به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت سی ام
افراد سرشناسی که در
این سالها به مسلمانان پیوستند
در این چند سالی که
جریان هجرت به حبشه و پناهندگی بنی هاشم به شعب ابی طالب پیش آمد افراد سرشناسی
نیز از مردم مکه و قبایل اطراف به اسلام گرویدند که از آن جمله عامر بن طفیل اوسی
و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بیباکی معروف بود و پیش از آنکه به مسلمانان
بپیوندد از کسانی بود که افراد تازه مسلمان از او بیمناک بوده آیین خود را از او
مخفی میداشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابی حیثمه که با عامر بن ربیعه شوهرش
به حبشه مهاجرت کردند نقل میکند که:ما در مدتی که مسلمان شده بودیم از دست عمر
آزار و صدمه بسیاری دیده بودیم و روزی که عازم مسافرت به حبشه بودیم به ما برخورد
و گفت:ای ام عبد الله میخواهید از مکه بروید؟گفتم:آری شما که از ما قهر کرده و ما
را آزار میدهید ما هم تصمیم گرفتهایمدر سرزمین پهناور خدا سفر کنیم تا خدا برای
ما گشایشی فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جریان را به
شوهرم عامر گفتم پرسید:تو امید داری عمر مسلمان شود؟
گفتم:آری،عامر که آن
سنگدلیها و بی رحمیهای او را نسبت به مسلمانان دیده بود و هیچ گونه امیدی به اسلام
او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنکه الاغ خطاب مسلمان شود! یعنی هیچ
گونه امیدی به مسلمان شدن او نیستاز قضا خواهر عمر که فاطمه نام داشت با شوهرش
سعید بن زید مسلمان شده بودند ولی از ترس عمر اسلام خود را پنهان میداشتند،و خباب
بن ارت(که پیش از این نامش مذکور شد)گاهگاهی برای یاد دادن قرآن به خانه سعید بن
زید میآمد و به او و همسرش فاطمه قرآن یاد میداد.
روزی عمر بن خطاب که
در زمره مشرکین بود به قصد کشتن پیغمبر(ص)شمشیر خود را برداشت و به سوی خانهای که
در نزدیکی صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعی از مسلمانان در آن اجتماع کرده بودند حرکت
کرد در راه که میرفت به یکی از دوستان خود به نام نعیم بن عبد الله برخورد،نعیم
که عمر را شمشیر به دست با آن حال مشاهده کرد پرسید:ای عمر به کجا میروی؟
گفت:میروم تا این
مرد را که سبب اختلاف قریش گشته و دانشمندانشان را بی خرد خوانده و بر خدایان و
آیینشان عیبجویی میکند به قتل رسانم!نعیم گفت:ای عمر به خدا سوگند!غرور تو را
گرفته تو خیال میکنی اگر این کار را بکنی فرزندان عبد مناف تو را زنده میگذارند
تا روی زمین زنده راه بروی!وانگهی تو اگر راست میگویی از خاندان نزدیک خود
جلوگیری کن که دین او را اختیار کرده و پذیرفتهاند!
عمر پرسید:منظورت از
نزدیکان من کیست؟
گفت:خواهرت فاطمه و
شوهرش سعید بن زید.
عمر که این سخن را
شنید خشمناک راه خود را به سوی خانه سعید و خواهرش کج کرد و با شتاب به در خانه
آنها آمد،وقتی بدانجا رسید که خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به
آنها یاد میداد.همین که صدای عمر را دم در شنیدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب
خود را به درون اتاق و پشت پردهای که آویخته بود انداخت و فاطمه نیز آن صفحهای
را که قرآن روی آن نوشته شده بود برداشت و در زیر تشکی که در اتاق بود پنهان کرد و
گوشهای ایستاد،در این حال عمر وارد شد و چون قبلا صدای خباب را شنیده بود
پرسید:این چه صدایی بود که به گوش من خورد؟سعید و فاطمه هراسناک با رنگ پریده
گفتند:
چیزی نبود؟
گفت:چرا به خدا
صدایی شنیدم،و به من گفتهاند:شما به دین محمد درآمدهاید و از او پیروی میکنید!
