا بنیان زندگی می دانستید و
برپایه آن تعاملات اجتماعی تان را ساخت و ساز می کردید، به کلی نابود شده و سراب
می بینید. زنی که می بیند شوهرش که تا دیروز
تندیس صداقت و طهارت بود، اینک با علم به کور بودن همسرش، به سرعت و بیوقفه با
زنان دیگر خلوت می کند؛ رئیسی که منشی اش را طور دیگر می بیند:
خانم یا آقای منشی، تا دیروز، رئیس را ستایش بیانتها می کرد و می پرستید و او را
مجسمه انسانیت و انسانیت مجسم خطاب می کرد، اینک چون می پندارد که رئیس کور- و بلکه
ناشنواست- دیگران را مجاب می کند که او شیطان است؛ همسایه ای که پیش از شرایط بی اعتمادی-
و کور شدن دیگران- هم شهروند قانونمدار بود، هم مؤمن عابد، هم انساندوستی یاری کننده
دیگران؛ اینک "خود" خویش را نشان می دهد: قانون گریز، پایمال کننده حقوق
دیگران، متعدی به نوامیس دیگران، هرزه ای بدون اندکی پاکی و پاکدامنی؛ تصور – و فقط تصور- این وضعیت در درون هر جامعه ای، ویران کننده
است. این زلزله ویرانگر، آنانی را- به
خصوص- ویران می کند که می پندارند همه کورند و می توان دست به هر کنش غیرانسانی
زد؛ و می شود هر قضاوت دلخواه هوس مندانه ای در باره دیگران داشت، و با بهره گیری
از کوری دیگران، هر طور دلخواه زندگی کرد. آن سوی قضیه هم جز ویرانی محصول
دیگری نمی توان انتظار داشت. آنان که دیگران را مانند خود با صداقت ، محل
اطمینان،پاک و پاکدامن، راستگو، یکرنگ،اخلاق مدار، بی کینه، انساندوست و ... می پنداشتند
و اینک می بینند که چون همه آن ریاکاران و منافقان همگان را کور می انگاشتند، خود
واقعی را اینک نشان می دهند،هم ویران می شوند. اینجاست که "سیمان
اجتماعی" یا همان اعتماد، مضمحل شده و دیگر نه می توان به صورت دیگری نگاه
کرد، نه می توان با کسی ارتباط برقرار نمود، و نه می توان با آینده در همین نزدیکی
دل بست. زندگی، آوار می شود بر سر وجودت. این، اگر وضعیت امروز جامعه ماست،
نتیجه رفتار و کردار و پندار خود ماست که هر کدام مان، ابتدا همه را بینا می دیدیم،
و پس از شیوع کوری، گمان بردیم که دیگران کور شدند و خود راستین مان را برملا
کردیم،آخرالامر هم دیدیم که کسانی هنوز در میان ما بینایی شان را دارند. خود ما، این سرمایه بی بدیل – اعتماد اجتماعی- را به باد منافع شخصی و مصلحتی و زودگذر خودمان
دادیم و اینک، فرار می کنیم رو به جلو، تا بلاگردانی در بالادست برای این همه منفعت پرستی
خود پیدا کنیم. اینک ماییم و آن پرسش نخست: به چه
کس می توان اعتماد کرد؟...
یکی از وزرا پیش ذالنون مصری رفت و همت خواست که
روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگریست
و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنین پرستیدمی که تو سلطان را ، از جمله صدیقان بودمی. گرنه امید
و بیم راحت و رنج پاى درویش
بر فلك بودى ور وزیر
از خدا بترسیدى همچنان كز
ملك ، ملك بودى.
something is happening into flame. thousands and jesse, the smart bombs do not recognize is happening obscene. they are shrouding words so that civilian deaths have become are anti-personnel. jesse, jesse, the hate is anti-personnel. and something awful is happening.
something obscene.
the stars are bursting
and thousands of lights
the children of allah,
the babies. something
families cannot find them.
collateral damage, bullets
the fear is anti-personnel.
jesse, the war is anti-personnel,
something obscene.
«صدای دبیر: شرف صدور
یافت در باره ی شیخ شرزین، دبیر ماضی، که ما را از نیک و بد با وی کاری نیست؛ اما
خلق را ز بلای وی باید مصون داشت. پس صلاح تر که چیزی به او نفروشند و از وی نخرند
و سلام او را جواب نگویند، و البته که باید ترک درس گفتن کند. و اما آن که وی را
نانی احساس کند یا مهمان پذیرد، بر عواقب آن از جناب ما ایمن نیست. و زن دادن به
او و مهر ستاندن از وی هر دو منکر است؛ که وی عالمان را ناسزا گفته ست و حق قدیم
باطل کرده ست، و فَرَس از سلک سالکان طریق بیرون رانده ست. پس به فتوای عاِلمان
خونش حلال گرفتیم، و اما از سلطه ی پر سطوت سلطانی حکم امان فرمودیم کی از
دارالملک رانده شود و به بازگشت مأذون نیست.».(ص60). این
پارگراف، سخن دبیر دارالحکومه است که یکجا تکلیف شیخ شرزین را در زندگی مشخص کرده
است.«طومار شیخ شرزین»، فیلمنامه ای است از بهرام بیضایی که در آن در جامعه ای در
ناکجای تاریخ و جغرافیا، شیخ شرزین که پژوهنده جسوری است به جرم کتاب و ابراز
عقایدی مباین و مخالف با اندیشه حاکم، محاکمه می شود.نزدیکانش یک بار او را به
توبه وا می دارند و دایر بر این می شود که آن کتاب را به یکی از بزرگان اندیشه
نسبت بدهد و شرزین با اکراه تن به این کار می دهد. از آن زمان که به دروغ، کتاب را
به بوعلی نسبت می دهد، رنگ مزوران و بوقلمون صفتان با لحظه ای دگرگون می شود و
کتاب از دارنامه به بارنامه تغییر نام می دهد.اما، باز بهانه برای سرکوب اندیشه و
اندیشمند باقی است و بلکه می جویند.اینکه چرا کتابی چنین مقدس و نایاب را شرزین به
ناف خود بسته و قصد خودبزرگنمایی داشته است.بهرحال، حکم صادر می شود و سرنوشت شیخ،
مانند همیشه روزگاران، تبعید و گرسنگی و مرگ است.اما، آنچه سیاه تر از هر چیز
دیگری شیخ را آزار می دهد، تلوّن قدرت- جویان و بندگان سلطان، و نافهمیدن شیخ
شرزین از سوی مردم است.شیخی که معلم کودکان همین مردم بود و تلاش می کرد تا زنگار
جهل و جهالت را از چهره آنان بزداید. این جماعت، نه تنها نان و آب از شیخ دریغ
داشتند، که به جرم هویدا کردن اسرارشان، و برهم ریختن سکون ذهنی شان، تهمتهای
ناروای بی شمار نصیبش کردند. کتاب را با
معرفی یکی از دوستان اهل هنر(که دیر ماناد) می خواندم. به پایانش که رسیدم، زمزمه
کردم و هنوز هم، که کاش تاریخ تکرار نشود. در یکی از
صحنه های این نمایش نامه چنین آمده است: « شرزین
نشسته، و شاگردان به گرد او. تک و توکی زنان نیز ایستاده اند. شرزین: مردان خود
حاکم و قاضی و خود جلّادند، و اگر دنیا بد است برای همین است. زنان، هیچ به قلم
رفته اند؛ هر چند اگر آنان نیز می کوشند در نگهداری این دنیاست.با شما از زخمی سخن
می گویم برآمده از نیزه های نادانی، و ما همه قربانی آنیم.کسی دوستدار حقیقت نیست،
و همه دوستدار مصلحت اند»و(صص 54-53).
ای یاس غبار آلود! هوا را چه ترجمه می کنی، نسیم را چگونه تصویر؟! دیدی! دیوار انتظارت ستبر؛ پرهای عطر وجودت شکسته ؛ ابرهای آسمان هستی ات خمار آلوده اند؛ و زمین چه سان پشت پا زد رگه هایت را؟. گفتمت: «زمینیان، طراوت نمی پسندند. ایثار تو- مشام خواب کس را آشفته نخواهد کرد. همه شان رنگند و بهار یکرنگی را حسی ندارند. زینگونه بود تا باد وبهار کوچیدند و هنوز.... دگر نه هزاری به شاخی، نه قمری ای به باغی، هرچه زاهد، همه محتسب؛ و همه عارفان مسافران کهکشان تظاهر». گفتم:«مروی که تو را قدری که باید،نیابی میا که باران بهار، یخ آجین مرگ است بر سر، میا که بی برگی و بی باری،همتای سپیداری پاداش بزرگ دارد. بمیر. نمان که خندیدن و خندان، شمیم و شبنم افشاندن، در پی، هم تیغ سترگ دارد». خروشیدی مستانه و جوشیدی(انگار که خمخانه) و- سر نشناختی زپای ز بهر هجرت که: « ای ناچشیده لذت سفر! پیغام بیداری است بر شانه ام. ماندن یارایم نبود؛ هم زینگونه آمدن به اختیارم». ...... حالیا ای یاس غبار آلود؛ منم ایستاده بر بالینت: ترکهای زمین به بلعیدنت بسیج و جهنم خورشید، به انتظار، که لاله ای دگر، هیمه ای دگر، بهر شعله ای دگر. ازین بر جنازه ات به نمازاشک آمده ام تا بینی و باز بینی: ساکنان جزیره را، که از کدام گونه شقاوتی سرشته اند... نسیمی اگر رسید باری، به آمدگان پیامت خواهم رساند، مستی رویش بهار و شوق هجرت، اگر گوش هوششان نآزرده باشد آری خواهم رساند..
حال خونین دلان که
گوید باز وز فلک خون خُم که
جوید باز شرمش از چشم می
پرستان باد نرگس مست اگر بروید
باز تفحص و
مطالعه در آثار بازمانده از جنایات هولناك استالین به خصوص در میان سالهای
1947-1937 كه به تصفیه بزرگ مشهور شده از چند جهت برای پسینیان مفید است. تبدیل
كردن آموزه ها و نظرات بشری به امور مقدس و غیر قابل چند و چون (مانند ایدئولوژی
ماركسیسم- لینیسم) اولین پیامدی...
- این جا بیماری دارید که به شما تعلق ندارد.
در واقع او مال من است. ذات الریه دارد. به بارکان بگویید که او را به بخش اصلی
بیماریهای عمومی پیش ما بفرستد. ولی بارکان این حرف را خیلی بد پذیرفت. چه طور
امکان داشت تشخیص او غلط باشد؟ و ژوزف باز هم همان درمان بی حاصل را ادامه می داد. شبی گریتسکو بیدارم کرد...
اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه
قاسم صنعوی ---نشر
شباویز- 1369 به آن جا رفتم. از چند روز پیش به
حرف آمده بود: زبانی تردیدآلود و مبهم، ولی به هر حال زبانی بود. او را در حال
تحریک شدیدی یافتم. بی آنکه یک دم سکوت کند، حرف می زد و همه اش هم برای این که
ادعانامه ای تنظیم کند. حق نشناسی مرا مورد سرزنش قرار می داد. اگر او نبود آیا
من از جورما زنده بیرون می آمدم؟ و اکنون که او گرفتار بدبختی بود، من حتی نمی
خواستم به دیدن او بروم. او بیست روز منتظر مانده بود تا سرانجام من خواسته بودم
...
منبع: اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه
قاسم صنعوی ---نشر
شباویز- 1369
- ما را از هم جدا کرده اند، من هم مامور بدرقه همراه دارم نمی دانم که روزی او را خواهم دید یا نه.
- کمی بش از یک سال دیگر از حبس شما مانده است. شما او را خواهید دید. اما مدت حبس من بیست و پنج سال است. باید شانزده سال و نیم دیگر را بگذرانم. در این صورت خواهش می کنم به او بگویید...
چهره ی لیک که تا آن زمان آرامشی فریبنده را حفظ کرده بود، ناگهان بر اثر تیک عصبی شدیدی به هم خورد. اما من به فکر لک روی مردمک راست آنتون افتادم و تسکین ناپذیر پرسیدم:
- دقیقاً چه باید به او بگویم؟
فریاد زنان جواب داد:
- بگویید که من کثافتم! و حتی در میان جلادها هم کثافتی رذل تر از من پیدا نمی شود. آنها دست کم آشکارا می کشند ... باید دیپلم طبابتم را از من پس گرفت ... و باز این را به او بگویید که دیگر خواب ندارم و حتی در این بیداری هم دچار کابوس می شوم ...
صدای باریک خروس وار ناخوشایندی داشت و شکلکی که چهره اش را دچار تغییر شکل می کرد، به معنای واقع نفرت انگیز بود. ولی در فریادش چندان شدتی از رنج و خود محکوم گردانی وجود داشت که ضمن آنکه دستی به روی آستینش می کشیدم، گفتم:
- طی امسال لکه کوچک تر شده بود. با روش پادزهری مشغول مداواست. کم کم دارد با این چشم می بیند.
... دومین دیداری که از همین نوع در بیلچه داشتم برایم دشوارتر بود. این بار پای مردی در میان بود که در سال 1939 به من کمک کرده بود. ولی دو سال بعد در سومین محاکمه ی والتر به عنوان شاهد حضور یافته بود.
قبلاً از او صحبت کرده ام، کری ویتسکی پزشک "جورما". او با پذیرفتن من به عنوان پرستار انبار کشتی و سپس با بازگرداندنم به ماگادان مرا از مرگ قطعی رهانده بود. ولی در سال 1941، در معدن جلگالا، همین مرد که مأمور مخفی شده بود، صورت جلسه هایی را که توسط فیودورف نماینده ی عملیاتی دیکته شده بود و از اعمال تبلیغاتی ضد شوروی صورت گرفته توسط والتر در آسایشگاهش یاد می کرد، امضا کرده بود. این مدرک اجازه داده بود که یک بار دیگر والتر محاکمه شود و محکومیت دیگری (سومین) پیدا کند. در جلسه ی دادگاه کری ویستکی بدون شرم و خجالت و رو- در- روی آنتون حرفهای خبرچینها را بر زبان آورده بود و خیلی به قضاوت کمک کرده بود که حکم ده سال محکومیت را صادر کنند. در آن سراشیب هولناک مرد بینوا خیلی سقوط کرده بود، زیرا در سالهای 1960 که به مسکو بازگشته بودم، وقتی که خاطرات اردوگاه شالاموف را می خواندم، ناگهان به نام کری ویستکی برخوردم. در آن جا هم همان نقش نفرت انگیز را ایفا می کرد.
نمی دانم که اکنون او هنوز زنده است یا نه. اما فکر نمی کنم. زمانی که از آن یاد می کنم- زمستان 1946- او پس از سکته ای که یک دست، یک پا و قسمتی از زبانش را فلج کرده بود، به بیلچه انتقال یافته بود. چون باخبر شده بود که من آن جا هستم، توسط یکی از امربرها برایم پیام فرستاد، با خط خرچنگ قورباغه ی هولناکی که ظاهراً با دست چپ نوشته شده بود و از من می خواست به دیدنش بروم. البته او خبری از این نداشت که من با والتر روابطی دارم. و آشکارا به دور از این گمان بود که من از اعمال یهودا وارش باخبر هستم.
مدتی بیش از یک هفته از رفتن نزد او خودداری کردم و فقط جیره ی قندم را توسط گریتسکو برایش فرستادم ولی یک روز دکتر بارکان که برای مشاوره به بالین بیمار فراخوانده شده بود، با لبخندی کج به من گفت:
- چرا مرگ کری ویتسکی را جلو می اندازید؟ این که به دیدنش نمی روید دیوانه اش می کند. بعد از چنین حمله ای کمترین هیجان ...
اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه
قاسم صنعوی ---نشر
شباویز- 1369 نیاز به اظهار ندامت و اعتراف آیا به
راستی یکی از عوامل پابرجای روح انسانی است؟. این موضوعی بود که من و آنتون در پچ
پچهای بی پایان شبهای تاسکان* خیلی درباره اش حرف
زده بودیم. دنیایی که ما را احاطه می کرد،
شاید پرداختن به شاعری چون «دکترمهدی
حمیدی شیرازی» در این زمانه ی های و هویِ كال پرست، به باور برخی، ضرورت نباشد.می شود
استدلال آنها را به گوش جان نیوشید. اتفاقات فرهنگی،سیاسی و اقتصادی و ... در
فاصله ی زمانیِ نزدیك و دورِ از ما، چنان عمیق و گسترده شده اند كه كمتر ذهن و
چشمی حوصله ی خواندن و شنیدن از شاعری عاشق پیشه را در خود سراغ دارد.گویی،
مخاطبان ما، و چشمِ انتظارشان، خبرهای داغ از جنگ و اقتصاد و انقلابهای پر از
خشونت در سراسر دنیا میخواهند، و بدون داشتن هوش سرشار یا « سر سوزن ذوقی» میشود
این پیام را دریافت. البته، فراوانند رسانه های مجازی و غیرمجازی كه این خواسته را
برآورده می كنند، و از سوی دگر، «صنعت فرهنگ» و «دروازه بانان خبری» چنان ذهنها و
چشمها را به تك ساحتی دیدن عادت داده اند كه به راستی سخت است اینكه زاویه تفكر
را بگردانی و برای لطافت روح و روانِ زیرِ خشونتِ روزگارِ ناسازگار، گام به وادی
ادبیات بگذاری.
هرگاه كه مواجهه ی نسل جدید (و به
خصوص نسل FUN) با بزرگان اندیشه و ادبیات خودمان را میبینم، غیر از شگفتی، سكوت و سر به زیری چاره نمی دانم. مثلا «سبك موسیقی»جوانان
و نوجوانان را در نظر آورید. تركیبی است از انواع ترانه ها و شعرهای بی محتوا و
بدون قافیه و ردیف (در نوع كلاسیك آن) كه با موسیقی شلوغ و شترمرغ پلنگ تركیبی نامأنوس
و مزاحم به هم رسانده تا دلِ شنونده و
بیننده را برباید و در فضای مجازی «لاك» بخورد. هرگاه كه فرصت دلتنگی دست دهد
- و خوشبختانه اینگونه فرصتها در این روزگار كم نیستند- به قصد
یافتن آرامگاه موقتی، رو به بارگاه حافظ می روم، و بدون تحمل زحمتی می بینم كه
زائران حافظ (از نسل پریروز و دیروز و امروز) چگونه برای حل مشكلات زندگی خصوصی و
اجتماعی خود و دیگران، با تفأل و سوگند خوراندن به حافظ، به مراد و مقصود می رسند!!،
در حالی كه اكثریت این زائران، از روخوانی تنها یك غزل از حافظ رنج می برند، چه
رسد به فهم و دریافت مضمون و محتوای اندیشه حافظ. سویه ی دیگر زیارتشان هم ثبت
خاطراتشان با حافظ است در قاب عكس یادگاری؛ و می شود فهمید كه اگر آن رند صنعتگر
ایهام، زنده می بود، زحمتی می كشید از...
در گوشه ای از مكان حافظیه، مزار
دو تن از بزرگان معاصر در كنار هم واقع شده اند: دكتر لطفعلی صورتگر، و دكتر مهدی
حمیدی شیرازی. غریبانه آسوده اند و بر سنگ مزار هر كدام هم شعری زیبا به خطی خوش
نقش بسته است. سوای غزلیات حافظ، هر كدام از این اشعار و بلكه هر بیتی از آنها،
كافی است تا چون خمخانه شراب شیراز، مستی ات آورد؛ چنان مستی که از چنبر برون جهی
هر شب؛ و پوزخندی «رندانه» روانه دنیا و اهلش بكنی. اما مهدی حمیدی، كه در این نوبت،
موضوع سخن ماست: حمیدی، استاد دانشگاه، شاعر و از
مخالفان شعر نو در زمان آغازش و خیزش این سبك شعری بود. گویی كسانی هم حمیدی را
فقط با شعری از شاملو می شناسند كه مخالفتش با حمیدی را به مرز «هتك» رسانیده است.وجه
دیگر زندگی حمیدی كه دست كم تا سالهای آینده، بودنش را ضمانت می كند، عاشق شدن
اوست. حمیدی دلبسته عشقی می شود كه ماجرای اش را در كتابی كه به نامش منتشر كرد،
شرح داده و جاودانش كرده: منیژه در كتاب «اشك معشوق». تلاشهای حمیدی آن چنان كه از
اشعارش بر می آید ره به جایی نمی برد و در جامعه سنتیِ مردسالار، وصال این دو،
قربانی حَكَمیِت مستبدانه پدر دختر می شود. پیداست كه در این كشاكش روحی و احساسی،
روح حمیدی چه فراز و فرودهایی را از سر گذارنیده است، عاشقی كه در وجود معشوق اش
منضم شده، به كرّات نسبت به معشوق، دچار خشم می شود و باز پریشانی و پشیمانی از سر
می گیرد و دلبری می آغازد تا بار دگر دلش به دست آرَد. در ماجراهای عاشقانه ای كه میان عشاق
مشهور تاریخ ادبیات فارسی درگرفته، (و ماجرا به معنای حافظی آن در آنها کم است یا
اصلا نیست) كمتر ماجرایی است كه از زبان یكی از آنان نقش به تاریخ بسته باشد.مجنون
و لیلا، عذرا و وامق، فرهاد و شیرین و ... را شاعران بزرگی چون نظامی گنجه ای،
مولانا، سعدی، حافظ و ... جاودانه تاریخ كردند و با قدرت تخیّل بی مانندشان، سخنها
بر زبانشان نهادند و مناظره های بی بدیل در میانشان رواج دادند بی آن كه كسی از
آنان در سخن گفتن شاعرانه دخالتی و شراكتی داشته باشند. اما حمیدی از آنان متفاوت
است،از این حیث كه خود، تجربه عاشقانه اش را به نظم در آورده و تحلیل این تجربه
شاید برای روانشناسان، روانكاوان و جامعه شناسان، دستمایه پژوهش باشد؛ و هم از
این حیث كه خیالپرداز بزرگی چون نظامی و مولوی را در پیش روی ندارد. لاجرم، اشك
معشوق را بایستی عاشق از گونه اش بسترد، هم چنانكه خود، عامل این خونین دلی و اشك
به رخساره نشاندن منیژه شده است، منیژه ای كه گویی یك بار دیگر بر سر چاه با بیژن
سخن می گوید.اشعار حمیدی كه در كتاب «اشك معشوق» منتشر شده، محتوای عرفانی یا
سیاسی ندارد. ارزش زیبایی شناختی اش به خاطر درونمایه ادبی آن است، ادب توأم با
فوران احساس. قیاس شعرای قدیم با جدید، یا شعر
كلاسیك با شعر نو، از آن جایی كه قیاسی نا به جاست، جایگاه شاعر را در تاریخ ادبیات
پارسی تعیین نمی كند، بنابراین با مقایسه حمیدی یا مثلا سایه یا اخوان یا نیما با
شاملو، از اساس، ره به جایی نمی بریم. هر چه هست، حمیدی جایگاهی در زبان پارسی به
خود اختصاص داده، لیكن به گونه ای ناشناخته و غریب مانده است. از هم نسلانِ من
(نسل بعدی كه تكلیفش با فرهنگ مشخص است)
کمتر کسی با حمیدی آشنایی ولو مقدماتی دارد؛ حتی در میان آنانی كه تحصیلاتشان در
رشته ادبیات پارسی بوده و اینك به عنوان مدرس و استاد در دانشگاههای ایران مشغول
به تحصیل و تدریس اند. حمیدی در نثر هم تألیفاتی دارد،
اما شهرتش به خاطر عاشق پیشه گی اوست. به عنوان نمونه ای از ارزش زیبایی اشعارش،
می توان به شعر «ارمغان ری» اشاره كرد كه پس از فاصله زمانی زیادی كه میان «بیژن و
منیژه» افتاده و پس از جدایی شان از همدگر، حمیدی نفرین و آفرینش را یكجا نسبت به
معشوقه اش بیان کرده؛ با تسلطی كه در بكارگیری الفاظ و لغات دُرّ دری داشته است. شعر زیر بر مزار حمیدی حك شده
است. به باورم، تنها یك بیت از آن می تواند انقلابی در ذهن و ضمیر خواننده به پا كند
تا نگرشش را به زندگی تغییر دهد، و مگر از هنر، غیر از این می خواهیم؟ از غمی می سوزم و ناچار
سوزد از غمی هر كه را رنج درازی مانده
و عمر كمی دل كه از بیم فنا چون موج
بر خود می تپید دمبدم بر خویش می لرزد
كنون چون شبنمی گاه گویم زندگانی چیست
عین سوختن تا نمیرد شمع از سوزش نیاساید دمی چشم بینا نیست مردم را، و این
بهتر كه نیست ورنه هر گهواره ای گوری است هر
عیشی غمی درد بی درمان من ای كاش تنها مرگ
بود ای بسا دردا كه پیشش مرگ باشد
مرهمی گر ز چشم من به هستی بنگری بینی
مدام خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی ور بجویی از زبان كِلك من معنای
عمر درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی وآن بهشت و دورخ یزدان كه از آن
وعده هاست با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن
دمی.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها