ژیژک در پاسخ به پرسشی در مورد مداراگری در جهان امروز، به نکته ی
ظریفی اشاره می کند.این که گاهی لازم است ما علیه خودمان طغیان کنیم.علیه خودمان
دست به خشونت بزنیم.این خشونت، الزامن خشونت فیزیکی هم نیست ( هر چند می توان
گستره ی آن را آن قدر در نظر گرفت که شامل این هم بشود)، بلکه خشونت نمادینی است
که نتایج اخلاقی قابلی برای شخص دارد.متدینان و مذهبیون می توانند این حکم ژیژک را
مثلن در مورد تحمیل سختی پرهیزکاری به بدن ( به مثابه سرمایه فیزیکی و نمادین)
تفسیر کنند. انگار می شود خشونت مورد نظر ژیژک را توسعه داد و آن را ذیل نوعی از
انواع سرمایه ای در نظر آورد که بوردیو وارد ادبیات جامعه شناسی کرده.منظورم این
است که «خشونت نمادین» علیه خود را جزیی از سرمایه نمادینی محسوب کرد که یک جا هم
در تذهیب اخلاق مدنی کنشگر در جامعه نفوذ کند و او را مدنی تر کند ( یعنی کنشگر را
عام گراتر تربیت کند)؛ هم حق طغیان علیه هر رژیم سیاسی را نهادینه کند و هم سرمایه
ای محسوب شود که در تعیین خاستگاه طبقاتی کنشگر ( طبقه ی اقتصادی و اجتماعی اش)
نقش داشته باشد، هم چنان که مثلن تحصیلات، درآمد یا شبکه ی روابط اجتماعی در تعیین
این جایگاه در قشربندی اجتماعی دخالت دارد.به احتمال زیاد اگر شهروندانی داشته
باشیم که خشونت علیه خود را به یک عنصر فرهنگی قوی تبدیل کنند،آنگاه این «حق مدنی»
به طغیان در برابر رژیم های سیاسی تبدیل خواهد شد و همین عنصر، سد محکمی می شود در
برابر نگرش های ایدًَیولوژیکی که بر زندگی خصوصی آدم ها سیطره دارد.اینکه در آیین
نامه های استخدامی وضعیت زندگی خصوصی افراد را ملاک داشتن شغل قرار می دهند (پرسش
هایی مانند دین و مذهب یا وضعیت تأهل و تجرد و ..) در واقع خشونت ورزی سیاست بر
زندگی خصوصی و مدنی آدمهاست. از این منظر است که می گویم حق خشونت علیه خود را
تثبیت کنیم تا زندگی آزادانه تری داشته باشیم.
با دوستم از پل میدان شهدا رد می شدیم.تنها شبی که من در اهواز بودم و در آسمان ستاره دیدم.حواسم به کارون بود.یک جفت دمپایی جلو پایه ستون قوسی روی پل
دیدم.داشتم فکر می کردم این که سالم بودهَََُِّ ، چرا رهایش کرده اند؟. دیدم جوانی
از بالای همان ستون قوسی، بدون هیچ وسیله امنیتی بازی می کند.به نظرم آمد بازی
کردن روی این همه ستون آهنی آنهم بدون هیج وسیله کمکی خیلی خطر دارد. سراسیمه
پرسیدم: نمی ترسی؟. خندید.
دوستم گفت: چیزی برای از دست دادن ندارد، پس نمی ترسد...
سال های 45-1940
در زندان های مرگبار استالین معروف به گولاگ را در نظر بگیرید.تخمین های نزدیک به واقع، نشان داده اند که حدود 30 میلیون
نفر در این اردوگاه های کار اجباری جان خود را از دست داده اند. یادآوری کنم که
این زندانهای مخوف، با عنوان اردوگاه های کاردرمانی شروع به کار کردند برای درمان
فکری کسانی که اصول مارکسیسم ِ مورد تفسیر استالین را نفهمیده بودند. از جمله
کسانی هم که در افتتاح این مجموعه ی آدمکشی حضوری با افتخار داشت،گورکی بود.این
یادداشت ارتباطی به گورکی نداشت، اما هرگاه متنی از ادبیات شوروی می خوانم، نمی
توانم از این شناعت گورکی رد بشوم.این نویسنده ی حکومتی، در نهایت هم مورد بدبینی
استالین قرار گرفت و با همدستی منشی اش به طرز فجیعی به قتل رسید. ارتباط زندانیان
با خانواده های شان بسیار محدود بوده و در اغلب اوقات، چون حکومت، اطلاعی از
زندانی به خانواده اش نمی داد، ارتباط به طور کامل قطع می شد و این در صورتی بود
که زندانی، زنده می بود.اگرنه در مورد
میلیونها نفر از این زندانیان که حکومت حاضر نمی شد حتی زنده بودن شان را به اطلاع
خانواده برساند،کاملا فراموش می شدند و حتی بعد از مرگ استالین و شروع دوره ی جدید
در شوروی، تلاشهای بسیاری از خانواده ها برای یافتن اثری از مرده های شان هم به
جایی نرسید.مشهورترین این نمونه، ماندلشتایم بود که معلوم نشد چه روز و ماه و سالی و در کجا به قتل
رسید و حتی از مکان به گور سپردنش هم اطلاعی به دست نیامد. این مقدمه را
گفتم تا به این مطلب برسم: بسیاری از این زندانیانی که در بی اطلاعی، فراموش ِ
خانواده های شان شده بودند و پس از سپری کردن دوره های 5 یا 8 یا 10 ساله، جایی
برای زندگی نداشتند، مجبور بودند در بخشی از همان گولاگ ها بمانند و کار مزدوری
انجام بدهند.گاهی، ازدواج هم می کردند و در حمل الوار و با زندگی ای در حد زنده
ماندن،روزگار می گذراندند. یکی از آثازی که
روایتی جالب از این گولاگ ها به دست می دهد، کتابی است با عنوان «فقط برایم
بنویس»(عشاق گولاگ) از اورلاندو فیچز با ترجمه غلامحسین میرزاصالح. محتوای کتاب،
مجموعه نامه های عاشقانه ای است که بین طرفین یک عشق هنوز کامل نشده مبادله شده.
این عشق، در همین مکاتبات خود را پیدا می کند و بارور می شود.من در این یادداشت
کاری هم به این عشق ندارم. یک طرف این عشق،
لف، از سر اتفاق در قسمتی از یک گولاگ مشغول به کار می شود که نسبت به قسمت های
دیگر، هتل محسوب می شده. اینکه ساعت کاری تقسیم شده باشد،وعده های غذایی،چای و
قهوه،حمام و آب و بهدشت و تخت خواب هم در اختیار زندانی باشند و .... همه ی اینها
در آن اردوگاه مخوف، فقط در انحصار زندانبانان ارشد بود و گاهی هم از سر اجبار،
تحویل زندانیان متخصصی می شد که حکومت به تخصص آنان برای اداره گولاگ و تهیه سوخت
و ... نیاز داشت. و لف چون شیمی خوانده بود، در همین قسمت مشغول به کار بود و در
اینجا، فرصت نامه نگاری با معشوقش را داشت. البته،نگارش و ارسال نامه از هر طرف،
به راحتی می توانست تا 5 سال زندان را در پی داشته باشد. نامه ها به شدت
از طرف مأموران یا حتی همسران آنها بازبینی و سانسور می شد. بنابراین، همان سهمیه
های کم – مثلا سالی 4
نامه – که حق زندانی
بود هم با ترس و لرز، با ابهام، با کنایه و اشاره نوشته می شدند. در آن قتلگاه خاموش
و به دور از اطلاع کشورهای «دشمن»، این نامه ها موهبت و معجزه ای بودند برای آن
دسته از زندانیانی که مشمول این لطف شده بودند.موهبتی تا کمی از دنیای بیرون از آن
مجموعه، اطلاعاتی داشته باشند و مهم تر اینکه امید را برای شان به ارمغان می
آورد.این امید که هنوز فراموش نشده اند. یک نکته ی مهم و
جالب در کتاب این است که کارگران مزدور یعنی همان زندانیان سابق که پس از آزادی بازرسی
نمی شدند، عامل مهم در دور زدن سانسور بودند.نویسنده آورده که این کارگران در ازای
دریافت پول یا خدمت جنسی(؟)، نامه های مسأله دار را زیر لباس خود پنهان می کردند و
از اردوگاه خارج یا از آنسو به دست زندانی می رسانیدند. نمی دانم چقدر
انگشت بگذارم روی اهمیت این کار از وجه دور زدن سانسور آن هم در گولاگ های
استالینی در اواط قرن بیستم. و این که با سرعت جادویی تکنولوژی ارتباطات در قرن
21، برخی حکومت های استبدادی با تلاش برای سانسور به کجا می روند؟. این تاریخ برای
آنان خواندنی و آینه عبرت نیست؟. به نظرم دیکتاتورها، همه مانند کودکان هستند که
به تجربه های بزرگ ترها توجهی ندارند. کودک تا سوختن با آتش را تجربه نکند، ... همین.
فکر می کنم اعتقاد بیشتر
ما ایرانیان به فال،مصداق تئوری اگوست کنت است مبنی بر اینکه هم در سطح کلان ِ توسعه
نایافتگی، در مرحله ی ربانی ( ربانی به معنایی که در فلسفه پوزیتیویسم کنت آمده)
هستیم و هم در سطح خُرد و فردی، در مرحله ی کودکی مانده ایم.مرحله ی کودکی یعنی
اینکه پدیده های زندگی اجتماعی و فردی را با مکانیسم علت و معلول و روابط پیچیده ی
علّی تحلیل نمی کنیم و بنای همه چیز را بر فانتالیسم ( تقدیرگرایی) می گذاریم. دیروز در خیابان دختر
جوانی در پیاده رو روبرویم ایستاد.ماسک و عینک تمام چهره اش را پوشانده بود.ابتدا
تصور کردم برای آلودگی هوا و چلوگیری از اشعه ی آفتاب ماسک و عینک زده اما اینطور
نبود.دختر جوان فال گیر بود.می خواست ناشناخته باشد.مثل همه ی فال گیرها و طالع
بین ها، اصرار داشت که آینده زندگی را در کف دست می بیند و می گوید با فقط پنج
هزار تومان. به هر علتی، من هیچگاه
توجهی به فال و جماعت فالگیر نکردم و جدی شان نگرفتم. می دانم که در مورد زندگی
شاعری چون حافظ هم افسانه پردازی شده و رخداد مهمی را که در زندگی شخصی و فکری
حافظ شنیده اند، به فال دانی و طالع بینی او تفسیر کرده اند و از مفهوم گره گشای
«شاخ نبات»، ماجرای دلباختگی حافظ و معشوقه پرستی اش را نتیجه گرفته اند. از این
رهگذر، هم ناشران ما حافظ را دکان کاسبی کرده اند و هم برخی از ما، معیشت مان را
از راه این افسانه ها از جیب سودازدگانی که عطش دانستن آینده را دارند،بیرون می
کشیم. کار به جایی رسیده که در ورودی حافظیه، قناری فالگیر با هزینه ای اندک و
تنها با یک بیت شعر از غزل های حافظ، تکلیف زندگی خیلی ها را روشن و مشخص می
کند.میراث فرهنگی مگر معنایی غیر از این دارد؟!!!. باری، از این فالگیر جوان
خواستم که کف بینی ام کند و کمی هم از این فن برایم بگوید.گفت تحصیلات لیسانس را
تمام کرده، مدتی هم در یک شرکت خدماتی – نظافتی مشغول به کار
بوده ( با حقوقی حدود دو و نیم میلیون تومان در ماه)، اما چون در آن شرکت و در حین
انجام کار، برده وار با او تعامل می کردند، دست از خدماتی بودن کشیده و مدتی را
نزد یکی از فال بین های کهنه کار دوره دیده و برای گذراندن این دوره بالغ بر یک
میلیون تومان به «استاد» پرداخته است. از درآمدش پرسیدم. گفت
بستگی به سطح درآمد مخاطبانم دارد. اول هر ماه که یارانه ها را پرداخت می کنند، به
جنوب و حاشیه شهر می روم. هم دختران جوانی که جویای ازدواج هستند، هم پسران ِ
جویای شغل، هم همسرانی که در زندگی مشترک، مشکل دارند، هم مالباختگان و دزد زدگان،
در این مناطق مشتری هایم هستند. پرسیدم در خیابان های
مرفه شهر هم فال کسی را می گیری؟. گفت: در مناطق مرفه شهر هم مشتری زیاد دارم. به
خصوص که آنها مبلغ برای شان مهم نیست و اگر فال من با زندگی شان جور در بیاید، به
جز حق الزحمه، شیریتی مخصوص هم می دهند.می پرسم آدمهای اسم و رسم دار مثل پزشکان و
وکلا که تابلوهای شان در مناطق مرفه شهر دیده می شوند، هم فال می خواهند؟. می
گوید: برخی از همین تحصیل کردگان فال را جدی می گیرند و پول خوبی هم می دهند. از یک
وکیل گفت که برای بعضی از پرونده هایش فال می گیرد. از زنی گفت که نیمه عریان و
سراسیمه در پارک دنبال سگ گم شده اش بود و برای ردیابی سگش فال گرفت. از مادرانی
که برای اشتغال فرزندان شان فال می گیرند.از کارگران کنار خیابان گفت که اهمیتی به
فال نمی دهند و بارها گفته اند تقدیر ما همین کارگری بوده. پرسیدم با چه معیاری فال
مخاطبت را می گیری؟. جوابم نداد اما گفت یاد گرفته ام که در گام اول، با همدلی
کردن با مخاطب، کلید مشکلش را از زبان خودش بیرون بکشم و بعد آن را «تحلیل»
کنم.باز از درآمد این روزهایش پرسیدم، راضی نبود. گویی تحریم های اجرا شده علیه
کشور و افت درآمد در مشاغل آزاد باعث کاهش درآمد دختر جوان شده.گفت که طی دوسال
گذشته، از همین درآمد هم به خانواده اش کمک کرده و هم مبلغی از درآمدش را در بانک
پس انداز کرده.حسرت داشت که کاش روانشناسی خوانده بود که می توانست در فال بینی
موفق تر باشد. بیش از نیم ساعت صحبت
کردیم.از اسرار فال گرفتن سخت مواظبت می کرد که مبادا ناگفته ها را به زبان
بیاورد.از او خواستم که فال خودش را هم بگیرد. گفتم هزینه اش را می پردازم اما
صادقانه از آینده ی خودت بگو. قبول نکرد. پرسش آخرم عصبانی اش کرد. پرسیدم تو که
آینده ی خودت را با همین فال می دانی، چرا کاری نمی کنی که زندگی ات متحول شود و
نیازی به این کار نداشته باشی؟. با عصبانیت رفت.