این سخن را گفته و
به طرف سعید حملهور شد!
فاطمه پیش آمد تا از
شوهر خود دفاع کند،عمر سیلی محکمی به گوش فاطمه زد چنانکه سرش به دیوار خورده شکست
و خون از صورتش جاری گردید،سعید هم که آن وضع را دید گفت:آری ای عمر ما مسلمان
شدهایم اکنون هر چه میخواهی بکن.
عمر که نگاهش به
صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشیمان گردید و ایستاد و پس از اینکه قدری
مکث کرد گفت:آن صفحه را بده ببینم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من میترسم آن را
به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس
سوگند خورد که پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر این
قرآن است و تو مشرک و نجس هستی و کسانی میتوانند بدان دست بزنند که طاهر و پاکیزه
باشند.
عمر برخاسته غسل کرد
و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن کرد و پس از اینکه مقداری
خواند سر را بلند کرده و گفت:چه کلام زیبایی؟
در این وقت خباب از
پس پرده بیرون آمد و او را به اسلام تشویق کرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به
دین اسلام درآمد. [1] .
[1] ابن هشام پس از
نقل این قسمت روایت دیگری را هم در کیفیت اسلام عمر نقل کرده است.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: امامان و پیامبران، مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)،
برچسب ها: پیامبر اسلام، معراج پیامبر، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و نهم
خبر دادن رسول خدا از سرنوشت صحیفه
و بر طبق برخی از تواریخ،در خلال این ماجرا شبی رسول خدا(ص)از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همه آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که«بسمک اللهم»در آن نوشته شده بود باقی گذارده و سالم مانده است،حضرت این خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعی از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در کنار کعبه نشست،قرشیان که او را دیدند پیش خود گفتند:حتما ابو طالب از این قطع رابطه خسته شده و برای آشتی و تسلیم محمد بدینجا آمده از این رو نزد وی آمده و پس از ادای احترام بدو گفتند:ای ابیطالب گویا برای رفع اختلاف و تسلیم برادرزادهات محمد آمدهای؟
گفت:نه!محمد خبری به من داده و دروغ نمیگوید او میگوید:پروردگار به وی خبر داده که موریانه را مأمور ساخته تا آن صحیفه را به استثنای آن قسمت که نام خدا در آن است همه را بخورد اکنون کسی را بفرستید تا آن صحیفه را بیاورد [1] اگر دیدید که سخن او راست است و موریانه آن را خورده بیایید و از خدا بترسید و دست از اینستمگری و قطع رابطه با ما بردارید و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحویل شما بدهم!
همگی گفتند:ای ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روی عدالت و انصاف سخن گفتی و بدنبال آن،تعهدنامه را پایین آورده و دیدند به همان گونه که ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتی که جمله«بسمک اللهم»در آن بود بقیه را موریانه خورده است.
این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن صحیفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولی با همه این احوال بزرگان ایشان حاضر به پذیرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو کردید،اما جمع بسیاری از مردم با مشاهده این ماجرا مسلمان شدند.
تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنی هاشم به صورت عادی درآمد و در این ماجرا گروهی دیگر به پیروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قریش مانند ابو جهل،عتبه،شیبه و دیگران همچنان به دشمنی و عداوت خود با رسول خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام این احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.
[1] در برخی از تواریخ و روایات آمده که صحیفه را در آن وقت به مادر ابو جهل سپرده بودند.
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: صحیفه، پیامبرخدا، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و هشتم
تصمیم چند تن از
بزرگان قریش برای از بین بردن صحیفه ملعونه
استقامت و پایداری
بنی هاشم در برابر مشرکین و تعهد نامه ننگین آنها و تحمل آن همه شدت و سختی با همه
دشواریهایی که برای آنان داشت به سود رسول خدا(ص)و پیشرفت اسلام تمام شد،زیرا از
طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضا کرده بودند به حال
آنان رقت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خویشان خود که در
زمره بنی هاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند،و از سوی
دیگر افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ولی از ترس قریش جرئت اظهار
عقیده و ایمان به رسول خدا(ص)را نداشتند و نگران آینده بودند،این استقامت و
پایداری برای این گونه افراد حقانیت اسلام و مأموریت الهی پیغمبر(ص)را مسلم کرد و
سبب شد تا عقیده باطنی خود را اظهار کرده و آشکارا در سلک مسلمانان درآیند.
از کسانی که شاید
زودتر از همه به فکر نقض پیمان افتاد و بیش از سایر بزرگان قریش برای این کار کوشش
کرد به نقل تواریخ هشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف میرسید
و در میان قریش دارای شخصیت و مقامی بود،و در مدت محاصره نیز کمک زیادی به
مسلمانان و بنی هاشم کرد و از کسانی بود کهدر خفا و پنهانی خواروبار و آذوقه بار
شتر کرده و به دهانه دره میآورد و آن را به میان دره رها میکرد تا به دست بنی
هاشم افتاده و مصرف کنند.
روزی هشام بن عمرو
به نزد زهیر بن ابی امیه که او نیز با بنی هاشم بستگی داشت و مادرش عاتکه دختر عبد
المطلب بود آمده و گفت:ای زهیر تا کی باید شاهد این منظره رقتبار باشی؟تو اکنون در
آسایش و خوشی به سر میبری،غذا میخوری،لباس میپوشی،با زنان آمیزش میکنی،اما
خویشان نزدیک تو به آن وضع هستند که خود میدانی!نه کسی به آنها چیز میفروشد و نه
چیزی از ایشان میخرند،نه زن به آنها میدهند و نه از ایشان زن میگیرند؟...
هشام دنباله سخنان
خود را ادامه داده گفت:
به خدا اگر اینان
خویشاوندان ابو الحکم(یعنی ابو جهل)بودند و تو از وی میخواستی چنین تعهدی برای
قطع رابطه با آنها امضا کند او هرگز راضی نمیشد!
زهیر که سخت تحت
تأثیر سخنان هشام قرار گرفته بود گفت:من یک نفر بیش نیستم آیا بتنهایی چه میتوانم
بکنم و چه کاری از من ساخته است،به خدا اگر شخص دیگری مرا در این کار همراهی میکرد
من اقدام به نقض آن میکردم،هشام گفت:آن دیگری من هستم که حاضرم تو را در این کار
همراهی کنم!
زهیر گفت:ببین تا
بلکه شخص دیگری را نیز با ما همراه کنی.
هشام به همین منظور
نزد مطعم بن عدی و ابو البختری(برادر ابو جهل)و ربیعة بن اسود که هر کدام شخصیتی
داشتند،رفت و با آنها نیز به همان گونه گفتگو کرد و آنها را نیز بر این کار متفق و
هم عقیده کرد و برای تصمیم نهایی و طرز اجرای آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه
کوه«حجون»در بالای مکه اجتماع کنند و پس از اینکه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور
حضور به هم رسانیدند زهیر بن ابی امیه به عهده گرفت که آغاز به کار کند و آن چند
تن دیگر نیز دنبال کار او را بگیرند.
چون فردا شد زهیر بن
ابی امیه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافی که اطراف خانه کعبه کرد ایستاد و
گفت:ای مردم مکه آیا رواست که ما آزادانه و در کمال آسایش غذا بخوریم و لباس بپوشیم
ولی بنی هاشم از بی غذایی و نداشتن لباس بمیرند ونابود شوند؟به خدا من از پای
ننشینم تا این ورق پاره ننگین را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره کنم!
ابو جهل که در گوشه مسجد ایستاده بود
فریاد زد:به خدا دروغ گفتی،کسی نمیتواند قرارداد را پاره کند،زمعة بن اسود گفت:تو
دروغ میگویی و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضای آن نبودیم،ابو
البختری از گوشه دیگر فریاد برداشت:زمعه راست میگوید و ما از ابتدا به نوشتن آن
راضی نبودیم،مطعم بن عدی از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر کس جز این
بگوید دروغ گفته،ما از مضمون این قرارداد و هر چه در آن نوشته است بیزاریم،هشام بن
عمرو نیز سخنانی به همین گونه گفت،ابو جهل که این سخنان را شنید گفت:این حرفها با
مشورت قبلی از دهان شما خارج میشود و شما شبانه روی این کار تصمیم گرفتهاید!
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: پیامبر اسلام، حضرت محمد(ص)، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و
هفتم
تعهد نامه قریش در
قطع رابطه با بنی هاشم صحیفه ملعونه
مشرکین قریش که برای
جلوگیری از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر
وسیلهای متشبث شده و چنگ میزدند نتیجهای عایدشان نمیشد،این بار نقشه تازه و
خطرناکی کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایی که کردند تصمیم به عقد قراردادی همه
جانبه برای قطع رابطه و محاصره بنی هاشم و نوشتن تعهدنامهای در این باره گرفتند و
این تصمیم را عملی کرده و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهای را
تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلی هشتاد نفر از آنها پای آن را
امضا کردند.
مندرجات و مفاد آن
تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه میشد:
امضا کنندگان زیر
متعهد میشوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدی را با بنی هاشم و فرزندان
مطلب قطع کنند.
به آنها زن ندهند و
از آنها زن نگیرند.
چیزی به آنها
نفروشند و چیزی از ایشان نخرند.
هیچ گونه پیمانی با
آنها نبندند و در هیچ پیش آمدی از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کاری با ایشان مجلس و
انجمنی نداشته باشند.
تا هنگامی که بنی
هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانی یا آشکار محمد را
نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند.
این تعهد نامه ننگین
و ضد انسانی به امضا رسید و برای آنکه کسی نتواند تخلف کند و همگی مقید به اجرای
آن باشند آن را در خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند.
نویسنده آن مردی بود
به نام منصور بن عکرمه و برخی هم نضر بن حارث را به جای او ذکر کردهاند که
پیغمبر(ص)دربارهاش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج
گردید.
ابو طالب که از
ماجرا مطلع شد بنی هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول
خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس
انجام دهند و افراد قبیله نیز همگی سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که
مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنی خویش
با رسول خدا (ص)و بنی هاشم ادامه داد.
ابو طالب که دید بنی
هاشم با این ترتیب نمیتوانند در خود شهر مکه زندگی را به سر برند آنها را به
درهای در قسمت شمالی شهر که متعلق به او بود و به شعب ابی طالب موسوم بود برده،و
جوانان بنی هاشم و بخصوص فرزندانش علی،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از
پیغمبر اسلام نگهبانی و حراست کنند و به همین منظور گاهی در یک شب چند بار بالای
سر رسول خدا (ص)میآمد و او را از بستر بلند کرده و دیگری را جای او میخوابانید و
آن حضرت را به جای امنتری منتقل میکرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندی به آن
حضرت برسد و براستی قلم عاجز است که فداکاری ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال
طول کشید بیان کند و رنجی را که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل
شد روی صفحات کتاب منعکس سازد.
مشرکین قریش گذشته
از اینکه خودشان داد و ستد و معاملهای با بنی هاشم نمیکردند از دیگران نیز که
میخواستند چیزی به آنها بفروشند و یا آذوقهای برای ایشان ببرند جلوگیری میکردند
و حتی دیدهبانانی را گماشته بودند که مبادا کسی برای آنها خوراکی و آذوقه ببرد و
در موسم حج و فصلهای دیگری هم که معمولا افراد برای خرید و فروش آذوقه از خارج به
مکه میآمدند آنها را نیز به هر ترتیبی بود تا جایی که میتوانستند از داد و ستد
با ایشان ممانعت میکردند،مثل اینکه متعهدمیشدند اجناس آنها را به چند برابر
قیمتی که بنی هاشم خریداری میکنند از ایشان خریداری کنند و یا آنها را به غارت
اموال تهدید میکردند و امثال اینها.
برای مقابله با این
محاصره اقتصادی،خدیجه آن همه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود
ابو طالب نیز تمام دارایی خود را داد،و خدا میداند که بر بنی هاشم در آن چند سال
چه گذشت و زندگی را چگونه به سر بردند.
البته در میان قریش
مردمانی هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدی که
گویند حاضر به امضاء آن نشد و یا افرادی هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندی با
بنی هاشم یا خدیجه،مخفیانه گاهگاهی خواروبار و یا آرد و غذایی آن هم در دل شب و
دور از چشم دیدهبانان قریش به شعب میرساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و
دشوار میگذشت،چه شبهای بسیاری شد که همگی گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادی که در
اثر نداشتن لباس و پوشش برخی از خیمه و چادر بیرون نمیآمدند.
در پارهای از
تواریخ آمده که گاه میشد صدای«الجوع»و فریاد گرسنگی بچهها و کودکان که از میان
شعب بلند میشد به گوش قریش و مردم مکه میرسید.
از کسانی که در آن
مدت به طور مخفیانه آذوقه برای بنی هاشم میآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه
بود،که روزی ابو جهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقداری گندم برای
عمهاش خدیجه میبرد،ابو جهل بدو آویخت و گفت:آیا برای بنی هاشم آذوقه میبری؟به
خدا دست از تو برنمیدارم تا در مکه رسوایت کنم.
ابو البختری(برادر
ابو جهل)سر رسید و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد برای بنی هاشم آذوقه برده
است!ابو البختری گفت:این آذوقهای است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و
اکنون برای صاحب آن میبرد،آیا ممانعت میکنی که کسی مال خدیجه را برایش ببرد؟او
را رها کن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت میکرد.
سرانجام کار به زد و
خورد کشید و ابو البختری استخوان فک شتری را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر
سر ابو جهل کوفت که سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان برای ابو
جهل دشوار و ناگوار بود این بود که میترسید این خبر به گوش بنی هاشم برسد و موجب
دلگرمی و شماتت آنها از وی گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و
صدا را کوتاه کرد ولی با این حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده
کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.
از جمله ابو العاص
بن ربیع،داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه میتوانست قدری
آذوقه تهیه میکرد و آن را بر شتری بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابی طالب
میآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به میان دره رها میکرد و فریادی
میزد که بنی هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از
ابو العاص به میان میآمد این مهر و محبت او را یادآوری میکرد و میفرمود:حق
دامادی را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در این چند سال فقط
در دو فصل بود که بنی هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادی پیدا میکردند تا از
شعب ابی طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره
به سر میبردند.
این دو فصل یکی ماه
ذی حجه و دیگری ماه رجب بود که در ماه ذی حجه قبایل اطراف و مردم جزیرة العرب برای
انجام مراسم حج به مکه میآمدند و در ماه رجب نیز برای عمره به مکه رو
میآوردند،رسول خدا(ص)نیز برای تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهی خویش در
این دو موسم حداکثر استفاده را میکرد و چه در منی و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه
و بازار نزد بزرگان قبایل و مردمی که از اطراف به مکه آمده بودند میرفت و دین خود
را بر آنها عرضه میکرد و آنها را به اسلام دعوت مینمود،ولی بیشتر اوقات به دنبال
رسول خدا(ص)پیرمردی را که گونهای سرخ فام داشت مشاهده میکردند که به آنها
میگفت:گول سخنان اورا نخورید که او برادرزاده من است و مردی دروغگو و ساحر
است.این پیرمرد دور از سعادت کسی جز همان ابو لهب عموی رسول خدا(ص)نبود.
و همین سخنان ابو
لهب مانع بزرگی برای پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم میگردید و به هم
میگفتند:این مرد عموی اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر میشناسد چنانکه
پیش از این نیز ذکر شد.
باری سه سال یا چهار سال بنا بر اختلاف
تواریخ وضع به همین منوال گذشت و هر چه طول میکشید کار بر بنی هاشم سختتر میشد
و بیشتر در فشار زندگی و دشواریهای ناشی از آن قرار میگرفتند،و در این میان فشار
روحی ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: تعهد نامه، بنی هاشم، صحیفه، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و
ششم
دنباله داستان و انتقام عمرو
عاص از عماره
فرستادگان قریش با کمال یأس و
افسردگی آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمیتوانند عقیده نجاشی را درباره
دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملی که عماره درباره
او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایی که در حبشه به سر میبردند و رفت و
آمدی که به مجلس نجاشی کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایی که
هر روزه در مجلس عمومی نجاشی حاضر میشد و بالای سر او میایستاد متمایل گشته و از
نگاههای کنیزک نیز دریافت که وی نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه
انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتی به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا
کنیز نجاشی به تو علاقهای پیدا کرده و تو هم به او دل بستهای؟گفت:آری.عمرو عاص
او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشتری را با او فراهم سازد و برای انجام این کار
نیز او را راهنمایی کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و
عماره پیوسته ماجرا را برای او تعریف میکرد و عمرو عاص نیز با قیافهای تعجب آمیز
که حکایت از باور نکردن سخنان او میکرد بدو میگفت:گمان نمیکنم به این حد در این
کار توفیق پیدا کرده باشی تا روزی بدو گفت:
اگر راست میگویی به کنیزک بگو
که مقداری از آن عطر مخصوص نجاشی که نزد شخص دیگری یافت نمیشود برای تو بیاورد،آن
وقت است که من سخنان تو را باور میکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد
تا قدری از همان عطر مخصوص را برای او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر
مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست میگویی!و پس از آن
مخفیانه به نزد نجاشی آمد و اظهار کرد:ما در این مدتی که در حبشه بودهایم بخوبی
از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایی شدیم و شما حق بزرگی به
گردن ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانی و نمک
شناسی مطلبی را که با زندگی خصوصی پادشاه ارتباط دارد به عرض برسانم و طبق
وظیفهای که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک
نشناس من که برای رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکاری است و
نسبت به پادشاه خیانت بزرگی را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعی
برقرار کرده و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک برای او آورده است!
نجاشی عطر را برداشته و چون
استشمام کرد به سختی خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف
رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمیکشند از این رو
طبیبان را خواست و به آنها گفت:
کاری با این جوان بکنید که به
قتل نرسد ولی از کشتن برای او سختتر باشد،آنهانیز دارویی ساختند و آن را در آلت
عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگی و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات
وحشی سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر میبرد و هرگاه
انسانی را میدید به سرعت میگریخت و فرار میکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و
ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتی نزدیکان عماره به فکر افتادند
که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه
آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالی که ناخنها
و موهای بدنش بلند شده بود و به وضع رقتباری در میان حیوانات وحشی به سر میبرد در
سر آبی مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و
به هر سو که میرفتند او میگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام
انداختند ولی همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشی
که گرفتار میشوند همچنان فریاد زد و بدنش میلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت
و ضمنا این ماجرا درس عبرتی برای شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ
ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتی که
در دست هست نجاشی پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن
ابیطالب مسلمان شد،و هدایای بسیاری برای پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق
روایتی«ماریه قبطیه»بود [1] که رسول
خدا(ص)از آن کنیز دارای پسری شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکی از دنیا رفت
به شرحی که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامی که نجاشی
از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر
او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتی شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان
برداشته و مسلمان شدهاند از این رو برخی مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر
به مکه بازگشتند اما وقتی فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهی از ایشان دوباره به
حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضی بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر
مکه درآمدند و جمع بسیاری هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از
هجرت پیغمبر اسلام در سالهای آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح
حال آنها در جای خود مذکور خواهد شد.
[1] و بر طبق روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: عمروعاص، عماره، بهشتیان، بهشتی،