فردینبرگ بیگانگی
را مترادف با مفهوم نارضایتی به کار می برد و آن را منبع اصلی فعالیت فرد در نظر
می گیرد. به نظر فردینبرگ، این چنین احساس نارضایتی در فرد سبب می شود که وی به
نوعی احساس انفصال و جدایی از موضوعات پیرامونی میل کند و با هر آنچه که قبلا
پیوند داشت خود را جدا و منفک ببیند. فرد همچنین در چنین حالتی به خود همچون
موضوعی خارجی می نگرد و از درون، بین خود و این موضوع نوعی احساس کشمکش، تضاد،
ستیز و عدم ارتباط و شناخت تصور می کند. فردی که به احساس نارضایتی دچار است خود
را ناتوان تر از آن می بیند که بتواند تغییری در وضعیت خود و شرایط محیطی به وجود
آورد. از اینرو، احساس نارضایتی به احساس بی یاوری و ناامیدی منجر می گردد.
فردینبرگ، در بررسی علل نارضایتی، توجه خود را عمدتا معطوف به علل نارضایتی نسل
جوان می کند. به نظر وی محیط آموزشی و تجارب تحصیلی فرد، زندگی خانوادگی و
ارتباطات فامیلی و نیز کسانی- نظیر گروه همسالان
- که فرد با آنها در تعامل و کنش متقابل مستمر به سر می برند. از علل و
عوامل عمده در بروز احساس نارضایتی نسل جوان استفردینبرگ، در تحقیقات تجربی خود در
باب علل بیکاری نسل جوان، بر این فرض کلی تأکید دارد که فرد نارضایتی خود را به
صورت رفتار منفصلانه و ناسازگارانه در قبال ارزشها، هنجارها و ضوابط اجتماعی
نهادی شده بروز می دهد و در مقابل آن ژستی دفاعی همراه با احساس نفرت، بدبینی،
انفعال و بی تفاوتی می گیرد. از عوامل دیگری که فردینبرگ ضمن تحقیقات تجربی خویش
در بروز بیگانگی و احساس نارضایتی دخیل می داند سرکوب شدن مفهوم فردیت و هتک شخصیت
فردی، مشغله فکری به ویژه سر و کار مفرط با مفاهیم تجریدی و انتزاعی و نیز غلبه
ارزشها و احساسات گروه بر ارزشها و عواطف فرد هستند .
نادر شهریوری صدقی ترانه شبانه «کوچهها باریکن، دکونا بستهس» از شاملو یک ترانه
گلایه است، گو اینکه شاعر میگوید: «به خوب امید و از بد گله ندارد» اما این ظاهر قضیه
است که برعکس، بیگلایگی شاعر نشان از گلایهای عمیق دارد درواقع گلایه شاعر از
ناهماهنگی میان نوعی از مردن با نوع دیگری از زندگی کردن است، گویی رابطهای میان
چگونه زندگی و
چگونه مردن از نظر شاعر وجود دارد که اگر این رابطه بر هم بخورد، فضایی تیرهوتار
شهر را فرا میگیرد که شاعر مصادیق آن را در خانهها و کوچههای شهر بهنمایش میگذارد:
«کوچهها باریکن/ دکونا بستهس/ خونهها تاریکن/ طاقا شیکستهس/ از صدا افتاده
تار و کمونچه/ مرده میبرن کوچه به کوچه»1 لینک خبر :
http://sharghdaily.ir/?News_Id=40864
در شهر غرق در تاریکی، شادی رخت بر
بسته و مرگ جولان میدهد، با این حال شاعر میگوید که این خود مرگ نیست که این همه
یأس به وجود آورده، چونکه اصلا مرگی رخ نداده دلیلش هم اینکه مردهها شباهتی به
مرده ندارند «مردهها
به مرده نمیرن.»
با این حال مرگی اتفاق افتاده است،
مرگی متفاوت از مرگهای مرسوم اتفاق افتاده است که اگرچه بیولوژیک نیست اما از آن
نیز وخیمتر
است: «شاعر از مردههایی سخن میگوید که به مرده نمیمانند، زیرا انرژی جسمانی در آنها به اتمام
نرسیده است ولی گویی که مردهاند.»2
نیچه از انسانهایی میگوید که پس از
مرگ بهدنیا میآیند و در جایی دیگر میگوید «آدمی بایستی در همان حال که زنده است
چندینبار بمیرد.» در اینجا مرگ تحتالشعاع زندگی قرار میگیرد، یعنی بسته به این
که آدمی چگونه زندگی کند مرگهایش نیز اتفاق میافتد، در عین حال نیچه از «مرگی
خودخواسته» سخن میگوید او این مرگ را کمالبخش نام میدهد که همانا فاتحانه به
مرگ خویشمردن در حلقهای از امیدواران و نویدبخشان است، این مرگ در برابر مرگی قرار
میگیرد که سستی اراده در میرنده باعث شود که از تب وهن دق کند: «آن کو به یکی
آری میمیرد/ نه به زخم صد خنجر/ و مرگش در نمیرسد/ مگر آنکه از تب وهن دق کند.»3
شاملو هم از مرگها سخن میگوید؛ مرگهایی
که کیفیتا با هم تفاوت دارند. یکی مرگ خاموش و بیتفاوت زندگان که اگرچه زندهاند اما به
مرده شباهت بیشتری دارند: «من مرگ را زیستهام/ با آوازی غمناک/غمناک/ و به عمری
سخت دراز و فرساینده/ آه بگذاریدم/ بگذاریدم» و دیگر آن مرگهایی که وقت حکمرواییشان
تنها پس از مرگ فرامیرسد، مرگهایی زاینده که همچون چشمهها جاری میشوند «چشمهها/
از تابوت میجوشند/ و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.»4
از طرفی، از نظر شاعر، چنین مرگهایی
پرحاصل و پایانناپذیرند زیرا تکثیر میشوند «و انبانهای تاریک یکیک آسمان/ از
ستارههای بزرگ قربانی/ پر شد/ یک ستاره جنبید/ صد ستاره/ ستارههای صدهزار خورشید/ از افق
مرگ پرحاصل در آسمان درخشید/ مرگ متکبر.»5
مقصود شاعر از مرگ متکبر، آن خودخواهی
خجستهای است که بر تفاوت خویش با دیگران آگاه است تا بهآن حد که مرگ خویش را
انتخاب میکند. شاملو به یرونیفسکی شاعر میگوید بهتر آن است که آدمی مرگش را
برگزیند و به انتظار تقدیر نماند: «... نه/ سنجیدهتر آن که خود برگزینی و/ شماطه
را خود به قرار آری/ مرگ مقدر/ آن لحظه منجمد نیست/ که بدان باور داری/ خائف و
لرزان/ بارها از
این پیش/ این سخن را/ با تو/ در میان نهادم.»6
مرگ خودخواسته، نه آن لحظه انجماد که
لحظه انبساطیافتگی است. شاملو اساسا شاعر انبساط و انتشار است، شعر از نظرش فوران
است
فورانی که میتوان آن را به سرود یا شیپور، تشبیه کرد، سرودی که در معابر انتشار
مییابد و فضا را تسخیر میکند. اما این سرود آنگاه میتواند اثربخش باشد که
همچون مرگی متفاوت، سرودی دیگرگونه باشد: «در گذرگاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز
کردم/ در
گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم. در گذرگاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز
کردم.»7
مساله انتشار که در تبدیل شعر به سرود
نمود مییابد بهتدریج اصلیترین مضامین زندگی یعنی عشق و مرگ را نیز در برمیگیرند.
در شعرهای شاملو عشق و مرگ به کرات تکرار شده و ایندو کنار هم قرار میگیرند اما
همین دو مضمون مهم- مرگ و عشق- آنگاه اهمیت مییابند که به سرود تبدیل شوند تا
انتشار یابند: «من عشق را سرودی کردم / پر طبلتر ز مرگ... پر طبلتر از حیات/ من مرگ
را سرودی کردم.»8
گلهمندی شاعر در پایان ترانه شبانه
«کوچهها باریکن، دکو نابستهس» آن هنگام است که زندگان در خود میمانند و انتشار
نمییابند و چون انتشار نمییابند به مردهها شباهت مییابند. شاملو این «در خود
بودن» را شبیه به مردن تلقی میکند اما با این حال شاملو زندگی و مرگ را صرفا به
مضامین اگزیستاسیالیستی* فرو نمیکاهد بلکه آنها را مضامینی کاملا ملموس میبیند تا
به آن حد ملموس که میتوان مرگ را در گذرگاههای شهر، خیابانها، دکانهای بسته
و... مشاهده کرد.
پانوشت:
* اگرچه بهنظر میرسد مضامین
اگزیستانسیالیستی در بعضی شعرهای شاملو بهخصوص در شعرهای آخرش وجود دارد.
1- ترانه شبانه
2- «امیرزاده کاشیها»، پروین سلاجقه 328
3- میلاد آنکه عاشقانه مرد، شاملو
4- «ترانههای کوچک»، شاملو
5و6- مجموعه آثار، ص 101، 604
7،8- من مرگ را... در شعر «لحظهها و همیشهها»،
شاملو
سیمن از جمله صاحب نظرانی
است که با رویکرد روانشناسی اجتماعی کوشیده تا مفهوم بیگانگی را در قالبی منسجم و
منظم تعریف عملیاتی نماید. سیمن بیگانگی را
معلول علت واحدی نمیداند، او در اشاره به رواج و توسعه این مفهوم در جامعه معاصر،
این نكته را متذكر میشود كه ساختار دیوانسالاری جدید شرایطی را به وجود آورده است
كه در آن انسانها قادر به فراگیری نحوه چگونگی كنترل عواقب و نتایج اعمال و
رفتارهای خود نیستند، او با توضیح و تفسیر انواع بیگانگی به مفاهیمی كلیدی و اساسی
در بیگانگی اشاره دارد. به نظر سیمن «نحوه كنترل و مدیریت جامعه بر سیستم پاداش
اجتماعی به گونهای است که فرد ارتباطی بین رفتار خود و پاداش مأخوذه از جامعه نمیتواند
بر قرار كند، در چنین وضعیتی استكه احساس بیگانگی بر فرد مستولی میگردد و او را
به واكنشی منفعلانه و ناسازگارانه در قبال جامعه سوق میدهد» (سیمن، 1957: ص 783-791). سیمن پنج زمینه ی
اصلی که مفهوم بیگانگی در آنها کاربرد دارد را مورد بررسی قرار داده است. این پنج
زمینه عبارتند از: احساس بی قدرتی، احساس بیمعنایی، احساس بیهنجاری، احساس
انزوای اجتماعی و احساس غریبگی با خود (با بیگانگی ازخود) (حاجی میمندی، 1388:ص
149 – 147؛ زکی، 1388:ص 30؛ حسنی، 1389:ص 141 – 140؛ مصطفوی راد و دیگران، 1389:ص
48). 1. احساس بی قدرتی:
به نظر سیمن، شاید ایده ی بیگانگی به مثابه بی قدرتی یا ناتوانی، تحت تأثیر سنت
مارکسیستی رایج ترین کاربرد را در متون موجود داشته باشد. به زعم او، این شکل یا
این جنبه از بیگانگی را می توان چنین درک کرد که «انتظار یا احتمال شخص نمی تواند
تعیین کننده ی دستاوردها یا نیروهای کمکی باشد که در حاصل رفتار خود جستجو می کند»
(کوزر و روزنبرگ، 1387:ص 409؛ زکی، 1388:ص 30). بنابراین می توان گفت احساس بی قدرتی
عبارت است از احتمال یا انتظار فرد نسبت به بی تأثیری عمل خویش و یا تصور اینکه
رفتار او قادر به تحقق نتایج مورد انتظار نخواهد بود و او را به هدفی که در نظر
دارد سوق نخواهد داد (حاجی زاده میمندی، 1388:ص 148). 2. احساس بی معنایی:
دومین کاربرد عمده ی مفهوم بیگانگی را میتوان تحت عنوان بی معنایی تعریف کرد
(زکی، 1388:ص 30؛ مصطفوی راد و دیگران، 1389: 48؛ حسنی، 1389:ص 141 – 140). این
جنبه یا شکل از بیگانگی بر پایه ی شعور شخص در فهم رویدادهایی است که او در آن
رویدادها شرکت دارد. ممکن است در کاربرد مفهوم بی معنایی، حد بالایی از بیگانگی
مدنظر باشد و آن هنگامی است که شخص نمی داند به چه چیز باید اعتقاد داشته باشد –
یعنی زمانی که حداقل معیارهای فردی، برای تصمیم گیری مشخص فراهم نیست (کوزر و
روزنبرگ، 1387:ص 411). 3. احساس بی هنجاری:
سومین مفهوم از بیگانگی، اقتباسی است از تفسیر دورکیم درباره ی آنومی و شرایط بی هنجاری.
در کاربرد سنتی، بی هنجاری دلالت بر وضعیتی دارد که در آن هنجارهای اجتماعی که
رفتار فرد را انتظام می بخشند، از هم گسیخته یا تأثیر خود را به عنوان قاعده رفتار
از دست داده است. این مفهوم شکل سوم از خودبیگانگی را نشان می دهد، یعنی ایده ی
مهمی که می تواند در چهارچوب انتظارات قرار گیرد. به پیروی از رابرت مرتون، وضعیت
بیهنجار از نظر فرد ممکن است چنین تعریف شود که در آن وضعیت، انتظار زیادی می رود
که از نظر اجتماعی برای رسیدن به هدفهای معین، نیاز به رفتارهای تأیید نشده وجود
دارد (کوزر و روزنبرگ، 1387:ص 413 – 412). 4. احساس انزوای
ارزشی: چهارمین مفهوم از بیگانگی را سیمن تحت عنوان احساس انزوا مورد بررسی قرار
داده است. این مفهوم بیشتر در توصیف نقش روشنفکر به کار گرفته شده که منظور از آن،
جدا شدن روشنفکران از معیارهای فرهنگ عامه است و اشاره به روشنفکری دارد که با
جامعه و فرهنگ خود بیگانه شده است. البته منظور از کاربرد انزوا، فقدان سازگاری
اجتماعی، پرهیز از صمیمیت، اطمینان و جدیت در برخوردهای اجتماعی از سوی فرد نیست.
این جنبه نیز با توجه به بحث انتظارات یا ارزشها قابل بررسی است. شاید بتوان بر
حسب ارزشهای پاداشی، تعریفی کارآمد از این جنبه از بیگانگی به دست داد؛ بیگانگان
با احساس انزوا، کسانی مانند روشنفکران هستند که برای اهداف یا باورهایی که در
جامعه نوعاً بسیار معتبر است، ارزش پاداشی کمی قائل اند (کوزر و روزنبرگ، 1387:ص
415 – 414). در مجموع می توان گفت، از دید سیمن، احساس انزوای اجتماعی به عنوان
یکی از معانی و ابعاد بیگانگی، واقعیتی ذهنی است که در آن فرد عدم تعلق و وابستگی
با ارزشهای مرسوم جامعه را در خود احساس می کند (محسنی تبریزی، 1381:ص 146؛ به
نقل از حاجی زاده میمندی، 1388:ص 149). 5. احساس غریبگی
یا بیگانگی با خود: آخرین تعبیری که سیمن به عنوان یکی از کاربردهای رایج مفهوم
بیگانگی و جنبهای مهم از آن یاد کرده، مفهوم احساس بیگانگی با خود است. به زعم
سیمن گرچه این کاربرد با چهار معنای دیگر تداخلی ندارد، اما به سختی میتوان مشخص
کرد که بیگانگی از چه چیز مورد نظر است. عبارت «بیگانگی با خود» بیش از هر چیز
استعاره ی ساده ای است که لازم نیست منطبق با معنای «بیگانگی از فرهنگ عامه» باشد.
آنچه به روشنی در اینجا می تواند موردنظر باشد، پاره ای شرایط آرمان اجتماعی
انسان است که فرد از آنها بیگانه می شود. در این صورت، از خودبیگانه بودن، یعنی
در پایین تر از حد آرمانی قرار داشتن که اگر جامعه شرایط متفاوتی می داشت شخص به
آن می رسید (حاجی زاده میمندی، 1388: 150؛ زکی، 1388: 30؛ مصطفوی راد و دیگران،
1389:ص 48؛ حسنی، 1389:ص 141 – 140؛ رجاییپور و دیگران، 1390؛ ادیبی سده و مؤذنی،
1383:ص 38) یکی از شیوه های
بیان این معنا از نظر سیمن، توجه ازخودبیگانگی به مثابه میزان وابستگی رفتاری معین
به پاداشهای قابل پیش بینی در آینده است، یعنی پاداشهایی که در بیرون از خود
فعالیت وجود دارد. بدین ترتیب کارگری که فقط برای حقوق کار میکند، یا خانم خانهداری
که فقط برای از خود باز کردن آشپزی میکند نمونه های بیگانگی از خویشتن هستند. از
این منظر آنچه بیگانگی از خویش به حساب میآید، اشاره به فردی دارد که ناتوان از
فعالیت خود- پاداشی است (کوزر و روزنبرگ، 1378:ص 417 – 416).
احمد غلامی -شرق. از فرزاد نعمتی یک پای راست مانده بود. بقیه بدنش را گرگها
خورده بودند. اگر
پیرمرد روستایی که اتاقی به او اجاره داده بود به امید گرفتن پاداش دنبالش نمیرفت
همین یک پا هم نمیماند. راست یا دروغ، پیرمرد میگفت، «به جون گرگی افتادم که
داشت پارو با خودش میبرد.» راست یا دروغ، پیرمرد میگفت، «تا گرگرو دیدم داد
زدم، فرزادخانرو کجا میبری و با چماق بهش حمله کردم و فرزادخان رو نجات دادم.» لینک خبر :
http://sharghdaily.ir/?News_Id=40517
پیرمرد فکر میکرد فرزادخان را نجات
داده اما او حالا فقط خلاصهشده در یک پای راست بود و تنها آرزویش این بود که
پیرمرد و اهالی روستا تکههای دیگر بدنش را پیدا کنند و مثل پازل کنار هم بچینند و
دفنش کنند تا روحش شاد شود. پا را در جعبهای به شهر منتقل کردند. پدرش گفت، «نه
مثل آدم زندگی کرد، نه مثل آدم مرد.»
خلاصهی فرزاد نعمتی وقتی حرف پدرش
را شنید خیلی تعجب کرد. فکر نمیکرد پدرش چنین قضاوت بیرحمانهای دربارهاش کند.
مادرش گفت، «قربون بدن پارهپارهات
مادر.» انتظار این دلسوزی مادرش را داشت.
زن مطلقهاش گفت، «خدایا شکر، تقاص
منو ازش گرفتی.» زنش را خوب میشناخت. بارها به او گفته بود، «تو کی هستی، چهجور جونوری هستی؟» بعد
که طلاقش داده بود جلوی آینه قدی خودش را دیده بود. واقعا او چهجور آدمی بود.
بعضی وقتها چنان زنش را با خشم میزد که باورش نمیشد فوقلیسانس معماری دارد و ماهها
چنان به نرمی به او عشق میورزید که زنش حیرتزده نگاهش میکرد.
منشی شرکت مهندسی یاران گفت، «بازم یه
کلکی تو کارشه.»
مهندس ناظر گفت، «راست یا دروغ یه پا
ازش بیشتر نمونده.»
منشی گفت، «شناسایی شده؟» مهندس ناظر
گفت، «بله، انگار روی ساق پاش به اندازه یه هلال ماه کوچک بریدگی بوده.»
منشی گفت، «وا، چطور ما چنین چیزی
ندیدیم رو پاش.»
مهندس ناظر خندید. منشی خودش را زد به
بیاعتنایی و به مدیر شرکت گفت، «برای اینکه کارها رو زمین نمونه، یکیرو جاش
بگذارین.»
مهندس ناظر گفت، «بهتر نیست تا چهلم
صبر کنیم؟»
رییس شرکت گفت، «اگه کلکی تو کارش بود
و برگشت چی؟»
خلاصهی فرزاد نعمتی انتظار چنین
برخوردهایی را داشت. حتی بدتر از اینها.
بقال محل گفت، «آقا، کرم تا کجا، بخشش
تا کجا، بدنشم به گرگها هبه کرد.»
راننده آژانس گفت، «آقا اینقدر باحال
بود، هیچ مسافری جاشرو پر نمیکنه.»
دوست و همکار شکارش گفت، «ناقلا، یهجوری
رفت اون دنیا که شناسایی نشه.»
اما اینطور نبود. خلاصه فرزاد نعمتی
دلش میخواست کامل باشد. شاید اگر دشت را میگشتند و تکههایش را پیدا میکردند،
احساس آرامش میکرد. اگر این اتفاق برای یکی از نزدیکانش میافتاد، حتما بهدنبال
تکههای جنازه او میرفت. خودش که زنده بود همیشه این مشکل را داشت که نمیدانست
خودِ واقعیاش کیست؟ و حالا هم که مرده بود بدنش صد تکه شده بود و معلوم نبود کجاست
و کی است؟ اگر کسی هم میخواست دنبال تکههای بدن او برود، نمیتوانست پازل جنازهاش
را کامل کند. قسمتهای اصلی که «منِ» او را شکل میدادند صورت، گوشت و پوستاش در
معده گرگها در حال هضم، جذب و دفع بود. وقتی ادامه خودش را در پنجهها و دندانهای گرگهای درنده دید
به وجد آمد، تا گرگها زنده بودند بخشی از وجودش روی زمین زنده بود. صدایش زدم. او
خلاصهشده در پای راستش گفت، «من!» گفتم: «اسمع افهم یا فرزاد ابن احمد.» از ترس و حیرت میلرزید که
من، او را «من» میدیدم.
اریک فروم مانند هورکهایمر، هابرماس و مارکوزه، از
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت است که در بررسیهای خود، اسپینوزا، مارکس و فروید را مد
نظر دارد. او معتقد است که انسان دارای طبیعتی است که در ارتباط با جهان و کنش
متقابل با دیگران شکل می گیرد. از نظر وی، طبیعت انسان تنها از کنشهای ثابت مانند
گرسنگی و تشنگی و کنشهای نسبی که با شرایط تاریخی وجوه تولیدی زمان دگرگون می شوند
و مورد توجه مارکس هستند تشکیل نشده، بلکه کنشهای روانی و وجودی در طبیعت او سهم
به سزایی دارند (تار، 19967). وی علاوه بر اینکه به تجزیه و تحلیل دقیق مفهوم
بیگانگی در آثار مارکس می پردازد، از آن در مطالعات فلسفی و جامعه شناسی خود
وسیعاً سود می برد. فروم واژه ی
ازخودبیگانگی را نخستین بار در کتاب «گریز از آزادی» مطرح کرد و سپس در کتاب
«جامعه سالم» به توضیح و تبیین بیشتر آن پرداخت (مصباح و محیطی اردکان،
1390:ص 204). او در «گریز از آزادی» - که در دومین سال جنگ علیه نازیسم
آلمانی انتشار داد – این سوال را مطرح می کند که آیا انسان بیمار است یا جامعه؟؛
اگر جامعه بیمار باشد وابستگی و تعلق خاطر به چنین جامعه ای سطحی و اندک می گردد و
در نتیجه فرد احساس امنیت نمی کند. در تداوم این مقوله فروم در اثر دیگر خود موسوم
به «جامعه سالم»، « فقدان امنیت» را نقطه حرکت قرار داده و می نویسد: «در جامعه ای که
امکان ارضای نیازمندی را به اعضاء خود نمی دهد افرادی را بار می آورد که دارای
نشانه های ناسازگاری و پریشانی ذهنی هستند چنین جامعه ای یک جامعه بیمار است. برای درمان چنین
جامعه ای، باید امکانات زیر فراهم آید: -
امکان فعالیت خلاق؛ - امکان داشتن یک
هویت خاص برای خویشتن؛ - امکان برقراری
ارتباط جامعه با دیگران؛ - امکان جهت گیری در
جامعه؛ - داشتن یک چارچوب
مرجع و درک بخردانه تا فرد بتواند در چنین جامعه ای ریشه گیرد (شیخاوندی، 1385:ص
196 – 190). فروم معتقد است که «بیگانگی تعریفی است از
وضعیت انسان در جامعه ی صنعتی». او در تفسیر خود از بیگانگی انسان نسبت به خویش، شخصی
را مورد مطالعه قرار می دهد که از خود دور می شود، اعمال او به جای آن که تحت
کنترلش باشند، بر او مسلط هستند و او خود را مرکز اعمال فردی خویش نمی یابد. به
جای این که اعمال طبق خواست و اراده ی او انجام گیرد، او از اعمالش اطاعت می کند،
خود را نظیر همه ی مردمی می یابد که به عنوان اشیاء درک می شوند با احساسها و
خواسته های مشترک؛ اما در عین حال در همان زمان او هیچگونه وابستگی و ارتباطی با
جهان خارج ندارد. به نظر اریک فروم اعضای جامعه ی صنعتی همگی الینه شده ـ مسخ شده
ـ هستند و بیگانگی مختص گروه و طبقه ی خاصی نیست، او می گوید: «انسان امروزین در
جامعه ی صنعتی شکل و شدت بت زدگی را دگرگون ساخته است. او در دست نیروهای اقتصادی
کور حاکم، شیئی شده است. او دستکارهای خود را می پرستد و به «شیء» بدل می شود. در
جهانی از این دست تنها کارگر بیگانه نیست... که همگان بیگانه اند». (فروم، 2001، ص
62) فروم انواع مختلف ازخودبیگانگی را
که زاییده ی شیوه ی تولید سرمایه داری است، مشخص می کند. شرایط کار، کارگران را
ازخودبیگانه می کند، تأمین معاش آنان بستگی به این دارد که سرمایه داران و مدیران
بتوانند از استخدام آنان سود برند و بدین ترتیب کارگران تنها به عنوان وسیله ای در
نظر گرفته می شوند و نه به عنوان غایت و هدف. کارگر «ذره ی اقتصادی است که به آهنگ
مدیریت ذره ای می رقصد». مدیران «حق کارگر برای تفکر و تحرک آزاد را از او سلب می کنند.
حق زندگی از کارگر سلب می شود، نیاز به تسلط، خلاقیت، کنجکاوی و تفکر آزاد در آنان
با محدودیت روبرو می شود.درنتیجه، نتیجه ی گریزناپذیر، فرار یا مقابله، بی تفاوتی
یا تخریب، یا انزوای روانی از سوی کارگر است»(بیدگلی، 1379:ص 96 – 95).
با این حال، فروم استدلال می کند که «نقش مدیر نیز با ازخودبیگانگی همراه
است»، او نیز تحت تسلط نیروهای مقاومت ناپذیر سرمایه داری است و آزادی بسیار
محدودی دارد. او باید «با غولهای غیرشخصی، با شرکتهای بزرگ رقیب، با بازارهای
غول پیکر غیرشخصی، با اتحادیه ها و حکومت، سروکار داشته باشد.» مرتبه ی او، مقام
او، درآمد او به طور خلاصه تمامی موجودیت اجتماعی او ـ به این بستگی دارد که میزان
سودهایش پیوسته رو به افزایش باشد. لیکن باید این کار را در دنیایی انجام دهد که
در آن از کمترین نفوذ شخصی بر غولهایی که با آن ها سروکار دارد، برخوردار نیست (فروم، 1985، ص 125) . اریک فروم از جدایی و انزوای انسانی در جوامع
صنعتی معاصر به عنوان رنج لاعلاج بشری یاد می کند. به اعتقاد او: جامعه ـ جامعه ی
صنعتی ـ خالق «آدمک تشکیلاتی» است، موجودی تهی از آگاهی و اعتقاد که بزرگترین
افتخارش این است که در یک ماشین عظیم و مقتدر، دندانه ای، هر چند کوچک و خرد است.
شعار این است: پرسش ممنوع، تفکر ممنوع، دلبستگی و علاقمندی ممنوع، مبادا که کارکرد
بی دغدغه و قرین آرامش تشکیلات برهم خورد. اما آدمی برای شیء بودن و خاموش نشستن
ساخته نشده است (دریا بندری، 1369). به زعم کسانی که برای فرد اولویت قائل می شوند،
عدم انطباق فرد با جامعه، نشانه ای از بیگانگی او تلقی می شود. اما افرادی از قبیل
اریک فروم معتقدند که ممکن است جامعه آنچنان بیمار یا بیگانه باشد که فرد توانایی
تطبیق خود را با آن نداشته و لذا دچار ازخودبیگانگی می شود. فروم با دیدی عمدتاً روان کاوانه متوجه
ازخودبیگانگی است. او بیگانگی از خود را حالتی از هستی می داند که در آن
آدمی مقهور محصول کار و تولیدات خویش که عینیت و شیئیت یافته و به صورت نظام
اجتماعی ـ اقتصادی در آمده اند، می گردد تا بدانجا که هر گونه اختیار ، اراده و
کنترل از او سلب و فرصت خودشناسی از او ساقط می شود. از این رو برای اریک فروم
ازخودبیگانگی به مفهوم انفضال شناختی از مفهوم من واقعی یا ضمیر حقیقی است. فروم اعتقاد دارد که ریشه های بیگانگی آدمی
را می توان در جریان توسعه ی تکاملی او جست وجو کرد. برخلاف حیوانات پست تر که با
غرایز به رفتار و فعالیت واداشته می شوند انسان به قابلیت روانی منحصر به فردی
مجهز است که او را قادر می سازد بر جهان طبیعت فایق آید. زندگی او دیگر تابعی از
نیروهای قهار و سلطه گر طبیعت نیست بلکه براساس خودآگاهی، برهان، تحلیل و تفهیم،
قوام و نظام دارد. از اینرو انسان و طبیعت به عنوان دو واقعیت مستقل نمود یافته و
عدم وحدت و یگانگی این دو سبب گردیده که بشر خود را در محیطی بیگانه که در آن جدای
از طبیعت، هستی دارد ببیند و بیابد. مسأله ی هستی آدمی و حیات او در جهان طبیعت
مسأله ای نادر و منحصر به فرد است. به قول فروم «انسان با آن که از طبیعت جدا و
منفک است با طبیعت هستی دارد، با طبیعت قرین است. بخشی از او از عالم بالاست.
خدایی است. الهی است نامتناهی است و بخشی دیگر از جهان خاکی است، حیوانی است،
متناهی است» (بیدگلی، 1379:ص 96 –
95). درنتیجه، انسان
باید خود را با این شرایط محیطی جدید تطبیق و سازگاری دهد. در چنین محیطی او همچنین
با انبوهی از خواسته ها و نیازها روبروست. در بین این نیازها می توان نیاز به
ایجاد ارتباط و اتحاد و یگانگی با طبیعت، با خود و دیگر انسانها، نیاز به
خلاق بودن، نیاز به تعلق و وابستگی، نیاز به خودیابی و خودشناسی و بالاخره نیاز به
داشتن عقیده و مرام و مسلک اشاره کرد. به نظر فروم در جامعه ی صنعتی و تحت روابط
اجتماعی تولید نظام سرمایه داری، انسان قادر به ایفا و تأمین رضامندانه ی بسیاری
از این نیازها نیست. به جای آن که از یگانگی با طبیعت مسرور و شادمان باشد از
بیگانگی با آن و از تنهایی و انزوا و پریشانی خاطر اندوهناک است. با آن که توانمند
به تسخیر طبیعت است قادر به نمایش خلاقیت خود و ارضای این نیاز نیست و خود را نمی شناسد.
از طبیعت خود جدا افتاده است به خویشتن خود او راهی نیست و نمی داند چه هست و باید
باشد. او از بحران هویت رنج می برد و سرگشته ای است در وادی حیرت (دریابندری،
1369).
بورژوا، استفان هیکس،مترجم: محسن محمودی :یادداشت سردبیر: دکتر استفن هیکس استاد فلسفه در دانشگاه راکفورد کالج و مدیر
اجرایی مرکز اخلاق و کارآفرینی در این دانشگاه است. خوانندهی ایرانی با هیکس بهواسطهی کتاباش
با عنوان «تبیین پستمدرنیسم؛ شکگرایی و سوسیالیسم از روسو تا فوکو» آشنا است که
دوترجمهی مختلف از آن در بازار ایران موجود است. بورژوا کتاب دیگری را از هیکس با
عنوان «نیچه و نازیها؛ یک دیدگاه شخصی» به ترجمهی محسن محمودی به فارسی
برگردانده و اینک
در دست انتشار دارد. آنچه در ادامه میخوانید بخش دوم از این کتاب است که به عنوان
نمونه بهصورت آنلاین منتشر میشود. ۳-
نازیسم چگونه سر برآورد؟ ۴-
پنج توضیح ضعیف برای ناسیونال سوسیالیسم ب) توضیح دیگری بر این باور است که معضلاتِ اقتصادی آلمان در
دههی ۱۹۲۰
سببِ ناسیونال سوسیالیسم بود. اینجا هم گوشهای از حقیقت
پیداست، اما باز هم با توضیح ضعیفی روبهرو هستیم. کشورهای بسیاری دچار مشکلات
اقتصادی میشوند، اما به راهحل به ناسیونال سوسیالیسم روی نمیآورند. در عین حال پدیدهی
جنبشهای نازی و نئونازی در سراسر قرن بیستم در کشورهای نسبتاً رو به رشد را هم
نمیتوان نادیده گرفت. از کشورهایی که دچار مشکلات اقتصادی هستند اندکشماری به
نازیسم روی میآورند، و نازیسم در کشورهایِ مترّقی و مرفه هم هوادارانِ بسیار دارد. پ) یک توضیح ضعیف دیگر ایرادی ذاتی در آلمانها میبیند، و میگوید
تاریخ نشان میدهد که آنها ذاتاً ارتشسالار، خونریز و نسلکش هستند—و نازیسم
صرفاً به این گرایشها تلنگر زد و شدتشان بخشید. توضیحاتی از این دست بیشک
اهانت به آلمانیهای بسیاری است که از ناسیونال سوسیالیسم منزجر بودند، با آن
مخالفت کردند و قاطعانه به مبارزه با آن برخاستند. بهعلاوه، این توضیح نمیدهد که
چطور ناسیونال سوسیالیسم جایی در دلِ نژادها و قومیتهای بسیار گشود. در سال ۲۰۰۵ نبرد من هیتلر یکی
از کتابهای پرفروش در ترکیه بود. آیا ترکها را هم باید بالذات خونریز و نسلکش
بخوانیم؟ من چنین تصوری ندارم. ت) یک توضیح ضعیف دیگر ادعا میکند که نازیسم را میتوان
براساسِ رواننژندی و روانپریشی شخصی رهبران نازی تبیین کرد. استدلال این توضیح این
است که هیتلر از عدم پذیرش در دانشکدهی هنر بهشدت سرخورده بود—یا این که همجنسگرایی
واخورده و سرکوبشده بوده —یا این که جنایاتِ دست راستش، یوزف گوبلز، تلافیِ قد
کوتاه و پاهای چنبریاش بود. باز با توضیحی ضعیف روبهرو هستیم. چند دانشجویِ
ردّیِ دانشکدهی هنر سراغ داریم که به دامان نازیسم گرویدهاند؟ چند همجنسگرایِ
واخورده یا معلول میشناسیم که نازی شده باشند؟ این توضیح تعداد زیادی از چهرههایِ
قدرتمند نازی را هم نادیده میگیرد که نه همجنسگرا بودند، نه کوتاهقد و خاصه هیچ
علاقهای هم به هنر نداشتند. ث) هر یک از توضیحات بالا میتوانند در کنار این تحلیل مطرح
شوند که نازیها محصول فنآوریهای نوین ارتباطی بودند—که در مقامِ استادانِ
سخنوری و پروپاگاند موفق شدند میلیونها نفر آلمانی را در مورد برنامههای خود فریب
دهند و راه خود را به قدرت بگشایند....
پیدایشِ نازیسم چطور ممکن شد؟ این پرسشی مهم است: اساتید و
آموزگاران جهان مکرراً، و بهحق، از نازیها بهعنوان نمونهای بارز از شر یاد
کرده اند. نازیها بهغایت
ویرانگر بودند، در دوران حکومت دوازدهسالهی خود جان ۲۰ میلیون نفر را گرفتند. [اگرچه] مهلکترین رژیمِ قرن بیستم
نبودند: ژوزف استالین و دیگر دیکتاتورهای کمونیست اتحاد شوروی ۶۲ میلیون نفر را
کشتند. در چین،
مائو تسهتونگ و دیگر کمونیستها ۳۵ میلیون نفر را به کشتن دادند. نازیها بیش از ۲۰ میلیون نفر را
کشتند و بیتردید اگر شکست نمیخوردند میلیونها نفر دیگر را هم از دمِ تیغ میگذراندند.پس مهم است که درس بگیریم و آن
را آویزهی گوش کنیم.نازیها، پس
از آنکه در سال ۱۹۳۳ با ابزار دموکراتیک و در چارچوبِ قانون به قدرت رسیدند، بهسرعت
آلمان را به دیکتاتوری تبدیل کردند. آنان شش سالِ تمام توانِ خود را صرف تدارک
جنگی کردند که در سال ۱۹۳۹ آغاز شد. نازیها در
طولِ این جنگ، که تمام منابع انسانی و اقتصادی را در جهتِ مقاصد نظامی بسیج کرد،
منابعِ عظیمی را صرف تلاش برای قلعوقمع یهودیها، کولیها، اسلاوها و دیگران
کردند.دیکتاتوری
داخلی، جنگ بینالمللی و هولوکاست، همه دهشتناکاند. اما درس تاریخ در اینجا
دقیقاً چیست؟ چطور یک کشور متمدنِ اروپایی خود و جهان را دچارِ چنین دهشتی نمود؟
الف) توضیحی رایج این است که آلمان بازندهی جنگ جهانی اول بود.
آنان از شکست و شرایط سخت و سنگین مجازاتی که فاتحان در قرارداد ورسای بر ایشان تحمیل
کردند ناراضی بودند. بارقهای از حقیقت در این توضیح دیده میشود، اما این توضیح
بسیار سستی است. یک دلیلِ ضعفش اینکه کشورهای بسیاری در جنگها شکست سخت میخورند،
اما پاسخِ این شکست را با سرکار آوردن آدولف هیتلر نمیدهند. دلیل دیگر این است که
شکست آلمان در جنگ وضعیت ایتالیا را توضیح نمیدهد. ایتالیا در دههی ۱۹۲۰ به بنیتو موسولینی
و روایت فاشیستی او از ناسیونال سوسیالیسم روی آورد. اما ایتالیا در جبههی پیروز
جنگ جهانی اول بود. اگر یکی از فاتحان جنگ جهانی اول فاشیست شد، و یکی از شکست¬خوردهها
هم روی به فاشیسم آورد، پس در اینجا پیروزی یا شکست در جنگ عامل مهمی نیست.
میلز در مهمترین
مقاله کتاب «بینش جامعه شناختی» از بینش جامعه شناسانه ای
سخن به میان می آورد که آدمیان به یاری آن مشکلات عظیم جامعه بشریت را شناسایی و
حل می کنند. آنگاه از جامعه شناسان معاصر انتقاد می کند که: چرا به جای توجه به
این مشکلات ساختی که ناشی از نظام اجتماعی است به موضوعات فرعی و پیش پا
افتاده مانند بررسی اوقات فراغت می پردازند. وی علت اصلی بیگانگی انسان معاصر را
در نظام اجتماعی و اقتصادی موجود می داند. میلز معتقد است
که شناخت رابطه میان فرد و جامعه، سرگذشت فردی و تاریخ، وظیفه یا رسالت بینش جامعه شناسانه
است. نکته موردنظر او این است که محققان معاصر بطور مرموز و زیرکانه ای از طرح
مسائل اساسی جامعه خودداری کرده و در حقیقت مسائل اساسی اکثریت توده ها را نادیده
می گیرند. میلز برخلاف روانشناسان و سیاستمداران، دشمن اصلی بشر معاصر را طبیعت
سرکش و نیروهای مرموز ذهنی ندانسته، بلکه مدعی است که علل اصلی گرفتاریهای مردم
در بطن نیروهای متمرد جامعه معاصر، شیوه های بیگانه کننده و غیرانسانی تولیدی و
اقتدار و حاکمیت اقلیت قدرتمند است (ادیبی و انصاری، 1387:ص 135). از دیدگاه سیرایت
میلز بزرگترین میراثی که عصر روشنگری برای انسان مدرن باقی گذاشت ارزش
برهان و آزادی بود. مردان عصر تئویر بر این باور بودند که افزایش کاربرد برهان و
تزاید رفتار عقلانی، انسان را بیش از پیش به سوی آزادی و حریت رهنمون می شود، در
واقع عالی ترین دستآورد چنین باوری انسان مدرن و رشد و توسعه مادی بود؛ و بطور کلی
عصر جدید شاهد اعتقاد و باور راسخ بشری به مفهوم و ایده توسعه و تعالی است. میلز
معتقد بود که عصر مدرن در دنیای صنعتی به سر آمده و دوره جدیدی که وی آن را دوره
فوق مدرن یا مابعدالجدید می نامد آغاز گردیده است (بیدگلی، 1379:ص 118). با آنکه در این
دوره نیز مفاهیم آزادی و برهان تواماً مطرح اند، مع هذا این فرض که تکثر عقلانیت
منجر به تزاید آزادی و حریت می گردد چندان محقق به نظر نمی رسد. میلز جهت اثبات
چنین مدعایی توجه خود را به آثار و نتایج عقلانیت در زندگی انسان مدرن معطوف می دارد.
به نظر وی انسان مدرن در همه شئون و زمینه های زندگی اجتماعی، از عالیترین سطوح
گرفته تا نازلترین آن می باید در درون سازمانهایی که به شدت عقلانی هستند کارکرد
داشته باشد. از طرفی با تقسیم کار اجتماعی، زندگی آدمی بیش از پیش خرد و قطعه قطعه گردیده و نتیجتاً
امکان اثبات عقلی را مشکل ساخته است. از این رو جامعه مابعدالجدید (فوق مدرن)
تشخیص به عقلانیت بدون برهان و دلیل است.چنین وضعیتی وی ( انسان جامعه
مابعدالجدید) را در یک احساس ناامیدی مفرطی قرار می دهد. در این وضعیت او در واقع
به بیگانه ای بدل گردیده که میلز اصطلاحاً آن را «آدم آهنی بشاش» می نامد، و
متعجبانه می پرسد که آیا ما واجد توانایی روشنفکرانه و آزادی کافی جهت شناخت این
موجود نوظهور و پاسخ بدان هستیم (ادیبی و انصاری، 1387:ص 143).
مارکوزه در
تعریف ازخودبیگانگی به ویژه در کتاب انسان تک ساحتی به نظر هگل باز
می گردد. به نظر او در این حالت انسانها متأثر از تبلیغات كالایی، رستگاری خود را
در خرید و مصرف بیشتر می دانند كه نتیجه ی آن كار بیشتر است و در نتیجه حالتی
ازخودبیگانگی در جامعه پدید آمده و منجر به انسانهای تك ساحتی شده است. تولید و
مصرف زیاد، باعث شده تا انسانها به وابستگان كالا تبدیل شده و این مشخصهی جامعهی
تكنولوژیك و سرمایهداری نوین به ویژه رسانه های جمعی است كه حتی انسانها را
تبدیل به كالا كرده است. به عقیده ماركوزه انتخاب آزاد از میان انواع مختلف و
فراوان كالا و خدمات... در اصل حمایت ازخودبیگانگی است. ازخودبیگانگی كلی مفهومی
است برای اشاره به جدایی فكری و فیزیكی مردم از یكدیگر و جدایی واقعی از فعالیت و
جامعه (امامی، 1385). مارکوزه، از جهان
صنعتی که حلقوم به بلعیدن آدمی گشوده تا در رسوخ به مغز استخوانهای او، وی را به
پوچی و پوکی انسانی تکساحتی، محدود، ویران و خامی و تکراری، همچون شیئی بیجان،
فاقد روح، فاقد احساس، فاقد درک و معنی و زیبایی، موجودی ماشینی و بی احساس بکشاند
سخن می گوید. وی انسان تک بعدی یا به تعبیری انسان تک ساحتی را انسان ازخود بیگانه
می داند. او با ارزیابی بیگانگی در جوامع مدرن معتقد است که در جوامع صنعتی، انسانهای
تک ساحتی ای پرورش می یابند که براساس خرید و فروش کالاهای موجود در جامعه، خود را
ارزشیابی می کنند (بیدگلی، 1379:ص 90).در این جوامع به انسان از یک ساحت نگریسته
می شود و همان یک ساحت تمامی شئونات زندگی او را در بر می گیرد. توسعه صنعتی، ذهن
خلاق و نقاد را از انسان سلب و او را مجبور می کند تا شناخت نادرست ذهن خویش را
حقیقت بپندارد و بر مبنای آن در مسائل زندگی به قضاوت بپردازد (ایمان، 1377:ص 6). مارکوزه در مورد
انسان تک ساحتی و ازخودبیگانه چنین نظر دارد «.....نیازمندیهای درست و نادرست را
می توان از یکدیگر تشخیص داد. احتیاجاتی که منافع گروه معینی آن را به فرد تحمیل
می کند و کار توانفرسا، فشار و خشونت، بیدادگری و تیره بخت روزی را به دنبال دارد،
نادرست است. تأمین این نیازها ممکن است منشأ آسایش فرد باشد، ولی چون شخص مرفه را
از درک بدبختیهای عمومی باز می دارد و فرصت مبارزه با این بدبختیها را از او می گیرد،
هرگز عامل خوشبختی انسانها نمی تواند باشد و نتیجه این رفاه مسلماً تیره بختی
است. آسودگی، خوشگذرانی، کار و مصرف مطابق تبلیغ آگهی هایی بازرگانی از جانب
رسانه ها، دوست داشتن و دشمن داشتن هرآنچه را دیگران دوست یا دشمن می شمارند و
اینگونه افکار، غالبأ نشانه وجود نیازمندیهای نادرست است. بر نقش و محتوای این
نیازها که بوسیله عوامل خارجی مشخص شده اند، فرد هیچگونه نظارتی ندارد، و توسعه و
تأمین آن در اختیار افراد نیست. هرگونه دگرگونی که بر حسب شرایط وجودی در این
نیازمندیها پدید آید، در ماهیت آنها تغییری نمی دهد و همیشه در جامعه ای که
سوداگری و سودپرستی فرد را زیر فشار می گذارد وجود خواهند داشت (بیدگلی، 1379:ص 91
– 90). نیازهای
بازدارنده افراد، در جوامع عقب افتاده و گرفتار جهل، باقدرت و شدت عمل می کنند. به
طور یقین این وضع باید تغییر یابد تا آدمی به جای آنکه به بهای تیره روزی خود،
نیازمندیهای جامعه را تأمین کند بتواند با بهره مندی از یک زندگانی خوب، این
وظیفه را انجام دهد. مارکوزه معتقد
است «ما اکنون در دوره ای از تاریخ تمدن زندگانی می کنیم که مهمترین احتیاج های
حیاتمان، تغذیه، پوشاک و مسکن است. این احتیاجات را جامعه باید تأمین کند. تأمین
این نیازمندیهای اولیه، نخستین شرط تأمین سایر خواستهای عالی جامعه است......»
(مارکوزه، 1389:ص 24-21). در اینکه می بینیم
فرد در جوامع صنعتی، نیازهای خود را آزادانه زیاد و کم می کند، دلیل خودمختاری او
نیست. بلکه بالعکس، از نفوذ دخالتهای شدید جامعه بر اراده و تصمیم او حکایت می کند.
توجه به میزان تأثیر و نفوذ جامعه می تواند اهمیت وسایل ارتباطجمعی را تبیین کند
و به خوبی آشکار سازد که چگونه این وسایل، نیازمندیهای افراد و میل برآوردن این
نیازها را برانگیخته اند. در شرایط کنونی، وسایل ارتباط جمعی از تضاد خواسته ها
کاسته و امکانات مردم را نسبت به تأمین نیازهای گوناگون، به یکدیگر نزدیک ساخته
است. بدین ترتیب مسأله اختلاف طبقاتی در ظاهر تا حدودی حل شده است. امروزه کارگر و
کارفرما هر دو به یک برنامه تلویزیونی می نگرد و خانم منشی بدانگونه لباس می پوشد
که دخترکارفرما؛ آقای سیاهپوست نیز در گوشه کادیلاک می آرامد، و همه مردم یک روزنامه را
مطالعه می کنند. بی شک اینگونه شباهتهای ظاهری، نشانه از میان رفتن اختلافات طبقاتی
در این جوامع نیست، بالعکس روشنگر این حقیقت است که گروههای سرکوب شده تاچه پایه
به ضرورتهایی که ضامن ادامه نفوذ حاکمیت و رهبری طبقات بالای جامعه است، گردن نهاده
و تسلیم شده اند. حال باید پرسید: آیا در این شرایط واقعن می توان نقش و تأثیر
وسایل ارتباط جمعی را که به منظور آگاه ساختن و یا مشغول ساختن مردم به کار می روند،
از نقش خطرناک این وسایل در القای یک فکر یا عقیده و گمراه و گرفتار ساختن انسانها،
مجزاساخت؟ آیا ممکن است لذتی را که معمولن از خرید یک اتومبیل حاصل می شود با
دشواریهایی که این وسیله ماشینی فراهم می سازد، باهم سنجید و یا آسودگی اقامت در
یک منزل راحت را با رنجهای ناشی از ساختمان و معماری و گرفتاریهای دیگر مقایسه
کرد؟ این پژوهشها ما را در برابر اوضاع نامطلوب و تأثیرانگیز جامعه صنعتی
پیشرفته امروز قرار خواهد داد. از پژوهشهای مزبور به روشنی خصوصیت خردمندانه
جامعه ای راکه از عقل و منطق دور افتاده است، خواهیم یافت. در عین حالی که چنین
جامعه متمدنی، تولید توسعه یافته ای دارد و در تدارک وسایل آسایش هرچه بیشتر افکار
عمومی خود تواناست، لیکن ممکن است، آگاهی نیاز واقعی فرد را غیرلازم و ویرانیها را
آبادانی جلوه دهد. چنین جامعه ای قادر است انسانها را به موجوداتی عادی ولی بی ارزش
تبدیل کند. نتیجه این عمل، از خودبیگانگی انسانهاست، که به صورت مسأله ای در جهان
امروز خودنمایی می کند (مارکوزه، 1389:ص 28 – 21). آگاهی به
ازخودبیگانگی برای انسانها که از طریق زندگی مادی و ظاهری خود با جامعه صنعتی
پیوستگی یافته اند و ارضای خاطر خود را برآوردن نیازهای موجود در این جامعه می دانند،
کاری دشوار است. مسأله پیوستگی فرد و جامعه تصوری بی اساس نیست و واقعیتی عینی
دارد. واقعیتی که گسترش حالت ازخودبیگانگی انسانها را در یک جامعه صنعتی توجیه می کند
و کاملأ جنبه عینی یافته است. انسان ازخودبیگانه، در مظاهر زندگی ازخودبیگانه خویش
فرو می رود. به اعتقاد
مارکوزه، در جوامع کنونی، منزلت حقیقی انسان مورد اهانت قرار گرفته است، چرا که از
انسان نیز همچون طبیعت به سود توسعه و تکامل تکنولوژی بهره برداری می شود. به
عقیده او، تکنولوژی و روشهای فنی به صورت ابزار جدیدی از قدرت در خدمت طبقه حاکم
گرفته شده و از این بابت فرقی میان نظامهای سرمایه داری و سوسیالیستی وجود ندارد؛
ب هر دو نظام (سوسیالیستی و سرمایهداری) نشانگر خفقان توده ای
خویش اند. مارکوزه، معتقد است که انقلاب اجتماعی ناشی نمی شود، بلکه از تضادهای
فکری و روانی تأثیر می گیرد.
«کشیش از فورشون می پرسد که آیا او
پسرش را با ترس از خدا بار می آورد؟ دهقان در پاسخ می گوید:« وای! نه، جناب کشیش،
به او نمی گویم از خدا بترس، می گویم از آدمها بترس!... می گویم :" آهای از
زندان بترس که آخرش به چوبه ی دار می رسد.چیزی ندزد، هدیه بگیر! کار دزدی آخرش به
قتل می کشد و بعد از قتل هم با آدمها سر و کار پیدا می کنیم.از شمشیر عدالت باید
ترسید، همین شمشیر فقیرها را بی خواب می کند تا پولدارها راحت بخوابند! سواد یاد
بگیر. اگر درس بخوانی مثل این جناب گوبرتن شریف می توانی زیر سایه ی قانون، راه
پول جمع کردن را پیدا کنی... هدفت باید این باشد که کنار پولدارها باشی، تا بتوانی
به نان و نوایی برسی!... این را می گویند تربیت درست و حسابی. برای همین است که
این ناکس ناقلا همیشه طرفدار قانون است... آدم خوبی می شود، عصای دستم خواهد
بود...».
بخشی از یک گفتگو میان فورشون دهقان و کشیش پروست در رمان
«دهقانان» اثر بالزاک، در جامعه شناسی رمان، جورج لوکاچ، ترجمه محمدجعفر پوینده، ص
59
وبر نیز مانند مارکس، نیروهای مولد
الیناسیون را در جامعه
ی غربی یافته است؛ لیکن بر خلاف مارکس،
تأکیدش بر نیروهای اجتماعی و سیاسی است تا شرایط و وضعیت اقتصادی جامعه. از نظرگاه
وبر، جامعه ی مدرن غربی حاصل هم- کنشی نیروهایی چون سرمایهداری، دموکراسی و بوروکراسی
است و همه ی اینها، نیروی «عقلانی سازی» را تشکیل می دهند و خود ضمیمه ی آن به
شمار می روند؛ اینها عوامل به هم مرتبطی هستند که به رشد یکدیگر کمک می کنند. بوروکراسی
و دموکراسی به رغم این که در برابر هم قرار گرفته اند، اما رابطه ی دیالکتیکی میان
آنها به پایایی و توسعه ی هر دو می انجامد. وبر مؤکداً معتقد است که بوروکراسی،
طریقی عقلانی از زندگی را بسط می دهد و چنین فرآیندی است که در نهایت، نگرانی هایی
در مورد آینده ی بشر و ازخودبیگانگی وی پدید می آورد.نظر وبر درباره عقلایی و بوروکراتیزه شدن گریزناپذیر جهان انسانی، با مفهوم ازخودبیگانگی مارکس همانندی های آشکاری دارد. آنها هر دو بر این هم داستان بودند که شیوه های نوین سازمان دهی، کارآیی و تأثیر تولید و سازمان را به گونه بی سابقه ای افزایش داده اند و سطح تسلط انسان بر طبیعت را بس بالا برده اند. هم چنین، هر دو آنها بر این بوده اند که جهان کارآیی عقلایی، به غولی تبدیل شده که آفرینندگانش را به انسانیت زدایی تهدید می کند. اما وبر با این نظر مارکس موافق نبود که ازخودبیگانگی تنها یک مرحله گذاری در راه رهایی راستین انسان است.وبر عقلانیت را
به دو گونه شکلی و ماهوی تقسیم کرد و بر این نکته انگشت گذاشت که عقلانیت ماهوی
صرفاً قابل ارزیابی بر اساس محاسبات شکلی نیست و نسبتی با ارزشهای مطلقی که بر آن
مبتنی شده، دارد. از اینرو، عقلانیت ماهوی در مقایسه با نوع ابژکتیو شکلی اش،
درکاربست خود سوبژکتیوتر عمل می کند. نتیجتاً تمام ارزشها و احساسات انسان
قربانی عقلانیت گشته و امروز بشر با روحی پوچ و تنی تنها رها شده است. وبر نظریه
باخودبیگانگی را از واژگونه گی عقلانیت استنتاج می کند. وی مشخصه وضعیت زمان مدرن
را افسون زدایی از جهان می داند و از همین روست که بسیاری از ارزشهای متعالی
بشر از میان اجتماع رخت بربسته است. از این رو بشر، ناگزیر به تسلی از طریق عرفان
یا روابط شخصی روی آورده و بسنده می کند. وبر همچنان به پرسش از ثمرات روند افسون
زدایی از جهان می پردازد و در پاسخ به این پرسش خود می گوید که بشر ممکن است از
زندگی «خسته» شود اما از آن هرگز «سیر» نمی شود. انسان روزگار گذشته، می توانست
از زندگی اشباع و سیر شود، اما انسان مدرن چنین قابلیتی ندارد. سرچشمهه ای معنا
برای او بی کران نیست (فراستخواه، ۱۳۸۷).از عقلانیت که
بگذریم، دغدغه وبر در باب ازخودبیگانگی، در بحث او از بوروکراسی صراحت بیشتر می یابد.
به عقیده او، بوروکراسی بهترین عامل عقلانی سازی بود. بوروکراسی در هر شأن و
ساحتی از زندگی که وارد می شود آن را عقلانی می کند. وبر نخستین جامعه شناسی بود
که بر کنج تاریک مخاطرات بوروکراتیزه کردن جهان نور تاباند. بوروکراسی با بی
اعتنایی اش به ارزشهای فردی، بشر و روابطش با دیگر انسانها را مکانیزه و
الیناسیون را در مناسبات اجتماعی و فردی تلقیح می کند. وبر هم چنین به جنبه دیگری
از الیناسیون یعنی «ناتوانی» اشاره دارد که در دو جهت عمل می کند. نخست، فرد
بوروکرات است که در رابطه اش با سازمان، کاملاً ناتوان به نظر می رسد. او نه می
تواند سیستم را تغییر دهد و نه می تواند از آن خارج شود یا از آن رو بگرداند. او
مثل یکی از دندانه های چرخ دنده ماشین است؛ تنها می تواند کاری را که برای او تعریف
شده انجام دهد. (نظر مارکس را بنگرید) وبر چنین انسانی را مهره بی ارزشی می داند
که به تمامی وابسته ماشین است. دوم اینکه توده و رعیت، به طور مساوی در برابر
دستگاه بوروکراسی ناتوان هستند. وبر می گوید که هم فرد و هم توده، در هر دو حالت،
محبوس قفس آهنینی به نام بوروکراسی هستند و هیچ کدام نمیت وانند برای از میان
بردنش کاری از پیش ببرند (فراست خواه، ۱۳۸۷).
جورج زیمل زندگی در مادرشهر(متروپلیس)ها که رقابت، تقسیم کار،
یکنواخت (روتینه) شدن روابط، تخصص، فردگرائی، قبول روح عینی و طرد روح ذهنی را به
فرد تحمیل می کند و او را به بیگانگی سوق میدهد عامل اصلی سرگردانی انسان مدرن به
شمار می آورد (محسنی تبریزی، 1381:ص 129). او در مطالعاتش به روابط متقابل توجه بسیاری داشت. به باور او در
رابطه ای كه بین دو نفر وجود دارد، گروه به معنای واقعی وجود ندارد، به همین
دلیل، نبود یك نفر می تواند گروه را منحل كند. اما با ورود نفر سوم، روابط تغییر
كرده، گروه و نظامی فراتر به وجود می آید. نفر سوم می تواند میانجی باشد یا دو
نفر با هم علیه او همدست شوند؛ روابط پیچیده تری شكل می گیرد، به طوری كه نبود
یكی نمی تواند به نظام و گروه صدمه بزند. بنابراین به باور زیمل افزایش جمعیت،
نظامی فراتر از تك تك افراد به وجود می آورد كه به مرور بر آنها سلطه می یابد.
افزایش جمعیت با تخصصی شدن و شهرنشینی، افراد را به هویتهای تكه پارهای بدل می
كند و آنها دیگر احساس تعلق به چیزی ندارند. در كلان شهرها افراد مانند اجتماعات
سنتی با تمام وجود عضو یك حلقه اجتماعی نیستند، فقط جزئی از خود را وقف هریك از
روابط شان می كنند و محصولی كه در هرجا ایجاد می كنند را آنقدر كوچك می
پندارند كه حتی این فكر به ذهنشان خطور نمی كند كه همین محصولات آنها فرهنگ را
می سازد. زیمل فقدان تعلق فرد و آزادی از قید و بند روابط سنتی را عاملی برای
ازخود بیگانگی انسان در شهرها می داند. انسان با رهایی از وجدان جمعی دوركیمی
بیشتر از همیشه به اسارت درمی آید، زیرا دچار تنهایی و سرگشتگی شده و خود را
سازنده جهانی كه در آن زندگی می كند، نمی داند و بدتر، اینكه حس می كند در همین
جهان اسیر و زندانی است. در فلسفه پول اشاره
می كند كه به دلیل تقسیم كار پیشرفته و تخصصی شدن در شهرها جامعه نیازمند یك
وسیله جهانی داد و ستد است كه این كاركرد را پول انجام می دهد. سیطره پول ناشی از
وجود روحیه حسابگری و ریاضیات در شهرهاست. او سیطره پول بر زندگی و تفوق فرهنگ
عینی و جمعی را بر فرهنگ ذهنی و شخصی، عامل ازخودبیگانگی و تراژدی فرهنگی می داند
(روزنامه شرق، 1390:ص 8).
زیمل در زندگی شهری نوعی آزادی می بیند. اما برخلاف دورکیم معتقد
است که این آزادی شهری از ارواح خبیثه است. وی اشاره می کند که این آزادی، آزادی
نیست، اسارت است. فرد در
هیچ جای دیگر جز در شهرهای بزرگ تا این حد احساس تنهایی و گمشدگی ندارد. بنایراین زیمل
در قضاوت در مورد شهر بیشتر هم- سوی تونیس است تا دورکیم (صدیق سروستانی، 1382:ص
119 – 118).
به نظر
زیمل در شهر نوعی «دلزدگی» رواج دارد که ناشی از اقتصاد پولی و اشاعه تفکر حاصل از این پدیده در
تمام عرصه های زندگی است و در واقع در ارتباطات انسانها با یکدیگر نوعی بی
تفاوتی و خونسردی یافت شده که در جوامع کوچکتر کمتر مشاهده می شود. این مسأله که ناشی از وجود
تقسیم کارتخصصی در شهرهاست انسانها را وادار کرده که در برابر هر نقش خاصی که در
موقعیتهای مکانی و زمانی متفاوت روبرو می شوند ارتباطات خاصی برای ایفای آن نقش
ایفاء کنند. به نظر او چگونگیِ شهرنشینی، ازخودبیگانگی، انزوای ذهنی و بی اعتمادی ارتباطی انسان
را افزایش می دهد. تأثیراتی که متروپلیسها بر ساختار زندگی اجتماعی شهرنشینان می
گذارند عبارت از«1.
تحریکات
عصبی ناشی از تغییر سریع محرکهای بیرونی.2. نیاز به اتکاء به عقل وعقل گرایی،
دقت و وقت شناسی. 3. شی وارگی انسانها به دلیل اقتصاد پولی و عقلانیت حاکم بر
زندگی شهری.4. تعلقات جزئی و خاص و برخوردهای احتیاط آمیز.5. احساس تنهائی، انزوا
و ازخودبیگانگی و...6. ارزش زدایی از هنر و دیگر وجوه فرهنگ انسانی.» (شارع
پور،1390:ص 122). به خاطر تشدید محرکهای عصبی که بین ساکنان بنابر تقسیم کار تخصصی و
فشارهای روانی حاکم است، ارتباطات تعارض آمیز و اختلافات فردی روبه گسترش
دارند. به همین دلیل وجود وحدت، انسجام اجتماعی و پایبندی به ارزشها و هنجارهای
زندگی در مقابل جامعه روستایی که محیط آرام و به دور از هیاهوهای متنوع است، کمرنگ
و سست می شود. در واقع در جامعه شهری، شهروندان با توجه به منافع حاکم بر زندگی
شان برای برخی از ارتباطات انسانی اعتبار و اهمیت خاصی برخوردارند؛ و در مقابل به
برخی از ارتباطات و تعاملات اعتنایی خاص ندارند. این مساله ناشی از عقلانیت حاکم
بر زندگی شهری است که در شهرهای بزرگ و مدرن رو به گسترش است. با توجه به چنین
پیامدهایی که در کلان شهرها وجود دارند باید در تحلیل ارتباط شهروندان به این توجه
کرد که: 1- وجود محیط اجتماعی و بسیار شلوغ شهر باعث شده که شهرنشینان برخی از
تعاملات و ارتباطات با محیط اطرافشان را فراموش کنند و یا از آن غفلت نمایند.2-
وجود عقلانیت بر ساختار زندگی منجر به این شده که روابط عقلانی حاکم شود که در این
نوع روابط آدمی شبیه یک شماره است. یعنی ارتباط شهرنشینان با یکدیگر ناشی از دقت و
محاسبه گری شکل می گیرد، درحالی که در این نوع زندگی روابط عاطفی مبتنی بر فردیت
کمتر یافت می شود.
«زیمل معتقد است که شهر عرصه مبارزه ای است بین دوگروه، یعنی
انسان واقعی و انسان ازخودبیگانه که در ارتباطات و رفتارهایی که بایکدیگر تقابل می
کنند سرانجام انسان ازخودبیگانه پیروز می شود» ( شارع پور،1390:ص 124 - 122)
«مسی» سالهاست در میدان فوتبال قدرتمند است.شهرت و پولی که فوتبال
و برخی از ورزشهای دیگر در پی می آورند،
موجب محبوییت، نفوذ و البته قدرتمند شدن ورزشکار می شوند.این نفوذ و اقتدار گاهی
روانه حوزه سیاست و مدیریت هم می شود و آدمیان فکر می کنند آن که ورزشکار خوبی است
حتمن سیاستمدار یا مدیر خوبی هم هست. مسی هرچند این یکی را با آن دو گره نزده اما
بسیار قدرتمند است. فوتبال و برپایی چنین
جامهایی، درسهای بسیاری در خود دارند.در عکس، مسی را می بینیم، اما مسی مقهور ِ
قدرت ِ دیگری.این مسی، دگر مسی قبل نیست؛ این میدان و این باخت، با میدانها و
باختهای پیشین مسی متفاوتند.در عکس، مسی چون سیاستمداری خوانش می شود که قدرت و
ملک و سلطنت و حکمرانی را از دست داده است؛ در خود شکسته است؛ فرو ریخته است در
خود؛ باور این واقعیت برایش خردکننده است؛ به سختی می پذیرد که بازی تاریخ، دیدنی
تر است از فوتبال؛ مسی در این عکس، درخود نشسته است به سوگ ناجاودانی قدرت. مسی،در
اینجا سیلی خورده است از تاریخ.همین است که گفته می شود تاریخ، عهد برادری با کس
نبسته؛ و به تعبیر حافظ، این عجوزه عروس 1000 داماد است.کاش سیاستمدارانی چون کیم
در کره شمالی، به سرنوشت قدرتمندان حوزه فوتبال چون مسی، بیشتر توجه می کردند. مسی
ِ این روزها دیدنی تر است از مسی ِ روزهای برنده بودن؛ باور کنید.
مظفر شاهدی( سایت مؤسسه مطالعات تاریخ ایران
معاصر) منن ادعانامه دادستان علیه دکتر احمدی [پزشک احمدی]، حسین
نیرومند [رئیس وقت اداره زندان قصر]، رکنالدین مختار [رئیس وقت اداره کل
شهربانی] راجع به قتل دکتر ارانی... ایراد جرح و آزار و شکنجه نسبت به دکتر تقی
ارانی که بهمنظور مرگ او اعمال و منتهی به فوتش شده است به امر و دستور مختار
به وسیله نیرومند... گواهی
و اظهارات ساده و بیآلایش مادر بیچاره و داغدیده دکتر ارانی حاکی از اینکه برای
دادن دوا در تاریخی که دکتر در کریدور بیمارستان زندان مریض بوده به اداره زندان
و همچنین به دکتر هاشمی در منزلش مراجعه کرده و دکتر نامبرده چنین اظهار داشت:
چه مواظبتی ــ زبانش چهار قاچ شده و امیدی به حیات او نیست و در متوفیات که
فرزند خود را دیده بهقدری جسدش تغییر کرده که فرزند خود را نشناخته... مادر پیر
بهوسیله تلفن دکتر سیداحمد امامی را خواسته و پسرش را دکتر نامبرده ملاحظه نموده
و بهاو گفته همین جنازه دکتر ارانی پسر شماست. دکتر سیداحمد امامی اظهارات مادر
دکتر ارانی را در این قسمت در بازجویی تأیید نموده است... گواهان
میگویند در سنوات 1317 و 1318 زندانیانی که از زندان موقت به زندان مرکزی
انتقال پیدا نمودهاند گفتهاند که دکتر ارانی را به دستور نیرومند کتک زیادی
زدهاند [در یک مرحله 300 شلاق به کف پا] و تحت فشار و شکنجه است... طبق
دفتر بیمارستان مرحوم دکتر ارانی در تاریخ 4/11/1318 در کریدور شماره یک بوده و
او را از کریدور یک به بیمارستان انتقال دادند و طبق دفتر بیمارستان عبدالکریم
بلوچ در تاریخی که دکتر ارانی در بیمارستان بستری بوده او هم بستری بوده است [می
گوید] من در همان موقعی که مریض بودم در بیمارستان در اتاقی که دکتر ارانی به
حال اغما خوابیده بود و وضعیتش از جهت بالاپوش و لباس خیلی نامرتب بود که کاملاً
معلوم بود که این عملیات راجع به دکتر ارانی عمدی است... با دکتر ارانی در یک
اتاق بودیم از بنده توجه کامل میشد که هیچ شکایتی ندارم ولی یک روز بیشتر در
اتاق دکتر ارانی نبودم و او را از اتاق بنده بردند به اتاق دیگر و تصور میکنم
که بعد از 24 ساعت فوت کرد و در آن روز که دکتر ارانی در اتاق بنده بود ابداً به
او دوا و غذا ندادند و مواظبت نمیکردند و بیهوش بود و در اداره زندان شیوع
داشت که اولیای شهربانی در نظر گرفتهاند که دکتر ارانی را از بین ببرند... آقای
دکتر حسین معاون گواهی داده است که اینجانب با دکتر هاشمی پزشک زندان مذاکره
کردم که دکتر ارانی را به بیمارستان ببرد. بعد از اینکه 7 یا 8 روز طول کشید،
چون کسی جرئت نداشت بدون اجازه نیرومند [رئیس زندان] کوچکترین تغییری در وضعیت
دکتر ارانی بدهد این بود که پس از جریانات طولانی اجازه دادند که او را به
بیمارستان ببرند... و هنگامیکه دکتر ارانی در بیمارستان بود مقارن فوت او من یک
روز به دکتر هاشمی اظهار داشتم دکتر ارانی سخت مریض است برای ایشان غذا و دوا که
متناسب با کسالت ایشان باشد تهیه میکنید یا خیر؟ آقای دکتر هاشمی در جواب اظهار
داشتند که اداره زندان به من دستور داده است که برای شخص دکتر ارانی دوا تهیه
نکنم و دستور ندهم که دوایی که لازم است از خارج تهیه کنند و مقصود اداره زندان
از این تضییقات این بوده که دکتر ارانی از بین برود و بالاخره در اثر بیغذایی و
بیدوایی و عدم مراقبت و مواظبت و اینکه جایگاه او را در کریدورهای 3 و 4 که
قابل زندگانی نیست قرار داده بودند از بین رفت... اظهارات
و گواهی دکتر سیداحمد امامی مبنی بر اینکه جنازه مرحوم دکتر ارانی را ملاحظه
کردم و با وجود تغییرات زیادی که در بدن و جسد دکتر ارانی بوده او را شناختم
...به طور کلی جنازه تغییر قیافه داده بود... با معاینه سطحی که کردم تغییراتی
که مشاهده نمودم از این قرار است: زردی فوقالعادهای در تمام پوست بدن، لکههای
سیاه به بزرگی مختلف در بعضی از قسمتهای بدن، رعاف که در نتیجه آن یک قسمت از
صورت خونی شده بود. این علائم و نشانیها را مخصوصاً از نزدیک با چشم مشاهده کردم
که بههیچوجه تردید و شبهه ندارم. روز بعد در غسالخانه در موقع شستن این علائم و
نشانیهای مشخص را بهچشم خود دیدم و از نقطهنظر طبی علت علائم مزبوره این
بوده: اول مسمومیت یعنی دلیل بر این است که شخص را مسموم کرده باشند به وسیله
ادویه سمی. دیگر از جهت بعضی از امراض از قبیل بیماری کبد و صفرادان و غیرو، لکههای
سیاه به بزرگی مختلف در بعضی از قسمتهای بدن آن مرحوم از قبیل شکم و سینه. این
علامات نیز در نتیجه سیستمهای مختلف در بدن و همچنین در نتیجه بعضی از امراض از
قبیل کمخونی و خونریزی که خون دفع شده باشد در ایشان پیدا میشود. رعاف علامت
توجه خون به مغز و اغلب در موقع مرگ مشاهده میشود... مرگ او در اثر مسمومیت
بوده و یا در نتیجه عدم مقاومت بدن در مقابل یک مرض سختی، و این لکههای سیاه
مخصوصاً در موقعی که تغذیه بیمار کافی نباشد تولید میشود.. اظهارات
و گواهی غلامعلی سرپاسبان... محمد صالحی سرپاسبان... محمد یزدی پاسبان یک...
محمدرشید عطایی... نورالدین فقیهی سرپاسبان... همگی به عناوین مختلف اظهارات
گواهان فوقالاشعار را تأیید نموده و خلاصه این است: مرحوم دکتر ارانی را در سال
1317 با عده دیگری در زندان قصر شلاق زدند و دکتر را در حالت بیهوشی آوردند به
کریدور شماره 3 بازداشت کردند و در اتاق مزبور بیلباس و لخت زندگانی میکرد و
در سال 1318 در کریدور شماره 3 که مرطوب است بازداشت بود وگاهی او را از این
کریدور به آن کریدور انتقال میدادند و نیرومند دستور داده بود که غذاها و دوا
که از خارج برای دکتر ارانی میآوردند به او ندهیم و ما مجبور بودیم که دستور
نیرومند رئیس زندان را اطاعت نمائیم. در اتاقش بسته بود و کلیدش نزد پایور بود و
این دستورات را گاهی نیرومند میداد و گاهی بهوسیله پایورها به ما ابلاغ میشد
و این فشار و سختی و آزار و اذیتها به دستور نیرومند بوده است و مرحوم ارانی با
یک پیراهن و زیرشلوار بدون لباس و رختخواب روی سمنت و محروم از غذای خارج و با
یک وضع خیلی سختی در کریدور شماره 3 بود... محمدرشید عطایی میگوید روزهایی که
خودم مأمور تقسیم غذا بودم برحسب دستور نیرومند غذایی را که برای او آورده بودم
به او نمیدادم که دستور نیرومند رئیس زندان را اطاعت کنم. حسین زندیه پاسبان
شماره 28 میگوید که سرهنگ نیرومند به اطباء زندان دستور داده بود که از دکتر
ارانی عیادت نکنید ... اظهارات
آقای دکتر چهرازی که در تاریخ بهمن ماه 1318 که برحسب معمول برای صدور پروانه
دفن زندان رفته افسر نگهبان صورت مجلسی را که قبلاً راجع به فوت دکتر ارانی
تنظیم نموده بودند برای امضاء به او داده است که طبق صورت مجلس مزبور دکتر ارانی
متهم سیاسی معرفی و علت فوت او را مرض تیفوس نوشته بودند. از افسر نگهبان خواسته
شده که متوفی را ارائه دهید که جسد او را معاینه کند، او را به اتاقی هدایت کردهاند
که در آن جسدی از لحاظ ساختمانی استخوان قوی بوده معرفی کردهاند. آثاری از لحاظ
تیفوس نتوانستم پیدا کنم. پس از آن به اتاق افسر نگهبان مراجعه نموده و به ایشان
اظهار داشته که چنین صورتمجلسی را من نمیتوانم امضاء نمایم و منظور شما از این
صورتجلسه چیست؟ اظهار داشت که متوفی متهم سیاسی بوده لهذا صورتجلسه تنظیم میشود
و به امضاء پزشک قانونی میرسد. بهایشان جواب دادم که پزشک قانونی مؤظف است
آنچه را که ببیند تصدیق کند ولی گواهی آنچه که ندیده است برخلاف اصول وجدان
پزشکی بهشمار میرود. افسر نگهبان از اظهار او عصبانی شده و اظهار داشته مگر
شما تازه پزشک قانونی شدهاید و یا مقررات را نمیدانید. اظهار داشتم تا آنجا که
مقررات را مخالف وظایف خود ندانم رعایت میکنم. شخصی را که به من معرفی کردهاید
فوت کرده، جواز دفن برای او ممکن است صادر کنم ولی گواهی مرض که بدان فوت کرده
بهعلت بیاطلاعی قبلی اینجانب برای من غیرمقدور است... پس از مدتی گفت وگو با
آقای دادستان افسر نگهبان زندان به من مراجعه کرده و جواز دفن صادر گردید و
صورتمجلسی که به من ارائه دادند حاکی از این بود که دکتر ارانی به مرض تیفوس
مرده، امضاء نکردم و فقط فوت نامبرده را امضاء کردم... مهندس
تقی مکینژاد میگوید: در فرودین و اردیبهشت 1317 شبی که دکتر ارانی را به حبس
انفرادی روانه کردند شاهزاده طهماسبی معاون زندان موقت به اتاق ما آمده و چنین
اظهار کرد که آقایان ابداً در فکر دکتر ارانی نباشید این شخص سبب گرفتاری شماها
شده است و شماها را بدبخت کرده است. این است که از او چشم بپوشید هرگز او را
نخواهید دید و از شر او آسوده شدید. رضوی
در صفحه 82 بازجویی میگوید: نیرومند تصمیم گرفته بود اینقدر دکتر ارانی را باید
شکنجه و آزار کرد که خود به خود قوایش تحلیل رفته و از بین برود... طبق گواهی
گواهان تمام این وسائل را نیرومند برانگیخته بود که دکتر ارانی را نابود
نماید... یک
روز اینجانب با آقای دکتر معاون در اتاق خودمان بودیم دکترمعاون به نیرومند گفت
که دکتر تقی ارانی وضعیت زندگانی و مزاجش بد است، نیرومند در جواب گفت: آقای
مختار فرموده که هر عملی و فشاری که به آنها میدهید بدهید و چنانچه از
پادرنیامدند یک آمپول هوا بزنید راحت شوند... (محاکمه محاکمهگران: عاملان کشتار مدرس، ارانی، فرخی یزدی،
سردار اسعد بختیاری، تدوین: محمد گلبن ـ یوسف شریفی، چاپ اول، تهران، نشر
نقره، 1363، صص 214- 233)
حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خُم که جوید باز شرمش از چشم می پرستان باد نرگس مست اگر بروید باز تفحص و مطالعه در آثار بازمانده از
جنایات هولناك استالین به خصوص در میان سالهای 1947-1937 كه به تصفیه بزرگ مشهور
شده از چند جهت برای پسینیان مفید است. تبدیل كردن آموزه ها و نظرات بشری به امور
مقدس و غیر قابل چند و چون (مانند ایدئولوژی ماركسیسم- لینیسم) اولین پیامدی كه
دارد، بر ساختن مخالفانی شیطان صفت است كه هر لحظه در فكر و عمل خیانت به صاحبان
ایدئولوژی و مفاهیم مقدس شده دیگری چون ملت، قوم، حزب و... هستند؛ اینكه چرا حتی
نزدیكان به مسئولین نظام سوسیالیستی استالین، متهم به خیانت و مفهوم جدیدی تحت
عنوان "تروتستکیسم" میشدند، از حوصله این نوشتار خارج است؛ لیكن راز آن
در همین "قداست سازی" روزافزون نهفته است كه برتری جماعتی از برسازندگان
و پیوندگان به یك ایدئولوژی را به جماعتی برگزیده در تاریخ بشریت تبدیل می كند كه
دیگران درصدد بدنام و ناكام كردن آنهاست، هرچند همیشه اوقات، حتی تصادفی طبیعی در
جایی (مثلاً خارج شدن قطار از ریل های فرسوده) در شوروی تحت سلطه استالین، معنای
دیگری می یافت: اینكه، ایدئولوژی ماركسیسم- لنینیسم چنان مورد عنایت تاریخ است كه
جمادات و نباتات هم به برملاشدن توطئه های دشمنانش مدد میرسانند. بر همین اساس،
هر روزه روز، میرغضبان استالین، خبر از كشف توطئه ای و بازداشت تعدادی خائن می
دادند. كسانی كه امروز خائن شمرده می شدند؛ تا همین دیروز از رفقای گرمابه و
گلستان "برادر بزرگ" بودند و مدارج پلكانی حزب را با تأییدات مسئولین
كمیته مركزی حزب پیموده بودند. حوادث بسیار غافلگیر كننده بودند؛ طی مدت كوتاهی،
مسئولین حزب دستگیر شدند؛ بر تعداد دستگیر شده ها هر روز افزوده میشد. فرقی نمی
كرد كه متهم در چه سمتی باشد و با چه پیشینهای؛ توهم توطئه فراگیرتر از آن بود كه
به ملیتهای ژاپنی، چینی و آلمانی هم رحم شود. امپریالیسم، آدم و عالم را بر علیه
نظام ماوراء الطبیعی استالین برشوریده بود. چاره هم مقاومت بود و تلاش برای كشف
توطئه ها و توطئه گران جدید. در این میان، خلق اتحاد جماهیر شوروی و
سوسیالیستی متحیر بودند كه چه پیش آمده است؟. این همه خائن، این همه دشمن، آن هم
در كنارشان، در محل كارشان، حتی در خانواده هایشان؟!. بدین ترتیب بود كه میلیونها انسان، یا
ناپدید شدند، یا در زندانها تیرباران شدند یا روانه زندانهای مخوف با اعمال شاقه
شدند. كتاب گینز بورگ، تنها یك روایت
است از میلیونها روایتی كه مجال نیافتند برای گفته شدن؛ آنچه در آن سرزمین یخ
بندان و طی آن سالها بر این انسانها گذشته، هیهات كه به تخیل درآید. به گمانم تواناترین نویسندگان و خیال
پردازان، اگرهم توانا باشند به تحریر این گونه حوادث، باری شرمسارند از بیان غیر
انسانی ترین و وحشیانه ترین اقدامات قومی حاكم علیه ملتی محكوم. بورگ روایت می كند كه كسی از زندانیان را
در كولیما (در سرمای همیشه چند درجه زیر صفر) دستگیر كردند با قابلمه شامش. و شام
چیزی نبود جز بخشی از بدن یك زندانی دیگر كه با تبر كشته شده بود تا غذای چند روز
باشد. بقایای جسد، مثله شده در زیر برف نشانه گذاری شده بودند تا در روزهای آینده،
مواد آبگوشت داغ بشوند. بورگ، خودش استاد دانشگاه بود. به اندك
زمانی متهم شد به خیانت. چرا؟؛ چون همكار كسی بود كه او هم به همین استدلال خائن
نامیده شده بود و دستگیر. پس از زندانی شدن بورگ، شوهرش نیز متهم و دستگیر می شود.
مگرمی شود شوهری از اعمال خائنانه همسرش بی اطلاع باشد؟!!. خلاصه: زندگی این خانواده مانند میلیونها
خانواده دیگر متلاشی می شود. بورگ، سه سال را در سلولهای انفرادی می گذارند. شهامت
و شجاعت بی نظیر این زن، مانع از آن می شود كه زیر ورقههای اعتراف را امضا كند.
آن چه بر بورگ گذشته، لرزه بر اندام هر آزاد اندیشی می اندازد: حد و مرز جنایت تا
كجاست؟. من در این جا، یك فصل از این كتاب را
آورده ام. محتوای این فصل، در واقع یكی از موضوعات مطرح در علم روانشناسی اجتماعی
است: اعتراف به خیانت. اعتراف به خیانت نه از جانب متهم در
بیدادگاهای استالین. بلكه ... بگذارید از این زوایه قضیه را طرح كنم: فرض كنید
كسی از دوستان و آشنایان صمیمی شما، به هر دلیلی در محكمه ای حاضر شود و علیه شما
شهادت بدهد، و بنابر آن شهادت، شما محكوم شناخته شوید و سپس مستوجب عقوبت مادی یا
غیر مادی. مدتی بعد، دوست سابق شما كه شاهد محكمه
بوده، به اشتباه خود پی ببرد و به زبان شفاف یا با اشاره و ایهام، از آن شهادت
دروغ اظهار ندامت كند. واكنش شما در اینگونه موارد چیست؟ بورگ در كتاب 3 جلدی اش (سفر در گردباد و
زیر آسمان كولیما)، روایت كرده كه كسانی از زندانیان، به وعده های بازجویان و
زندان بانان اعتماد می كردند و علیه دوستان و همكاران زندانی و غیر زندانی خود
شهادت دروغ- حتی در حضور فرد- می دادند. این شیوه باعث گرفتار شدن هزاران تن از
شهروندان بی گناه شوروی به دست نیروهای استالین می شد. بر اساس گزارش بورگ، در این
میان بودند كسانی كه از این كرده پشیمان میشدند؛ اما فراوان هم بودند كسانی كه
فرصت پشیمانی را هم نمییافتند. اوگینا سمیونوونا گینزبورگ--«زیر آسمان کولیما»---ترجمه قاسم صنعوی---نشر شباویز-
نیاز به اظهار ندامت و اعتراف آیا به راستی یکی از عوامل
پابرجای روح انسانی است؟. این موضوعی بود که من و آنتون*
در پچ پچهای بی پایان شبهای تاسکان** خیلی درباره اش حرف
زده بودیم. دنیایی که ما را احاطه می کرد، به نظر می رسید می خواست از حافظه ی ما
حتی خاطرهی عبارت «انسان تنها با نان زندگی نمی کند» را هم بزداید. خدای بزرگان، نیم
مردگان و حتی مردگان نان بود، تنها نان، الهه ی "نان قالبی" و نه چیز
دیگر. حتماً این نوع گفت و گوها را بر اثر بی حسی، عادت کهنهی روشنفکران دنبال می
کردیم. بدون شک ما هم از نظر روحی مرده بودیم و من یک سلسله ادله و براهین در
برابر آنتون ارائه می کردم تا به او ثابت کنم که به جامعه ای وحشی بازگشته ایم.
قطعاً وحشیهای جدید به افراد فعال و منفعل یعنی جلادها و قربانیها تقسیم می شدند
ولی این تقسیم بندی متضمن آن نبود که قربانیها به نوعی از نظر معنوی دارای برتری
باشند روح آنها نیز همانند جلادان بر اثر بردگی به فساد و تباهی کشیده شده بود. این افکار باعث هراس آنتون می شد، با هیجان آنها را رد می
کرد و وقتی که او موفق می شد ادله و براهین مرا به شدت رد کند، احساس سعادت می
کردیم زیرا وقتی که کلماتی چنین بی رحمانه را که اغلب در خود من ایجاد نفرت و
کراهت می کردند، می خواستم به کلهی او فرو کنم تنها یک هدف داشتم او را وادار کنم
تا بیشتر و بیشتر حرف بزند که مرا در مورد عکس آن چه می گفتم متقاعد سازد، به نحوی
که روح من بازتابی از هماهنگی حیرت آوری شود که او سراپا از آن اشباع شده بود. باری، آن جا، در بیلچه، من به واقعیتهایی برخوردم که نظریه
های آنتون را مورد تأیید قرار می داد. خودم شاهد فریاد بلند "ندامت بزرگ
من!" بودم که از اعماق روحهایی که به اشغال وحشیگری درآمده بودند، برمی خاست
و به کسانی که این فریاد را سر داده بودند، این حق را اعطا می کرد که انسان خوانده
شوند. ادامه دارد
مارکس یکی از
نخستین نویسندگانی بود که دریافت توسعه صنایع امروزی کار بسیاری از افراد را به
وظایف خسته کننده و ملال آوری تقلیل خواهد داد. بنابر نظر مارکس، تقسیم کار انسانها
را از کارشان بیگانه می کند(پس یکی از عواملی که بیگانگی از کار را سبب می شود
تقسیم کار است). او یادآور می شود که در جوامع سنتی، کار غالباً توانفرسا بود،
دهقانان گاه ناچار بودند از بامداد تا شامگاه زحمت بکشند و از کشتزارهایشان مراقبت
کنند. با وجود این، دهقانان تا اندازه ای برکار خود که متضمن بسیاری از اشکال
آگاهی و مهارت بود، کنترل داشتند؛ در مقابل اغلب کارگران صنعتی کمتر کنترلی بر
وظایفی که انجام می دهند دارند و تنها سهم ناچیزی در تولید محصول کلی دارند، و هیچ
گونه تأثیری در مورد این که محصول سرانجام چگونه و به چه کسی فروخته خواهد شد
ندارند. بدینسان کار همچون چیزی بیگانه به نظر می رسد، وظیفه ای که کارگر مجبور
است انجام دهد برای این است که درآمدی به دست آورد، اما ذاتاً غیررضایت بخش است
(گیدنز، 1384:ص 523).
از دیدگاه مارکس کار، برای کارگر امری خارجی است؛ یعنی این که جزئی
از طبیعت او نیست و نتیجتاً او در کار خویش ارضا نمی شود، بلکه به جای ارضا و
خوشبختی احساس محرومیت و بدبختی می کند. بنابراین انسان نیروهای روحی و جسمی خود
را آزادانه توسعه نمیدهد بلکه توان جسمی خود را از دست داده و از نظر روحی به
پستی می گراید. بنابراین، کارگر تنها در زمان فراغت خود را آسوده حس می کند، در
صورتی که در سرکار خود را بی خانمان و آواره احساس میکند. کارش به اختیار او
نیست، بلکه کار اجباری و تحمیلی است. به این ترتیب کار ارضای یک نیاز نیست، بلکه
کار تنها وسیله ای برای ارضای نیازهای دیگر است. ماهیت بیگانه آن آشکارا با این
واقعیت نشان داده می شود که به محض این که هیچگونه اجبار فیزیکی یا اجبار دیگری در
کار نباشد مانند طاعون از آن دوری جسته می شود.... ما به این نتیجه می رسیم که
انسان (کارگر) احساس می کند تنها از نظر کارکردهای حیوانی اش - خوردن، نوشیدن و
زاد و ولد کردن، یا حداکثر از نظر مسکن و آرایش شخصی اش - دارای اختیار است، در
حالی که از نظر کارکردهای انسانیاش به سطح یک حیوان تنزل یافته است. در نتیجه
وجود حیوانی، انسان می شود و وجود انسانی، حیوان (گیدنز، 1384:ص 527 – 524). مارکس علاوه بر
اینکه کار را بزرگترین عامل ازخودبیگانگی انسان (کارگر) می داند معتقد است «پدیده هایی
مانند مالکیت، سرمایه، دولت و کشور توسط انسان ایجاد شده اند. انسان در مقابل
بتهایی که خود خلق کرده، با فدا کردن خود در راه آنها به حالت «ازخودبیگانگی» می رسد.
این ازخودبیگانگی می تواند سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی هم باشد. مارکس علت پدید
آمدن این بتها را سودجویی و ناامیدی و احساس عدم تأمین می داند». بنابراین در
عملکرد شیوه تولید سرمایه داری، کار تبدیل به چیزی مشمئز کننده می شود. توانایی
خاص هر شخص در مقام موجودی خلاق و مولد به چیزی تبدیل می شود که افراد را از
یکدیگر جدا می سازند، چیزی که عدهای آن را برای استثمار عده ای دیگر به کار می برند.
کار فعالیتی است پرزحمت و نفرتانگیز که انسان می خواهد تا سر حد امکان از آن
دوری کند (گرب، 1381:ص 26). در یک جمع بندی کلی از نظریه مارکس باید گفت وی ازخودبیگانگی
را در جهان سرمایه داری به ویژه نزد کارگران در اوج می دید؛ مفهوم ازخودبیگانگی چه
با بیان آشکار و به صورت ضمنی، هم چنان در کانون تحلیل اقتصادی و اجتماعی، مارکس
جایش را حفظ می کند. در یک جامعه ازخودبیگانه، کل وضع ذهنی انسانها وآگاهیشان تا
حد زیادی بازتاب شرایطی اند که انسانها در آنها خودشان را می یابند و نیز منعکس
کننده جایگاههای متفاوت آنها در فرا گرد تولیدند.
به دستهایش دست بند زدند تا راهی بازداشتگاه بشود.
پلیس معتقد بود که دوربین های کنترل، بارها تخلفات رانندگی این مرد را ثبت کرده
اند.به جز این،مظنون بود که عابری را زیر گرفته و از صحنه جرم فرار کرده است.
مأموران هم گزارش کرده اند که چندبار نزدیک پارکینگ
دیده شده است. انکارهای مرد را کسی نمی شنید.با رأی دادگاه، محکوم
شد. کسی هم باور نکرد که او نه ماشین دارد، و نه اصلاً
رانندگی می داند.
گوشی را که برداشت کسی آنسوی خط خودش را معرفی
کرد: من شومیلووف هستم؛ از کمیته مرکزی حزب بنا بر درخواست خودتان به سازمان زاکا
آمده ام. تا یکساعت دیگر در محل کار شما حضور دارم و لازم است که برای توضیحاتی به
سازمان بیایید. پیش از این چند نوبت با شومیلووف تلفنی در مورد
پرونده اش صحبت کرده بود؛ سعی اش این بود که آقای بازرس را قانع کند که کمیته
مرکزی در پایتخت در مورد او اشتباه می کند و گزارشهایی که به دستشان رسیده نه که
واقعیت ندارند بلکه ناشی از اختلافاتی است که در سازمان زاکا با دیگر اعضاء پیش
آمده و اضافه کرده بود که با این وضعیت ادامه کار برایش ناممکن است. به برنامه کاری اش نگاه کرد. امروز را در مرخصی
بود و باید کارهای بانکی اش را پیگیری می کرد. هوای ولادی وستک، آن روز معتدل
بودچاره ای نداشت. باید می رفت.به آیینه نگاه کرد. هرچند موهایش کوتاه بود
اما مرتب شان کرد و مثل همیشه،با حساسیت
لباس پوشید، اصلاح کرد و کفشهای قهوه ای اش را واکس زد. کاری که در روز چندبار
انجام می داد .دوباره رنگ مجموعه لباسهایش را وارسی کرد.معمولاً ترکیب لباسهایش
مرتب بود هرچند در ولادی وستک، و به خصوص در این سازمان، پوشیدن لباسهای تازه و
تمیز می توانست چنان مشام دیگران را بیازارد که هر تهمتی را نصیب هرکسی بکنند یا
پرونده ای برایش تشکیل بدهند. با وجودی که اهالی این شهر افتخار داشتند که شهرشان
سابقه تاریخی دیرینی دارد و دروازه ورود فرهنگ دیگری بوده، اما آدمهایی بسیار کوچک
بودند؛ دنیای ذهنی کوچکی داشتند و با همین
دنیای محدود، به داوری و قضاوت در همه امور جهان و زندگی دیگران می نشستند.فرهنگ به نهایت سقوط کرده بود و مردم
چنان به بوی آزارنده اش خو گرفته بودند که هر سخن یا نوشته مخالفِ عادات جاری را
فقط با تهمت و تکفیر و دخالت در زندگی خصوصی فرد پاسخ می دادند؛ به معنای واقعی، زندگی
خانوادگی و خصوصی هیچ اهمیتی نداشت. * * * با عجله به سازمان رفت.در این امید بود که رو در
رو با بازرس بگوید که آنچه در این سازمان و در بین همکارانش می گذرد، خیانت آشکاری
است به کشور و ملت. از پله های ساختمان «اس» بالا رفت. بازرس با
ظاهری آراسته در کلیدور جلوی در اتاقی منتظرش بود.اتاق یکی از مسئولین رده پایین
سازمان از قبل برای بررسی پرونده و بازجویی آماده شده بود. در ورودی اتاق با بازرس روبرو شد و خودش را معرفی
کرد: من، رادکوف هستم. رفتار بازرس شومیلووف گرم و گیرا بود، احترامی که
هم نشان از هم شأنی و همدلی بود و هم فاصله بازرس با رادکوف را نشان می داد. بعد از احوالپرسی، خیلی زود به اصل ماجرا
پرداختند. در این میان دو تن از همکاران بازرس وارد اتاق
شدند. رفتارشان با بازرس بسیار گرم و صمیمی بود و به همان درجه با رادکوف سرد. یکی
از این دو، ورقه هایی را به بازرس تحویل داد که باید به پرونده رادکوف اضافه می
شد. پرونده رادکوف که روی میز شومیلووف بود تقریباً
به دویست صفحه می رسید. رادکوف بر خودش مسلط بود. رو به شومیلووف گفت: چندبار پیش از این، تلفنی با
شما صحبت کردم ولی همچنان نتیجه ای نگرفتم. شومیلووف گفت: نامه ها و درخواستهای شما به دست
من رسیده اند. اما زبان و سخن شما پر است از کنایه و طعنه به مسئولین. رادکوف سخن شومیلووف را قطع کرد و گفت: ببینید
آقای شومیلووف ؛ تمامی نوشته های من در پی این بودند که نشان بدهند اینجا چه می
گذرد و چه خبر است. اینجا سطح و فشار چنان بر من زیاد است که چاره نداشتم.باید با
این سخن، خواسته هایم را منتقل می کردم. شومیلووف در این اثنا پرونده ر را ورق می زد. به شعری از مایاکوفسکی- شاعر
عصیانگر و ناراضی شوروی- اشاره کرد که این شعر توهین آشکار به مسئولین در مسکو
تلقی می شود. رادکوف گفت: اشعار مایا ذاتاً قابلیت تفسیرهای
زیادی دارند و توضیح داد که نظر من این
است که چون مسئولین در ولادی وستک، بسیار کوته بین هستند بنابراین از کمیته مرکزی
حزب درخواست کمک کرده ام. فضای اتاق در این حال، فضای محاکمه بود ولی به
طرزی محترمانه. بازرس همچنان در پرونده بدنبال چیزی می گشت. رادکوف کوتاه نمی آمد. شکایتش این بود که چرا در
زاکا، حوزه خصوصی اعضا مصونیت ندارد. رو به بازرس گفت: -
چرا مدارکی
در پرونده من هستند که من از محتوایشان بی خبرم اما همکاران من باخبرند؟ مگر همین
همکاران نیستند که بارها درخواست اخراج مرا از سازمان طرح کرده اند؟ در حالی که
بخش زیادی از فساد اداری که اینجا موج می زند، دست پخت همین همکاران است. پیش از این که شومیلووف جوابی بدهد دوباره در باز
شد.یکی از مدیران بود. گویی غیر از شومیلووف کس دیگری در اتاق نیست. یعنی آشکارا
رادکوف به عنوان مجرم نادیده گرفته می شد.به خاطر تشکیل جلسه ای باید اتاق بازجویی
را ترک می کردند. آقای
مدیر با پوزش و احترامی توأم با رعایت مراتب اداری، اتاق دیگری را به شومیلووف
نشان داد. رادکوف
چون موجودی بی ارزش به دنبال دو نفر راه افتاد.پوشه قطور پرونده اش، زیر بغل
شومیلووف را کاملاً پر کرده بود.هرچند در رفتار بازرس، نشانی از بی نزاکتی نبود
اما وقتی کسی رو در روی بازرس می نشست، از نظر سایر اعضا، مجرم بود و شایسته
تحقیر. رادکوف
درخود بود. از
خود پرسید که اینها چه برتری بر دیگران دارند؟ واقعیت
این بود که در ولادی وستک، صعود و سقوط در مراتب اداری به شایستگی یا ناشایستگی
آدمها نبود. سلیقه مسئول محلی سازمان معیار مهم بود. اغلب این پست های مدیران، هیچ
نسبتی با تحصیلاتشان نداشت. قوم گرایی وستکها هم معیار کمی نبود. خیلی از نفرات
سازمان در وستک؛ «غریبه» ای به حساب می آمدند که باید اخراج می شدند. شومیلووف
رو به رادکوف گفت: اعضا کمیته مرکزی در وستک از شما شکایت دارند. پارسال شما را در
ژانویه برای رسیدگی به شکایت همکارانتان احضار کرده اند در حالی که در فوریه حاضر
شده ای.همکاران شما هم شهادت داده اند.نگاه کن این هم امضاهایشان. رادکوف
گفت: واقعاً این طور به شما گفته اند؟. آقای شومیلووف ، این دروغی بزرگ است... شومیلووف
گفت: بله این طور گفتند؛ و من سعی می کنم جلسه ای رو در رو تشکیل بدهم تا همه چیز
روشن شود. رادکوف
تا اینجا توانسته بود شومیلووف را متقاعد کند که بنا بر گزارشات مسئولین ولادی
وستک، نه شیطان صفت است و نه عامل کاپیتالیسم و نه تروتسکیسم. شومیلووف
هم به این نتیجه رسیده بود اما نه تا سرحد یقین. خیال
رادکوف درگیر بود. رهایی نداشت. بعد از بی حرمتی آقای مدیر و شنیدن دروغ
بزرگ،احساس کرد که تحقیر شده است.با شومیلووف حرف می زد اما دیگر شکسته بود.همه
ماجراهای چند سال گذشته در زاکا، مانند فیلم صامت، پیش چشمانش ظاهر شدند.صدای سوت
ممتد و کر کننده ای در گوشش شیهه می کشید.تنها چهره سایه روشن شومیلووف را می دید
که روی میز، پرونده را به هم می ریخت تا سند دیگری را رو کند. رادکوف،
روی در صندلی فرو رفته بود.شکسته؛ خسته؛ ناامید؛ و مبهوت.در این فکر بود که چگونه
به آسانی می شود دروغ گفت و بعد انبوهی از آدمهای الینه شده را هم به عنوان شاهد
به شهادت طلبید؟. دست
آقای شومیلووف بود که رادکوف را از خیال به در کرد: دیگر
نیازی به حضور شما نیست. موفق باشید. رادکوف،
ناتوان بود از رفتن. دست به نرده های راه
پله ساختمان اس گرفت و آرام قدم برداشت.
دانشجوی
کوشایی دارم که چندی در خودش غرق است. وقتی از انزوا، سکوت و غمگینی اش
پرسیدم، با اکراه لب به سخن گشود: «
خانواده ای دارم با هشت عضو. پدری بازنشسته و مستأجر، پنج خواهر که دانشجو و دانش آموز
هستند. یکی
از خواهرانم مبتلا به سرطان سینه شده. به زحمت، توانستیم هزینه سه بار شیمی درمانی
اش را تهیه کنیم.قضیه را از پدر و مادرم پنهان کردیم تا زیر عذاب فقر، از پا در
نیایند. به پدر و مادرم گفتیم که خواهرم، موهایش را تراشیده تا از ریزش آن جلوگیری
شود.کسی از این بیماری و حال بیمار حکایتی نمی داند. خواهرم از دانشگاه و ادامه تحصیل بازمانده و در اتاقش،در خودش
فرو ریخته است...». و
می گفت... اما باقی حرفهایش را من به یاد نمی آورم.یک هفته است که ذهن من هم درگیر
این ماجراست. نه همین، در گیر هزاران ماجرایی از این نوع که در جامعه ما در حال اتفاق
است.به کجا می رویم؟ - دست
کم ، یک کار روشنفکری و روشنفکران یا رسالت مهم آنان به طور خلاصه، همان است که
مصطفی ملکیان بارها گفته و نوشته است: تقلیل مرارت. این که تفسیری از جهان ارائه
دهند که رنجها و مرارتهایش برای همه اعضاء جامعه به حداقل برسد. پیش از این، تمام
تلاش انسانها، معطوف به جامعه انسانی بود ولی در چنددهه اخیر، تقلیل مرارت
متوجه جامعه غیرانسانها ( مثلا ً اجتماع حیوانات) هم شده و چه نیکو و مبارک است. -
روند جامعه انسانی را مثبت می دانیم یا منفی؟؛ روشنفکران در اجرای رسالت پیش – گفته تا چه اندازه موفق بوده اند؟؛ جامعه مدرنی
که همه ما مفتخر به عضویت در آن هستیم، در مجموع، انسانی تر شده یا از انسانیت
فاصله گرفته است؟؛ نقش سیاست مداران و کارگزاران سیاسی و مدیران جامعه، آیا معطوف
به به دست آوردن قدرت، حفظ آن، و توزیع قدرت و ثروت بین حلقه اطرافیان خودشان است
یا تلاش می کنند تا عدالت اجرا شود و قشرهایی پایین در جامعه، از زندگی حظی و بهره
ای هم داشته باشند؟. اینها و ده ها پرسش دیگر و پاسخ به آنها و نیز تعیین جایگاه
هر کدام از ما در جامعه انسانی و تعهدی که نسبت به دیگران داریم، می تواند محرکی
باشد تا نسبت به رنجها و مرارتهای دیگران بی تفاوت نباشیم.اگر عضوی عادی در جامعه
باشیم، یعنی بی واسطه با افراد در ارتباط باشیم، به احتمال نزدیک به یقین، روند رو
به جلوی جامعه را غیرانسانی تر شدن می بینیم.اینکه بی قدرتان، در زیر چرخ بلدزور
منافع و جدالها و تضادهای قدرتمندان، له می شوند.
فرهنگ امروز/ حسن
محدثی استقلال اقتصادی دانشگاه لازمه استقلال سیاسی آن است. به
نظر می رسد نمی توان انتظار داشت که دانشگاه به لحاظ مالی تماماً وابسته به دولت
باشد اما دولت منویات خود را در دانشگاه دنبال نکند و مدیران مراکز دانشگاهی را
منصوب نکند و هیچ دخالتی در امور دانشگاه نداشته باشد. از سوی دیگر، راهبرد کوچک
سازی دولت و سپردن قلمروهای مختلف اجتماعی به مردم و بخش خصوصی علاوه بر مزایای
بسیار مهمی نظیر چابک سازی دولت، جلب مشارکت مردمی، و تقویت بخش خصوصی سبب کاهش
چشمگیر فساد می شود. بنابراین، غیردولتی سازی دانشگاه که یکی از مراحل اش از بین
بردن وابستگی مالی دانشگاه به دولت است، اقدام مهمی در راه استقلال دانشگاه می
توانست باشد. اما اتفاقی که در ایران افتاد این است که دانشگاه ها غیردولتی نشده
اند بلکه با وجود دولتی بودن تجاری شده اند. فروش آموزش و تبدیل
دانشگاه به بنگاه اقتصادی
تجاری
سازی دانشگاه اقدامی مهم و بسیار تاثیرگذار است که دست کم در دو دهه اخیر به نحو
جدی در ایران دنبال شده است. این اقدام پیامدهای مهمی داشته است که به قدر کافی بر
آن درنگ نشده است و آثار آن مورد ارزیابی همه جانبه قرار نگرفته است. اگر چه پیش
از این برخی از محققان بعضی از چالش های تجاری سازی دانشگاه را در ایران مورد بحث
قرار داده اند.
به
عنوان مثال، هاشم نیا و همکاران از طریق مصاحبه با دو گروه ذی ربط از دو چالش
تجاری سازی دانشگاه سخن گفته اند: «دو چالش کم توجهی به فرهنگ کارآفرینی و نیز
وجود تضاد بین تجاری سازی و وظایف سنتی دانشگاه در زمینه آموزش و تحقیقات» (هاشم
نیا و دیگران، www. SID. ir ) رویه هایی که در حال حاضر در آموزش عالی کشور و
نیز در آموزش و پرورش در جهت تجاری سازی دنبال می شود، آسیب های جبران ناپذیری به
بار آورده و به بار می آورد.
این
نوشته عهده دار بحث از مهم ترین پی آمدهای منفی تجاری سازی آموزش عالی به شیوه
کنونی در ایران است. شایسته است تجاری سازی آموزش و پرورش نیز به نحو مستقلی مورد
بررسی دقیق قرار گیرد و صاحبنظران و متخصصان امر بدان توجه نشان دهند. لازم به
یادآوری است که تجاری سازی آموزش غیر از تجاری سازی محصولات آموزش، نظیر تجاری
سازی دستاورهای پژوهشی و تحقیقاتی دانشگاه ها در علوم طبیعی و انسانی است که برخی
محققان بدان پرداخته و چالش های پیشاروی آن را مورد بحث قرار داده اند (محمودپور و
دیگران، ۱۳۹۱؛ هاشم نیا و دیگران، ۱۳۸۸؛ امیری و دیگران، ۱۳۹۰)
و برخی
مقامات از لزوم اتخاذ چنین سیاستی در آموزش عالی سخن گفته و از انجام اقداماتی با
همین هدف نظیر «تاسیس دفتر مشاوره، انتقال دانش و فناوری و تجاری سازی» (شعبانی، ۱۳۹۲) توسط وزارت علوم و برخی دانشگاه ها خبر داده اند و البته،
سیاستی است که دست کم مزایایی دارد و لااقل علاوه بر توانمندسازی مالی دانشگاه ها
می تواند منجر به پیوند دانشگاه و جامعه گردد؛ هر چند که به چنین سیاست هایی نیز
نقدهایی جدی وارد شده است (بنگرید به عباسی و دیگران، ۱۳۸۸:
«۷۲-۶۹).
به هر
حال، بین دانشگاه برای بازار (دانشگاه در خدمت صنعت و تجارت، بخش خصوصی و غیره) و
دانشگاه به مثابه بازار فرق است. در این مقاله بر مورد اخیرتمرکز کرده ام.
سیاست
تجاری سازی دانشگاه
یکی از
اهداف مهم انقلاب برقراری عدالت اجتماعی و حذف یا دست کم کاهش نابرابری بود. بر
همین اساس، نویسندگان قانون اساسی جمهوری اسلامی برای تحقق عدالت اجتماعی مورد
نظر، وظیفه ارائه رایگان برخی خدمات و کالاهای همگانی را بر عهده دولت گذاشتند. از
جمله این خدمات و کالاهای همگانی آموزش و پرورش رایگان تا سطح متوسطه و نیز آموزش
عالی تا سطح خودکفایی کشور بوده است.
مطابق
اصل ۳۰ قانون اساسی «دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان
را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر
حد خودکفایی کشور بطور رایگان گسترش دهد». اما بنا به شرایطی که بعدها پیش آمد و
البته متاثر از ایدئولوژی بازار و اقتصاد آزاد، تصمیمات در سطح کلان سیاستگذاری
آموزش عالی اخذ شد که به واسطه آن، هم جواز تجاری شدن آموزش و پرورش و هم جواز
تجاری شدن آموزش عالی داده شد. چنین روندی از تجاری سازی آموزش عالی که در ایران
رخ داده است، حتی در کشورهای پیشرفته دنیا که در ذیل نظام سرمایه داری نفس می
کشند، رخ نداده است.
برخی
تجاری سازی دانشگاه را در تجاری سازی محصولات آموزشی و پژوهشی خلاصه کرده اند:
«رویکرد تجاری سازی در دانشگاه، برگرفته از آموزه های سرمایه داری دانشگاهی بوده و
ناظر بر کلیه فعالیت هایی است که به منظور جذب منابع خارجی از جانب دانشگاه صورت
می پذیرد.
این
فعالیت ها هم در برگیرنده کنش های مبتنی بر نیازهای بازار است که به منظور کسب سود
انجام گرفته و مواردی چون: «واگذاری حق ثبت اختراع، لیسانس دهی و تاسیس شرکت های
زایشی را در بر می گیرد و هم رفتارهای شبه بازاری را شامل می گردد که به منظور رقابت
بر سر جذب منابع رخ داده و الزاماً با هدف کسب سود دنبال نمی گردد؛ مانند گرانتها
و قراردادهای تحقیقاتی» (عباسی و دیگران، ۱۳۸۸: :۶۴).
اما
اکنون تجاری سازی آموزش عالی در ایران بسی از این حد فراتر رفته است. تجاری سازی محصولات
آموزش عالی کار دشواری است زیرا باید خدمات، محصولات فن آورانه و دانشی تولید شود
که نیازهای بازار و بخش خصوصی و دولتی را برطرف سازد و این نیازمند پرورش
دانشمندانی متخصص و نوآور و خلاق است.
تجاری
سازی آموزش عالی در ایران راه ساده تری پیدا کرده است. این نوع تجاری سازی بی نیاز
از کوشش های فراوان برای ایفای نقش در اقتصاد دانش بنیان است: «آموزش عالی اکنون
بطور مستقیم آموزش را به آحاد ملت می فروشد. این نوع تجاری سازی در ایران با خرید
یک آپارتمان مسکونی و استخدام چند عضو هیات علمی و اخذ مجوز برای نصب تابلویی به
نام دانشگاه و اعلام ظرفیت برای پذیرش دانشجو تحقق می یابد!
با شکل
گیری دانشگاه آزاد اسلامی، و سپس دانشگاه پیام نور و با هدف اعلان شده پوشش دهی
داوطلبان ورود به دانشگاه در سراسر کشور دانشگاه های غیردولتی شکل گرفت؛ دانشگاه
هایی که کمترین وابستگی مالی به دولت را داشته باشند. دانشگاه آزاد اسلامی در سال ۱۳۶۱ و دانشگاه پیام نور
در مهرماه ۱۳۶۷ تاسیس شدند. همچنین با شکل گیری نوعی از تجاری شدن در
دانشگاه های دولتی تحت عنوان دوره های شبانه تجاری شدن دانشگاه ها بیش از پیش وسعت
گرفت و تشدید و اکنون انواعی از دانشگاه های خصوصی که اقدام به فروش آموزش با
کیفیت بسیار نازل می کنند شکل گرفته است که گاه اعتراض برخی سیاستمداران و
صاحبنظران را به دنبال داشته است.
در پاره
ای موارد نیز تجاری سازی فزاینده آموزش عالی توسط برخی مقامات آموزش عالی به بهانه
هایی چون جلوگیری از خروج متقاضیان تحصیلات عالی از کشور - به منزله اقدامی برای
جلوگیری از «خروج دانشجو و ارز» از کشور - توجیه شده است (امید، ۱۳۹۲، http: //www.
irna. ir).).
اگر
از منظر اقتصادی بنگریم و با زبان اقتصادی سخن بگوییم، دانش، پژوهش، و مشاوره سه
کالای نرم افزاری عمده ای است که دانشگاه برای عرضه کردن به جامعه در اختیار دارد؛
یعنی خدمات آموزشی، خدمات پژوهشی، و خدمات مشاوره ای.
همچنین
دانشگاه می تواند سه کالای سخت افزاری نیز عرضه کند که عبارت اند از: «محصولات فن
آوری، خدمات عملی تخصصی نظیر معالجه بیماران در مراکز پزشکی توسط یا زیر نظر
نیروهای دانشگاهی، و فروش فضا و دیگر امکانات مادی موجود در مراکز دانشگاهی.>
این سه
مورد کالاهایی سخت افزاری اند که دانشگاه می تواند از قبَل فروش آن ها به مردم،
بخش خصوصی یا حتی بخش دولتی تامین سرمایه کند. سیاستی که آموزش عالی و حتی آموزش و
پرورش در دست کم دو دهه اخیر در تجاری سازی دانشگاه در پیش گرفته اند عمدتاً فروش
آموزش بوده است.
دانشگاه
به جای فروش خدمات پژوهشی و خدمات مشاوره ای (و حتی خدمات سخت افزاری)، فروش خدمات
آموزشی را به مهم ترین منبع تامین مالی خود بدل کرده است. ما البته نیازمند دسترسی
به آماری در باب منابع مالی دانشگاه های مختلف کشور هستیم اما به نظر می رسد عمده
منابع مالی برخی از دانشگاه های کشور نظیر پیام نور، دانشگاه آزاد اسلامی، و
دانشگاه های بین المللی از راه فروش آموزش تامین می شود.
باز
هم اگر از منظر اقتصاد بازار بنگریم - که خود محل بحث است زیرا درباره کالایی
همگانی سخن می گوییم - می توان گفت که دانشگاه می بایست از این فرصت یعنی
برخورداری از انبوه مشتریان در میان اشخاص حقیقی بهره ببرد و این بازار را از دست
ندهد. بنابراین، می توان گفت که دانشگاه ناچار است از بخشی از ظرفیت موجود استفاده
و بخشی از منابع مالی خود را از این راه تامین کند. لذا در اینجا نقد متوجه کیفیت
بازار دانشگاه و فرآیندهای این بازار می شود. پرسش هایی که در اینجا مطرح می شود
عبارت اند از:
تاریخ
ایرانی : در روز ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ دکتر علی شریعتی نویسنده، جامعهشناس و پژوهشگر
دینی در سن ۴۴ سالگی در ساوتهمپتون انگلستان درگذشت. علی شریعتی در روز دوم آذر ۱۳۱۲ در روستای مزینان از توابع شهرستان سبزوار متولد
شد. اجداد او همه از عالمان دین بودند. پدر پدربزرگ علی، ملا قربانعلی، معروف به
آخوند حکیم، مردی فیلسوف و فقیه بود که در مدارس قدیم بخارا و مشهد و سبزوار
تحصیل کرده و از شاگردان برگزیده حکیم اسرار (حاج ملا هادی سبزواری) محسوب میشد.
پدرش استاد محمدتقی شریعتی (موسس کانون حقایق اسلامی که هدف آن تجدید حیات اسلام
و مسلمین بود) و مادرش زهرا امینی زنی روستایی، متواضع و حساس بود. علی خردسال در سال ۱۳۱۹ در سن هفت سالگی در دبستان ابن
یمین ثبت نام کرد، اما به دلیل بحرانی شدن اوضاع کشور، تبعید رضاشاه و اشغال
کشور توسط متفقین، خانوادهاش را به ده فرستادند و پس از برقراری آرامش نسبی در
مشهد، علی و خانوادهاش به مشهد بازگشتند و او به همان دبستان رفت.پس از
اتمام تحصیلات مقدماتی در ۱۶ سالگی سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد
دانشسرای مقدماتی شد. در جریان وقایع ۳۰ تیر سال ۱۳۳۱ که در اعتراض به روی کار آمدن قوام به وقوع پیوست،
برای نخستین بار بازداشت شد. در همین زمان وی که در سال آخر دانشسرا بود به
پیشنهاد.... ادامه در همین صفحه
خسرو ناقد یورگن هابرماس، آخرین بازمانده از
اندیشمندان «مکتب فرانکفورت» و یکی از سرشناسترین شاگردان تئودور آدورنو، در
85سالگی همچنان در گستره فلسفه نظری و بسط «نظریه انتقادی» پوینده و جستوجوگر
است. موضوع و مضمون کتابها، مقالهها و سخنرانیهای سالهای اخیر هابرماس نشان از
تیزبینی و دوراندیشی او در طرح مسایل مهم امروز و فردای جوامع بشری دارد.
انتقادهای شدید او از مدیرانارشد بانکها و موسسات مالی و اقتصادی و سیاستمدارانی
که بحران مالی سال ٢٠٠٨ میلادی را موجب شدند، نشان میدهد که این جامعهشناس و
فیلسوف آلمانی در نظریهپردازیهای انتزاعی غرق نشده است و در مقابل رویدادهای مهم
روز، واکنش نشان میدهد.
میلادی،
در تالاری در دانشگاه فرانکفورت که مملو از دانشجویان رشته فلسفه بود،
دانشجویی سخنان پروفسور هابرماس را با این خواهش قطع میکند که
اگر ممکن است منظورش را اندکی واضحتر بیان کند؛ چون فهم آنچه بیان میکند، دشوار است.
نیمی از دانشجویان حاضر در سالن، بهنشانه پشتیبانی از این درخواست، دست میزنند.
هابرماس در پاسخ میگوید
یورگن
هابرماس را «جدلجوترین روشنفکر آلمان» لقب دادهاند. البته میل به جدل و مناظره
در او بیش از مجادلههای روشنفکرمآبانهای است که کموبیش برای خودنمایی و ارضای
شخصی صورت میگیرد. هابرماس بیش از نیم قرن است که هم در جدلهای فلسفی مشرب اصالت
تحصل (پوزیتیویسم) شرکت میجوید و هم به نقد نظریههای فیلسوفان فرانسوی میپردازد؛
هم در دهههای 60 و 70 سده گذشته جنبش اعتراضی دانشجویان در اروپای غربی و آمریکای
شمالی و پیامدهای آن را با نگاهی انتقادی همراهی میکرد و هم در مناظرات مورخان
درباره بیمانندی تاریخی فاجعه هولوکاست (کشتار نظاممند یهودیان در دوران رایش
سوم) شرکت میجست. انتقاد به چگونگی اتحاد دو آلمان از بحثهای مورد علاقه او بود،
بیآنکه از مباحثی دوری جوید که در سالهای اخیر در محافل روشنفکری پیرامون نقش و
جایگاه دین جریان دارد.
او در کنار
گفتوگو در مورد بحرانی که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و اقمار آن و افول
ایدئولوژی کمونیستی گریبانگیر روشنفکران اروپایی و کلا روشنفکران چپگرا شده است،
از پرداختن به مساله رشد روزافزون راستگرایی افراطی در برخی جوامع اروپایی و
برخورد و درگیریهای خشونتآمیزی که نئونازیها با مهاجران و خارجیان مقیم آلمان و
بهخصوص خارجیان غیراروپایی دارند، غافل نشده است. او که یکی از مخالفان جنگ است،
در سالهای اخیر نهتنها در مصاحبهها و مقالههای خود در مخالفت با جنگ گفته و
نوشته، بلکه با شرکت در تظاهرات خیابانی، هم جنگِ کوزُوو، هم کشتار مسلمانان در
بوسنی- هرزگوین و هم جنگ در عراق را محکوم کرده است. هابرماس
در کنار تدریس فلسفه، برای سخنرانی و گفتوگو با دولتمردان و دانشگاهیان و
روشنفکران به گوشه و کنار جهان سفر میکند. سخنرانی در نشست رهبران حزب سوسیالدموکرات
آلمان درباره آینده اتحادیه اروپا، مناظره با کاردینال یوزف راتسینگر – یکسال پیش از انتخاب راتسینگر بهرهبری کلیسای کاتولیک- و سفر او به ایران
در دوران ریاستجمهوری محمد خاتمی و گفتوگو با دانشگاهیان، تنها نمونهای از اینگونه
فعالیتهاست.
هابرماس و
نثر و زبان پیچیده
زبان
نوشتاری بنیانگذاران «مکتب فرانکفورت»، بهویژه زبان یورگنهابرماس که در زمره
اندیشمندان این مکتبِ شبهمارکسیستی بهشمار میآید، زبانی دشوار، پیچیده و تا حدی
ناروشن است. این زبان نکوهیده و مذموم، سنتی است که از هگل بهجا مانده، مارتین
هایدگر آن را ادامه داده و پس از ایشان، زبان اغلب روشنفکران آلمان (و شاید اکثر
روشنفکران جهان) شده است. تنها تفاوتی که در این زمینه میان هابرماس و دیگر
روشنفکران هگلگرا وجود دارد آن است که او خود به این امر معترف است که نوشتههایش
غامض و پیچیده است و از اینرو فهم آثار و درک افکارش با دشواری دوچندان همراه است.
درباره زبان
پیچیده هابرماس داستانی جالب بر سر زبانهاست: یکی از شاگردان سابق هابرماس نقل میکند
که در سال۱۹۶۶
زن و شوهر
جوان وقتی فهمیدند با روشهای طبیعی قادر به بچه دار شدن نیستند تصمیم گرفتند
با کمک اعضای خانواده شان بچه دار شوند. بنابراین خواهر ”
کتی” زن جوان که قادر به بارداری نبود با اهدای تخمک و خواهر شوهرش با اهدای رحم
خود به این زوج به تولد فرزند آنها کمک کردند.
وداع با محمد پرنیان خالق «حسنک کجایی» درگذشت شرق: محمد پرنیان، خالق داستان بهیادماندنی
«حسنککجایی» پس از 40سال سکوت در 62سالگی در نوشهر درگذشت. برای خیلیها حسنک
کجایی داستان آشنایی است. بچههای ایرانی در سال دوم دبستان با داستان پسری به نام
حسنک آشنا میشوند که همه حیوانات او را صدا میزنند. اما شاید کمتر با اسم محمد پرنیان
و داستان اصلی آن آشنا باشند. داستان حسنک، ماجرای پسری روستایی است که پس از هجوم
ابرهای سیاه و برف سنگین به روستایشان و سکوت مردم، با شماری از کودکان قصد
پیداکردن خورشید و بازگرداندن بهار کرده و راهی کوهستان میشود. آنها در معرض حمله
سرما و گرگها خود را به بالاتر از ابرها و نزدیکی قله کوه میرسانند. حسنک سپس از
دوستانش جدا شده و با رساندن خود به قله کوه برای بیدارکردن خورشید تلاش میکند.
وقتی خورشید بیدار میشود، حسنک بر قله کوه بلند بر اثر سرما به خوابی ابدی فرو
رفته بود. پرنیان در دهه 50 با نگارش و انتشار کتاب منظوم «حسنک کجایی» نام خود را
در شمار نویسندگان ادبیات کودک ایران به ثبت رساند. محمد پرنیان شعر «حسنک کجایی» را در سال 1349 را پایان برد و چاپ اول این کتاب در سال 1351 از
سوی «شرکت سهامی انتشار» به چاپ رسید. این کتاب بارها تجدیدچاپ شد اما برای
نویسندهاش بازداشت و زندان در پی داشت. محمد پرنیان پس از «حسنک کجایی» هرگز
کتابی منتشر نکرد و در سالهای پس از انقلاب نیز تا هنگام مرگ خود سکوت کرد. او در
همه این سالها به زندگی آرام خود در کنار پارک جنگلی سیسنگان ادامه داد و معلم
ابتدایی و راهنمایی مدرسه روستای «صلاحالدینکلا» و روستاهای اطراف
آن بود. او چهارسال پیش بازنشسته شد و پس از آن در حال مبارزه با بیماری سرطان
بود. محمد پرنیان سرانجام روز پنجشنبه 15خرداد ماه در بیمارستانی در نوشهر درگذشت.
نزد دورکیم ازخودبیگانگی با کلمه «آنومی» مترادف گرفته شده که به نوعی حالت فکری اطلاق می شود
که در آن بهواسطهی اختلال اجتماعی فرد دچار نوعی سردرگمی در انتخاب هنجارها،
تبعیت از قواعد رفتاری و احساس فتور و پوچی است. مرتن نیز چون دورکیم این پدیده را
مترادف با «آنومی» میگیرد و بر جنبههای اجتماعی آن تأکید میکند. فتلر
ازخودبیگانگی را مترادف با آنومیا یا آنومی روانی میگیرد و آن را از آنومی (که
مرتن و دورکیم آن را با ازخودبیگانگی مترداف میگیرند) متمایز میسازد. آنومیا در
نزد فتلر به مفهوم اختلال، آشفتگی و بیسازمانی شخصیتی است و اشاره به وضعیت یا
حالت روانی ـ اجتماعی دارد که در آن فرد نوعی احساس تنفر نسبت به برخی از جنبههای
شخصی وجود اجتماعی خویش میکند. میچل معتقد است بیگانگی در تعریفی وسیع و عام به
معنای احساس انفصال، جدایی و فقدان پیوند ذهنی و عینی بین فرد و محیط پیرامون او
(یعنی جامعه، انسانهای دیگر و خود) است. کنت کئیستون ازخودبیگانگی را نوعی پاسخ یا واکنش از سوی خود
به فشارها، تنشها، ناملایمات و نیز اختلاف دیدگاههای فردی و اجتماعی و ضررهای
تاریخی تعریف میکند. در کل، ازخودبیگانگی حالتی است که در آن شخصیت واقعی انسان
زایل میگردد و شخصیت بیگانهای ( انسان یا شئی) در آن حلول میکند و انسان «غیر»
را «خود» احساس میکند (محسنی تبریزی، 1370: ص33 – 28). واژه
ازخودبیگانگی در طول تاریخ گاهی مفهومی بار ارزشی مثبت و گاهی نیز بار ارزشی منفی
و ضد ارزش داشته است. الیناسیون یا از
خودبیگانگی به معنای مثبت یعنی وارستن از خود یا از خود بی خود شدن است. از
اینرو، به معنای خَلْسه یا وجد و حال عرفانی است. اگر الیناسیون را به این معنا
در نظر بگیریم، در واقع یک روش عرفانی برای رسیدن به دانش حقیقی است و
در این صورت، در مقابل روش عقلانی قرار می گیرد. در روش عقلانی انسان می کوشد با
تحلیل و ترکیب مفاهیم به حقایق جهان دست یابد، ولی در روش عرفانی، عارف برای رسیدن
به حقیقت سعی می کند از خویشتن خویش بیرون آید و حقیقت را در خودِ حقیقت درک کند.
بنابراین، تجربه عرفانی به معنای توضیح
رازهای نهفته هستی نیست،
بلکه به معنای رفتن در دل این رازها و پذیرفتن آنها به همان صورت سر بسته است. به
همین دلیل است که در عرفان ایرانی، در ستایش بیخودی و بیهوشی و نکوهش عقل و هوش
مطالب فراوانی بیان شده است (بشیری، 1384: 72). تاریخ این نحوه
تفکّر در غرب نیز از دیر زمان وجود داشته است؛ هم در ادیان بسیار کهن و هم در
نظرات برخی از قدیمیترین فلاسفه غرب (یونان). در اینجا به عنوان شاهد، نمونه هایی
را به اختصار ذکر می کنیم: فیلون اسکندرانی
(حدود 40 م) این رگه عرفانی و شهودی را داخل فلسفه و دیانت یهودی می کند. در «سفر
خروج» چنین آمده: «موسی به خدا گفت: اینکه چون نزد بنیاسرائیل برسم و بدیشان گویم
خدایِ پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند که نام او چیست، بدیشان
چه بگویم که خدا به موسی گفت: هستم آنکه هستم و گفت به بنی اسرائیل چنین بگو: اهیه
(هستم) مرا نزد شما فرستاد». تعبیر فیلون از این عبارت آن است که خدا می گوید:
ماهیت من هستی است و هستی قابل توصیف و بیان نیست؛ یعنی ذات خداوند را نه با
اندیشه تحلیلی، بلکه با مراقبت عرفانی جذبه، با بیرون آمدن از خویشتن میتوان
دریافت، و کسانی را که نمی توانند این حال بی خویشتنی را درک کنند، «ساکنان همیشگی
تاریکی اند» و سخنان کسانی که «در روشنایی زندگی می کنند» باور ندارند (بشیری،
1384: ص73). در فلسفه
نوافلاطونی قرن سوم نیز در آثار فلوطین (205ـ270 م) این تعبیر به کار برده شده
است. او نیز راه دستیابی به دانش حقیقی را بیرون شدن از خود و جذب شدن به سوی
مطلوب می داند (اندراسل، 1365: 417).
چنانکه می بینیم در
فلسفه اشراقی و در یهودیت و مسحیت قرون وسطایی و در عرفان ایران و به طور کلی در
تفکر شهودی، بی خویشتنی یا از خودبیگانگی ارزش مثبتی است. اما در عصر جدید، به خصوص
از زمان هگل (1770ـ1831) به این سو، مفهوم از خودبیگانگی یا بی خویشتنی به طور
کامل معنای منفی پیدا می کند و تقریباٌ در همه حوزه های علوم انسانی، اعم از
جامعه شناسی، روانشناسی، فلسفه و حتی روانپزشکی به عنوان یک آسیب و بحران که
هویت انسانی را هدف قرار داده و او را نه تنها از مسیر کمال دور می کند، بلکه
سلامتی انسان را نیز تهدید می نماید به کار رفته است. به طور کلی از خودبیگانگی با داشتن معنای مثبت در
طول تاریخ بسیار کم کاربرد داشته است و همواره بار منفی آن مورد توجه بوده است.
گلدمن و همکارانش می گویند در جامعه ای که کلیه
ارزشها با کمیت و پول به دست می آید،به دنبال کیفیت گشتن جستجوی تباه و حقیر و بی
ارزشی است.در جامعه ی تباه، هم جامعه تباه است و هم جستجوی ِ جستجوگر تباه
است.جامعه تباه است برای اینکه ارزشهای کمی بر آنها حاکم است.ارزشهای انسانی از
بین رفته است.جستجوی قهرمان در این جامعه نیز کار عبثی است چون در جامعه ای که
کمیت بر آن حاکم است به دنبال کیفیت می گردید.نمونه تیپیک چنین جستجویی در همان
اولین رمان بسیار معروف یعنی «دن کیشوت» دیده می شود که قهرمان آن همه جا عملا با
شکست روبه رو می شود. منبع:
جمشید
مصباحی پور ایرانیان، واقعیت اجتماعی و جهان داستان، سخنرانی در نشست بررسی کتاب.
پرویز
پیران/ به بهانه اعلام نتایح آزمون دکتری نیمه متمرکز 1393؛ مسئولان و مدیران جوامع پیشرفته، نیک آگاهاند که انباشتن دانشگاهها و
موسسات آموزش عالی از اعضای هیات علمی و دانشجویان ناتوان، فاقد ویژگیهای لازم و
خدای ناکرده جوفروشان گندم نما، به معنای تحویل گرفتن مدیران ناتوان و خدای ناکرده
رانتخوار و فاسد فردا ست. فرهنگ امروز/سیاوش شوهانی: همزمان با برگزاری آزمون دکتری نیمه متمرکز سال
1393 در اسفندماه سال پیشین، فرهنگ امروز گزارشی انتقادی با عنوان سماجت در
چاه ماندن منتشر کرد و در پی آن با متخصصین امر مصاحبههایی انجام داد؛ غلامرضا آذری، عضو هیات علمی
گروه علوم ارتباطات دانشگاه آزاد تهران مركز، تستزنی را
مهمترین چالش پیش روی آزمون دکتری دانست و از عمق
نداشتن سوالات كه دانشجو را به دستگاه ضبط صوت بدل می كند سخن گفت، محمد امین
قانعیراد، رئیس انجمن جامعهشناسی ایران و عضو هئیت علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی
کشور، از بازاری
شدن آموزش عالی سخن گفت، و در یادداشتی دیگر در وضعیت كنونی، دانشگاه را
کارگزار اقتصاد دانست نه خادم فرهنگ. ناصر فکوهی، استاد انسانشناسی
دانشگاه تهران، بر این باور بود كه هنوز تفاوت رسیدن به درجهی «دکترا» و ورود به
دبستان و دبیرستان را نمیدانیم و تحصیلات تكمیلی را جسم بی جانی خواند و آزمون
دكتری را چون میخهایی كه برای رهایی از بیم برخاستن این جسم بی جان بر
تابوت آن كوفته ایم. مهدی گلشنی، استاد دانشگاه
صنعتی شریف و عضو شورای عالی
انقلاب فرهنگی، از ورود بیرویه و فارغ از استاندارد دانشجویان به مقطع دكتری
شكوه كرد. عبدالرضا سپنجی، عضو هیات علمی گروه مطالعات رسانه پژوهشگاه علوم انسانی
و مطالعات فرهنگی، نتیجه ی شیوه تستی آزمون دكتری را مرگ کیفیت
در نظام آموزش عالی دانست. اسماعیل قدیمی،
مدرس علوم ارتباطات دانشگاه علامهی و سوره، نگاه كمیت
گرای حاكم در آزمون دكتری را نگران كننده و توقف گاه آموزش عالی خواند.
همچنین اصغر ایزدی جیران، استادیار گروه انسانشناسی دانشگاه
تهران، در یادداشتی از سرکوب رشتهی انسانشناسی در آزمون دکتری امسال سخن گفت. البته به
موافقان شیوه آزمون دكتری نیمه متمركز در شرایط موجود هم مجال داده شد تا دلایل
خود را بیان كنند؛ از جمله ابراهیم فیاض،
استاد انسانشناسی دانشگاه تهران، با پذیرش مشكلات برای برون رفت از بحران پیشنهاد
داد فارغالتحصیلان
دکتری برای تدریس وارد دبیرستانها شوند، همچنین محمد مهدینژاد نوری
معاون پژوهشی اسبق وزارت علوم، هر چند از شیوه جذب دانشجویان دكتری دفاع كرد
اما اذعان داشت به بازار کار این فارغالتحصیلان فکر نکردهایم.
اکنون همزمان با اعلام نتایج اولیه آزمون دکتری، مقاله ای از پرویز پیران منتشر
خواهد شد که سویه های دیگری از آزمون دکتری و در پی آن «تب مدرک گرایی دکتری» را
واکاویده است. فرهنگ امروز/پرویز پیران:پیش از آنکه به موضوع اصلی این
نوشته پرداخته شود تأکید بر مسئلهای بسیار مهم، ضروری است. نخست آنکه کسب علم و
طی کردن دورههای تحصیلی تا به پایان آن که همانا گرفتن مدرک دکترا در رشتههای گوناگون، البته با به کف آوردن
حداقل دانش ضروری برای این مدرک آن هم قانونی و شرافتمندانه میباشد، حق طبیعی،
قانونی، شهروندی هر انسانی صرفنظر از ویژگیهای فردی اوست. با نوشتن این کلمات
چهرهی فرزندان عزیزی در ذهن این عاصی نقش بست که در چند سال گذشته به دریافت درجهی
دکتری در رشتههای گوناگون نائل آمدهاند و با توجه به توانمندیهای علمی و ویژگیهای
اخلاقی و انسانی آنان سبب خرسندی بسیار زیاد این ناتمام شده و حتی برخی از آنان
نیز در دوره دکتری دانشجوی نگارنده بوده یا رسالهی خود را زیر نظر او آماده کرده
و دفاع نمودهاند. برخی از این عزیزان زحمتکش و شرافتمند پس از پایان یافتن دورهی
تحصیلات خود آثار ارزنده نیز منتشر ساختهاند. این امر شامل برخی از صاحبان قدرت و
اشغالکنندگان موقعیتهای مدیریتی و اداری، در هر دوره و لباسی نیز میشود و
ایرادی هم ندارد. در نتیجه آنچه که در پی این نکات میآید قابل تعمیم از هیچ جهت و
منظر نیست. مسئله زمانی به شکلی آسیبشناسانه و لذا منفی درمیآید که اولاً مدرکگیری
به هر قیمتی و تنها برای افزودن عنوان دکتری به نام و نشان و استفاده از مزایای آن
یا خلق مزایایی فردی با سوءاستفاده، باب میگردد و بدتر آنکه گرفتن مدرک دکتری با
اعمال نفوذ غیرقانونی و یا با استفاده از انواع رانت و بر پایهی سرمایهی
اجتماعیِ پیوندی (بر پایهی دوستیِ نزدیک، روابط قومی، خاندانی و قبیلهای و نظایر
آنها) تحقق یافته و فرد دارای حداقل دانش لازم برای احراز آن مدرک نباشد. متأسفانه تجربهی فردی نشان میدهد
که در 8 سال گذشته این نوع مدرکگیری شدتی چشمگیر به خود دیده و به نوعی نمودی از
سست شدن اخلاق عمومی و فردی، کاهش نظارتهای رسمی و غیررسمی، محدودیتهای رسانههای
همگانی و لذا محدودیت نقد از یک سو و تقبیحزدایی شدید از برخی آسیبهای سازمانی و
کاری از جمله فسادِ عادیشده و ... میباشد تا بدان جا که از مدتها قبل نگارنده
مجدانه درخواست نموده از کار بردن عنوان دکتری برای او پرهیز شود و در آن دسته از
نوشتههای خود که به چاپ سپرده میشوند از جمله آخرین کتابش به نام «مبانی
مفهومی و نظری سرمایه اجتماعی» که در اواخر سال گذشته به چاپ رسید، عنوان
دکتری را به کار نبرده و نخواهد برد و اگر در جایی بهویژه در مطالب چاپشده در
نشریات به کار رفته است تصمیم او نبوده است.
«آنان که از سر خیرخواهی رنج سرپرستی کسان را برخود هموار کرده اند
چنان می کنند که بیشینه ی انسانها (و از آن میان جنس زن به تمامی) گام زدن در راه
بلوغ را که به خودی خود دشوار است سخت خطرناک نیز می انگارند. این سرپرستان نخست
رمه ی رام خود را تهی مغز می کنند و خاطرشان آسوده می شود که این موجودات بی آزار
جرأت آن را ندارند که گامی از چراگاهی که در آن زندانی اند فراتر روند،آنگاه به
ایشان گوشزد می کنند که تنها رفتن چه خطرها دارد! البته این خطرها چندان هم بزرگ
نیستند، چرا که با چندبار افتادن سرانجام پا باز می کنند؛ اما چشم انداز چنین
حادثه ای انسان را می ترساند و چه بسا اندیشه ی هر آزمون تازه را پس بزند». کانت: روشنگری چیست؟.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها