به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیستم
دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانکه پیش از این مذکور شد
مشرکین مکه تا جایی که در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را میآزردند و تا آنجا که
میتوانستند مانع پیشرفت و ادامه تبلیغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذیت آنها
نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمیکرد فقط به خاطر ترسی بود
که از قبیله بنی هاشم و بخصوص از بزرگ و رئیس آنها جناب ابو طالب داشتند ولی با
این حال گاهی شدت عداوت و عناد آنها کار را به جایی میرسانید که بر خلاف مصلحت و
عقل و بی آنکه به دنباله کار بیندیشند آزار و صدمه را از این حد گذرانده به صدمات
بدنی میرساندند و در اینجا بود که با عکس العمل شدید و دفاع سرسختانه ابو طالب و
بنی هاشم مواجه شده و ناچار میشدند عکس العمل آنها را تحمل کرده و عقب نشینی
کنند،و بسیار اتفاق افتاد که ابو طالب با کمال شهامت و قدرت در برابر مشرکین
ایستادگی میکرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه کار
خود تشویق مینمود.
از آن جمله مینویسند:روزی رسول
خدا(ص)برای نماز به کنار کعبه رفت و بهنماز ایستاد ابو جهل که آن حضرت را دید رو
به اطرافیان خود کرده گفت:کیست که برخیزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن
زبعری برای خوشایند ابو جهل یا روی عداوتی که خود نسبت به آن حضرت داشت این کار را
به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شکنبهای که پر از کثافت و خون بود آورد و بر سر
آن حضرت افکند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام کرد و از آن سوی این خبر که به
گوش ابو طالب رسید،بلا درنگ شمشیر خود را برداشته به مسجد آمد قرشیان که ابو طالب
را با شمشیر برهنه دیدند از جا برخاسته که فرار کنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند
اگر کسی از جای خود برخیزد با این شمشیر او را میکشم،آن گاه رو به پیغمبر کرده
گفت:ای فرزند برادر چه کسی با تو چنین کرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد
شکنبهای به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان دیگری در این باره که
منجر به اسلام جناب حمزه گردید
قریش که چنان دیدند با خود
گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمیتوانیم صدمهای به او برسانیم و با خود هم عهد
شدند که چون ابو طالب از دنیا رفت همه قبایل قریش را برای کشتن آن حضرت بسیج کرده
و به هر ترتیبی شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد
بنی هاشم و همپیمانان ایشان را جمع کرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصیت
کرد،و از آن جمله مطابق آنچه مقاتل که خود از بزرگان حدیث و تفسیر نزد اهل سنت و
دیگران است نقل کرده بدانها گفت:
«...ان ابن أخی کما یقول،أخبرنا
بذلک آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبی صادق و امین ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مکانه
من الرب أعلی مکان،فأجیبوا دعوته و اجتمعوا علی نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته
فانه الشرف الباقی لکم الدهر...»
(به راستی که این برادر زاده من
همان گونه است که خود میگوید و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند که محمد
پیغمبری صادق و راستگو و امانتداری است گویا و مقامی بس بزرگ و منزلتی که در پیش
پروردگار خویش دارد والاترین منزلتهاست،شما دعوتش را بپذیرید و برای یاریش متحد
گردید و هر دشمنی که در اطراف دارد از او دور کنید که او شرافت جاویدان شماست تا
پایان دهر.)سپس با اشعاری که سرود این وصیت را تکرار کرده در قالب نظم درآورد و از
آن جمله گفت:
أوصی بنصر النبی الخیر
مشهده
علیا ابنی و عم الخیر عباسا
و حمزة الاسد المخشی
صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما کلها أوصی بنصرته
أن یأخذوا دون حرب القوم أمراسا
کونوا فداءا لکم نفسی و ما
ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بکل ابیض مصقول عوارضه
تخاله فی سواد اللیل مقباسا
و از میان همه حمزه برادر خود
را بالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بیشتری در این باره بدو کرد.
همین جریان سبب شد که پس از
گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزی تیر و کمان خود را برداشته به شکار رفت و
چون بازگشت یکسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا دید که غمناک نشسته و
خواهرش نیز گریان است!حمزه از خواهر خود پرسید:چرا گریه میکنی؟در جواب گفت:ای أبا
عماره حمیت از میان رفت!حمزه پرسید:مگر چه شده؟
گفت:نبودی که ببینی ابی الحکم
بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه کرد و محمد از دست او چه کشید؟او را که در
همین نزدیکی نشسته بود دیدار کرد و دشنام داده و آزارش کرد تا به حدی که او را
غمگین و ناراحت ساخت،حمزه که این سخن را شنید به جای آنکه مانند روزهای دیگر
بنشیند و استراحتی بنماید با همان جامهای که به تن داشت و با همان تیر و کمانی که
در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده کمان خود را
محکم به سر او زد چنانکه سر او را به سختی شکست و زخم کاری برداشت.
چند تن از بنی مخزوم(که از
قبیله ابو جهل و نزدیکان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفداری ابو جهل به
جانب حمزه حملهور شوند ولی ابو جهل با اینکه از زخم سر رنج میبرد مانع آنها شده
گفت:کاری به ابا عماره نداشته باشید مبادا مسلمان شود و به دین محمد درآید.حمزه به
خانه خواهر بازگشت و برای دلداری آن حضرت ماجرای خود را با ابو جهل و ضربت محکمی
را که با کمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولی بر خلاف انتظار آن طور که
فکر میکرد پیغمبر(ص)او را در این کار تحسین نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلکه رو
به حمزه کرده فرمود:عموجان تو هم که در زمره آنها هستی!
این سخن موجب شد که حمزه به دین
اسلام درآید و همانجا مسلمان شد و این خبر اندوه تازهای برای مشرکین و ابو جهل
بود.
و در روایت دیگری که ابن هشام
از مردی از قبیله اسلم نقل میکند داستان را این گونه نقل کرده که گوید:روزی ابو
جهل در نزدیکی کوه صفا به رسول خدا(ص)عبور کرد و آن جناب را آزار کرده و دشنام
داد،و از دین و آیین او عیبجویی کرده و سخنان زیادی در این باره بر زبان جاری
کرد،رسول خدا(ص)سخنی نگفت و به خانه رفت.
زنی از کنیزکان عبد الله بن
جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنید.
ابو جهل به دنبال این ماجرا به
مسجد آمد و در میان انجمنی که قریش در کنار خانه کعبه داشتند نشست.
چیزی نگذشت که حمزة بن عبد
المطلب در حالی که کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمیگشت از راه رسید و رسم
او چنان بود که هرگاه به شکار میرفت در مراجعت پیش از آنکه به خانه خود برود به
مسجد میآمد و طوافی میکرد آن گاه به خانه میرفت،و اگر به جمعی از قریش
برمیخورد با آنها به گفتگو مینشست.
آن روز در راه که به سوی مسجد
میرفت به آن کنیزک برخورد و آن زن بدو گفت:ای حمزه امروز نبودی که ببینی
برادرزادهات محمد از دست ابو الحکم چه کشید،و چه فحشها و دشنامها شنید،و چه
صدمههایی به او زد و محمد بی آنکه چیزی در پاسخ ابو الحکم بگوید به خانه رفت.از
جایی که خدای تعالی اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دین اسلام گرامی دارد
این گفتار بر او گران آمده خشمگین شد و به جستجوی ابو جهل آمده تا او را بیابد و
سزای جسارتی را که به فرزند برادرش کرده است به او بدهد.
به همین منظور به مسجد الحرام
آمد و او را دید که در میان گروهی از قریش نشسته،حمزه پیش رفت و با همان کمانی که
در دست داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش را بسختی شکست و زخم سختی برداشت،آن
گاه بدو گفت:آیا محمد را دشنام میدهی در صورتی که من به دین او هستم با اینکه تا
به آن روز دین اسلام را نپذیرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اکنون جرئت داری مرا
دشنام بده.
جمعی از بنی مخزوم خواستند
تلافی کرده به سوی حمزه حملهور شوند ولی ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذارید
که من برادر زادهاش را به زشتی دشنام دادهام.
به هر ترتیب،اسلام حمزه شوکتی
به اسلام داد و مشرکین دانستند که حمزه دیگر از آن حضرت دفاع خواهد کرد و از این
رو آزار و اذیت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زیادی کاسته شد.اما مسلمانان دیگر
بسختی و در فشار و شکنجه به سر میبردند،تا آنجا که گاهی به خاطر خواندن چند آیه
از قرآن کتک زیادی از قریش میخوردند و شاید مدتها برای بهبودی خویش مداوا
میکردند.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: دفاع ابو طالب از آن پیامبر اسلام(صلی الله)،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت نوزدهم
باز هم از ولید بشنوید
و در نقل دیگری است که به ولید
گفتند:اینکه محمد میخواند چیست؟آیا سحر و جادوست یا کهانت است؟ولید از آنها مهلت
خواست تا فکری در این باره بکند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت
درخواست کرد تا مقداری از قرآن را برای او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول
خدا(ص)شروع به خواندن کرده گفت:
«بسم الله الرحمن
الرحیم»...ولید گفت:آیا منظورت از این رحمان همان مردی است که در یمامه است و
موسوم به رحمان است؟حضرت فرمود:نه،منظور من«الله»است که هم او رحمان و رحیم است.آن
گاه رسول خدا شروع به خواندن سوره«حم سجده»کرد و چون به این آیه [1] رسید که خدا فرموده:«...فان اعرضوا فقل انذرتکم
صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود»(اگر اینان (یعنی این مردمان مکه و قریش)اعراض کرده(و
سخنت را نشنیدند)بگو شما را از صاعقهای نظیر صاعقه عاد و ثمود بیم میدهم(و
میترسانم).)در اینجا بود که ناگهان لرزهای اندام ولید را گرفت و تمام موهای بدنش
بلند شد و رسول خدا(ص)را سوگند داد که از خواندن خودداری کند...حضرت از ادامه
خواندن آیات سوره خودداری فرمود،ولید نیز برخاسته به خانه رفت،مردم مکه گفتند:ولید
از آیین خود دست برداشته و به دین محمد درآمده،ولید که این حرف را شنید گفت:نه من
به دین محمد درنیامدهام ولی سخن سختی را شنیدم که بدن را میلرزاند و بهتر همان
است که بگویید سحر است چونکه دلها را به خود جذب میکند و به سوی خویش میکشاند.
[1] آیه 12.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: ولید در بعثت پیامبر(صله الله)،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت هجدهم
در موسم حج
پیش از این اشاره شد که مشرکین
مکه چون موسم حج میشد و میدیدند قبایل اطراف و حاجیان برای برگزاری مراسم حج به
مکه میآیند و قهرا پیغمبر اسلام آزادی زیادتری برای تبلیغ دین خود پیدا
میکند،بیشتر نگران میشدند و از ترس سرایت گفتار آن حضرت به قبایل و شهرهای دیگر
و نفوذی که در نتیجه در خارج از محیط مکه پیدا میکند فشار و اذیت خود را نسبت به
آن حضرت و پیروانش بیشترکرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدیتر عمل
میکردند.
در یکی از همین سالها که موسم
حج فرا میرسید قریش درصدد برآمدند تا بلکه از راهی به یک اقدام عمومی دست بزنند و
به همین منظور نزد ولید بن مغیره که مرد سالمند و بزرگی در میان قریش بود رفته و
چاره کار را از او خواستند.
ولید گفت: شما میدانید که
آوازه محمد از شهر مکه به خارج نیز رفته و در میان قبایل اطراف پیچیده اکنون
بیایید و سخن خود را درباره او یک جهت کنید و یک چیز را به طور همگانی دربارهاش
بگویید و چنان نباشد که هر دسته درباره او سخنی بگوید!گفتند:هر چه تو بگویی ما
همگی همان را دربارهاش خواهیم گفت.
ولید گفت: شما چیزی را انتخاب
کنید تا من هم با شما همسخن و همصدا شوم.
قریش: ما میگوییم محمد کاهن
است.
ولید: نه به خدا او کاهن
نیست،زیرا ما کاهنان را دیده و سخنانشان را شنیدهایم،و سخنان محمد شباهتی به
گفتار آنها ندارد.
قریش: پس میگوییم دیوانه است.
ولید: نه!دیوانه هم نیست،ما
دیوانگان را دیدهایم و در کارها و سخنان محمد دیوانگی مشاهده نمیشود.
قریش: میگوییم:شاعر است!
ولید: شاعر هم نیست،زیرا ما
انواع شعر از رجز و هزج و مبسوط و غیره را دیدهایم ولی سخنان او شعر هم نیست.
قریش: پس میگوییم ساحر است.
ولید: نه ساحر هم نیست زیرا ما
ساحران و سحر و جادوشان را هم دیدهایم،آنها ریسمانی را گره میزنند و در آن
میدمند و سخنان محمد شباهتی به کار آنها ندارد.
پرسیدند:پس چه بگوییم و کارهای
او را به چه چیز نسبت دهیم؟
ولید گفت:به خدا در گفتارش
حلاوتی است و اصل و ریشهاش محکم و ثمره و میوهاش پاکیزه و نیکوست،هر چه بگویید
مردم بخوبی میدانند که سخنان بیهوده و باطلی است و با این همه این احوال باز هم
از همه بهتر همان است که بگویید ساحر استزیرا سخنان او همچون سحر و جادوست که به
وسیله آنها میان پدر و فرزند،زن و شوهر،فامیل و عشیره را جدایی میاندازد.
قریش از نزد ولید بیرون آمده و
سر راه کاروانیان رفته و به هر کس برخورد میکردند او را از تماس با رسول
خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوی آن حضرت بیمناکش میساختند.
و به گفته بسیاری از اهل تفسیر
آیات زیر درباره ولید و اندیشه و گفتارش نازل شد:
«ذرنی و من خلقت وحیدا،و جعلت
له مالا ممدودا،و بنین شهودا،و مهدت له تمهیدا،ثم یطمع أن ازید،کلا انه کان
لایاتنا عنیدا،سارهقه صعودا،انه فکر و قدر،فقتل کیف قدر،ثم قتل کیف قدر،ثم نظر،ثم
عبس و بسر،ثم ادبر و استکبر،فقال ان هذا الا سحر یؤثر،ان هذا الا قول البشر...»
[1] .
[1] (مرا واگذار با کسی که او
را تنها آفریدم،و برای او مال بسیار و پسرانی گواه قرار دادم،و آماده ساختم برایش
آمادگیها،سپس آرزو دارد که زیادتر گردانم،نه چنان است او آیات ما را دشمن
دارد،زود است که او را به عذابی سخت دچار سازیم،همانا او اندیشید و سنجید،پس کشته
شود که چگونه سنجید،سپس کشته شود چگونه سنجید پس نگریست سپس چهره در هم کشید و روی
در هم کرد آن گاه پشت کرد و کبر ورزید،و گفت:این نیست مگر سحری که در رسد و نیست
آن مگر گفتار بشر...)سوره مدثر،آیات 11 تا 25.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: در موسم حج،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت هفدهم
نمایندگان قریش در یثرب
سخنان نضر موجب شد تا بزرگان
قریش او را به اتفاق عقبة بن ابی معیط به سوی علما و بزرگان دین یهود که در شهر
یثرب(یعنی مدینه)سکونت داشتند گسیل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقیق
بیشتری به عمل آورند،و صدق و کذب ادعای آن حضرت را از آنان جویا شوند.
نضر بن حارث و عقبه برای دیدار
دانشمندان یهود راهی یثرب شدند و چون به نزد آنها رسیدند اظهار کردند:شما اهل
تورات هستید و در میان ما کسی آمده و مدعی نبوت گشته اینک پیش شما آمدهایم تا
بپرسیم آیا او بر حق است یا نه؟
علمای یهود بدانها گفتند:به شهر
خود بازگردید و از سه چیز از وی سؤال کنید اگر پاسخ آنها را داد بدانید که او راست
میگوید و پیغمبر است و گرنه دروغ میگوید و هر چه خواهید نسبت به وی انجام دهید:
1.از او سرگذشت اصحاب کهف را
سؤال کنید.
2.از او بپرسید:مردی که شرق و
غرب عالم را گردش کرد که بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟
3.از او بپرسید:روح چیست؟
نضر و عقبه به مکه بازگشتند و
جریان را به مشرکین گفتند و آنها نیز کسانی را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع
را از آن حضرت سؤال کردند؟
پیغمبر اسلام پاسخ را موکول به
فردا کرد و بدون آنکه«ان شاء الله»بگوید و موکول به مشیت الهی کند فرمود:فردا
بیایید تا پاسخ آنها را بگویم!
و همین امر سبب شد که به گفته برخی
12 روز یا پانزده روز و حتی به قول بعضیچهل روز به آن حضرت وحی نشد و فرشته وحی
به نزد او نیامد و سبب تهمتها و حرفهای تازهای شد و این امر رسول خدا(ص)و افرادی
که مسلمان شده بودند را در اندوه عمیقی فرو برد و مورد تمسخر مشرکان و دشمنان خود
که حربه تازهای علیه آنان به دست آورده بودند واقع شدند،تا وقتی که پس از گذشت
چندین روز جبرئیل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانکه در قرآن کریم آمده است
برای آن حضرت آورد.
اما با تمام این احوال مشرکین
مکه و بزرگان قریش دست از دشمنی و آیین خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار
ادامه دادند،و همان حسدی که داشتند و رشکی که به آن بزرگوار و قبیله بنی هاشم
میبردند و غرور و نخوت و تعصبات خشک جاهلیت و سایر اخلاق پست مانع از آن شد که حق
را بپذیرند و شاهد این موضوع داستان جالبی است که ابن هشام نقل کرده است.
داستانی جالب در این باره
و آن داستانی است که از زهری
نقل کرده گوید:شبی ابو سفیان و ابو جهل و اخنس بن شریق بدون اطلاع همدیگر از خانه
بیرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر یک در گوشهای پنهان شدند تا به قرآنی
که آن حضرت در نماز شب میخواند گوش دهند و هیچ کدام از جای یکدیگر خبر نداشتند.آن
سه تا هنگام طلوع فجر در جای خود بودند و سپس از جای برخاسته به سوی خانههای خویش
روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همدیگر باخبر و مطلع شدند زبان به
مذمت و سرزنش یکدیگر گشوده گفتند:از این پس به چنین کاری دست نزنید که اگر سفیهان
و جهال از کار شما آگاه شوند خیالهای دیگری دربارهتان خواهند کرد و این کار موجب
شهرت و عظمت محمد خواهد شد.
اما جذبه کلام خدا و عشق شنیدن
آیات کریمه قرآنی شب دیگر نیز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)کشانید و همانند
شب پیش هر سه نفر خود را به پشت دیوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپیده دم برای
شنیدن آیات شیوای قرآنی در آنجاماندند و سپس پراکنده شدند و از باب تصادف دوباره
در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تکرار کردند،شب سوم نیز همین
ماجرا بدون کم و زیاد تکرار شد ولی این بار با یکدیگر پیمان محکم بستند که دیگر از
آن پس چنان کاری نکنند.
اخنس بن شریق پس از اینکه روز
سوم به خانه رفت و قدری از روز برآمد عصای خود را برداشته بر در منزل ابو سفیان
رفت و بدو گفت:ای ابا حنظله رأی تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو سفیان
گفت:به خدا برخی از آنچه را شنیدم فهمیدم و مقصودش را دانستم ولی معنای قسمتهای
دیگر را نفهمیدم و ندانستم مقصود از آنها چیست!اخنس بن شریق گفت:به خدا من نیز
مانند تو بودم.
سپس به در خانه ابو جهل رفت و
از وی پرسید:نظر تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو جهل با ناراحتی گفت:مگر چه
شنیدم!راست مطلب این است که ما و فرزندان عبد مناف برای رسیدن به شرف و بزرگی و
سیادت مانند دو اسب که به میدان مسابقه میروند میخواستیم از یکدیگر سبقت و پیشی
گیریم و به همین منظور ایشان برای حاجیان و دیگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را
اطعام کردند ما نیز چنین کردیم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالی به در خانههای
مردم و این و آن بردند ما هم همین کار را کردیم،و چون هر دوی ما در مسابقه مساوی
شده و در موازات همدیگر قرار گرفتیم آنها گفتند:از ما پیغمبری برانگیخته شده که از
آسمان بدو وحی میشود و این موضوع چیزی است که ما نمیتوانیم در این باره با آنها
برابری کنیم و فضیلتی است که ما بدان نخواهیم رسید،به خدا سوگند ما هرگز بدو ایمان
نخواهیم آورد و او را تصدیق نخواهیم کرد تا آنکه بر ما نیز وحی نازل شود چنانکه بر
او نازل شده است.
باز هم از تأثیرات آیات قرآن
بشنوید
عتبة بن ربیعه یکی از بزرگان
قریش بود که صرفنظر از شخصیت فامیلی از نظر مالی و ثروت نیز ممتاز و به خردمندی و
فطانت معروف بود،روزی همچنان که در مسجد الحرام و در انجمن قریش نشسته و سخن از
تبلیغات رسول خدا(ص)و نفوذکلمه وی و تأثیر آیات قرآنی سخن به میان آمد رو به قریش
کرده گفت:من اکنون به نزد محمد میروم و پیشنهادهایی به او میکنم و از روی
خیرخواهی سخنانی به وی میگویم شاید یکی از آنها را بپذیرد و دست از این کاری که
در پیش گرفته بردارد!
حاضران او را به این کار تشویق
کرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نیز همان وقت در مسجد الحرام در گوشهای نشسته
بود،عتبه پیش آمد و در برابر آن حضرت روی زمین نشست و لب به سخن گشوده مانند
سخنانی را که قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تکرار کرد و گفت:ای فرزند برادر!شرافت
فامیلی و شخصیت تو در میان ما پوشیده نیست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستی،و اینک
دست به کار بزرگی زدهای که موجب دو دستگی و اختلاف در میان مردم گشته،بزرگانشان
را به سفاهت نسبت میدهی!و به خدایان ایشان و آیینشان عیبجویی میکنی،پدران
گذشتهشان را کافر و بی دین میخوانی و همینها سبب اختلاف و دشمنی آنها گشته،اکنون
من پیشنهادهایی دارم به سخن من گوش فراده شاید یکی از این پیشنهادها را بپذیری و
از این کارها دست بازداری.
رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش
دهم.
عتبه گفت:ای برادر زاده من
میگویم:اگر منظورت از این سخنان که میگویی اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است
ما حاضریم آن قدر مال و ثروت جمع کرده و به تو بدهیم که دارایی تو بر همه ما بچربد
و از همه ما ثروتمندتر شوی،و اگر مقصودت آن است که شخصیت ممتاز و بزرگی کسب کنی ما
حاضریم تو را بزرگ و رئیس خود قرار داده و هیچ کاری را بدون اجازه تو انجام
ندهیم،و اگر هیچ یک از اینها نیست و جن زده شدهای به طوری که نمیتوانی آن را از
خود دور سازی ما برای تو طبیبی بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر اندازه که خرج
مداوای تو شد خواهیم پرداخت تا بهبودی یافته و مداوا شوی...و از این مقوله سخنان
زیادی گفت.
رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن
عتبه به پایان رسید فرمود:
ای عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آری.
فرمود:اکنون بشنو تا من چه
میگویم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»کرد عتبه هم پنجههای خود
را بر زمین گذارده و بدانها تکیه کرده بود و گوش میداد.پیغمبر اسلام آن سوره
مبارکه را همچنان قرائت کرد تا به آیه سجده رسید،آن گاه سجده کرد و سپس برخاسته
فرمود:
پاسخ مرا شنیدی،اکنون خود دانی!
عتبه از جای برخاست و به سوی
رفقای خویش به راه افتاد،قریش از دور که عتبه را دیدند با یکدیگر گفتند:عتبه عوض
شد و قیافهاش تغییر کرده و چون نزدیک شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و
چه کردی؟پاسخ داد:من سخنی شنیدم که به خدا سوگند تاکنون نشنیده بودم،و به خدا آنها
نه شعر است و نه سحر و نه کهانت و جادوگری!
ای رفقای قرشی!من با شما سخنی
دارم آن را از من بشنوید:عقیده من این است که این مرد را به حال خود بگذارید،زیرا
این سخنی که من از او شنیدم سخن بزرگی بود و به نظر من آینده مهمی در پیش دارد،او
را به حال خود واگذارید تا اگر اعراب او را از میان بردند که منظور شما به دست
دیگران انجام و عملی شده،و اگر عرب را مطیع و فرمانبردار خود ساخت که برای شما
افتخاری است،زیرا سلطنت و فرمانروایی او فرمانروایی شماست،و عزت او عزت همه
شماست،و آن وقت است که شما به وسیله او به مقام و منصب بزرگی دست خواهید یافت.
حاضران گفتند:به خدا محمد تو را
با زبان خود سحر کرده!عتبه در پاسخ ایشان اظهار داشت:رأی من این است اکنون خود
دانید.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: نمایندگان قریش در یثرب،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت شانزدهم
احتجاج قریش با پیغمبر
مشرکین مکه که از این آزارها و
شکنجهها نیز چندان نتیجهای نگرفتند مجددا به سراغ خود پیغمبر اسلام رفته و
خواستند به وسیله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و دیگران
نوشتهاند:روزی پس از آنکه خورشید غروب کرد سران قریش مانند عتبة بن ربیعه،ابو
سفیان،نضر بن حارث،ابو البختری(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،ولید بن مغیره،ابو
جهل،عاص بن وائل و گروه دیگری در پشت خانه کعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است کسی
را به نزد محمد بفرستید و او را بدینجا احضار کنید تا با او گفتگو کنیم و بدین
منظور کسی را فرستاده و پیغام دادند:
بزرگان قبیله تو در اینجا
اجتماع کرده تا با تو سخن بگویند پس نزد ایشان بیا و گفتارشان را بشنو،رسول
خدا(ص)که این پیغام را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فکر
تازهای به نظرشان رسیده از این رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در
کنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت کرده گفتند:
ای محمد ما تو را بدینجا احضار
کردیم تا راه عذر را بر تو ببندیم،چون به خدا سوگند ما کسی را سراغ نداریم که
رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام میدهی!از
دین و آیین ما عیبجویی میکنی!به خدایان ما ناسزا میگویی!بزرگان و خردمندان ما را
به سفاهت و نادانی نسبت میدهی!میان مردم اختلاف و جدایی افکندهای!و خلاصه آنچه
کار ناشایست بوده انجام دادهای!آیا منظورت از اینکارها چیست؟اگر این کارها را به
منظور پیدا کردن مال و ثروت انجام میدهی ما حاضریم آنقدر مال و ثروت در اختیار تو
بگذاریم که ثروتمندترین ما گردی،و اگر به دنبال شخصیت و ریاستی هستی،ما بی آنکه
این سخنان را بگویی حاضریم تو را به ریاست خود انتخاب کنیم،و اگر طالب سلطنت و
مقامی هستی ما تو را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده و مصروع شدهای ما اقدام به
مداوای تو کنیم تا بهبودی یابی؟
رسول خدا(ص)که سخنان آنها را
شنید در پاسخشان فرمود:اینها نیست که شما خیال کردهاید،نه آمدهام که مال و ثروتی
جمع کنم،و نه میخواهم شخصیت و مقامی در شما کسب کنم،و نه هوای سلطنت در سر
دارم،بلکه خدای تعالی مرا به رسالت به سوی شما فرستاده و کتابی بر من نازل کرده و
به من دستور داده تا شما را از عذاب او بیم دهم و به فرمانبرداری و پاداش نیک او
بشارت دهم،من نیز بدین کاراقدام کرده و رسالت خویش را به شما ابلاغ کردم،پس اگر
پذیرفتید بهره دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر
میکنم تا خدا میان من و شما حکم کند...
گفتند:ای محمد حال که هیچ کدام
از پیشنهادهای ما را نپذیرفتی،پس تو میدانی که در میان شهرها جایی تنگتر و بی آب
و علفتر از شهر ما نیست و مردمی تنگدستتر از ما نیست اینک از خدایی که تو را به
رسالت برانگیخته و مبعوث کرده درخواست کن تا این کوهها را از اطراف شهر ما دور
سازد و زمین را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جاری
سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصی بن کلاب را که مرد بزرگ و راستگویی بود زنده
کند تا ما از آنها درباره صحت ادعای تو پرسش کنیم!و اگر این کار را انجام دادی ما
میدانیم که تو راست میگویی و به رسالت برانگیخته شدهای.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون
سخن آنها به پایان رسید لب گشوده فرمود:من برانگیخته نشدهام تا آنچه را شما
میگویید انجام دهم،بلکه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ
کنم،پس اگر پذیرفتید در دنیا و آخرت بهرهمند خواهید شد و گرنه صبر میکنم تا خدا
میان من و شما حکم کند.
گفتند:پس از خدای خود بخواه تا
فرشتهای همراه تو بفرستد که گفتههایت را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و از
وی بخواه تا باغها و قصرها و گنجهایی از طلا و نقره برای تو آماده سازد که از تلاش
روزی،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و کوشش نکنی!
چون همان پاسخ را از رسول
خدا(ص)شنیدند ادامه داده و گفتند:
پس پارههایی از آسمان را بر ما
فرود آر،و چنانکه تو میپنداری اگر خدا بخواهد میتواند این کار را بکند و اگر
انجام ندادی ما بتو ایمان نخواهیم آورد،حضرت فرمود:این کار با خداست اگر بخواهد
انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهای بیهوده،کمکم زبان به ریشخند
و مسخره گشوده و زبان جسارت باز کرده و عقاید باطنی خود را اظهار داشتند و به
دنبال آن ماجرا بود که یکی گفت:مافرشتگان را که دختران خدا هستند میپرستیم!
دیگری گفت:ما به تو ایمان
نخواهیم آورد تا خدا و فرشتگان را آشکارا برای ما بیاوری!
سخن قریش که به اینجا رسید رسول
خدا(ص)از جا برخاست،در این وقت عبد الله بن ابی امیه که عمه زاده آن حضرت و فرزند
عاتکه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:ای محمد این جماعت پیشنهادهایی
به تو کردند که هیچ کدام را نپذیرفتی آن گاه برای آنکه منزلت و مقام تو را نزد خدا
بدانند درخواستهایی کردند که آنها را هم انجام ندادی و باز از تو خواستند از خدا برای
خودت چیزی بخواهی که برتری تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادی و به دنبال
همه اینها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابی که ایشان را از آن بیم میدادی بر آنها
فرود آید این کار را هم نکردی...به خدا من هرگز به تو ایمان نخواهم آورد تا آنکه
نردبانی بگذاری و به آسمان بالا روی سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردی و آن
فرشتگان گواهی دهند که تو راست میگویی و به خدا اگر این کار را هم انجام دهی گمان
ندارم که به تو ایمان آورم. [1] .
رسول خدا(ص)از آنچه دیده و
شنیده بود با خاطری افسرده و دلی غمگین به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت
ابو جهل که فرصتی به دست آورده بود رو به حاضران مجلس کرده گفت:ای گروه قریش به
خوبی مشاهده کردید که محمد چگونه در کارهای خود و عیبجویی از ما و پدرانمان
پافشاری دارد و دست بر نمیدارد اینک من با خودم عهد میکنم که فردا سنگ بسیار
بزرگی را بردارم و چون محمد برای نماز به مسجد آمد من در جایگاه او بایستم و چون
به سجده رفت آن سنگ را روی سر او بیندازم،آیا اگر من این کار را کردم شما در برابر
بنی هاشم از من دفاع خواهید کرد و مرا تنها نخواهید گذارد؟
همگی گفتند:نه به خدا ما تو را
تنها نخواهیم گذارد و حتما این کار را انجام ده!فردای آن روز ابو جهل بر طبق تصمیم
خود سنگ بسیار بزرگی را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نیز طبق معمول
برای نماز به مسجد آمد و ما بین رکن یمانی و حجر الاسود رو به خانه کعبه ایستاد
بدانسان که رو به روی بیت المقدس قرار میگرفت و شروع به خواندن نماز کرد و چون به
سجده رفت ابو جهل رنگش پریده بی آنکه سنگ را از دست خود رها کند با سرعت به عقب
بازگشت و سنگ را به کناری انداخت،قریش پیش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را
پرسیدند؟
پاسخ داد:من همان گونه که به
شما گفته بودم نزدیک رفتم تا سنگ را بر سر محمد بیندازم ولی همین که نزدیک او شدم
شتر نری را دیدم غرش کنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاکنون شتری به این
بزرگی و وحشتناکی ندیده و چیزی نمانده بود که شتر مزبور مرا در دهان خود گیرد.
نضر بن حارث [2] که یکی از شیاطین قریش و از دشمنان پیغمبر بود
وقتی این سخن را از ابو جهل شنید از جای برخاست و گفت:ای گروه قریش به خدا سوگند
ماجرایی پیش آمده که راههای چاره در آن مسدود گشته است!این محمد است که از کودکی
در میان شما زندگی کرده و رفتار او از هر جهت مورد رضایت شما بود،از همه راستگوتر
و از همگی امانتدارتر بود،همین که موی صورتش متمایل به سفیدی گشت و این دین و آیین
را برای شما آورد گفتید:او ساحر است در صورتی که به خوبی میدانید که او ساحر و
جادوگر نیست زیرا ساحران و کار آنها را ما دیدهایم سپس گفتید:کاهن است با اینکه
ما کاهنان و گفتارشان را شنیدهایم،آن گاه گفتید:شاعر است با اینکه به خدا سوگند
میدانید شاعر هم نیست،زیرا ما انواع و اقسام شعر را دیدهایم،پس از همه اینها
گفتید:دیوانه است ولی به خدا سوگند دیوانه هم نیست و حالات دیوانگان هیچ یک در او
دیده نمیشود،ای گروه قریش اکنون بدقت در کار خود نظر کنید و از روی عقل و تأمل
رفتار کنید که براستی ماجرای بزرگی برای شما پیش آمده است!
[1] جالب اینجا است که همین عبد
الله بن ابی امیه در سالهای آخر هجرت پیش از فتح مکه مسلمان شد و به رسول
خدا(ص)ایمان آورد،و گویا این سخنان را فراموش کرده بود.
[2] نضر بن حارث کسی است که به
گفته پارهای از مفسران چند آیه از قرآن کریم مانند آیه 93 از سوره انعام و آیه 13
از سوره مطففین و آیات دیگری در مذمت او نازل شده،و او همان کسی است که در اثر
مسافرتهایی که به حیره و شهرهای ایران کرده بود و داستانهای رستم و اسفندیار را
شنیده بود هرگاه پیغمبر(ص)در جایی مینشست و داستان عذابهای قوم عاد و ثمود و سایر
ملتهای گذشته را بیان میفرمود پس از رفتن آن حضرت میآمد و به جای او مینشست و
میگفت:به خدا داستانهایی که من میگویم بهتر از قصههایی است که محمد برای شما
میگوید و سپس داستانهایی از رستم و اسفندیار میگفت و به دنبال آن اظهار
میکرد:آیا محمد چگونه از من بهتر داستان سرایی میکند،و هم او بود که
میگفت:بزودی من نیز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل خواهم کرد!.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: احتجاج قریش با پیغمبر،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت پانزدهم
خباب بن الارت
در شهر مکه جوانی بود به نام
خباب که به عنوان بردگی در خانه زنی از قبیله خزاعه یا بنی زهره به سر میبرد و
کار او نیز آهنگری و اصلاح شمشیرها بود،رسول خدا(ص)با این جوان الفت و انسی داشت و
نزد او رفت و آمد میکرد،خباب نیزروی صفای باطن و پاکی طینت در همان اوایل بعثت
رسول خدا(ص)به وی ایمان آورد و گویند:ششمین مردی بود که مسلمان گردید و در ایمان
خود نیز محکم و پر استقامت بود و به هر اندازه که او را شکنجه کردند دست از آیین
خود برنداشت.
مشرکان مکه او را میگرفتند و
مانند بسیاری دیگر زره آهنین بر تنش کرده در آفتاب داغ و روی ریگهای مکه
مینشاندند تا بلکه از فشار حرارت هوا و آهن و ریگها به ستوه بیاید و از دین اسلام
دست بردارد و چون دیدند این عمل در خباب اثری ندارد هیزمی افروخته و چون هیزمها
سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه کرده و از پشت روی آن آتشها
خواباندند،خباب گوید:در این موقع مردی از قریش نیز پیش آمد و پای خود را روی سینه
من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش کرد و تا پایان عمر جای سوختگی
آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پیسی نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسید روزی
خباب را دیدار کرد و از شکنجههایی که در صدر اسلام از دست مشرکان قریش دیده بود
سؤال کرد،خباب گفت:به پشت من نگاه کن،و چون عمر پشت او را دید گفت:تاکنون چنین
چیزی ندیده بودم.
و از شعبی نقل شده که گوید:خباب
از کسانی بود که در برابر شکنجه مشرکین بردباری میکرد و حاضر نبود از ایمان به
خدای تعالی دست بردارد،مشرکان که چنان دیدند سنگهایی را داغ کرده و پشت او را آن
قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنکه گوشتهای پشت بدنش آب شد.
مشرکین،گذشته از آزارهای بدنی
از نظر مالی هم تا آنجا که میتوانستند تازه مسلمانان را در مضیقه قرار داده و
زیان مالی به آنها میزدند.
درباره همین خباب،طبرسی مفسر
مشهور و دیگران مینویسند:خباب از عاص بن وائل پولی طلبکار بود،و پس از آنکه
مسلمان شد به نزد وی آمده مطالبه حق خود را کرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمیدهم تا
دست از دین محمد برداری و بدو کافر شوی،و خباب با کمال شهامت و ایمان و مردانگی
گفت:من هرگز بدو کافر نمیشومتا هنگامی که تو بمیری و در روز قیامت مبعوث
گردی،عاص گفت:باشد تا آن وقت که من محشور شدم و به مال و فرزندی رسیدم طلب تو را
میپردازم!به دنبال این گفتگو خدای تعالی این آیات را نازل فرمود:
«أ فرأیت الذی کفر بآیاتنا و
قال لأوتین مالا و ولدا،اطلع الغیب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،کلا سنکتب ما یقول و
نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما یقول و یأتینا فردا» [1] .
ابن اثیر و دیگران از شعبی نقل
کردهاند که چون شکنجه مشرکان به خباب زیاد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد:آیا
از خدا برای ما درخواست یاری و نصرت نمیکنی؟خباب گوید:در این هنگام رسول خدا(ص)که
صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من کرده فرمود:آنها که پیش از شما بودند به
اندازهای بردبار و شکیبا بودند که گاهی مردی را میگرفتند و زمین را حفر کرده او
را در زمین میکردند آن گاه اره برنده روی سرش میگذاردند و با شانههای آهنین
گوشت و استخوان و رگهای بدنش را شانه میکردند ولی آنها دست از دین خود
برنمیداشتند...
و از داستانهای جالبی که در این
باره نقل کرده این است که مینویسد:کار خباب این بود که شمشیر میساخت.و رسول
خدا(ص)با وی الفت و آمیزش داشت و پیش او میآمد،خباب که برده زنی به نام ام انمار
بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن که این سخن را شنید از آن پس آهن را داغ
میکرد و روی سر خباب میگذارد و بدین ترتیب میخواست تا خباب را از آمیزش با
پیغمبر اسلام و پذیرفتن آیین وی باز دارد، خباب شکایت حال خود را به رسول
خدا(ص)کرد و پیغمبر(ص)درباره او دعا کرده گفت:«اللهم انصر خبابا»(خدایا خباب را
یاری کن)پس از این دعا ام انمار به دردسری مبتلا شد که از شدت درد همچون سگان
فریاد میزد و در آخر،کارش به جایی رسید که بدو گفتند:باید برای آرام شدن این
درد،آهن را داغ کرده بر سرتبگذاری و از آن پس خباب پاره آهن داغ میکرد و بر سر
او میگذارد.
امیر المؤمنین(ع)در مرگ خباب
سخنانی فرموده که از آن سخنان شدت آزار و شکنجههایی را که در اسلام کشیده بخوبی
معلوم میگردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجری در کوفه از دنیا رفت و طبق وصیتی
که کرده بود بدنش را در خارج شهر کوفه دفن کردند، [2] و در آن هنگام علی(ع)در صفین بود و خباب که
هنگام رفتن آن حضرت به صفین بیمار بود و به خاطر همان بیماری نتوانسته بود در جنگ
شرکت کند در غیاب آن بزرگوار از دنیا رفت و چون علی(ع)مراجعت کرد و از مرگ وی مطلع
شد دربارهاش فرمود:
«یرحم الله خباب بن الارت فقد
اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالکفاف،و رضی عن الله،و عاش مجاهدا» [3] .
(خدا رحمت کند خباب بن ارت را
که از روی رغبت و میل اسلام آورد و مطیعانه(و سر به فرمان)هجرت کرد و به مقدار
کفایت(زندگی)قناعت کرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضی بود،و مجاهد زندگی
کرد.)
و در نقل ابن اثیر و دیگران است
که به دنبال این جملات فرمود:و به بلای بدنی مبتلا گردید،و خدا پاداش کسی را که
کار نیک کند تباه نخواهد کرد.
این بود شمهای از آزار و شکنجه
افراد تازه مسلمان که از دست مشرکین و کفار مکه دیدند،و ما به عنوان نمونه ذکر
کردیم و در تاریخ زندگی بسیاری از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و
صهیب و دیگران نمونههای فراوانی از این گونهآزارهای بدنی و زیانهای مالی که به
جرم پیروی از حق از سوی مشرکین دیدند در تاریخ به چشم میخورد،و به نوشته اهل
تاریخ تدریجا کار به جایی رسید که ابو جهل و جمعی از مردمان قریش دست از کار و
زندگی کشیده و جستجو میکردند تا ببینند چه کسی به دین اسلام درآمده و چون مطلع
میشدند که شخصی تازه مسلمان شده به نزدش میرفتند،اگر شخص محترم و قبیلهداری بود
و از ترس قوم و قبیلهاش نمیتوانستند او را به قتل رسانده یا بیازارند،زبان به
ملامت وی گشوده سرزنشش میکردند مثل آنکه میگفتند:آیا دین پدرت را که بهتر از این
دین و آیین بود رها ساختهای!از این پس ما تو را نزد مردم به بی خردی و نادانی
معرفی خواهیم کرد و قدر و شوکتت را بی ارزش خواهیم ساخت.و اگر مرد تاجر و پیشهوری
بود او را تهدید به کسادی بازار و نخریدن جنس و ورشکستگی و امثال اینها میکردند،و
اگر از مردمان فقیر و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار میساختند،تا
آنجا که گاهی دست از دین برمیداشتند.
از سعید بن جبیر نقل شده که
گوید:به ابن عباس گفتم:براستی کار زجر و شکنجه مشرکین نسبت به اصحاب رسول
خدا(ص)بدان حد بود که ناچار میشدند از دین خود دست بردارند؟پاسخ داد:آری به خدا
سوگند گاهی آنها را چنان آزار و شکنجه میدادند و گرسنه و تشنه نگاه میداشتند که
قادر نبودند سرپا بایستند و ناچار میشدند برای رهایی خود هر چه را مشرکین
میخواستند بر زبان جاری سازند،که اگر به آنها میگفتند:مگر لات و عزی خدای شما
نیستند؟میگفتند:چرا.و حتی گاهی اتفاق میافتاد که حیواناتی چون«جعل»(سرگین
غلطان)و یا حشرات دیگری را که روی زمین راه میرفتند به آنها نشان داده
میگفتند:مگر این خدای تو نیست؟جواب میدادند:چرا!.
[1] («آیا دیدی آن کس را که به
آیات ما کافر شد و گفت:مال و فرزند بسیاری به من خواهند داد،مگر از غیب خبر یافته
یا از خدای رحمان پیمانی گرفته،هرگز چنین نخواهد بود ما آنچه را گوید ثبت خواهیم
کرد و عذاب او را افزون میکنیم،و آنچه را گوید بدو میدهیم ولی نزد ما بتنهایی
خواهد آمد)سوره مریم،آیه 77.
[2] گویند:خباب نخستین کسی بود
که جنازهاش را در خارج شهر کوفه دفن کردند،و تا به آن روز هر یک از مسلمانان در
کوفه از دنیا میرفت در خانه خود یا در کنار کوچه بدنش را دفن میکردند،و پس از
آنکه خباب از دنیا رفت و طبق وصیتی که کرده بود بدنش را در خارج شهر دفن کردند
مسلمانان دیگر نیز از او پیروی کرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن کردند.
[3] نهج البلاغه،فیض،ص 1098.و
به دنبال آن فرمود:«طوبی لمن ذکر المعاد و عمل للحساب و قنع بالکفاف،و رضی عن
الله»(خوشا به حال کسی که در یاد معاد(و روز جزا)باشد و برای حساب کار کند و به
اندازه کفایت قانع باشد و از خدای(خود)راضی و خوشنود باشد).
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: خباب بن الارت، بعثت پیامبر اسلام(ص)،