دانشگاه آزاد در
حال گذراندن وضعیت بحرانی است.مسئولین مرکزنشین این سازمان هم بعید می دانم از
وضعیت آنومیک آن بی اطلاع باشند منتهی بنای مدیریت شان را بر تبلیغات و تضاد سیاسی
و جناحی گذاشته اند. مورد مندرج در این دو صفحه هم از مواردی است که در این
تبلیغات و کشمکش ها اصلا به چشم نمی آید، چون مهم نیست.
در یک اقدام به
ظاهر علمی، سایت اعلام نمره ی دانشگاه آزاد، مبادرت به نظرسنجی از دانشجویان می
کند.من نمی دانم که نتیجه این نظرسنجی به چه کار می آید و هدف از این کار چه
بوده؟. اما برای نمونه جدول یکی از این
نظرسنجی ها را درج کردم.در این جدول، مفهوم ( متغیر نظرسنجی) به زبان روش تحقیق،
«عملیاتی شده» است. از چندوچون ناقص بودن این عملیاتی کردن می گذرم اما لطف کنید
تا پایان مطلب با من همراه باشید. جدول پایین،
نتیجه نظرسنجی و ارزشیابی دانشجویان از درس جامعه شناسی و ادبیات فارسی در دوره
کارشناسی علوم اجتماعی است. تعداد دانشجویان 2 (دو) نفر هستند. این رشته به علت
کمبود دانشجویان در واقع تعطیل شده است. تعطیل شدن این رشته و بسیاری رشته های
دیگر به خصوص در بخش علوم اجتماعی و
انسانی، در نتیجه سیاست های «خرابکارانه» و انهدامی دولت احمدی نژاد بود. بر اساس اعلام
دانشگاه، برای این درس، کلاسی تشکیل نمی شود. این دو دانشجو را هم یک بار من دیده
ام، زمانی که برای معرفی منبع امتحانی آمدند. در واقع، درس خودخوان است.با این توصیف،
بنگربد به آیتم هایی که معلوم نیست کدامین محقق ناآشنا با روش شناسی و روش پژوهش
طراحی کرده است.به زمینه ی روانشناختی پاسحگویان برای پاسخگویی به این نظرسنجی (
از نظر زمانی به خصوص) کاری ندارم اما اگر این نظرسنجی برای سازمان مهم است و اگر
برای «پرونده های» استادان هم اهمیتی دارد، پرسیدنی است که چرا چنین بی دقت و بدون
توجه به دانش روش شناسی مبادرت به این کار می کنند؟؛ آن هم در سازمان بزرگی که
اینک نظر به گسترش آن در کشورهای دیگری مانند سوریه دارند.دانشجویی که اصلا در
کلاس حضور نداشته،چگونه توانسته به «میزان تسلط» من نمره 16 یا 17 بدهد؟. تا جایی که اطلاع دارم در بسیاری از رشته هایی
که تعطیل شده اند،چنین مواردی واقع شده و هنوز هم در حال وقوع هست. هرچند امیدی به
این ندارم که مسئولین این سازمان به نظرات من و سایر همکارانم در دیگر واحدهای
دانشگاهی اهمیتی بدهند یا در اصل،چنین مواردی برای شان مهم باشد، اما امیدوارم کسی
از آن میانه دلی در گروی آینده این سازمان داشته باشد و فقط بشنود. خیام عباسی توجه: نمره های ارزشیابی با رنگ قرمز مشخص شده اند (مبنا از 20). 252328 1 توانایی مدرس در تفهیم مطالب اساسی و اصلی درس 16.00 2 252328 2 میزان تسلط مدرس به موضوع درس 16.00 2 252328 3 میزان استفاده از شواهد ومد لهایی در چارچوب محتوای برنامه
درسی 17.00 2 252328 4 میزان استفاده از ابزارهای کاربردی ویا راهکارهای جدید
آموزشی 16.00 2 252328 5 میزان توانایی مدرس درپاسخگویی به سئوالات ومشکلات یادگیری
دانشجویان 17.00 2 252328 6 نظم وپیوستگی مطالب ارائه شده توسط مدرس 17.00 2 252328 7 کیفیت مطالب ارائه شده درسی 16.00 2 252328 8 نحوه استفاده از وقت کلاس درس و توزیع متناسب و مناسب از وقت
کلاس 16.00 2 252328 9 نظم مدرس از لحاظ حضور وترک به موقع کلاس 16.00 2 252328 10 میزان استفاده مدرس از روش پرسش وپاسخ فعال ومشارکت دادن
دانشجویان در موضوع درس 16.00 2 252328 11 میزان استفاده از روش تدریس و تمرین حل مسائل در کلاس درس 16.00 2 252328 12 نحوه ارزشیابی از دانشجویان در طول نیمسال تحصیلی 16.00 2 252328 13 نحوه برخورد مدرس با دانشجویان وایجاد احترام متقابل 16.00 2 252328 14 نحوه کنترل واداره کلاس درس وتوانایی تدریس مناسب توسط مدرس 17.00 2 252328 15 خوشرویی واستقبال مدرس برای مشاوره وراهنمایی دانشجویان در
خارج از کلاس درس 16.00 2 252328 16 تاثیر استاد در تعمق ویا تصحیح دیدگاه دانشجویان نسبت به
مسائل دینی وکارکردهای آن 16.00 2 252328 17 مفید وکاربردی شدن مطالب ارائه شده در آینده حهت ادامه تحصیل
دانشجویان ویا استفاده در سایر زمینه ها 17.00 2 252328 18 رعایت اصول اخلاقی و آداب اجتماعی توسط مدرس
اغلب وقت ها دلم می خواهد
برای کنش های روزمره ی آدم ها یک تئوری جامعه شناسی یا فلسفی پیدا کنم برای مبنای
فهم شان. خیلی از این کنش ها آزاردهنده هستند و البته هیچ یک از ما هم قدرت پس زدن
یا خاموش کردن آنها را نداریم ولی برای مدتی ذهن مان را مشغول خودشان می کنند تا
بعدی ها از راه برسند.بدون شک تئوری هایی هست که چارچوب تحلیلی و معنایی به این
کنش های زندگی روزمره بدهند و به همین دلیل، از این به بعد برخی از این نمونه ها
را اینجا روایت می کنم تا ببینم تحلیل و دست کم موضع گیری بینندگان این صفحه در
مورد تچربه های مشترکی که دارند چیست. یک. رفتم سر جلسه امتحان
برای سرکشی. در یکی از کلاس ها مراقب روی صندلی استاد نشسته بود و با تلفن همراهش
مشغول مکالمه بود.مراقب، کارمند معاونت مالی است و وقتی در اتاق کارش نشسته، با
اکراه جواب سلام مراجعه کننده را می دهد مگر این که در آن ترم، سفارشی برای نمره
داشته باشد.اگر قبلا هم سفارشی داشته و جواب نه شنیده که درخواست اداری ات را به
هر راهی ناممکن می کند. در جلسه ی امتحان، متوجه
ورود من شد اما اهمیتی نداد. سلامم را هم با اشاره سر جواب داد.وانمود می کرد که
جایگاهش بالاتر از این است که در نقش مراقب دیده شود، همان کارمندی است که اگر
اراده کند، می تواند هفته ها من و کسانی دیگر را معطل کند. دیدم دو نفر از
دانشجویان در حال مشاوره هستند بدون هیچ واهمه ای از مراقب یا حضور من.صندلی های
شان را هم عوض کرده و جفت هم نشسته بودند.جلسه اصلا هیچ شباهتی به جلسه امتحان
نداشت. یک دورهمی دوستانه بود. دو. میوه فروش سر کوچه ی
ما، هیچ وقت میوه ی تازه و مناسب خوردن ندارد.کم مشتری و بدون حوصله، با فضای
مجازی اش بیشتر در ارتباط است تا با مشتری هایش.دقت کردم اسم های همه ی مشتری ها
را از روی کارت بانکی می خواند و بعد با اسم، خوش و بش می کند.من اغلب اوقات از
مغازه ای با فاصله ی کم با این یکی خرید می کنم.چون فکر می کنم حق این اولی است که
از مغازه اش خرید کنم، یا زیرآبی از جلوی مغازه اش رد می شوم یا خرید را در نایلون
رنگی می گذارم تا متوجه نشود که از جای دیگری خرید می کنم.احساس می کنم در حقش
خیانت کرده ام.واقعا گاهی هم خودم را ملامت می کنم.سعی می کنم صاف توی چشم های
نگاه نکنم.از نگاه هایش فرار می کنم.گاهی تا به خودم بیایم شبیه مجرمان تحت تعقیب
رفت و آمد می کنم. به آن یکی ماجرا را گفته ام بنابراین، خریدهای ام را در کیسه پلاستیکی
رنگی یا مشکی می گذارد. نمی دانم این فروشنده سرکوچه اصلا برایش اهمیتی دارد یا نه
اما خودم احساس پنهان کاری و لو رفتن و شرم زدگی بعد از آن را هر روز دارم. سه. سوار تاکسی شدم.
خانمی جلو نشسته بود.صندلی عقب من بودم ( وسط) و دو طرفم آقا و خانمی هر دو جوان.
خانم کناری، کیفش را حایل کرده بود که تماسی با نامحرم نداشته باشد. منتظر بودیم
راننده – که پسر به حدود بیست
ساله ای بود با ابروی نخی و صورت بند انداخته – سیگارش را تمام کند و بزند
به راه. ته مانده سیگار را پرت
کرد جلو ماشین، سرکی کشید تا مسافرهای اش را ورانداز کند، دختر جوان کنار من را
بیشتر ورانداز کرد و بعد رو به من و آقای کناری ام با هیبتی مردانه! با ژستی از
نوع ایرج قادری و بهروز وثوقی در فیلم های جاهلی،گفت: مهربون تر بشینید تا خانم
راحت باشن!. خانم جوان با ادای لبخندی
واکنش نشان داد.یعنی حرف هایش را گفت اما این دستور آمرانه ی پر معنا، ذهن مرا
درگیر کرد.ناگفته پیداست که موسیقی آقای راننده هم از کدام نوعی بود. تا پایان
مسیر ذهنم درگیر این نوع ادبیاتی بود که فکر می کنم «بیشتر» متولدین دهه ی هفتاد
به این سو ( متولدین سال های 1360 به این سو را می گویم) به کار می برند. ادبیاتی
بی جا و بدون اقتضا، آمرانه، بدون در نظر گرفتن محتصات سنی و جنسی مخاطب، لاتی،
تقلیدی ( تقلید از بعضی تیپ های فیلم ها)، و گاهی تقلید در حد رفتن به جلد جنسی
غیر از خودشان، اما در عین حال، نازک – نارنجی و دلبرانه. در
مسیر خیلی تلاش کردم ذهنم را با مناظر متغیر از این ماجرا رها کنم اما واقعیتش
نتوانستم.بی راهه نمی گویم که از این دست آدم ها، برای زندگی اجتماعی در شهری با
انبوهی آدم های متفاوت، تربیت نشدند.گرفتاری های والدین، فرصتی به آنها نداده تا
به تربیت بچه ها هم فکر کنند. چون کارکردهایی اضافه و خارج از توان به خانواده
ایرانی تحمیل شده، از ارائه کارکردهای اصلی اش درمانده. هنوز هم فکر می کنم با این
نوع تربیت و با این تعداد پرشمار از این مدل جوان،فردای این کشور چه خواهد شد؟.
یک. عزاداری
شیعیان در دهه ی اول محرم تمام شد. این نوع عزاداری در واقع یک آیین است، آیینی
مذهبی که پتانسل تبدیل شدنش به «مناسک»، نشان می دهد که عرفی شدن دین در میان
شیعیان ایرانی آغاز شده است. از سر اتفاق هم، مخالفین عرفی شدن دین، متوجه این
فرایند که نیستند، به کنار، خود بر شدت و سرعت آن می افزایند. نزدیک به دو دهه هست
که شیوخ، حوزوی ها و منبر روندگان و نیز بسیاری از مسئولین کشوری که دیانت را عین
سیاست و سیاست را عین دیانت می دانند و بر ابلاغ و تبلیغ این همانی سیاست – دیانت
تأکید می کنند، عرفی شدن دین را توطئه ی لیبرالیست ها و سکولاریست ها معرفی می
کنند و عوام را انظار و هشدار می دهند تا در ورطه ی سکولاریسم نیفتند. اگر با
احتیاط، آغاز آیین عزاداری و برپایی مراسم نوحه خوانی، سینه زنی و نذری دادن و
اظهار نیاز را از زمان آل بویه بگیریم، اما این حکومت مذهبی صفویان بود که تلاش می
کرد تا از قیام امام حسین، «هویت سازی» کند.مانند دیگر هویت هایی که در طول تاریخ
برساخته شده اند، در قیام کربلا، صفویان، هنگامی که مذهب را به مهم ترین بخش هویت
شیعی تبدیل کردند، بیشتر از آنکه «واقعیت تام» آن قیام را معرفی کنند و به عنصر
اعتراض نهفته در آن در مقابل ستمگری حکام جور در ایران توجه نشان دهند، روی به
ساختن و معرفی «دیگری» آورند و آن را ابزار دو منظوره ای کردند در داخل و خارج ِ
ایران. این «دیگری»، سلطنت سنی مذهب عثمانی بود. صفویان به درستی و بیش از همه از
این هویت سازی و غیر سازی در استحکام حکومت خود بهره بردند و سیاست خود را به دین
گره زدند.عثمانی ها به عنوان دشمن معرفی شدند اما کیاست سلسله صفوی در این بود که
دشمنی عثمانی با خود و نه مردم را به دشمنی با امامان شیعه تفسیر کردند و دوگانه ی
ستیز میان شیعه – سنی را به وجود
آوردند. این توفیق کمی نبود. ایرانیان هرچند به اختیار شیعه نشده بودند، اما وقتی
تشیع به عنوان مذهب رسمی معرفی و با پشتوانه حکومت مرکزی «نهادینه» شد،شیعیان
دشمنی تبلیغ شده از طرف صفویان در مورد عثمانی ها با امامان شیعه را برنمی
تابیدند. تا اینجا، مذهب تشیع، هم سیاسی شد و هم عثمانی ها به عنوان«دیگری» معرفی
شدند که به دشمنی و ستیز با کیان هویت ایرانی و مهم ترین عنصر آن یعنی مذهب (به
زعم حاکمان) برخاسته بودند. هر چه این «خود» جمعی ِ بنیان نهاده بر تضاد مذهبی، انسجام بیشتری می داشت،آن «غیر»
یا «غیرخود» را ضعیف تر می پنداشت.خلاصه این که از قیام کربلا، ابزاری برای دشمن
سازی صفویان ساخته شد تا هم اطمینان یابند که مردم ( من با دقت از به کار بردن
مفهوم «ملت» امتناع می کنم) منسجم تر باشند و هم راه برون رفتی از ناکامی ها و عقب
افتادگی و فساد حکومتی داشته باشند.«بز بلا گردان» را می شد در هر ماجرایی، به
میدان آورد و از آن بهره برد: امپراطوری عثمانی به مثابه دشمن هویت ستیز شیعیان
ایرانی. دو. در میان
جامعه شناسان، مرتن به ماسک گرایی پرداخته. وقتی سیاست گزاران جامعه، اهدافی را
سال ها و به طور مکرر به عنوان ارزش معرفی می کنند اما این اهداف در مقایسه با
راههای رسیدن به آنها، واجد ارزش کمتری نشان داده می شوند، در واقع، اهداف به
فراموشی سپرده می شوند و ابزار هدف یابی، خود تبدیل به ارزش مهم تری می شوند تا
افراد برای ارزش گذاری آنها روی به مقایسه بیاورند. در خصوص قیام عاشورا، این
اتفاق از همان زمان صفویان آغاز شده و سپس تبدیل به فرایندی شد که با توجه به
وضعیت جامعه سنتی، اجرای مناسک هم به صورت سنتی برگزار می شد.به عنوان نمونه می
توان نوحه خوانی جهانبخش کردی زاده مشهور به »«بخشو» دراستان بوشهر در سال های پیش
از انقلاب را به یاد آورد. در همان زمان هم در کنار سوگواری، پخش آب، شربت نذری و
در بعضی خانواده ها هم غذای نذری به صورت محدود توزیع می شد اما عطشی در این گونه
رفتارها در میان مردم گزارش نشده است. در دو دهه ی
اخیر اما «ذائقه ی نذری» ایرانیان به سرعت تغییر یافت. به نظرم علت اصلی آن هم،
ارزش گذاری بدون مرز از ناحیه ی مسئولین کشور و نهادهای تحت مدیریت آنهاست.از وقتی
دین داری ، مذهبی بودن و حزب اللهی بودن به ظاهر و شمایل آدم ها مانند پیرهن یقه
بسته ی مشهور به دیپلماتی یا اخوندی، و طرز نگاه کردن مانند سر به زیری آقایان در
هنگام مواجهه با خانم ها، شیوه ی لباس پوشیدن مثل پیرهن بلند بر روی شلوار، نوع
آرایش ( در هر دو جنس مرد و زن) مانند محاسن آقایان ، حضور در صف های اول تظاهرات
و راهپیمایی ها، تسبیح به دست یا ذکر به لب داشتن،نمایش در خواندن نماز، مسابقه در
دیده شدن در کنار مسئولین و دیگر رفتارهایی از این دست خلاصه شد،مناسک گرایی هم
بسیار تشدید شد. این تغییر دو دهه ای، خود عامل عرفی شدن مذهب تشیع هم شد.می توان
این شیوه تدین را با شیوه تدین عرفای نامداری چون حلاج، بایزید،ابوسعید ابوالخیر،
شمس تبریزی،ابن عربی، مولانا و ... در کنار هم نهاد تا عرف زدگی مذهب در جامعه ی
ایران امروز روشن تر شود. خود ِ این روی آوردن به قشر و پوسته ی دین و خلاصه و
فشرده کردن آن به برخی رفتارهای نمایشی، به درصد قابل توجهی از مردم القا کرد که
برای به دست آوردن امتیازات مهم در زندگی جمعی، برای بالا بردن پرستیژ اجتماعی،
برای داشتن و نمایش دادن سطح زندگی بالا ، برای یافتن شغلی پردرآمد و کم زحمت یا
حتی بدون زحمت، برای داشتن زندگی مرفه، برای گرفتن وام، و برای ده ها امتیاز دیگر،
روی همین ظاهر دین تمرکز کنند و این همه در هنگامی جریان داشت که
درصد قابلی از این جمعیت، اعتنایی به هسته ی مرکزی دین یا هدف اصلی در قیام
کربلا نداشتند. سه. تبادلات
اقتصادی و فرهنگی با جهان در عصر حاکمیت سرمایه داری که برای به دست آوردن سود
بیشتر، مبشر مصرف بیشتر بود، ایرانیان را هم به این نقطه رسانید که مصرف بیشتر،
منزلت اجتماعی بالاتری به دنبال می آورد به خصوص این که این مصرف و نمایش آن در
امور دینی و مذهبی و به خصوص در دهه ی اول محرم باشد؛ در منظر جمعیت بسیار زیادی
از مردمی که برای سوگواری یا تماشای آن به معابر عمومی می آیند. این مصرف گرایی (
بخوانید ریخت و پاش) در فرصتی چنین استثنایی، درجه ی تذهب فرد را هم افزایش می داد
تا در فرصتی مناسب تر و پس از دهه ی اول محرم بتواند از امتیازات بیشتری بهره مند
بشود.مارسل موس روایت کرده که در میان برخی قبایل ابتدایی، رسمی به نام «پوتلاچ»
رایج بوده که افراد برای ارتقا منزلت
اجتماعی خود، دست به بخشش دارایی خود می زدند و گاه حتی بخشی از دارایی و اندوخته
ی خود را به شعله های آتش می سپردند. این پوتلاچ، نشان می داد که در نشانگان رتبه
بندی اجتماعی، هر کسی چه جایی ایستاده است. تغییرات فرهنگی –
اقتصادی، رسم پوتلاچ را در ایران امروز در مراسم و مناسک اغلب مذهبی نشان می دهد:
بخشش در قالب نذری، که منجر به پیدایش خصوصیتی به نام «عطش منزلتی» شده است. قبل از ادامه،
اقلیتی از نذری دهندگان را از این دایره بیرون می گذارم چرا که در واقع ِ امر، بنا
بر اعتقادات درونی و برای به دست آوردن حاجات یا ادای دین به شخصیت های مقدس مذهبی
در جبران حاجات ادا شده و نه میل به تظاهر، آن هم در خفا، به پخش نذری های خود
مبادرت می کنند. اما نمی توان رفتار اکثریت آنها را نادیده گرفت: کسانی که با مصرف
گرایی شدید در ادا و پخش نذری های محرمی، می کوشند منزلت خود را افزایش دهند و در
سلسله مراتب قشربندی اجتماعی، جای بالاتری را به دست بیاورند. زیمل در توضیح
رفتارهایی از این دست در کلان شهر نوشته بود که چنین رفتارهایی برای اثبات شخصیت
هر فردی در شهر لازم است. وقتی فرد از وجه ذهنی بتواند خود را در کلان شهر اثبات
کند (که در واقع نیاز به این اثبات شدن هم دارد) ، آن گاه باید کیفیت را به کمیت
تبدیل کند تا بتواند نظر گروههای اجتماعی را به خود جلب کند یا تغییر دهد. یعنی
شیوه مصرف افراد است که نوع ارتباطش با دیگران را مشخص می کند و در این میان هرچه
میزان مصرف بیشتر باشد، منزلت اجتماعی افراد در چشم دیگران افزایش می یابد. بعد از وبلن و
زیمل، بوردیو هم به کارکرد مصرف در جوامع مدرن پرداخته است. بوردیو در مجموع،
تمامی کنش های فرد ِ درون جامعه را معطوف به بدست آوردن شأن و منزلت می داند و
بدیهی است که جامعه می تواند به این خواست فرد پاسخ دهد یعنی عطش منزلتی و میل به
بالا رفتن از پلکان قشربندی اجتماعی فرد را فرو نشاند. بنا بر نگاه بوردیو، هر چه
شدت مصرف در رفتارهای مناسکی دینی بیشتر باشد، نشان از آن دارد که میل فرد به دیده
شدن و مورد توجه واقع شدن در جامعه بیشتر است و در این حالت، این عطش درافزایش
منزلت اجتماعی سیراب خواهد شد.هم از این روست که نذری های منزلتی عاشورایی در
مناطقی از شهرهای ما با هزینه های کلان اجرا و ادا می شوند؛ مناطقی که نیازی به
این غذاها برای رفع گرسنگی ندارند اما عطش دیده شدن فرد نذری دهنده را برطرف می
کنند.( این نوشتار نیاز به شرح بیشتری دارد که از حوصله ی وبلاگ بیرون است. ایده ی
«عطش منزلتی» را مدیون دکتر وحید شالچی، و نیز سپاسگزار بینش جامعه شناختی ایشان هستم ).
دیروز اول مهر،
انبوهی پیام متنی و تصویری و صوتی در فضای مجازی مبادله شد تا خاطرات مدرسه ای «قدیم»
را بازسازی کنند. خب منظور کاربران و خاطره سازان از «قدیم» هم پیداست که دهه ی
شصت و پنجاه شمسی بود تا یادآوری بکنند به دانش آموزان که آن روزها درس خواندن
اینقدرها ساده و دم دستی نبود. ترانه های خاطره انگیزی چون «زنگ مدرسه»ی هاتف
«کلاغها»ی( یا همان فرار از مدرسه) منوچهر سخایی یا «پاییز» هایده هم حس ورود به
پاییز را بیدار کرده بودند. واقعیتش، هیچ سالی از سالهای دانش آموزی ام را به یاد
نیاوردم که مثل دیروز متوجه حضور فصل جدید شده باشم و البته این هم به یمن حضور
فضای سایبری است نه حس خوب دانشگاهی بودن. روح پاییزی هم دیروز به خیلی ها خوب القا شد.تو
گویی دیروز روز شاعرانگی بود به خصوص که ولادت محمدرضا شجریان و حسین منزوی هم بود. برای دانشگاهیان هم دیروز باید مهم می بود اما نبود.
دانشگاه های ما، سالهاست که اهمیتی ندارند. انگار غیر از دانشجویان و استادان،
مردم بیرون از آن فضا هم فهمیده اند که چشم انتظار چیزکی از دانشگاهیان نباشند. تا
جایی که من اطلاع دارم هم واقعا خبری نیست. استاد و دانشجو از آن میانه غایبند.
زمستان 95 در یک جلسه محدود، به رئیس دانشگاه گفتم که شأنی برای استاد و کارکردی
هم برای دانشگاه نمانده، یکی از این دوستان که چند شغله و چند دانشگاهی و چند
مسئولیتی است، واکنش تندی نشان داد که عباسی تو چرا به ما توهین می کنی؟. مثلا متولی
خواست حرمت آن محیط امام زاده را نگه دارد. دانشگاهیان و دانش آموزان ،دچار
بیگانگی شده اند. از خود بیگانه شده اند؛ از محیط شغلی و از شغل شان بیگانه شده
اند. هیچ فصل قریبی در این میان نمی بینم. البته همه دانشگاهیان و آموزش و پرورشی
ها در پیش آمد این بحران دخالت نداشتند. وضعیت به ما حقنه شد. عده ای از بساز و
بفروش ها را فرستادند استادی و معلمی کنند؛ نه تنها منش بساز و بفروشی را رها
نکردند، جایگزینش هم کردند. حالا، مدرسه و دانشگاه هم شده محل بساز و بفروش مدرک به همان اخلاق و منشی که در میان اغلب بساز و بفروش ها سراغ دارید و داریم. این بیگانگی از خود، طبیعی است که گریبان به خصوص
دانشجویان را بگیرد به ده ها علتی که همه ی ما هم می شناسیم شان اما قدرت کنترل
شان را نداریم چون »میدان» ، میدان علم و دانش نیست تا اصحاب دانش بمانند و
بتوانند؛ میدان قدرت است و سیاست و نزدیکی به حکومت مرکزی و کانون های قدرت که بی
واهمه، تجارت خانه کردند دانشگاه را. بوردیو نظرش این بود که بیگانه کردن دانشجو
اصلا در ذات دانشگاه هست؛ یعنی یکی از کارکردهای اصلی و به عبارت خودش: ناکارکردی.
ملتفت هستید که بوردیو نظر به سوربون داشت و دیگر دانشگاههای اروپایی نه...؛ نظر
بوردیو این بود که دانشگاه ها، دست به یکسان سازی ذایقه ها و سلیقه های آدم ها می
زنند و این یک نواخت کردن همه چیز را به صورت مبتذل تا آنجا ادامه می دهند تا
تفاوت ها را از بین ببرد و در نتیجه همه افرادی که با دانشگاه ارتباط دارند ( به
خصوص دانشجویان) ، شخصیت های استاندارد و قالب گرفته و متشابهی داشته باشند. به این صورت، زندگی دلیلانه از فرد گرفته می
شود. فرد دیگر توان داشتن زندگی مبتنی بر دلیل و تجیح شخصی خود را ندارد، بلکه
چنان در کارخانه دانشگاه ساخته شده که زندگی اش علت – مدار شکل
می گیرد؛ علت هایی که به آنها تحمیل می شوند و فرد قدرت پس زدن یا حتی تعدیل آنها
را ندارد. خطر مهم را وقتی در می یابیم که توجه کنیم که متصدیان دانشگاه، سیاست مداران و اهالی تجارت
و مبادله هستند و هم این ها، ارزش های دانشگاه را تعیین و تعریف می کنند. حالا
دیگر تحلیل کار سختی نیست: ارزشهای تجاری و سیاسی از طریق دانشجویان مدرک گرفته، «بازتولید
اجتماعی و فرهنگی» می شوند و به این ترتیب، فرهنگ تمامی جامعه بده –
بستانی می شود و تغییر این روند که در ایران چهار دهه است بنیانش نهاده شده، فکر
کنید چند سال نیاز دارد تا به روال اصلی اش برگردد؟. چند سال؟.
سولژنستین:
زندگی بدون تزویر، ترجمه زنده یاد روشن وزیری، نشر فرزان، 1374. پیشگفتار
مترجم، معرفی كوتاهی است از زندگی مشقت بار و پرماجرای این نویسنده؛ و پس از آن،
چند نوشتار از سولژنستین. نویسنده
ای كه«وجدان ملت» لقب گرفته، در اوایل سال 1945 به علت اشاره های توهین آمیز به
رفیق استالین یا همان «مرد سبیلو» برای 8 سال محكوم به زندان و كار اجباری در
اردوگاه بزه كاران عادی و دزدان در شمال روسیه می شود. Sharashka به معنای كار
فریبكارانه و توام با نیرنگ؛ زندانهایی بوده فراهم آمده به دست استالین به خصوص
برای دانشمندان و كارشناسان فنی، گویا از وجه خواب و خوراك بهتر از دیگر زندانیها
بوده تا «دانشمندان» بتوانند درون آن دست به پژوهش و تحقیق بزنند. سولژنستین هم در
«شاراشكا»زندانی بوده و این در حالی است كه همسرش در بیرون از زندان، طرح ازدواج و
زندگی جدیدی با شخص دیگری می ریزد؛ به این گمان كه سولژنستین مرده است. همین زن،
پس از اطلاع از زنده و بیمار بودن شوهر سابق به یاری اش می شتابد؛ سولژنستین پس از
مرگ استالین در سال 1953، به علت ابتلا به بیماری سرطان آزاد می شود ولی 3 سال
دیگر را باید در تبعید بگذارند.استبداد حاكم برفضای زندگی اما نتوانست این نویسنده
بزرگ را از نوشتن باز دارد. «بخش سرطان»، به طور مخفیانه منتشر شد و در نهایت در
سال 1970، سولژنستین موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.كتاب مهم سولژنستین، یعنی
«مجمع الجزایر گولاگ»، در 3 جلد و 7 قسمت «شرح یكی از دهشت بارترین جنایتهایی است
كه تاكنون در تاریخ جهان، ضدبشریت صورت گرفته است و گزارش كاملی از تاریخ و نحوه
كار و دولت دستگاهی كه نامش بازداشتگاه مرگ است». (صفحه6 كتاب به نقل از مترجم
مجمع الجزایر گولاگ).به نظرم این مقدمه، وافی به مقصود هست برای كتابی كه اینك پیش
رو داریم. در میان آن همه مشكلات برساخته حكومتی توتالیتر، كه زندگی میلیونها
انسان درون و بیرون از شوروی را تباه ساخته بود، یكی از مشكلاتی كه روح سولژنستین
را درنوردیده، تزویر و ریاكاری بوده كه سخت مشغول به آن شده است.یكی از نوشتارهای
مندرج در این كتاب همین عنوان است: «بی تزویر زندگی كن». که بهتر
است به تمامی در اینجا نقل شود، چه، تلخیص یا ویرایش و پیرایش آن، از استحكام و پیام مندرج
در آن می كاهد. بی
تزویر زندگی كن![1][1] در
گذشته، دورانی بود كه جرأت نداشتیم حتی نجوا كنیم. اكنون در «سامیزدات»[2][2] می نویسیم و آن
نوشته ها را می خوانیم و در انستیتوهای علوم وقتی كه برای سیگار كشیدن جمع می شویم
با عصبانیت نق می زنیم:«چه خرابیها كه به بار نیاوردند، بالاخره ما را به كجا می
كشانند! موقعی كه مملكت خودمان این طور فقیر و ویران است این لاف و گزافهای فضایی
به درد كی می خورد. تحكیم رژیمهای دیوانه كشورهای دور دست و روشن كردن آتش جنگهای
خانگی چه فایده ای دارد! خودشان با بی احتیاطی به مائوتسه تونگ كمك كردند كه قدرتش
را محكم كند (البته با پول ما)- حالا ما را
می فرستند كه با او بجنگیم كه، خب، آدم مجبور است برود، مگر می شود نرفت؟
هر كس را دلشان می خواهد به دادگاه می كشانند آدمهای سالم را دیوانه معرفی می
كنند.«همه این كارها را «آنها» می كنند از
دست ما كاری ساخته نیست. جامعه
به قعر انحطاط سقوط می كند، تباهی كامل روحی نزدیك می شود، همچنین نابودی جسمانی
كه بزودی همچون شعله های آتش زبانه خواهد كشید و ما و فرزندانمان را در كام خود
خواهد بلعید و ما همچنان مانند گذشته بزدلانه لبخند می زنیم و تته پته می
كنیم:«چطور می شود جلوشان را گرفت؟ آخر ما خیلی ضعیفیم!».چنان یكسره چهره انسانی
خود را باخته ایم كه برای جایی نزدیك آخور، هر چند تنگ و موقت، تمام اصول اخلاقی و
روح و روان خود و اقبال آیندگان احتمالی خویش را می فروشیم و فقط در صدد حفظ زندگی
حقیر خود هستیم. در وجودمان ذره ای مقاومت و كمترین نشانه ای از غرور و نشاط زندگی
باقی نگذاشته ایم. حتی از انهدام كامل اتمی نمی هراسیم، از جنگ جهانی نمی ترسیم
(شاید بشود در سوراخی پناه گرفت)، فقط از مردانگی و دفاع از حقوق قانونی خود به
وحشت می افتیم! مبادا كه از گله جدا شویم، نكند یك قدم به سوی كارزار تن به تن
برداریم، چون كه در آن صورت خطر ناگهانی از دست دادن «بولكاهای»[3][3] سفید و اجاق
گازسوز و مجوز اقامت در مسكو تهدیدمان می كند.چنان بعضی چیزها را مكرر در حوزه های
حزبی به مغزمان فرو كرده اند كه با جانمان عجین شده است و زندگی را برایمان سهل و
ساده می سازد، سهل و ساده تا زمان مرگ: محیط اجتماعی و شرایط زندگی، كه گریزی از
آن نیست، طرز تفكر ما را تعیین می كند، پس موضوع چه ربطی به ما دارد؟ از دست ما كه
كاری ساخته نیست.ولی از دست ما همه كار ساخته است فقط خود را فریب می دهیم، خودمان
را گول می زنیم تا آرامشمان حفظ شود. كسانی كه «آنان» باشند تقصیر ندارند، ما خود
گناهكاریم، ما، و فقط ما.ممكن است در مخالفت با من بگویید: نه، ما واقعاً بیچاره
مانده ایم! جلو دهانمان را گرفته اند، هیچ كس به حرفمان گوش نمی دهد و رأی ما را
نمی پرسد. چطور می شود «آنان» را وادار كرد كه صدای ما را بشنوند؟ امكان
ندارد مجابشان كنیم. كاش
می شد اشخاص دیگری را انتخاب كرد! ولی در كشور ما كه انتخابات واقعی برگزاری نمی
شود.بله، در غرب مردم حق اعتصاب و تظاهر و اعتراض دارند ما در این مملكت بقدری زیر
فشار گیج و سرگشته شده ایم كه، خب، البته ترسناك هم هست: چطور، همینطور بی مقدمه
دست از كار بكشیم؟ مگر می شود ناگهان به خیابانها بریزیم؟.براستی هیچ یك
از راههای نافرجامی كه در صد سال اخیر تاریخ تلخ روسیه تجزیه شده است برای ما
پذیرفتنی نیست. اینكه كه آبها از آسیاب ریخته و كاشته ها درو شده است بوضوح می
بینیم كه آن جوانان انقلابی معتقد و متكی به نفس تا چه حد برخطا بودند و مسخ شده
بودند كه می پنداشتند با ایجاد رعب و وحشت و قیام مسلحانه و جنگ خانگی خواهند
توانست شالوده عدل و انصاف و سعادت را در وطن بریزند. بانیان عصر روشنگری كجایند
تا به چشم ببینند كه روشهای پلید، ثمره های پلید به بار می آورد! بگذار دستهای ما
پاكیزه بمانند! پس
بدین قرار، دایره بسته شده است؟ آیا حقیقتاً راه گریزی نیست؟ چاره ای نیست جز
اینكه دست روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم: شاید حادثه ای خود به خود اتفاق
بیفتد!اما «آنان» به خودی خود ما را رها نخواهند كرد، اگر هر روز همه چیز را
بپذیریم، از همه چیز تعریف كنیم و به اقتدارشان بیفزایم. اگر لااقل از نقطه ضعفشان
فاصله نگیریم. از
تزویر فاصله نگیریم. هنگامی
كه قدرت جبار بر زندگی آرام مردم مسلط می شود، صورتی گلگو.ن از اعتماد به نفس
دارد، با اطمینان پرچمی بر می افرازد و فریاد می كشد:«منم، قدرت جبار! متفرق شوید،
تا لگدمالتان نكرده ام راه باز كنید!» لیكن جباریت زود پیر می شود، چند سالی كه
گذشت اعتماد به خود را از دست می دهد و برای اینكه پا برجا بماند و دست كم در ظاهر
سرزنده بنماید با «دروغ» متحد می شود، چرا كه زور جز دروغ پوششی ندارد، و دروغ هم
فقط زیر سایه زور قابل دوام است. لزومی ندارد پنجه های سنگین زور روی همه شانه ها
بی وقفه فشار وارد بیاورد: كافی است كه به اطاعت از او در برابر دروغ سر فرود
آوریم و همه روزه در تزویر سهیم شویم، كه همین است آن سرسپردگی بی چون و چرا. و كلید نادیده
انگاشته رهایی ما در همین نكته ساده و سهل الوصول نهفته است: عدم شركت فردی در
تزویر! چه باك كه پرده دروغ همه چیز را پوشانده و بر همه شئون حاكم است، ما در
مورد كم اهمیت ترین چیزها ایستادگی می كنیم: بگذار دروغ حكومت كند، اما بدون شركت
من!و این تنها راه رهایی از دور بسته جادویی و موهوم انفعال ماست- برای ما ساده
ترین راه و برای تزویر پرمرگبارترین. زیرا اگر مردم از دروغ فاصله بگیرند، او
بسادگی از بین می رود. در میان مردم است كه تزویر همچون بیماری مسری شیوع پیدا می
كند.یكدیگر را تحریك نكنیم، ما هنوز به آن مرحله نرسیده ایم كه به خیابانها بریزیم و آشكارا حقیقت را اعلام كنیم و به صدای بلند
افكارمان را بر زبان بیاوریم؛ این كار لزومی ندارد، بیش از حد ترس آور است! اما
بگذار دست كم موافقت ما در كار نباشد، و مبادا بگوییم آنچه را كه در فكرمان
نیست!این تنها راه مقاومت است، سهلترین و عملی ترین شیوه، كه به دلیل ترس طبیعی ما
بسیار آسانتر (گفتنش ترسناك است) از سرپیچی مردمی به شیوه گاندی است. روش
ما چنین است: هرگز آگاهانه از دروغ پشتیبانی نكنیم! هرگاه دریافتیم كه مرز تزویر
از كجا می گذرد (هر كس آن را خودش تشخیص می دهد) از آن خط آلوده پلید پس بكشیم! بر
اسكلت مرده ایدئولوژی لباس نپوشانیم، كهنه پاره های از هم در رفته آن را وصله
نكنیم آنگاه، شگفت زده خواهیم دید كه چگونه بسرعت و به طرزی چاره ناپذیر تكه پاره
های دروغ فرو می ریزند، و آنچه می بایست عریان باشد، خود را به دنیا یكسره بی پوشش
نشان خواهد داد.بنابراین، هرگاه بر ترس چیره شدیم، آنگاه بگذار هر كس انتخاب كند:
یا آگاهانه در خدمت تزویر خواهند ماند (واضح است كه نه از سر رغبت كه بیشتر به
دلیل تأمین معاش خانواده و پرورش فرزندانی با روحیه مزورانه!)، یا خواهد دید كه
زمان آن فرارسیده است كه از این كابوس بیدار شود و انسانی درستكار و شایسته احترام
معاصران و آیندگان خود باشد. چنین شخصی از این پس: - هرگز جمله ای
نمی نویسد، امضا نمی كند و به چاپ نمی رساند كه به باور خودش حقیقت را مخدوش كند؛ - چنین سخنانی
را، در مقام مبلغ، معلم، مربی یا هنرپیشه، چه در گفتگوهای خصوصی چه در مجامع
عمومی یا در حضور عده ای انگشت شمار، بر زبان نخواهد آورد: نه از طرف خودش و نه به
روایت از دیگران؛ - در نقاشی،
پیكرسازی، عكاسی، موسیقی و دیگر رشته ها، هرگز هیچ اندیشه نادرست و هیچ ذره ای از
حقیقت مخدوش را، در صورت مشاهده، بازگو و بازآفرینی نمی كند و منعكس نخواهد كرد؛ - هیچ قولی را
تلویحاً به قصد خوش خدمتی و كسب ضمانت و موفقیت شغلی، چه بطور شفاهی و چه كتبی،
نقل نخواهد كرد، مگر اینكه اندیشه مستتر در آن را كاملاً پذیرفته باشد یا آن گفته
با سخنان خود او ربط مستقیم داشته باشد؛ - اجازه نمی دهد
برخلاف میل و اراده اش وادار به شركت در راه پیماییها یا گردهماییها بشود؛ هیچ
بیرق یا پارچه ای را كه با شعارهای آن كاملاً موافق نباشد سردست بلند نخواهد كرد؛ - به نشانه
موافقت و نه آشكار به كسی كه از شایستگی او اطمینان ندارد رأی نخواهد داد؛ - اجازه نمی دهد
او را به جلسه ای بكشانند كه از پیش می توان انتظار داشت كه موضوعات در آن به نحو
دستوری و مزورانه تجزیه و تحلیل شود؛ - سالن جلسه،
سمینار، سخنرانی، درس، نمایش و سینما را به محض اینكه سخن كذب یا نظریه پردازیهای
بی سر و ته یا تبلیغات بی شرمانه از دهان ناطق شنیده شد،فوراً ترك می كند؛ - هیچ روزنامه و
مجله ای را نمی خرد و مشترك نمی شود كه اطلاعات مخدوش و نادرست به خواننده تحویل
دهد و بعكس، حقایق مهمی را پنهان دارد. واضح
است كه موارد فهرست شده تنها شیوه های ممكن و ضروری دوری از تزویر نیست. اما هر كس
كه گام در راه پاكیزی شدن بگذارد، با دیدگان پاك آسانتر به مواردی دیگر بر خواهد
خورد.شگفت نیست كه كار در ابتدا بسهولت پیش نخواهد رفت. شاید كسانی شغلشان را برای
مدتی از دست بدهند. بخصوص برای جوانان، اگر بخواهند با حقیقت زندگی كنند، شروع
زندگی همراه با مسائل و مشكلات خواهد بود: لابلای پرسشهای درسی كه باید به آنها
پاسخ داد، دروغ جا گرفته است و، بنابراین، ایشان باید انتخاب كنند. راه فرار به
روی همه كس و همه آدمهای باوجدان بسته شده است: هیچ یك از ما، ولو برای یك روز،
ولو در زمینه بی خطرترین موضوعها و پژوهشهای علمی و فنی، نمی تواند دست كم از یكی
از اقدامات فوق دوری كند- اقدامی كه به حقیقت یا به دروغ منتهی می شود، به آزادگی
روح یا اسارت جان می انجامد. اما آن كس كه دل و جرأت كافی حتی برای دفاع از روح
خود ندارد، مغرورانه از مترقی بودن عقایدش داد سخن بدهد، به خود ببالد كه عضو
آكادمی علوم است، یا عنوان هنرمند خلقی دارد، یا از فعالان برجسته حزبی یا ژنرال
ارتش است. چنین فردی باید در دل بگوید: رذل و بزدلم و فقط در بند خورد و خوراك.با
این همه حتی این شیوه یعنی ملایمترین روش پایداری برای آدمهای راحت طلب جا افتاده
آسان نخواهد بود. منتها قطعاً از خودسوزی، یا حتی اعتصاب غذا، كمتر دردناك است: حداقل
آتش بدن انسان را نمی سوزاند و از هرم آن چشمها از حدقه بیرون نمی زنند و بالاخره
هم تهیه نان و آبی برای خانواده میسر خواهد شد. مگر ملت بزرگ اروپایی چلوسلواكی كه
ما او را فریب داده و به دشمن فروخته بودیم، به ما نشان نداد كه با دست بی سلاح و
سینه ای كه دلی بزرگ در آن می تپد حتی در مقابل تانكها می توان ایستادگی كرد؟. راه ما آسان
نیست، اما آسانترین راه ممكن است. انتخابی نه چندان آسان برای جسم- اما یگانه راه
برای روح. مسیری كه آسان نیست، و با اینهمه در میان ما كسانی هستند، شاید دهها
نفر، كه از سالها پیش با پیروی از این اصول زندگی می كنند. در آشتی با حقیقت.گر چه
ما نخستین رهروان این راه نیستیم، می توانیم، به آنان بپیوندیم، جمع راهیان موافق
هر چه انبوه تر، راه كوتاه تر و سهلتر! زمانی كه به شمار هزاران برسیم كسی حریفمان
نخواهد شد! و هنگامی كه دهها هزار همراه شویم، میهن دگرگون شده خود را دیگر
نخواهیم شناخت!. و اگر جرات نكنیم، دیگر حق شكایت نداریم كه كسی به ما اجازه
نفس كشیدن نمی دهد. ما خود، خویشتن را مجاز نشناخته ایم! آنگاه بیشتر خم می شویم و
باز هم منتظر می مانیم، و در آن صورت رفقای زیست شناس راه خواندن افكارمان و تغییر
ژن هایمان را خواهند گشود.ترس ما از گام نهادن در این طریق ثابت می كند كه ما ملتی
بی مقداریم، امیدی برایمان نیست. بر ما باد تازیانه تحقیر پوشكین: گله را
موهبت آزادی چه سود؟ از
ازل میراث شان این: طوق بر گردن، زنگوله و تازیانه. 12 فوریه 1974. [1][1] - سولژنیستین این
پیام را در سالهای 1972،1374 نوشت كه بنا بود همراه با «نامه به رهبران اتحاد
شوروی» اواخر همان سال منتشر شود. لیكن چون از اویل ژانویه 1374، پس از چاپ كتاب
مجمع الجزایر گولاگ در غرب، اوضاع رو به وخامت گذاشت، این متن در چند نسخه همراه
یادداشتی به این مضمون:«بیست و چهار ساعت پس از بازداشت نویسنده، بدون فوت وقت
تكثیر و پخش شود». در مخفی گاههایی گذاشته شد. روز 13 فوریه 1974 سولژنیستین را
بازداشت كردند. متن پیام در «سامیزدات» تحت عنوان «بی تزویر زندگی كن» همراه مطالب
دیگری در یك جلد، در شوروی انتشار یافت. نخستین بار به زبان انگلیسی در لندن 1974
در روزنامه پلی اكسپرس و پس از آن به بسیاری از زبانها ترجمه شد و به چاپ رسید. [2][2] - SAMIZDAT غرض نشریاتی است كه
در دهه 1950 و 1960 بدون اجازه مقامات دولتی و خارج از حیطه سانسور، مخفیانه به
صورت متن و فتوكپی تكثیر و پخش می شد. مطالب آنها شامل مقاله های سیاسی، اسناد و
مدارك، نقد ادبی و شعر بود. [3][3] - قرص های كوچك نان سفید
در سال 1936، دانشگاه بن، دکترای
افتخاری ای را که قبلا به توماس مان اعطا کرده بود، لغو کرد. مصدر نامه نامشخص است. از بس چنین کاری ناستوده و شناعت
آور و شرمناک بود، ترجیح ریئس دانشکده این بود که نام و امضایش در پرده بماند.
مان، پاسخی طولانی برای آن مقام دانشگاهی نوشت ( این نامه در این کتاب با ترجمه ی
استادانه عزت الله فولادوند آمده: فلسفه و جامعه و سیاست ، گزیده و
نوشته و ترجمه، نشر ماهی) و ضمن دفاع از
عملکرد پیشین اش یعنی تقبیح سیاست آدم کشی نازی ها، مسأله را از شخصی بودن
به مسأله ی عمومی آلمان و روابطش با جهان تبدیل کرد و به خصوص روی «کلمه» تأکید
کرد که: « در کلمه رازی بزرگ نهفته است؛ مسئوولیت در قبال پاکی آن، مسئوولیتی نمادین
و معنوی است؛ کلمه دارای معنا و اهمیتی است نه تنها هنری، بلکه اخلاقی؛ کلمه مسئوولیت
است. مسئولیتی انسانی ، و همچنین مسئوولیت در برابر قوم و ملت خویش». مان، نظام نازی ها را «رژیمی
ویرانگر روح» معرفی می کند که شیره ی تن و جان آلمان را کشیده، به ویرانه ای
تبدیلش کرده، به لبه ی پرتگاه فاجعه ی اقتصادی اش کشانیده، و در نهایت یاری از خدا
می خواهد. این نامه بدون شک تنها نامه ی
اعتراضی یک نویسنده یا روشنفکر به نماینده ی یک رژیم توتالیتر + آدمکش نیست. در
قرن بیستم، فراوان بودند حکومت هایی که دست به زندانی کردن، نابودی، کشتار و تبعید
روشنفکران معترض زدند و البته اهل قلم هم با «کلمه» به مقابله برخاستند. اما نامه
ی مان، از این جهت برایم منحصر به فرد است که رژیم نازی ها و عمکردشان را در چند
صفحه ی کوتاه به یک «مشکل» ملی و جهانی تبدیل کرده است. مان اگر امروز سخنی برای
گفتن دارد، همین جاست که نوشتن برایش تبدیل به «مسأله» شده بود؛ مسأله ای جامعوی.
نویسنده اگر مسأله نداشته باشد، نوشتن برایش تفریح یا ابزار معیشت است و متن هایی
که بنیان شان مسأله محور نباشد، نه ماندنی هستند و نه توفیقی در گره گشایی از
دنیای درون بیرون آدمیان دارند. این نکته
ای است که لوکاچ بارها طرح و شرح کرده ( به خصوص در تحلیل های جامعه شناسانه
رمان). انسان مدرن با تفسیر لوکاچ پروبلماتیک هست، اما نویسنده تا پروبلماتیک
نباشد، خدمتی به نوع انسان نمی کند.نیاز امروز ما هم داشتن نویسنده پروبلماتیک
است؛ کسی که با هستی دست به گریبان باشد.
در حوزه دانش جامعه شناسی، پیشتر چند کتاب با عنوان و
محتوا و توضیح مفاهیم اصلی در تئوری های جامعه شناسان بزرگ، تألیف یا ترجمه شده
بودند. در زمستان 1395، کتابی با عنوان « مفاهیم بنیادی نظریه اجتماعی کلاسیک» (
اثر الکس لاو) را مترجم شناخته شده حوزه جامعه شناسی، دکتر فرهنگ ارشاد ترجمه کرده
است( نشر آگه). نویسنده با دقت و حوصله ای کم مانند، مفاهیم اساسی برخی از جامعه
شناسان را از منابع اصلی ( آثار اصلی آنان) استخراج و توضیح داده است. مفاهیمی
مانند : امر واقع اجتماعی ، بت وارگی کالا ، توتمیسم ، انواع همبستگی ها، عقلانیت،
جوشش جمعی و ... . بدیهی است که این مفاهیم برای آشنایان با علم جامعه
شناسی، بسیار آشناست. خواننده کتاب شاید هم خود را بی نیاز از مرور دوباره این
مفاهیم ببیند یا این ترجمه را همسان دیگر آثار قبلی بداند؛ اما با کمی دقت بیشتر
در می یابد که مطالب کتاب با «بینش» خاصی انتخاب و تشریح شده اند که وجهه مهمی به
کتاب می دهد و البته ترجمه، چنان روان و سلیس انشا شده که گویی این اثر در ابتدا و
اصلا به زبان فارسی نگارش شده است. به علاوه، نویسنده، پس از طرح و توضیح هر
مفهوم، منابع مرتبط و مهمی هم برای مطالعه بیشتر خوانندگان معرفی کرده که آشنایان
با زبان لاتین می توانند آنها را در آستین داشته باشند. مطالعه این ترجمه، برای
همه سطوح تحصیلی رشته جامعه شناسی و نیز دیگر علاقه مندان این رشته، بسیار ضروری
است و توصیه می شود.
«
من می نویسم.از نوشتنم می نویسم.تصویر خودم را می بینم که از نوشتنم می نویسد و می
توانم خودم را ببینم که شاهد نوشتنم است.نوشتن را به خاطر می آورم و باز هم خودم
را به خاطر می آورم که شاهد نوشتنم است و باز می توانم تصور خودم را به خاطر آورم
که خودِ در حال نوشتنم را نگاه می کرد و من می نویسم که خودم را در حین نوشتن به
یاد آوردم و می نویسم که نوشتنم را شاهد بوده ام و می نویسم خودم را دیده ام که از
نوشتنش می نوشت که نوشتنش را می نویسد و باز هم می توانم خودم را در حین نوشتنم
تجسم کنم که از نوشتنم می نویسد و می نویسد که خودم را در حین نوشتن تجسم کرده ام
و نوشته ام را نوشته ام ». آندره
برنیک(1393)، رمان؛ زبان و روایت از سروانتس تا کالوینو، ترجمه فرزانه قوجلو،
تهران: نشر نیکا.
رمان «ترلان» اثر فریبا
وفی را مانند هر متن دیگری می شود از زوایای مختلفی «قرائت» کرد. نگاه من در این یادداشت، از منظر جامعه شناسی و در عین حال کوتاه و گذراست. ترلان، شخصیت
محوری رمان،دختری در حال برخاستن از جایگاه سنتی - خانوادگی است. نیم خیز است ، و مردد در تصمیم
گیری یا نشستن. آن گاه که برمی خیزد هم زیر سلطه ی نشستن ِ آسوده خاطری است.می خواهد مبارز شود. می خواهد در کسوت نویسندگی مبارزه کند. بی آن که بر زبان بیاورد، در پوستین پرولتری افتاده.اصل هستی هم برایش مسأله است.اینها را روی صفحه شطرنج ز زندگی اش چیده تا بازی را ببرد اما از حریف یا حریفان غافل است. در نتیجه، بیش از آن که به
یقین در گرفتن تصمیم برسد، ناخودآگاهش، به تکرار، به نشستن وامی داردش. امر به
نشستن در او غالب است. دختری خواهان تغییر اما ترسو و خالی از جسارت.ترلان، دختری شهرنشین است که به واسطه ی برادر – برادری که قالب زندگی سنتی را شکسته و تفکری الزاماً نه
ماتریالیستی بلکه غیردینی دارد - و محیط پیرامونش،
سودای نویسندگی دارد.
صحنه ی رمان در سالهای
دگرگونی جامعه ی ایران در سال 57 برای تعدادی از دختران جوان جویای شغل در یک
پادگان نظامی طراحی شده. آن دگرگونی، شرایط یا بهتر است بگویم ساختار آنومیکی را
به دختران جوان تحمیل کرده است. اینها در پی هویت راهی پادگان شده اند. سنت، دست
کم این کارکرد مثبت را برای شان داشته که از سیال بودن خاطری آسوده داشته باشند،
خاطری آرام و دم دستی و رخوت آور؛ همان که پهلو هم به پهلوی «قسمت» می ساید تا
دوست ترلان، رعنا، بپذیرد – به تبع هابیتوس خود و
خانواده اش – که در انتخاب مرد زندگی
اش، قافیه را باخته و راه تسلیم در پیش می گیرد. آنومیک شدن جامعه،بالاخره
آرزوی ترلان را به «میل» لکانی و رهایی از
عرف برمی انگیزد. رهایی از خانواده و جامعه ی عرف زده و فاتالیستیک و سپردن خویش
به مکانی که نمادی از نظم جدید و زندگی عقلانی و بوروکراتیک وبری می توان تعبیرش
کرد. در ساختمان مرکزی یعنی محل آموزش پلیس های جوان، دختران ، همچنان آونگی اند.
آونگی اند زیرا به حد تکلیف نرسیده اند. ما اغلب این دختران را بدون هویت می
بینیم. می شناسیم شان، اما شناختی ازشان نداریم. اینها شناسنامه شهرستانی دارند.
تبریزی اند، کرمانشاهی اند، آبادانی اند اما پرسونالیته ندارند. موجوداتی اخته شده
اند. دخترانی که چموشی شان – دست بالا - تمسخر ارشد سبیلو شان است. گویی
«ساختمان مرکزی» زنانگی شان را ساییده تا نشانه چندانی از زن بودن شان نبینیم.خواب
عاشقانه هم اگر می بینند، خواب بهداشتی سنتی است بدون هیچ آداب معاشقه و مغازله
ای. زیست زنانه ی مبتنی بر این الگو، باعث شده تا سطح آرزوی زنانه، در هیچ یک از
شخصیت های رمان به مرحله ی میل شدن نرسد.اصلاً سرراست تر بگویم که جامعه ی سنتی و
آرزوی سنت شکنی در یک جامعه ی انقلابی، موجب شده تا آدمهای رمان را بیشتر شبیه
عروسک های کوک شده نشان دهد. انقلاب تنها در بیرون اتفاق افتاده. در درون آدمها
نشانه ای از انقلاب نیست.در دیگر گوشه های صحنه ی رمان هم چندان اثری از انقلاب
نیست.گویی طنینی سالها پیش توسط گروههای
سیاسی مخالف نظام سیاسی پیشین در افتاده – مثل ترویج عدالت خواهی و خدمت به
خلق – و کورصدای این طنین به
شهر شهره به انقلابی گری و چپ گرایی (تبریز) هم رسیده و همین. البته این صدا در
خانواده ترلان و رعنا هم به وجه عنایتی نرسیده به جز ایرج و رضا که تا حدی از
کلیشه ی مرد خانواده دوست و بچه پس انداز ِ ایرانی فاصله گرفته اند اما همان ها هم تنها
در پس زدن وضعیت جاری سهیم اند ولی در طراحی آنچه می خواهند، درک و دانشی ندارند.
گویی نمادی از روشنفکران آن روزگار ایران هستند که نقشه ی راهی برای رژیم انقلابی
و تبدیلش به یک نهاد نداشتند. می توان باز هم از ناکامی در عصیان گری اینها گفت. ترلان و رعنا، راهی
دیار «سوژه شدن» دکارتی - فوکویی شده اند.اگر موجب ملال خاطر نشود بگویم که مرحله
ی گذار از آرزو به میل را دارند. میل به سوژه شدن دارند. نیت تخلف هم از عرف جامعه
و هم از قانون پادگان را می پرورانند اما دچار انفعلال اند. مصداق هایی اند از
ابژه های فوکویی که توان مقابله با رژیم حقیقت را ندارند.الگوهای ترلان و رعنا – ایرج و رضا – در نتیجه ی ناتوانی و
عقیم ماندن، دچار روزمره گی شده اند.ناکامی ای در نتیجه ی ناتوانی . فرهنگ سنتی در
جامعه مردان مبارز را؛ و در پادگان زنان سنت شکن را به یک اندازه عقیم کرده است.همه
همچنان در ابژه گی خود می مانند به روشنی نویسنده شدن ترلان. ترلان خیلی می کوشد
شخصیتش را دگردیس کند اما ناتوان است. می نویسد اما از این کوشش نوشته ی قابلی درنمی
آید جز درگیری های دختری کودک مانده که با کاغذهایش جرزنی می کند.
هوا: اندکی زمستانی! ز پسِ بارانی شبانه و بهارانی؛ دل باز؛ سو سوی سرمایی
نوازشگر؛ پاره های ابر، گویی کودکانِ کوچه هایِ خیالِ شبزدگان که در راحت گم شدنِ
خویش اند بی واهمه از ملامتِ مادرِ هراس زده؛ شادِ شاد از آزاد شدن؛ از یله شدن در
آغوش آسمان؛ چه، ماندن در دریا را خوش نمی داشتند؛ فرار از خود؛ فرار از بودن؛
گریزان از ماندن. سودا، سودای رفتن بود در هواشان؛ و چرا طربناک نباشند، کنون
که در منتهایِ آمالِ خویشن اند؛ همین گونه است که می افشانند از سرِ زلفکانِ سپیدِ
خویش، روح را به زمین؛ و چه خوشایند است، طراوت فاصله از گیسوان ابر تا کویر خسته
ی چشمِ منتظر و به راه مانده ی زمین؛ دل
دلدادگی؟! آری؟!. و من: تا
حدی – نه زیاد که در
شمار عمر در آید – ناهشیارم و پس شاد. پاره پاره های احساسم، امروز، در طلب کسی است که
نمی دانم کیست. می جویم ، می رویم، می بویم، می مویم، او را، با او ، او را ، با
او، از او، با او... خوانده بودم یک بار که مولانا می گفت : عشق یعنی
همین. همین که تو نیست شده ای؛ و شده ام. بی تکبر و
تفرعن؛ - و همه «او» می شوی؛ شده ام؛
روانی به سویش آخر و هستم؛ شرط هم بر سرِ سر نهاده اند عاشقان. وقتی او هست، دگر کسی را نیست یارای هستن و بودن؛
چون سایه. دیده ای حکماً؟ سایه را که می گریزد از صاحبش؛ و من سایه شده ام؛ ار نباشد؛ بی شک من نیز نیستم. نشانی؟ همین که
اثری نیست دگر از من؛ همه او شده ام. پروانه ای مقابل چشمانم می رقصد. آشفته ای می
نماید در جستن سکوت. شاید خیالی است از پروانه، خیالی چنان روان و آسوده که خودش
باشد. دیری نیست این حس دلواپسی را می شمارم تا شاید
پروانه نشانه ای است از خبری در دوردست یا نه؛ همین حواشی؛ همین نزدیکی؛ گاه،
اندوه پیچک تنم می شود، و هراس، میله های
روحم. پرهایش زرد است با خالکوبه های مشکی. خستگی ندیدم در پروازش؛ - چقدر این گلواژه « پرواز» مرا می برد به نمی
دانم کجایی که پنج بهار عمر مرا به آتش شتابان سپرد و سوختنم را به سرمستی و غرور
با انگشت اشاره به دیگران نمایاند تا فردا
روز، جای دو- رویی بیشتری در زمان تدارک دیده باشد که یعنی: من نبودم که اشاره
کردم؛ شاهد من، انگشتم. و دگر اگر پر پروازم هم باشد، تنفر دارم از آن که
نمی دانم چیزی از چیزی یا کسی از چیزی متنفر باشد یا نه و کاش یارایم بود تا از
خود بزدایم این گونه نفرت داشتن از همه کس و همه چیز را ؛ که چه ها و چه ها رفت بر
من در هوایش و چه می دانم؛ چه می دانم.... زرد گونه است گونه های پروانه در برابرم؛ گونه
هایش، گلگونه آتش است، زرد زرد... شاید من می دانم و نمی دانم که.... که شاید با لهیب آتش نامردمان، اینگونه شمایل
یافته است؟. پروانه ها- خوب می دانم – بی پروایند و شاپرک هاشان بی پرواتر. به سوختن و خاکستر شدنِ خویش، آب معنای بودن را
از دل شریر آتش برون می کشند؛ عاشقاند و زمانه را نمی پسندند که در کنجی تنها، و
فقط بر شعله های نیم بسملِ شمعی پر بسایند؛ بیشتر زان دیگران، آتشی پر هیمه و
هیمنه می طلبند که جانِ جانشان در طلب اندر طرب است. از بوی نای سوختگی...از دلسوختگی جان... از
یخبندان رگ و خون...از حرمت تنهایی... از ملامت مادر... از عمر بر باد داده ی
من...از شعله زار جانم... از همه آمده ها و نآمده ها خواستم بگویم- و از
پروانه؛ از غم فردا؛ و ناآرامی پروانه اگر بگذارند... بهمن 1386
آلن بدیو قرن 21 را قرن «خرده
روایت ها» نشان می گذارد؛ خرده روایت هایی که در تقابل با کلان روایت های قرن 20
نهاده می شوند. به تعبیر پست مدرنیست ها، کلان روایت هایی چون مارکسیسم یا لیبرالیسم،
تسلط بدون چون و چرایی بر افکار و اذهان داشتند و نشان مهم شان، راه حل هایی بود
که برای همه مشکلات جوامع بشری ارائه می
دادند.قرن جدید از آن تسلط رهیده است. دیگر «متن»، مرکز تصمیم گیری نیست. اینک،
«حاشیه» ها بر متن شوریده اند و آنها توان و قدرت را در عنان دارند.نشانه هایی از
شورش حاشیه بر متن را در بسیاری از کشورهای در حال گذار، پیشتر دیده بودیم. در
انظار جهانیان، حاشیه نشینان و دورافتادگان از مرکز در سال 1388، غلبه ای بر
مرکزیت در ایران داشتند که دست کم تا نیم قرن دیگر، آثار به خصوص فرهنگی آن از
عینیت یافتگی نخواهد افتاد و این البته دیدگاهی بسیارخوش بینانه است در سلامت
عملکرد نظام سیاسی؛ و در دیدگاهی بدبینانه و البته منطبق بر واقعیت، باز هم
شوریدگان بر فرایند دموکراسی خواهی در ایران، حاشیه نشینانی بودند که مغول وار
آمدند و نرفتند. بدیو، تروریسم را هم با همین
دیدگاه تحلیل می کند. آنچه که در 17 خرداد در تهران اتفاق افتاد، بر اساس هویت
تروریستهای این فاجعه، مؤید دیدگاه بدیوست با تأکید بر محکومیت این شناعت و مواردی
از این دست. به نظر می رسد هزینه ای که جامعه
ایران در مقایسه با جوامعی مانند افغانستان، پاکستان، عراق، سوریه، لیبی و ...
پرداخته، هزینه چندانی نیست. هرچند قربانی شدن تنها و تنها یک انسان، هیچ توجیهی
ندارد. می توان ترور اخیر در ایران را
هشداری دانست. این هشدار البته در وهله ی اول به نظام سیاسی است یعنی مرکز. گروههای تروریستی، در واقع، حاشیه
نشینانی مذهبی، قومی، فرهنگی و ... هستند که بر مرکزی که نظام سلطه می نامندش،
شورش کرده اند و عضوگیری آنان بدون شک از میان آن گروههایی است که به هر علتی در
هر کشوری مورد تبعیض نظام سیاسی واقع شده اند. باورش خیلی سخت است که از پس گذشت
38 سال از انقلابی که اصول اساسی اش توجه به مستضعفان و کوخ نشینان( بخوانید حاشیه
ای های اقتصادی، مذهبی، قومی و ...) بوده، هنوز درصد بالایی از اهالی سیستان و
بلوچستان از آب سالم آشیامیدنی محروم باشند و پیداست که مهمترین علت نارضایتی در
میان مردمی مانند استان یادشده، همین احساس محرومیت نسبی و تبعیض است. نظام های سیاسی مانند ایران، اگر
گاهی هم خود را از نقش مبارزان علیه نظام سلطه برهانند و با واقعیت های دنیای
محرومیت و حاشیه ای زیستن آشنا شوند، می توانند عبرت هایی مشکل گشا از تروریسم
اخیر بگیرند. من همچنان دیدگاه بدیو را معتبر
می بینم که اگر تبیعض و خودبرتر بینی مرکزیت در هر جامعه ای، همچنان به راه
انحصارگرایی برود و از تکثرگرایی قومی و دینی و سیاسی و فرهنگی بگریزد، چنین
کشتارهایی در قرن 21 ادامه می یابد؛ قرنی که به واسطه تحولات تکنولوژیکی، توان آن
را دارد که هر یک نفر را به یک گروه تروریستی تبدیل کند یا گره بزند.
«پایین ترین و از نظر اقتصادی، شناورترین[بی
ثبات ترین] قشر پرولتاریا – کسانی که
تصورات عقلانی شان دارای کمترین تجانس با یکدیگر است – و نیز [قشر] شبه پرولتاریا
یا گروههای طبقه ی رو به پایینی که دائماً در حال فقیرتر شدن هستند، گروههایی که دستخوش
خطر فروغلتیدن به طبقه ی پرولتاریا هستند، همچنان مستعد تأثیرپذیری از مبلّغ دینی
هستند. Max
weber,The sociology of religion,trans by Fischofe.e, London,Methuen,p 101
کتاب «جامعه شناسی بدن»(نظریه های مدرن، پست مدرن و
پساساختارگرایانه) اثر کیت کریگان را به تازگی انتشارات نقش و نگار با ترجمه محسن
ناصری راد روانه بازار کتاب کرده است.نسخه لاتینی که من از کتاب دارم، منتشر شده
در سال 2006 و از انتشارات SAGE است یعنی همان
نسخه ی ترجمه شده توسط آقای ناصری راد. نسخه لاتین کتاب این عنوان فرعی را با خود ندارد.
یعنی: نظریه های مدرن، پست مدرن و پساساختارگرایانه) که پیام مهم و مرتبطی
با خود دارد، در واقع افزوده ی مترجم محترم است. البته پذیرفتنی است که مترجم
عنوانی فرعی به ترجمه بیفزاید اما انتخاب چنین عنوانی، توقع مطالب دیگری را هم به
ذهن خواننده مبادر می کند که در کتاب دیده نمی شوند. من در هنگام مطالعه ترجمه فارسی، متوجه برخی از جملات
نشدم و لاجرم، نسخه لاتین را هم در کنار داشتم و به تکرار و برای فهم متن کتاب، به
آن مراجعه می کردم. الان، درصدد نتیجه گیری یا داوری در مورد ترجمه ی فارسی کتاب
نیستم اما بد نیست یک – دو
جمله از ترجمه آقای ناصری راد و اصل کتاب را مرور کنیم: در بحث فوکو از تمدن و دیوانگی چنین آمده: «توصیف فوکو از بدن پزشکینه که در کتاب پیدایش کینیک
(1975) به طرزی جامع بررسی شده است، کاملا به این اثر اولیه ی او در باره ی بیماری
روانی مرتبط است.مردمی که ما امروز آنان را بیماری روانی می دانیم، در قرون وسطی
رستگاران یا دردمندان روحی بودند.». صفحه 91. و حالا: «توصیف فوکو از پزشکی شدن بدن که به طور جامع در زایش
کلینیک (1975) بررسی شده، ارتباط نزدیکی به این اثر اولیه در حوزه ای درست هم
ریشه با آن دارد: بیماری روحی. مردمی را که امروزه ما به عنوان بیمار روانی می
شناسیم، در قرون وسطی از بعُد غیر جسمانی، متبرک شدگان یا پریشان خاطران نگریسته
می شدند.». صفحه 46 متن لاتین. غیرجسمانی را من معادل spiritually
گذاشته ام که با توجه به
متن و همچنین با توجه به کلمه mental
(روحی) که پیش از آن به کار رفته، معنایی در تقابل با بعد جسمانی را افاده می کند،
چیزی که مربوط به وجه روحی و ماورایی بدن دارد و نه روان.
« هر احساس شرمی از نظرگیرشدن فرد ناشی می
شود؛ شرم وقتی پدید می آید که اگوی فرد اهمیت می یابد، وقتی که فرد پی ببرد
که توجه گروه به او جلب شده است – چه در
واقع، چه در خیالش – که از
وجه دیگر آن توجه را بی مورد تلقی می کند». این فقره از زیمل، روی دیگری از زندگی را نشان می دهد که در
بُعد جامعه شناسی خُرد و به خصوص در جامعه شناسی زندگی روزمره در سالهای اخیر توجه
جامعه شناسان را به خود جلب کرده است.مجموعه مقاله هایی از «گئورگ زیمل» را دکتر
شاپور بهیان ترجمه و به واسطه انتشارات دنیای اقتصاد روانه بازار نشر کرده است.
بهیان از فعالان و بلکه فعالترین جامعه شناسی است که دل در گرو جامعه شناسی ادبیات
دارد.ترجمه ای که از «رمان تاریخی» لوکاچ کرده، به جز اهمیت محتوای کتاب، چهره ای
دیگر از لوکاچ را به علاقه مندان جامعه شناسی رمان شناساند؛ هر چند پیش از این
ترجمه، محمد جعفر پوینده در مجموعه مقاله های « جامعه شناسی ادبیات» چهره های مهم
جامعه شناسی ادبیات را معرفی کرده بود، اما واقعیت این است که تا زمان ترجمه ی «رمان
تاریخی»، لوکاچ را با «تاریخ و آگاهی طبقاتی» می شناختند و بس. در کتاب«گئورگ زیمل» که با مقدمه ای از زیگفرید
کراکاور آغاز شده، نگاه زیمل به حوزه ی زندگی روزمره و امور دم دستی گنجانده شده
اند. عمدتا زیمل به واسطه ی فلسفه پول، کلان شهر و حیات ذهنی، دموکراتیزاسیون،
غریبه و محتضران در میان علاقه مندان جامعه شناسی مدرن شناخته می شد اما در کتاب
حاضر، مواردی چون مد، ماجراجو، فردگرایی، در و پل، دسته، خسیس و مسرف و... آمده
اند که چهره ی دیگری از زیمل به عنوان جامعه شناسی فرهنگ را به خواننده معرفی می
کند و نشان می دهد که زیمل را می توان جامعه شناس قرن جدید در شمار آورد.
جهان جدید که رو به مصرف گرایی نهاد، در ابتدا گمان
می رفت تنها هویت افراد دستخوش دگرگونی بشود.نهایتِ مصرف گرایی در «جامعه مصرفی»
آنگونه که بودریار تحلیل می کرد، فردیت یافتگی مبتنی بر مصرف بود و البته چنان که
پیش از بودریار، وبلن هم در «طبقه تن آسا» اشاره کرده بود، این رویکرد در تحلیل،
شقی بود در برابر تحلیل مارکسی از طبقۀ مبتنی بر وجه تولید. امروز اگر قرار است
جایگاه طبقاتی فرد را تعیین کنید، به سبک زندگی مصرف گرایانه او دقت کنید نه به
سهمش در تولید کالا یا خدمات آنچنان که مارکس می گفت. بازار مصرف اما تنها به هویت
زایی فرد بسنده نکرد بلکه کل نظام اجتماعی را به مثابه یک ابژه تحت تسلط خود
درآورد و نهادهایی چون آموزش را هم در هاضمۀ قوی خود خُرد کرد و بلعید. در ادامۀ
تحلیل مصرف گرایانۀ جامعه شناسان از جامعۀ جدید، کسانی هم سخن از «تولید مصرف
کننده» راندند. سخن شان در نقد نظام سرمایه داری بود که می کوشد هر فردی را به
مثابه یک مصرف کنندۀ صرف تولید و تربیت کند.البته نقد جامعه شناسان پست مدرنیست هر
چند واقعیت شاذی را عیان کرد اما کیست که نداند نظام سرمایه داری بدون توجه به
اینگونه نقدها به راه خود می رود. در ایران، بسیاری از جامعه شناسان سالهاست نسبت به
مصرف زدگی در نظام آموزشی و تحصیلات تکمیلی( شیوه گزینش دانشجو یا دفاع از پایان
نامه های سفارشی و توصیه ای و پولی) هشدار داردند اما نظام سیاسی و مدیران ارشد و
سیاستگزاران آنچنان نسبت به دانش جامعه شناسی و جامعه شناسان مستقل و منتقد بی
اعتنا و بی اعتماد هستند که آشکارا خاک به چشم حقیقت پاشیدند و بر اساس آمارهای
غیرمستند و نادقیق، مرتب سخن از پیشرفت کمی و کیفی دانشگاهها راندند و به سادگی استادان
خموش و صم و بکم خندیدند و در یک مورد چنان ناشیانه تاختن گرفتند که مدرک پروژه
ضددموکراسی خود را هم از جیب وبر بیرون آوردند و به مخاطبان بنگاه بانگ و انگ نشان
دادند. اینها را آوردم تا به این مطلب برسم. سالهاست در
دانشگاهها، دانشجویانی که بدون گذراندن یک کنکور جدی وارد دانشگاه شده اند، تفکیکی
میان استادان انجام داده اند. یک سو استادانی که به پر کردن ورقه های امتحانی از
نمره های بی حد و حصر مفتخر شده اند؛ و یک سو درصد کمی از استادانی که هنوز بر سر
عهد و پیمان خویش با حوزۀ میمون علم و دانش هستند. من البته هیچگاه فکر نمی کردم که این بیماری مهلک و
مزمن به دانشگاه تهران یعنی دانشگاه مادر کشور هم رسیده باشد. یکی از شاگردان محمدرضا شفیعی کدکنی در شماره اخیر
ماهنامه اندیشه پویا (37) روایت تکان دهنده ای آورده است. امیدوارم این گزارش
اجماعی ملی از سوی دلسوزان واقعی کشور را برانگیزد. آورده که در گروه ادبیات دانشگاه تهران، دانشجویان
ترم بالا، به دانشجویان ترم های پایین سفارش می کنند که با شفیعی کدکنی درس نگیرند
چون استاد «بد نمره» و «سخت گیر» است. شفیعی کدکنی جزء استادان مسلم ادب پارسی و از
پژوهشگران معتبر این حوزه است. می دانید که آرزوهای بسیار کسان هم هست که کلاس درس
ایشان را ببینند. اما مصرف زدگی و تولیدات بازار مصرف یعنی دانشجویان این روزها،
از این دانش مجسم روی گردانند.تربیت چنین افرادی و دادن مدرک به چنین دانشجویانی ،
ویران کردن کنام پلنگان و شیران است که بی شک، کار دانشوران و استادان فرهیخته و ایران
دوست نیست.
اخیرا فرصتی دست داد تا رمان «بخش سرطان» سولژنستین
را بازخوانی کنم. از وجه روانی، نویسنده با توفیق بدون چون و چرایی توانسته روزگار
تعدادی از انسانهای مبتلا به سرطان را به زیبایی توصیف کند و اعماق درون این جمع
به علاوه پزشکان و پرستاران بخش سرطان را بکاود.در میان بیماران، هم آدم «آس و
پاس» دیده می شود و هم صاحب منصبی که همۀ افتخاراتش را در عضو حزب بودن می داند و
برترانگاری اش نسبت به بقیه لحظه ای ذهنش را رها نمی کند.بیمارستان نیز به مثابه
یک ارگان یا بهتر بگویم یک بوروکراسی تصلیب شده قانون آهنینش را بر پزشک و بیمار
اِعمال می کند. زمان وقوع رویدادهای رمان، دو سال پس از مرگ استالین است. گویی تنها
دو سال پس از مرگ رهبر بزرگ، آن ابهت پوشالی فرو ریخته و مریدانش در تعجب هستند از
اینکه چرا مطبوعات سخنی از آن رویداد یگانه قرن – مرگ مرد
سبیلوی ایلیاتی – نمی رانند.توصیف سولژنستین نیز
موفق شده تک ساحتی شدن زندگی پزشکانی را برابر چشم خواننده بگذارد. پزشکانی که در
سلسله مراتب نظام سوسیالیستی تبدیل به پرولترهای ذهن و دست بسته ای شده اند تا
تنها مجری اوامر و نواهی بالادستانی باشند که به مدد میزان سرسپردگی شان به حزب،
توفیقات پزشکی به دست بیاورند. من به عمد بازخوانی رمان را به درازا کشانیدم و هم
زمان و نیز به مناسبتی، چندبار گذارم به سالن تزریق داروی شیمیایی به بیماران
سرطانی در یک بیمارستان در شیراز افتاد. بخش سرطان سولژنستین به طور واقع این
احساس را به خواننده تزریق می کند که گویی خودش نیز مبتلا به این بیماری است و
دورۀ درمان را سپری می کند و دست کم همین یک موردِ انتقال این تجربه به خواننده یا
خوانندگان برای موفقیت نویسنده کافی است هرچند این رمان، رمانی نبوده که در قد و
قامت برندۀ جایزۀ نوبل باشد. به نظر می آید نوبلیست شدن سولژنستین تحت تأثیر سیاست
بین المللی و واکنشی به عملکرد نظام سیاسی سوسیالیستی رفیق استالین بوده( مانند
جایزۀ نوبل خانم عبادی در کشور خودمان)، اگر نه دیگر اثر این نویسنده یعنی « مجمع
الجزایر گولاگ» سر و گردنی بالاتر از بخش سرطان است.
جواب خوب «از کارگری در محضر دادگاه پرسیدند مایل است به روش دنیوی
سوگند بخورد یا به روش کلیسایی؟. جواب داد: "من بیکار هستم". اصلا در این گفته اش نشانی از حواس پرتی در میان
نبود. او با این جواب خاطرنشان کرد که در وضعیتی به سر می برد که طرح چنین پرسش
هایی و حتا دستور چنین دادگاهی، برای اش پشیزی ارزش ندارد.» فیل؛داستانک های فلسفی برشت، ترجمه علی عبداللهی، نشر
مشکی، 1393، ص 85
این پرسش مهم فلسفی که «من که هستم؟»؛ یا چیستی من؛ یا کیستی من از جملۀ مهمترین پرسشی است که گریبان درصدی بسیار کم از انسان ها را می گیرد. شاید به تعبیر غزالی، بهتر آن باشد که مردم اصلا متوجه پرسش هایی از این قبیل نشوند و در «غفلت» به سر ببرند. این پرسش واقعا بنیان برانداز است. در قرن بیستم به جز مباحثی که پیرامون «هستی و نیستی» شکل گرفت و بر غنای این بحث و پرسش قدیمی افزود، تلاش های آرنت هم درخور توجه و کنکاش است. آرنت در کتاب «حیات ذهن» این چنین سوال را طرح کرده: «چگونه می شود که چیزی یا کسی از جمله خود من اصلا نمود پیدا می کند و چه چیزی باعث می شود که آن چیز یا کس به این صورت و شکل و نه به هیچ صورت و شکلی دیگر نمودار شود؟».(آرنت، ترجمه مسعود علیا، نشر ققنوس، ص 49). به راستی چرا ما این گونه که هستیم نمود پیدا کرده ایم و نه به گونۀ دیگری؟. اگر امکان داشت که نمود خود را خود عیان کنیم به چه شکل و صورت دیگری نمود پیدا می کردیم؟؛ آنگاه زندگی ما چگونه بود؟؛ آن گاه دنیای درون ما چگونه بود؟؛ آن گاه مواجهۀ ما با دنیای بیرون چگونه بود؟. این ممکن های ذهنی و این پرسش ها واقعا بنیان نمود فعلی انسان را دچار شک و چالش جدی می کند. چرا من این گونه که اینک هستم، نمود پیدا کرده ام؟.
در غزلیات شمس تبریزیِ مولانا غزلی هست با این مطلع: تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند در این غزل، بیت دیگری هست که از زاویۀ روان شناسی
امروزین قابل توجه جدی است. اگر تمامی دیگر بیت های غزل را نادیده بگیریم، همین دو
بیت پیام غزل را به خواننده می رساند.بیت بالا از همان بیت هایی است که کسروی را
به مخالفت با شاعران قدیم و جدید ایرانی برانگیخت. کسروی به طور نمادین حتی دست به
کتاب سوزانی هم زد. مهم ترین دلیلی که علیه شاعرانی چون سعدی و حافظ و مولوی و
خیام مطرح می کرد این بود که پیام مشترک مندرج در اشعار این شاعران، اشاعه و تبلیغ
و مهم شمردن تنبلی و بیکاره گی و علافی و بی اعتنایی به کار ساختن دنیاست. وقتی فیتز
جرالد ترجمه رباعیات خیام را منتشر کرد کسروی می پرسید که غربیان وقتی اشعار خیام را می خوانند، چه
دستگیرشان می شود غیر از تشویق به کناره گیری از جهان؟. به تعبیر کسروی، آدم
بیکاری ترّهاتی بافته و دیگران را به می خواری و بیکاری دعوت کرده است.حالا،
غربیانی که اهل جهد و جد و کوشش هستند، برای شان قابل فهم نیست که چون آغاز و
انجام جهان قبلا رقم خورده و کوشش ما هم در تغییر نتیجۀ از پیش تعیین شده، تغییری
به دست نمی دهد، پس زندگی را رها کنیم و خوش باشیم.کسروی در مورد خیام همین
جبرباوری اش را بر نمی تافت کما اینکه سعدی را به چوب شاهدبازی آشکارش می نواخت.
باری، مولوی را هم در زمرۀ کسانی می دانست که یاوه گفته اند و دچار توهماتی بوده
اند که تأثیری بر زندگی فردی و جمعی ایرانیان نداشته؛ سهل است که ترویج روحیه
جبرباوری و پاپس کشیدن از زندگی با تفکر صوفی گری را از اشکالات وارده بر این
شاعران می دانست.به باور کسروی، در آثار هیچکدام از این شاعران، بهره ای از «آمیغ»
( حقیقت) وجود ندارد. اما از داوری نه چندان بیراه کسروی که بگذریم، غزل
مورد اشاره من غیر از پیرنگ جبرگرایی، نکته های درخور توجه دیگری هم دارد. به این
بیت توجه کنید: زندانی مرگ اند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تگ زندان نرهاند. اینکه می گویم از زاویۀ روان شناسی می توان از آن
بهره گرفت، در همین نیم بیت دومی نهفته است. این نکته را می توان ابزار تحلیل جامعوی
یا سیاسی یا فرهنگی و به خصوص ایدئولوزیکی قرار داد. در میان اصحاب اندیشه، بوده اند کسانی ( بسیار کسان
هم) که مدعی بوده و هستند که راههای آزادی انسان را شناخته اند و می شناسند و به
عنوان روشنفکر یا منورالفکرهای قدیمی، پیام آزادی را به ما مخابره کرده اند. در
تاریخ معاصر از سیدجمال افغانی، آیت الله نایینی، تقی زاده، آیت الله طالقانی،
بازرگان، مطهری،شایگان، شریعتی، سروش و... روشنفکران غیردینی یا سکولاری چون آرامش
دوستدار، جواد طباطبایی، همه مدعی اند که راه های برون رفت کشور و به طریق اولی
انسان ایرانی معاصر از پوستۀ سنت و ورودش به سپهر آزادی و توسعه یافتگی را شناخته
اند و مخاطبان را به انتخاب آن راهها دعوت کرده و می کنند. وجه مشترک همۀ این
اندیشوران، ایدئولوژی زدگی است در حالی که به صراحت یا به طور ضمنی برآنند که هم
خود اسیر ایدئولوژی خاصی نیستند و هم اینکه تجویزهای دیگرانی به جز خودشان، چون بر
بنیان ایدئولوژی قرار داشته یا دارد، ما را از مسیر اصلی دور افکنده است. معنای واقعی سخن مولوی در همین است که کسانی که خود
محبوس اند، نمی توانند بشارت آزادی بدهند و دیگران را از تگ زندان برهانند. آن کس
که سودای آزادی دیگران را دارد، به طور منطقی خود باید آزاد باشد. شنیدن سخن آزادی
از زبان انسان اسیر و دربند، مهمل و یاوه است و ایدئولوژی، خود از مهم ترین زندان
های روزگار ماست. آیا انسان پای بند ایدئولوژی یا مبدع و مبلغ آن، می تواند اسیران
دیگر را آزاد کند؟. بی شک ممکن نیست و به تعبیر مولوی: محبوس تو را از تگ زندان
نرهاند.
« در این دوره از وکلایی چند سلب مسئولیت شد:
جواد امامی، اسماعیل عراقی، اعتمادزاده و رضای رفیع [ که همه از طرفداران قدیمی
رضاه شاه بودند[ [و بدین ترتیب به زندان افتادند]. کسی اسم شاه را
بر زبان می آورد یقه اش را می چسبیدند که منظورت چه بود و گاهی هر محمل که می
خواستند به آن می بستند و راه دخلی برای مأمورین بود...کار به جایی کشید که شاه
طالب ایمان به خودش است... و کلمۀ شاه، خدا، میهن شاهد مدعا.». خاطرات و خطرات، مخبرالسلطنه هدایت در: همایون
کاتوزیان، هشت مقاله در تاریخ و ادب معاصر، نشر مرکز، چ سوم، 1392، ص222
هر طرفی و قصهای ورچه که پوشم آستین پرده ی راز کی شود دامن چاک چاک را امیرخسرو دهلوی چراغانی اول شب در کنار دیگر نشانه ها، نشان از مدرن شدن شهر می داد. پیش از در افکندن صدای اذان در یک غروب بسیار گرم، درهای رستوران ها، کافی شاپ ها و اغذیه فروشی های سنتی و فست فودها به روی مشتریان گشوده می شد.این که بسیاری از مشتریان، بدون ملاحظۀ دیگران – چه روزه داران و چه مأموران مخفی – آب یا نوشابه می نوشیدند، سیگاری روشن می کردند یا جوانان و نوجوانان عاشق، دلبردگی های شان را آسوده خاطر با خنده های بلند و گاهی هم با بوسیدن های خفیف یا دست در کمر گرفتن های صمیمی عیان می کردند، حکایتی بود از گرایش به دین داری در شهری که مدرنیته ( دست کم در ظاهر) به تاخت، بازمانده های سنت اش را منهدم می کرد؛ شهری شهره به دارا بودن رتبۀ سومین مذهبی در کشور. بعد از اذان بود که زندگی چهرۀ واقعی خود را به رهگذران نشان می داد. ترافیک شهری شلوغ تر و پر ترددتر، پیاده روها از ازدحام عابران تنگ تر،صداهای فروشندگان کنار خیابان رساتر؛ و گویی زندگی ای از سر گرفته می شد پس از زلزله ای یا طاعونی یا «کوری» ای از جنس کوری ساراماگو. این جنب و جوش تا دو سه ساعتی پس از نیمه شب ادامه داشت. ساعت 23، شنبه، 12 تیر ماه 1395، شیراز، فلکه گاز. غذاخوری و فست فود «مک دونالد» بعد از چند ساعت ارائۀ سرویس هنوز هم شلوغیِ دور از انتظاری داشت.سالن که جای نشستن نداشت پس بخشی از پیاده رو را میز و صندلی چیده بودند؛ با این وجود مشتریان بسیاری با فیش های غذا منتظر خالی شدن جا بودند. همین صحنه علائم بسیاری از بی توفیقی ایدئولوژی تبلیغ شده در چند دهه اخیر را نشان می دهد: از دایر شدن غیررسمی شعبۀ مک دونالد به عنوان یکی از پیشگامان جهانی سازی امریکایی، سطح دینداری نسل های پس از انقلاب اسلامی، فرهنگ رعایت حقوق شهروندی توسط مغازه داران تا میزان موفقیت مبارزه با فرهنگ امریکایی و مقابله با اشاعۀ آن. یکی از میزهای پیاده رو خالی که شد، پیش از همه مردی به حدود 65 ساله خودش را روی یکی از صندلی ها جا داد.پاکت پلاستیکی دسته داری در دست داشت. بر خلاف معمول، گارسون ها توجهی به روفتن غذای اضافی نشان ندادند. مرد، گرسنه تر از آن بود که به شرمِ مقتضیِ عمر رفته اش فکر کند یا متوجه چشم هایِ مترصدِ اطرافش باشد. با ولعی وصف نشدنی، ته ماندۀ غذا را با چنان سرعتی بلعید که کمتر از پنج دقیقه از شر گرسنگی رهید و آرام گرفت. سپس، باقی ماندۀ نوشابه را سر کشید و تتمۀ غذا را در پاکت همراهش ریخت.غریزۀ بقا چنان مرد را در خود پیچیده بود که مانند همۀ ما در چنین موقعیت هایی، وجود اجتماع را نفی می کرد یا نادیده می انگاشت.البته، این صحنه، تنها یک از میلیون هایی است که سال ها چنان تکرار شده که خصوصیت غیر طبیعی بودنش زایل شده و به درجه ای از پذیرش اجتماعی رسیده که اکثر مردم فکر می کنند اصلا جزئی جدانشدنی و ملزوم از زندگی اجتماعی است. مرد، از صدقۀ فعالیت غذاخوری مک دونالد و مشتریانی که اصرار داشتند خود را بخشی از طبقۀ متوسط شهرنشین معرفی کنند، با شکم سیر و با آرامش راهش را از میان جمعیتِ منتظر گشود و رفت. من روزنامه شرق را ورق می زدم. تیتر و سوتیترهای آن شماره نوشته این ها بودند: - کدهای کشفِ رمز نشدۀ مرتضوی - استعفای انتحاری مدیران بانکی - واکنش عارف به فیش های حقوقی - اگر پول آقایی کند باید فاتحۀ توسعه را خواند - برخورد با افراد فاسد... چیزی چون رشتۀ تسبیح، فروپاشی شخصیت انسانی مردِ مسن را با این عنوان ها به هم متصل می کند.شاید مفهوم اشرف مخلوقات، شاید حقوق انسانی و شهروندی؛ شاید آزمودن های سیاست های آزموده شده و زیان آور و شاید زوال یک ایدئولوژی همه جانبه خواه.
«به سرعت فهمیدم دردی که پس از آن لحظه ای آرامش می رسد، آن قدر شدید است که زیر پایم خالی می شود. به این ترتیب روی تخت دراز کشیدم و به دور و برم که به اندازه ی کافی امکان خیال پردازی در اختیارم می گذاشت، نگاه کردم. کنارم پاتختی بود که فسون اوائل ساعتش را با دقت روی آن می گذاشت. یک ته سیگار در جا سیگاری که از هفته ی پیش[مانده بود و] می دانستم مال فسون است. آن را در دست گرفتم و بوی سوختگی اش را به مشام کشیدم. لای لبهایم گذاشتم. نزدیک بود روشنش کنم و تا ته بکشم.( در ذهن مجسم می کردم که من آن ته سیگار لای لبهای فسونم). اما به این ترتیب از بین می رفت.مثل پرستاری که با مهربانی زخمی را پانسمان می کند ته سیگار را که جای لبهای فسون بر آن بود بر گونه، زیر چشم، پیشانی و گردنم کشیدم و در جلوی چشمانم دنیایی زیبا، تصاویری از بهشت ظاهر گشت...». موزه ی بی گناهی، اورهان پاموک، ترجمه گلناز غبرایی، انتشارات فروغ، آلمان، 2013، ص 126
یک. جلال الدین بلخی را در میان عرفای اسلامی می توان شخصیتی متفاوت با دیگر عارفان و شاعران شرقی - اسلامی نامید.در نوشتاری بدون نام نویسنده که احتمالن حدود سال1357 نوشته و منتسب به احسان طبری شده، مولانا را هگل شرق نامیده.مولوی شخصیتی است جمع اضداد. افلاکی در مناقب العارفین روایت می کند که روزی مولانا در حلقۀ دوست داران و مریدانش نشسته بود. فرزندش، بها ولد، با اظهار شادمانی گفت روزگار مسرت بخشی است از این زاویه که مخالفان و قدرت داران، چون سده های پیشین، عارفان و مردان حق را آزار نمی دهند و مانند حلاج بر دار نمی کنند.مولانا در پاسخ نکته نغزی گفته که برای شناخت شخصیتش وافی به مقصود است. گفت: ما با آنها ( شیوخ و عارفان پیشین) متفاوتیم؛ چون مقام آنان مقام عاشقی بود و مقام ما مقام معشوقی است؛ از این جهت است که مورد ایذاء و آزار قرار نگرفتیم.احساسش این بود که به تعبیر عارفان، حضرت دوست بر او عاشق شده و نه او بر حضرت دوست. در سرودن شعر هم به تکرار- به خصوص – در دیوان غرل های شمس تبریزی گفته که شعر گفتن در اختیار من نیست. گویی کسی در درونم نشسته و حکم به سرودن می کند. ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی/ گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم. این تعلق شدید به شاعری در حالی است که به گفتۀ مرحوم زرین کوب و به نقل از «فیه ما فیه»، جلال الدین پیش از ملاقات با شمس تبریزی، شعر سرودن را چنان مذموم و چندش آور می دانسته که تشبیه اش کرده به دست در شکنبه گوسفند کردن. در غزل دیگری می گوید که شعرم خوراک فرشتگان است و اگر نسرایم، فرشتگان از گرسنگی می میرند. سخنم خور فرشته است من اگر سخن نگویم / ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی و باز: گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست / که تعبیه است دو صد گلشکر در آن احسان کوتاه سخن اینکه گویی مولوی مهار سخن را در دست نداشته، بلکه سخن بر او حکم می رانده است. دو. در میان نامداران ادبیات داستانی غرب، به نظر برخی از مفسرین آثارش، کافکا هم از چنین خصلتی بهره مند بوده است. اخیرن، سیاوش جمادی کتابی روانه بازار کرده به نام : « سیری در جهان کافکا». جمادی با شواهد بسیاری که در آثار کافکا بازجُسته ( به خصوص با دقت در نامه های کافکا به میلنا و نامۀ مشهوری که به پدرش نوشته)، نشان می دهد که نوشتن، در دست و به اختیار کافکا نبوده است. ادبیات بر او حکم می کرده و به تعبیر دقیق تر، سوژه و ابژه جابجا شده اند.این خصیصه را نمی توان مثلن به پروست یا ویرجینیا وولف یا تولستوی نسبت داد. همۀ این نویسندگان، امیران کلام بودند. کلام و کلمه در دست شان و تحت اختیارشان بوده و از این همه، تنها کافکا را می توان استثنا گرفت که از این بخت برخوردار بوده که « هر چه آن خسرو کند شیرین کند». این اشتراک کاراکتر شخصیت ادبیاتی بین مولانای 700 سال پیش و کافکای امروزی، نشان می دهد ( با قبول همۀ تفاوتهای تاریخی و فکری و فرهنگی و دردمندی و...) که این بزرگان تبار و نیایی مشترک دارند و « بی مزاج آب و گل نسل «هم»اند». مطالعۀ کتاب جمادی را به دانشجویان علاقه مندِ به کافکا توصیه می کنم.
من دل سپردۀ بنیامین هستم. اصلن زندگی این مرد، یک
تاریخ است. آدمی در اوج جوشش فکری با مرگی از سر ناچاری در میان سالی.. زندگی اش با
جنگ دوم مقارن می شود. از همسرش جدا می شود. زمانه چنان می گردد تا همسر سابقش
بنیامین مفلوک را در پناه خود بگیرد و او را چندماه به آپارتمان خود ببرد با این
امید که والتر فقط بنویسید. این زن، از بی نظیران تاریخ است که عاری و خالی از
کینه بوده. بنیامین در به دری فراوان دید. در نهایت هم در کوه های پیرنه فرانسه
برای اینکه به چنگ آدمکشان فاشیسم نیفتد، با مرفین خود را کشت. به جز جذابیتی که زندگی او دارد، تفکرش هم منحصر به
فرد است. این که می گویم دل به والتر سپرده ام، دلیل دارد. والتر در همان اطراف
ما، چیزهایی را می بیند که ما نمی بینیم. این نوع نگاه کردن به جهان است که بزرگی
اش را نشان می دهد. چیزی که در میان اهالی ایرانی نمی شود دید. خیام و اندکی حلاج را که استثنا کنیم، نمی
شود گفت نگاه های متفکران و ادیبان و شاعران ایران با هم تفاوت دارند. همه زیر
خیمه دین، مکرر در مکرر گفته اند از انوری و عسجدی و عنصری تا سعدی و حافظ و مولوی
و ملاصدرا و ملا محسن فیض کاشانی تا این معاصران ما. بزرگی و ستایش بنیامین و امثال او در نوع نگاه
متفاوتی است که به جهان آدم ها دارند و خواننده را در این ذوق مستی شریک می کنند.
این روزها کتابی با عنوان « دهلیزهای
رستگاری» (با ترجمه صابر دشت آرا، نشر چشمه، که خودِ بنیامین از این دهلیزها بهره ای نبرد) به بازار عرضه شده است. من
صلاحیت چندوچون در مورد ترجمه را ندارم اما نمی شود کتاب را در آستین گرفت و به
بزرگی والتر اعتراف نکرد. بخوانید از بخشی از کتاب با عنوان : رنگین کمان: گفت و
گویی در باب خیال. «مارگارت: آنچه من در خواب دیدم، دقیقا چیزی شبیه
همین بود؛ هیچ چیز نبودم مگر بینایی. تمامی حواس دیگر را از یاد برده بودم، همه ی
آنها ناپدید شده بودند. و آن خودِ نقدا
موجودِ من هم جز هیچ نبود؛ دیگر آن فاهمه ای نبودم که به یاری تصاویرِ منتقل شده
از رهگذر حواس، به استنتاج اشیا و امور می نشیند. آنجا نه یک بیننده، که نفس
بینایی بودم و بس. و آنچه می دیدم، گئورگ، اشیا نبود، تنها رنگ بود و رنگ. و در
چنین منظره ای، خود من هم به رنگ در آمده بودم». ص 124.
نیچه به دختر جوان روسی
به نام «لوفان سالومه» علاقه مند بود. اگر سالومه پاسخ مثبتی به عشق نیچه می داد،
شاید زندگی نیچه به گونه ای دیگر رقم می خورد و از تندی بیانش می کاست. نیچه از
سوی دختر محبوبش نیز فهمیده نمی شود. او می گوید در مغز نیچه افکار تند و اندیشه
های غریب و نامأنوسی می لولند که برای راه عادی زندگی کردن خطرناک است. پس از این
نیچه در تنهایی مفرطی مچاله می شود و طی نامه ای می نویسد: خیالبافی های من به حال شما چه فرقی می کند؟. حتی
حقیقت گویی های من برای شما اهمیتی نداشته است. دلم می خواهد به این فکر کنید که
من دیوانه ای دچار سردرد هستم که از زور تنهایی به جنون مبتلا شده ام جی پی استرن – نیچه،عزت
الله فولادوند، طرح نو، 56
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها