به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و پنجم

مهاجرین در حضور نجاشی

نجاشی به دنبال مهاجرین فرستاد و آنان را به مجلس خویش احضار کرد،مهاجرین که از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنی کرده و درباره اینکه چگونه با نجاشی سخن بگویند به مشورت پرداختند،و پس از مذاکراتی که انجام شد تصمیم گرفتند در برابر نجاشی و سرکردگان او از روی راستی و صراحت سخن بگویند و تمام پرسشهایی را که ممکن است از ایشان بکنند بدرستی و از روی صدق و صفا پاسخ گویند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بیانجامد،و از میان خود جعفر بن ابیطالب را برای سخن گفتن و پاسخگویی انتخاب کردند،و در پاره‏ای از روایات نیز آمده که خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار کنید و کسی با آنها سخن نگوید.

بدین ترتیب مهاجرین وارد مجلس نجاشی شده و بی آنکه در برابر نجاشی به خاک افتاده و مانند دیگران او را سجده کنند هر کدام در جایی جلوس کردند.

یکی از رهبانان به مهاجرین پرخاش کرده گفت:برای پادشاه سجده کنید!

جعفر بن ابیطالب بدو رو کرده گفت:ما جز برای خداوند برای دیگری سجده نمی‏کنیم،عمرو عاص که از احضار آنها ناراحت و خشمگین بود و به دنبال بهانه‏ای می‏گشت تا آنها را پیش نجاشی افرادی نامنظم و ماجراجو معرفی کند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اینجا فرصتی به دست آورده گفت:

قربان!مشاهده کردید چگونه اینها حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نکردند؟

مجلسی بود آراسته و کشیشهای مسیحی در اطراف نجاشی نشسته کتابهای انجیل را باز کرده و پیش خود گذارده بودند و منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اینها رفتار کرده و با این ماجرای تازه چه خواهد گفت،در این وقت نجاشی لب گشوده گفت:

این چه آیینی است که شما برای خود برگزیده و انتخاب کردید که نه آیین قوم و عشیره شماست و نه آیین مسیح و دین من است و نه آیین هیچ یک از ملتهای دیگر؟

جعفر بن ابیطالب که خود را آماده برای پاسخگویی کرده بود با کمال شهامت لب‏به سخن باز کرده در پاسخ چنین گفت: [1] .

پادشاها!ما مردمی بودیم که به وضع زمان جاهلیت زندگی را سپری می‏نمودیم!بتهای سنگی و چوبی را پرستش می‏کردیم،گوشت مردار می‏خوردیم!کارهای زشت را انجام می‏دادیم،برای فامیل و أرحام خود حشمتی نگاه نمی‏داشتیم،نسبت به همسایگان بد رفتاری می‏کردیم،نیرومندان ما به ناتوانان زورگویی می‏کردند...و این وضع ما بود تا آنکه خدای تعالی پیغمبری را در میان ما مبعوث فرمود که ما نسب او را می‏شناختیم،راستی،امانت و پاکدامنی او برای ما مسلم بود،این مرد بزرگوار ما را به سوی خدای یکتا دعوت کرد و به پرستش و یگانگی او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگی و آنچه پدرانتان می‏پرستیدند بردارید،و به راستگویی و امانت و صله رحم،نیکی به همسایه سفارش کرد،از کارهای زشت،خوردن مال یتیمان،تهمت زدن به زنان پاکدامن...و امثال این کارهای ناپسند جلوگیری فرمود،به ما دستور داد خدای یگانه را بپرستیم و چیزی را شریک او قرار ندهیم،ما را به نماز،زکات و عدالت،احسان و کمک به خویشان امر فرمود و از فحشا،منکرات،ظلم،تعدی و زور نهی فرمود...و خلاصه یک یک دستورهای اسلام را برای نجاشی برشمرد.

آن گاه نفسی تازه کرد و دنباله گفتار خود را چنین ادامه داد:

...پس ما او را تصدیق کرده و به وی ایمان آوردیم،و از وی در آنچه از جانب خدای تعالی آورده بود پیروی کردیم.خدای یکتا را پرستش کردیم،آنچه را بر ما حرام کرده و از ارتکاب آنها نهی فرموده انجام ندادیم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستیم...و خلاصه هر چه دستور داده بود همه را به مرحله اجرا درآوردیم....قریش که چنان دیدند دست به شکنجه و آزار ما گشودند و با هر وسیله که در اختیار داشتند کوشیدند تا ما را از پیروی این آیین مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام کارهای زشتی که پیش از آن حلال و مباح می‏دانستیم وادارند،هنگامی که ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شکنجه و سختگیریهای آنها مشاهده کردیم و دیدیم اینان مانع انجام دستورهای دینی ما می‏شوند،به کشور شما پناه آوردیم و از میان سلاطین و پادشاهان دنیا شخص شما را انتخاب کردیم و به عدالت شما پناهنده شدیم بدان امید که در جوار عدالت شما کسی به ما ستم نکند.

در اینجا جعفر لب فرو بست و دیگر سخنی نگفته سکوت کرد.

نجاشی که سخت تحت تأثیر سخنان جعفر قرار گرفته بود گفت:آنچه گفتی همان است که عیسی بن مریم برای تبلیغ آنها مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آیا از آنچه پیغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چیزی به خاطر داری؟

جعفر: آری.

نجاشی: پس بخوان.

جعفر شروع کرد بخواندن سوره مبارکه مریم [2]  و آیات آن را خواند تا رسید به این آیه مبارکه:

«و هزی الیک بجذع النخلة تساقط علیک رطبا جنیا...»

نجاشی و حاضران که سرتاپا گوش شده بودند از شنیدن این آیات چنان تحت تأثیر قرار گرفتند که سیلاب اشکشان از چهره سرازیر شد و کشیشان نیز به قدری گریستند که اشک دیدگانشان روی صفحات انجیلهایی که در برابرشان باز بود بریخت...آن گاه نجاشی لب گشوده گفت:

به خدا سوگند سخن حق همین است که پیغمبر شما آورده و با آنچه عیسی آورده‏هر دو از یک جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشید که به خدا هرگز شما را به این دو نفر تسلیم نخواهم کرد.

عمرو عاص گفت:پادشاها!این پیغمبر مخالف با ماست آنها را به سوی ما بازگردان!نجاشی از این حرف چنان خشمناک شد که مشت خود را بلند کرده به سختی به صورت عمرو عاص کوفت چنان که خون از روی او جاری گردید،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدی ببری جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر کرده گفت:شما در همین سرزمین بمانید که در امان و پناه من خواهید بود.

عمرو عاص که دیگر درنگ در آن مجلس را صلاح نمی‏دید برخاسته و با چهره‏ای درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فکر کرد نتوانست خود را راضی کند که به مکه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازه‏ای برای استرداد مهاجرین نزد نجاشی پیدا کرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان کند،و به همین منظور روز دیگر دوباره به دربار نجاشی رفته اظهار کرد:

پادشاها!اینان درباره مسیح سخن عجیبی دارند عقیده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقیده شماست آنها را حاضر کنید و عقیده‏شان را در این باره جویا شوید!

فرستاده نجاشی به نزد مهاجرین آمد و پیغام شاه را به اطلاع آنها رسانید:آنان که تازه خیالشان آسوده شده بود دوباره به فکر فرو رفته و برای پاسخ نجاشی انجمن کرده و با هم گفتند:

درباره حضرت عیسی چه پاسخی به نجاشی بدهیم؟

همگی گفتند:ما در پاسخ این پرسش نیز همانی را که خداوند در قرآن بیان فرموده می‏گوییم اگر چه به آوارگی و بازگشت ما بیانجامد!و پس از آن تصمیم برخاسته به نزد نجاشی آمدند،و چون از آنها درباره عیسی پرسید باز جعفر بن ابیطالب به سخن آمده گفت:

ما همان را می‏گوییم که پیامبر ما از جانب خدای تعالی آورده،یعنی ما معتقدیم که حضرت عیسی بنده خدا و پیامبر او و روح خدا و کلمه الهی است که به مریم بتول القا فرموده است.نجاشی در این وقت دست خود را به طرف چوبی که روی زمین افتاده بود دراز کرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنی که تو درباره عیسی گفتی با آنچه حقیقت مطلب است از درازای این چوب تجاوز نمی‏کند و سخن حق همین است که تو می‏گویی.

این گفتار نجاشی بر صاحب منصبان مسیحی که در کنار وی ایستاده بودند قدری گران آمد و نگاهی به عنوان اعتراض به هم کردند،نجاشی که متوجه نگاههای اعتراض آمیز ایشان شده بود رو بدانها کرده و به دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:

اگر چه بر شما گران آید!

سپس رو به مهاجرین کرده گفت:شما با خیالی آسوده به هر جای حبشه که می‏خواهید بروید،و مطمئن باشید که در امان ما هستید،و کسی نمی‏تواند به شما گزندی برساند و این جمله را سه بار تکرار کرد که گفت:

بروید که اگر کوهی از طلا به من بدهند هرگز یک تن از شما را آزار نخواهم کرد!

آن گاه به اطرافیان خود گفت:هدایای این دو نفر را که برای ما آورده‏اند به آنها مسترد دارید و پس بدهید چون ما را به آنها نیازی نیست.

[1] و در پاره‏ای از تفاسیر در تفسیر آیه «و لتجدن اشد الناس عداوة...» سوره مائده آیه 82 که داستان را نقل کرده‏اند چنین است که نجاشی به جعفر بن ابیطالب گفت:اینان چه می‏گویند؟جعفر پرسید:چه می‏خواهند؟نجاشی گفت:می‏خواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانیم،جعفر گفت از ایشان بپرسید:مگر ما برده و بنده آنهاییم؟عمرو گفت:نه شما آزادید،گفت:بپرسید آیا طلبی از ما دارند که آن را می‏خواهند؟عمرو گفت:نه ما چیزی از شما طلب‏کار نیستیم،گفت:آیا ما کسی از آنها کشته‏ایم که مطالبه خون او را از ما می‏کنند؟عمرو عاص گفت:نه،پرسید:پس از ما چه می‏خواهید؟عمرو عاص گفت:اینها از دین ما بیرون رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.

[2] و در بسیاری از تواریخ به جای سوره مریم سوره کهف ذکر شده ولی آنچه ذکر شد مطابق روایات شیعه در کتاب مجمع البیان و غیره است.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: مهاجرین در حضور نجاشی،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:16 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و چهارم
در پیشگاه نجاشی 
و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه آمده و به گفته برخی قبل از آنکه به نزد نجاشی بروند پیش درباریان و سرکردگان لشکر و بزرگان حبشه که سخنشان نفوذ و تأثیری در نجاشی داشت رفته و هدایایی نزد ایشان بردند،و ماجرای خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقیده و همراه کردند که چون در پیشگاه نجاشی سخن از مهاجرین مکه به میان آمد شما هم ما را کمک کنید تا نجاشی را راضی کرده اجازه دهد ما این افراد را به مکه بازگردانیم و آنها را تسلیم ما کند.
آنها نیز قول همه گونه مساعدت و همراهی را به عمرو عاص و عماره دادند،و برای ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشی بردند،و چون هدایای قریش را نزد نجاشی گذارده و نجاشی از وضع قریش و بزرگان مکه جویا شد آن دو در پاسخ‏اظهار داشتند:
ای پادشاه!گروهی از جوانان نادان و بی خرد ما بتازگی از دین خود دست کشیده و آیین تازه‏ای آورده‏اند که نه دین ماست و نه دین شما،و اینان اکنون به کشور شما گریخته و بدین سرزمین آمده‏اند،بزرگان ایشان یعنی پدران و عموها و رؤسای عشیره و قبیله‏هاشان ما را پیش شما فرستاده تا دستور دهید آنها را به نزد قریش که به وضع و حالشان آگاه‏ترند بازگردانند.
سکوتی مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو عاص نگرانند تا مبادا نجاشی دستور دهد مهاجرین را احضار کرده و با آنها در این باره گفتگو کند،زیرا چیزی برای به هم زدن نقشه‏شان بدتر از این نبود که نجاشی آنها را ببیند و سخنانشان را بشنود.
در این وقت درباریان و سرکردگانی که قبلا خود را آماده کرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قریش را بگیرند به سخن آمده گفتند:
پادشاها!این دو نفر سخن براستی و صدق گفتند،و بزرگان این افراد به وضع حال ایشان داناتر از آنها هستند،و اختیارشان نیز به دست آنهاست،بهتر همان است که این افراد را به دست این دو بسپارید تا به شهر و دیارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!
نجاشی با ناراحتی و خشم گفت:به خدا سوگند تا من این افراد را دیدار نکنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست این دو نفر نخواهم داد،اینان در کنف حمایت من‏اند و به من پناه آورده‏اند،نخست باید آنها را بدینجا دعوت کنم و جستجو و پرسش کنم ببینم آیا سخن این دو نفر درباره آنها راست است یا نه،اگر دیدم این دو راست می‏گویند آنها را به ایشان خواهم سپرد و گرنه از ایشان دفاع خواهم کرد و تا هر زمانی که خواسته باشند در این سرزمین بمانند و در کمال آسایش به سر برند.
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: در پیشگاه نجاشی،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:14 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و سوم

فرستادگان قریش به حبشه

مهاجران در حبشه سکونت کرده و دور از آن همه آزار و شکنجه‏ای که در مکه به جرم پذیرفتن حق و ایمان به خدا و پیغمبر او می‏دیدند زندگی آرام و بی سر و صدایی را در محیطی امن شروع کردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست کشیدن از خانه و زندگی و کسب و کار برای آنها دشوار و سخت بود ولی در برابر آن همه آزار و شکنجه و ناسزا و تمسخر و محرومیتهای دیگری که در مکه داشتند این سختیها به حساب نمی‏آمد تا چه رسد که آنها را غمناک و متأثر سازد.

از آن سو مشرکین مکه که از ماجرا مطلع شده و دیدند مسلمانان از چنگالشان فرار کرده و در حبشه به خوشی و آسایش به سر می‏برند در صدد برآمدند تا به هر ترتیبی شده بلکه بتوانند آنها را به مکه بازگردانده و بدین ترتیب از مهاجرت افراد دیگر جلوگیری کرده و ضمنا از انتشار اسلام به سایر نقاط و کشورها که از آن بیمناک بودند ممانعت به عمل آورند.

به همین منظور انجمنی تشکیل داده و قرار شد دو نفر را به نمایندگی از طرف خود به نزد نجاشی بفرستند و هدایایی هم در نظر گرفتند که به همراه آن دو برای وی ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مکه بازگرداند.

این دو نفری را که انتخاب کردند یکی عمرو بن عاص و دیگری عمارة بن ولید [1]  بود،عمرو بن عاص به زیرکی و سخنوری و شیطنت معروف بود و عمارة بن ولید یکی از رشیدترین و زیباترین جوانان مکه و شخص شاعر و جنگجویی بوده،و چون خواستند حرکت کنند عمرو بن عاص همسر خود را نیز با خود برد و شاید هم روی‏درخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود برده اینان به جده آمده و چون سوار کشتی شدند مقداری شراب نوشیدند و در حال مستی عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از این کار خودداری کرد،و عماره نیز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دریا انداخته غرق کند و با همسر او در آمیزد،و بدین منظور هنگامی که عمرو عاص بی خبر از منظور او به کنار کشتی آمده بود و امواج دریا را تماشا می‏کرد از پشت سر او را حرکت داد و به دریا انداخت ولی عمرو عاص با چابکی خود را به طناب کشتی آویزان کرد و به کمک کارکنان کشتی و مسافران دیگر خود را از سقوط در دریا نجات داد و هیچ بعید نیست تمام این جریانات طبق نقشه همان زن و دسیسه‏ای که او داشته و عماره را به اجرای آن وادار کرده انجام شده باشد و به هر ترتیب که بود عمرو عاص نجات یافت ولی روی زیرکی و سیاستی که داشت این جریان را حمل بر شوخی کرده و چنانکه عماره مدعی شده بود که غرضی جز شوخی نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار کرد اما کینه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبی این عمل او را تلافی کند.

[1] در سیره ابن هشام به جای عماره،عبد الله بن ابی ربیعه را ذکر کرده ولی ما از روی تفسیر مجمع و تاریخ یعقوبی و کتابهای دیگر نقل کردیم.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: امامان و پیامبران، مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، فرستادگان قریش به حبشه،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:12 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و دوم

هجرت به حبشه

به ترتیبی که گفته شد روز به روز فشار مشرکین نسبت به افراد تازه مسلمان و پیروان رسول خدا(ص)بیشتر می‏شد و قریش نقشه تازه‏ای برای جلوگیری از نفوذ دین اسلام در میان مردم مکه و قبایل قریش می‏کشیدند گر چه به رغم همه فعالیتها و کوششهایی که می‏کردند روز به روز بر تعداد افراد تازه مسلمان افزوده می‏شد و اسلام در میان قبایل قریش پیروان تازه‏ای پیدا می‏کرد،تا آنجا که برادر همین ابو جهل سلمه بن هشام و فرزند ولید بن عتبه یعنی ولید بن ولید و چند تن از جوانان دیگری که هر کدام بستگی به یکی از قبایل بزرگ مکه داشتند و فرزند یا برادر یکی از رؤسای این قبایل بودند به دین اسلام گرویدند و همین امر قریش را بیشتر عصبانی و خشمگین کرده بود و سبب شد تا آنها را بیشتر تحت فشار و شکنجه قرار دهند،و بیشتر نسبت به‏خود احساس خطر کنند.

مسلمانان نیز تا جایی که تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود بردباری کرده و چنانکه نمونه‏هایی از آن را پیش از این نقل کردیم سخت‏ترین شکنجه‏ها را در این راه تحمل می‏کردند و برخی نیز در این راه به شهادت رسیدند،ولی هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چاره‏جویی برآمدند،و شاید گاهی هم به رسول خدا(ص)شکوه می‏کردند ولی آن بزرگوار نیز چون از جانب خدای تعالی دستوری جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر کرده و دستور بردباری می‏داد ولی شکنجه و فشار به حدی بود که رسول خدا(ص)نیز دیگر تاب تحمل دیدن آن مناظر رقتبار را نداشت و نیرویی هم که بتواند از آن مسلمانان بی پناه بدان وسیله دفاع کند در اختیار نداشت،از این رو به آنها دستور داد به سرزمین حبشه هجرت کنند و چنانکه مورخین نوشته‏اند درباره حبشه چنین فرمود:

در آنجا پادشاهی صالح و شایسته است که در سایه حمایت او کسی مورد ظلم و ستم قرار نمی‏گیرد [1] ،اکنون بدانجا بروید تا خدای عز و جل گشایش و فرجی برای مسلمانان فراهم سازد،خود این دستور گشایشی بود برای مسلمانان که بدین ترتیب تا حدودی می‏توانستند خود را از شر مشرکین آسوده سازند،و از این رو گروههای زیادی آماده سفر و مهاجرت به حبشه شدند که نخستین کاروان مرکب بود از یازده نفر مرد و چهار زن که از جمله ایشان چنانکه نقل شده است افراد زیر بودند:

عثمان بن عفان با همسرش رقیه دختر رسول خدا(ص)زبیر بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمیر،عثمان بن مظعون و دیگران و به دنبال آنها گروه دیگری برخی با همسر و فرزند و برخی به تنهایی بار سفر بسته و به سوی حبشه مهاجرت کردند که در میان آنها بودند:جعفر بن ابیطالب با همسرش اسماء دختر عمیس،که بنا به نقل مورخین عبد الله بن جعفر فرزند او در همان سرزمین حبشه به دنیا آمد.

و بتدریج افراد زیادی به حبشه رفتند که جمعا هشتاد و دو یا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودند به استثنای کودکانی که همراه آنها بودند و یا در حبشه به دنیا آمدند. [2] .

[1] گویند:پادشاه حبشه در آن زمان مردی بود به نام اصحمه که در تواریخ به عنوان نجاشی لقب پادشاهان حبشه از او نام برده‏اند.

[2] در بسیاری از تواریخ دو هجرت برای مسلمانان به حبشه ذکر شده که به نظر ما همانگونه که ذکر شد یک هجرت بوده که در دو مرحله انجام شده.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: هجرت به حبشه،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:09 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و یکم
داستانی از عبد الله بن مسعود 
مورخین می‏نویسند:روزی گروهی از اصحاب رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،یکی از آنها گفت:به خدا سوگند هنوز قریش قرآن را به آواز بلند نشنیده‏اند اکنون کدام یک از شما حاضرید قرآن را با آواز بلند به گوش قرشیان برسانید؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
بدو گفتند:ممکن است تو را بیازارند و کتک بزنند.و ما کسی را می‏خواهیم که دارای فامیل و عشیره باشد تا قریش نتوانند او را کتک زده و آزار دهند.
عبد الله گفت:بگذارید من این کار را بکنم و امید است خداوند مرا محافظت ونگهبانی کند و به دنبال همین گفتگو فردای آن روز هنگام ظهر که شد و قرشیان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در کنار مقام ایستاده شروع کرد سوره مبارکه«الرحمن»را با صدای بلند برای آنها خواند.
قریش سرها را بلند کرده گفتند:این کنیز زاده دیگر چه می‏گوید؟و چون شنیدند که می‏خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم،الرحمن علم القرآن...»گفتند:از همان چیزهایی که محمد آورده می‏خواند و ناگهان دستجمعی به سویش حمله‏ور شدند و مشتها را گره کرده به سر و کله او فرود آوردند،عبد الله نیز در زیر ضربات مشت آنها تا جایی که تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آیات سوره مبارکه ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.
اصحاب که او را با آن وضع مشاهده کردند بدو گفتند:ما ترس همین را داشتیم و از این وضع بر تو بیمناک و ترسان بودیم.
ابن مسعود گفت:اینها در راه خدا سهل است اگر بخواهید فردا هم این کار را تکرار می‏کنم؟گفتند:نه به همین اندازه کافی است،تو وظیفه خود را انجام دادی و قرآن را با آواز بلند به گوش مشرکان خواندی،و آنچه را خوش نداشتند به آنها شنوانیدی.
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: داستانی از عبد الله بن مسعود، بعثت رسول خدا (ص)،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:02 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات