نزدیک دو قرن از زمانی سپری شده كه ماركس، در
بحبوحه صنعتی شدن اروپا و به خصوص انگلستان، متوجه شد كه نظام سرمایه داری، غیر از
دیگر عوارض ، " ازخودبیگانگی"را هم با خود به همراه آورده است.
به بیان ماركس، وقتی كه مصنوعات كه نتیجه
و محصول " كار" انسانی هستند، به چنان درجه ای از استقلال از خالق خود می رسند كه به مثابه یك " پدیده" ( در معنای
دورکیمی آن) در برابر انسان قرار میگیرند و در نتیجه، خالق به درجه ناتوانی و
استیصلال میرسد، الیناسیون اتفاق افتاده است . ماركس البته وجوهی برای این پدیده
نوظهور برشمرد. تقریباً، همزمان با ماركس، وبر نیز به تحلیل و
نقد نظام جدید- صنعتی شدن و سرمایه داری- پرداخت و مجموع این نقادیها باعث شدند
كه وضعیت انسان در دوره موسوم به مدرنیسم به طور بنیانی بررسی شود تا از پیامدهای
منفی آن كاسته؛ و به تعبیر گیدنز، زندگی انسان در زیر چرخهای "گردونه
خُردكننده" نابود نشود. نظام سرمایه داری، روز به روز توسعه یافته تر
می شود. اینك در آغاز قرن 21 میلادی، جامعه و كشوری را نمی توان نشان داد كه در
نقشه نظام كاپیتالیسم قرار نگرفته باشد. به همان سرعت كه " جهانی شدن"
مرزهای جغرافیایی را در می نوردد و فرآورده های نظام صنعتی غالب بر جهان را میگستراند، به همان سرعت نیز، جوامع- به خصوص
جوامع پیرامونی – در معرض انواع پیامدهای مثبت و منفی این پدیده
قرار می گیرند. كشور ایران به عنوان عاملی (Agent) اثرگذار وارد حوزه نظام سرمایهداری شده؛ و پیش از آن، فرآیند صنعتی شدن را
نیز آغاز نموده است. جامعه امروزین كه نه سنتی تمام و نه صنعتی تمام نام نمی گیرد،
به مشكلات عدیده اجتماعی مبتلا شده كه این مشكلات به سبب ورود ایران به نظام جهانی
و پروسه صنعتی شدن به وجود آمده اند. این مسائل و مشكلات، بالطبع از یك جنس
نیستند؛ ابعاد اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و ... آنها را نمی توان
نادیده انگاشت، لیكن، علل موجبه آنها را هم نمی توان انكار كرد. پدیده ی
ازخودبیگانگی برخلاف معنی محدودی که مارکس به آن داده، تنها ناشی از ساختار
اقتصادی نیست، بلکه جهتگیری ذهنی و عینی گسترده ای است که در کمین آدمی است و
ساختار اقتصادی تنها جزئی از آن محسوب می شود. در چند دهه ی گذشته به ویژه دهه چهل
که دگرگونیهای سریع اجتماعی باعث تضعیف نظام ارزشی و هنجارهای سنتی شد، نوگرایی
در برخورد با سنتگرایی بدون اینکه قادر به ایجاد مفاهیم و هویت فرهنگی جدیدی
باشد، وضعیت دوگانه ای را در جامعه ایجاد کرد که نتیجه ی آن را می توان بیگانگی
اجتماعی دانست(ایمان و قائدی، 1383، ص 80). علاوه
بر این رشد برونزا، افزایش مهاجرت از روستا به شهر، تحولات سریع اقتصادی – سیاسی و فرهنگی جامعه ی ایران، نوسازی پرشتاب در
دهه های اخیر در ابعاد فوق الذکر و پیامد آن (یعنی وجود دوگانگی در ابعاد مختلف
زیست اجتماعی) و حالت گذار (بر اثر برخورد ارزشها و هنجارهای سنتی با ارزشها و
هنجارهای نوین) باعث شده است که این دوگانگی در قالب تضاد، بحران و تنش، در ابعاد
گوناگون بروز نماید و می تواند عامل و محور اساسی و به وجود آورنده ی بیگانگی باشد
(پیران، 1367 برگرفته از کلدی، 1381، ص 150). همچنین
شکل گیری نظام بوروکراسی در همه ی ابعاد مختلف جامعه، از جمله در امور آموزشی و
دانشگاهی، نتیجه ی طبیعی چنین شرایطی بوده است. بدین ترتیب نظام دیوانسالاری
غیرفعال و ناهمگون یکی از بزرگترین موانع هرگونه توسعه و تحول در بعد فردی و نیز
در بعد اقتصادی –
اجتماعی و فرهنگی جامعه است. به عبارت دیگر، ساختارهای اجتماعی موجود با افراد و
گروههای اجتماعی، از جمله با دانشجویان، تعاملاتی دارد که باعث می شود دانشجویان، نسبت به سایر گروههای اجتماعی در خود تعلق واحدی
نبینند؛ و این با پدیده ی از خودبیگانگی ملازم است (کلدی، 1381،ص 150). در
همین راستا باید بخشی از تلاش جامعه شناسان صرف بررسی و
تبیین
ناسازگاریهای حاكم بر روابط فرد و جامعه، كاركردهای گسل نهادها و سازمانهای اجتماعی و عدم درونی شدن
قواعد
اخلاقی باشد. تا بتوانند یكی از آثار و نتایج مهم و بارز جامعه پذیری ناموفق درسطح افراد و
اجتماعی كردن نامطلوب و غیركارآمد درسطح نهادهای اجتماعی كننده،
یعنی
بیگانگی اجتماعی و فرهنگی را كه مترادف با بیهنجاری به كاررفته و مبین انفصال فرد از
نظام
باورها، ارزشها، هنجارها و الگوهای عمل، اهداف فرهنگی و
انتظارات جمعی است را شناسایی کنند(زکی، 1388،ص 26). گرچه واژه ی
بیگانگی در تاریخ تفکر اجتماعی واژه ای شاخص و ناظر است، مع هذا متفکران در تاریخ
و قدمت آن اختلاف نظر دارند. برخی چون آدورنو، اتزیونی، لاکس، و میلز معتقدند که
الیناسیون پدیدهای خاص جوامع صنعتی و فوقصنعتی است. اتزیونی میگوید: «جامعهی
صنعتی نمونهی بارزی از جامعهی بیگانه است». لاکس معتقد است که «بیگانگی مرضی است
مدرن و نوظهور که تا قبل از قرن ۱۹ ناشناخته بود». سی رایت میلز نیز بر آن است که
«بیگانگی مهمترین پدیدهی بارز و تم اصلی در متن جامعهی معاصر است». گروهی دیگر
از متفکران نیز چون فیوتر، فروم، مزاروش، مارکوس، پاپنهایم و کافمن آن را نه به
عنوان ابداعی نو و واژهای جدید بلکه بهصورت پدیدهای کهن و تاریخی فرض کردهاند.
به نظر این متفکران ریشههای بیگانگی به نخستین دورههای تاریخ منظوم بر میگردد
(محسنی تبریزی، 1370:ص 27). نخستین مسیحیان، بیگانگی را به مفهوم جدایی انسان از معبود خود (یعنی خدا) میپنداشتند.
انجیل با اشاره به قصهی هبوط آدم از بهشت و انفصال وی از درگاه الهی تصویری از
بشر سرگردان و متعجب در سرزمینی غریب ترسیم میکند. چنین تصویری از انسان راندهشده
از درگاه الهی را میتوان در اکثر ادیان و مذاهب و نیز گرایشهای عقیدتی نظیر
یهودیت، اسلام و تصوف یافت. اریش فروم معتقد است که تاریخ بیگانگی به دورهی
پیامبران عهد عتیق برمیگردد، دورهای که در آن صحبت از پرستش بتهاست. انسانهای
بتپرست در مقابل چیزی کرنش میکنند که خود ساخته اند (فروم، 1969، ص 122). در دورههای بعد
از رنسانس نیز واژهی الیناسیون مورد توجه و تأمل بسیاری از فلاسفه و متفکران
اجتماعی، ادبا، شعرا و نویسندگان قرار گرفت. شاید گستردهترین کاربرد این واژه از
طرف فلاسفهی قبل از هگل به وسیله واضعان مکتب قرارداد اجتماعی یعنی توماس هابز،
جان لاک و ژان ژاک روسو باشد. این فلاسفه
بهرغم اعتقاد راسخ فلاسفهی عصر روشنگری به پیشرفت و تعالی و عقلگرایی و باورهای
خوشبینانه، از جامعه و انسان به گونهای دیگر یاد کردند (محسنی تبریزی، 1370:ص
27). اصطلاح
«الیناسیون» که از آن به «ازخودبیگانگی» تعبیر شده، از قرن ۱۷ به بعد در حقوق، سپس
در روانشناسی و فلسفه به کار رفته است. معادل آلمانی آن «Entausserung» است که به معنای «جدایی از خود»
با رسیدن به «ناخود» (non, moi)
است که مترادف آن «بیخود» است. اما نخستین متفکری که مبحث ازخود بیگانگی انسان
را در فلسفهی غرب پیش آورده و تعریفی منسجم از آن ارائه داده هگل است. هر چه
دیگران در غرب پس از هگل در اینباره گرفته و نوشتهاند یا تفسیری بر عقیدهی اوست
و یا شکل پرداخته و پیچیدهتر آن است. هگل از خودبیگانگی یا به تعبیری بیخویشتنی
را «عینیت یافتن اندیشهی ازلی» در جهان جسمانی، یا تجسم روح متناهی در جهان
متناهی تعریف میکند، وی نمایندهی این را آگاهی انسان میداند، آن هم نه آگاهی یک
فرد یا همهی افراد در یک زمان، بلکه آگاهی همهی افراد انسانی در سراسر زمان مد
نظر هگل است (کون، 1969). تعریف موضوع از خودبیگانگی بعداز هگل از مقولههای مهم در
مباحث متفکران جامعهشناختی، انسانشناختی، روانشناسی اجتماعی و فلسفی جهان امروز
شده است که پیرامون آن عقاید گوناگون وجود دارد. هر کدام از این متفکران با توجه
به دیدگاههای علمی و تخصصی خود و بر اساس مکاتب فکری که به آن وابستگی بیشتری
داشتهاند، به ارائهی نظریههایی دربارهی این مفهوم پرداختهاند. تا دههی ۱۹۴۰
بیگانگی در سه معنای: ۱- انتقال دادن،
حواله کردن و واگذاری حقوق یا مایملک ؛ 2- تنفر یا بیزاری در احساس و نیز احساس انفصال، جدایی و دور
افتادن فرد از خود، دیگران، جامعه، کار؛ ۳-
جنون، بلاهت و دیوانگی، شیدایی و شوریدگی و اختلال و بینظمی در قوای دماغی به کار
میرفت که به ترتیب در مفهوم حقوقی، مفهوم جامعه شناختی و مفهوم روانی و روان- درمانی
کاربرد داشت، لکن بعد از جنگ جهانی دوم این پدیده دستخوش تحول گردید بهطوریکه بهعنوان
مفهومی محوری مورد توجه فلاسفه، ادبا، شعرا، جامعهشناسان، روانشناسان و منتقدان
اجتماعی قرار گرفت و به انحای مختلف تعریف و تفسیر شد و در طرق مختلف بهکار رفت.
یکی از عواملی که سبب اشتهار ازخودبیگانگی و جلب توجه صاحبنظران به آن شد، چاپ
آرای فلسفی و اقتصادی مارکس جوان در سال ۱۹۳۲ بود
ما را بخاطر فضیلت های بیشتر کیفر می دهند...
نیچه
مشكلات پیش روی دین از نظر یونگ به این قرار است: 1-
ناتوانی دین
از ایجاد راهی برای رهنمون شدن انسان بر خود آگاهی اش؛ همچون حذف مریم مقدس از
مجموعه تثلیث که راه تجربه كهن الگوی زنانه- بعد زنانه شخصیت مرد- را مسدود كرده
است. 2-
فاصله گرفتن
دین از اجرای شعائر و مناسك مانند پروتستانیزم كه مومنان را به حال خود رها می
كند؛ قابل ذکر است که اكثر بیماران یونگ، پروتستان بودند. 3- نا سازگاری دین با علم جدید؛ تكامل روانی انسان از نظر یونگ و ارتباط آن با نحوه دینداری
انسان از این قرار است: بدونی- باستانی- متجدد- معاصر. بدوی ها خود را با خدا یكی می پندارند؛ لیكن باستانیها خود
را با خدا یكی نمی انگارند.اما، دین آنها را به سادگی به ضمیر ناخودآگاهشان مرتبط
می كند این مهم یعنی فرایند اسطوره ای شدن طبیعت در ذهن انسان. به زعم یونگ،انسان متجدد، منكر دین است و دین را با علوم
جدید در تقابل می بیند و ضمیر ناخودآگاه را به عنوان امری غیر منطقی رد می
كنند.انسان معاصر، دین را به بهانه غیر علمی بودن رد می كند اما به دنبال جایگزین
است ولی منكر ضمیر ناخودآگاه نیست. در دین شناسی یونگ سؤال بعدی این است که دین چگونه به روز
می شود؟ و پاسخ وی: 1- با جدا شدن از اسطوره؛ 2- روانشناختی كردن اسطوره؛ منظور یونگ از اسطوره زدایی، جدا كردن داستانهای خدایان و
قهرمانان از دین است. دین و اسطوره رابطه تعاملی دارند. دین اسطوره را حفظ می كند،
و اسطوره به تداوم دین كمك می كند. اعتقادات دینی آگاهی بخش است اما اسطوره تجربه
ساز است.دینی كه نتواند با جذب اسطوره ی موافق با خود، تفسیر تازه ای از امور به
دست بدهد، مرده است. به طور تصنعی و ارادی نمی توان به مضامین و معانی
اسطوره پی برد؛ دریافتن حقیقت، مستلزم قرار گرفتن در میدان جاذبه اسطوره است.معیارهای
علمی و تاریخی به كار فهم اسطوره نمی آیند. حقیقت اسطوره ای تنها با الهامات دینی،
كشف ایمانی و به مدد روانشناسی دریافت می شوند. مانند زندگی مسیح که مسیر اینچنینی را طی کرد: كهن الگوی قهرمان از ناخودآگاه ازلی ==> خودآگاه خود
(دوره بلوغ و بزرگسالی) ==> بازگشت به
ناخودآگاه (حادثه صلیب) ==> سر برآوردن
از ناخودآگاه ==> به خود رسیدن (قیامت) ==> كشف رابطه خود با خود حقیقی. یونگ معتقد
است از آنجایی که دین مورد قبول همه مردم قرار نمی گیرد بنابراین باید اسطوره را به
جای دین نشاند چرا که اسطوره دو كارکرد دارد: -
بیرونی و -
درونی. در این جهت است که
یونگ تفاوت های جهان قدیم- اسوره ای- و
جدید را در 4 نقطه مشخص می کند: 1-
اهداف؛ 2-
وسایل؛ 3-
مفاهیم ؛ 4- و جهان بینی و تلقی هایی كه آدمیان از جهان، تاریخ، انسان و
خدا و غایات نهایی زندگی دارند. (کارل یونگ،1391).
پیتر برگر فرایندی را ترسیم می كند كه نه تنها به دنیوی شدن دنیا، (نهادهای
اجتماعی و اقتصادی)- بلكه به دنیوی شدن خود دین می انجامد- یعنی: طی این فرایند،
جامعه و فرهنگ از سلطه نمادها و نهاد دین خارج می شوند.دنیوی شدن در دو سطح اتفاق
می افتد: 1- ساختاری – اجتماعی؛ 2- ذهنی. در این دو سطح، هرچه زمان پیش وی رود، دین نه تنها از حوزه جامعه خارج می شود
و نفوذ خود را از دست می دهد؛ بلكه اعتبار یا باور پذیری اش نزد اعضاء هم از بین
می رود.غرب نیز هر روز شمار بیشتری از انسانهایی را پرورش می دهد كه در جهان و
زندگی روزمره خود بدون بهره گیری از تفسیرهای دینی نظر می كنند. بنیان های فكری سكولاریسم نزد برگر: 1- اومانیسم؛ 2- فردگرایی؛ 3- راسیونالیسم؛ 4- علم محوری؛ 5- آزادی و تساهل؛ 6- سنت گریزی و نوگرایی؛ 7- ماشینیسم.(
همیلتون،ملکم،1377). (جلیلی،هادی،1383). در میان دیگر جامعه شناسان،آلكسی دوتوكویل نیز با سفر به / و مطالعه جامعه
امریکا به این نتیجه رسید که در آمریكا دین نقش ضد استبدادی دارد در دو
حوزه: - كمك به گسترش آزادیهای فردی؛ - انسجام اجتماعی. (دوتوکویل،1347:17) در حوزه روانکاوی، دیدگاه فروید را می
توان این چنین خلاصه کرد: تشابه رفتار دینداران با رفتار بیماران روانی؛ هر دو
گروه گرایش دارند به انجام رفتارها بر اساس الگو، و همچنین آیینی كردن
رفتارهایشان؛ و در هر دو گروه - و هر دو مورد، برگزاری آیین ها همراه است با سركوب
غرایز در وجود انسان. نزد فروید، اصلاً دین یك روان رنجوری وسواسی و همگانی است.از نگاه
فروید، انسان حیوان درنده خو و تجاوز پیشه است و دین، محافظی است در برابر تكانه
های آشوبگر و سركش درونی.اما در تاریخ، دین از عهده خدمات گفته شده اش برنمی آید .نزد
فروید خدایان کارکرد دارند: Freud,s,1928)). Wallace,A.F.C.1966)). 1- تسخیر نیروهای هراس انگیز طبیعت ؛ 2- افراد را با مرگ سازش دهند ؛ 3- از محنت زندگی كه بر آدمیان تحمیل شده، بكاهد؛ در واقع، دین همان نقشی را برای بشر دارد كه پدر برای كودك: نیازمندی. برای
تحقیق در چندو چون دین نیز فروید برآن است که تعالیم دینی غیر قابل اثبات و
ابطالند.اما عقل با همه كاستی هایش، چون به آوای نرم سخن می گوید، در حال تفوق
است. به موازات افزایش یافته های علمی، باورهای دینی افت پیدا می كنند.ابتدا
عبارات مهجور و قابل اعتراض و سپس پیش فرضهای بنیادین دین كنار گذاشته می
شوند.آدمیان قادرند اموراتشان را بدون مشاوره با موهومات دینی اداره كنند دوره
دینداری، پیمان دار كودكی بشر است چرا كه انسان را از به كار گیری مستقلانه هوش و
خردش باز می دارد و او را دچار توهم جمعی
می كند. تنها ارمغان دین، روان نژندی است. در عوض، فناوری و علوم با ارائه راه
حلهای مؤثر از رنجهای بشر می كاهد. اگر تصور شود كه آنچه را علم نمی تواند به ما
بدهد می توانیم از جای دیگری به دست آوریم، دچار وهم شده ایم.( مارکوزه،هربرت،1389). در حوزه روانکاوی، پس از
فروید، نوبت به یونگ می رسد. یونگ و فروید، گرچه در ابتدا،
رابطه پدر- فرزندی و استاد- جانشینی داشتند، لیکن اختلاف نظر، آنها را به جدایی
کشانید.طرفه آنکه یونگ در مقابل نگاه فروید به دین ایستاد و با آن مقابله کرد.در
بررسی نگاه دین پژوهی یونگ سؤال این است که: یونگ با چه رویكردی به دین نگاه می
كند؟ و چه جایگاهی در زندگی انسان برای دین قائل است؟.پاسخ این که: 1- یونگ با دین موافق است، چون به باور وی معتقدات دینی آثار مثبتی دارد و به
این ترتیب در مقابل فروید قرار می گیرد. یونگ روانشناسی را دانش شناخت انسان و همچنین روش مطالعه فرهنگ و دین می داند:
همه ادیان چه معاصر، چه ابتدایی، موجود یا منسوخ، غربی یا شرقی یك فعالیت روانی در
كسوت لاهوتی است. منشأ كاركرد و محتویات دین تماماً روانشناختی است. «دین روانشناسی است». كاركردهای دین از نظر یونگ: - باز كردن راه به سوی خدا؛ - توجه دادن انسان به بعد الهی و شخصیت اش؛ - باز كردن دریچه به سوی ناخودآگاه انسان همچون هنر؛ - عاملی در بسط آگاهی انسان. در بحث روانشناسی و متافیزیك، یونگ به بعد عملی روانشناسی در مورد دین توجه
دارد. به این ترتیب می گوید: چون روانشناسی شیوه ای علمی در پیش می گیرد، نباید
ادعاهای دیگر مكاتب در مورد حقیقت ابدی و یگانه را مورد توجه قرار دهد. در واقع،
توجه یونگ به مفهوم روانشناسی خداست نه بحث فلسفی- كلامی یا الهیاتی. وی مانند كانت
بر شكاف میان متافیزیك و غیر متافیزیك تأكید دارد.به نظر یونگ، قلب دین، تجربه است
نه اعتقاد. این سخن یادآور تعبیر رودولف اتو از دین است که دین را مواجهه با امر
قدسی می داند. یونگ انسان را نه خالق دین بلكه فدیه (Victim) آن می داند. (کارل
گوستاو یونگ، 1391). مشكلات پیش روی دین از نظر یونگ به این قرار است:
«آه !! انسانها ، از شما چه بسیار چیزها آموخته ام . من
دریافته ام كه همگان می خواهند در قله كوه زندگی كنند بی آنكه بدانند خوشبختی واقعی
جایی است که سراشیبی به سمت قله را می پیماییم.دریافته ام كه وقتی طفل نوزاد برای
اولین بار با مشت كوچكش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می
اندازد.دریافته ام كه یك انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین
بنگرد كه ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته ام اما در حقیقت فایده چندانی
ندارد چون هنگامی كه آنها را در این چمدان می گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم
بود.اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید».
روز سه شنبه سی ام اردی بهشت(93/2/30)
ساعت 15 – 14 در سالن آمفی تئاتر مرکزی دانشگاه جستاری شنیداری خواهیم داشت
با موضوع : « دانش جوی ازخودبیگانه».
در بهار امید - باید آنچه رویید یک دو جامی و چند –
بوسه از لب یار
از دریچه ی دل - دید و چید و بویید
در کنار گلزار - از شراب گلنار
گو فلک نباشی آسمان بپاشی
تا که نشنوم من بانگ دلخراشی
جام باده ای چند - با نگار و دلبند
نوش و زن به دنیا - پشت پا و لبخند
کاین عروس گردون - وین انیس مجنون
کی دهد دل و دست - جز به مردم دون
این دوروزه خوش باش - بر حذر ز کنکاش
جز به همدم خویش - راز دل مکن فاش
ای دل جنونی بی سبب به خونی
بگذرد به یک چرخ دوره کنونی
دایم از چه نالی - بند جاه و مالی
جاهد این جهان است - خوابی و خیالی
ای بشر چه هستی - غیر خود پرستی
جز به حب دنیا - دل تو بر چه بستی؟
«آیا
داستان آن دیوانه را شنیده ای؟ که در ساعات روشنی پگاه فانوسی بر افروخت و به شتاب
به سوی بازار رفت؟ لاینقطع فریاد می کشید: "من خدا را
می جویم! من خدا را می جویم!" و چون آنان که احاطه اش کرده بودند هیچ یک به
خدا باور نداشتند سخنش خنده بسیاری را باعث شد . هیچکس او را به جد نگرفت. (یکی گفت:) "شاید که
(خدا) به سفر اقیانوسها رفته است. " (دیگری گفت:) "شاید که (خدا) همچون
کودکی خرد راهش را گم کرده است؟" (یکی دیگر گفت:)"شاید (خدا) از ما بی خدایان
ترسیده است؟" همین گونه خنده بسیاری بر او زده شد. دیوانه نا امید فانوسش
را به زمین زد و فریاد کشید:" خدا مرده است. ما او را کشته ایم. من و شما!" در اینجا دیوانه سکوت
کرد و به شنوندگانش نگریست, آنان نیز خاموش بودند و در شگفتی به او می نگریستند.
تا آنکه او ادامه داد:"من بسیار زود آمده ام." و سپس گفت: "زمانه من هنوز نرسیده
است. این واقعه بزرگ هنوز در
میان راه خود است. هنوز در حال پرسه زدن است. هنوز به گوشهای مردم نرسیده است. رعد
و برق و توفان نیازمند زمانند. نور ستارگان نیازمند زمان است. کارهایی که به انجام
رسیده اند برای آنکه دیده و شنیده شوند نیازمند زمانند. این کار (کشتن خدا)هنوز از
دورترین ستارگان به مردم دورترست. با این همه آنها خود این کار را انجام داده اند».
نیچه. این عبارات هرچند در
میان کسانی از ایرانیان شهرت دارد اما تفسیرهای شخصی، غیر فلسفی، ضد فلسفی و بی
ارتباط با نگره نیچه بسیار دیده، شنیده و خوانده می شود.از این بدفهمی فلسفه نیچه
که بگذریم، نتیجه و پیامد پیش بینی این
فیلسوف دور اندیش است.نیچه در سال 1900 به نیستی پیوست لیکن پیش از مرگش نوشت که
خوانندگانش در صدسال بعد او را کشف می کنند و می خوانند.این ادعا، امروزه روز نیاز
به تفسیر و تعبیر ندارد. نیچه بر افکار بسیاری در
جهان اذهان و اعیان تأثیر عمیق و پابرجای نهاد.زندگی خیل زیادی را دگرگون کرد؛
شخصیت سیاسی سیاستمدارانی را جهت داد و محتوا بخشید؛ بدفهمی اش، آثار زیانباری
برای مردمی داشت که نه نامش را می دانستند و نه با فلسفه اش آشنا بودند.بر متفکران
و دانشجویان مؤثر افتاد و سمت و سوی جهان را به اینجایی حهت داد که اینک ما در آن
زندگی می کنیم. خدا مرده است، را کسانی
در ایران به معنای ظاهری تفسیر دادند – آگاهانه یا ناآگاهانه.
با انکار نیچه و جهان مدرن مندرج در تفکر او، نامی جستند و نانی؛ و به مقامی نه
درخور دانش و اندیشه شان رسیدند.این سخن نیچه، البته در بادی امر، لرزه بر اندام
مرد و زن سنتی اندیش قشری نگر می افکند و بسیار افکند.با این همه، آنچه را که نیچه
پیش پیش دید و گفت در بسیاری از جوامع امروزی، می بینیم.به خصوص در ایران سده 14
شمسی. اینجا هم خدا مرد به
همان معنایی که نیچه مراد می کرد.لیکن مواجهه با این
پدیده تاریخی و واکنش به آن رنگارنگ بود.آنانی که به فرهنگ ایرانیان –
فارغ از ریشه های باستانی و اسلامی اش- علاقه مند بودند و از دگردیسی یک یا چند
عنصر فرهنگی و پیامدهای مثبت و منفی اش آگاه بودند، می دانستند که سقوط آغاز شده
است؛ نه با آهستگی که با سرعت بسیار.می دانستند که برخی از ارزشهای فرهنگی را مدعیانی از کارکرد انداخته
اند و جایگزینی نیز برای آنها ارائه نداده اند.تفاوت در این بود که خدای مورد نظر
نیچه در آلمان قرن 19 به صورت طبیعی و غیرمصنوعی مرد و قاتلانش در ابتدا نقشه قتلی
در ذهن نداشتند اما در اینجا، با همه توان
و آگاهی و عامدانه خدا را در شب تار کشتند و فرداروز، جسد مترسکی اش را بالاتر از
جامعه بر پای چوبین ایستاندند تا عوام الناس همچنان از مترسک بترسند. خود، اما با
پوزخند به خدا و با اشاره به شرکا، غارت را به نام خدا و به کام طبقه خود «تعالی»
بخشیدند. امتیاز
ما در این بازار مکاره نسبت به اروپای قرن 19، در این هم بود که دیوانه فراوان
داشتیم.دیوانگان ما ( از فیلسوفان و سیاست دانان و ادیبان و دانشجویان و ...)
ریختن خون خدا را دیدند و بانگ برداشتند.سالهاست که از این قتل فجیع شهادت می دهند
و پیامدهایش را در همه جا بازمی گویند، لیکن، پرونده این قتل را سوداگران بستند.
هم آنانی که با جعبه های بانگ و انگ، نظام سرمایه داری را در آستانه فروپاشی اعلام
کردند و خود را در جنگ با نظام سلطه پیروز تصور می کنند و متوهمانه فکر می کنند
بنای نوی در جهان نهاده اند تا عالمی نو و آدمی نو به تاریخ عرضه کنند، در قتل خدا
شریکند.مرگ خدا، معادل شد با سیطره بر سود، و درآمدن آنان به عقد نظام سرمایه
داری.قبح واقعه را اما هنوز بسیاری از ملت فرهیخته نمی دانند.قاتلان هم با میراثی
که از این قتل بردند، به مدد امکانات رسانه ای مید این وست(made
in weast) با انواع برنامه های سیرک بازی، سرها را
مشغول کرده اند.مرگ خدا در اینجا، فجایعی با آورده و می آورد که دست کم تا 200 سال
دیگر تداوم دارد و شاید دیوانگان آینده چندان صدایشان بلند شود که خوابزدگان این
بوم و بر را بیدار کند.در قسمت بعد، پیامد مرگ خدا را در یکی از نهادهای آموزشی
- دانشگاه آزاد –
با تمرکز بیشتری خواهم گفت.
عرفی شدن جوامع و افراد در اندیشه مارکس چنین است: 1- دین و دولت را ابزارهای ایدئولوژیك- سیاسی قدرتهای حاكم
می داند.این دو محصول، با عبور بشر از دوران ما قبل تاریخ و گام نهادن به دوران بی
طبقه گی، از میان خواهند رفت. 2- ماركس از متعالی شدن و برتر شدگی (Supernization)
مجدد بشر برای خود سخن می گوید- یعنی بازگشت به انسان، انسانی كه به تعبیر فوئر
باخ از خود بیگانه شده است. (جلیلی،145-1376:111). مارکس اگرچه کتاب مستقلی را به دین اختصاص نداد، لیکن
دورکیم در اردوگاه مقابل او، چنان به باور کارکردی پدیده های اجتماعی رسیده بود که لحظه ای از دین غافل نماند و به خصوص در کتاب «
صور ابتدایی حیات دینی در جوامع ابتدایی» دِین خود به کارکردگرایی را ادا کرد.اهم
نظریات وی چنین است: 1- منشأ اجتماعی دین؛ و نفی هر گونه
منشأ ماوراء طبیعی و الهی برای آن (دین فرآورده بشری است)؛ توتمیسم، نخستین صورت
دینی در جوامع ابتدایی؛توتم، نمادی از كلان و ارزشها و سنت های نهادینه شده ی آن
است؛ دین را مهیای هرگونه دستكاری و اصلاح و تبدیل های بعدی و سرانجام در فرایند
عرفی شدن قرارمی دهد. 2- تمایز قائل شدن بین مقدس و نامقدس
در جوهر دین؛ خود دین برای جدا شدن امور مقدس از نامقدس ، این خط فاصل را
رسم می كند. 3- بحث مربوط به انتقال از همبستگی
مكانیكی به ارگانیكی؛ در این انتقال، از نقش دین كاسته می شود و خلاءهایی ناشی از
گسست هنجاری و اخلاقی در جوامع جدید به وجود می آید. موضع دوركیم، معتدل
است و رأی به حذف كامل دین نمی دهد و بیشتر به تحول آن نظر دارد. به نظر وی ادیان
گذشته، تجلی تقدس یافته آرمانهای همان جوامع بودند، پس جوامع جدید قادرند دین و
خدایان جدید خویش را از نو بسازند.رابرت بلا، دوركیم را نخستین متكلم دین مدنی می
داند. (مایکل سناف،بب1378:). جامعه شناسی دین وبر، به هیچ وجه برکنار از مواضع او در
مورد عقلانیت و تمدن غربی نیست. سیر تكاملی عقلانیت نزد وبر دو مرحله دارد : 1- پیدایش دین و چالش دین عقلانی با جادوی غیر عقلانی،
(پیدایش كاپیتالیسم)؛ 2- آغاز عصر مدرن. كه دین، جای خود را به سیاست، اقتصاد
و علم (عوامل عقلانی سازی) می دهد. وبر از این مفاهیم استفاده كرد: عقلانیت، افسون
زدایی، اندیشه گرایی(Intellectualization). عقلانیت را نیز در چهار معنا به کار برد: 1- عقلانیت علمی؛ یعنی: تمامی انحاء زندگی كه فعالیتهای
دنیوی را از منظر علائق و منافع خودخواهانه و مصلحت عمومی فرد مورد توجه و داوری
قرار می دهند. 2- عقلانیت نظری؛ غلبه بر واقعیت از طریق مفاهیم انتزاعی؛
استدلال، تفكر، استقراء. 3- عقلانیت ماهوی؛ سازگاری عناصر تشكیل دهنده مجموعه ای از
ارزشها و باورها. 4- عقلانیت صوری؛ محاسبه وسیله – هدف. سرمایه داری و دیوانسالاری دو نیروی عقلانی ساز بزرگ در عصر
مدرن هستند كه منشأ واحدی دارند: دین ریاضت گرای این جهانی. از نگاه وبر، انسان نیازی متافیزیك به جهان معنادار دارد.
این نیاز ناشی از زیستن در جهان بی نظم و فاقد معناست. دین این نیاز را رفع كرده وبا
ارائه نظامی انتزاعی این جهان را معنا دار می كند:در زندگی روزمره، اتفاقاتی می افتند
كه با انتظارات و تجربه های روزمره ناهم خوانند به این دلیل بی معنی اند كه اصلاً
نباید رخ بدهد. اگر سطح عقلانیت در جامعه پایین باشد، این تناقض را جادو
رفع می كند؛اگر سطح عقلانیت بالا باشد، باید مرجع غایی تری پیدا شود؛ یعنی روند
عقلانی شدن روند صعودی می یابد. پیوریتانیسم با آموزه ریاضت و تكلیف شغلی، نقش خود
را در گسترش كاپیتالیسم به انجام رسانید. (همیلتون، 100-1377:199). وبر جهان مدرن را با دین اساساً ناسازگار می داند. عصر، عصر
بدون خدا و بدون پیامبر است.(همان – ص 58). تفاوت دنیای مدرن با قدیم در این است که
دنیای قدیم دارای جهان بینی واحدی بود كه ارزشها در قالب آن ارائه می شدند در حالی
که در دنیای جدید، این جهان بینی واحد در
هم شكسته است.در دنیای جدید، عقلانیت، عرفی شدن دین، فرد و جامعه را یکجا در خود
دارد. (همان.) وی ادیان عقلانی را مقابل ادیان جادویی و غیر عقلانی قرار
می دهد و یكتاپرستی را صورت كمال یافته و عقلانی شده پرستش خدایان متعدد در ادیان
ابتدایی معرفی می كند. این همان فرایند عرفی شدن دین است. 2- وقتی وبر از عقلانیت، عمومیت یافتن ملاحظات هدف- وسیله و
افرایش سهم كنشهای عقلانی معطوف به هدف نسبت به دیگر كنش سخن می گوید، منظورش همان
عرفی شدن است. 3- وقتی پای عقلانیت به دیوانسالاری و اقتصاد و مناسبات
اجتماعی می رسد- عرفی شدن جامعه نشان داده می شود.وبر دو نوع دین را معرفی می كند: - دین رستگاری؛ - دین شریعتی. وی، میان اخلاق مسئولیت
و اخلاق اعتقاد تفاوت قائل می شود و گونه شناسی زهد و صوفیانه را هم به
آنها می افزاید.به عقیده وبر، باور به امر فراطبیعی عمومی است.در این باور، جادو
هم در جوامع دینی نقش دارد.جادو در ضروریات دین درگیر است و مستلزم استفاده از
طلسم؛ دین به شیوه ارتجالی عمل نمی كند بر خلاف جادو. وبر در جامعه شناسی دین، از
مفاهیم تابو، پیامبر و شارع استفاده می
کند.به نظر وی،اخلاق مذهبی عام تر از تابو است. در بررسی اخلاق سرمایه داری، توجه وبر به كتابهای فرانكلین
بنیامین آمریكایی بود؛ از مارتین لوتر شروع می كند و مفهوم «تكلیف» به معنای سنتی،
و تقدیر گرایی در زندگی افراد را مورد بررسی قرار می دهد و سپس به سراغ جان كالوین،
پروتستان اسكاتلندی می رود و در نهایت پروتستانیسم ریاضت كشانه را به 4 دسته تقسیم
می کند : 1- كالونیسم؛ 2- پیتیسم؛ 3- متدیسم؛ 4- فرق پاپیتیست. عنصر اصلی عقیده كالون، تقدیر ازلی است. انسان زندانی
تبعیدی است كه هدیه الهی است. این تفكر از لحاظ روانی کارکرد دارد: تنهایی درونی بی نظیری، ذهن فرد را
فرا می گیرد: فرد یا لعنت شده است یا برگزیده، اما از كجا بداند؟ پس: كارسخت
(موفقیت) شیوه ای است برای اطمینان از رستگاری فرد و زدودن شك. در تحول اخلاق
پروتستانی، ثروت اگر انگیزه ای برای بیكاری و لذت باشد، مطرود است ولی به عنوان
ادای وظیفه در حرفه، نه تنها مجاز بلكه امر شدنی است. مایکل سناف،1378).
(همیلتون،ملکم،1377).
ولتر در
عهد روشنگری، سکولاریسم را آزادی شخصی، حق مالكیت، آزادی اندیشه، رسانه ها، برابری
در برابر قانون و جدایی كلیسا از دولت معرفی کرده است.(هوبرت كنوبلارخ، 1391:
237). وی همچنین عقیده داشت که دین تا 1810 متلاشی خواهد شد. توماس
ولستون در سال 1710 اعلام کرد که مسیحیت تا 1900 از بین می رود. در
جامعه شناسی اولین بار وبر از این مفهوم برای تبیین دگرگونی بنیادین در جهان جدید استفاده کرد؛ ماركس نوشت که بطلان ایدئولوژی
دینی بر همگان آشكار خواهد شد؛ و متأثر از فوئرماخ، دین را به مثابه ایدئولوژی دانست.سن
سیمون، پیشنهاد دین نیوتونی را ارائه کرد؛ فروید، دین را بزرگترین
توهم عصبی دوران معرفی کرد که بر روی تحت روانكاوی درمان خواهد شد؛ برایان
ویلسون فرایند دنیوی شدن، را در دراز مدت پیش بینی کرد؛ آنتونی
والاس اعلام کرد که نابودی
دین چند صد سال طول می كشد؛ (ماری بیرجانیان،1371). نیچهانسان
دیندار را به كودك خردسال تشبیه کرد و
چنین آورد که: «اما ما به هیچ روی خواهان راه یافتن به پادشاهی آسمان نیستیم؛ ما
مرد شده ایم، پس ما پادشاهی زمین را خواهانیم» (نیچه، 1378:201).. در حوزه انسان
شناختی، در انطباق میان آموزه های دین و یافته های عقل، اصالت را به عقل داده و آن
را محور زندگی فردی و جمعی دانستند.در حوزه مردم شناسی، تایلور،
نگاه خود را بر Surviual
– بقایا – مترکز کرد؛ بقایایی که در درازنای تاریخ، به
عادت تبدیل می شوند و به تدریج رنگ و صبغه دینی به خود می گیرند.در این وضعیت،
آنچه که منشأ عادتی دارد،از آنجایی که به سنت دینی تبدیل می شود، از سوی دینداران
مورد پرسش قرار نمی گیرد.در حوزه جامعه شناسی دین که اینک به رشته ای تخصصی برساخته
شده، 3 جهش تكاملی را می توان رصد کرد: 1- رها شدن از چارچوب تحقیقات صرفاً میدانی و تقویت مبانی
تبیینی؛ 2- گسترش مرزهای دین به بیرون از محدوده های نهادی و
سازمانی؛ 3- خارج شدن از جغرافیای مسیحی- غربی. در واقع، در جامعه شناسی، دین هم به عنوان یك متغیر وابسته مطرح می شود و هم متغیر
مستقل.( قدردان ملکی ،1380: 170-147). كنت
تحولات پدید آمده در دین را به تبع تغییرات معرفت شناختی دنبال می كند. همچنین نقش
كاركردی برای دین قائل است و دین را عامل مشروعیت بخش به قدرت می داند. نظریات كنت
در مورد دین در 3 موضع از این قرار است: 1- برافراشتن عَلَم استقلال جامعه سازی و آزاد سازی آن از
جنبه الهیات و فلسفه به منظور تكمیل آخرین حلقه سلسله مراتب علوم اثباتی. كنت
اندیشه های اجتماعی پیش از خود را آغشته به ارزشگذاریهای ماورایی و تبیین های
الهیاتی می داند و لذا بنیانگذاری علم اثباتی جامعه شناسی را در راستای طرد مفاهیم
ماوراء طبیعی و تبیین های غایی می داند. 2- كنت هنگام سخن گفتن از فرایند انتقال از جامعه
الهی-نظامی به جامعه علمی-صنعتی، به فرایندهای معرفی شدن فرد و جامعه اشاره دارد؛
چرا كه تحولات و اصلاحات اجتماعی را وابسته به تحولات پدید آمده در انگاره های
حاكم بر ذهن بشری می داند. 3- كنت در قانون مراحل سه گانه ذهن بشری، از تعلق نگره و
انگاره دینی به دوره كودكی بشر یاد می كند. كنت متأثر از دوبونالد و دو میستر، معقتد است كه حتی در
دوره اثباتی، بنیاد نظم اجتماعی از دین است. وی تحت تأثیر هابز باور دارد كه جوامع
با زور اداره می شوند و در عین حال باور دارد كه این زور عریان بایستی با آمیزه ای
معنوی مثل دین، تلطیف و قابل تحمل گردد: اقتدار و نفوذ معنوی وظیفه دارد تا نظم
اجتماع را حفظ كرده، آحاد جامعه را متحد ساخته و قدرت عریان و مادی را تقدیس و
تلطیف كند. او ضرورت وجود سلسله مراتب قدرت معنوی در كنار سلسله مراتب قدرت دینی
را پیش می كشد. در دوره اثباتی كنت، پیامبر و دانشمندان، كشیشیان «دین انسانیت»
هستند. (کیپوتو،جان دی،1388:302). ماركس
دین را ایدئولوژی ابزار توجیه وضع موجود شناساند. به زعم وی کارکردهای دین از این
قرارند: رایج ترین ایدئولوژی، حامی طبقه
حاكم و تخدیر كننده طبقه فرودست. دین در جوامع با ساخت طبقاتی، نقشی دوگانه و مكمل دارد. نقش
دو گانه ای كه در نهایت به نفع یكی از دو سوی منازعه یعنی طبقه مسلط تمام می شود و
توجیه گر ماورائی نظام نابرابر و مناسبات تبعیض آمیز و اقناع كننده نظری- روانی
گروههای تحت ستم در پذیرش سرنوشت محتوم است. دین به مثابه ایمان و تعلق خاطر
مشترك، بر روی تضادهای فاحش و شكافهای عمیق جامعه سرپوش می گذارد؛ صورتی از هم
بستگی كاذب میان دو دشمن ذاتی را نمایش می دهد؛ تابعی از زیربنا و عامل ازخودبیگانگی خالق- مخلوق است. عرفی شدن جوامع و افراد در اندیشه مارکس چنین است:
(با تأکید
بر مواجهه سروش با سکولاریسم و غرب شناسی ) اشاره: اولین مواجهه جدی
و تأمل برانگیز ایرانیان با تمدن غربی به
جنگهای ایران و روس برمی گردد که فرمانده قشون ایران- عباس میرزا- گویی از شکست
مقابل نیروهای مجهز به تسلیحات مدرن آن روز، غافلگیر و شگفت زده، بر آن شد تا در
مقام ولیعهدی، از اسرار و مکانیسم این پیشرفت مطلع شود. پس از آن، ارتباطات در
ابعاد گوناگون با فرهنگ و تمدن غرب آغاز شد.حاکمان بر این گمان بودند که با انتخاب
برخی از آن همه شقوق، پوسته عقب ماندگی را می شکافند و از عواقب و پیامدهای دیگرِ
سنت و مدرنیسم غربی در امان، به شیوه سابق حکومت می کنند.لیکن به تعبیر گیدنز،
«گردونه خُرد کننده»، قَدَرتر آز آن بود که می نمود.توأم با ورود فرآورده های
تکنولوژیکی غرب، انواعی از سیستم های فکری نیز وارد کشور شدند. آشکارترینشان، در
بُعد سیاست و امر حکومت داری بود که در هیأت قانون اساسی، مجلس شورا، ایجاد عدالت
خانه، انتخابات دوره ای، رسانه های ارتباطی جمعی و...تبلور یافت. به همین سیاق،
اندیشههایی چون مارکسیسم، لیبرالیسم، سوسیالیسم،سکولاریسم و... وارد کشور و جامعه
شده و منتشر شدند.از آنجایی که پادشاه ظل الله بود و مشروعیت از عالمان دینی می
گرفت؛ عالمانی که در تفکر شیعی، با واسطه، از پیام آور دین اسلام نیابت داشتند و
نماینده امام غایب محسوب می شدند، نحله های فکری و اندیشگانی غرب،خصم دین و تفسیر
انحصاری دین قلمداد می شدند- این تلقی هنوز هم تداوم دارد- و بنابراین، وجه
اشتراکی با سنت دینی ایرانیان یا دست کم، نمایندگان دینی در ایران، نداشت.تاریخ
یکصد ساله ایران، سرشار است از این جدالهای فکری که گاه به حذف فیزیکی شارحان تفکر
غربی هم می انجامید. قتل احمد کسروی، به نماد مقاومت در برابر ناسیونالیسم شهرت
دارد. یکی از این نحله های فکری، سکولاریسم است که هم تفاسیر
مختلف و متناقضی از آن منتشر شده و هم مقاومت برخی از دینداران- به خصوص قشر مشهور
به روحانیت- را در پی داشته است. سکولاریسم در ادبیات نخبگان ایرانی در معانی زیر
به کار رفته است: اصالت امور دنیوی؛ دنیوی گرایی؛ علمانیّت؛ ناسوتی، بشری، زمینی،
دین دنیایی، دین زمینی، بی دینی.( www.bashgah.net). این
نوشتار،درآمدگونه ای است بر مفهوم سکولاریسم و واکنش یکی از روشنفکران دینی معاصر-
عبدالکریم سروش- به آن در ذیل فرهنگ و
تمدن غربی. سابقه مفهوم: در تشخیص سابقه تاریخی طرح مفهوم سکولاریسم،
مانند بیشتر مفاهیم حوزه جامعه شناسی، تشتت آراء، کاملاً بدیهی است لیکن آنچه که
قطعی می نماید این است که در سال 1648در دنیای مغرب زمین واژه دنیوی شدن در انتقال سرزمینهای تحت حاكمیت کلیسا
به حاكمان سیاسی غیر روحانی به کار رفته است.( هوبرت كنوبلارخ،1391:258).
در سال 1846، جورج ژكول هولیوك برای بیان موضع ضد خدایی خود
از موضع الحادی برادلافِ ملحد، از این مفهوم استفاد کرد و به تدریج دامنه معنایی
آن گسترش یافت.اكسفورد، سکولاریسم را صفت
امری دنیوی، این جهانی و منطقع از كلیسا و دین؛ جماعتی از كشیشان كه زندگی این
جهانی را برگزیدند و از دستورات یكی تبعیت نمی كردند و در نهایت هر امر غیر دینی،
و غیر وابسته به كلیسا و غیر مقدس معنا کرده است.( اخوان
کاظمی،1379:394). فرهنگ لغت روبر سکولاریسم را جدایی جامعه مدنی از جامعه
دینی می داند كه دولت هیچگونه قدرت دینی
را اِعمال نمی كند. استمعنای فلسفی سکولاریسم نیز بر آن است که با به كار بستن
اصول اخلاقی، زندگی انسانها بدون رجوع به خداوند و دیگر مفاهیم ماوراء الطبیعی به
گونه بهتری پیش می رود. در حوزه سیاسی سكولاریسم واجد این معانی دانسته شده است: 1- سیاست احتراز
از درگیر شدن دین و دولت (كاهش پیوند مراجع دینی و دولت)؛ 2- سیاست اجتناب
از تبعیض میان مذاهب موجود در جامعه ؛ 3- سیاست تضمین
حقوق بشر برای همه شهروندان صرف نظر از عقاید و مذاهب آنها.( wikipedia).
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی
اوقات پدران هم./ در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایدهای ندارد،
حتی اگر با مهارت انجام شود./ در 25 سالگی
دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب
هشت ساعته، محروم میکند. در 30
سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن است. در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان
به ارث ببرد بلکه چیزی است که خود میسازد. در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست
که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم
دوست داشته باشیم. در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی
است که برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان
دهیم. در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و
پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است. در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز
گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق میتوان ایثار کرد
اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید. در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری
دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز میل دارد بخورد. در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی در اختیار داشتن کارت
های خوب نیست، بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است. در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی که فکر میکند
نارس است، به رشد و کمال خود ادامه میدهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده است، دچار
آفت میشود. در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار
گرفتن بزرگترین لذت دنیاست. در 85 سالگی یاد گرفتم که همانا زندگی زییاست. منبع یادداشتها و گفتارههای خارج از نوبت
این
یادداشت ارتباطی به سیاست ندارد و هم
دارد.ارتباط وثیق به سیاست تخریبگر، اندیشه سوزو آدم کش ِ استالین دارد و هم به نظام
سیاسی و پراکسیستهای معاصری چون پوتین؛ و ندارد به هیچ کجای دیگر. استالین در مدت
زمام داری اش، دست به اقداماتی زد که «تقابل های دوتایی» را در اذهان روسها
نهادینه کرد.رفیق یوزف ِ صورت آبله ای، با زیرکی، جهان را به دوست و دشمن تقسیم
کرد؛ نه که واقعیت اینگونه نبود، بل که اغراقی که در تبلیغات دستگاه تبلیغاتی
روسیه در مورد دوگانگی نور و ظلمت می شد، با اهداف شست و شوی روانی و مغزی یک نسل و دو نسل
انجام نمی شد، دست کم، این روند، تاریخ درازی را سیبل خود کرده بود.این خط کشی
دروغین و ظالمانه نه تنها در میان ملت روس و مللی دیگر غلیظ و تثبیت شد، که در
میان خود ِ روسها هم اِعمال شد.همه ملت روس، مخاطب بودند : مواظب باشید که دیگران
بالقوه و بالفعل دشمن خلق اند.بی فاصله پس از این هشدار، توصیه می شد: دشمنان را
معرفی کنید.به خلق روس یاد دادند که جاسوسی، امتیاز دارد.نه که خلق شوروی دشمن
نداشت؛ داشت.آن سوی مرزها ، نظام کاپیتالیسم، چارچشمی مترصد عملکرد نظامی بود که
وعده فروپاشی اش را در جامه تئوری و قبای «پراکسیسم» عملی می دید یقینی ِ یقینی.جاسوسان
از امنیت خانه مبارک،جوایز پیدا و پنهان
می ستاندند با سودای خدمت به خلق و رفیق.بخشی از این جاسوسان، بی شائبه هدفِ خدمت
داشتند.تکرار کلیدواژه های آفریننده دشمن و دوست ،در فضای رخوتناک فرهنگی،ذهنشان
را به قالبی سخت آهنین «برساخته» بود.اما، دیگر منهیان و غمازان، در پی اینگونه
خدمات و حسنات نبودند.افرادی برساخته شده، سخت فردگرا؛ فردگرای مبتذل از نوع
خودخواهانه. کاش جامعه شناسی چون دوتوکویل، در آن روزگار (می بود و) گذری می
داشت به شوروی.اندک اختلاف این منهیان با
کسی، می توانست «طعمه» ای باشد برای شان تا داد خود از مهتر و کهتر
بستانند.تفاوتی نداشت «سوژه» که باشد و در چه لباسی و با چه شأن و منزلتی: کارگر
تعویض روغنی، رفتگر محله، کتابفروش، قصاب، کارمند هواپیمایی، معلم، مهندس، استاد،
و حتی پدر یا مادر، خواهر یا برادر.یکی از این جماعت، اگر مانع دست یابی یکی از
مأموران امنیت خانه مبارک می شدند به اهداف شخصی و غیر قانونی غیر انسانی اش، به عین
جاسوس و دشمن خلق معرفی می شدند.بماند که این نوع سیاستمداری و مدیریت کشور به
کشورهایی چند هم صادر شد، اما میراث بزرگی
بود که یکی از میلیونها تولیدش، پوتین است.پوتین از جاسوسی آغاز کرد و بدعت پوت – مدو را بنیان نهاد.پوتین به حق فرزند استالین است
بی مزاج آب و گل.جاسوس ِ جاسوس پرور.ملت روس، به زودی و به راحتی از این ارثیه
محروم نمی شوند.چه خود، ژن جاسوس منشی را به فرزندانشان منتقل می کنند و پوتین ِ ِ
قهرمان– این شناگر ماهر – ، پشتوانه مالی – سیاسی شان را تأمین می کند.عجیب
نیست اگر هنوز استالین در برخی کشورهایی آسیای میانه قهرمان و محبوب است.گرامشی به
تشخیص صوابی رسیده بود که هژمونی و سلطه نرم
می تواند در «برنامه سازی مدرسه» تثبیت شود.تجربه پر هزینه گرامشی را به
بهترین وجه ممکن، پوتین در نظام آموزشی روسیه نهادینه کرده است.می شود پرسید چرا
خلاقیت ادبی روسها با سابقه درخشان در قرن
هجده و نوزده، در روزگار ما فراورده ای ندارد؟. گویی ادبیات روس در صحرای
سیبری، یخ زده است.نقش ملت جاسوس پرور روس و مأموران امنیت خانه مبارک در «فریز
کردن اندیشه» روسها را کاش یکی از فرزندان داستایوسکی در قالب رمان می پرورد و پس تر، یکی از فرزندان باختین
تحلیل می کرد تا پوتین و فرزندانش به یاد استالین بخوانند...
کسانی
که مرگ و پرسشهای پیرامون آن را برای خود حل کرده اند؛ یا گمان می کنند که حل کرده
اند، کمتر عزادار کسی می شوند در هنگامه مرگ و نیستی اش.هرچند سرچشمه عاطفه و
احساست نزدیک باشد و زود به جوشش در آید ، باز منطق نهفته در پس نگاه و نگرش ات به
مرگ عزیزان ات را فراموش نمی کنی و بر
سکویی آن بالا می ایستی و به پایین می نگری.قدرت می یابی تا چون خیام، لحظه ای از
تردید یا یقین به دست آمده در تحلیل مرگ دست نکشی، و مسلط تر، از آن بالا به
رودارود دیگرانی بنگری که گویی نه جهان را می شناسند، نه خاک زیر پای خود را، و نه
نیستی و نابودگی تجدیدناپذیر پس از آن را.در مرگ خواهرم، یک بار – فقط یک بار – گریستم از این جهت که چرا زود
فرصت زندگی را از دست داد.همین. امروز
اما، خبر مرگ گابریل گارسیا مارکز، گویی داغدارم کرد.احساس کردم پدر پیری هستم که
فرزند جوانش را به خاک نیستی می سپارد.تردید داشتم؛ نه در مرگ، و نه در مرگ
مارکز.تردید داشتم آیا امروز جمعه است؟؛ همان روز کذایی؛ همان روز مشهور؛ روز
دلگیری و روز تمام نشدنی در هر جا، در پادگان، در خوابگاه دانشجویی، در محیط کار،
در گلستان، در بیابان،در زیر سایه زلف معشوقی در اوج خیال،در پیچاپیچ رمانهای
مارکز جادوگر، در... گریستم.
کاش مرگ مارکز، جمعه اتفاق نمی افتاد، کاش مارکز باز جادوگری می کرد، کاش مرگ را
بازی می داد تا فردا...
به بهانه شكایت آموزش و پرورش از كاریكاتور روزنامه قانون
2- بیش از یک دهه است که در قامت معلم در نظام آموزشی کشور با دانشجویان
تعامل دارم. به اقتضای رشته تحصیلی و مواد تدریسی، بهتری علم یا ثروت، یکی
از مباحث کلاسهایم بوده و هست. قریب به یقین، دانشجویانی که ادامه تحصیل
را به مثابه یک «ارزش» برگزیدهاند، به پنج درصد هم نمیرسند. مابقی، تنها
راه پیش رو را ورود به دانشگاه میدانند و به آن امید که «وسیله» دستیابی
به شغل و در نتیجه درآمد و ثروتی بشود تا گریبان خود و اطرافیان را از فقر
برهانند. این تغییر ارزشی، نیازی به پیمایش ملی– از نوع پیمایش مشهور
اینگلهارت– ندارد، چرا که در یک تحلیل سردستی، آمار داوطلبان ورود به
رشتههای «آینده ساز» را میتوان با داوطلبان ورود به رشتههای مظلوم و
فروکوبیده علوم انسانی مقایسه کرد و گرایش به ثروت و سرمایه در میان
نوجوانان و جوانان ایرانی را اندازه گرفت.
3- این دوپاره – گفتار، مقدمه ورود به ماجرای کاریکاتور روزنامه قانون و
موضوع کهنه ناشدنی علم و ثروت است. واقعیت این است که با خواندن این خبر،
اصلا دچار بهت و حیرت نشدم. از آن رو که در محاق بردن روزنامههای منتقد ِ
مسئولان در دو دهه اخیر، تبدیل به قاعده شده است. عوامل مختلفی در سقوط
ارزش دانش و نیز فروافتادن بخش زیادی از جمعیت کشور به زیر خط فقر مؤثر
بودند. شناختن این عوامل و تعیین میزان وزن و تأثیر آنها کار ممکنی است.
هرچند برای کسانی مفید و مطلوب نیست. میزان دریافتی معلمان در سالهای اخیر
نسبتی با سرعت تصاعدی نرخ خوراک و پوشاک و خرید مسکن و میزان اجاره بهای
منزل و... ندارد. اکثر معلمان در کشور، درگیر معضل شکاف بین درآمد و هزینه
هستند. وضعیت زندگی فقیرانه معلمان مایه ابتهاج و افتخار نیست، بلکه عامل
سرافکندگی عاملان و مسببان اینچنین زندگیِ سطح نازلی است. به باورم، شاکیان
محترمی که گویا نگران شخصیت معلمان هستند، بهتر است نگران معلمانی باشند
که در زیر باران و منتظر خط اتوبوس و تاکسی، غرق گل – آب ماشینهای
تکسرنشین 200 و 300 میلیونی میشوند (ارقامی که در گنجایش علم معلم
نیستند)؛ نگران فروش اعضای بدن معلمان برای پرداخت هزینه درمان زن و
فرزندانش باشند؛ نگران شرمساری معلمان در مقابل صاحبخانهها باشند؛ نگران
خانه به دوشی سالانه معلمان ِ مستأجر باشند که مجبورند درآمد یک ماهه را
صرف جابهجایی کتابهایشان از این خانه به آن یکی کنند؛ نگران عرق خجالت
معلمان، زیر نگاه پرسشگرِ فرزندانشان برای پارگی و مندرسی لباسهایشان
باشند؛ نگران کفش و لباس وصله پینه شده معلم در حضور شاگردانشان باشند؛
نگران شرمندگی معلم بابت خستگی در منزل و محیط کار به علت چند شغلی بودنش
باشند؛ نگران آن باشند که چون فقر از در وارد شود، ایمان از پنجره به در
میرود.
کاریکاتور روزنامه قانون، موجب وهن به مقام و شأن معلم نبود؛ از آن رو که
این شأن و مرتبه، سالهاست هزینه توهم سیاستمدارانی شده که روشنفکران و اهل
دانش را بزغاله فرض کردند.کاش، شاکیان بخواهند و کاش بتوانند پدیدآورندگان
اوضاع نابسامان اقتصادی و فرهنگی و آموزشی را در جایگاه متهم بنشانند.
اگر صدایت نبود، زمستانم بهار نمی شد. صدایم کن که از کابوس اتفاق برهانی ام. صدایم کن که از من، جز سایه ای در نمورگاه زندگی نمی ماند. صدایم کن تا زلال ِ گفتن ات، آب خضر
این روزگار باشد؛ روزگاری که ایمان نمی
آورد کسی به اعجاز. صدایم کن که سرمای ِ سوزان ِ زمستان ِ غربت، دیری است بهار را به سطور سفید
کتابها تبعید کرده. صدایم کن که برایت بگویم شمس گریبانم را رها نکرد؛ که افسانه اش کرده ام. صدایم کن که صدایت نی نامه آغاز طراوت و طهارت است. تفسیر کن آیه های بودن را.چه، آن کس که پریشیده نگاهی، و صدایی نباشد، آن که
دلش از تپش دیداری بی انتظار محروم باشد،نه زنده است. صدایم کن تا بازگردم به کودکی. مرا از قفس سالهای دو رقمی برهان. خرابم چون بم در هوای لال شدنم، هر گاه که صدایم می کردی. صدایم کن. این سرشکهای سرخ، نشان از ذوب شدن یخبندان نبودنت می دهد در آسمانی
که ابرهایش،پنجه به چهره زهره کشیده اند. صدایم کن که زمستان تنها لحظاتی با
بهار فاصله دارد.
آسمان، مهر نورزیده با مِهرهای سرب
آلود ؛ چشم دهقان، پر آب از بی آبی آسمان،
بیداد بر این امید؛ و کشت زار، نزار از کام تلخ و خشک
خویش ؛ و کشت زار، شرمسار از واهمه ی دهقان
پیر ؛ بیچاره دهقان، با کمری چون کمان داس ، با زانوان پر ز لرز ، با دستهای خیره در آماس ، با یاد کودکان ِ کهنسالِ از سفره ی
تهی ؛ از هر سوی، همه چشم انتظار ِ آب و
پایان ِ انتظار؛ غافل بدند از نفس ِ زهردار ِ ابر، کآن ابر، حامل سیل است و تگرگ و- نشان ِ سال بی بهار؛ بیچاره کشت زار بیچاره کشت زار. 26 بهمن
1392-
من همچنان مبتلایم به درد انتظار، که گذر عمرم را جشن بگیرم، به امیدی که سال نو تو می آیی، و من زنده می مانم.
دردی است، دردی است که از من به
هیچکس کوچ نمی کند. از سال گم شدنت در مه، هر روزم، عصر جمعه
است، بدون هیچ سوری.
در آلمان تحت سیطره فاشیسم هیتلری بنیان کجی در
خصوص استانداردیزه کردن زندگی بیرونی و درونی انسان نهاده شد.فاشیسم، هر چند به
مخالفت با کاپیتالیسم برخاسته بود، اما برای رسیدن به اهدافش از دستاوردهای فکری و
صنعتی همین نظام بهره های بسیار برد. در نظام هیتلری اصلی پدید آمد که انسان
بودن انسان را با معیار نژاد و خون و خاک اندازه بگیرند و می گرفتند. بدیهی است که
هیچ حکومتی به صورت عریان دیگر چنان نمی کند ولی حکومتهای توتالیتر می دانند که
باید برای مشروعیت زایی، ایدئولوژی خود را در اوراق پر زرق و جذاب عرضه کنند تا هم
از اتهام نژادپرستی و خون و خاک – ملاکی تبرئه شوند، و هم بر زمان تسلطشان بر
آدمیان تک بُعدی ِ اتمیزه شده بیفزایند.نظام فاشیستی به همین هم بسنده نمی کرد. قطب
بندی تضادآور آلمانی – غیر آلمانی، یهودی – غیر یهودی و نازیست – غیرنازیست را به
حوزه جنس و جنسیت هم تسری داد و کوشید با هر وسیله از جمله ادبیات، جامه منطق و
تاریخ را بر این اصل غیر انسانی بپوشاند و
همه این دوگانه انگاریها را «طبیعی» و تاریخی جلوه دهد.هامسون یکی از اهل ادب
دربار هیتلر بود که تلاش می کرد انقیاد و جنس دوم بودن زن را تئوریزه و ایدئولوژیک
وانمایاند. پیش از او، کانت آورده بود که «بشر موجودی طبیعی
است که ناتوانی خود را در برابر قدرت برتر پدیده های طبیعی احساس می کند، اما هم
هنگام با آن در می یابد که پدیده های طبیعی از انسانیت او پست ترند.».هامسون در
تقابل با اندیشه کانت، بر آن بود که انسانیت بشر از پدیده های طبیعی مانند خاک و
خون پست ترند.با همین استدلال به گله های دنباله رو پیشوا می آموخت که زنان، وقتی
پذیرفتنی هستند که بنا بر میل تمامیت خواهان، طبیعی باشند؛ یعنی نقش پیشین خود در
تاریخ را به درستی به انجام برسانند.اینجاست که رژیم سیاسی آدمخوری با پیشوایی
هیتلر، نه تنها انسان را در خیابان و اداره و بیمارستان و ...(به طور کلی در
فضای عمومی جامعه) سر به زیر و گوسفندوار می خواست، بلکه به حوزه خصوصی
انسانها هم هجوم می برد و سعادت و نجات و خوش وقت شدن جامعه را در این هم می دید و می خواست که در محیط بسته خانواده، در آشپزخانه، در اتاق خواب، و کلا" در
دنیای درونی و ذهنی هم چنان بزیند و فکر کنند که فاشیسم تعیین کرده است.لوونتال
شرح می دهد که :« در باره عشق و زن، نظر هامسون این است که زن وقتی به شخصیت کامل
و سعادت حقیقی دست می یابد که نقش های کدبانو و مادر را به صورت واقعی و طبیعی
بازی کند و به خانه وحدت بخشد... دختر حسابی ازدواج می کند زن ِ مردی می شود و
مادر می شود و تجسم باروری می شود».همه ماجرا این نیست. زنجیر انقیاد و تسلیم تنها
بر گردن زنان تنگ نشد، بلکه – به شهادت تاریخ– بر گردن ذهن و زبان و دست وپای مردان نیز افکنده شد و تصرف زندگی خصوصی تا جایی ادامه
پیدا کرد که هیتلر دستور نازایی کردن مردان یهودی را هم صادر کرد و عمله هایش آن
را اجرا کردند. می توان تصور کرد که اگر سرما و یخبندان «طبیعی» روسیه به پناه
انسانها نیامده بود، جهانگشایی هیتلر تا کجا ادامه پبدا می کرد و زندگی عمومی و
خصوصی( دنیای ذهن و عین) جهانیان چگونه در زمان کوتاهی به آتش جهنم هیتلریان می
سوخت. آیا پس از فتح آشپزخانه و اتاق خواب و تخت خواب، هیتلر به فتح کجاها می
اندیشید؟. برای مطالعه بحث مبسوط تر مراجعه کنید به :
رویکرد انتقادی به جامعه شناسی ادبیات، لئو لونتال، ترجمه محمدرضا شادرو، نشر نی.
یکی بود، یکی نبود. یک موش و یک پرنده و یک سوسیس بودند که با
هم زندگی میکردند. آنها مدت زیادی در صلح و صفا، خوبی و خوشی با هم در یک خانه بهسر
میبردند و هر روز به مال و منالشان افزوده میشد. کار پرنده این بود که هر روز
به جنگل پرواز کند و چوب و هیزم جمع کند. وظیفه موش این بود که آب بیاورد و آتش را
رو به راه کند و میز غذا را بچیند. کار سوسیس هم پختوپز بود.” قصهها و داستانهای عامیانهای که برداران گریم (یاکوب لودویک کارل
گریم، ویلهلم کارل گریم) گردآوری
نمودهاند، عموماً شرحی حائزِ اهمیت از طرز تفکر اقتصادی در نظر گرفته نمیشوند.
با این همه، صرف نظر از شخصیت ثابت (و اغلب نمادین) پادشاهان و ملکههای ثروتمند، در این
داستانها قرار است ثروت در بافت ماوراء طبیعی و کمدی نشان داده شوند- مانند دختر
طلسمشدهای که هر وقت صحبت میکنداز دهانش طلا میریزد، کیسهی پولی که هرچقدر از
آن خرج کنید خالی نمیشود، غازی که تخم طلا میگذراد یا قصهی ایتالیایی الاغی که
از هر جایی… طلا میآورد. اما این مثالهای جادویی دربارهی
پول مانند پول [واقعی]
عمل نمیکنند. هیچکس هرگز تخمهای طلایی غاز یا طلاهایی که از دهان دختر طلسمشده
بیرون میافتد را خرج نمیکند. کیسهی جادویی و الاغ در اکثرِ داستانها برای این
در قصه هستند که دزدیده شوند و به یک فرد شرور اجازه داده شود تا جای قهرمان
داستان را بگیرد تا زمانی که همهچیز به خوبی و خوشی پایان یابد. وقتی به خاطر بیاوریم که طرز تفکر اقتصادی تنها تبادل پولی
نیست بلکه در مورد همه نوع تبادل و انتخاب است، این داستانها اندکی متفاوت به چشم
میآیند. داستان «موش، پرنده و سوسیس» مثالی جالب توجه است. سه دوستْ این داستان کوتاه را با یک شراکت که معقول و زیباست،
آغاز میکنند. هر یک از اعضای گروه سهنفره وظیفهای دارد، آن را به خوبی انجام میدهد
و از نتیجهی کار خود و همکارانش بهره میبرد. همه چیز آن گونه که برادران گریم به
ما میگویند در «در صلح و صفا ، خوبی و خوشی» پیش میرود. تا این که پرنده شروع به غرولند میکند. او ناراضی است و تقسیم کار داوطلبانه خود را گونهای از (بسته
به تفسیر شما) «بردگی» یا «بیگاری» توصیف میکند. پرنده اصرار میکند که توافق
فعلی ناعادلانه است و آنها باید وظایف خود را جابهجا کنند. او وظایف جدید تعیین میکند
و سوسیس برای جمعآوری چوب بیرون فرستاده میشود، موش باید پختوپز کند و پرنده
مسئول رسیدگی به آب، آتش و خانه میشود. به بیان دیگر پرنده تلاش میکند «عدالت» را سر و ته برقرار کند
و مزیتهایی را نادیده بگیرد که هر یک از اعضای این گروه سهنفره طی زمان به دست
آوردهاند و در نقش خود جا افتادهاند و نمونهای خوب و عملی از همکاری اجتماعی از
راه تقسیم کار را شکل دادهاند. پرنده گروه سهنفره را مجبور میکند تا ایدهی
مزیت نسبی را رها کنند، [ایدهای] که در کتاب «اصول اقتصاد سیاسی و مالیاتستانی»
(۱۸۱۷) اثر دیوید ریکاردو و در فصل ۸ کتاب «کنش انسان» اثر میزس بیان شده است. مزیت
نسبی نظریهای است که میگوید هرکس کاری دارد که با کمترین هزینه فرصت برای خودش
انجام میدهد. این کاری است که اگر میخواهند خودشان و دیگران بیشترین بهره را از
طریق مبادله ببرند، باید آن کار را انجام دهند. احتمالا سوسیس واضحترین نمونهی مزیت نسبی در این داستان است.
پرنده و موش ممکن است به خوبی بتوانند وظایف خود را با هم جابهجا کنند (گرچه که گمان
میکنم تیزبینی پرنده، توانایی پرواز و تجربهاش در پیدا کردن شاخه برای ساخت
آشیانه او را بهترین فرد برای جمعآوری چوب در میان این گروه سه نفره میکند) اما
سوسیس هر شب با یک هدف مشخص آشپزی میکند. «زمانی که وقت صرف غذا نزدیک میشود، او
در حلیم یا سبزیجات میغلتد و در نتیجه همهچیز چرب و خوش نمک و آماده خوردن میشود.»
چاشنی زدن به غذا به وسیله تناش، هزینهی فرصت اندکی برای سوسیس محسوب میشود
(حتی برای موجود ذیشعور) اما هزینه فرصتی زیاد برای پرنده یا موش است- بهویژه با
توجه به این که آنان بهتر از سوسیس میتوانند خانهداری کنند یا چوب جمع کنند، صرفنظر
از این که چقدر شعور داشته باشند. پیامدهای فاجعهانگیز انکار حقیقت مزیت نسبی در این داستان به
سرعت روشن میشود. سوسیس را که برای جمع کردن چوب فرستاده میشود، سگی میخورد.
موش تلاش میکند تا با بدن خود به سبزیجات توی ظرف آب جوش چاشنی بزند، اما درجا بر
اثر سوختگی میمیرد. و پرنده که عصبانی است و هول کرده، شروع میکند چوبها را به
اطراف خانه پرت کند. اما چوب توی اجاق میافتد و خانه آتش میگیرد. پرنده که میرود
تا از چاه آب بکشد و آتش را خاموش کند، سطل توی چاه میافتد و او همراهش پایین
میافتد و غرق میشود. آدام اسمیت به ما میگوید: «به نظر میرسد که عظیمترین پیشرفت
و تحول در نیرویِ مولد کار، قسمت اعظم مهارت، چیرهدستی و قوهی تشخیصی که بهموجبِ
آن نیروی کار به هر طرف هدایت یا اعمال میشود، از محلِ تقسیم کار بوده است.» اما ریکاردو و میزس مضافاً به ما متذکر میشود که نمیتوان کار
را تنها به روشهای سنتی تقسیم کرد. وقتی چنین کاری میکنیم—زمانی که مفهوم مزیت نسبی و روشی را که پیش پای ما میگذارد تا
به بهترین و کارآمدترین نحو همکاری کنیم، نادیده میگیریم—عاقبتمان شبیه پرنده، موش و سوسیس میشود. و قطعاً آنها خوب
و خوش تا پایانِ عمر در کنار هم زندگی نکردند.
اسماعیلت منم؛
به حرف هیچ فرشته ای گوش مسپار؛
زنها به هر رنگی در می آیند.
غرق می شوم در یادت، ثابت کن که با کوسه ها فرق داری...
سه شنبه سیزدهم اسفند از ساعت 14، در آمفی تئاتر
مرکزی دانشگاه، گفتاری خواهیم داشت با موضوع «بیگانگی کافکایی، واکاوی داستان مسخ ».
از خاک ماه دی که جوانه زدم، دوردست
را می خواست چشمان سبز مادرم ؛ در آنسوی ناکرانمند؛ گفت: آنجا طفلانی پوست کشیده اند بر
استخوان ؛ گفت: مادرانی در حستجوی طفلکانشان،
ناامید، هر پاییز، زمین می شیارند با دستانی
ساییده ی بمبهای قدرت و خون و تجاوز؛ و نمی یابند، پای بر پای سبزواری نهادم که به آبی-
رود شریعت راه می شخود؛ و دیر بود؛ دیری بود رسیدم: دیواری آهنین، که در نداشت؛ و بر جزیره های خالی ذهن ها
پلی نبود؛ و خورشید، هر پنج هزار سال طلوع یخزده
ای داشت؛ من ماندم- و ماندم تا مهمانشان کردم به آفتاب؛ گرمی شان فزون باد با آن طفلکان، که خود در پی مام درنگشان
نبود؛ و هنوز مجسمه اجدادشان، سرب می خورند به جای
نور؛ و در شب، به گونه ی ماه خنجر می کشند؛ و روز را خصم خواب می خوانند؛ و عشق را، سیاهپوش می خواهند؛ و زبانشان، تنها «فعل حرام» را صرف می
کند؛. و در دلشان تابوت رودآبی شریعت؛ و گفتند:نخوان ، نگو و نخند؛ که نسبتی نبودشان با خنده و سخن؛ که در سیاه شب، دستانشان لبریز بود از اندام مثله شده برادران و پدران ما. و من دیدم که در شناسنامه هایشان، مهر
کشتن خورشید حک شده؛ شب
بود که تا ملای صدرا کوچ کردم.
حس سربازی را دارم که گفتند مفقود شده؛ حس همان سرباز را دارم که حالا در می زند؛ کسی باز نمی کند در را، کسی درآغوش نمی کشد مرا، جز «او»، «او» که بوی آغوش و بوی موی «تو» را دارد «تو» می خواستی من به دل دشمن بزنم. زدم اما نمی دانستم «تو» از پای می افتی.
کافکا به درستی گفته: نوشتن، بیرون جهیدن از صف قاتلان
است.بدون آنکه اما و اگری بر این ادعای محکم بگذاریم، می پذیریم.اما کافکا، در
اینجا، تنها وضعیت قاتل نشدن را نشان داده است.در هر عمل قتل، سه عنصر وجود دارد:
قتل، قاتل و مقتول. با معادله کافکا، می شود از قاتل بودن جهید. جهیدن از قتل با
عمل نوشتن دچار دگردیسی می شود.فکر می کنم این بیان، وجهی از اندیشه فروید هم هست:
این که فردِ قاتل، دست به فرایند «تصعید» بزند.یعنی انرژی متراکم و فوران شده اش
را که به سوی انتقام و گرفتن تقاص( به خصوص در اجتماعات و نه درجوامع) جهت می دهد،
به راهی هدایت کند که شخصیتش را از زنجیر و سلسله ای که بر ذهن و روانش سنگینی می
کند، وا رهاند و به سمتی و در راهی به فعالیتش وادار کند، که بروندادش نتیجه ای
مثبت برای قاتل و جامعه باشد.ما می دانیم که در کشورهای توسعه نیافته که جامعه
شناسان از دادن لقب جامعه به آن امتنتاع می کنند و آن را «اجتماع» می نامند،
دگردیسی مورد نظر کافکا و تصعید مورد نظر فروید، نهادینه نشده است.هم از مدارا و
تساهل و تسامح حافظانه نشانه ای نیست؛ و هم قوانین، غلظتی به وجه بخشش و عفو و
گذشت نداده اند و این مفاهیم، فقط مفاهیم هستند بدون ضمانت احساسی، اجرایی و
تربیتی در پس آن. می ماند مقتول. اگر قاتل دست به نوشتن یا تصعید زد و به
درجه ای از چنان دگردیسی رسید، و در آن اجتماع، دیگر موردی از انتقام پیدا نشد- و
این فرض محال است - ، آنگاه تکلیف مقتول چه می شود؟. بالاخره مقتول هم انسانی بوده
با همه حقوق و الزامات یک انسان برای زنده ماندن.تکلیف کشنده که در بالا تعیین شد.
او با نوشتن و تصعید و... زندگی پیشین را بلکه با کیفیتی بالاتر و مطبوعتر ادامه
می دهد. مقتول بیچاره را چه می شود؟. گویی کافکا در اینجا دچار یکسوبینی شده
است.مگر کشته شده با کشنده برابر نیست؟. اگر که هست و دست کم همگان در وادی نظر بدان
مدعی و معترفند؛ پس برای کسی که زندگی اش به دست قاتل از دست رفته ، به عنوان یک
انسان، حق زندگی اش چه می شود؟. طبعا" کافکا و فروید نگاه
آخروی نداشتند که تحلیل کنند که در روز داوری، حقوق در راه ماندگان و کشته شدگان و
مظلومین در بارگاه الهی مسترد خواهد شد و این امیدواری به جهان بعدی، روان مقتول
را با آرامش رهسپار روز موعود کنند. اینگونه نیست که ادیب و فیلسوف و روانکاو ما، پایان غائله
را به آن سوی زندگی حواله دهند.این کار را نمی کنند ولی در همین دار مکافات هم
راهی نمی گشایند.نقطه ضعف تحلیل این دو اندیشمند در همین نکته است اما و هرار اما، وقتی کشته این ماجرا نمی میرد بلکه زنده
است.چگونه؟.تعجبی ندارد.ما بارها توسط دیگران کشته شدیم و بارها دیگران را کشتیم.منظورم
این است که مقتول از بعد زیستی زنده است، اما احساساتش، عواطفش،عشقش، هیجاناتش،
دوست داشتن هایش و همه آنچه که به روان و روحش منسوب است،مورد هجوم قرار گرفته و
منهدم شده است. راهکار چیست؟. و به باورم این نوع کشته شدن، وخیم تر از کشته شدن
جسمانی است.اینجاست که عامل واسطی به نام دروغ رخ نشان می دهد. در قسمت دوم به این موضوع می پردازیم.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها